خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دقیقا، حالا من باید چیکار کنم؟!

بچه ها سلام! طرف های شما روابط بین زمستون و بهار چه طوره؟ طرف های من زمستون به نفع بهار کشیده عقب. بدون درگیری با هم کنار اومدن! دست هم رو گرفتن و آشتی کردن و حالا دارن2تایی به طبیعت نیمه بیدار لبخند می زنن! قرار شده زمستون سر زمانش بره و میدون رو تحویل بده به بهار تا نوبتش برسه و با بلور های یخ که واسه طبیعت سوغاتی میاره برگرده. تا اون زمان یعنی تا حدود2هفته دیگه هم2تایی بساط بهار رو آماده می کنن. زمستون و سرمای اواخرش که ملایمتش دلپذیره، همراه بهار که با نوازش درخت ها رو بیدار می کنه و بهشون لباس شکوفه می پوشونه تا جهان رو شبیه بهشت بسازن! بهار و زمستون هر2تا خوشحالن و جهان هم شاده از آشتی و از همکاری کردن هاشون! چه قشنگه این مدلی! خدایا همین طوری نگهشون دار!

این از این. حالا خودم!

بچه ها جعبه6ضلعییه تموم شد آخجون فقط1خورده کج در اومد خخخ! خوب چیکار کنم6تا ضلع بود همهش قاطی می شد من هم دفعه اولم بود به من چه! بیخیال بدونِ دقتِ چشم های خیلی تیزبین کج بودنش دیده نمیشه! طرح جدید هم گیر آوردم دارم جعبه3گوش می بافم. پدرم رو در آورده ولی عاقبت راهش رو انگار پیدا کردم. شکلک واسه خودم آب زرشک باز کردم به نشانه تشویقات. کاش جعبهم قشنگ بشه.

آقا اعتراض دارم این4شنبه که جعبهم تازه تموم شده بود1دونه از همکار هام جعبه6ضلعیم رو دید گفت این چون مهره هاش سفیدن شبیه دندون مصنوعی های پلاستیکیه داخل مطب هاست و جیغم رو در آورد و بعدش نفهمیدم واسه چی1جور بدی افتاده بودم به خندیدن. امیر و همکارم هم می خندیدن و خوب زیاد خاطرم نیست بعدش چی شد چون من4شنبه به طرز غیر معمول خسته بودم و گیج می خوردم و سلول سلول جسمم هوار می زد که می خواد ولو بشه و بخوابه و تا خستگیش در نرفته بیدار نشه. من از خستگی و سنگینی منگ بودم و امیر هم پشت سر هم صدام می زد که، … امیر. آخ خدای من!

بچه ها من دلواپسم واسه این بچه خیلی دلواپسم. مطمئنم زخم های عاطفی رو همه می شناسیم! زخم هایی از جنس ناکامی ها. نتونستن ها. نرسیدن ها. بستگی ها و وابستگی ها. اصطلاح علمیش نمی دونم چیه. بلد نیستم. ولی می دونم زخم های روح، زخم های عاطفی وحشتناک ترین زخمیه که میشه به1کسی زد. مخصوصا اگر دریافت کننده ضربه1روح جوون و ضربه پذیر باشه. بچه ها! محض خاطر خدا من حس می کنم این بچه امیر نکنه زیاد بهم، … این بچه نهایتش1سال دیگه با ماست. بعدش میره و من، … از سال پیش حال و هواش رو می دیدم ولی یا نمی فهمیدم یا شدید نبود یا جدی نمی گرفتم. امسال نمی تونم نبینم. نمیشه. خاطرم هست1دفعه داخل کلاس چند تا اتفاق پشت سر هم که حس توضیحش نیست بد بهم فشار آورد. از جا در رفتم و یواش و بی نیت به سرپرست آموزشی که سر کلاس بود گفتم دیگه واقعا جا ندارم تحمل کنم تقاضای انتقال میدم هرچی میشه بشه. همون لحظه که این رو می گفتم هم می دونستم این شدنی نیست و هرگز تقاضایی در کار نخواهد بود. امیر شنید و من نفهمیدم. چنان از فشار های وارده حرصی بودم که واقعا در این هوا نبودم. بعدش گفتم امیر فلان درس رو قرار بود بخونی تا فردا صبح حرف اطرافت باشه تو گوش میدی درس بی درس؟ خوب بخون دیگه! امیر نخوند. دوباره و دوباره گفتم امیر نخوند. سرپرست خاطرم نیست چیچیش رو جا گذاشته بود دوباره برگشت سر کلاس و گفت چی شده؟ گفتم چیزی نشده. گفت پس واسه چی امیر سرش رو گذاشته روی میز داره گریه می کنه! سکوت کردم. از حیرت. من واقعا دعواش نکرده بودم. به سرپرست واقعیت رو گفتم.

-نمی دونم. چیزیش نبود.

سرپرست هرچی از امیر علت گریه کردنش رو پرسید جوابی در کار نبود. سرپرست رفت. رفتم بالای سرش گفتم چی شده پسر جان! واسه چی گریه می کنی! سرش رو بالا نکرد و از همون زیر گفت تو می خوایی بری؟

گیج شدم.

-من؟ کجا؟ من جایی نمیرم! کی گفته؟

-خودت گفتی.

-من کی گفتم؟

-الان داشتی به خانم فلانی می گفتی می خوایی بری.

اصلا خاطرم نبود چی گفته بودم. واقعا خاطرم نبود.

-مگه رفتن دست منه پسر جان! نه من جایی نمیرم همین جام بلند شو بخون ببینم حال درس خوندنت چه طوره.

از این چیز ها زیاد پیش اومد ولی داره بیشتر میشه. اول سال که این مدل هاش رو می دیدم می ذاشتم به حساب شیرین کاری. بعدش که بیشتر شد سعی کردم فاصله ها رو مدیریت کنم. باهاش کمتر صحبت غیر درسی داشتم. کمی خشک تر سر کلاس رفتار کردم. خطا هاش رو سخت تر بخشیدم. فایده نداشت. در جواب لجبازی هایی که با مربی اصلی داشت نامهربون شدم. در عوض کم کاری های درسیش قهر کردم. آره1دفعه قهر کردم. زنگ آخر بود. هیچ وقت به خاطر اون روز خودم رو نمی بخشم. نق زدن ها و مسخره بازی در آوردن هاش واقعا خستهم کرده بود. امیر در جواب قهرم کامل کامل کامل تمرکزش رو از دست داد. من نفهمیدم. زمانی که مربی اصلی براش عدم همکاری نوشت امیر نق نزد. زمانی که گفت کتاب هاش رو جمع کنه هیچ چی نگفت و زمانی که زنگ خورد شبیه همیشه از جا نپرید. من هیچ چی نفهمیدم. زمانی متوجه شدم که زنگ خورد و امیر اصلا نفهمید. امیر کوچیکه با ذوق و سر و صدای همیشگیش از جا پرید که آخجون زنگ خورد امیر خداحافظ بریم دیگه بلند شو زنگ خورد واسه چی پا نمیشی و … خدایا امیر شبیه خواب زده ها نفهمید زنگ خورد. من هم نفهمیدم این بچه حواسش نیست. به امیر کوچیکه گفتم برو پسر برو می بینی جواب نمیده ولش کن برو خودش پا میشه میره. امیر1دفعه به خودش اومد و من بعد از رفتنش فهمیدم این بچه اون زنگ از سر قهر نبود که ساکت شده بود. واقعا حواسش با ما نبود. فردا صبح که اومد وانمود کردم دیروز رو اصلا خاطرم نیست. سبکیه خاطرش از فراموشیم رو قشنگ حس کردم و حس کردیم. هم من هم همکارم. همکارم متوجه نشد داستان چیه فقط گفت امیر امروز1دفعه خوش اخلاق شدی چی شده! امیر می خندید و پر حرفی می کرد. این4شنبه شبیه خیلی از روز های دیگه امیر سر روخونی با اصلیه درگیر بودن. همکارم می گفت بخون و امیر نمی خوند. نق هم می زد که یعنی چی؟ اه آخر زنگ هم ولم نمی کنه. من اعصاب ندارم. خوب بلد نیستم دیگه! اصلا دوست ندارم سال دیگه این معلمم باشه. این چه وضعشه! اصلیه به روی خودش نمی آورد و من از بس سرم سنگین بود داشتم می مردم. اصلیه واسه کاری از کلاس رفت بیرون و امیر همچنان داشت نق می زد. ترکیدم.

-چه قدر حرف می زنی بچه! به جای اینهمه جفنگ2دقیقه این کتاب رو بخون!

امیر داشت می گفت آخه بلد نیستم خسته شدم خوب، و …

داد زدم:

-مگه مهمونی اومدی؟ به جهنم که خسته شدی! این چه مسخره بازیه که در آوردی! بلد نیستی باید تمرین کنی تا بلد بشی. خونه که تمرین بی تمرین اینجا هم بهت میگیم بخون بازی در میاری؟ بجنب دیگه!

امیر خوندنش کنده. بریل بلده ولی باید کمکش کنیم چون خونه اصلا باهاش کار نمیشه خودش هم بسیار بد رفتاره. اینجا از مدلش زیاد گفتم پس دیگه نمیگم. اون روز باید دینی می خوند و کتاب علومش هم دست من بود تا سر نوبت اصلیه بگه بهش بدم تا بخونه. امیر اصلا از پس روخونیه علوم بر نمیاد و بدون استثنا سر خوندنش دعوا میشه خخخ! خلاصه. سر دینی خوندن سرش داد زدم و درسش رو براش پیدا کردم و رفتم بالای سرش دستش رو گذاشتم روی کتاب و با لحنی از جنس قهر گفتم از اینجا بخون. نخواستی هم نخون به جهنم من واست پیداش کردم دیگه با خودت خستهم کردی. اصلیه نبود. کتاب علومش هنوز پیشم بود. امیر چند ثانیه بعد گفت همه کتاب هام رو بهم دادی؟ زنگ آخر بود باید وسایلش رو جمع می کرد تا جا نمونه. علومش رو به من خوب جواب داده بود. زنگ آخر و خستگی های معمولش. من خودم از خستگی وا رفته بودم این بچه که جای خود داشت. نمی دونم کارم درست بود یا نه ولی بدون صدا علوم رو بردم دادم بهش و گفتم سریع بذار داخل کیفت تموم بشه بره بعدش هم دینیت رو بخون. امیر سریع علوم رو برداشت و شروع کرد ور رفتن با کیفش. رفتار من همچنان از جنس قهر بود. امیر نق زد.

-زیپ کیفم بسته نمیشه میایی ببندیش؟

-مگه همیشه من برات می بندمش؟ خودت ببندش!

از دستش حرصی بودم. خسته بودم. کلافه بودم. امیر ول کن نبود.

-حالا تو بیا!

-نخیر خودت ببندش.

-نمیشه تو1دقیقه بیا!

رفتم پیشش. کیفش رو داد دستم. زیپ کیفش چیزیش نبود. بستمش.

-اینکه طوریش نیست! بسته شد!

امیر کیف رو گرفت ولی ماجراش تموم نشد.

-نشونم میدی کجای دینی رو بخونم؟

-اول صفحه طرف دیوار.

-کو کجا؟

دستم رو گذاشتم روی کتابش گفتم اینجا. لحنم همچنان تاریک بود. امیر دستم رو گرفت و گفت ببین! ببخشید دیگه تکرار نمیشه! می خوایی تند بخونم شبیه اون سال ها که خودت معلمم بودی جات بذارم؟

گفتم بخون فقط بخون! دستم رو ول نکرد!

-ببخشید دیگه! باشه؟ باشه؟

گفتم خوب باشه. صدام سرد بود ولی امیر رو همین باشه قانعش کرد. شاید هم نکرد. بچه ها امیر اون روز ظرف چند دقیقه1درس رو کامل خوند و تمومش کرد. درسی که دیروزش و همون روزش نیم ساعت طولش داد و عاقبت هم نخوندش. ماتم برد.

-پسر جان تو که بلدی به این راحتی بخونی مگه مریضی اذیت می کنی؟ اینهمه خانم فلانی بهت گفت بخون واسه چی بازی در آوردی نخوندی؟

امیر مکث کرد.

-نمی دونم.

کفرم داشت بالا می اومد.

-نمی دونی؟ مگه میشه ندونی؟ تو الان واسه من به این قشنگی خوندی!

-نمی تونم. نمیشه. نمی خوام! من فقط واسه تو می تونم بخونم!

از این چیز ها پیش از این هم می گفت ولی، …

-آخه واسه چی بچه؟ اون بنده خدا که از من خیلی باهات مهربون تره! من از جا که در میرم هوارم تا دفتر مدیر می رسه خانم فلانی صداش روت بالا نمیره واسه چی اذیتش می کنی؟ تو امروز به من علوم جواب دادی. واسم دینی خوندی. دیروز با هم ریاضی حل کردیم و تو بلد بودی. واسه چی همون مسأله های لعنتی رو امروز حل نمی کردی؟ تو چته بچه؟

امیر مکث کرد. سردم می شد.

-من نمی خوام! واسه تو می خونم. جوابت رو هم میدم. به خانم فلانی نمی تونم. معلم من تویی!

دلم می خواست سرم رو بزنم به دیوار. سردم بود. ترسیده بودم. واسه اولین دفعه به طور جدی از این ماجرا وحشت کرده بودم. پیش از این بین مذاکرات من و امیر خنده و بیخیالی بود ولی امیر این دفعه صداش آروم بود. خنده و نق و لجبازی های معمول داخلش نبود. سعی کردم باز هم سعی کردم.

-معلم تو الان2ساله که خانم فلانیه. خیلی هم خوبه. من فقط مربی کمکی هستم.

-نه! معلمم تویی. من فقط2شنبه ها رو دوست دارم. دینی هم برات خوندم. حالا می بخشی؟

از سرما توی خودم جمع شده بودم.

-آره پسر جان. می بخشم.

امیر خندید.

-بهش نمیگی علومم رو دادی گذاشتم توی کیفم؟ یادش ننداز باشه؟

داخل صداش هیجان بچه ای بود که با1دوست صمیمی1راز بزرگ دارن. خندیدم.

-نه پسر جان. نمیگم. ولی تو باید خونه علوم خوندن رو تمرین کنی بیایی اینجا بخونی.

-باشه ولی2شنبه واسه تو بخونم باشه؟

-نه! شنبه که اومدی واسه خانم فلانی بخون!

-نه نه2شنبه واسه تو می خونم! عه! خانم جهانشاهی دیگه! بذار2شنبه واست بخونم دیگه!

این مدل اعتراضش این شکلیه. اسم طرف رو با1دیگه معترض میگه!

-شنبه هم واسه تو می خونمش2شنبه هم واسه تو می خونمش!

حس می کردم الانه که کوک و فنر های اعصابم از هم در بره و بپاشه وسط اتاق. خدایا من با این بچه چیکار کنم! مربی اصلی برگشت کلاس. بهش گفتم امیر دینیش رو خوب خونده. زنگ خورد. امیر پیش از رفتن بهم گفت مواظب خودت باش. شنبه می بینمت! و تا مطمئنش نکردم که مواظبم خاطرش جمع نشد. باز هم از این داستان ها باهاش داشتم و دارم ولی به نظرم گفتن همین چندتا واسه توضیح مطلب کافی باشه!

بچه ها! من روانشناس نیستم. روانشناسیه این نوجوون کار من نیست. می ترسم بدون اینکه بخوام بهش ضربه عاطفی بزنم. از فکرش یخ می زنم. من نمی خوام روح1بچه رو زخمی کنم. سعی کردم با سردیه1مربی معمولی ازم دور بشه ولی فایده نداشت. من خیلی دلواپسم خیلی! امیر کوچیکه هم باهام خوبه ولی اون کوچیکه و شیطون و مدلش طوری نیست که اذیت بشه. به محض اینکه وارد کلاس میشم انگار رفیق هم سالش رو دیده. شروع می کنه باهام حرف زدن. مربی اصلی تذکر میده و امیر کوچیکه ساکت میشه. زمانی که میرم بالای سرش تا هوای خوندن نوشتنش رو داشته باشم زیر جلدی بهم از خودش و شیطونی هاش گزارش میده.

-من می خوام ساعت بخرم. ما1ماشین جدید داریم! امروز من گوشی آوردم مدرسه زنگ تفریح نشونت میدم. موتور الکیم که زنگ های تفریح صداش رو در میارم مثلا امروز مونده خونه. فردا میارمش زیرت می گیرم. مثلا تو پلیسی نقطه اشتباهی ها آدم بد ها هستن بیا دستگیرشون کن نشونم بده پاکشون کنم! و …

هرچی هم من وانمود می کنم سردم، فقط درس میدم و درس می پرسم و فقط مربی هستم، این بچه انگار نمی بینه. از اول سال با صدای کوچولوش چسبیده به سلام های صمیمی و گزارش های با ذوقش و ول کن نیست. این بچه ها چه بخشنده هستن! اگر رفتاری که من می کنم رو کسی در جواب ابراز محبت های خودم باهام داشت تا حالا100دفعه گفته بودم گور بابای خودت و وجود نکبتت حیف من که دلم و محبت هام رو خرج کردم واسه تو برو به جهنم بابا! ولی این ها نمیگن. بهم نمیگن داخل دلشون هم نمیگن. فعلا در این زمینه ها دلواپس امیر کوچیکه نیستم ولی امیر بزرگه متفاوته. این یکی، … این4شنبه که رسیدم خونه تصمیم داشتم در اولین فرصت برم پیش مشاور مدرسه باهاش حرف بزنم ولی تجربه بهم گفت به نتیجه ای که باید برسم نمی رسم. بچه ها من فقط1مربی معمولی هستم واسه امیر ها. بیشتر از این هم نه می تونم و نه می خوام که باشم. توان و از اون بالا تر انگیزه این مدل بودن ها رو در خودم نمی بینم. مخصوصا با وجود گرفتاری های شخصی که در زندگی بیرون از کارم باهاشون درگیرم و باید یا رفعشون کنم و یا در امتدادشون پیش ببرم. مدت هاست که سعی می کنم از تصورش در برم ولی از4شنبه انگار فهمیدم که در رفتن فایده نداره باید1فکری واسش کنم. خدایا من خیلی نابلدم کمک کن این بچه از طرف من متحمل هیچ دردی نشه!

بچه ها ببخشید باز هم طولانی شد. مردد بودم این رو اینجا بزنم یا نه. هنوز هم نمی دونم کار درستی کردم یا نه. ولی اگر اینجا نمی گفتم می ترکیدم. اینجا می تونم بگم. اینجا باید بگم. اینجا شما از خودید. از خودِ خودم! بچه های محله خودم! اینجا میشه راحت بگم. خسته میشید از پر حرفی هام معذرت ولی من واقعا باید بگم!

کاش همه چیز ختم به خیر بشه. اصلا دلم نمی خواد زخمی کردن عاطفه1بچه در کارنامه عمل و وجدانم ثبت بشه! خدایا کمکم کن!

خوب نق هام رو زدم! تا واسه طولانی بودنش چوب نخوردم در برم. من رفتم جعبه3گوش ببافم. شما هم شاد باشید. از همه چیز. از زندگی، از آشتیِ بهشتیِ بهار و زمستون که من از خوشیِ احساسش دارم دیوونه میشم، و از فردایی که می رسه و بی تردید قشنگ و روشنه!

به امید خدا!

۷۲ دیدگاه دربارهٔ «دقیقا، حالا من باید چیکار کنم؟!»

سلام

میخوام یه ذره تمرین کنم نق بزنم خخخ

واااای نمیتونم! میگم شما چرا انقد این امیر رو اذیتش میکنید ااا

راستش نمیدونم چی باید گفت واقعا درمون این وابستگی های عاطفی گاهی سخته. فکر کنم اگه مربی اصلیش محبتش رو بیشتر کنه و یا حتی شما با خانوادش در خصوص این قضیه صحبتی کنید خوب باشه!

ایشاء الله که مشکل حل بشه

سلام ریحان عزیز. نق نه نق فقط انحصارش مال خودمه خخخ! ریحان باورت میشه۱جا هایی دارم تمرین می کنم که ترکش کنم. البته نق زدن داخل خونم هست ولی فقط در حال تمریناتم بلکه بشه۱جا هایی در۱سری موارد مثبت باشم و نق نزنم. البته اعتراف می کنم که تمریناتم اصلا مثبت پیش نمیره!
ریحان خونوادهش یعنی مادرش می دونه. پارسال و امسال می گفت بله شما رو خیلی دوست داره و از این چیز ها. متأسفانه ظاهرا کسی جز خودم حس نمی کنه که این اوضاع می تونه خطرناک باشه! کاش من هم حس نمی کردم!
ای کاش این سال تحصیلی هرچه سریع تر تموم بشه بلکه تابستون این بچه رو درستش کنه! تا سال آینده هم خدا بزرگه!
ممنونم که هستی دوست من!

سلااام پریسا گل فدای مهربوووونیییت وااای خدا خیلی بده یه حس وابستگی بهت پیدا کرده پری از مشاور کمک بگیر نزار اذیت بشه و بشی حالا ک متوجه هستی زود پیگیر باش تا ضربه بد نخوره کاش همه مث تو بودن کاش

سلام بهاری جان! خوبی عزیز؟ ایشالا دلت بهاری باشه! بهار نمی دونم باید چیکار کنم. پیش از این هم از این مدلی هاش داشتم ولی اون ها طوری بودن که دردسر نداشت. مثلا عاقل تر و بزرگ تر بودن و هنوز با هم دوستیم. وابستگی نبود دوستی بود. یعنی بیشتر از مربی و دانشآموز به هم نزدیک بودیم و هنوز هم با هم بیگانه نشدیم. ولی این، … خیلی دلواپسم بهار! تو رو خدا دعا کن! اگر این داستان این مدلی ادامه داشته باشه من چیزیم نمیشه ولی اون طفل معصوم آزار می بینه. کاش این مدلی نباشه! کاش!
ممنونم که اومدی بهاری جان!
همیشه بهار باشی!

سلام پریس. خوندم و به امیر حق میدم.
به تو هم حق میدم. چی میشه گفت؟ کلا اومدم بگم که هستم. حس هیچی رو ندارم. تمام بدنم گرفته شده نمیتونم نظر بدم.
دوست دارم فقط بخوابم. کاش زندگی طور دگر بود.
به نظر من امیر رو یه دو بار کتک بزن ببین نتیجه چی میشه.
گاهی اوقات کتک سازنده هست.

سلام کامی. میگم کامی چی شدی کوفتگی گرفتی! به نظرم اگر داخل۱هاون بزرگ۱خورده با دسته هاون مشت و مال بگیری قشنگ رو به راه میشی خخخ! من قهر کردم اوضاع اون مدلی شد بزنمش آیا؟ کامی نمی تونم بزنم! یعنی لازم بشه می تونم بزنم ولی این بچه ها رو واقعا نمیشه من بزنم. نباید بزنمشون!
جدی چی شده اینهمه کوفته ای؟ ایشالا خستگی از تفریح باشه. مثلا کوه نوردی یا۱مدل خوش گذرونی که حسابی ازش لذت برده باشی! همین بودنت هم واسه من کلی ارزش داره. ممنونم که هستی! واقعا ممنونم!

اگه دست من بود امیر رو شکنجه میکردم تا وابستگی را از یاد ببره.
میدونی باید با روش غرق مصنوعی و کشیدن ناخن این بچه بهش یاد داد که نباید به کسی محبت کنه.
باید دلش رو از سینه اش کشید بیرون. باید کاری کرد انسانیت را فراموش کنه. باید روشهای گرگ شدن را بهش آموخت .
حقیقت کاری که میتونی بکنی خیلی ساده هست. اگر بخاطر خودت میگی که هیچ. یعنی اگر حس خوبی نداری ازش دور بشو. اگر بخاطر خودش میگی از نظر من نگرانیت کاملا بی‌موردِ. بهش نزدیک بشو و بهش محبت کن تا بعد که ازت جدا شد و حالش گرفته شد نتیجه حماقتش را خواهد دید.
بهتره از معلم ضربه بخوره تا از دیگران. این بچه اگر تو ازش دور بشی طعمه یک گرگ خواهد شد. شاید اینبار بد باهاش معامله کردن. بذار خودش بفهمه نتیجه حماقتِ دوست داشتن یعنی چی.
پریسا به خدا منظورم روشنه اما چون حال فکر کردن ندارم امیدوارم خودت بگیری چی میخوام بگم.

خدای من کامبیز محض خاطر خدا من واسه چی من؟ واسه چی ضربه زن باید من باشم؟ کامبیز این بچه به من هیچ بدی نکرده جز اینکه با حرف زدن هاش و ناسازگاری هاش اذیتم می کنه. واسه چی من باید همچین بلایی سرش بیارم؟ واسه اینکه شاید اگر از من نخورده باشه بعدا از۱کسی دیگه بخوره؟ جلاد آزمایشی من باید باشم آیا؟ من نمی خوام! من از این مدل ضربه ها متنفرم. طرف باید واقعا زجرم داده باشه که از دستم بر بیاد ولی بکشم عقب و اجازه بدم وسط همچین چیزی گرفتار بمونه. اینکه حرفش رو می زنیم۱بچه هست! همه ما بعد از پشت سر گذاشتن دیروز هامون فردا هایی داشتیم که زندگی رو، مواظب شدن رو، تاریک موندن رو و به قول تو گرگ شدن رو یادمون داد چون زخم خوردیم. زخم خوردیم و حالا کم و بیش رسم زمونه رو بلدیم. این هم شاید یاد بگیره شاید هم نگیره. واسه چی دست من باید واکسن اول رو به روح این بچه بزنه؟ کامبیز من خیلی بدم واقعا بدم خیلی زیاد ولی این وحشتناکه اصلا نمی تونم تصورش کنم! حس من! بحث الان حس من نیست! من هیچ حسی ندارم. جز دلواپسی. کاش مطمئن می شدم این بچه هم هیچ حسی نداره جز بی حوصلگی از دیدن من و درس و همه چیز!
خدا بگم چیکارت کنه اگر بدونی الان چه مدلی شدم!

سلام پریسا
خب واقعا اینجوریشو دیگه ندیده بودم، نمیدونمم اسم این حسشو چی بزارم، ببخش که رک صحبت میکنم، ولی خب، واقعا نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت، هوس، وابستگی، یا چی؟، یعنی دوست داشتنم میشه؟
عجیبه، عجیب!
ولی اینو از طرف یکی که زندگیش نابود شده داشته باش!
من تو دل اون نیستم و نمیدونم چی میخواد و چه حسی داره!
ولی اینو خوب فهمیدم که، عشق، نه سن و سال میشناسه، نه زمان و مکان!
نمیدونم، اگه دوست داره، خب چی بگم، آخه هرجور فکرشو میکنم نمیشه، ولی آخه گناه اون چیه، یا گناه تمام کسایی که عاشق میشن چیه؟، گناه من چی بود که شدم، که زندگیم نابود شد، که هر روز، روزی هزار بار آرزوی مرگو دارم، که همه چیز واسم سرد و بیروحه، از هیچی لذت نمیبرم، حتی غذایی هم که میخورم، واسم تعم و بویی نداره، فقط میخورم که خورده باشم، فقط شب رو روز، و روز رو شب میکنم، خودکشی نمیکنم، نه اینکه از مردن میترسم، نه، از خدای خودم میترسم!
خلاصه، جوری نباشه که زندگیشو نابود کنی، که روزی هزار بار آرزوی مرگ بکنه، اگرم وابستگیِ خب سعی کن یه جوری حلش کنی!
واسه منم دعا کن، هرچند، خدا خیلی کار داره، فقط تو جهنم میتونه منو ببینه ظاهرا!
موفق باشی!

سلام دوست عزیز. من این مدلیش رو دیدم. اجازه بده۱خورده دیگه هم پر حرفی کنم.
هر کسی در زندگیش۱سری خلأ هایی داره. سالم و معلول هم نداره. بعضی ها کمتر بعضی ها بیشتر. ولی هیچ روحی بی خلأ نیست. حالا مال این بچه ها بیشتره. بچه ای که نابیناست، مشکل حرکتی داره، و در رده کم توان های ذهنی طبقه بندی شده در حالی که خیلی بیشتر از انتظار می فهمه. این بچه می خواد به حساب بیاد. می خواد دیده بشه. می خواد شبیه باقیه هم سال هاش باهاش رفتار بشه. ولی در خونه این اتفاق نمی افته. در مدرسه هم این بچه در ردیف دانشآموز های کلاس پنجم ابتدایی باهاش برخورد میشه. کلاسی که هم خوان با سن و سالش نیست. تقصیر قوانین مدرسه نیست. تقصیر این بچه هم نیست. این بچه ناخودآگاه می خواد خلأ هاش پر بشن. چیزی در ذهنش می سازه که واقعی نیست. کسی رو می بینه که در نظرش شاید۱طور هایی قابل تمرکز میاد. بعدش به تمرکزش توجه می کنه. به تصویری که در تصورش نقش شده شاخ و برگ هایی از هر مدلی دلش می خواد میده. حس می کنه میشه به اون نفر نزدیک تر باشه. باهاش حرف بزنه. باهاش هم صحبت بشه. و بعد، … بعد مشکل شروع میشه. بچه های عادی تر با طرف مثلا با مربیشون دوست میشن. وابسته نمیشن دوست میشن. ولی این بچه ها خیلی شکننده تر از بچه های معمولی هستن. این ها شبیه نحال های بی حفاظ وسط زمستون زود می شکنن. بحث عشق نیست بحث هوس هم نیست. حس و حال این بچه در هیچ کدوم از این۲تا طبقه جا نمیشه. این بچه فقط دیده شدن می خواد. می خواد حرف بزنه و حرف بزنه و شنونده داشته باشه. شنونده ای که شبیه بچه های کوچیک باهاش رفتار نکنه. عشق رو نمی دونم نظری در موردش ندارم اگر بخوام هم نظری در موردش بدم نظرم مثبت نیست. عشق از نظر من خطرناکه. شبیه شمشیر۲لب. کامیابی و ناکامیش هر۲درد دارن. روح رو تیکه تیکه می کنن. ولی اینجا بحث عشق نیست. اینجا بحث حس و حال روح های فوق العاده ضربه پذیریه که به شدت لازم دارن تکیه کنن. درست شبیه نحال هایی که به چوب های محکم تکیهشون میدن. و در غیر این صورت اون ها می افتن. می شکنن و پخش خاک میشن. ببخش که حوصلهت رو سر بردم. کاش تونسته باشم متقاعدت کنم! ممنونم از حضورت!
کامیاب باشی!

سلام
نگاه کنید. یه راه حل میدم اما، خوب اجراش کنید می تونه خیلی خوب باشه و مشکل رو تا حد زیادی حل کنه.
وابستگی، دوست داشتن و غیره که از این نوع هستن فقط به تدریج شکل میگیرن. اما، یه دفعه نمود پیدا میکنن.
پس، باید به تدریج مشکل رو حل کنید. نه با دعوا نه با تنش شدید. خب، وقتی می خواید توی کلاس از کسی تعریف کنید بهتره یه فرد فرضی رو در نظر بگیرید و بگید که شما رو خیلی دوست داره. اصلا چند وقتی هم هست که شما هم اون رو دوست دارید.
بعد از چند باری که این حرف رو تکرار کردید و اون شنید. حالا وقتش رسیده که برید سراغ مرحله بعد.
منظورم بعد از یک هفته یا بیشتره.
خب، مرحله دوم به این شکله. به بقیه بگید که امروز باید زودتر برم چون فلانی منتظرم هست و تنها چند دقیقه زودتر از بقیه کلاس رو ترک کنید.. این‌طوری اون متوجه این نمیشه که شما قرار نیست کسی رو بیرون کلاس ببینید. چون فقط رفتن شما رو دیده.
با حفظ مراحل اول و دوم برید سراغ مرحله سوم.
هر ازگاهی از خوبی های فرد فرضی براش بگید اما به صورت عمومی یعنی این که مخاتب اون نیست.
البته، این کار یکم زمان بر هست و حتما مراحل دیگه ای رو هم داره که خب، چون می ترسم بد آموزی داشته باشه و یکی هم باشه ازش سو استفاده کنه فعلا نمیگم.
فقط دقت کنید که این راهی که دارم میگم باید با دقت اجرای بشه. تا به خودتون هم آسیب نرسه. براتون حرف درنیارن.
اگه، دوست دارید که مراحل رو تکمیل کنم. بگید تا براتون ایمیل کنم. البته، سرم شلوغه شاید با چند روز تاخیر این کارو بکنم.
خب، من ایمیل شما رو ندارم باید یه سری هم توی سایتتون بزنم ببینم اونجا هست یا نه.

سلام دوست من! شبیه این رو البته خیلی کم رنگ تر۱هفته انجامش می دادم. در مورد یکی از بچه های۱کلاس دیگه. اسم دختری که در موردش می گفتم مریم بود. تا از داستان های کلاس خودمون حرصی می شدم بچه ها می گفتن اگر مریم بود الان حرف گوش می کرد نه؟ اصلا مریم رو بیشتر دوست داری نه؟ مریم خیلی درس می خونه نه؟ خلاصه بنده خدا اون مریمه! ولی به نظرم من هنوز خیلی خیلی باید یاد بگیرم. خیلی زیاد. هرچی پیش تر میرم بیشتر می فهمم که چه قدر نابلدم. خیر سرم جزو همین بچه هام! باید روی توصیه های شما متمرکز تر بشم. خدا می دونه دیگه چی هاست که من باید بلد باشم و بلد نیستم! خدایا کمکم کن!
ممنونم و مفتخر از حضور ارزنده شما!

معلم منم که فوقلیسانس ادبیات هس این کار رو میکرد! البته واسه یکی دیگه! فکر کنم خوب باشه! اون اما فرق میکردااا! مثلا صداشو در میاورد بعدم بچه بیچاره فکر میکرد خودشه! خخ! نه این که نابینا بود نمیدونست! اما من باهوووش بودم و از عطرش تشخیص میدادم البته واسه من این کارو نکرده .

این دیگه از اون حقه ها بود! یادمه۱دفعه یکی از همکار هام گفت در مورد حضور و عدم حضورش به۱بچه نابینای کم توان دروغ بگم. من گفتم نه ولی ایشون اصرار کرد. دیدم زشته روی حرف همکار با سابقه لج کنم مجبوری به بچه اون دروغ رو گفتم بچه هم نه گذاشت نه برداشت مظلومانه ولی مطمئن گفت دروغ میگی. وایی خدا چه خجالتی کشیدم اون روز!

خانم اجازه، خب اینکه کاری نداره، میخوای شماره بابا ننهشو بده بگم پاشند بیاند خواستگاری بذار یه عروسی دیگه تو محله راه بندازیم خخخخ. اون وقت دیگه این معلم کمکی چه صیغه ای یه. یعنی مورچه چیه که کله پاچهش باشه دوتا دانشآموز و دوتا مربی و معلم! خلاصه شانس در خونتو زده بپا از دست ندیش. برا هردوتون آرزوی خوبی میکنم. اینجا هم بهار و زمستون همین وضعیت رو دارند و همون چیزایی که دربارشون گفتی که من بلدش نیستم اینجام هست. خوش باشی نوعروس تازه محله.

سلام عمو جان.
بهار و زمستون دارن عالی پیش میرن. هیچ سالی اینهمه از ترکیبشون لذت نبردم. قشنگه واقعا از نظرم این قشنگه!
معلم کمکی واسه کلاس هایی شبیه کلاس های ماست. بچه هایی که هر کدومشون۱پایه جدا رو می خونن و هر کدوم دنیایی از مشکل هستن. این از این.
حالا باقیش که از نظرم گفتنش خیلی مهمه.
عمو جان من آدرس اینجا رو به عنوان۱سایت معتبر به همکار هام از مدیر گرفته تا همکار های تلفیقی و خیلی های دیگه دادم. چندتاشون هم گفتن که صد درصد میان بهمون اینجا سر می زنن و با توصیفاتی که بعدش بهم دادن فهمیدم که واقعا اومدن و باز هم میان. شاید ساده تر باشه که به جای اینکه همیشه از بینا ها گلایه کنیم که جدیمون نمی گیرن و ظرفیتمون رو نمی پذیرن و به حسابمون نمیارن، ۱خورده مواظب تر باشیم و در عمل بهشون نشون بدیم که می تونیم چیزی باشیم که دلمون می خواد تصورمون کنن.
درضمن، مشکلی که اینجا نوشتمش از نظر من جدیِ. خیلی هم جدیِ. نه برای خودم، که این وسط من چیزیم نمیشه. نه چیزی از دست میدم نه کسی ازم انتظار داره کاری بیشتر از وظیفهم کنم. اگر اینجا نوشتمش به این خاطره که روی اینجا و نظرات و تجربه های صاحب نظر های اینجا حساب می کنم. از جمله شما. در بینش من از پیش کسوت ها و بزرگ های محله توقع بیشتری هست. شاید هم من اشتباه می کنم. یا تا حالا اشتباه می کردم.
به هر حال شما از بزرگ های اینجایید و برای من همیشه محترم هستید. ممنونم از حضور با ارزش شما عمو جان.
پاینده باشید!

این بچه به خودش بدی کرده چون یاد گرفته محبت کنه. اولین ضربه رو تو بزن چون معلمشی.
اگر قصد کمک داری بلایی سرش بیار که در بیرون از مدرسه یاد بگیره عشق یعنی کشک.
حداقل یه خوبی که داره اینه که وقتی بزرگ شد میفهمه نباید عاشق شد. تو حرف من رو گوش بده. این شیطانِ که داره باهات حرف میزنه.
جلادی بهتر از تو برای امیر نیست چون خودش اینطور خواسته
اگر دوست داری چاهی که بعدا درش خواهد رفت کمتر عمیق باشه پس آروم آروم بندازش توی چاه تا آشنا بشه. نکنه فکر کردی معلم تنها برای یاد دادن خوشبختیست؟
امیر گذشته من و توست پس بهش یاد بده بدبختی چیه. گریه کن حس نفرت داشته باش اما حرف این شیطان را گوش بده

کامبیز! فقط از خوندنت دارم می لرزم. به خدا راست میگم! من نیستم! حتی اگر بدونم فردا ها از روی امیر ها رد میشن و خوردشون می کنن باز هم امروز نمی تونم کاری که میگی رو کنم. واقعا نمی تونم. نمی خوام. به هیچ عنوان این در توانم نیست!

سلام.
به نظر من نمیشه الآن اسمشو دوست داشتن یا عشق گذاشت ولی اگه ازش دور نشی و بیشتر ببینتت به نظرم به دوس داشتن تبدیل میشه.
اتفاق وحشتناکیه. میدونم چقدر دلواپسی. با این که شخصا تجربه نکردم ولی تا حدی میفهممت.
به نظر من تنها راهت اینه که ازش دور شی همین.
دیگه باهاش قهر هم نکن، به هیچ وجح. چون با این کارت بیشتر احساسش رو بر انگیخته میکنی.
این مدل بچه ها تو محیطی که هستن اصلا بهشون توجه نمیشه حالا که اومده اینجا و تو بیشتر از بقیه هواشو داری هرچند گاهی اوقات هم ممکنه سرش داد بکشی، ولی همین که حمایتش میکنی، باهاش همکاری میکنی که دیگران تنبیهش نکنن واسش کافیه.
حتی شاید دیگه دعواهات رو هم نبینه.
به نظر من هرچه زودتر ازش دور شو چون حتی یک هفته دیرتر هم واسش خوب نیست و اوضاع بدتر میشه.
ببخشید ولی به هیچ وجح اجازه نده دستتو بگیره چون اون یه پسر نوجوونه و همین کار هم مسلما احساسشو بر انگیخته تر میکنه.
خوشبختانه تعطیلات نوروز نزدیکه و این یه فرصت خیلی خوبه واسه این که ازش دور شی و فراموش کنه، ولی سعیتو بکن بعد از عید هم لا اقل سر کلاس اون نری حتی اگه شده با مشاور و مدیر مدرسه هم در میون بذار.
اگه من بودم حتما این کارو میکردم.
ولی تلخه خیلی تلخ. شدید متاسف شدم.
واست دعا میکنم.
خبرشو به ما هم بده که چیکار کردی.
اصلا نگران نباش بسپر به خدا.
خدا کمکش کنه بچه رو.

سلام دوست من. به نظرم هیچ چاره ای نیست جز اینکه موافق باشم. بله تلخه خیلی تلخه. متأسفانه این تنها مشکل من نیست. همکار هام بدتر از این رو هم داشتن و دارن. بچه هایی که بستگی هاشون شدید تر و دردسر ساز تره. شاید واقعا لازم باشه ازش دور بشم. شاید لازم باشه دیگه اطرافش نباشم. من اونجام که کمک کنم. نه اینکه۱گرفتاریه جدید باشم. خدا کمکم کنه. به خودِ خدا قسم دلواپسم خیلی هم زیاد دلواپسم. کلی با خودم جنگیدم که این رو اینجا بزنم یا نه. عاقبت زدم ولی همچنان مطمئن نیستم کار درستی کرده باشم. این بحث از نظر من بیشتر از تصور خیلی ها جدیِ. واقعا برام مهمه واقعا! برام دعا کن! برای امیر ها دعا کن! این بچه ها چیزی نمی خوان جز اینکه بودنشون پذیرفته بشه. بین بقیه. شبیه همه! نه شبیه۱گلدون زینتی گوشه خونه! کاش بیشتر بلد بشم! کاش عید بتونه کمک کنه! باید با مشاور یا مدیر صحبت کنم. نمی دونم چی باید بهشون بگم ولی باید باهاشون صحبت کنم!
ممنونم که هستی دوست عزیز من!

اصلا نگران نباش عزیزم. اتفاقا کار خیلی درستی کردی اینجا مطرحش کردی.
شاید بشه از تجربه دوستان استفاده کرد هرچند خودت استادی ولی الآن با وجود تجربه ای که داری کنترل احساست دست خودت نیست میفهمم.
نمیتونی ببینی اون بچه اذیته. یا به خاطر این مسئله مجبوری تو هم نادیدش بگیری و دیگه بهش بها ندی، دیگه بهش توجه نکنی با این که میدونی خارج از محیط مدرسه هم متاسفانه اصلا دیده نمیشه.
میفهمم عزیزم. خیلی سخته.
اگه قابل باشم حتما دعا میکنم.
ولی باز هم میگم تردید نکن، هرچه سریعتر با مشاور و مدیر مدرسه صحبت کن. تو اولین کسی نیستی که این مدل مشکلات واسش پیش میاد پس اون مدیر اگه با تجربه باشه خوب میدونه که باید ازش دور شی و این بهترین راهه.
اتفاقا من چند روز پیش با همسرم در مورد همین مسائل صحبت میکردیم.
بهش گفتم مراقب باش، تو جوونی و کم سنو سال،
در حال حاضر دانشآموزای سوم و دوم متوسطه رو داره و واسشون کلاس کامپیوتر گذاشته، دانشآموزایی که اختلاف سنی چندانی با همسر من ندارن و شاید نهایتا شیش هفت سال کوچیکتر از ایشون باشن
بهش گفتم مراقب باشه طوری برخورد نکنه که دانشآموزاش فکر کنن ایشون هدفی داره که توجه میکنه.
گفتم نباید اجازه بدی این مشکلات پیش بیاد.
حتی اگه قصد کمک بهشون رو هم داشتی باید بهشون بفهمونی که تو فقط واسشون یه معلمی و صرف این که همنوعتن قصد کمک داری و بیشتر از بقیه معلما درکشون میکنی، گفتم هرطور شده باید اینو بهشون نشون بدی و اگه متوجه شدی که احساستو درک کردن اون وقت واسشون قدمی ورداری یا بیشتر بهشون توجه کنی.
خودم میدونم خیلی حرف زدم. ببخش.
ولی خیلی دعات میکنم. بازم میگم بسپر به خدا.
شک نکن کمکت میکنه. هم به تو و هم به همه امیرای نوجوون.

قربون محبت صمیمیت خانمی. سبک میشم زمانی که می بینم۱کسی اینهمه عمیق مشکل رو درک می کنه. اونقدر عمیق که هرچی من توضیح ندادم رو دقیق میگه. من تا استادی دنیا ها فاصله دارم عزیز. من شاگردم. باید خیلی چیز یاد بگیرم. از با تجربه تر ها و از این بچه ها. بچه هایی که شبیه مهدی و شبیه۲تا امیر ها گاهی بهم درس میدن. درس هایی که از ندونستنشون شرمنده میشم. توصیه هایی که شما به همسر محترمت کردی کاملا درسته. این بچه ها شبیه زمین خشک که آب رو جذب می کنه توجه و محبت رو به شدت و به سرعت جذبش می کنن. باید موقع آب دادن به این گل ها خیلی مواظب شد. نمی دونم من کجا اشتباه کردم. کاش خطا نکرده باشم! کاش خونواده ها بیدار تر باشن. اگر بچه در خونه و خونواده سیراب بشه از این چیز ها کمتر پیش میاد.
ممنونم از دلداری های مفیدت دوست عزیز من. البته که قابل هستی عزیز. دعای شما واسه امیر ها سریع تر میره بالا تا مال من. پس واسشون دعا کن! لطفا حسابی واسه تمامشون دعا کن!
ممنونم بابت حضور آرامش بخش و عزیزت!

سلام محمد. دقیقا مشکل همینجاست. اگر دست من بود آموزش خونواده ها رو اجباری می کردم. شبیه شاگرد مدرسه ها ازشون درس می خواستم و اگر کوتاهی می کردن توبیخ های جدی واسشون می زدم. من هم گفتنی زیاد داشتم و دارم خیلی زیاد. ولی همون طور می بینی ظاهرا جایی که بشه گفت کمتر از اونه که تصور می کنیم.

بله همینه. من نه مادرشم نه خواهرش. بیرون از مدرسه دیگه هیچ کجا نیستم. امیر سال آینده کلاس۶رو می خونه و میره. به نظرم باید بجنبم محمد! اون بالا یادم رفت بگم که خوشحالم و ممنون از حضور ارزشمندت. کلی به آرامش می رسم با حضور ها و توصیه های تکی تکیتون بچه ها!

دروووود پریسا. میگم خعیلی صادقانه بهت بگم. اگه ظرفیتشو نداری به کلی از معلمی کنار بکش و خودتو هم اذیت نکن. چون معلم تو ذهن یه دانشآموز اگه بیشتر از پدر و مادر نباشه, مطمئن باش که کمتر هم نیست.
من خودم یه معلم دارم که از کلاس اول تا سوم ابتدایی معلمم بود. با اینکه خانمه, با اینکه به قولی میگند نامحرمه, ولی اگه ببینمش دوست دارم بپرم تو بغلش و طوافش کنم و خب تا حالا هم این کارو کردم و از این به بعد هم خواهم کرد.
میدونی چرااا. چون خعیییلی دوستش دارم. البته خعییلی هم اون موقع با شیطنتهام اذیتش کردم خَخ.
تو همین کشور که در قید بند محرم و نامحرمی هست, تو همین کشور که در قید بند اعتقادات هست, همینجا, وقتی رئیس جمهورش میره و دستای معلمشو میبوسه, دیگه خودت باید حساب کار دستت بیاد که چه خبر هست.
معلمین همینه. امیر نباشه یکی دیگش سر راهت قرار میگیره. از چند تا امیر میخوای فاصله بگیری آیا؟
الآن تو دقیقاً باید نق میزدی که زدی خَخ. تموم شد رفت. باعث شدی که من هم نق بزنم این سر صبحی. جان کلام که اگه میتونی درست ادامه بده, و اگرم نه نه خودتو اذیت کن و نه بقیه رو و نه هم در مورد این موضوع اینجا نق بزن خَخ.
راااستی اسفند هم خوبه و من دارم ازش نهایت لذت رو میبرم, مخصوصاً که پستهای تو رو میخونم. ای کاش یه فصلی هم به اسم فصل نق به سال اضافه میشد خَخ.
مرسی که ما رو قابل میدونی و باهامون حرف میزنی. امیدوارم حرفای بی پَردم رو به دل نگیری, چون معلمی واقعاً همینیه که گفتم. یا حد اقلش واس من که همینه.

سلام علی. اول از آخرش. علی حرف های تو توصیه های ارزنده۱دوست هستن. چیش رو باید به دل بگیرم؟ قرار نیست که من۱چیزی اینجا بنویسم فقط تأیید جمع کنم. تبادل نظر یعنی همین دیگه. مطمئن باش به گفته های شفافت نگاه تاریک نمی کنم.
معلم صمیمی. من هم۲تا از این ها داشتم. ابتدایی. یکیش رو هنوز ازش بی اطلاع نیستم. خیلی هم دوستش دارم. اتفاقا چند وقت پیش با هم حرف می زدیم گفتم دلتنگ شما هستم. گفت واسه چی زنگ نمی زنی؟ گفتم واقعیتش روم نمیشه. نمی دونم زنگ بزنم چی به شما بگم. که دلم تنگ شده؟ خندید. شبیه همون زمان ها. به بچهش هم۱دفعه گفتم که من همیشه و همیشه شاگرد پدرت هستم. واقعیت رو بهش گفتم. دومیش رو در گیر و دار زندگی گم کردم. کلاس سوم ابتدایی معلمم بود. شمارهش رو۱دفعه پیدا کردم ولی باز وسط شلوغیه زندگی ایشون رفت و گمش کردم. دلم خیلی تنگ شده واسش علی! عجیب دوستش داشتم. معلم شبیهش ندیدم. کاش هر جا هست سلامت باشه. فهمیده بود خیلی دوستش دارم. اون هم جواب دوست داشتن های کودکانهم رو می داد. خاطرم هست۱دفعه مریض شده بودم مادرم گفت فردا نمی خواد بری مدرسه. گفتم نه امتحان فارسی دارم باید برم. مادرم گفت نامه می نویسم میدم به هم کلاسیه داخل سرویس ببره بده معلمت بعدا امتحان بگیره ازت. گریهم در اومد که نه بهش نگو آقا کریمی می فهمه مریض شدم ناراحت میشه. در عالم بچگی خیال می کردم چون من دوستش دارم اون هم نسبت بهم همین مدلیه. مادرم دلواپسیه دلم رو براش نوشت. نامه فردا رسید دستش و من حالم بد تر شد و خونه موندم. بعد از سلامتیم زمانی که برگشتم مدرسه، آقا کریمی دقیقا نشونم داد که از بیمار شدنم همون مدلی که خیال می کردم ناراحت بوده. چنان از سلامتیم ابراز خوشحالی کرد که من با اینکه بچه بودم از شدت خوشحالی بغض کردم. هیچ چیز اون روز برام با ارزش تر از این نبود که حس کردم آقا کریمی معلم محبوب کلاسم هم دوستم داره و واقعا واسه خونه موندنم دلواپس شده بود. حالا بزرگ شدم و می دونم ایشون داشت بهم درس می داد. من براش۱شاگرد درس خون و شیطون بودم و آقا کریمی با ابراز محبتش در جواب مهری که بهش داشتم داشت به من درس می داد. موافقم معلمی وظیفه بزرگ و سنگینیه. هرچی پیش تر میرم این رو بیشتر می فهمم. گاهی حس می کنم روی شونه هام داره فشار میاره و گاهی می مونم که واقعا چه قدر دیگه می تونم فشار این وظیفه رو تحمل کنم! کاش قوی تر و البته آگاه تر بشم! خیلی طولانی شد علی. معذرت می خوام. دیگه به باقیش نمی رسم از بس گفتم و گفتم. باشه در نق های بعدی خخخ! حرف زدن با شما ها یکی از مثبت های بزرگ زندگیمه. دلم نمی خواد به این سادگی از دستش بدم. ممنونم که هستی!
پیروز باشی!

نظرات خانم رضایینیا رو زیاد میلایکم و میگم عزیزم شروع کن شاید دیر شده باشه اما بازم همین که فهمیدی خوبه
پریسا میفهمم سخته ولی میشه تموم میشه. میگی واسه همکاراتم بدتر از این بوده اما فعلا تویی با دل مهربونت. پری از نظر من وابستگیه نه عشقه نه دوست داشتن وابستگی که بقول خودت میخان دیده بشن این موردا رو دیدم بدتر از اینشو دیدم اینکه فقط مربی کمکیشی کمتر میبینیش موردی دیدم طرف هم پرورشگاهی بود هم کمبینا هم مشکل دیگهی داشت سنشم کم اون وابسته جنس خودش بود دختر بود سرپرست دوستش داشت ولی مواظب بود اینا حساسن. برات دعا میکنم حل بشه
میگم هر آدمی ارزشی داره وابستگی توی آدما عادیشم خوب نیست به دوستام یا هر کسی موردی ببینم میگم متذکر میشم مواظب باشیم احساسی خورد نشه مواظب باشیم کسی روحش ضربه نخوره مشاور روانشناس هیچی نیستم اما خیلی اینارو میشناسم میفهمم کشیدم دیدم حس کردم. نمیدونم چرا احساس میکنم اگه همه کمبود احساسهارو خانواده پر کنه بچه با چنین مشکلاتی برنمیخوره خیلی حرف دارم خیلی هم حرفیدم دیگه بسه انشالله همه مشکلات حل بشه خدا کمکت کنه دوست خوبم

درست میگی بهار جان. این دقیقا وابستگیِ و وابستگی ها مثبت نیستن. به خصوص واسه این بچه ها. من تقصیر اول رو متوجه خونواده ها می بینم. وابستگی ها نتیجه های خطرناکی دارن بهار جان! زمانی که میگی حس می کنی می فهمم که این حس کردن از جنس یادگاری های تلخه. کاش این مدلی نبود! بهاری دعا کنیم. واسه فردای امیر ها دعا کنیم! ممنونم عزیز از حضور مهربونت!
همیشه بهار باشی دوست من!

دو راه هست. یا فرار کنی یا مشکل را حل کنی.
اگر قصد حل کردن داری باید بمانی و بهش یاد بدی. من روش خودم را گفتم تو اگر روش بهتری یافتی باید به کار ببری.
ببین من هم آدمم. من هم از جنس امیر هستم. فکر نکن رحم ندارم. چکار کنم که میدانم این بچه آینده خوبی نخواهد داشت. من آینده امیر هستم.
این روش من دل شیر میخواد ولی یاد خواهد گرفت که دیگه احساسی نباشه.
میدونی چیه؟ چقدر ضربه خوردیم از روزگار؟ دقیقا این بچه هم این تجربه رو خواهد داشت. من میگم بذار از خودمون یاد بگیره.
بذار با حسی که داره خوش باشه بعد حالش که گرفته شد یاد میگیتره

کامبیز این کامنتت از دیشبیه ملایم تره خدا بگم چیکارت نکنه باور کن چنان از خوندن دیشبی ها مشوش بودم که تا صبح خواب گرگ می دیدم و داشتم از دست۱گله گرگ در می رفتم بیدار که شدم نفسم به زور بالا می اومد. تمامش تقصیر کامبیزه!
ببین کامی درست میگی ما ضربه خوردیم. باز هم خواهیم خورد. ولی قرار نیست امیر ها طاوان ضربه خوردن های من رو پس بدن. حتی قرار نیست زیر دست من طاوان ضربه های فردا های خودشون رو پس بدن! من هستم تا کمک کنم نه اینکه آزار بدم. امیر احتمالا آیندهش مثبت نیست می دونم. شبیه زهرا. شبیه مهدی. شبیه سینا. شبیه حسین. شبیه ارسلان. شبیه فاطمه. این ها بچه های من در طی۳سال بودن. بچه های بی آینده ای که هیچ فردایی منتظرشون نبود. و نیست! این به قدر کافی دردناکه. من که فردا ها رو می دونم نمی تونم با هیچ توجیهی امروز هاش رو زخمی کنم. من نمی تونم کامبیز من نمی تونم!

سلام پریسا.
من در مورد امیر فقط میتونم یه تز بدم:
یا به نوعی برای ابد وارد زندگی خودت بکنش، یعنی مثلا فرزند خونده ای چیزی ازش درست کن، یا برای همیشه ریشه و بنیادشو از زندگی خودت و اون برای همیشه قطع کن.
جز این چاره ی بینابینی وجود نداره.
البته من راه دوم رو پیشنهاد میکنم، چون مطمینم ضرر روحی، جسمی، عاطفی، و اجتماعیش خیلی کمتر از روش اوله.
ببخشید که اینقدر صریح و چماقی نظرمو گفتم.
موفق باشی.

سلام آقای چشمه. با نظرات چماقی بهتر کنار میام. پیچ و تاب ندارن. در مورد این۲تا راه من هم با راه دومی موافقم. اولیش به هیچ عنوان در توانایی و در حال و هوای من نیست! در مورد ضرر های روحی و اجتماعی هم با شما موافقم. اگر این سراشیبی تند بشه دیگه نمیشه جمعش کرد و من این رو نمی خوام. شما درست میگید بینابین ها جواب نمیدن. کاش۱طوری اوضاع عوض بشه! هرچه سریع تر عوض بشه!
خوشحالم که هستید. و ممنونم از این بودنتون!

سلام سلام.واقعا حال و هوا خیلی لذت بخشه.من عاشق اسفند و اردیبهشتم.
پریسا الهی بمیرم برا این دانشآموزت.خیلی گناه داره.مقصر تو نیستی.مقصر این سیستم مزخرف آموزشیمونه که دو تا معلم برا یه کلاس میذاره بچهها دچار دوگانگی میشن.فقط خودت باید معلم میبودی.
ببین پیش مشاور مدرسه نرو که اصلا به نتیجه نمیرسی.بگرد ببین تو شهرتون کی مشاوره فقط برای نو جوانان.اون میتونه کمکت کنه.
ای وای با این پستت حال منو عوض کردی نتونستم سر به سرت بذارم.البته مینونی پیش مشاور نری.وقتی امیر یک سال دیگه از این مدرسه میره تو هم بری باهاش.یا اینکه از قصد کاری کنی پایه اش رو تکرار کنه.خلاصه
این راهها به ذهن من رسید گفتم به عنوان یه کارشناس راهنمایی کنم بد نیست.
فکر کنم رفتی دنبال جارو.من برم دیگه.شااااد باشیا.

سلام نیایش جان. خوبی عزیزکم؟ اتفاقا در مورد۲گانگیه بچه ها چند روز پیش با همکارم صحبت می کردیم و هر۲تا موافق بودیم. ولی من بدم نمیاد کمکی باشم. چون۱سری کاغذ سیاه کردن های بینایی روی دوشم نیست و آخجون! تکرار پایه؟ یعنی میگی مردودش کنم آیا؟ نیایش الان کارشناسانه نظر دادی دیگه بله؟ وایستا برم جارو بیارم!
ممنونم که هستی عزیزکم! همیشه شاد باشی!

درود پریسای نازنین به عقل ناقص حقیر این بچه ها گدای محبت هستند ترا به آن چیز یا کسی که میپرستی محبتت را از این بچه ها دریغ نکن در مورد طولانی بودن پستهایت هم راحت باش و بنویس هر کسی بخواهد میخواند سپاس از صراحت گفتارت بسهم خودم از بی حرمتی که بشما شد پوزش میخواهم.

سلام دوست گرامی. بله این بچه ها شبیه کویرن. دریا دریا مهر رو به شدت جذب می کنن. فقط دلواپسم که مبادا بدون اینکه بدونم و بخوام به جای سیراب کردن بهشون آسیب بزنم! دلم می خواد مثبت های بیشتری از دستم واسشون بر بیاد. واقعا دلم می خواد.
پست های من خدایا واقعا هر دفعه با خودم میگم این دفعه کوتاهشون می کنم ولی تموم که میشه می بینم باز طولانی نوشتم. ظاهرا این واسه من شدنی نیست. بلد نیستم.
ممنونم به خاطر لطف و حضور و دلگرمی که بهم دادید دوست عزیز.
همیشه شاد باشید!

سلام پریسا جون. نمیدونم، اصلا بغضم گرفت. زیاد از این موارد دیدم و مطمئنم هرچی ازش دورتر باشی بیشتر بهش آسیب میزنه، بودنتم…
پریسا نمیدونم چی باید بگم واقعا الآن خیلی احساساتی شدم، فقط میدونم کاش امیر ضربه نخوره که ۵۰ سال دیگه هم بگذره اگر ضربه بخوره، با شنیدن اسمت گوشه ی چشمش خیس میشه

سلام غزل. شبیه خودم خودِ لعنتیِ لعنتیم که مشخص نیست تا چند سال آینده با شنیدن۱سری اسم آشنا گوشه چشم هام خیس میشه؟ این رو می خواستی بگی؟ معذرت می خوام عزیز که به دفتر دلت ناخن کشیدم. باور کن نمی خواستم. مطمئنم که می دونی و باورم می کنی. غزل! قاعده جهان خیلی منصفانه نیست. ما شناختیم. حالا می دونیم. این بچه ها هم باید بشناسن و دیر یا زود می فهمن. ولی ترجیح میدم عامل این آگاهی من نباشم. متنفرم از این. متنفرم! برام دعا کن!

سلام خانم جهانشاهی. امید که حالتون خوب و مساعد باشه. من پستهایی از شما که بابت امیر و مشکلاتش میزدید رو خوندم. منتها چیزی بنظرم نمیرسید با اینکه کاملاً درک میکردم که چی میگید و منظورتون چیه. من داشتم دیدگاهها و متن این پست رو میخوندم. خب باید بگم که کامنتهای سرکار خانم رضائی نیا رو خیلی شدید بقول معروف لایک میکنم و با تکتک واژهها موافقم. البته مشابه امیر کم نیستند و من معتقدم شما مقصر نیستید, بلکه این بنظرم ریشه در کودکی و شایدم در بیتوجهی خانواده اش داره. من ضمن اینکه برا شما آرزوی موفقیت میکنم و از شما میخوام که به توصیههایی که خانم رضائی نیا داشتند عمل کنید یه راهی هم بهتون پیشنهاد میدم. ببینید یه سایتی هست بنام پرسمان که تو این سایت اقشار مختلف جامعه با هر رده سنی و در حیطههای مختلف سؤالاتشون رو مطرح میکنند و کارشناسان متخصص در همون زمینه بهشون پاسخ میدن. خوشبختانه از تکمیل فرم سؤال تا دریافت پاسخ سؤال تو این سایت قابل استفاده برا نابینایان هم هست. بنظرم خوبه که شما ابتدا به
قسمت درج پرسش در سایت پرسمان
برید, اونجا فرمی جلو شما قرار داره فرم رو پر کنید و بفرستید برا کارشناسان. خوبیش اینه که میتونید در فرم مشخص کنید که پاسخ سؤال شما برا شما ایمیل بشه و از طریق پیامک به شما اطلاع داده بشه که پاسخ به شما ایمیل شده.
من که از وقتی با این سایت آشنا شدم و سؤالاتم رو با کارشناسان در میون گذاشتم الحمدالله راضی بودم. در ضمن فکر کنم این سایت وابسته به دفتر مقام معظم رهبری داشته باشه. بهرحال شما که همه راههای ممکن رو یا امتحان کردید یا انشاالله امتحان میکنید لذا این سایت رو هم امتحان کنید انشاالله که نتیجه بخش باشه.
ببخشید زیاد نوشتم. فقط ۲نکته بگم: ۱- اصلاً بنا به فرموده خانم رضائی نیا و حتی سایر دوستان خودتون رو ملامت نکنید چرا که شما تقصیری ندارید و مشکل از جای دیگه هست.
۲- تا جای ممکن نهایت سعیتون رو بکنید تا دانشآموز شما یعنی امیر از لحاظ روحی بدون آسیب مشکلش حل بشه یا حداقل آسیبش کم باشه. اما اگه چاره ای نبود, باید این رو بپذیرید که ماها یه جاهایی باید آسیب ببینیم تا به اصطلاح مرد یا مقاوم بشیم. اگه قرار باشه همه از من مهدی تعریف و تمجید بکنند یا بهم بهبه و چه چه بگن که من بقول معروف بد بار میام. پس باید یه بار یا حتی شایدم چند بار تلخیها و ناکامیها رو تجربه کنم تا روحیه ام شکننده نشه.
موفق باشید ضمناً
قسمت درج پرسش در سایت پرسمان
فراموشتون نشه.

سلام جناب عزیز زاده! چه عجب این طرف ها! خیلی خوش آمدید! بله موافقم خونواده ها بدون اینکه بدونن و بدون اینکه بخوان در این موارد نقششون خیلی بزرگه. اون ها باید بهتر ببینن و بیشتر توجه کنن که متأسفانه نمی بینن و نمی کنن. شاید واقعا تقصیر ندارن. نمی دونن. نمی تونن. واسه همین کفه وظیفه من میره پایین تر و کم مونده کوکم در بره. به قول فرمایش شما من که دارم همه طرف میرم امشب به سایت پرسمان هم سر می زنم. خدا رو چه دیدی شاید جواب اونجا بود! بسیار ممنونم بابت حضور و لطف و آدرس سایت و حسابی خوشحال شدم از دیدن شما در اینجا!
ایام همیشه به کامتون!

درود!
به نظر من تو بهتره یکی از روزهایی که تنها هستید کل کلاس را ضبط کنی و و از امیر بخواهی که درسها را دوره کنه و بخوانه تا ضبط بشه و کلاس ضبط شده را برای معلم اصلی پخش کنی تا ببینه که امیر بلده بخونه و در بعضی از مواقع یا لجبازی میکنه یا نمیخونه…
شاید بتوانی معلم را قانع کنی تا روش برخوردشو با امیر تغییر بدهد و اونطور که امیر میخواهد با امیر برخورد کند!

سلام عدسی. آخر هفته خوش گذشت آیا؟ رفتی زغال استخراج کردی آیا؟ دستت حالش چه طوره راه میاد باهات آیا؟ عدسی امیر هیچ زمانی۲۰نیست ولی۰هم نیست. یعنی خوندنش عالی نیست ولی به اون بدی هم نیست. من حس می کنم امیر و مربی اصلیش۱طور هایی خخخ حرف هم رو نمی فهمن و در۲تا فاز جدا میرن. واسه همین دعواشون میشه. وایی عدسی این۲هفته بره عید بشه شاید هم من هم امیر هم مربی اصلی هم همه۱نفس بکشیم!
شاد باش عدسی تا همیشه!

درود مجدد پریسا.
میگم من با خوندن کامنتا یه پیشنهادی به نظرم رسید که واست مینویسمش, شاید از دست نق هات خلاص شدیم خَخ.
این ترفندی که میخوام بگم: قبلاً آزمایش شده و نتیجه ی موفقی هم داشته. حالا اینکه کی و کجاش بماند چون فاش کردن اسرار دیگران کار درستی نیست.
ولی این روش یه ترکیبی از نظرات کامبیز, خانم رضایینیا, مهرداد و بهار خانم هست.
چرا باید یا افراط کنی و یا هم تفریط. یعنی آیا حد وسط وجود نداره؟ یعنی نمیشه یه جوری برنامه ریزی کنی که نه سیخ بسوزه و نه هم کباب.
هر کاری هم که کنی, هر چی بالا و پایین هم که بپری, بلاخره در مورد این دانشآموزا مسئولی و مسئولیت داری.
اگه از نظر علمی و اخلاقی و انسانی بخوای به این مشکل نگاه کنی, متوجه میشی که باز باید یه سری انعطافهایی داشته باشی. اگرم از دید اعتقادی به قضیه نگاه کنی, باز متوجه میشی که رسالت بزرگی داری و نمیشه که خودت رو از این موضوع کنار بکشی. پس باید یه راه حد وسط پیدا کنی تا بتونی این وضعیت رو مدیریت کنی.
حالا روش من.
من اسم و عنوان این روش رو محبت چندگانه میذارم.
به این شکل که تو
۱. با یه مشاور در این مورد حرف بزن تا راه صحیح برخورد با این نوع دانشآموزا رو یاد بگیری.
۲. به قول مهرداد از یه شخصیت فرضی استفاده کن.
این تا اینجای کار که نظرات دوستان هست.
و اما راهی که میتونی با استفاده از اون این دانشآموزا رو بسازی, همون محبت چندگانه هست که واست میگم.
۳. تو به امیر و یا این امیرها بگو اگه میخواین من باشم, اگه میخواین از پیشتون نَرَم, اگه منو دوست دارین, باید همون جوری که پیش من خوب درس میخونین, همون جوری هم پیش معلمتون بخونین. و اگه این کارو نکنین, من هم باهاتون قهر میشم.
تهدید کن و حتی اگه لازم شد این تهدید رو هم عملی کن.
و اما وقتی تونستی تو این مرحله موفق بشی, باید بری سراغ مرحله ی بعدی.
یعنی به محض اینکه متوجه شدی داری به اون چیزی که میخوای میرسی, باید به معلمشون بگی بهشون محبت کنه.
دقیقاً اتفاقی که اینجا میفته اینه که تو در قبال محبت کردنات اونا رو مجبور میکنی که از معلمشون محبت ببینند و اونو هم قبول کنند.
دیگه بعد یه چند وقتی این وابستگی تبدیل به یه دوستی معقولانه میشه.
دلیلشم اینه که اون دانشآموز فقط متکی به محبت یه نفر نیست.
چون مشکل اینا محبته و مث یه کویری که تشنه ی آب باشه تشنه ی محبتند, بعید میدونم با این ترفند این مشکل حل نشه.
هر چی بتونی تعداد کسایی که بهشون محبت میکنند رو زیادتر کنی, این وابستگی سریعتر رنگ میبازه و اتفاقاً دانشآموز بدون اینکه ضربه بخوره گرگ شدن رو هم یه جورایی یاد میگیره.
البته یه ضربه ی کوتاه مدت هست که چون هدف بزرگی داری زیاد به چشم نمیاد.
فقط در جواب به کامبیز و خودت که گفته بودین اینا هیچ آینده ای ندارند, باید بگم که خوبیش اینه که نمیدونند آینده ای ندارند. ولی ما یا حد اقلش من چی؟ ما یا بهتره که بگم خودم تا به کسی بر نخوره. منی که میدونم آینده ای واسم متصور نیست چه گِلی باید به سر بگیرم آیا؟
یعنی هیچ آینده ی درست و به درد بخوری متأسفانه تو این کشور و کشورهای جهان سوم واس هیچ جوونی متصور نیست.
پس بیخیال آینده.
راااستی اگه در مورد روشی هم که بهت گفتم سؤالی داشتی بپرس جواب میدم.
شرمنده دیگه. من هنو اول راهم و تازه دارم تمرین میکنم که چه جوری نق بزنم خَخ.

سلام علی. علی همین اسم وظیفه هست که پدرم رو در آورده. بله هرچی کنم روی دوشمه. اگر به نام مربی اونجا نبودم باز هم روی دوشم بود چون من از جنس این بچه هام و مجاز نیستم بگم به من چه! متوجه که هستی. آهایی علی نق نه فقط من باید بزنم تو تمرینش نکن به دردت نمی خوره خخخ! روشت رو باید امتحان کنم. رفتم واسه مذاکره با اصلیه. ممنون از توجهات ویژهت که ایشالا به نتیجه می رسن!
همیشه شاد باشی!

سلام پریسا خانم
با تاخیر جواب میدم ببخشین .
کار مربیگری و معلمی سختِ . سال ۸۶ در یک آموزشگاه کامپیوتر تدریس خصوصی میکردم . یک دختر سیزده ساله معلول جسمی هم شاگردم بود . با چند مربی دوره گذرانده بود ولی هنوز چیزی یاد نگرفته بود . دوره آی سی دی ال میگذروند . مسوول آموزشگاه ازم خواست ببینم میتونم چیزی یادش بدم . خلاصه کنم بعد از چند جلسه متوجه شدم همه چی رو خوب بلده ولی چرا جواب نمیده یا در آزمون خرابکاری میکنه . مادرش یا گاهی پدرش به آموزشگاه می آوردش و دو الی سه ساعتی مشغول آموزش بودیم . متوجه شدم »آموزشگاه بهانه ای است برای اینکه در خانه نباشد . بهانه ای برای اینکه درک شود . با اینکه در کارهای آموزشی کاملا جدی و خشک هستم ولی او خیلی صمیمی شده بود . شاید بخاطر معلولیتی که خودم داشتم حس صمیمیتی با من پیدا کرده بود . زودتر کلاس می آمد و وقتی درس تمام میشد آنقدر صبر میکرد تا من بروم . واقعا همه چیز را هم بلد بود و چیز خاصی یادش نمیدادم . بعنوان تعمیر کامپیوترش چند باری منزلشان رفتم و متوجه شدم با اینکه والدینش خیلی دوستش دارند ولی مرتب او را توبیخ می کنند که چرا کامپیوتر را خراب میکنی . درست پشت سیستم بشین . ضربه نخوره به کیسِ کامپیوتر و بعضی گیرهای دیگه که دختر بیچاره با کلافگی آهسته به من میگفت اه . ببین چجوری حرف میزنن . اعصابمو خورد میکنن . همون موقعا فهمیدم دنبال محبت و دیده شدنِ . دوره که تموم شد به مدیر آموزشگاه گفته بود اگه آقای بهرامی مربی دوره های ِ بعدی ام میشه آزمون رو خوب میدم . ولی من دوره های پیشرفته رو بلد نبودم . بهش زنگ زدم و گفتم تو آزمون رو بده و منتظر من نباش . من این دوره بیایم دوره ای پیش خواهد آمد که دیگر نمی توانم باشم . خیلی حالش گرفته شد و دیگر آموزشگاه نیامد . با پدرش صحبت کردم و فهمیدم با همه قهر کرده و از اتاقش بیرون نمی آید . حتی پیشنهاد مشاور هم دادم ولی مشاوره ها تا چند روز روی والدین تاثیر دارد و بعد از چند روز اثر آن از بین می رود و درگیریهای زندگی مانع ادامه مشاوره ها می شود . تا مدتها حس بدی داشتم و فکر میکردم که چطور میتونم کمکش کنم .
وااای منم چقدر نق زدم . خخخ
اما پیشنهادی بهش دادم که البته برای همه تاثیر نمیگذاره . چیزی که برای خودم به همون نتیجه رسیده بودم .. به این نتیجه رسیدم که باید از نظر معنوی قوی اش کرد و این بستگی به دیدگاه شخص و خانواده دارد . آنها احتیاج دارند خود را بسازند . با کمک مربی یا معلم یا خانواده .
با گفتگو با خانوادش البته چون ادامه تحصیل نمیداد به به خانمی که او هم یک دختر معلول جسمی داشت و سه سال از آن دختر بزرگتر بود و در دوره های حوزوی شرکت میکرد معرفی اش کردم . هدفم این بود که با هم دوست شوند و به شناختی بیشتر از خود و زندگی و جهان برسد . مادر آن دختر به دنبالش می امد و آنها را به مرکز آموزشی میبرد . خلاصه با اینکه دلبستگی دختر بیشتر بخاطر فرار از جو داخل خانه بود ولی نتیجه داد و الان خودش مربی است و همیشه سعی می کند در حین واقع بینی چیزی بهتر برای آینده خود و دیگران را معرفی کند .
در مورد مسئله شما با مشاورینی صحبت کنید که تجربه داشته باشند . چون قطعا این موارد تجربه شده و راهکاریهای خوبی هم دارد . مشاورین دلسوز که از بی تجربگی و بی خیالی چیزی نگویند .با مشورت یک مشاور کارآزموده قطعا نتیجه خوبی خواهید دید و به نظر من این بچه که شاید ده دوازده سالش باشد , اگر ضربه ای هم ببیند بهتر از این است که عمیق تر و جدی تر در آینده ضربه ببیند . گو اینکه بنظر من ضربه ای نخواهد دید و با چالش و نرمش زندگی بیشتر آشنا خواهد شد .
موفق و پاینده باشید

سلام آقا مهدی. عجب داستانی داشتید شما! ولی تبریک میگم شما موفق شدید. نتیجه اونی شد که باید می شد. اون دختر به فرموده شما الان مربیِ و مطمئن باشید که دیروز ها رو از شما درس گرفته و همراه درس های دیگه به شاگرد های امروزش درس میده. و همیشه به یاد خواهد داشت که این درس رو از شما گرفته. این یعنی شما کاری که۱مربی می شد کنه رو با موفقیت واسه اون بنده خدا انجام دادید و خوش به حال شما! ای کاش من هم می تونستم واسه امیر ها انجامش بدم و چند سال بعد با شونه ها و دل سبک بگم که موفق بودم! تجربه شما و نتیجهش از اون مدل هاییه که دلم می خواد آخر کار داشته باشمش! مشاور های توانا هم ای خدا باید۱دونه پیدا کنم ولی احتمالا بعد ها که ماجرا ختم به خیر شد امیر رو می کشمش خخخ! شوخی کردم. این بچه و باقیه بچه ها سلامت از گذر های زندگی رد بشن باقیش رو بیخیال.
ممنونم که اومدید و ممنونم که تجربه موفقتون رو با ما به اشتراک گذاشتید!
پاینده باشید!

درود مجدد. پریسا حس کردم که از کامنتم ناراحت یا دلگیر یا دلخور یا عصبانی یا خشمگین یا هر چیز دیگری شدی. تصور من از این فرد یک بچه در حد ده دوازده ساله که دارای عقبماندگی ذهنی هم هست. پس فکر نمیکنم یه شوخی کوچیک بتونه اون قدر ناراحت کننده باشه. اگه فرد جوون یا بزرگسالی بود میشد گفت که نباید چنین شوخی میکردم ولی تو جای مادر یا حتی مادربزرگ اون بچه هستی و کمتر کسی ذهنش به اون طرفها میره. به هر حال اومدم که اگه رنجاندمت اگه ناراحتت کردم ازت طلب پوزش کنم و عذرخواهی نمایم. متاسفانه ما نابیناها ظرفیتمون نسبت به افراد سالم و عادی خیلی کمتر و پایینتره همین بیناهایی که در همین محله هستند خیلی راحت با مسائل برخورد میکنند زود نمیرنجند ولی واااای از ما نبینها که چه زودرنج و بخود گیریم. مثلا پست عدسی را که همین چند روز پیش بقول خودش پرپری شد را در نظر بگیر بنده خدا یه حرف حقوقی و شرعی زد و منم یه کامنت گذاشتم که باز چیز بدی توش نبود ولی دوستانمون بهشون برخورد که واای به داد برسید که نابود شدیم تحقیر شدیم و نمیدونم
چیچی شدیم در حالی که بابا نابینا هم یه آدمه با همه نیازها آرزوها و خواستهایی که دیگر مردم جامعه دارند یعنی بقول معروف هرچی در عالَمِه در آدمه پس ما تافته جدا بافته نیستیم. در نابیناها هم یکی ممکنه با ازدواج دوم موافق باشه یکی هم مخالف اینکه دیگه داد و فریاد و غوغا نداره. ما داریم به جامعه القا میکنیم که ما یه چیز جداییم حواستون به ما باشه ما زود ناراحت میشیم زود میرنجیم. امیدوارم روزی ظرفیتهای ما هم بالا بره تا جایی که همش نگران و دغدغه اینو نداشته باشیم که ممکنه دوستانمون ازمون ناراحت بشند. البته اینایی که گفتم کلی بودااا منظورم دیدگاه و کامنت صرف شما نبودااا. امیدوارم که از دلخوری و ناراحتی احتمالی بیرون اومده باشی و مثل مادر تِرِزِه های محله نباشی که دیگه گذشت و بخشش در کارشون نباشه و بقول خودشون دیگه همه چیز تموم شد. شرمنده اگه کامنت کمی زیاد شد و شرمندهتر اگر آزردمت. همیشه پیروز سربلند و کامروا باشی پریسای مهربون محله. امیدوارم که همچنان با هم محله ای هایت درد دل کنی و هیچ چیز مانع این کار نشه. مهرت افزون پریسا بانو.

سلااام عمو جان عزیز خودمون! الان من۲امتیازی شدم چون عمو به پستم سر زده اون هم۲دفعه! شکلک۲تا به نفع من و آخ جون و از این شکلک شادمانه ها!
خدا نکنه عمو جان دلگیری واسه چی! مگه هر دفعه۲تا آدم نظر هاشون شبیه هم نشد باید از هم قهر کنن! اصلا مگه من بلدم از شما دلگیر باشم؟ از عمو که نمیشه دلگیر شد که! عمویی گفتن! ای بابا!
و اما در مورد این بچه! عمو جان ایشون۱نوجوون در حدود۱۶سال هست که اتفاقا برخلاف انتظار اطرافیان زیادی هم می فهمه. یعنی اگر شما بشینی بغلدستش تا خود صبح می تونه حرف بزنه و حرف بزنه. فقط بخش های تحلیلی رو گیر می کنه. مثلا ریاضیش ضعیفه. به نظر من اگر خونه و خونواده بیشتر باهاش کار می کردن این مشکلش تا حد خیلی زیادی رفع می شد و من بار ها گفتم که این بچه باید کتاب های عادی رو می خوند نه درس های کم توان رو!
دقیقا من میشه که جای مادر این بچه باشم ولی، … بحث ظرفیت ها رو فرمودید۱کوچولو من پر حرفی کنم! عمو جان ظرفیت ها بسته به مکان و موقعیت هستن. البته از نظر من. حالا که صحبتش شد، نباید این رو اینجا بگم ولی بیخیال. ما در بد موقعیت و مکانی پیش میریم. پیش از اینکه این پست رو اینجا بزنم داستان رو واسه چند تا از غیر اینترنتی ها تعریف کردم تا ازشون کمک بخوام. و به نظرتون چی شد! دقیقا همین بلا بینشون سرم اومد و من پدرم در اومد که واسشون توضیح بدم باباجان این مدلی نبینید این طوری نگید۲دقیقه شوخی رو بیخیال بشید این بچه از بس کم دیده شده همون طوری که آقا مهدی در توصیف تجربه خودش نوشت واسه فرار از دیده نشدن ها وابسته شده به هیچ! این۱مشکله نه۱چیزی که بشه بهش بخندیم! ولی به گوش دوستان من نرفت و مدت ها مایه خندهشون شد که حسابی از جا درم برد! حالا شما تصور کنید من در جواب فرمایش شما که البته من که شما رو می شناسم و می دونم که از روی صمیمیت و واسه شوخی گفته شد۱جواب واسه خنده می دادم که شبیه همیشه با هم بخندیم. خداییش مجسم کنیم چه ها که گفته نمی شد. شکلک من گناه داشتم عمو جان!
درضمن دیدم عزیز هایی رو که موارد این مدلی واسشون پیش اومد و به جای اینکه دنبال راه حلش باشن، نشستن دور هم به تعریف کردن که خبر داری؟ فلان بچه امروز بهم این مدلی می گفت. آآآهاهاها! وایی مثل اینکه حسابی دوستت داره ها! هاهاها! آره خودش هم می گفت. انگار زیادی خاطرم واسش عزیز شده! هاهاها! … دردم میاد عمو جان به هوای دل کسی نمی تونم بخندم حتی اگر۱بچه با حال و هوای این بچه ها باشه! مطمئن باشید اگر جایی شبیه اسکایپ این بحث می شد و شما همچین چیزی خطاب به من می فرمودید جوابم این نبود چون همون طور که گفتم شما رو می شناسم و بهتون ارادت دارم و به قول معروف به تازگی با هم برخورد نداشتیم و کلی اینجا با هم حرف زدیم و شوخی کردیم و خاطره ساختیم و خندیدیم و به نظر من دیگه اینکه بخواییم واسه خاطر۲تا کلمه از دست هم دلگیر بشیم خیلی چیزه. به شما اطمینان میدم که اگر این۱گفتگوی شخصی بود نه بحث عمومی، حتی۱درصد خیالم نبود چون باز هم میگم که شما رو می شناسم.
پست عدسی رو هم خوندم و شاید به قول اهل نظر من جزو احمق ها باشم ولی واقعیتش این بود که نه بهم بر خورد و نه دردم اومد. خوب نیومد چیکار کنم! این کاملا شخصیه۱کسی موافقه انجامش میده۱کسی موافق نیست انجامش نمیده. کسی که منِ ناموافق رو مجبور نکرده همچین کاری رو انجامش بدم. عدسی نظرش رو گفت و۱موضوع رو به اشتراک گذاشت و من خیالم به این بحث نبود.
عمو جان این مادره که فرمودید چیچی بود شنیده بودم خیلی بخشنده بودش که خخخ! میگم خداییش شما۱توجهی به قیافه من کن ببین اصلا شدنیه که من بتونم بیشتر از۲دقیقه اخم هام رو نگه دارم آیا؟ پست جدول شما که اومد خواستم بیام داخلش شیطونی کنم ترسیدم دعوام کنید که این پست جدوله و جدیِ و حل نمی کنی شلوغ هم نکن و از این چیز ها و خلاصه نیومدم.
شما همچنان عموی محترم و عزیز محله و من هستید عمو جان. حضورتون همیشه مایه افتخاره برام و من بلد نیستم از بزرگ ها دلگیر باشم. اون شب هم فقط منتقد بودم نه دلگیر. خوب این ها رو بیخیال. تازه چه خبر! ایام به کامه عمو؟
پاینده باشید!

سلام کامبیز! چی؟ چی شد؟ وایستا ببینم اصلا حواسم نبود از دستت حرصی بشم خوب شد یادم انداختی! یعنی که چی؟ اصلا واسه چی این مدلی گفته بودی؟ شکلک می گردم تند تند کامنت کامبیز رو پیدا کنم ببینم اصلا چی گفته بود تا حرف واسه گفتن داشته باشم! نه این مدلی نمیشه اول۱فصل با بطری خالی بزنمت بعدا حرف بزنیم!

شرمنده باز مزاحم شدم. میگم این که بعضی از دوستان از سر لطف بهم میگن با جهالت همه چیز رو به هم میزنم درسته؟
آخه بهم میگن تو استاد تیره کردن رابطه خودت با دیگران هستی.
خواستم کمکم کنی و بگی چیکار کنم که اینطور نباشم.
چرا من خیلی بدم خانم جهانشاهی؟

خوب! اهم اهم! بذار کمکت کنم! آخه من هم خیلی خوبم هم خیلی وارد! شکلک الان می ترکم از شدت ورم غرور! سخت نیست راهش رو یادت میدم. واسه اینکه اینهمه بد نباشی و آدم خوبی بشی، اول بپر اون پست های سریالیت که گفتی می زنی رو بزن تا بعد در مورد قدم های بعدی و آموزششون بهت بحث کنیم. حالا فعلا من فرااااار می کنم بچه ها به این کامبیز نگید کجام این دستش بهم برسه رشته رشتهم می کنه!

سلام خانم جهانشاهی یا بقول آقای کفیلی شهریوری! خخ.
معلمیت خخخخخ معلمیت بار سنگینی هس!
بااایَد دوست باشی تا چیزی رو بتونی یادش بدی.
به خاطر اینه که من با معلم شدن مذکرات به مؤنثات یا بالعکس مُخااااااالِفَم چیچی مخاااااااالفم!
راآااآااآااااااااآآآستی چرا تولانی نبود پَ؟

سلام علی اکبر. میگم۱توصیه کاملا جدی بهت کنم آیا؟ علی اکبر هیچ زمانی معلم نشو! باور کن دارم جدی میگم. مگر اینکه به این کار عشق داشته باشی! وگرنه اصلا نرو طرفش! باور کن من دوستم. اگر به کسی نگی گاهی در شیطنت ها همراه بچه هام ولی گاهی هم واقعا نمیشه که بشه! طولانی نبود آیا؟ من دیگه هیچ حرفی واسه گفتن ندارم! می سپارمت دست سجاد و حسین!

عمو عموی عزیز ماست خدا نکنه این مدلی به صحبت بینمون نگاه کرده باشم! ما فقط در مورد۲تا نظر۱خورده متفاوت صحبت کردیم. هیچ کدوم هم خیال نداشتیم و نداریم سر دندون های هم بلا بیاریم. اصلا تو که هنوز اینجایی پستت کو؟

درود پریسا. واقعاً وقار، صبر، ادب و حوصله به خرج دادنِت در تمامیِ زمینه ها لایقِ تحسینه.
فوق العاده مهربون، خونسرد و مودبی، به خدا قسم اگه با من یکی چنین شوخیِ زشتی می شد، برخوردِ تندی می کردم، چون از نظرِ من یکی به هیچ وجه شوخیِ مناسبی نبود.
البته من واسه عمو حسینِ محله احترامِ بسیاری قائلم، ولی در این یه موردِ خاص شما حق داشتی که کمی تا قسمتی ناراحت بشی.
کاش خدا یه قلبِ صاف و زلال مثلِ تو به همه ی ما می داد که اولاً کینه ی هم دیگه رو به دل نگیریم، ثانیاً در مواجهه با برخی شوخی های توهینآمیز، مثلِ شما رفتار کنیم.
خدا شاهده که اینایی که می گَم به هیچ وجه از سرِ تملق نیست، نوشته هم بسیار خاص بود، مثلِ همیشه.
فقط در موردِ صحبت هات راجع به امیر باید بگم که کمی نگرانم و منم پیشنهاد می کنم به هر طریق ممکن ازش دور شی. درسته که واسه اون هضمِ این دوری سخته، ولی بالاخره باهاش کنار میاد و شما هم به هیچ وجه مسؤولِ این وابستگی نبودی که بخوای عذابِ وجدان بگیری. از نظرِ من مقصرِ اصلی خونِوادشن که اون قدر نسبت بهش بی تفاوت بودن که حالا وقتی دیده یکی مثلِ شما توجهِ ویژه تری داره، به این مسأله دل بسته و این رو واسه خودِش بزرگ کرده و اینی شده که شما می گی.
امیدوارم هر آنچه که قراره بشه، به صلاحِ هر دو تون باشه.
همیشه مهربون و متین باشی پَریسای خاص و دوست داشتنی.

سلام پوریا. ببخش دیر کردم از دیشب سیستمم خاموش شد تا حالا که اومدم محله.
پوریا واقعا از خجالت گذشتم الان به جای دود داره آتیش از گوش هام در میاد از بس خجالت کشیدم. به خدا اون مدلی که تو می بینی من نیستم. من۱کسی هستم شبیه تو شبیه همه. فقط همین. فقط۱خورده بیشتر نق می زنم خخخ! پوریا آدم ها، دیروز ها، خاطره ها، خنده ها، هم بستگی ها، هم دلی ها، این ها خیلی با ارزش هستن. خیلی خیلی با ارزش تر از اینکه در۱لحظه به خاطر۱نظر یا۱جمله ناموافق تمام اون ارزش ها تاریک و پوچ بشن. گاهی مواردی پیش میاد که به دلیل یا دلایلی شاید خیلی موافقش نباشیم ولی در مقابلش۱عالمه مثبت هست که اگر من نبینم و فراموششون کنم بی معرفتی کردم. نهایت اینکه اینجا و افرادش برام زیاد ارزشمندن پوریا. خیلی خیلی زیاد. من رفتم از شدت خجالت اینهمه تعریف که ازم کردی رسما دود بشم تا بعدش با۱پست پر حرفانه و سراسر نمی دونم چیچی نازل بشم روی سر اینجا خخخ!
ممنونم از اینهمه محبتت هم محلی. راستی اینجا هم۱دفعه دیگه ممنونم به خاطر مجموعه موزیکت. حس اعصاب خورد کنی که از مدت ها پیش در موجودیتم خواب رفته رو بیدار کرد. می دونی چیه؟ من پیش تر ها خیلی پیش تر ها۱عادت بدی داشتم. خودم می نوشتم خودم خودم رو دکلمه می کردم با ساندفورج صدای خودم رو میکس می کردم روی موزیک بعدش گوش می کردم حالم از خودم و خوندنم و صدام بد می شد. مدت ها بود دست برداشته بودم از این کار ولی داخل این مجموعه تو موزیک هایی بودن که قلقلکم میدن۱دفعه دیگه این کار عجیب غریب رو کنم. ولی خاطرم باشه بعدش دیگه خودم رو گوش ندم الان دیگه روانم ضعیفه گناه دارم خخخ!
ممنونم که هستی پوریا.
همیشه و همیشه شاد باشی!

دیدگاهتان را بنویسید