خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت: بیست و سه مهر

صبحانه ام رابا نوشیدن یک لیوان قهوه رقیق تمام میکنم. بعد از شستن ظرفها به سراغ قفس پرنده ها میروم. پرنده ها در قفس هستند. در لانه چوبی را از بیرون باز میکنم و دستم را روی کف مفروش لانه میگذارم و نمیدانم برای چندمین بار پروردگارم را ستایش میکنم. هفته پیش مقداری علف خشک در قفس گذاشته بودم تا خودشان تصمیم بگیرند که با آن چه کنند. در طول این چند روز یکی یکی علفها را به لانه برده بودند و درهم تنیده بودند و برای خانه شان فرشی گرم تهیه کرده بودند. حالا دیگر زمانی که هوا رو به سردی میرود نگران از دست رفتن گرمای بدن شان نیستم. بعد از رسیدگی به امور پرنده ها اتاق شان را جارو میکنم. برادرم تلفنی به من میگوید شبکه سه را بگیر میگیرم. آقای آذر ماسوله مجری موفق نابینا به اتفاق همسر عزیزشان مهمان برنامه هستند. با اشتیاق برنامه را تماشا میکنم. به اداره اطلاع داده ام که امروز مستقیم از خانه به مراسم برگزاری برنامه روز عصای سفید میروم. پادکست روز عصای سفید را پخش میکنم و همزمان به اتو کردن لباس هایم میپردازم. از ابتدای ورود به سالن، مورد استقبال برگزار کنندگان قرار میگیرم. البته از تمام مهمان ها به همین شکل استقبال میشد. به سمت یک صندلی هدایت میشوم. محتوای مطالب مجری برنامه بسیار زیبا و مورد پسند است. همکارانم در ابتدای برنامه از راه میرسند. بعد از اتمام برنامه با همکاران به اداره میروم.دوستی به اداره ما آمده و برایم هدیه ای آورده است.هدیه را به یکی از همکاران سپرده و رفته است. آن را میگیرم. همکار دیگرم میرود تا از میوه فروش جلوی اداره خرمالو بخرد. از او میخواهم برای من هم بخرد. در راه بازگشت به خانه به خاطر مسئله ای که در اداره پیش آمده حالم نامساعد است. قادر نیستم اشکهایم را کنترل کنم. همکارم که همراه من است تا حالا مرا این گونه ندیده است. هیچ یک از همکارانم مرا این گونه ندیده اند. احساس فشار عجیبی در قلبم دارم که نمیتوانم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم. به خاطر آن هدیه و خرمالوها باید خوشحال باشم اما نمیتوانم. پیاده میشوم. همکارم نگران است. میگوید که میخواهد سوپ اسفناج بپزد. در را باز میکنم. به پرنده ها سلام میدهم. غذا آماده میکنم و وارد وبسایت تلگرام میشوم. تک تک تبریکها را پاسخ میدهم. صاحب خانه مبلغ شارژ را نوشته است. پرداخت میکنم. همچنین هزینه خانمی که کیفی برای برجسته نگارم دوخته و نیز دُنگ غذایی که دیروز در رستوران با دوستی خورده ایم را پرداخت میکنم. کمی استراحت میکنم. دوستی تلفن کرده است با او صحبت میکنم. بعد از استراحت گویا حالم بهتر است دوستم را حسابی میخندانم. میگوید تمام تلاشم را میکنم تا تو را به خندوانه ببرم. زنگ خانه به صدا در میآید. همکارم است با پسر کوچکش. برایم سوپ اسفناج آورده است بسیار لذیذ است. چای هلو دم میکنم با نُقل و مویز و بیسکویت از آنها پذیرایی میکنم. بسته ای به دستم میدهد. گویا سبزی خُرد شده است. دستم به نقطه هایی آشنا میخورد. بریل. میخوانمش. گشنیز. نمیتوانم حالم را توصیف کنم. بسته دیگر و باز هم نقطه ها. جعفری. نقطه ها را از اینترنت گرفته است. البته راهنمای خط بریل دارد اما آن لحظه دردسترسش نبوده است. بسته ای دیگر. مجموعه عکسهایی از استان اصفهان. او میداند من به نوازش نگاه آنهایی که می بینند، معتقدم. درش را باز میکنم باز هم نقطه ها: خانم جوادیان عزیز روزتون مبارک. بغلش میکنم. دستم را باز میکند و یک جفت گوشواره مسی را در دستم میگذارد. روی گوشواره ها با رنگ فیروزه ای طرحی هنری نقش بسته است. مرا به یاد رستوران مس می اندازد که دوست میدارمش. میگوید که در اینستاگرام رستوران مس پیامی گذاشته است که من از طریق دوست نابینایم با این رستوران آشنا شده ام. امروز روز عصای سفید است و من به احترام تمام نابینایان از شما میخواهم که یک منوی بریل تهیه کنید و در این زمینه من با شما همکاری خواهم کرد.
مانده بودم با این همه لطف چه کنم.
من در این روزها به باوری رسیده ام. نابینایان آموزشهای بسیاری در جهت ایجاد ارتباطی سالم با جامعه دیده اند.
آنچه پیمودن راه زندگی را برای نابینایان آسان تر میکند، آموزش الفبای مهارتهای ارتباطی به افراد بیناست. با بیانی گرم و روشن. من بیش از ده سال است که به این باور رسیده ام و در این راه گام هایی هرچند کوچک اما برداشته ام.
گام های تان استوار، روزگارتان سرشار از روشنای آگاهی.
« فاطمه جوادیان »

۲۷ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت: بیست و سه مهر»

سلام خانم جوادیان عزیز بسیار عالی و زیبا نوشتید ممنون از اینهمه احساس قشنگ وای نمیدونید چقدر خوشحالم که با دوستان نابینا آشنا شدم براتون بهترینها رو آرزو میکنم . زندگی شاد و پر نشاطی داشته باشید . راستی یادتون نره بهم مدال بدید

سلام خانم جوادیان. کل روز شما رو در جریان متنتون تجربه کردم از بس روون و قشنگ نوشته بودیدش. امیدوارم چیزی که اذیتتون کرد حالا یا رفع شده باشه یا تا حد محو شدن کم رنگ. عجب همکار با حالی دارید خخخ! واقعا حس مثبتی بهش دارم. نه واسه اینکه دست پر اومد دیدن شما. واسه اینکه حس می کنم این آدم دقیقا مطلب رو گرفته. شما رو در ذهنم، در دلم و در کلامم تحسین می کنم.
راستی به اون جفت پردار عزیز هم سلام برسونید. بهشون بگید حسابی دوستشون دارم.
همیشه شاد باشید!

سلام عزیزم,
چقدر زیبا مینویسید
همیشه منتظر هستم تا یه نوشته از شما بخونم
خیلی زیبا توصیف میکنید, اینقدر زیبا که حس میکنم همراه تون هستم.
به همکارتون هم از قول من سلام برسونید, و بهش بگید ندیده دوستش دارم
خیلی با احساس و خیلی عاطفی با مسایل برخورد میکنند
دوست تون دارم معلم دوست داشتنی.

سلام و عرض ادب
متن شما زیبا, شیوا و واضح حس قشنگ شما را القا کرد.
وقتی از پرنده ها آنطور زیبا می گویید و خدا رو شکر می کنید نمی گید ما هم دل داریم و دلمان پرنده می خواهد؟ دلمان خیلی دوست دارد چند پرنده نگهداریم. ولی بقیه نمی گذارند.
در دنیای واقعی, بین دوستان و دیگران, روز عصای سفید را نه کسی بهم تبریک گفت و نه تسلیت. برای همین نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت. خنثی خوب است. خخخ
موفق و پایدار باشید.

سلام خانم جوادیان عزیز و بزرگوار چقدر لذت بردم از خوندن این نوشته وااای واقعا عالی بود. به منم هیشکی نه تبریک گفت و نه تسلیت اصلا نمیدونم در مقابل تبریک کسی در رابطه با این موضوع باید چی بگم شاید برای همین هیشکی هیچی بهم نمیگه خخخ

سلام خانم جوادیان عزیز. خیلی قشنگ و رسا نوشتید. چه خوب که موقع ورود به همایش تشویقتون کردن. همه شما رو دوست دارن. ماهم همینطور.
راستی منم تنها کاری که ازم برمیاد واسه امیر بکنم اینه که هر سال روز عصای سفید بهترین غذایی که دوست داره رو براش درست میکنم خخخ
یه بارم یه کادویی واسش خریدم. با هزاران زحمت دو سه جمله به خط بریل روش نوشتم. یه حرفی رو اشتباه نوشته بودم دیگه همیشه بهم میخنده. خخخ

آیینه به دستت و نگاهت نور است،
تاریکی و تو نه! به خدا ناجور است؛
باید بنویسیم که در پرتو‌ی علم،
هر کار برای من و تو، مقدور است.
سلام بر همکار گرامی، بسیار عالی! یک روز موفق دیگر در زندگی شما و تجربه‌ای که مطمئناً می‌تواند برای من و امثال من مفید باشد. امیدوارم هر فردا موفق‌تر از امروز و دیروز باشید.

سلام.
بسیار عالی بود.
به دوست فهیمتون روز عصای سفید رو تبریک بگید.
به نظر من این روز رو نباید به نابیناها تبریک گفت. بلکه به بیناهایی که تونستن یه نابینا رو به درستی درک کنن و رفتار درستی باهاش داشته باشن باید تبریک بگیم. شاید این تبریکها و تقدیرها روزی باعث بهتر شدن زندگی همه ی ما بشه.
موفق و پیروز باشید.

سلام!
توصیف زیبایی از روزمرگی یک نابینا بود.
به من هم جزء همسرم کسی تبریک نگفت. البته مادرم هم بی‌شک یادش نبوده که روز عصای سفیده وگرنه مهمولاً سال‌هایی که به یاد داره تبریک میگه.
موفق باشید!

راستی حضور اشکان در شبکه ۳ سیما رو من هم ازش بی‌خبر بودم. کاش بچه‌ها حضورشون در چنین برنامه‌هایی رو قبلش در محله اطلاع‌رسانی می‌کردند. دست‌کم امیدوارم خود اشکان یا یکی از دوستان فیلم اون قسمت از برنامه رو توی محله به اشتراک بذاره.

سلام به علاءالدین گرامی.
به قدری در طول این حدود ده روز اخیر شلوغ بودم که اصلا نتونستم اطلاعرسانی مناسبی داشته باشم به ویژه اینکه امسال هم طراحی و اجرای جشن انجمن نابینایان ایران هم به عهده من بود و کار کار بسیار بزرگ و پر حجمی بود طوری که تمام ساعات روز قبل از ۲۳ مهر رو به خودش اختصاص داد. با این حال نه تنها فایل این برنامه بلکه برنامه هایی که به این مناسبت تیم ۶ نقطه اجرا کردند رو تماما جمع کردیم و زحمت آپلودشو دادیم به شهروز و تا چند دقیقه دیگه تو یه پست مفصل همش منتشر خواهد شد.
ممنون از پیگیریتون.

دوستان خوبم از شما تشکر میکنم که به این پست سر زدید و کامنت گذاشتید.
همه رو با دقت خوندم. به پرنده ها و همکارم پیامها رو رسوندم. به راستی که روز عصای سفید بر افراد بینایی که به درک صحیحی در مورد آسیب بینایی رسیده اند مبارک باد.
همکارم بعد از خوندن این مطلب اون روز رو از زاویه نگاه خودش نوشت. در کامنت بعدی نوشته ایشون رو براتون میذارم.

یک روز دیگر با صدای زنگ گوشی ام از خواب بیدار میشوم.
وسایل و لباس های مهد کسری را روی مبل پذیرایی میگذارم،تا بعد از بیدار شدن هنگامی که با پدرش به مهد میرود چیزی جا نماند.
طبق قرارباید به دنبال همکارم بروم.
خبر میدهد که امروز اداره نمی آید و مستقیم برای شرکت در جشن عصای سفید به سالن یادگار امام خواهد رفت.
راهم را به سمت اداره ادامه میدهم و با خودم فکر میکنم ایکاش راهی پیدا کنم و در این جشن شرکت کنم.
صدای تلفن روی میز کارم بلند میشود .رییس اداره از من میخواهد که همراه ایشان به جشن عصای سفید بروم .
توی سالن جمعیت زیادی هست.در حالی که همکارم پشتش به من است ولی از طرز نشستن صاف و محکمش که اعتماد به نفس بالاش را فریاد میزند ،به راحتی پیدایش میکنم.
در سالن هر برنامه ای که اجرا میشود مهم نیست ،آنچه مهم است حس جدیدی است که در من ایجاد میشود .از امسال روز جهانی نابینایان برای من رنگ و بوی تازه ای خواهد داشت و مطمئنم تا آخر عمر هرگز نمیتوانم مثل قبل بی تفاوت و در حد یک عنوان تقویمی از کنارش بگذرم.
بعد از پایان برنامه همراه هم به اداره می رویم.
جلوی در اداره گشنیز ،جعفری ،اسفناج و خرمالو میخرم.
در راه برگشت به خانه به خاطر مسئله ای که در اداره پیش آمد،حال همکارم نامساعد است.
اشک هایش بی محابا میریزد و حرف ها از عمق قلبش به زبانش جاری میشود.
من انگار مستاصل و نا توانم از انتقال عمق تاسف و همدردیم بابت اتفاق پیش آمده.
با تمام نگرانی به منزل میرسانمش و با هجومی از افکار و راه ها برای خوشحال کردنش به خانه می روم‌.
قصد دارم سوپ اسفناج بپزم.
سوپ اسفناج با طعم ملایم خامه و اسفناج در کنار رقص ملایم طعم آبلیمو شاید بتواند پیامِ خوبِ مهم بودن و دوست داشتنی بودن را به همکارم انتقال دهد .حتی فکرش هم دلم را گرم میکند.
در حین کار کسری هم از قصد و نیتم با خبر میشود با این امید که فرهنگ احترام و پذیرش افراد معلول از بچگی با تفکراتش آمیخته شود.
فرهنگ سازی واژه ایست که باعث میشود فکری را که مدت ها در سر دارم عملی کنم.
به رستوران مورد علاقه همکارم پیام میدهم و ضمن شمردن تمام ویژگی های مثبتی که داشتند ،پیشنهاد میدهم منویی به خط بریل تهیه کنند و اعلام میکنم که برای این کار همکاری لازم را خواهم داشت.
سوپ آماده است ،گشنیز و جعفری شسته و خرد شده.
الفبای خط بریل را دانلود میکنم .با لوح و قلمی که یادگار سال های دور دانشجوییم هست، روی برچسبی نام گشنیز و جعفری را هک میکنم.
در بین هر آنچه که دارم تا به افراد عزیزی تقدیم کنم ،مجموعه عکس های اصفهان و یک گوشواره مسی انتخاب بهتریست برای هدیه به همکار عزیزم.
با کسری به خانه همکارم میرویم.
هرچه برده ام تک تک به او میدهم.
و هربار با هر لبخندی که بر لبش مینشیند و با هر بار در آغوش کشیدنم،مطمئن میشوم کار درستی
کرده ام.
چای هلو و نقل و مویز و بیسکوییت میخوریم.
طوطی های زیبایش را میبینیم.
از هر دری صحبت میکنیم و ما به خانه برمیگردیم.
و من شب موقع خواب به این فکر میکنم که چه کار خوبی در حق خودم کرده ام .
انگار به خودم فرصت دادم با آموختن الفبای مهارت های ارتباطی ،دریچه چشم دلم را باز کنم.
گر نباشد چشم ظاهر عیب نیست
در نبود چشم دل باید گریست.

گام های تان استوار ،روزگارتان سرشار از روشنای آگاهی.
((مرجان همای نیکفر))

سلام تبریک به شما و همه دوستان و این همکار و دوست شفیق و مهربان. من خودم در جشن نبودم ولی تصاویر گوشه ای از کارهایم بود. کسی هم بهم تبریک نگفت جز یه راننده تاکسی که نشستم سریع گفت آقا روزتان مبارک باشه. خیلی خوشحال شدم و این از هر چیزی برام با ارزش تر بود که نه می شناختمش و نه چیزی ولی با شعور بودنش را بهم ثابت کرد. تا یه مسیری که می خواستم بیام رایگان آوردم گفت این روز متعلق بشماست پس باید احترام شما و این روز را نگه داریم واقعا راست می گن شعور به سواد و دانش نیست….

باز هم درود و سپاس.
دیروز ایمیلم رو چک کردم دو پیام داشتم یکی از استادی که فایل الکترونیک کتابش رو فرستاده بود و دیگری هم استاد دیگری که فرم خام پروپزال رو برام ارسال کرده بود. عجله داشتم از روی موضوع پیامها پی به محتوای اونها برده بودم گذاشتم سر فرصت برم دانلود کنم. دیشب هم به قدری سرم شلوغ بود که به یاد ایمیل نیفتادم. باید پاسخ همکارا رو در تلگرام میدادم. واقعاً فرصت چندانی برای صحبت کردن ندارم. صبح ایمیل رو باز کردم استادی که پروپوزال رو فرستاده بود روز جهانی عصای سفید رو به من و همکارانم تبریک گفته بود و پیامش رو با یک بیت شعر به پایان رسونده بود. اصلاً نمیدونستم از شدت فوران احساسات چکار کنم. در یک پیام نیمه رسمی ازشون تشکر کردم.
این همه دقت و توجه جای تحسین داره.

درود
نمی دانم باید چه بنویسم و چطور آغاز کنم حضورم را در این دیدگاه !؟ اما مطلبت را خواندم نوشته ای سرشار از متانت و میل به توجه و رعایت ادب و احترام و بزرگی منش و کردار و رفتار که منشا آن شخصیت وارسته و کامل شما سرکار گرامی است و بس .روز شلوغی را سپری نموده اید و خوشحال هستم که بازخورد رفتار شما توجه به امورات روزمره شما بوده و این حاکی از صفا و صمیمیت و احساسات پاک وجودی شما است .دوستان و همکاران خوبی دارید .قدرشان را بدانید و بیشتر از آن قدر و شان خودتان باارزش تر از همه این موارد است .راستش درک مطالب نوشته شده شما را دیدگاهی که خودتان از همکار خودت و نوشته او منتشر نمودید برایم وسعت بیشتر یافت و ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد و لذت بردم از نگاه پر از احساس و پر از محبت دوستان شما نگاه و نوشته ایشان مطلب شما را رونق و پروبال داد .واقعا در نبود چشم دل باید گریست .همه ما کوردل بودن را دوست نداریم اما روزمره گی را پیشه خود ساخته ایم و از هویت و اصول اصلی دور مانده ایم .متاسفم که در چنین روزی در کنار همه خوبی ها و لذت های آن ناراحت شدید و هیچگاه بعد از این اینگونه رفتار ناراحت کننده برایتان به وجود نیاید به امید خدا .
نوشته شما حس خوبی در من به وجود آورد و دیدم را به اطرافم بیشتر جلب نمود .اینکه کسی به من این روز را یادآوری نکرد شک نکن ، اما همواره الان چند سالی است که مدیران و همکاران که اغلب از دوستانم هستند نهایت همکاری را با من دارند و در انتقال من به سر کار مشکلی نداشته ام و از این بابت خدا را شاکرم .

سلام خانم جوادیان بسیار عالی و با احساس بود من هم چند تن از دوستانم برایام زنگ زدند و تبریک گفتند و تقریباً همین احساس شما را پیدا کردم من جمله فرماندار شهرستان آباده مدیر عامل کارخانه صنایع مخبارات راه دور شیراز یک دندان پزشک و یک راننده آجانس چند تن از مغازه داران و غیره که خیلی خوشحال شدمم شما موفق باشید..

امروز داشتم با برادرم در مورد تبریک روز جهانی عصای سفید صحبت میکردم. به راستی آنهایی که به ما تبریک میگویند نابینایی را برایمان خوشایند میدانند یا این که به عنوان فردی با تواناییهای خاص از ما یاد میکنند؟ من معتقدم در چنین روزی تمام افراد نابینا می بایست در اماکن عمومی با عصای سفید حضور داشته باشند تا دیده شوند.
مگر ما همین را نمیخواهیم؟ این که دیده شویم. عادی شویم. حاضر باشیم. عادی شویم. حیرت انگیز نباشیم. عادی باشیم. باید دیده شویم. باید با همان پرچم استقلال مان -عصای سفید- دیده شویم تا عادی شویم.
ما باید نگاه پرسش گر مردم را از حضور فعالانه مان پر کنیم. در بانکها، سینماها، اداره ها، دانشگاه ها، مدارس – چه به عنوان دانش آموز چه به عنوان معلم و چه به عنوان اولیای دانش آموز – در هر جا که نیاز باشد حاضر شویم. کمی صبور باشیم و بدانیم که هنوز خیلی ها ما را نمیدانند.

سلام بر خانم جوادیان عزیز. خیلی عالی نوشتید!
لحظه به لحظه خودمو با شما حس کردم و لذت بردم.
اتفاقا این هفته خیلی رو این موضوع کار کرده بودم که روز جهانی عصای سفید رو باید به نابینایان تبریک گفت یا نه؟! در نهایت فکر میکنم با مطالب این پست و کامنت شهروز به نتیجه مطلوبی رسیدم.
ممنونم از اینکه گوشه ای از زمانتون به دیدن من و همسرم در برنامه حالا خورشید اختصاص یافت و همچنان بر این باورم که افتخار مهم من این که شما بزرگترا نگاهم میکنید و فکر میکنم تا نگاه شما رو پشت سر خودم دارم انگار که همه چیز دارم!
سپاس.

سلام بر خانم جوادیان عزیز
فکر کنم که شما خوب باهاشون برخورد داشتین که بازخوردش رو دارین دریافت میکنین .
مقداری چوب های شکسته ی جارو هم خیلی برای لونه سازی پرنده ها , به روش خودشون مفیده .
مثل مادر من هم توی خونه به دلیل هوای سرد حبسشون نکنین , یکی از مقاوم ترین حیوان ها اگه اشتباه نکنم , گنجشک هست و دلیلش هم بدن پوشیده از پَر اون هست .
یادمه گرم ترین کاپشن هایی که داشتم و خیلی هم بهشون علاقه داشتم , کاپشن های پَر بود که بسیار بسیار گرم که ناشی از مواد داخلش بودند .
بعد میتونین یک گلدان هم کنار قفسشون بذارین تا خیال کنند که هنوز بهاره اگه دوست دارین که زیاد بشن .
کار قشنگ دوستتون رو هم تحسین میکنم و میدونم که همه باید در آشنایی مردم با نابینا تلاش کنند .
موفق باشین و سلامت .

دیدگاهتان را بنویسید