خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک نخستین با کمی تفاوت.

به نام حضرت دوست

که هرچه هست از اوست.

سلام.

سلامی از سر مهر تقدیم به ساکنان دیار مهربانی.

توی عنوان پستم نوشتم”یک نخستین با کمی تفاوت” آخه معمولا اولین پستها رو زمانی منتشر میکنن که دوستان تازه واردن و با اون پست میخوان یا خودشونو معرفی کنن یا چون تازه اومدن میخوان اعلام حضوری داشته باشن و از این حرفا… اما من نه تازه واردم و نه دیر دیر میام که الان دارم پست میذارم…

ولی خب تا حالا با این که بودم پست نذاشتم. چرا؟ اینشو خودم هم درست درست نمیدونم… ولی حالا میدونم که هستم و امیدوارم چیزی رو که برای اولین پستم انتخاب کردم واسه شما خسته کننده و تکراری نباشه.

گفتم امیدوارم تکراری نباشه از این جهت که اعضای ایستگاه سرگرمی دو سال پیش خوندنش و برای اونا جدید  نیست انشا الله اونا هم منو میبخشن و  نوشته تکراری منو که اونجا با عنوان آلاچیق: یک داستان واقعی منتشر کردم رو تحمل میکنن و دوباره میخونن.

 

یک داستان واقعی.

سال 1379 دیماه بود هوا سرد اما باران و برف نداشت، مثل همیشه مشغول زندگی روزمره بودیم امتحانات  هم شروع شده بود.

یک شب که مادربزرگ برای دیدنمان آمده بود اجازه بازگشتش را نداده بودیم من و دو خواهر دیگرم کلی اصرار کردیم تا پیشمان بماند مثل همیشه اصرارهای ما در مادربزرگ مهربان اثر کرد و این دفعه هم پیشمان ماند. اما این شب مثل شبهای دیگر نبود کلی فرق داشت. یک اتفاق تازه داشت. یک خبر خوش در راه بود.

مادربزرگ سالیان زیادی انتظار کشیده بود هر وقت میپرسیدی مادربزرگ حالت چطوره؟ و سر بحث را میخواستی با او باز کنی اول از همه آهی میکشید و میگفت: کاش خبری از دخترم میشد، کاش یک نفر فقط خبر سلامتیش را میداد.

آخر خاله ام اوائل نوجوانیش با یک ایرانی الاصل ساکن عراق ازدواج کرده بود و بعد از ازدواج هر بار مشکلی پیش آمده بود و خاله ام نتوانسته بود به دیدار خانواده اش بیاید.

پدربزرگم آن سالها خودش گاهی به دیدنش میرفت. اما زندگی سخت روستایی آن زمان اجازه نداده بود که مادربزرگم هم بتواند به دیدن دخترش برود این مسأله و سالهای بعد هم وقوع جنگ تحمیلی باعث شده بود تا ما و خاله جان حدود چهل سال یا بیشتر از هم  بی­خبر باشیم.

آرزوی مادربزرگ که بعد از حدود چهل سال به یک آرزوی شاید محال تبدیل شده بود الآن در حال تحقق بود.

گفتم که مادربزرگ پیشمان ماند،

ساعت 4 صبح یک روز جمعه بود ناگهان صدای زنگ تلفن همه را بیدار کرد!

-مادرم از شنیدن زنگ تلفن در نیمه شبها یا صبح زود عجیب وحشت دارد-

در جایش خشکش زده بود و جرأت نزدیک شدن به تلفن را نداشت! فقط به آن نگاه میکرد!

خواهر بزرگترم دید که مادرم به سمت تلفن نمیرود خودش سریع رفت ابتدا شماره را نگاه کرد خانه داییم بود. گوشی را برداشت. هنوز الو را نگفته…  دختر داییم شروع به حرف کرده… گفته بود: با مادربزرگ الان بیایین خانه ما، مسافر داریم… سریع بیایید… عمه برگشته…

خواهرم بدون این که چیز دیگری بپرسد، گوشی را سر جایش گذاشت. و بدون هیچ کم و کاستی حرفهای دختر داییم را تکرار کرد. آنقدر شوکه شده بود که خودش هم گفت عمه برگشته!

کاش آن لحظه ثبت میشد فیلمی چیزی گرفته میشد.

مادربزرگم بیش از چهل سال بود که انتظار میکشید هر روز از این و آن اخبار عراق را میپرسید بدون این که حتی بداند دخترش در کدام نقطه کشور عراق ساکن است. او فقط سراغ میگرفت حالا دیگر دخترش پیدا شده بود خودش آمده بود تا مادرش را ببیند. مادربزرگ آنقدر  خوشحال بود که نمیتوانست مسیر حدود صد یا دویست متری خانه ما تا خانه داییم را راه برود خیلی برایش طولانی بود.

عجیب است او حدود چهل سال یا بیشتر تحمل کرده بود اما این یک یا دو دقیقه برایش دیر تمام میشد!

وقتی خانه دایی رفتیم خاله جان درِ حیاط روی زمین سرد منتظر آمدن مادرش نشسته بود.

او حرفهای خانواده دایی را که گفته بودند مادربزرگ خانه عمه رفته باور نکرده بود و احساس کرده بود که مادرش از دنیا رفته و آنها نمیخواهند فعلاً راستش را برای او بگویند!

وقتی رسیدیم خاله جان با دو زن دیگر آنجا بودند گفتم که ساعت 4 صبح بود آن هم در یک روز زمستانی و سرد، خاله ام با این که چهل سال بود که کسی او را ندیده بود از زنان دیگر با وجود شباهت عجیب ظاهریش به مادرم قابل تشخیص بود.

صحنه بسیار دل انگیز و  دوست داشتنی­ای بود هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.

مادربزرگم  دخترش را در بغل گرفته بود مثل این که تازه او را به دنیا آورده باشد فقط گریه میکرد و هیچ حرفی نمیزد یعنی توان حرف زدن نداشت ما هم همه فقط گریه میکردیم.

هوا خیلی سرد بود. من یادم هست که از شدت سرما میلرزیدم.

زن دایی جان دید که کسی خیال بلند شدن را ندارد خودش مادربزرگ و خاله جان را بلند کرد و  به داخل خانه هدایت کرد بعد همه ما را هم به داخل رفتن دعوت نمود. لحظات ناب و شیرینی برای ما گذشت.

اما خاله جان مدام سراغ پدربزرگ را میگرفت که سه سال بود از دنیا رفته بود و  زن دایی جان که نمیخواست فعلاً شادیش را خراب کند گفت: پدرت خواب است چون خیلی پیر و بیمار شده بهتر است بگذاریم صبح بیدارش کنیم.

خاله جان از حرکاتش معلوم بود که باور نکرده اما دلش میخواست باور کند  چون این بهتر از آن بود که بپذیرد پدرش را ندیده در حالی که از دنیا رفته است.

تا ساعت هفت صبح فقط حرف میزدیم  و به معرفی بچه ها و پرسش از خاله گذراندیم.

که خاله زن دایی را به اسم صدا زد و گفت: حالا دیگه صبح شده پدرم کجا خوابیده خودم میخواهم بیدارش کنم؟

تا این را گفت خاله هایم که همان ساعت 4 با ما با خبر شده و آمده بودند شروع به گریه کردند خاله همه چیز دستگیرش شد  و او هم گریه کرد.

او را سر مزار پدربزرگ بردیم. کلی با پدرش درددل کرد از غریبی گفت از دلشکستگیهایش گفت از بی کسیهایش، از شب را با خیاطی و سوزندوزیهایش برای تهیه روزی حلال گفت از فرزندانش که  آنها را به زور به جنگ برده بودند و یکی از آنها در سرمای شدید و برف کردستان عراق جان داده بود گفت از پسر کوچکترش گفت که بعد از گرفتن مدرک پزشکی در بحبوحه جنگ او رابه سربازی فرستاده بودند و با بمبهای شیمیایی خود عراق در جنگ سوخته بود گفت و گریه کرد و همه ما هم با او گریه میکردیم. آن روز خاله میگفت: نگویید گریه نکن بگذارید به پدرم بگویم که بر من چه گذشته است میخواستم اگر زنده بود اینها را به خودش بگویم حالا باز هم پیش خودش هستم پس بگذارید بشنود.

تا ظهر سر مزار ماندیم و با خاله جان گریه کردیم. همه سعی داشتن یک جوری خاله را آرام کنند خودش هم متوجه قصد اطرافیان شده بود و پس از گریه فراوان تلاش میکرد خودش را آرام نشان دهد.

تا به خانه باز  گشتیم و تمام فامیل برای دیدن خاله خانه داییم میآمدند او هم با روی باز سعی در یاد آوری گذشته و شناخت قدیمیترها میکرد.

پاینده باشید.

 

۴۵ دیدگاه دربارهٔ «یک نخستین با کمی تفاوت.»

سلام به فاطمه عزیز.
خوشحالم که خوشت اومد و ببخشید که اشک به چشمت آورد.
خودم هروقت با خالم و خانواده اش اون روز رو مرور میکنم انگار که همون لحظه از زندگی برام برمیگرده.
موفق باشی دوست خوبم.

سلام به دوست و خواهر بزرگوارم.
خیلی خیلی زیبا بود.
الهی همه ی مسافرا همینطور سالم به خونه و جمع خونواده برگردن.
ما هم یه مسافر داریم. لطفا دعا کنید سالم برگرده و وقتی برمیگرده همه در صحت و سلامتی باشن.
بازم ممنون.
موفق باشی آجی خوبم

سلااام بر ر شفیعی خانمی خود خودمون
عالی مثل پلان های نهایی یه فیلم سینمایی یا شاید یه سریال چهل ساله
قبلتر خونده بودم ولی الآن هم با همون حس و هیجان خوندمش
تبرییکات اولین پستتم بگیر که اوووومد ….
همیشه شاااد باشی و منتظر آلاچیق های بعدیتونیم شدییید زیاااد

درود بر خانم شفیعی گرامی. منم با خوندن این پست یه چیزایی یادم اومد ولی برام همون تازگی و طراوت بار اول را داشت. شرایط منم مثل شرایط خانم حسینیه.. امید که شما و خانواده محترمتون همیشه در سلامتی و بهروزی و سعادتمندی باشید.
راستی چندی پیش با یکی از هم استانیهای شما با انجمن نابینایان ایران به سفر شمال رفتیم، الآن اسمش یادم نیست ولی شما را میشناخت و برای کار به کرج رفته بود و میگفت که در انجمن کرج کار میکنه، گفتم ببین این بچهها چقدر پر تلاش و پر انگیزه اند که چه دشواریها و مشقاتی را بجان میخرند بلکه بتوانند به استقلال و خودگفایی دست پیدا کنند اگر شناختیش و باهاش تماس داشتید سلام مرا بهش برسونید و ازش بخواهید که به محله بیاد و عضو اینجا بشه.
موفق و پر افتخار باشید خانم شفیعی.

سلام بر عموی بزرگوار.
از لطف شما بینهایت ممنونم و ببخشید که ناراحتتون کردم.
من هم همین آرزو رو برای شما و خانواده محترمتون دارم.
چه جالب عمو اتفاقا همین امروز باهاش حرف زدم و با این که قبلا هم گفته بود شما رو دیده امروز هم سراغتون رو گرفت. بزرگی شما رو میرسونم.
عمو کامپیوتر بلد نیست وگرنه میومد.قصد دارم برای بچه هامون آموزش کامپیوتر و کلاسای دیگه بذارم که اگه کارم درست بشه و مرکز استان شاغل بشم حتما اونا رو با سایتهای نابینایان هم آشنا میکنم.
سربلند باشید.

سلام
چقدر عالی که از شاکه و خان منصور نوشتید من افتخار میکنم که هم شهری و هم زبان این دو شاعر بزرگ هستم وقتی کامنت شما رو خوندم کلی ذوق کردم کسای دیگه ای هم هستند که این دو شاعر بزرگ رو میشناسن با این که دیوانشون به کردی اون هم کردی کلهر چاپ شده.
متأسفم اگر موجب ناراحتیتون شدم.
سربلند و پیروز باشید.

سلام عجیب غرق داستان بودم که یه دفه گفتی پاینده باشید انگار از یه خواب جالب و شیرین بیدار شده باشم یا مثل اون صدای خانمی که یه باره توی سامانه همراه اول میگفت:خدا نگهدار و حال گیری میکرد یا شایدم الانم همین طوری باشه نمیدونم.به هر حال مرسی و تبریک منتظر پستهای جالبت هستیم

با سلام خانم شفیعی خواهش می کنم . البته که این دو شاعر دو تن از سردان و شخصثت های محبوب کرد هستند که مایه ی مباهات هر کردی هستند.تقاضایی که از شما دارم این است که چنانچه امکانش بود در تهیه دیوان این دو شاعر و تبدیل اشعارشان به فایل صوتی تلاش و پیگیری کنید. با تشکر کنت دو شاهین.

با عرض سلام دوباره خدمت شما.
دیوانشون رو توی خونه داریم اما خب میدونید که بجز
خودمون دیگه کسی نمیتونه ازش استفاده کنه آخه همه شعرها کردی هستن و تعداد نابینایان کرد اون هم با گویش کلهر که دیگه کمتر.ولی با این وجود چشم حتما فکری برای این مسأله میکنم.

سلام بر شما آقای حسینی بزرگوار
از لطف شما بینهایت سپاسگزارم.اما من که از اول هم به گوشکن پیوسته بودم فقط پست نداشتم که حالا این افتخارو پیدا کردم تا به جمع نویسندگان هم بپیوندم.
باعث مباهات شمایی که صاحب قلم هستین میگین قلم من خوب بوده.. امیدوارم بتونم پستهای مفیدی ارائه بدم.
سربلند و پیروز باشید.

سلام به خانم شفیعی عزیز
داستان زیبایی بود و واقعی بودن جذابیت قصه رو بیشتر میکنه و آدم با خودش فکر میکنه چطور توی زندگی ی انسانهایی اینهمه سال دوری و تنهایی پیش میاد ممنون که خاطره ی روز دیدارِ دوباره ی مادربزرگ و دخترشون رو برامون نوشتین من هم عاشق نوشتنم و دنیای من بزرگمهره و نوشته هام همش درمورد پسرمه…خوشحالم که به جمع نویسندگان محله پیوستین منتظر داستانها و خاطرات بعدی شما هستم سربلند باشید

سلام بر شما مادر بزرگوار و عزیز.
چند وقت بود که دلم میخواست بهتون بگم: خیلی خوشحالم که
شما به عنوان یه مادر که فرزند نابینا دارین امور مربوط به معلولیت فرزندتون رو از درون همون گروهی پیگیری میکنید که عضوشون هست. دلم میخواست بگم بهتون که: واقعا یه مادر نمونه هستین چون مشکلات و حتی قوتها رو از درون گروهی نگاه میکنید که فرزندتون خواه ناخواه عضوش هست. اینجوری خیلی بهتر و بیشتر میتونید ضعفها و قوتهای فرزندتون رو ببینید و تصمیماتی رو هم که میگیرید نه از سر ترحم، نه از روی ناآگاهی، و نه از سر اشتباه هست.
به بزرگمهر برای داشتن چنین مادری تبریک میگم و از شما هم به خاطر این همه توجه تشکر میکنم هرچند شاید بگید از یه مادر جز این انتظاری نمیره! اما من به عنوان یکی مثل بزرگمهر
میدونم که این ویژگی شما شاید بزرگترین امتیاز برای بزرگمهر باشه.
بابت نظرتون راجع به پست هم بی نهایت ممنونم.
سربلند و موفقتر از همیشه باشید.

با سلام جناب شفیعی! البته نمی‌دانم آقای شفیعی یا خانم شفیعی که در شناسنامه شما نیامده است.
مطلب جالبی بود و آن بخشی که خاله شما بر سر مزار پدربزرگتان از سختی‌هایش می گوید بسیار تاثیرگذار بود.
درضمن عبارت «پدرش را ندیده، درحالی که او از دنیا رفته است» صحیح است، چون دیده نشدن یک حالت است و نه مرگ که یک واقعه است.
سلامت باشید و باز هم بنویسید.

می‌دانید!… نوشته شما یک بار معنایی و حتی اجتماعی بسیار عمیقی داشت و اینکه در وَرایِ یک خاطره خانوادگی به ما نشان می‌دهد که برخلاف تصور ما که گمان می‌کنیم تنها مردم ایران در این جنگ دچار مشکلات بسیار شدند و عزیزان خودشان را از دست دادند، مردمان عراقی هم خسارت‌های بسیاری دیدند و داغ بسیاری را تحمل کردند. هرچند آن کس که واقعه را تعریف می‌کند خود یک ایرانی است، ولی باز نمونه‌ای از یک شهروند ساکن عراق است و به نظر من این بخش ماجرا بسیار قابل تأمل بود.

سلام بر شما آقای صابری بزرگوار.
ممنون که وقت گذاشتید و پست رو خوندید و بینهایت سپاس که اشکالات رو یاد آوری کردید.
راستش من فقط خاطره تعریف کردم این که شما میفرمایید خاطره ام چنین باری رو حمل کرده جای بسی خوشحالی داره و خرسندم که مثبت بوده.
راستی من خانم هستم قبلا هم توی ایستگاه سرگرمی ایمیلهایی با عنوان آلاچیق میفرستادم.
باز هم از شما تشکر میکنم.
سربلند و پیروز باشید.

دیدگاهتان را بنویسید