خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل دوم

از اون لحظه به بعد همه چی عوض شد
طفلک دخترم
وقتی همه فهمیدن چی به چیِ همه چی عوض شد
انگار چینی که محبوب همه دلها حتی پدرش بود رو بردم و یکی دیگه جاش آوردم
زخم زبان ها شروع شد
بیشترشم از طرف خانواده ی همسرم بود
تو خانواده ی ما کسی مشکلی نداره
ای بابا این بچه که از ما نیست و و و و و
من تو لاک خودم رفته بودم و جز گریه کاری نمیکردم
هرچی بقیه میگفتن صدام درنمیومد
تو اون روزای سخت و درد ناک نمیدونم اگه خاله گلی رو نداشتم براستی چی به سرم میومد
مادرم و بقیه خانوادم ازم میخواستن بچه رو بسپارم به شیر خوارگاه یا یتیم خونه یا چی میدونم جاهایی مثل اونجاها
البته این حرفها رو جاهایی که تنها بودم بهم میگفتن
همه از زبون تلخ خاله گلی وحشت داشتن بخصوص حالا که همه فهمیده بودن که اون پشتمه و ازم حمایت میکنه
یه روز که با خاله گلی تنها بودیم با عصبانیت بهم توپید گیس بریده فلان فلان شده چرا دهنتو بستی و جواب نمیدی
لال که نشدی
اگه واقعا میخوای بچتو نگهداری بزن تو پَر هرکی که حرف بی ربط زد
اگه هم نمیخوایش خوب بِبَر همون جاهایی که بقیه میگن بذارشو برگرد شتر دیدی ندیدی و کلی چیزای دیگه
واقعا چینی رو دوست داشتم از ته دل و هرگز نمیخواستم از خودم دورش کنم
یه روز که با مامانم و خاله گلی تنها بودیم باز مامانم حرف سپردن بچه به اون سازمان ها رو مطرح کرد
خیلی سریع گفتم مامان من بچمو دوست دارم و هرگز هم از خودم جداش نمیکنم
مامانم با عصبانیت سرم داد زد که دختره ی بیعقل میخوای فردا روز عین منیژه خانم از این سر روستا تا اون سر روستا دنبال بچت بیافتی و التماسش کنی باهات برگرده خونت و هر روزم کسی بیاد در خونت شکایت که دخترت سر بچمو شکسته و اینا
با اعتراض گفتم مامان بچه منیژه خانم دیوونه بود
مامان هم با همون لحن قبلش گفت چه فرقی میکنه
گفتم یعنی از نظر شما یه بچه نابینا با یه بچه دیوونه فرقی نداره؟؟
مادرم که انگار چیز جدیدی برای قانع کردن من کشف کرده بود گفت
آها خوب خودت داری میگی دخترت نابیناست خوب یه نابینا تازه وضعیتش از یه بچه دیوونه هم بدتره
باز یه بچه دیوونه میتونه راه بره و از اینا ولی دختر تو باید تا وقتی که یکی تون زنده هستید دو قدم خواست راه بره باید دستشو بگیری آخر سرم اگه روزی باهاش نباشی عین خالو احمد بدبخت می افته تو یه چاهی چیزی و تا آخر عمر زمین گیر میشه و یه بدبختی میاد رو بدبختی هات
فکر نکنم اینقده کم هواس شده باشی خالو احمد رو فراموش کرده باشی که افتاد تو چاه آسیابی که دیگه کار نمیکرد و بدبخت پاش شکست و تا آخر عمرش خواهرش بهش میرسید
یا نکنه هوس کردی دخترت عین عمو علی که قبلا برات گفتم برای جمع کردن صدقه از شهر اومده بود روستا افتاد تو چاه خونه ملا کریم و جنازشو بیرون کشیدن
اصلا از اینا بدتر تو خجالت نمیکشی روزی دخترت برای یه لقمه نون بره گدایی کنه. تو که همیشه زنده نمیمونی تا نیازاشو برآورده کنی
اصلا اگه سر همین ماجرا شوهرت طلاقت بده از کجا میخوایی بیاری که شکم خودتو این بچه رو سیر کنی
نکنه میخوای عین اون زنایی که بچه کوچیکشونو بغل میزنن میرن گدایی تو هم میخوایی بری گدایی کنی و اینقده گفت و گفت تا دیگه ساکت شد
گفتم اگه اینجوری که شما میگید باشه پس چرا مادربزرگ دایی جعفر رو دور ننداخت
مامان جواب داد تو داییتو با این بچه مقایسه نکن داییت فقط یه دستش فلجه و از پس کشاورزی و زندگی خودش برمیاد
جواب دادم که با این حال من بچمو نگهمیدارم خودتون میگفتید هرچی از طرف خدا بیاد نباید ناشکری کرد و از اینا حالا چی شد که چینی شد مایه ی عذاب
مامان با اخم جواب داد تو فکر میکنی همه احمق و بی عقلن و فقط تو عاقلی
خاله گلی که تا اون لحظه با پاک کردن برنج خودشو سرگرم کرده بود و حرفی نزده بود با خون سردی جواب داد
آره والا اگه اینجوری فکر کنه بهش امیدوار میشم که کمی عقل تو سرش هست
مامان عین بشکه باروت منفجر شد
ای بابا خواهر من تو جای اینکه از ما دفاع کنی و بهش بفهمونی که این راهی که میره عاقبتش به ناکجا آباد میرسه ازشم دفاع میکنی و همه رو بیعقل میدونی جز اون
خاله باز با همون خون سردی گفت من با کسی تعارف ندارم چیزی که واقعیت داره رو میگم
مدتها این بحث و جدلها ادامه داشت این وسط بابام ساکت بود نه طرف من رو میگرفت نه طرف اونا رو که روز به روز به تعدادشون اضافه میشد
فقط گاهی میدیدم که سر نمازاش شونه های مردونش از شدت گریه میلرزید و گاهی هم که زیادی بهش فشار میومد نمیتونست جلو صداشو بگیره و عین بچه ای ناتوان زار میزد و از خدا میخواست یا بهش صبر بده یا بمیره و از این همه بدبختی نجاتش بده
وقتایی که شاهد این ماجرا بودم از خودم متنفر میشدم و از خودم میپرسیدم براستی من آدم خود خواهی نیستم؟؟!
اگه مادرم هم این ماجرا رو میدید باز شروع میکرد
بیا داری ذره ذره باباتو از بین میبری
و بابام بعد که میفهمید ما گریه هاشو دیدیم و مامان باز سرزنشاشو به طرف من بیچاره شلیک میکنه هزاران بهانه واسه گریه هاش میآورد تا مادرمو ساکت کنه
روز به روز رنجور تر میشدم و سرزنش ها و توپ و تشر ها و مشکل دخترم از طرفی و گند کاری های شوهرم که هر روز یکیشون به گوشم میرسید و دفاع مادر شوهرم ازش که بچم بیگناهه مقصر زنشه از طرف دیگه داشتن عین زالو ذره ذره توانم رو ازم میگرفتن
دخترم تازه یه سالش شده بود که دایی جعفرم پیشنهاد داد برای معاینه دخترم رو ببریم تبریز
شیش ماه تبریز بودم همراه دخترم
شیش ماهی که هر روزش برام سالی گذشت
اون موقع ها تابستونم تبریز خنک بود چه برسه به زمستون که از سرما جرأت بیرون رفتنم نداشتم
بعده شیش ماه بهم گفتن بِبَرش تهران
چند ماهی هم تهران بودم که یکی از دکترها آب پاکی رو ریخت رو دستم
و عین تمام دکتر ها با این امیدواری که علم روز به روز پیشرفت میکنه و احتمال داره خیلی زود برای نابینایی هم درمانی پیدا بشه بهم گفت فعلا ببرش خونه تا ببینیم چی میشه
الآن بیخود این ور اون ور نرو که بی فایدست
و من نا امیدتر از قبل برگشتم جایی که کمترین تغییری نکرده بود
سردی خونه
دسته گلهای که هر روز خبرش میومد بابای دخترم آب میداد و و و

۲۴ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل دوم»

سلام به ابراهیم عزیز. همواره نوشته هات رو خونده و میخونم. آفرین. قلم روان و خوبی داری.
احساس میکنم فضای داستانت شبیه رمان گستره ی محبت نوشته ی نسرین قدیری هستش.
منتظر قسمتهای بعدیش هم هستم. نه. بذار این آخری رو اینجوری بگم.
بعدش چی شد؟؟؟

سلام به امین عزیز خودم
امین پریسا رو ولش کن اون عاقل نیست تو که نباید دنبال رو اون باشی
اون دشمنه باید اینجوری بکشیش
بطری رو ببری بالا اینجوری
بعد با تمام قدرت به طرفش پرتاب کنی
فدایی داری تو

سلام دشمن عزیز. میگم۱دونه خاله گلی آدم داشته باشه کلا اوضاعش بهشته. به جان خودم من۱دونه از این ها می خوام. ولی حقش بود این بنده خدا۱خورده بیشتر زبون داشته باشه و تقصیر این جماعت رو شوت کنه وسط دماغشون و مخصوصا به اون باباش بگه حالا سجاده نشین شدی ادا درمیاری؟ من که در هوای شوهر کردن نبودم می خواستم درس بخونم تو این بلا رو سرم آوردی یعنی این عمری که از خدا گرفتی یادت نداد ازدواج کردن همیشه گل و بلبل نیست و ماجراهای این مدلی هم احتمالش میره؟ من که میگم باباش حقشه وجدان درد بگیره. شکلک بدجنس.
خواستم در مورد قهرمان و پایان داستانت اذیت کنم ولی زمان و حسش نیست. کمی جدی می شویم البته اگر بشود که نمی شود. امیدوارم واقعیت داستان چینی ها خوش پایان باشن تا بشه داستانشون رو خوش نوشت! ای کاش زمانی این امید به واقعیت برسه!
حالا میگم ابراهیم! بعدش چی شد؟
شکلک فرااار با تمام سرعت!

آی گل گفتی پریسا جان! هرچند برای همه پدر و مادرها احترام خاص و ویژه قائلم ولی اینطور وقتا حداقلش نمیگند که خودم کردم. تقصیر خودم بود. هعی روزگار. البته اشتباه نشه و سوء برداشت نشه. پدر و مادرم خیلی منطقی هستند و کارشون درسته. منظورم اونهایی هست که اون وقتی که می طلبه دلسوزانه تر عمل کنند، چشمشون رو به روی واقعیت و شاید هم درستتر باشه بگم واقعیتها میبندند، تازه از زمین و زمان و همه هم طلبکارند. فکر میکنند قراره واسه همه هم معجزه و کرامت و اینطور موارد اتفاق بیفته.

سلام دشمن من خخخخ
ببین پریسا جز شیرینی هیچی خوب نیست
برو بخور بیا بگو طعمش چجوری بود من داستانش کنم
آره خوب باهت موافقم
ولی ولی شانس داره که خاله گلی داره
شرمنده دیر اومدی یه خاله گلی بیشتر نداشتیم که دادیمش اون خانم
الآن فقط شیرینی خامه ای داریم بیارم خدمتت آیا
شکلک فرااااااار

سلام به نظرم فاصله انتشار بین قسمتها افتضاحه! مؤمن، قسمت قبلی رو کی منتشر کرده بودی؟ ۱ اسفند! بابا دو ماهه میگذره! من اول قسمت دومشو خوندم هیچی سر درنیاوردم! تازه لینک مربوط به قسمت اولشو نذاشته بودی! کلی گشتم قسمت اولشو پیدا کردم یه بار دیگه خوندم تا فهمیدم موضوع چیست؟ به نظرم هفته ای یه قسمت باید بذاری!

سلام هیوا عید مبعث رو به تو و همه محله ای های عزیز تبریک میگم ووووااااییییییییییی دوباره دیر کردم خخخخخ یاد فیلمه اکبر عبدی افتادم که همیشه دیر به مدرسه میرسید خیلی عالییییییی بود منتظر ادامش هستم
شاد و پیروز باشی

سلام رفیق. داشتم می خوندم فکر هم می کردم که قسمت اول چی به چی بود. آخه یادم رفته بود. خخخ
هنوز مثل قسمت قبل نقد کنم یا فعلا بگذریم؟ خخخ
ممنون از اشتراک گذاری و یک خورده بیشتر وارد درونیات شخصیتت بشو. بخصوص تنهایی هاش با کودک و اینکه چگونه باهاش بازی میکنه؟ موقع گریه کودک, او چه حسی دارد و دیگران چه می کنند.
در هر صورت منتظر بقیه اش هستم. یه خورده آب بارون تروتمیز برام بفرست بیاد می خوام.

دیدگاهتان را بنویسید