خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خوابِ بیداری

نشسته بودم وسطِ جایی که نه خیالم به ابتداش بود و نه به انتهاش. سکوت نبود. صدا هم نبود. تنها نبودم. همراهم زد روی شونم و خندید.
-چوب خشکِ تنبلِ نفله. پاشو بریم. اینجا نشستن نداره. این راه فقط با رفتنه که قشنگه.
نگاهش کردم. با اینکه نمی دیدم مثلِ الان، ولی انگار درک می کردم. تمامِ زوایای حضورش رو درک می کردم. طنینِ صداش. عطرِ آشناش. حرارتِ نبضش. فشارِ همیشه سفت و آشنای دست هاش. می شنیدم. می فهمیدم. می دیدم!. داشت می خندید. دستم رو گرفت بلند شدیم. همراه هام زیاد بودن. نمی دونم کی رسیده بودن ولی بودن. تمامِ اون هایی که هستن و تمامِ اون هایی که نیستن، همه بودن. داشتن می خندیدن. بلند و شاد و شاد و شاد داشتن می خندیدن. با سرعت می رفتیم. نمی دونم چه جوری مثل باد می رفتیم. انگار پرواز می کردیم. پرواز. داشتیم سوارِ باد می رفتیم. روز آروم و مهربون بود. نسیم می پیچید توی وجودمون و چه عشقی داشت این پروازِ سبک! من می ترسیدم از سقوط و همراهم به ترسم می خندید. چنان سرخوش می خندید که تردید داشتم خودش باشه. ولی۱چیز رو بهش مطمئن بودم. این شیرین تر از اون بود که واقعی باشه. می دونستم. می دونستم!. دردِ حاصل از این آگاهیِ دردناک توی قلبم رو فشار می داد و کسی جز خودم خیالش به این واقعی نبودن نبود. هیچ کس جز من. همراهم به حال و هوای تاریک و دلواپسم خندید. نگاهش کردم. پرسشم رو خوند. ادام رو درآورد. مثلِ خودم زمان هایی که به چیزی تردید می کنم و می مونم بگمش یا نه، صداش رو عوض کرد و با مسخرگی گفت:
-تو واقعا خودتی؟
بعدش هم زد زیرِ خنده. من اما نمی خندیدم. بغض داشتم قدِ کوه. اشک هام توی چشم هام منتظر بودن که ببارن. دید. دیگه نخندید.
-چته هان؟ چی شده؟ چی می خوایی؟
دستش رو گرفتم. سفت گرفتم. نگاهم می کرد. همه چیز متوقف شده بود.
-چی شده؟ چی شده هان؟ تو چته؟
صدای خودم برام بیگانه می زد.
-تو، تو واقعی نیستی. تو، تو واقعی نیستی!
خندید. توی خنده هاش چیزی بود که باعث شد بغضم بترکه. بد ترکید. شدید ترکید. مثلِ الان. می باریدم مثلِ سیل. بارون گرفته بود. آسمون هم داشت می بارید. نگاهم کرد.
دستم رو گرفت. بغلم کرد. شب شد. ستاره ها بودن ولی بارون می بارید. می خواست بره. می رفتن. خنده ها دیگه نبودن. داشتن آماده می شدن. داشتن می رفتن. باید می رفتن. باید می رفت. سفت دستش رو گرفتم و التماس کردم. با هم حرف می زدیم. مطمئن بودم این صحنه ها آشناست. خیلی آشنا. ۱بار در بیداری و۱۰۰۰بار توی کابوس هام.
تمامش رو از حفظ بودم. سعی کردم عوضش کنم. مثلِ همیشه سعی کردم عوضش کنم ولی نمی شد. مثلِ همیشه نمی شد. می دونستم نمیشه و باز تلاش می کردم. مثلِ همیشه تلاش می کردم.
-من اجازه نمیدم بری. من اجازه نمیدم بری. تو رو به خدا. تو رو به قرآن. به دین. به خاک به زمین به آسمون. من اجازه نمیدم. من نمی خوام. نه!
شب سنگین تر و سنگین تر می شد.
-آروم باش بچه. مگه نمی دونی این راه فقط با رفتنه که پایان داره.
شب، وحشت، هقهق، داشتم تموم می شدم. داشتم به انتها می رسیدم. داشتم می مُردَم از درد. بی حصار تر از همیشه و همیشه سفت بغلم کرد. سفت بغلش کردم. دیگه هیچ چی بینمون نبود. هیچ پروایی. هیچ فاصله ای. هیچ حصاری. هیچ چی بینمون نبود جز شب. شب و لرزش های شدید و بی توقفِ هقهق های من. سرم رو با دستی که فشارش آشنا بود فشار داد روی شونهش. من و گریه های نفسگیرم در لا به لای پیچ و خمِ شبی که صبح نداشت گم می شدیم. لای صافیِ۱دستِ شب، اشک هام رها شدن. بینِ صافیِ۱دستِ مو های بلندی که صاف مثلِ۱جاده از زمین تا آسمون رها بودن روی شونه هایی که دستی با فشارِ سفت و آشنا سرم رو بهشون فشار می داد. دستم توی دستش بود. داشتم می شنیدم.
-آخرِ هیچ شبی۱شبِ دیگه نیست. پشتِ سرِ شب همیشه صبح میاد. فراموشت نشه. خداحافظ پری!.
۱ستاره درخشان، خیلی درخشان از وسط آسمون آتیش گرفت و پشتِ اشک هام شعله کشید. بارون هنوز می بارید. دنیا۱دفعه شد از جنسِ صدا و گرد و خاک و آتیش. بارون می بارید.
آسمون شعله می کشید. بارون می بارید. من شعله می کشیدم از درون. هوار می زدم و صدام نبود. جهنم روحم رو می خورد. تمامِ جهان رو می خورد. بارون می بارید. آسمون شعله می کشید. جهان غبار می شد و می رفت هوا و می ریخت پایین. شب بود. بارون می بارید. قیامت بود. رو به رو ترس و فریاد بیداد می کرد. وحشتِ سیاه به سنگینیِ پایانِ جهان پیشتازِ میدون بود. بارون می بارید. آسمون شعله می کشید. نعره کشیدم. باید عوضش می کردم. ترس می خواست که عقب نگهم داره. موفق نشد. از جا کنده شدم و دویدم.
نمی شد. سنگین بودم. هرچی می رفتم نمی رفتم انگار. رو به رو قیامت بود. اطرافم قیامت بود. دنیا قیامت بود. هوار زدم. هوار زدم هوار زدم هوار زدم. فایده نداشت.
جهنم صدام رو می خورد. بارون می بارید. آسمون شعله می کشید. رو به رو آتیش بود که می رفت هوا. هوار زدم. صدایی نبود. صدام وسطِ جهنم گم شده بود. انفجار. تمامِ هستی منفجر شد. انفجار از رو به رو اومد و تمامِ هستی رو می خورد. بارون می بارید. رعد می زد. آسمون شعله می کشید. زمین شعله می کشید. تمامِ جهان شعله می کشید.
تمامِ هستی شعله می کشید. من شعله می کشیدم. تمامِ هستی شعله می کشید. خدا شعله می کشید!.
چیزی، دستی، کسی تکونم می داد. کسی ضجه می زد. با تمامِ جونش ضجه می زد. دستی تکونم می داد. کسی ضجه می زد. ضجه هاش نفسم رو می گرفتن. ضجه های نفسگیر. ضجه های خودم! صدایی صدام می کرد. دستی تکونم می داد.
-پریسا! پریسا!
چشم هام از بس خیس بودن باز نمی شدن. شب بود. من۱جایی بودم. ۱جای امن. واردِ جهانِ تاریکِ شبِ ساکت و امن می شدم. آهسته آهسته. تا آخرین ذره های درکم.
بیداری.
-بیدار شو پریسا! چیزی نیست! اینهمه هقهق رو از کجا می گیری. خفه میشی۱خورده آب بخور. اینجا امنه. چیزی نیست. چیزی نیست.
هنوز سنگینیِ دود و نعره های انفجار رو حس می کردم. نفس هام هنوز از دویدن های ناکامم سریع بودن.
-پس کجاست؟ پس کجان؟
جوابم رو می دونستم مثلِ همیشه. ولی باز پرسیدم بلکه این دفعه متفاوت باشه. می دونستم که نیست ولی نتونستم نپرسم. مثلِ همیشه.
-اون ها نیستن! اون ها نیستن پریسا! نیستن! نیست!.
چه دردی بود این دفعه توی این صدا که نمی لرزید ولی خسته بود از پذیرشِ بارِ این نبودنِ تاریک! دردی سوزان مثلِ آتیش. درد داشت. خسته بود از پنهان نگه داشتنش. مثلِ من. خسته بودم از پنهان نگه داشتنش. دلم سست شدن می خواست. دلم باختن به سنگینیِ دردِ این نبودن ها رو می خواست. دلم بی تدبیری می خواست. دلم شکستن می خواست.
دستی سرم رو به۱شونه امن تکیه داد.
-راحت باش.
تمامِ بغضم رو ول کردم. فایده نداشت. دلم جیغ می خواست. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم ولی زورم نرسید.
-اجازه بده من انجامش بدم.
دستی قوی تر از دست های خودم راهِ ویرانیِ اون فریادِ فرو خورده رو بست.
-حالا ولش کن. بزن. بزن پریسا. اون قدر جیغ بزن تا سبک بشی. دست من کنار نمیره راحت باش. آزادش کن کسی نمی شنوه.
و آزادش کردم. بدونه هیچ ملاحظه ای. بدونه هیچ تدبیری. خسته از هر تدبیر و هر تعبیری تمامِ دردم رو توی جیغ هایی که پشتِ سد۱دستِ سفت محو می شدن آزادشون کردم.
من پشتِ سدِ دستی که مثلِ همیشه سفت بود و نمی لرزید، روی شونه ای که برخلاف همیشه و همیشه، این بار به وضوح می لرزید، مثلِ آسمونی که تمامِ خودش رو بباره می باریدم و جیغ می کشیدم و اون ضربانِ سریع که نشانِ حضورِ واقعیت ها بود همراهیم می کرد. واقعیت ها. تمامشون. تلخ و شیرین در کنارم بودن و من کفِ اون دست های بازدارنده در دلِ نیمه شب تمامشون رو، تمامِ سنگینیِ بیداری و تمامِ وسعتِ کابوسم رو ضجه می زدم. مثلِ همیشه. مثلِ دیشب. مثلِ فردا شب. مثلِ شب های گذشته و آینده.

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «خوابِ بیداری»

من باید این نوشتت رو بخونمش. میخوای راضی باش میخوای نباش. عالی بود دختر. عالی بود. سخت ارتباط میگیرم با متنای بچه ها. ولی این واقعاً بدلم نشست. بابا تو دیگه کی هستی؟ از کوجای کله ت اینا رو میجوری؟

خخخ من پریسام دیگه! شکلک معرفی با تیریپ دفعه اول و از این چیز ها.
ممنونم از لطفت. این ها رو خودم هم نمی دونم از کجا در میاد۱دفعه می بینم میاد من هم می نویسمشون و هوارشون می کنم اینجا و اینجا رو به هم می ریزم با اراجیفم خخخ!
پیروز باشی!

سلام روشنک جونم! اون دست قوی گناه داره آخه. هنوز مهلت نشده خودش از دردی که من به خاطرش جیغ می کشم۱خورده بلرزه تا سبک بشه. دلم نمیاد این فشار رو بیشتر از این روی اون شونه ها هواله کنم. باریدن های ممتد. خدایا گاهی عجب لازم میشن این باریدن ها!
ممنونم از حضورت عزیز!
شاد باشی!

سلام و درود بر پریسا خانم وااااییی عجب متن پر سوز و گدازی بود این پست واقعاً که درد ناک و پر از غم و غصه بود و یه بغض عجیبی توی این پست بود که نمیدونم از کجا نشعت گرفته بود به هر حال این متن و این پست بسیار عالی و زیبا بود و منم خوشم اومد و از خوندنش لذت بردم مرسی بابت این نوشته شبت خوش و مهتابی در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

سلام هانیه جان. واقعیت و رویا. ۲تا متضاد در۱جا! یعنی به نظرت من همچین توانایی رو دارم آیا؟ شکلک ذوق کردم. جدی میگم اگر داشته باشم که حسابی مایه ذوق کردنمه.
ممنونم از حضور عزیزت!
همیشه شاد باشی!

یاد خواب چند شب قبلم افتادم …. ولی خواب من شیرین بود حتی همون زمان توی خواب که می دونستم مامان بزرگم الآن پیش ما نیستش حتی اون زمان که بهش گفتم ننه جون اگه بهت بگم تو مردی چی کار می کنی … گفت نگو و من می دونستم به خاطر اول مامانم میگه و بعد خودمون که ناراحتش نباشیم که بدونیم هست حتی اگه این طرف پیش ما نباشه …. بعدش بیدار شدم و چقدر صورت مامان بزرگم نزدیک بود و چقدر مهربون ….
پریسا تو خواب و رویا هم میشه مختار بود میشه لذت برد و میشه اگه دیدی چیزی رو داری اونجا که تو بیداری نداری نهایت شادمانی رو داشته باشی و آخرش رو به وحشت و جنگ و خرابی تموم نکنی …. اگه خودت بخوای فقط میشه …. فقط خودت

سلام بانو جان. دوست عزیز من! چه خواب با حالی دیدی خدا رحمت کنه مادربزرگت رو! بانو! دست ما نیست. خیلی از پایان ها دست ما نیست. اگر واقعا به ویرانی ختم شده باشه چی؟ اگر واقعا این مدلی تموم شده باشه! باز هم میشه که من بخوام قشنگ تر تموم بشه؟ نه بانو نمیشه! این دست من نیست. دست هیچ کسی نیست!
ممنونم که هستی بانو! از ته دل ممنونم که هستی!
کامیاب باشی!

سلام.
انقدر زیبا مینویسی که درد را هم به راحتی میتونی با نوشته هات منتقل کنی.
عالی بود, انقدر عالی که حس باز همون حسی را داشتم که وقتی توی خوابهای وحشتناکت میدوی اما انگار نه انگار, حتی یه سانت هم تکون نمیخوری, وااااای چه حس بدی هست.
این نوشتت بد دردم آورد خیلی بد.
راستی با روشنک موافقم, بچسب به اون دستهای محکم و شونه هاش, داشتنش خیلی ارزش داره توی این دنیای پر از نامردی و بی عدالتی.
شاد باشی همیشه عزیزم.

سلام فاطمه جان. خدا ببخشدم که به جای شادی به عزیز هام درد منتقل می کنم. من بد می نویسم فاطمه واقعا تلخ هستن حالا دیگه می دونم. از همگی معذرت می خوام نمی دونم واسه چی این مدلیه.
دویدن و نرسیدن داخل خواب! فاطمه خود جهنمه اون لحظه ها! آخ که چه دردم میاد زمان های این مدلی!
اون دست های قوی. بله به نظرم معرفت نیست ولشون کنم اون هم زمانی که می دونم چه فشاری به صاحبش میاد واسه قوی باقی موندن.
ممنونم از لطف حضورت فاطمه جان.
ایام همیشه به کامت!

سلام علی. یعنی ببندمت به۱ترقه از مدل صبحی ها بفرستمت هوا؟ هرچی پست می فرستم این باز میگه منتظر بعدیشم. بابا ترکیدم به جان خودم من از زمانی که پریسای گوش کن شده بودم تا پیش از مهر اینهمه پست نفرستادم که این نیم ماه پست زدم تو واسه چی بیخیال نمیشی؟ خخخ!
ممنون از لطف و حضور همیشهت. این دفعه اگر موردی پیش نیاد که باز به خواب اینترنتی ببردم۱داستان دنباله دار می زنم اینجا که تو مشغولش بشی و من در برم.
ایام همیشه به کامت!

دیدگاهتان را بنویسید