خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شب سیاه

مسئولیت انتشار این نوشته با جناب یاسر فرجی عزیز است.

سلام بچه ها و دوستان گلم. باز هم غروب 16 تیر غروب سیاه و تلخ آنقدر تلخ که فراموش کردنش مثل یه رویا هست شبیه یه معجزه. آره فراموش نمیشه هرگز هرگز. غروب شد ساعت 4 بعد از ظهر را نشون میداد همه جا با واقعیت گذشته و زمان حال در هم آمیخت استرس آخرش چی میشه چه اتفاقی خواهد افتاد به کجا می رسه این کار درستهیا نه؟ در اون ساعت افکار اون موقع را تو ذهنم مرور میکردم. غرق در گذشته بودم که با صدای مادر به خودم اومدم که بهم گفت یاسر ساعت 4-15 دقیقه هوا گرم هست با دهن روزه لباس پوشیدی کجا بری تازه متوجه شدم لباس بیرون رو پوشیدم بی اختیار جایی می خوام برم اما مقصد نامعلوم بود. با صدایی آروم گفتم مادر افطار منتظرم نباشید شاید دیر وقت بیام از خونه زدم بیرون باز هم غرق در گذشته استرس نگاههای معنادار چی میشه به کجا میرسه اون لحظات فقط روحم میدونست در من چه میگذره غرق در اندیشه ها بودم اصلا هواسم سر جا نبود انگار آدمی دیگه شدم همیشه آروم بودم اما این بار آروم و بیصداتر از همیشه بودم به یه گلفروشی رسیدم دسته گلی گرفتم به طرف گفتم پولش چقدر میشه گفت ده تومان من به جای یه ده تومنی دوتا ده تومنی دادم صاحب گلفروشی هم فهمید من از صحنه روزگار پرتم گفت آقا زیاد دادی کجا سیر و سفر میکنی گفتم معذرت میخوام هواسم نبود. رفتم یه پارچه سیاه خیلی کم شاید به اندازه چند سانتیمتر گرفتم به دسته گل بستم عقربه های ساعت 6 و نیم را نشون مداد خیس عرق شدم نمیدونم به خاطر رطوبت هوای شمال بود یا مثل دیوونه ها خاطرات گذشته و سالگرد شب سیاه را میخواستم بگیرم بود. تشنه بودم خیلی تشنه ساعت 7 و نیم بود به دریا رسیدم آروم گریه میکردم کنار دریا قدم میزدم صدای گریه هام بلندتر میشد هیچکی نبود من بودم و من. منتظر لحظه مورد نظر بودم افسوس آه مونده بود برام. صدای اذان را شنیدم آب معدنی را از تو کیفم برداشتم نوشیدم کمی صورت را شستم با صدای بلند با دریا حرف زدم ساعت 9-35 دقیقه لحظه تلخ و فراموش نشدنی را تولد گرفتم دسته گل که پارچه سیاهم تنش بسته بود را پرت کردم تو دریا. شاید فقط شاید سال آینده در چنین روزی به جای گرفتن سالگرد برای شب سیاه جشنی پر از شادی بگیرم اما چه کنم این هم یه آرزوی دست نیافتنیست. روی ماسه ها نشستم زانو هام توان ایستادن را نداشتن گریه کردم خیلی گریه کردم صدای موبایل شنیده میشد ولی دستم توان برداشتنشو نداشت انگار خواب بودم ولی نه بیدار بودم پیامی اومد که شب سیاهت مبارک دوست گرامی چیزی برای نوشتن نداشتم جوابی ندادم ساعت 11 بود قصد برگشتن داشتم با صدایی گرفته و گریه کنان برگشتم خونه از در پشتی رفتم تو اتاقم قرآن را باز کردم کمی خوندم و توکل کردم منتظرم آیا شب 16 تیر سال آینده را هم باید شب سیاه نامید یا ….؟ گذر زمان نشون میده. شاد باشید

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «شب سیاه»

سلام
یه خاطره تلخ بوده …. تو ۱۶ تیر ماه …. حالا چی و چطورش رو من نفهمیدم …..
درک احساسات شما برای من خیلی سخت هست …. نمی‌گم یه مرد نباید گریه کنه …. ولی از یه مرد انتظار استواری می‌ره …. باید مثل یه کوه باشید آقای فرجی …. کوه ….
“الآن شاید از سر بی دردی نوشتم واقعیت خودم هم نمی‌دونم”
در کل براتون شادی و شادی و باز شادی در زندگیتون آرزومندم…..

سلام من نمی دونم که قضیه چی بوده. اما هر چی بوده خیلی دردناک بوده. خوشا به حالتون که دریا پیشتونه و هر زمان که اراده کردین میرین اونجا. من که خیلی از دریا دورم. فراموش کردن خاطره ی تلخ کار بینهایت سختیه. ولی شدنیه. سعی کنید که تا سال دیگه فراموشش کنید یا حد اقل بپذیریدش. چون از این دست خاطرات و اتفاقات در طول زندگی زیاد رخ میده. اگه بخواین هر سال سالگرد حادثه ای رو بگیرین اون وقت شاید کل سالتون شبهای سیاه بشه. البته خدا اون روزو نیاره. جسارت من تازه واردو ببخشین.

سلام.
این کامنت من خیلی خیلی طولانیه. از همه اون هایی که حوصله من و پر حرفی هام رو ندارن معذرت می خوام. باید می نوشتم. لطفا اگر کسی حوصله نداره شروع به خوندنش نکنه. هیچ کس جز یاسر. لطفا بخونش یاسر. تا آخر بخونش. راهی جز این پیدا نکردم که این رو به دستت برسونم و از طرفی جایی بهتر از اینجا نمی شناختم که این هارو بهت بگم. پس لطفا بخونش تا آخر.
سلام یاسر.
سالگرد ها همیشه انگار واضح تر از اصل ها هستن. شاید اینجا کسی نگیره چی میگم جز تو.
سالگرد ها همیشه واضح تر از اصل هاش هستن. سفید هاش سفید تر، سیاه هاش، وای امان از سیاه هاش!
اثر سالگرد های سیاه همیشه چندین برابر اصل هاشه. می دونی چرا؟ چون وقتی اتفاق می افتاد مثل جای۱ضربه ناگهانی داغ بود و حواسی وجود نداشت که آدم بفهمه چی شد. ولی وقتی گذشت، وقتی۱سال، ۲سال، چند سال گذشت، وقتی گرد و خاک ها خوابید، وقتی ویرانی ها مشخص شدن، تازه می فهمی چی شد. اون زمان سالگرد ها میان. وای که چقدر سیاهن سالگرد های شب های سیاه!.
می دونی؟ به نظرم خیلی ها از این سالگرد های سیاه دارن. بعضی میگن و بعضی نمیگن. من میگم. نه زیاد ولی اینجا همه خودی هستن پس میگم.
شب وحشتناکی بود شب سیاه من. وقتی اتفاق افتاد مثل صاعقه زده ها بودم. مات تکیه زده بودم به دیوار پشت سرم و فقط می گفتم آخه برای چی؟ برای چی؟ اون شب در سکوت گذشت ولی وای از سالگردش! شب سنگینی بود شب سیاه من.
من گل توی دریا پرت نکردم. پارچه سیاهی هم در کار نبود. من فقط نوشتم و باریدم، نوشتم و باریدم، نوشتم و نوشتم و نوشتم و باریدم. وقتی دیدم چیزی عوض نشد عصبانی شدم، حرصی شدم، دیوونه شدم. کسی نبود. داد زدم، هوار زدم، ضربه زدم، بلند شدم پاره کردم و داقون کردم و شکستم. دستم زخمی شد. خون که پاشید روی آستینم ترسیدم ولی نمی تونستم متوقف بشم. داد زدم. کسی نبود. تا تونستم به در و دیوار زدم. از نفس افتادم. دیگه نا نداشتم، حتی برای باریدن. به خودم که اومدم به معنای واقعی داقون بودم. می فهمی؟ داقون، و البته زخمی. دستم رو با شیشه شکسته به ناخواه نفله کرده بودم. این ها همه رو دیدم و درک کردم. دم صبح بود. باز صبح شده بود و شب داشت بیخیال طوفانی که من توی دلش به پا کرده بودم یواش یواش می رفت و جاش رو می داد به روز. روز بیخیال بلایی که دیشب سر خودم آورده بودم داشت جای شب رو می گرفت. هیچ چیز عوض نشده بود. من تا مرز جنون و تا دم سکته رفته و تازه زخمی هم شده بودم ولی هیچ چیز دنیا عوض نشده بود. کسی که اون شب بالای۱۰۰۰بار اسمش رو وسط۴دیواری خونهم هوار کشیده بودم، تقاضا کرده بودم، مثل روانی ها تمام اون شب سیاه خطاب بهش تقاضا و تقاضا و تقاضا کرده بودم، گفتم فقط باشه، گفتم هرچی بخواد می کنم، گفتم فقط بگه من چه کردم، گفتم غلط کردم، به خدا غلط کردم، ضجه زده بودم، پرپر زده بودم، زخمی شده بودم، کسی که مطمئن بودم از دردش اون شب سیاه رو به صبح نمی رسونم، آخ هم نگفته بود. داشت حالش رو می برد. اصلا اسمم رو یادش نبود. داشت زندگیش رو می کرد. بدون من. بدون اطلاع از اون شب سیاه من. و بدون اطلاع از سال افتضاحی که گذرونده بودم و حالا رسیده بودم به سالگرد سیاه. تقصیری هم نداشت. اون نگفته بود من اینطوری باشم. سر بالا کردم. همه چیز مثل دیروز بود. روز داشت با همون سرعت همیشگی بالا می اومد و من باید با همون نظم همیشگی بلند می شدم و می رفتم سر کار وگرنه جا می موندم. از کارم جا می موندم، از روزم جا می موندم، از زندگی جا می موندم. بهم بر خورد. دنیا خیالش نبود. اگر من اون شب واقعا۱کار جدی دست خودم می دادم و صبح جنازهم رو جمع می کردن باز هم دنیا خیالش نبود. دفن می شدم و تمام. و اون که از دردش شب من شده بود شب سیاه، اصلا معتقد به فاتحه ای هم نبود که برام بفرسته. اولش بهم بر خورد. بعدش خندهم گرفت. بعدش حواسم جمع شد. همه چیز داشت سیر عادیش رو طی می کرد. همه چیز درست بود جز من. کسی نمی باخت اگر من اون روز بلند نمی شدم و سر کارم نمی رفتم. کسی نمی باخت جز خودم. فقط خودم. اون لحظه انگار۱چیزی خورد توی سرم. سوال. ۱سوال که از اعماق ناخودآگاهم جوشید و اومد بالا و مثل حباب بزرگ شد و پخش شد و تمام ذهن خسته و پاشیدهم رو گرفت.
چرا من باید می باختم واسه خاطر هیچ؟ واقعا چرا؟
من حتی با مردنم قادر به عوض کردن چیزی نبودم. دیگه نمی تونستم اونی رو که از دستم رفته بود پس بگیرم. اون رفته بود. مثل مرده ای که دیگه نمی شد زندهش کنم. پس چه فایده داشت مردن من؟ چه فایده داشت اون زخم عمیق روی دستم؟ و چه فایده داشت گلوی گرفتهم که از بس اون شب سیاه داد زده بودم انگار ورم کرده بود و می سوخت؟ زندگی در جریان بود. با من یا بی من. واسه این قسمتش دیگه هیچ کاری از دست من بر نمی اومد. ولی بقیهش… داشت دیر می شد. من داشت دیرم می شد. باید می رفتم سر کار. باید می جنبیدم. من۱سال دیر کرده بودم. داقون بودم. جا مونده بودم. از کارم، از خانوادهم، از دوست هام، از زندگیم. باید می جنبیدم. واسه گریه کردن همیشه زمان بود و هست. باید جبران می کردم.
بلند شدم. زخم دستم رو کم و بیش رو به راه کردم. حاضر شدم. رفتم سر کار. ظهر که برگشتم اثرات ویرانی دیشبم رو از خونه جمع کردم. عصر اثرات ویرانی سالی که گذشته بود رو از اتاقم، کمدم، دیوار خونهم، پاک کردم. خیلی سخت بود. قفسه سینهم داشت از شدت هق هق می ترکید ولی متوقف نشدم. خاطره هارو جمع کردم. بعدش هم متوقف نشدم. جاده زندگی رو گرفتم و راه افتادم. هنوز هم توی راهم و هنوز هم خیال توقف ندارم.
من هنوز شب سیاه دارم یاسر. هنوز دلم تنگ میشه. هنوز دردم میاد. هنوز گریه می کنم. ولی نه مثل اون شب. دیگه نه داد می زنم، نه چیز می شکنم، نه تقاضا می کنم، نه غلط کردم میگم، و نه در سالگرد های سیاه غیب میشم و اطرافیانم رو دلواپس و خودم رو از زندگی جدا می کنم. دلتنگی هارو نمیشه کاریش کرد. اعتراف می کنم که تا نفس آخر عمرم هم دلتنگ میشم و هم گریه می کنم و هم چه توی سالگرد سیاه و چه خارج از اون، با شنیدن۱اسم آشنا، لمس۱دست مشابه آشنا، با شنیدن طنین۱صدای آشنا، حتی در۱مکان آشنا و در تماس با۱خاطره آشنا اشکه که مثل سیل از چشم هام میاد پایین. تو ندیدی من بد گریه می کنم. خیسِ خیسِ خیس. ولی با تمام این ها خیال توقف ندارم. تا زنده ام پیش میرم و سعی می کنم تا جایی که از دستم بر بیاد پیش ببرم.
این هارو واسه درد دل نگفتم که مثلا وای چقدر تو درد می کشی و من هم همینطور و من هم مثل تو هستم و چه و چه. این هارو گفتم که بخونی، بدونی، بگیری چی میگم.
من نتونستم چیزی رو عوض کنم. خیلی تلخه ولی دیگه باور کردم. تو هم نمی تونی. خیلی تلخه ولی باور کن. این ویرانی دیگه آباد بشو نیست ولی من خیال ندارم اجازه بدم ویران تر بشم. نمیشم. تو هم نشو. ببین ما الان اینجا اینهمه شاهد داریم. توی این محله تمام بچه هایی که این پست تو و این کامنت من رو می خونن شاهد هستن. بیا جفتمون در حضور شاهد ها به خودمون و به هم تعهد کنیم که نمی افتیم. اصلا بیا مسابقه بذاریم. هرکه زود تر رو به راه تر بشه. تو می بری یا من؟
می دونی؟ من می برم. جات می ذارم و برنده میشم حالا ببین. حرفی اگر داری بزنی بدو تا بهم برسی.
وای چه دراز شد!
خواستم این رو کنم۱پست و بفرستم دیدم دیر میشه و دیر می رسه دستت و درضمن پست حال و هواش فرق می کنه و باید کامنت بدم زیر همین پستت.
خوب، کاش حوصله کرده باشی تا آخرش خونده باشی! من منتظرم ببینم چیکار می کنی.
هستی؟
اگه هستی دست بده تا شروع کنیم. دیگه بسه. باید آباد تر باشیم. من و تو و تمام اون هایی که توی عمرشون شب سیاه دارن مثل ما.
ایام به کام همگی.

سلام پریسا جان تک تک کلماتت پر از معنا هست شاید شب سیاه هامون فرق کنه اما در شب سیاه بودنشون مشترک هست خدا رو شکر میکنم از زندگی جا نموندم بیش از دیگران پیشرفت کردم خودت میدونی. شاید به تاریخ سپرده بشه اما خودت میدونی هیچ چیز منو از تلاش باز نمیداره. ممنون از لطفت و تشکر

سلام پریسا جان خیلی خوب نوشتی من درکتون میکنم من حرفایی که گفتی رو قبول دارم شب سیاه شما اگه یکی باشه شب سیاه تو زندگی من خیلی زیاده یعنی اصلا شب سفید کم دارم ولی شبهای سیاهو دفن میکنم من بعد از اتفاق افتادن یه چیز بد نمیخوام بهش فکر کنم از همون روز تصمیم میگیرم که ولش کنم بهش فکر نکنم ولی خب بعضی موقعها زورشون میچربه ولی باز بعد از ابر ابر باریدن به خودم میام و زندگی رو ادامه میدم من با خاطرات نمیمیرم من خاطراتو میکشم من اعتقاد دارم پرنده که رفت بگذار برود شاید هوای دیگری بر سر دارد و هوای تو براش سنگینه
این شعار نیست زندگی ادامه داره پس پیش به سوی ادامه ی زندگی آقای فرجی هرچند سخت باشه

سلام
پریسا خانم ببخشید با اجازه ی شما من تا آخرش را خوندم
خیلی به دلم نشست
خیلی خوبه که شما اینقدر امید وار هستید
من و همنوعان باید به وجود شما افتخار کنیم
اما مساله ای که آقا ی یاسر برای ما تعریف کردن یه مساله ی سیاسی بود
ولی به نظر من این محله را سیاسی نکنیم
ببخشید من فقط نظرم را گفتم ولی دوست ندارم کسی از دستم دلخور بشه.
آرزوی شادی را برای همه دارم
موفق باشید.

سلام عزیز دلم دوست عزیز ارتباطی به مسایل سیاسی نداره عزیز دلم از زندگی خودم گفتم. اون مسئله سیاسی که مد نظر شما هست برای ۱۵ سال پیش بود که من تازه ۱۰ ساله بودم و هیچی یادم نمییاد در مورد این مسایل اجازه ندارم حرف بزنم معذرت میخوام اینطوری گفتم جناب کاظمیان خواستم شبهه شما را برطرف کنم. با تشکر

درود
چه جالب شب سیاه
چیزی که فکر میکردم فقط مختص منه
فرقش در نوشتار یک کلمه بیشتر نیست
شب و روز سیاه
اما من دریا ندارم
اشکام خودشون دریا میسازن اونم چه دریایی
پریسا خانم شب و روز سیاه سالگرد نداره تکرار میشه تکرار
تا شبش تموم میشه روزش میاد روز که تموم میشه شبش میاد و….
می فهممت داداش یاسر
کاش فقط یه طوری بشه که دیگه شب و روز سیاه نباشه
با پست شما و نوشته ی پریسا خانم بغض گلومو بد جوری فشرد و خیلی احساس تنهایی کردم نمیتونم گریه کنم چون اینجا جاش نیست ولی کاش میشد
فقط از درون آه سردی میکشم و بس آهی که سینمو میسوزونه

البته یه چیزم بگم که بعضی وقتا وقتی آدم کم میاره دیگه نمیتونه مقابله کنه الآن من کم آوردم الآن دلتنگم الآن بغض گلومو فشار میده و میگه که دیگه نمیتونم میگه که اجازه بده بیام بیرون اجازه بده آزاد بشم ولی من نمیتونم حتی گریه کنم الآن واقعا کم آوردم

پسرم غصه نخور مشکلت آسون میشه, من دعا میکنم برات, درد تو درمون بشه, لب تو خندون بشه.
واایی عمو فداتون بشه, چه پسرا و دخترای غصه دار و دردمندی دارم. کاش میتونستم همه دردها و رنجاتونو بجون بخرم. کاش میشد همهشو بمن بدین و شما همگی از زندگی راضی بشین خندون بشین.
خدایا اگه هستی و اگه میشنوی و اگه بناست دعایی مستجاب بشه این دعای منو بشنو و مستجاب کن که این بچه ها را از در و غم و رنجهای درونی و بیرونی جسمی و روحی ارضی و سماوی برهانی آزادشون کنی راحتشون کنی و اگر بنایت بر این است که در این دنیا باید کسانی باشند که باید درد بکشند زجر بکشند غم و غصه داشته باشند, من میخوام و دوست دارم که جور همه را بکشم. خواهش میکنم بشنو اجابت کن.
راستی یاسرجون نگفتی طرف همنوع بود یا غیر همنوع.

درود! شبها تاریک و سیاه بوجود آمده برای خواب و استراحت، پس از شب سیاه صبح سفید است برای کار و تلاش،اگر کودکی پر مخاطره ای داشتیم و دوستانی را از دست دادیم، اکنون پیشرفت کردیم، جوان شدیم، صبور بودن را آموختیم و یاد گرفتیم که چگونه باشیم و چگونه زندگی کنیم، با پیچ و خم روزگار آشنا شدیم، یاد گرفتیم که با کی دوست شویم و با کی دوست نشویم، یاد گرفتیم چه کسی را دوست بداریم و چه کسانی را دوست نداشته باشیم، ما در کودکی کی بودیم! چیکار کردیم! چگونه زندگی کردیم! وای عجب دورانی داشتیم! وای چه بلاها که بر سرمان آمد و چه بلاها که سر اطرافیانمان آوردیم…! ما با همه ی اتفاقاتی که افتاد-دوران کودکی را پشت سر گذاشتیم و به دوران نوجوانی وارد شدیم، ما دوران نوجوانی را با تغییرات بسیاری که با دوران کودکی داشت پشت سر گذاشتیم و اکنون در دوران جوانی هستیم، ما جوان هستیم و فکر میکنیم و تصمیم میگیریم و زندگی میکنیم، ما غم گذشته را نمیخوریم، بلکه با خاطرات شاد گذشته زندگی میکنیم و سعی میکنیم آینده ای شاد برای خود بسازیم، در نا امیدی بسی امید است!…

سلام سلام صد تا سلام بر یاسر میگم خوبی یاسر
میگم گفتی دریا واااایییی که چقدر دلم برا دریا پر پر میزنه
خوش به حال تو که دریا داری و و و و و
منم دریا میاخواااااٱاااااٱاااام
خوب یاسر اینجا مهم نیست که بگی چی داره آزارت میده
مهم اینه که تو محکم و استوار باشی و بتونی از پس مشکلات به نحو احسنت بر بیایی و اینکه گذشته رو از زندگیت پاک کنی و بتونی در زمان حال زندگی خوبی داشته باشی
ببین یاسر من نمیدونم تو از چی داری این همه رنج میبری اما بهت توصیه میکنم غمت رو تو درون خودت نریز حتما با یکی درد دل کن اگر هم کسی نیست که باهاش درد دل کنی برو و با مشاور درد دل کن مشاور همیشه شنونده خوبی هست برا ماها
باور کن من بهت توصیه میکنم که بری و خودت رو تخلیه روحی کنی تا بتونی بهتر تر تر تر تر به زندگی ادامه بدی
بای باییییٱیییٱییییٱیییی

سلام دوست عزیز آقای فرجی
اتفاق بد اطراف ما وجود نداره این ما هستیم که اتفاقات خوب و بد را می سازیم من که نتوانستم به اصل موضوع پی ببرم ولی تا حدی میشود فهمید چه خبره
اگر به چیزی یا کسی زیادی اهمیت بدهی اهمیت خودت را از دست میدهی به جای این که گل بگیری ببری پرت کنی توی دریا برو یک قبر بکن و خاطراتش را دفن کن گور بابای اونی که رفت خیلی شیک و مجلسی برو به استقبال اونی که میاد چرا خودت رو نابود میکنی مرد باش به معنی واقعیش مرد باش حالا هر چیزی بود یا تو در حدی نبودی که بدستش بیاری یا اون در حد و لایقت نبوده آقا یاسرلطفا ازم دلخور نشوچه حرف احمقانه ای مرد گریه نمی کند گاهی آنقدر بغض داری که باید مرد باشی که بتوانی گریه کنی …

باز هم سلام.
نخودی عزیز. دوست عزیز و نادیده من. ممنونم. ممنونم از حضور آگاه ولی ساکتت. نمی دونی چقدر برام می ارزه. گاهی فقط حضور کافیه برای کمک. نه حرف، نه دستی فیزیکی که احساسش کنی، نه حتی ابراز مستقیم این که من می دونم. فقط حضور. حضوری ساکت که در سکوت گویای۱جمله هست.
[من می دونم، تمام ناگفته های ناگفتنی رو.]
ممنونم دوست عزیز. همراه بی صدا و دور!
من هنوز وسط شب هستم. باید ازش رد بشم. من در حال رد شدن از شب هستم. خیلی سخته ولی دارم پیش میرم. برام دعا کن عزیز. من باید از این سیاهی جامد رد بشم و به آن سوی شب برسم. می رسم. مطمئنم که می رسم. به دعا هات حسابی احتیاج دارم و حضور تشویق آمیز بلند و بی صدات رو دوست دارم.
ممنونم عزیز. خیلی زیاد. به اندازه۱آسمون لبریز از ستاره های درخشان.
ایام به کامت.

سلام
خدای من وای یه حس عجیبی داشت انشا الله توی همین لحظه های زیبا از خدا با توکل یاری بگیرید و بگیریم و او عیدی همه غصه داران رو بده و با نور خودش قلب های گرفته از سیاهی شبها رو آرام آرام روشن کنه خدا خیلی بزرگ و مهربونه اینو شما بهتر میدونید منتظر خبرهای خوب هستیم

به نام خداوند جان و خرد, کزین برتر اندیشه برنگذرد.
این پست و تمام کامنتهای شما را خواندم, به نظرم رسید در این خصوص خطاب به همه, آیات ۱۵۵ تا ۱۵۷ سوره بقره از قرآن منظوم استاد امید مجد را بنویسم:
(سبک نگارش اشعار, سبک بریل است)

شما را نماییم, گاه امتحان,
به ترس و به جوع و به امثال آن.
به نقصان نفس و زراعات و مال,
بگردید خود امتحان, طی سال.
بود مژده فتح با صابران,
که بردند با صبر, بار گران.
کسانی که چون محنت آید به پیش,
شکیبایی آرند, هر لحظه بیش.
بگویند ماییم از کردگار,
به او باز گردیم, فرجام کار.
بر آنهاست از سوی یکتا خدا,
بسی رحمت و اجر بی انتها.
بلی این کسانند, بیکاستی,
نوردیده هر دم, ره راستی.

التماس دعا

درود
دوستان در این شت ها و روز های عزیز از خداوند مهربون می خوام تا خودش در طی کردن جاده ی زندگی که گاه سخت و ظلمانی هست و در رسیدن به جاده ی پر از نور و روشنایی کمکمون کنه چون فقط خداست که بدون منت و خالصانه محبتش رو نثار بنده هایش می کنه. ان شا الله که بتونیم پاسخ گوی محبتاش باشیم.

زندگیتان پر از یاد و نور خدا باشه ان شا الله.
التماس دعای شدید.

سلام یاسر عزیز.
چطوری همشهری؟ منم زاده قایم شهرم و ضخمی شبهای سیاه.
دل نوشتهت و دل نوشته پریسا و کامنتهای دوستانم رو خوندم.
چقدر این رسیتال تو و پریسا زیبا بود، من دردهای شما رو خوب میشناسم چون خودم رنجهای فراوانی رو در زندگی تجربه و تحمل کردم.
اگه بخوام برای همشون سالگرد بگیرم به تعداد روزهای سال کم میارم.
فقط اومدم که بگم بازگشت به روزمرگی برای ما لاجرم به نظر میرسه.
داغون کردن و شکستن و پاره کردن و خورد کردن و دسته گل به دریا سپردن فقط کمی آماده مون میکنه که صبور تر باشیم و بهانه ای برای ادامه دادنه.
یاسر، دوست خوبم، و پریسای نازنینم، از این که به ادامه دادن متعهد شدید خیلی خوشحالم، قوی باشید و به ما دوستان تون هم انرژی و انگیزه بدید که هممون بهش شدیدا محتاجیم.
قوت شما قوت قلب ما هم هست چون دوست تون داریم.

سلام داش یاسر . ما هم حالمون خراب شد از این حال شما . ولی دادا اینجور که فهمیدیم قضیه عقشولانه نبود ولی باز داش گلم هر چی باشه نباید آدم رو از پا بندازه . درسته زمین خوردی و پا شدی یعنی این قانون کار و چرخ و فلک هست برای همه هم هست فقط کم و زیاد . ولی دادا نباید اینقدر عمیق بشه که رنگش توی زندگیت پر رنگ بمونه . اگه بد گفتم بگو تا ….. بشم . ولی دادا نوشتی که شب سیاه . دادا بنظر من داش یاسر فرجی اگه میخوای از این شب سیاه زود تمو بشه یه سری به شب روشن بزن تا فرجی بشه .. شکلک مرد اگه سختی نکشه مرد نمیشه .

سلام یاسر جان.
الان نوشتت رو خوندم، شاید کسی، دوستی، عزیزی و یا آشنایی در این شب، تو دریا غرق شده باشه.
به هر حال، این راز پیش خودت بمونه.
اما بدون، هر وقت که اینجوری دلت گرفت، ببار، خدا رو هر چقدر که میخوای صدا کن و از هر طریقی که به آرامش میرسی، همون کار رو بکن.
خاطرات تلخ، در تمام زندگی تلخِ. بعضی اوقات هم نیازِ تا آدم با خودش خلوت کنه، بلکه کمی سَبُک بشه.
پیروز باشی دوست خوبم

دیدگاهتان را بنویسید