درود به همه
چند ساعت پیش داشتم توی انجمنهای Klango که تازگیها تقریبا به پاتق من تبدیل شده چرخ میزدم که به یه موضوع برخوردم که افراد اتفاقات خندهداری که به خاطر مشکل بینایی براشون پیش اومده بود رو مینوشتن. بعضیشون خیلی خندهدار و جالب بودن. تصمیم گرفتم چندتاشون رو با انگلیسی دست و پا و کله شکستم براتون ترجمه کنم و اینجا بزارم. ولی خوب سه تا رو که ترجمه کردم خسته شدم. خدایی ترجمه کلهی آدم رو میکنه. مخصوصا من که حافظهی خوبی ندارم و نمیتونم خطی که میخوام ترجمه کنم رو به ذهن بسپرم. بعد که دیدم دیگه حوصلهی ادامه ندارم خواستم پاکشون کنم چون ارزش پست کردن رو نداشتن ولی خوب حیفم اومد. همین سه تا اتفاق رو بخونید. امید که خوشتون بیاد. این محله خدایی یه انجمن کم داره. یه SAPI5 فارسی به جز ESpeak نداریم که یه Iranian community هم توی Klango ایجاد کنیم.
آیدی Klango و کشور نویسندهها رو بالای هر کدوم نوشتم. که البته دوتا از سه تا توسط یه نویسنده نوشته شدن.
Mneme, ایالات متحده
چند سال پیش، من توی یه میخونه بودم و میخواستم با دوستم بیلیارد بازی کنم. من توی بازی افتضاحم به دلایل واضح، ولی به درک!
دوستم رفت دستشویی. وقتی منتظر بودم تلسکوپم رو انداختم. من روی زانو نشستم و زیر میز دنبالش گشتم.
هراست میخونه اومد و بهم گفت که من باید برم چون “بیش از حد مست” هستم. بهش گفتم که من مست نیستم، نابینا هستم. باور نکرد و من و دوستم رو بیرون کرد. تنها وقتی که من به خاطر داشتن مشکل بینایی از یه میخونه بیرون انداخته شدم!
Mneme, ایالات متحده
هالویین بود، دوستم، دختری که اونوقت دید خیلی کمی داشت توی مغازه مشغول بررسی کدو حلواییها بود.
اون داشت از روی ردیف جلو میرفت، کدو حلواییها رو برمیداشت، حس میکرد و از اینجور کارا. به کدو حلوایی آخر رسید، اون رو گرفت و کدو حلوایی جیق زد. اون در واقع یه دختر بود که پلیور نارنجی پوشیده بود. دوست من سینش رو گرفته بود!
samuel, بریتانیا
پیانیست معاصر جرج شیرینگ یه بار مجبور بود بره نیویورک چون ملاقات خیلی مهمی داشت. اونها گذاشتن سگ راهنماش زیر صندلی بخوابه.
اونها مجبور بودن توی نیوفاوندلند متوقف بشن تا چندتا مسافر رو سوار کنن و 20 دقیقه بعد از اینکه فرود اومدن کاپیتان پیش جرج اومد و گفت: “اینجا خیلی خفه هست، من میخوام برم بیرون و کمی به پاهام کش و قوس بدم و فکر کردم شاید سگتون دوست داشته باشه کمی راه بره و شاید یه کاسه آب بخوره.” جرج موافقت کرد ولی خودش نمیتونست سگ رو بیرون بیاره بنابر این خود کاپیتان سگ رو ازش گرفت و 20 دقیقه بعد اون رو برگردوند.
یک ساعت بعد هواپیما هنوز بلند نشده بود و جرج نگران بود چون قرار بود یه ماشین توی نیویورک منتظرش باشه. یک ساعت و ربع بعد دکمهی تماس رو فشار داد. مدیر خدمات پرواز اومد و پرسید که آیا میتونه کمکش کنه؟ جرج گفت که هیچکس هنوز سوار هواپیما نشده و میترسه که برای ملاقاتش دیر برسه به نیویورک.
مدیر گفت “بله، شما کاملا درست میگید. ما یه مشکل داریم. این یه کم خجالت آور هست ولی ما قراره 98 مسافر رو سوار کنیم ولی اونها از سوار شدن به هواپیما خودداری کردن. چون اونها میگن که 20 دقیقه بعد از فرود اومدن کاپیتان رو دیدن که توسط یه سگ راهنما از پلههای هواپیما به پایین راهنمایی میشده!
۸ دیدگاه دربارهٔ «کمی طنز»
درود
اولش که هزار آفرین به شهامتت که ترجمه کردی وبا اینکه میگی دست و پا شکسته هست گذاشتی اینجا.
دوم جالب بود مرسی البته سوتیهای ایرانیها با حالتره خخخخخخ
من و دوستام که بارها مانکنرو با با فروشنده یا یه فرد عادی اشتباه گرفتیم
سوتی که زیاده ولی خب شاید اینجا دیگه جاش نباشه
سلام. خیلی قشنگ. ممنون که ترجمه کردید. باحال بود…..
Khiili bahal booood
خیلی حال کردم!
ولی ما ایرانیا سوتی که بدیم کل دنیا میخنده ها!
حالا اونا یه کم سوتی دادن!
چیزی نیستش که!
درود
مرسی از همه. خوشحالم که خوشتون اومد.
سلام.
واقعا خیلی خیلی خیلی جالب بود. شاید من هم چندتایی از این خاطره ها رو اینجا بنویسم به شرط اینکه یه انجمن توی همین محله واسه این خاطرات درست کنیم.
با سلام حقیتا من نه نابینا هستمنه کم بینا ولی واقعا ادم خیلی خوشحال میشه این چنین محافل گرم و دوست داشتنی رو میبینه و حس میکنه واقعا دلم به حال خودم میسوزه چون ما بینایی مون محافل بی ریا مثل اینجا رو نداریم واقعا که اینجا ادم جریان زندگی رو حتی از طریق صفحه مانیتورش احساس میکنه همیشه موفق باشید
بدرود
قشنگ بود میثم من که از خوندنش لذت بردم چقدر دوست داشتم ترجمه کنم و نشد