خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نابینایان هرگز مجازی نیستند. دومین اردوی محله ی نابینایان در اصفهان خعلی خوش گذشت!

سلااااام سلام سلااااااام سلام سلام به تماااام اهالی محله ی باحال نابینایان

بذارید بگم کل ماجرا چی شد و چه حااااالی کردیم ما!

خب. تقریبا از یکی دو ماه پیش برنامه ریزی های ما برای تدارک یه اردوی یه روزه شروع شد و نتیجه اش شد ده دوازده ساعت شادی، خوشی، آموزش، صمیمیت، لذت، و استقلال برای هم محلی های شرکت کننده!

برای ایجاد پیش زمینه ی ذهنی و زیرساختی اردو، از طرفی پست های نظرسنجی برای اردو رو توی سایت تنظیم کردم و از طرف دیگه، به دنبال پیاده سازی درگاه پرداخت محله که علی کریمی بهمون معرفی کرده بود بودم تا برای ثبت نام اردو و مشارکت در هزینه های سرور محله، مشکلی نداشته باشیم.

عدسی شروع کرد به رایزنی با افرادی که می شناخت، تا نهایتا اکبر آقا که توی اردوی قبل اون غذا های خوشمزه ی مرغ و بوقلمون رو برای بچه ها به بهترین نحو عالی با تهدیک سیب زمینی پخته بود، همه رو سورپرایز کرد! اکبر آقا گفت شما می خواهید برای بچه ها باغ کرایه کنید؟ عدسی گفت آره. اکبر آقا گفت این پول کرایه ی باغ رو روی پول اردو کلا از بچه ها نگیرید. من باغ خودمو به رایگان در اختیار بچه های محله ی نابینایان قرار میدم! هان؟ چی؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟

دوباره اکبر آقا گفت می خواهید به بچه ها بگید با خودشون ظرف بیارن؟ یا می خواهید از جایی ظرف کرایه کنید؟ دوباره عدسی گفت آره. اکبر آقا گفت نه پول کرایه ی ظروف از بچه ها بگیرید و نه بهشون بگید که ظرف بیارن. عدسی گفت پس چیکار کنیم؟ اکبر آقا گفت من تمام ظروف موجود در باغ خودم رو در اختیار بچه های محله ی نابینایان قرار میدم. هان؟ چی؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟

در ادامه، اکبر آقا گفت آب یخ، کولر، وسایل بازی در باغ، همه ی اینا موجوده و میتونید به رایگان استفاده کنید! عدسی گفت حالا غذا رو چیکار کنیم؟ باید بدیم یکی بپزه. اکبر آقا گفت من برای بچه های محله ی نابینایان، بهترین غذا رو درست می کنم! کاری که اکبر آقا در پخت و ارائه ی اون جوجه کباب زغالی مَشتی به همراه تهدیگ های مثال زدنیش کرد، هیچ رستورانی حتی با دو سه برابر قیمت انجام نمی داد. یه جورایی ما فقط پول مواد رو دادیم و دیگر هیچ. هان؟ چی؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟ فعلا که دیدید شد. به نظرم همکاری اکبر آقا و افرادی که توی باغ هوای کار رو داشتند، بیشتر از یک میلیون تومان باعث صرفهجویی در هزینه ها شد. مگه میشه فقط با نوزده هزار تومان، اردویی به کیفیت اردوی ما تشکیل داد؟!

خلاصه که عدسی تخمه و ذرت و چایی و قند و شکر خرید. من هیچ کاری نکردم. فقط راننده رو هماهنگ کردم، پنیر خریدم، دستمال کاغذی آوردم، و کار های نرم افزاری و اطلاع رسانی مربوط به اردو در محله رو به عهده گرفتم. عدسی گردو خرید و تماااامشو مغز کرد. حتی حواسش بود سفره یک بار مصرف برای صبحانه و ناهار گرفت. عدسی بستنی های صدو پنجاه گرمی پر از مغز پسته با بهترین شیر رو سفارش داد. عدسی نون تازه با بهترین کیفیت رو سفارش داد. به تعداد بچه ها کیسه پلاستیک خرید و روی تمامشون از یک تا چهل برچسب بریل چسبوند تا بچه ها روی شماره، کفشاشونو توی پلاستیک بذارن و کفش کسی گم نشه. عدسی تمام هماهنگی ها رو با بچه هایی که زحمت تدارکات رو کشیدن انجام داد. اکبر آقا و پسر هاش. همچنین افراد دیگه ای از جمله آقا رسول. آقا ابراهیم. آقا مرتضی. خدا کنه کسی رو از قلم نینداخته باشم. اکبر آقا برای بچه ها هندوانه های کم هسته و شیرین خرید. آقا مرتضی، آقا ابراهیم، رسول آقا، آقا رضا، و اکبر آقا، تمام طول مدت حواسشون به بچه ها بود که کسی چیزی کم نداشته باشه. هم شرمنده شدیم و هم واسمون عجیب بود که خانم ملایی، خواهر مسعود خان خودمون، با اینکه خودش یکی از شرکت کننده ها بود، با انسانیت تمام و حس مسئولیت پذیری مثال زدنی، پا به پای دیگران برای بچه ها می دوید. حتی اورژانس محله هم در صحنه برای بچه ها حاضر بود. محسن صالحی رو میگم. داماد خانواده ی محسن صالحی ای که تهیه کننده ی هات گوش کنه. آب میخوای؟ کفشات نیست؟ چایی میخوای؟ به جای قند دوس داری چاییتو با شیرینی بخوری؟ کسی نیست توی هدایت دوچرخه همراهیت کنه؟ دنبال راه عبور می گردی؟ گوشیتو گم کردی؟ بازم دوغ میخوای؟ غذای اضافی میخوای؟ دیر رسیدی صبحانه نخوردی؟ نمیدونی آب قوطی پنیرت رو کجا خالی کنی؟ دنبال دومینویی؟ هر اتفاقی که واست می افتاد و نیاز به کمک داشتی، یکی از افرادی که اسم بردم، همیشه بودند که کمکت کنند.

چقدر که من از این افراد چیز یاد گرفتم توی این سفر.

مثلا حتی آقا یدالله شوهر خواهر عدسی و خانواده ی محترمش هم که ساعات پایانی به ما ملحق شدند، کلی هوای بچه ها رو داشتند. باورتون نمیشه اونقدر حس همدلی و همکاری و صمیمیت زیاد بود که حتی بچه های کوچک، از جمله پسر های شش ساله و نه ساله ی اکبر آقا یعنی امید و علی و پسر شش ساله ی آقا یدالله یعنی محمد، اگه می دیدند کسی چیزی میخواد یا جایی میره که نیاز به راهنمایی داره، کمکش می کردند.

اینکه بچه ها حوصله‌شون سر نرفت واسه این بود که تاب و سرسره توی باغ موجود بود، در ادامه، آقای جباری، آقای قربه علی، و خانم ها کاظمیان و امیدی، در تدارک بازی هایی نظیر دومینو، گویینگ‌بال، شطرنج، دالان، منچ، و توپ بازی، سنگ تمام گذاشتند. عدسی هم دوچرخه آورد تا بچه ها بتونند دور هم دو نفر دو نفر یا حتی تک نفره دوچرخه سواری کنند که بچه ها از این حرکت کلی استقبال کردند!

راستی بگم که عدسی در استقرار بچه های شهرستانی در منزل خودش برای همه سنگ تمام گذاشت و نگذاشت آب توی دل کسی تکون بخوره یا کسی به دلیل مسافت دور بودن، نتونه شرکت کنه.

کلا همه چی خوب بود. منم سعی کردم خوبتر بشه. این شد که از شب قبل اردو، با مسعود که با همراهانش خونه ی عدسی بود، هماهنگ شدم که ببرم توی اصفهان تابشون بدم. خیلی دوست داشتند آثار باستانی رو ببینند ولی وقت کم بود و می ترسیدم همه جا زود ببندند و من و مسعود، به همراه خواهرش و متین از بچه های رشت، از همه چی جا بمونیم. این شد که ابتدا خرید سوقاتی و در ضمن شیرینی از شیرینی فروشی آریا در دستور کار قرار گرفت. خرید ها رو خونه ی من جاساز کردیم. برنامه ی بعدی که واسه خوش گذرانی چهار نفره به ذهنم رسید، شهر بازی بود. با استفاده از بن پنجاه درصد تخفیفی که داشتم و ده درصد دیگه هم مدیریت شهر بازی ملکشهر لطف کرد تخفیف داد، دوازده بلیت بازی به قیمت شستو چهار هزار تومان رو برای هر چهارتاییمون فقط و فقط به قیمت بیستو شش هزار تومان خریدیم و سیو هشت هزار تومان هر چهار‌تایی سود کردیم. سورتمه، فیریزبی، سفینه. این ها سه بازی ای بودند که وقتی چهار نفری از هر کودومشون پیاده می شدیم، خون توی مغزامون جریانش رو از دست می داد! بعدشم برنامه ریختم بریم ونیز. یه رستوران ایتالیایی با انواع غذا های ایتالیایی. پیتزا، پاستا، و لازانیا، به همراه سالاد سلف سرویس شامل ماکارونی، ژامبون، گارلیک بِرِد، و کلی مخلفات دیگه، سوپ، و نوشیدنی، از جمله خوردنی هایی بودند که به عنوان شام سفارش دادیم خریدیم خوردیم. کلی به همه‌مون خوش گذشت. توی ونیز به اعتقاد راسخ قلبی رسیدم که مسعود، جارو برقیه. فکر کنم دو سه هزار بشقاب سوپ خورد با چند ده عدد آب معدنی. البته که به بخیلش لعنت! مسعود جون نوش جوووونت! یه رفیق توی ونیز دارم که همیشه هوامو داره. اون شب هم کلی بهمون حال داد و غیر از اینکه توی کشیدن سالاد ها و سوپ های سلف بهمون کمک کرد، کلا دسر هایی که خوردیم رو توی صورت حساب حساب نکرد!

بعد از ونیز، همگی رفتیم محل استقرارمون چرا که ساعت یک و دوی شب بود و باید پنج و شش صبح بیدار می شدیم.
برای اینکه ناهماهنگی پیش نیاد، طبق اطلاعیه ی اردو، برنامه ی حرکت رو با ایمیل و پیامک، برای شرکت کننده های اردوی گوش کنی فرستاده بودم. صبح جمعه، ششم مرداد، ساعت شش و سی دقیقه، از ترمینال نجف آباد قرار حرکت داشتیم. آقای صالحی، راننده ی مینیبوس، دقیقا ساعت شیشو نیم، توی ترمینال حاضر بود. با اینکه خیلی از بچه ها بین ده دقیقه تا یک ساعت زودتر اومده بودند، تا اومدیم هماهنگ بشیم، تقریبا با هشت دقیقه تأخیر، ساعت شش و سی و هشت دقیقه با آقای صالحی، راننده ی خوش اخلاق مینیبوس، به سمت محل اردو حرکت کردیم. به خواست من و عدسی، همگی دم کوچه باغ پیاده شدیم و توی آفتاب، خوش خوشک تا باغ شش هفت دقیقه پیاده رفتیم. حدود ساعت هفتو نیم هشت، صبحانه که نون و پنیر و گردو با چایی بود رو تناول کردیم و شروع کردیم به آشنا شدن با هم دیگه. بچه ها معتقد بودند که صبحانه، هم کیفیتش بالا بود و هم کمیتش. حتی بعضی ها زیادشون بود نتونستند درست و حسابی به حساب صبحانه برسند.

در ادامه، بچه ها مشغول شدند به گفت و شنود و انجام بازی هایی نظیر دالان، گویینگ‌بال، منچ، کارت، دوچرخه‌سواری، شطرنج، توپ بازی، دومینو، و بازی های موبایلی، فکری، عددی، و نون بیار کباب ببر.

حین بازی ها، نزدیک ظهر، بستنی مغز پسته ای سنتی بین بچه ها توزیع شد. در همین حین، جلسه ی معارفه ای رو تشکیل دادیم که خیلی جالب شد. میتونید تا یک هفته ی دیگه، کل جلسه رو پانزده مرداد، روز تولد گوش کن، بشنوید. همه ی اعضای سی چهل نفری اردو با هم آشنا شدیم و ارتباط بچه ها محکمتر و صمیمیتر شد. جا داره همینجا تشکر کنم از بچه هایی که ارزش گذاشتید، چه از اصفهان، چه از شهر های اطراف، و چه از استان های مختلف نام نویسی کردید، قدم روی چشم ما گذاشتید. از گرگان. از مشهد. از گیلان. از تهران. از شیراز. از هرجا که دور از اصفهان بود و اذیت شدید تا خودتونو برسونید ولی بازم به فکر محله و دور همی هاش بودید. دمتون گرم. شما فوقالعاده اید!

از صبح تا ظهر، یکی دو سه بار چایی بین بچه ها توزیع شد. تخمه هم بود که هر کسی می خواست، میتونست بشکنه که حوصله اش سر نره. خلاصه که نهایتا به وقت محله، به وقت ناهار رسیدیم. جوجه کباب درجه یک. تهدیگ درجه یک. دوغ محلی درجه یک. بچه ها درجه یک. تدارکات درجه یک. نون درجه یک. سفره درجه یک. در و دیوار درجه یک. کولر درجه یک. باغ درجه یک. لطف همگی نسبت به هم دیگه درجه یک. کلا اونجا هم مثل محله، همه چی درجه یک بود.

از ظهر تا عصر، بچه ها سنگین و نشعه از خوراکی های زیاد، ولو بودن همه جا. هرکی واس خودش یا توی چُرت بود یا بازی می کرد. بعدش یه کم موزیک پحش شد برای آرامش و هیجان جمع. در همین حین، به خواست بچه ها، اول چایی توزیع شد. جاتون خالی یکی از هم محلی ها، شیرینی تهیه کرده بود با چایی خوردیم. بعدش نوبت رسید به هندوانه ی آبدار، شیرین، کم‌هسته، و درجه یک که اکبر آقا خریده و زیر درخت ها در سایه ی خنک جاساز کرده بود. رفقا در توزیع هندوانه، خیلی هوای کار رو داشتند و دمشون گرم. هندوانه ها به شکل باریکه یا شتری بریده و توزیع شد تا بچه ها طعم خوش هندوانه رو هرچه عمیقتر احساس کنند.

در اون اوصاف، یکی از اتفاقاتی که به شدت منو هیجان زده و متحیر کرد، این بود که محمد کوچولوی معروف، که بچه های اردوی قبلی دیده بودیدش و بچه های دیگه هم وصفشو توی پست های مختلف خوندید، هنوز بعد از دو سه سال، بچه ها رو یادش بود. آخرین بار شاید سه چهار سالش بود که منو دیده بود. دیروز وقتی اومدن باغ، توی شش سالگیش اومد پرید توی بغلم. گفتم اسمت چیه؟ گفت محمدم دیگه! گفتم اصلا منو می شناسی؟ مگه منو یادته؟ گفت آره. یادت نیست دفعه ی قبلی با هم می گفتیم می خندیدیم شوخی شوخی با همه بازی می کردیم عمو؟ خلاصه که از هوش این بچه در تعجب مونده بودم که با یه بار دیدن ما، بعد از بیست سی ماه هنوز همه چی یادش بود.

خب دیگه. رسم روزگاره که هرچی خوبه، زود تموم میشه. ساعات پایانی رسیدند و ثانیه ها برای پیشی گرفتن از هم دیگه دل توی دلشون نبود. نهایتا کفشا رو از روی شماره ی پلاستیک هایی که عدسی نوشته بود، پیدا کردیم پوشیدیم. با راننده هماهنگ شدیم برای حرکت به سمت اصفهان. قرار بود ساعت هفت حرکت کنیم و خداییش راننده ساعت پنج دقیقه به هفت، دم در باغ بود. تا هماهنگ بشیم ده دقیقه تأخیر داشتیم و هفتو ده دقیقه راه افتادیم. بعضی از ما بچه های اصفهان، برای استقرار شهرستانی ها توی منزل هامون داوطلب شدیم. نهایتا اکثرا سه راه صمدیه پیاده شدیم. بعضیامونم با راننده تا خیابون امام خمینی رفتیم چون مسیر خونه ی راننده از اون طرف بود. هرکی که رفت، با بی میلی رفت محل استقرار خودش از بس که همه چی خوب بود.

این جمع، این دور همی، خاطره ای شد که تا قیام قیامت نه از ذهن ما پاک میشه و نه از ذهن تاریخ. خیلی خوش گذشت. خیلی از آشنایی های منجر به دوستی های با دوام شکل گرفت و با بچه محل ها خوش بودیم.

یادتون باشه آموزش، استقلال، و تفریح، سه هدفی هست که هم در سایت و هم در جمع های واقعی، همیشه دنبال خواهیم کرد.

فقط واسم عجیبه که چرا دانش آموزان اصفهانی، با وجود اینکه سایت رو می خونن و در جریان اتفاقات محله هستند، با عدم نام نویسی در اردویی به این خوبی، با کیفیتی، با کلاسی، با حالی، و همه چی تمام، خودشون رو از یک دنیا شادی و لذت بی نصیب کردند.

بگذریم. اگه دیدید این متن چیزی کم داشته، اگه اردو جاییش طوری بوده که احتمالا اذیت شدید یا رنجیدید یا سختتون شده، اگه کسی رو از قلم انداختم، اگه حواسم نبوده سرم شولوغ بوده توی جمع اردو پیش شما نیومدم یا کم اومدم، همه رو. همه رو. بگذارید به حساب کم‌تجربه بودن من. بگذارید به حساب مدیریت ضعیف من. بگذارید به حساب اینکه امکانات در همین حد بیشتر نداشتیم. بگذارید به حساب حافظه ی ضعیف من در خصوص اسامی. هرچی خوبی بود به خاطر تلاش های دیگران بود و هرچه کاستی بود به خودم برمیگرده و بس.

حرفی نمیمونه غیر از اینکه بگم فقط شما نیستید که منو دوستم دارید. منم به شدت شما رو دوست دارم و برای تک تک شمایی که شرکت کردید یا شرکت نکردید، دلم تنگ میشه. جمله ای نمیمونه غیر از اینکه بگم لذت ببرید از زندگی!

یادتون باشه

ما نابینایان تا باهمیم و از خونه بیرون می زنیم، هرگز مجازی نیستیم!

اسامی شرکت کنندگان دومین اردوی گوش کنی از این قرارند:

امید بقایی
ایمان عمومی
آقای جباری
آقای قربه علی
جواد ایزدی
حمید رضائی پویا
خانم امیدی
خانم کاظمیان
خانم وزیری و فرزندشون
رسول واسقی
رضا سلحشور
روح الله صالحی
زهرا خادمی
سعید درفشیان
سعید زرگریان
عباس زمانی
عباس کازمیپور
عباس یگانه
عدسی یا عزیزالله پژوهنده و بچه های تدارکات
علی اکبر حاتمی به همراه همسر و فرزندان
علی کریمی
مجتبی خادمی
محسن صالحی هات گوش کن و محسن صالحی اورژانس محله
محمد حاتمی
مسعود ملایی و خواهرش و متین
مسعود میر خلف
مهندس رضایی به همراه اصغر آقا

۴۹ دیدگاه دربارهٔ «نابینایان هرگز مجازی نیستند. دومین اردوی محله ی نابینایان در اصفهان خعلی خوش گذشت!»

عدسی باز دستت درد نکنه. خیلی با حالی خداییش.
جام خالی بوده ها. هی دنبال اسم رهگذر گشتم تو شرکت کننده ها. بعد یادم افتاد نیومده بودم. خخخخخخخخ
خدا را شکر. شالا همیشه به خوشی و خوش گذرونی روزگار بگذرونید

سلام. دادا میگم چرا چند روز پیدات نیست؟! نگو سرت گرم خوشی بوده! به هر حام چون تجربشو داشتم میدونم تو این اردوها چهقدر خوش میگذره! ایشالا تو یکی از این اردوها باید سعی کنم خودمو به این جمع باحال برسونم. به هر حال خوشتون باشه و خدا کنه این جمع هر بار بزرگتر و باحالتر بشه.

به من که اولین بارَم بود توی این اردوها شرکت میکردم خیلی که نه, بی نهایت خوش گذشت.
انقدر که وقتی میخواستم از جمع بچه ها جدا بشم یه بغضی گلوم رو گرفته بود.
دم همه گرم.
فقط یه پیشنهاد به بچه هایی که احتمالا در اردوهای بعدی میرن دارم که هیچوقت, تکرار میکنم هیچوقت با مجتبی نون بیار کباب ببر بازی نکنید.
این آقا رحم نداره.
خخخخخ.
جای همه کسانی که نبودند خیلی خالی بود.
منم از عدسی و اکبر آقا و تموم اعضای تدارکات و کسایی که به همه ما لطف داشتند از همینجا تشکر میکنم.

درود. من در مورد اردو حرف زیاااد دارم و تو یه کامنت جا نمیشه. باید یه پست که نه, هزاران پست خرجش کنم خَخ.
کلاً ایقد همه چی خوب و اوکی بود که حس میکردم انگاری کد نویسیمون کرده باشند خَخ.
میگم: خو میذاشتی من با همون اتوبوسی که قرار بود برم, میرفتم خَخ.
ولی خداییش خیییلیی فرا لذت بردم و انتظار اون هیکل گنده رو هم از مسعود نداشتم.
واسم جالب بود که محسن صالحی کرک شده بود. یعنی هم نسخه ی اصلیش اومده بود و هم کرکش. تا حالا کرک آدم ندیده بودم, که اینو هم دیدم.
راستی پس از زهرا هم پرسیدم به نظرت خوبه ما این موجی رو چی کارش کنیم؟
گفت یعنی چی؟ گفتم: یعنی دارش بزنیم سردر محله.
بهم گفت برو به نمایندگی از بچه ها این کارو بکن خَخ.
با سعید زیاااد حرف زدم, و همیجا میگم سعید خیییلییی دوستت داااارم.
از شوخیهایی هم که به هر نحوی باهام شد ناراحت نشدم و خوشحالم که ایقد بچه ها منو به خودشون نزدیک میدونند که باهام شوخی کردند و میکنند.
خیلییی دوستتون دارم, این یه تعارف نیست, بلکه حقیقت وجود دل من و البته حرف فرزانه هم هست خَخ.

سلام خیلی خیلی خوشحالم که بهتون خوش گذشته بازم از این اردو ها بذارید همین خوشی ها و دور همی های دوستانه است که آدمو شاد میکنه برای محله ای های عزیز شادی آرزو میکنم والبته تشکر ویژه از همه کسانی که برای برگذاری این اردوی شاد تلاش کردند
موفق باشی مدیر

درضمن یه تشکر ویژه هم از مدیران محله ، گوشکن خیلی جالب شده مرسی از تلاشتون تغییر امروز گوشکن خیلی به دلم چسبید البته این نظر منه …دیگه هم مشکل قبلی نیست که برای هر مطلب رمز و کاربری میخواست ممنون از تلاشتون یه عالمه استیکر تشکر

درود
به سهم خودم بازم لازمه تأکید کنم که مدیریت عدسی، اکبر آقا و بچه های تدارکات رو ستایش میکنم.
این ایده چسبوندن کاغذ بریل رو پلاستیک کفشا واقعا محشر بود.
راستی مسعود با این که تلفنی با من حرف زده بود، کلی به مخش ور رفتیم تا محسن صالحی و منو شناخت خخخخ!
امیدوارم بشه زود به زود از این اردوها داشته باشیم.

سلام
خیلی جای همه خالی بود
به ما که خیلی خوش گذشت.
از مجتبی و آقای پژوهنده و خانواده ی ایشان و قسمت تدارکات و همچنین از خانم ملایی که واقعا بدون چشم داشت زحمت کشیدند تشکر میکنم.
مجتبی مدیریتش عالی بود, همش حواسش به همه بود که هیچکس تنها نباشه مواظب بود که چیزی کم نباشه.
همگی موفق باشید.

سلام. بد جور تحت تأثیر این همه خوبی عدسی و اکبر آقا اینا قرار گرفتم. واقعا آفرین، محشر بودن. کاش بالاخره بشه منم تو یکی از این اردو ها شرکت کنم… خدا بانیان ایجاد و برگزاری این اردو ها رو خیر بده.
موفق و شاد باشید همیشه

ضمن درود فراوان و عرض ادب!من دقایقی پیش محله را گشودم و این پست را دیدم و در حضور چند نفر خواندیم و هم اکنون دو نفر به سمت شیراز حرکتیدند و دو نفر خوابند.
راستی من صبح پنجشنبه که از خواب بیدار شدم و به اداره رفتم توانستم عصر جمعه که اردو پایان یافته بود با دوچرخه به خانه بیایم و به خواب عمیق فرو بروم.
صبح شنبه رفتم کار و ظهر با سردرد وارد خانه شدم و پس از ناهار خوابیدم وکمی چرتیدم و باز هم سردرد ولم نکرد و عصر یه قرص استامینوفن خوردم و کمی بهتر شدم
راستی وقتی از اداره وارد خانه شدم چهار نفر به سمت اصفهان رفتند و تا شب تفریح کردند که من کلید خانه را دادمشون که وقتی برمیگردند و من در باغ مرتضی خوش میگذرانیم بتوانند وارد خانه شوند
من دیشب تاحالا هنوز نخوابیده ام و مشغول صحبت و خنده و تفریح با دوستان بودیم
حالا که شیرازی و تهرانی به شیراز رفتند و گرگانی و مشهدی خوابند و منم اینجا هستم.
به امید اردوهای بعدی و با کیفیت بهتر در خدمت دوستان باشیم
البته این باغ زیاد جالب نبود که اولا نوپا بود و درختانش کوچک بودند و ما نتوانستیم از سایه هاشون استفاده کنیم
دومین مشکل این بود که فصل خرما پزون بود و ما نتوانستیم از گرما و داغی هوا کم کنیم تا بیشتر خوش بگذره و کمتر دوستان گرمشون بشه
البته من که با کت و کلاه بودم و از گرما لذت میبردم و با دوستان شاد بودیم
راستی موضوع اردوی تهران به کجا کشید من دوست دارم به تهران بروم
ای کاش میتوانستیم در تهران هم یه باغ هرچند کوچک پیدا میکردیم و آزادتر از پارک با دوستان خوش میبودیم
اصل مطلب دور همی دوستان و بگو بخند و با آرامش خاطر خوردن است و بقیه ی مشکلات را بیخیالش
پس باید زودتر دست به کار شویم و اردوهای بعدی را رقم بزنیم
من همچنان پایه ام تا اردوهای بعدی را برپا کنیم و دور هم خوش باشیم!

سلام من به سهم خودم از مجتبی و عدسی و خانهواده اش و اکبر آقا و خانم ملای و همه دست انکاران نهایت تشکر را دارم خیلی خوش گذشت جای همه خالی بود امیدوارم اردوی بعدی همه شرکت کنند دوره همیئ باحالی بود به امید همچین روزهای خدانگهدار

سلام. واقعا همه چی عالی بود. حز کردم از مسؤولیت پذیریِ مجتبی. از صبحِ روزی که خبردار شد که ما رسیدیم مرتب چکمون میکرد و هوامونو داشت. به جای اینکه من باهاش تماس بگیرم، خودش مرتب زنگ میزد و وضعیت رو میپرسید. حتی یه برنامه ی توپَّم واسمون ردیف کرد.
شهرِ بازی که جداً فوق العاده بود.
یکی شهرِ بازی بود که یه چند سالی اصلا نرفته بودم، یکی هم دوچرخه سواری.
بچه ها ونیز رو حتما بِرید. هم پیتزای گوشت و قارچش عالیه، هم پاستای آلفردوش فوق العادست، هم لازانیاش چیزِ مَشتی ایه، هم سالاد و سوپ و دوق و نوشابه و آب معدنیش تکه. دیگه شیکمم پرِ آب بود دلسترشو نشد که بزنیم بر بدن خخخ!
از عدسی و همه ی اعضای محترمِ تدارکات، مجتبی ی مسؤولیتپذیر، خانمِ کاظمیان و خانمِ امیدی و زهرا خانمِ خادمی خواهرِ مجتبی، جداً ممنونیم که همه جوره هوامونو داشتن.
ایمان یا همون قاسدکِ محله رو هم بعد از ۴ سال دیدم که وااااقعاً خودِش یه سورپرایزِ متفاوت بود. خودش میدونه که چقدر دوسش دارم و بهش ارادت دارم.
از همه ی اصفهانیهای گل ممنونیم. خیلی با محبت و با فرهنگید با اون لهجه ی شیییرین و پولکیِ شییییرییین و بریونیِ خوشمزتون اصفهانیها!
هم به محدثه خواهرم، هم به متین و هم به من بد جوری خوش گذشت و در حدِ انفجار لذت بردیم. همه چیز در عالیترین شکلِ ممکن برای ما پیش رفت انصافا.
دمِ تک تکتون بد جوری گررررررم.
حتما دوستون دارم. حتما!

سلاااام.
ایول به عدسی، ایول به اکبر آقای با معرفت و ایول به خودت که تونستین چنین اردویی رو با رضایت کامل بچه ها برگزار کنید.
در خصوص تهران هم امیدوارم بتونیم چنین شرایطی رو فراهم کنیم، هر چند اگه یکی دوتا شعبه از اکبر آقا با امکاناتش تو تهران بود، دیگه همه چیز حل بود.
اما به هر حال برای اردوی تهران نباید عجله کرد، باید با حوصله امکانات و زیر ساخت های اردوی تهران رو فراهم کنیم تا بتونیم همه بچه ها رو با همین درجه از رضایت دور هم جمع کنیم.
به امید اون روز.

درود
به میمنتی و مبارکی . یواش یواش این مدیر محترم داره مسئولیت پذیری خودش را ثابت می کنه ها .ما منتظر آخریش هستیم ، هیچ جا نمی ریم همینجا هستیم .
منم اسمم رو در این اردو ندیدم .مجتبی نام مرا یادت رفته گویا و آیا ؟ دقیقا به یادتان هستم و خوشحال از اینکه به همگی شما خوش گذشته است .
عمو چشمه ، شهههروز ای بابا دستم خط خورد شهروز جان ، پریسیمای گرامی ، امیر و همسرش ، حسین آگاهی ، آهان معلم فداکار محمود و خیلی های دیگه در این اردو نبودند که قطعا مطمئنم همانند این حقیر دلشان بوده اما شرایطش را برای حضور کسب نکردند .حتما در برنامه های بعدی تلاش حضور داشته باشند .
مسعود دیگه نداشتیم ها بیچاره مجتبی چقدر دردش آمده که اینجا نوشته ، آقا خوبه که میهمان مراعات صاحبخانه را داشته باشد والله .
حس آمدن دارم اما هنوز در عین حالیکه مستقل هستم اما محدودیت هائی برای استقلال از خود و محیط دارم و … .
عدسی ، از آنجائیکه من هم گلستانی هستم ، اینطور که گرگانی را در کنار م شهدی نوشتی ، واقعیت ندارد ما که شاگرد مشهدی ها هرگز هم ن یستیم و ما را در کلاس درسشان هم راه نمی دهند .خ خ خ خ خ خ
سعید بار آخرت باشد سر به سر مسعود بگذاری و خوشحالم که در سلامت کامل بسر می برید .
همه شما همواره در سلامت و امنیت و استقلال کامل بسر ببرید و به امید روزی که من همگی شما را یکجا زیارت نمایم .

سلام و درود
خب من که نشد بیام و نتونستم بیام نمیدونم شاید قسمت نبود
ولی چی میشد یه اردو هم این طوری شیراز داشتید
به هر حال خوش به حالتون که این قد بهتون خوش و خرم گذشته
روزتون خوش و خدا نگهدار

سلام بر همه. دوستان، من هم به سهم خودم یه خسته نباشید جانانه به همه ی کسانی که برای این اردو زحمت کشیدند، واقعا از جان و دل مایه گذاشتند و این شرایط بی نظیر رو فراهم کردند عرض میکنم. اگه بخوام اسم بیارم میترسم کسی رو فراموش کنم. پس میگم دم همه ی شما عزیزان گرم و قربان لطف و محبت همه ی شما.

سلام
یه مثَل هست فکر کنم چینی باشه ,
بَه بَه بَه , چه عالی ,
جای داش مهدی خالی .
کار سختیه که همه دور هم جمع بشند , اما امیدوارم این طور بشه
اما همین سفر های استانی هم کم کم تجربه و قلق کار رو بیشتر و بیشتر بهتون میده و روز به روز کیفیتش میتونه بهتر بشه .
خوش باشین و همیشه شاد بمونین .

درود! اردوی مجتبی یک روزه بود، اما اردوی یکی از شما از پنجشنبه تا دیروز صبح بود و دو نفر دیگر با من از پنجشنبه شروع شد و تا فردا ادامه داره و شش روز طول کشید، ما سه نفر باهم میگوییم و میخندیم و شادیم، خخخ، من روزها میرم سر کار و عصرها و شبها با دوستان خوشیم!

سلام و عرض ادب شرمنده با چند روز تاخیر خواستم صمیمانه از آقای خادمی به خاطر مدیریت خوبشون در اردو و آقای پژوهنده بزرگ وار و اعضای تیم تدارکاتشون خیلی خیلی تشکر کنم. خیلی همه چیز عالی بود. سرکار خانم ملایی هم خیلی زحمت کشیدند که بهترینها را براشون آرزو دارم. تجربه ام در دوچرخه سواری دو نفره به همت آقای پژوهنده. هم برایم بسیار دلچسب بود. جای همه اونهایی که نبودند واقعا خالی بود. امیدوارم این گردهماییها با اتحاد بیشتر ادامه داشته باشه و افراد بیشتری بتونند در اردوها شرکت کنند به خصوص دانش آموزان عزیزمون که جاشون واقعا خالی بود. سلامت شاد و پاینده باشید.

دُرود! امروز که این کامِنت رو مینویسم پنجشنبه ۱۲ مرداده ای وای بر من که از قافله ی کامِنت دادن و تشکر کردن جا موندم ای واااااااااااااااااااااااااااااایییییییی! دلیلش هم این بود که چند روزی خونه نبودم که اینترنت داشته باشم نهایتاً دیروز که اومدم پای کامپیوتر تا جایی که وقت داشتم سعی کردم برای پست های جدید نظرم رو بدم بعد رسید به امروز آقا مجتبی منو ببخش شرمندم از اردو که هیچی نمیتونم بگم همه ی کلمات و کاعنات و اعضای بدن انسان توان گفتن این همه خوشی رو نداره به من که بیش از حد خوش گزشت قلبم شاید ظرفیت این همه خوشیه بیش از حد یه هُییی رو نداشت اما تجربه کردم همه چی آلی غذا آلی تدارکات عالی اعضای محله ی با کلاس و لوکس نابینایان آلی همه چی آلی بود من از همه کمال تشکر رو دارم به خصوص مدیریت آقا مجتبی و همکاری و هم دلیه صادقانه ی آقا عدسی که توی این دور زمونه کمتر کسی این کار ها رو میکنه عرض شود خدمت شما که من از پنجشنبه شب تااااااااااا ۳شنبه شب نجفآباد بودم و نهایتاً ۳شنبه شب با پرواز ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه ی شب که هواپیما پرواز کرد نهایتاً ساعت ۱۲ و ۵۰ دقیقه رسیدم مشهد تا وقتی که وسایل رو تحویل گرفتم شد ۱ و رفتم خونه خدا وکیلی این اردو ارزشش رو داشت که من از راه دور برم اصفهان به نظر من اگه هر نفری حالا کَمِ کَمِش ۳۵۰۰۰ تومن میداد باز ارزش داشت واقعاً حیف که سال ۹۴ نتونستم بیام دلایلش رو هم میگم اینه که یکی تو فضای مجازی نبودم و دومیش صادقانه بگم اینقدر مستقل نبودم که حتی تو شهر درست تردد کنم اما از زمستون سال ۹۴ با همه ی سختی ها شروع کردم به مستقل شدن وگر نه که جوری که رفیقم تعریف میکرد از ۲ سال پیش مطمینم خیلی عالی بوده مثل اردوی جمعه اما زمان چقدر سریع میگره انگار همین دیروز بود چهارشنبه ی هفته ی پیش که من از مشهد حرکت کردم انگار همین دیروز بود پنجشنبه ی هفته ی پیش که من شبش رفتم نجفآباد در انتها از خانوم مُلاییی هم کمال تشکر رو دارم که اینقدر متواضع و خاکی بودندن این اردویی که من اومدم بیش از حد ارزش این رو داشت که من سختیه راه به خودم بدم اما برای دانشآموزان اصفهانی که آقا مجتبی مطرح کردند موافقم به شخصه من خودم رو برای دیدن مهدی قادری آماده کرده بودم فکر کردم میبینمش به شخصه دلیلی برای نیومدنش پیدا نکردم اما خب نبود دیگه چه کنم کامِنتم بیش از حد طولانی شد به امید اردو های بعدی به همراهیه آقا مجتبی ی گل و آقا عدسی که سنگ تموم گزاشتند! یا حق!

دیدگاهتان را بنویسید