خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل پنجم

سلام دوستای خوبم.
امیدوارم که ایام به کامتون باشه.
راستش قرار بود دوشنبه این فصل رو منتشرش کنم
ولی از اونجایی که کاری پیش اومده و احتمالا چند روزی به اینترنت دست رسی نداشته باشم، اینه که امروز این رو می زنم.
اگه تا دوشنبه کارم حل شد که پست بعدی رو هم اون موقع می زنم و اگه هم نشد که بمونه بعد.

*****************

روزها از پی هم می گذشتن و یک ماهی از جدایی من و دخترم می گذشت.
حالم خراب که چه عرض کنم، داغون بودم.
هر روز می رفتم مخابرات بهش زنگ می زدم ولی حتی اون زنگ ها هم بیشتر دلتنگم می کرد.
وقتی صداشو می شنیدم ولی کنارم نبود تا بغلش کنم و…. این خودش عذاب بزرگی بود برای من.
از اینا گذشته، هر بار که باهاش حرف می زدم به گریه می افتاد و ازم می خواست برم دنبالش ببرمش خونه و چه قدر طول می کشید تا بتونم آرومش کنم.
اینا از یه طرف، وزوز های آدم های بی کاری که جز شایعه درست کردن برای دیگران کاری ندارن از طرف دیگه، اعصابم رو ناخون می کشیدن.
اکثر اون شایعات رو هم فامیلای خودم درست می کردن و با گفتن مردم این رو میگن مردم اون رو میگن به گوشم می رسوندن.
یه بار که خاله ی مادرم اومده بود خونم و به اصطلاح داشت شایعات میان مردم روستا رو به گوشم می رسوند، خاله گلی چنان عصبانی شد که بی تعارف جواب خالشو داد.
خاله صفورا:
عاطفه جان خاله مردم روستا میگن عاطفه دخترشو سپرده یتیم خونه تا ازدواج کنه.
خواستم جواب بدم که خاله گلی با صورتی قرمز شده از خشم فریاد زد:
مردم مردم مردم. اولا مردمی که شما می فرمایید همین خاله خانباجی های فامیل خودمون از جمله خود شما هستید که می شینید دور هم و دیگ حلیم این دختر رو هم می زنید، وگرنه اگه فامیل خودمون دهنشون چفت و بست داشت مردم از کجا می خواستن بفهمن که عاطفه دخترشو نمی دونم به قول شما کجا فرستاده.
یا اگه مردمی که شما میگید اینا رو میگن، فامیلای خودمون که ماشالا کم هم نیستن برمی گشتن می زدن تو دهن همین به اصطلاح مردمی که شما میگید شایعه رو درست می کنن. اون وقت می دیدیم که کی جرأت می کنه دفعه ی بعد از این غلطا بکنه.
خاله صفورا با گفتن اصلا به من چه خوبی به شماها نیومده از جاش بلند شد.
خاله گلی با گفتن شما بدی نکن خوبیتونو نخواستیم خاله صفورای قهر کرده رو تا دَم در همراهم بدرقه کرد و بعد رفت تو اتاقش و در رو هم محکم کوبید به هم.
ولی مادرم که حال و روزم رو می دید حتی دیگه سرزنشم هم نمی کرد.
مادر بود و خودم که مادر بودم حالشو درک می کردم.
یه روز که اومده بود پیشم، با دیدنم اشکاش سرازیر شد و بغلم کرد
و نشست به نصیحتم که نکن مادر این کارا اصلا خوب نیست و و و و.
داشت باهام حرف می زد که یهو گفت گلی بیچاره رو ببین اونم مادره و ….
یهو انگار که به خودش اومده باشه زد رو دهنش و با گفتن برو آماده شو میریم روستا حرفشو عوض کرد.
ولی حرفش برای من یه علامت بزرگ سوال شد.
خاله گلی که بیرون بود برگشت و با خنده ای به پهنای تمام صورتش بی مقدمه گفت عاطفه آماده شو امشب باید بریم تهران پیش چینی.
این خنده اونم از خاله گلی چنان بعید بود که مدت ها بهش نگاه می کردم بی اینکه خودم بدونم.
مادرم با گفتن تهران واسه چی میرید باعث شد که خنده خاله گلی محو بشه و جاش همون صورت سرد و خشن برگرده.
با گفتن اینکه خوب معلومه میریم تهران چکار
این که دیگه پرسیدن نداره،
بلند شد و رفت تو اتاقش.
مادرم که انگار چیزی یادش اومده باشه بلند شد و دنبال خاله وارد اتاق خاله شد.
از همونجایی که نشسته بودم صداشون رو می شنیدم.
مادرم حالت سرزنش به صداش داده بود و داشت خاله رو به خاطر رفتارش با خاله صفورا سرزنش می کرد.
مامان: گلی رفتارت با خاله اصلا خوب نبود. اون هرچی باشه بزرگتر ماست و جای مادرمونه.
خاله هم با لحنی کلافه جواب داد بس کن تو رو خدا. ههه جای مادرمونه.
کجای این به مادرمون شبیهه. اون با دخترای بدتر از خودش فقط دنبال اینن که از ما آتو بگیرن و تو شایعه درست کردن پیشرو همه باشن. بعدش بیان حرفای خودشونو از زبان مردم به ما بگن و از ناراحتی ما حسابی کیف کنن.
خوب کردم. اگه دفعه ی بعد بخواد بازم از اینکارا انجام بده از این بدترم رفتار می کنم.
و بعد با صدای بغض آلودی ادامه میده:
سر جریان دیاکو که اون از خدا بی خبرا ازم گرفتنش، اگه کمی سر و زبون داشتم و جای آب قوره گرفتن نصفی از اون حرفا رو اون موقع بهش می زدم، عمرا اگه باز به خودشون اجازه می دادن امروز همون آشی رو بخوان واسه عاطفه بپزن که روزی واسه من بیچاره پختن.
بعد در حالی که از ته دل زار می زد با داد ادامه داد:
من مادر بودم و سوختم نمی ذارم عاطفه هم بسوزه.
خدا لعنت کنه خانمباجی رو که بچم رو ازم گرفت.
خدااااااا دیاکوم کجاست!
از چیزایی که می شنیدم اصلا سر در نمی آوردم.
تا جایی که خبر داشتم خاله بعد مرگ نامزدش دیگه ازدواج نکرده بود.
همیشه این رو به ماها گفته بودن.
ولی حالا چه خبره اینجا خدایا!
یه راز نگفته.
مادرم در حالی که معلوم بود خودشم داره گریه می کنه سعی می کرد خاله رو آروم کنه.
مدتی بعد هر دوشون از اتاق اومدن بیرون.
براشون چایی بردم. بعد از خوردن چایی خاله گفت عاطفه تا شب می خوابم بیدارم نکن.
بعد از رفتن خاله مادرم هم با گفتن اینکه گلی چیزیش میشه بلند شد و برگشت روستا.
تا شب برام یه سال گذشت. نه حوصله قالی بافتن داشتم نه کار دیگه ای.
خونه چنان ساکت بود که حس می کردم تو کل خونه گرد مرگ پاشیدن.
هرجوری بود تا ساعت چهار رو تو خونه گذروندم بعد از خونه زدم بیرون.
رفتم بازار تا کمی خوراکی و این چیزا واسه چینی بخرم.
البته بیشتر می خواستم از خونه بیرون باشم وگرنه چیز خاصی نبود که بخوام واسش بخرم. همه چی داشتیم یا می شد تهران خریدش.
داشتم با یه فروشنده سر قیمت بادام حرف می زدم که یه نفر رو کنارم حس کردم.
وقتی برگشتم مادر شوهر سابقم رو دیدم. خواستم بی توجه از کنارش رد شم که دستمو گرفت و کشید یه کوچه خلوت.
قبل از اینکه من چیزی بگم خودش به حرف اومد.
شنیدم دختره رو بردی تهران.
جواب دادم دختره اسمش چینی هستش. بعدشم بله داره اونجا درس می خونه.
با گفتن خوبه آفرین مسیر حرف رو عوض کرد
و خیلی بی مقدمه گفت علی هم مُرد.
چنان راحت این رو گفت که یخ زدم از این همه سردی.
من هم عین خودش گفتم خدا رحمتش کنه.
پوظخندی به حرفم زد و گفت:
رحمت؟ ههه کدوم رحمت دختر جون!
روز های آخر عمرش خون همه حتی من که مادرش بودمو کرده بود تو شیشه.
گفتم خوب حالا من رو کشیدید اینجا که اینا رو برام بگید؟
آهی کشید و با گفتن نه فقط خواستم من رو حلال کنی. اون موقع ها شاید اذیتت کرده باشم.
گفتم همون موقع ها بخشیدم. واقعا هم بخشیده بودم.
با گفتن عاقبت به خیر بشی و خداحافظ از هم جدا شدیم.
دلم برای علی می سوخت. اون چوب ندونم کاری های خودش و حمایت های مادرش رو خورد.
ساعت پنج و نیم برگشتم خونه. خاله هم بیدار شده بود.
ازم پرسید کجا بودم.
گفتم بازار و جریان دیدارم با مادر علی رو هم تعریف کردم.
اونم فقط گفت خدا رحمتش کنه و ازم خواست سریع کارامو انجام بدم که بعدا عجله ای آماده نشم.
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم شب از راه رسید و من خودمو تو اتوبوسی دیدم که نرم نرمک دل شب رو می شکافت و به من نوید رسیدن یه صبح پر از شادی رو می داد.
اون شب تا صبح خوابم نبرد و همش چشمم به ساعت بود که کی صبح بشه و این اتوبوس به تهران برسه.
گاهی هم از این همه یواش رفتن اتوبوس عصبی می شدم
ولی هرجوری بود بالاخره لحظات سخت شب و اون راه طولانی تموم شدن و من قدم رو خاک تهران گذاشتم.
تاکسی ها دورمون کردن که کجا میریم و اینا.
خاله گلی با گفتن همین اطراف میریم و ماشین لازم نداریم راه خودشو از میان راننده هایی که می خواستن هرجوری شده مسافری برای خودشون دست و پا کنن باز می کرد و جلو می رفت و منم عین جوجه ای که دنبال مادرش تند و تند میره تا گمش نکنه دنبال خاله گلی می رفتم.
بیرون ترمینال خاله گلی یه تاکسی گرفت و از اونجایی که روز جمعه بود خیلی سریع رسیدیم مقصد.
چند دقیقه ای منتظر موندیم تا در باز شد و ما تونستیم وارد بشیم.
وقتی رسیدیم تو خوابگاه دخترم رفته بود صبحانه بخوره.
وای که تا برگرده چقدر برام طول کشید.
تا رسید بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش.
اونم می خندید و می گفت مامان. چه قدر دلم براش تنگ بود!
وقتی که هیجانات اولیم فرو کش کرد برگشتم و خاله رو دیدم که داشت اشک می ریخت.
اونم چینی رو بغل کرد و بوسید.
اجازه دخترم رو از سرپرست گرفتم و هر سه رفتیم اون مسافر خونه که دفعه قبل اونجا اتاق گرفته بودیم.
چینی از همه چی واسمون حرف می زد.
از آتاناز دختری که کلی ازش بزرگتر بود و همیشه مراقبش بود.
شعر هایی که یاد گرفته بود رو می خوند.
وقتی هم حرفاش تموم شد زد زیر گریه و گفت که چرا تنهاش گذاشتم و این همه روزا نرفتم پیشش و فقط بهش الو کردم.
نمی دونستم باید چی بگم که خاله به دادم رسید
و گفت: قربونت برم من مریض بودم نمی تونست من رو تنها بذاره به خاطر همین نیومد پیشت.
اینقده چینی گفت مامان برو آبجی آتاناز رو هم بیار اینجا
تا قبول کردم که برم بیارمش.
بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم دنبال آتاناز.
اجازشو گرفتم و همراه خودم آوردمش.
آتاناز دختری یازده ساله و کلاس پنجم بود.
اهل تبریز و تقریبا دختر زیبایی بود.
تو راه ازش تشکر کردم که مراقب دخترم بوده.
گفت خاله جان من خودم اون روزا رو پشت سر گذاشتم و می دونم چه قدر بده. وقتی می دیدم چینی گریه می کنه یاد خودم می افتادم.
سر راه با خانه ی آتاناز تماس گرفتم و اون به مادرش گفت که من رفتم دنبالش و اون حالا همراه منه و میره مسافر خونه.
بعد آتاناز گوشی رو به من داد.
مادرش پشت سر هم با لهجه ی زیبایی ازم تشکر می کرد و برام دعا می کرد که دخترشو مدتی با خودم از خوابگاه بیرون آوردم.
آخر سر هم ازم قول گرفت که حتما با چینی و باباش بریم تبریز خونشون.
تو دلم گفتم چه جوری با بابای چینی بیام؟
ولی به اون خانم جواب دادم چشم حتما. ایشالا یه روز مزاحم میشیم.
وقتی چینی متوجه شد آتاناز هم اومده کلی خوشحال شد.
اون روز تا شب عین برق و باد گذشت و از اونجایی که نمی تونستیم بیشتر از اون بمونیم باز لحظه ی جدایی رسید.
چینی کمی بی تابی کرد و ازم می خواست که پیشش بمونم یا اونم ببرم خونه.
بهش قول دادم که خیلی زود برم دنبالش و ببرمش خونه تا کمی آروم شد.
وقتی اونا رو رسوندیم مدرسه باز دل خودم هم از جدایی گرفت
ولی قسمت جدایی بود و من جز تن دادن بهش چاره ای نداشتم.

۳۴ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل پنجم»

سلام!
داستانیه که نوشتنش برای معرفی جامعه نابینایان ایران به عموم لازمه، اما به نظرم به یه بازآفرینی حسابی نیاز داره. در ضمن، فکر می‌کنم اگر از روایت سوم‌شخص استفاده کنید می‌تونید حالات و شرایط چینی رو هم وصف کنید که می‌تونه بار محتوایی قویتری به داستانتون بده. عجب جمله‌ای نوشتماااا! خخخ! نکات دیگه‌ای هم هست که شاید بعدها نوشتم.

سلام در باره ی باز آفرینیش موافقم
راستش خیلی وقتا خواستم از زبان سوم شخص مطلب بنویسم ولی خیلی بد در اومده
و ترجیح دادم ننویسمش حالا دیگه نمیدونم
ممنونم از نکاتی که گفتید امیدوارم اون یکی ها رو هم بهم بگید
شاد باشید همیشه

سلام دشمن عزیز. این خاله گلی از اون دسته مواردیه که باید یواش یواش به پرستیدنش فکر کنم. و داستان این دیاکو چی بود؟ زود باش بگو. چینی هم، … واسه۱لحظه چنان حس عجیبی بهم داد که دلم خواست واقعا دست باز کنم بغلش کنم و اونقدر واسش حرف بزنم که دیگه گریه نکنه. طبق معمول بلد نیستم توضیح بدم. حسش خیلی، … چی اسمش رو بذارم شاید بشه گفت واقعی. هرچی بود عمیق بود و این رو تو و قلمت اون لحظه بیدارش کردید. آفرین! ادامه بده دوست و دشمن عزیز.
موفق باشی!

سلام پریسا
چه عجب نگفتی بعدش
به نظرم اون بعد پست قبلی حسابی بهت ساخته و دیگه دنبال بعدش نیستی
خوب اشکال نداره بعدِ مدرسه چینی و آتاناز رو میفرستم سه ماهه ی تابستون رو پیشت باشن
براشون شربت درست کن هر روز بده با تارت میوه ای بخورن
شاد باشی

دیاکو چه اسم جالبی . فک کنم اسم اصیل آریایی باشه . یا شاید هم کوردی باشه . خیلی خوبه که از اسمهای غیر معمول استفاده می کنی .
راستی ی چیزی بگم که مادر منم با اینکه سواد درست و حسابی نداره ولی خیلی خیلی آزاد اندیشه . اخلاقش ی چیزی توی مایه های خاله گلی ولی ظاهرا آروم و همیشه با لبخند . کار خودشو می کنه و به قضاوت های مسخره عوام کاری نداره . این چی گفت و اون چی گفت … مردم اینو میگن و مردم چی میگن براش باد هواست. خیلی دوست داشتم بتونم مثل مادرم باشم ولی ی کوچولو ژن پدرم در من اثر کرده خخخخ ژن دست و پاگیر خخخ

سلام رعد دانا
روز معلم رو به تو هم میتبریکم
ای ول به مامانت
جدی منم دلم میخواد اون شکلی زندگی کنم ولی …
دیاکو اسم قشنگیِ دقیقا باهت موافقم خیلی دوستش دارم این اسم آریایی که از اسم پادشاه ماد دیا اوکو گرفته شده رو
رعد میدونم شادی. شادتر باشی همیشه

وووییی نهههه شربت نه ابراهیم بعدش رو هم پرسیدم حواست نبود خخخ ابراهیم من تارت میوه ای می خوااام لعنت به هرچی کد امنیتیه بدم میاد از این کدها وووییی شکلک خشم شکلک حرص شکلک حرص شکلک حرص بدم میاد از این کدها بدم میاد بدم میاد خیلی بدم میاد باز مجبورم کردی کامنت بی سر و ته شلوغکی بزنم اینجا همهش تقصیر توِ اصلا تمامش تقصیر توِ هرچی هم که تقصیرت نیست هم تقصیر توِ!

بگم چی نشی ابراهیم. اولا من چغندر دوست ندارم شلغم رو ترجیح میدم. دوما واسه چی غیرتیم کردی؟ بلند شدم به خط یکی از اعضای ارائه دهنده این سرویس اینترنتیه زنگ زدم بهش گفتم در آپدیت جدید نرم افزار شما جای من که نمی بینم و باید از کد تصویری رد بشم و نمی تونم کجاست؟ طرف هم موند بهم چی بگه و من واسه اینکه چغندر نشم گیر دادم که من جواب می خوام و خخخ قرار شد فردا با بخش نفهمیدم چیشون صحبت بشه و دوباره زنگ بزنم ببینم واسه من و بچه های ما که عضو هستن و بعدا عضو میشن چه فکری میشه کنن. مسلم اینه که با کدها نمیشه کاری کرد ولی احتمال میره با نق زدن های من بشه داخل نرم افزارشون تغییر و تبصره ایجاد کنن. خریدن۱جعبه از این کوفت های شیرین کاری نداره. بلند شم برم بیرون بخرم و بیام. اما من اینترنتیش رو می خوام. بیناها انجامش میدن من هم باید این امکان برام باشه که هر زمان دلم بخواد انجامش بدم. باید. باید! خداییش چندان خیالم نبود واسه خودم ولو بودم اینجا گفتم فردا که رفتم بیرون۱جعبه می خرم میارم خونه. تمامش تقصیر توِ. به خدا راست میگم. این کامنت رو نزده بودی من امروز زنگ نمی زدم. هیچ وقت۱پریسای دیوونه بیخیال رو غیرتی نکن. منتظر میشم فردا زنگ بزنم و اگر فردا به نتیجه نرسیدم پس فردا زنگ می زنم و خلاصه اونقدر زنگ می زنم تا بتونم با این نرم افزاره سفارش هام رو ثبت کنم شبیه همه. امکان نداره اجازه بدم چغندر صدام بزنی خخخ. ربطی البته به پستت نداشت ولی باید اینجا می گفتم. نتیجه رو احتمالا اون طرف بهت میگم. ممنون دشمن عزیز.

اتفاقا فکر کنم خوبم. فقط یکم آرومم.
یبارم من ساکت نشستم شما نمیذارینا.
دارم سعی ممیکنم به جهت وزش باد حرکت کنم که همراهش بشم. چون اگه بخوام بیش از این مخالفش باشم نابودم میکنه.
اگه بد باشم چی? یه چیز دیگه میخواستین بگین ها.

سلام. من این داستانتون رو از اولش دنبال کردم و قلم ساده و روان شما قطعا به جذابیت بیشترش کمک میکنه فقط اینکه به نظرم در این قسمت، داستان زیاد پیش نرفت و اگر مثلا یه کم کمتر روی خوابگاه رفتن چینی متمرکز میشد و به وقایع دیگه هم میپرداخت شاید بهتر بود. اما این فقط نظر من هست در کل خیلی خوب بود و ممنون که با ما به اشتراک میذاریدش.
پیروز باشید!

دیدگاهتان را بنویسید