قصه کوکو، 11.
زنگها از مدتی پیش خاموش شده بودن ولی سکوتی در کار نبود. جمعیتی که با صدای آزاد شدن زنگها خودشونرو به سالن رسونده و با دیدن صحنه مقابلشون از شدت حیرت و وحشت کنترلی روی خودشون نداشتن انگار هرگز به آرامش و سکوت نمیرسیدن. کوکو شبحی از صحنه های مقابلشرو تماشا میکرد. برانکاردی که به سرعت از در باز سالن وارد شد. معاینهای سریع با دستهایی که به وضوح میلرزیدن. آهی، آههایی از ته دل.
-خدا به دادمون برسه!
صاحب هتل و عکاس که بیپروا گریه میکردن.
-چقدر بهش گفتم امشب بیا با خودم بریم هتل یه امشبرو تنها توی این خرابشده سر نکن! گوش نکرد که نکرد!
ناله صاحب کادوفروشی که یکدفعه بند دلهارو برید.
-وااااای خدا!
پارچه سفیدی که یک لحظه انگار تمام جهان مقابل نگاه کوکورو پوشوند. فریادی آمیخته با درد و خشم و هشدار که سیاهی مطلقرو کمی عقب زد.
-چیکار میکنید مگه کورید زنده هست هنوز!
برانکارد همراه جسم بیحرکت سوارش به سرعت از همون راهی که اومده بود خارج شد. جمعیتی که در حیرت و وحشت شناور بودن. آتشنشان که گیج و شوکه به دیوار تکیه زده و نگاه ماتش هنوز به جایی بود که تا چند لحظه پیش اون جسم بیحرکت ولو شده بود. دکتر که دنبال برانکارد دوید و از در خارج شد. بوتیکدار که با رنگی به شدت پریده و چشمهایی گشاد مثل کابوسزدهها بیهدف وسط سالن راه میرفت و انگار که نمیدید به در و دیوار و افراد برخورد میکرد و همچنان میرفت و میرفت. پلیس که به هر دردسری بود مردم پریشانرو متفرق کرد تا جاهای دیگه وسط سرمای نفسگیر و تاریک شبِ اون بیرون جمع بشن و موج آشفتگیهای فزایندهرو با هم تقسیم کنن. چراغهای روشن. دری باز و زمینی پر از خورده شیشه که با کف خونآلود به حال خودش رها شده بود. شبح شاگرد خیاط که به سرعت برگشت، کلیدرو از روی دیوار برداشت، در بازرو بست و قفل کرد و مثل فشنگ رفت تا به آمبولانس آژیرکش برسه. صدای آژیر و صداهای دیگه که رفتهرفته دور و دورتر و عاقبت محو شدن. و سکوتی به سنگینی مرگ که اون ویرانهی روشنرو زیر سنگینی خوردکنندهاش گرفت و انگار میخواست سقف و دیوارهارو بیاره پایین. کوکو صدای ترکیدن بغض تلخیرو شنید و خیالش نبود چندتا از عروسکها شنیده باشنش. هقهق دردناکی که بعدش تا ساعتها شنید و شنید و جز اون هیچ صدایی نبود. کوکو دنبال صاحب صدا نگشت. نگاه بیحسش روی خونهایی که لابلای خورده شیشههای روی زمین نور چراغهای سالنرو منعکس میکردن خیره مونده بود. ساعتها و ساعتها ساکت و بیحرکت به اون نقطه تاریک روی زمین خیره موند و اون هقهق تلخ و دردناک ساعتها همراه سکوت مرگبار شب و اون فضای بسته بود. اون شب، تا خود صبح، سکوت اون ویرانه با هیچ صدای دیگهای نشکست. حتی با تیکتاک و زنگ ساعتهایی که باید سر ساعت زمانرو اعلام میکردن و نکردن. انگار زمان هم داخل اون سالن روشن ولی تاریک، از حرکت همیشگیش متوقف شده بود.
صبح عاقبت رسید. چراغها در مقابله با نور تیره صبح زمستون کمکم بازنده شدن و فروغشون تاریکتر و تاریکتر شد. کوکو کمتر صبحیرو در تمام تجربههای گذشتهاش به این سیاهی و این غمناکی به خاطر داشت.
صدای هدهد آهسته و تکتک بقیهرو به خودشون آورد.
-هر کسی بیداره ندا بده و خوابها بیدار شید. بیدارها اونهایی که خوابشون سنگینتر شدهرو بیدار کنید. بجنبید بجنبید. چکاوک! طوطی! تیهو! کوکو! سحره! اگر بیدارید جواب بدید اگر خوابید بیدار شید بقیه هم همینطور. سریعتر. سریعتر!
کوکو به زحمت صدای گم شدهاشرو پیدا کرد. نفهمید چندمین نفر بود خیالش هم نبود که بفهمه. هدهد همچنان در حال خورد کردن سکوت سیاه داخل سالن بود. کوکو بعد از لحظاتی که انگار قرنها واسش طول کشیدن، صداهای متحیر و نیمهبیدار بقیهرو از اطرافش میشنید که به ندای هدهد جواب میدادن.
-حاضرم.
-بیدارم.
-من اینجام.
-من هستم.
-بیدار شدم.
-خواب نیستم.
. . . . .
هدهد اگر هم حیرت یا وحشتی داشت پشت آرامشی هرچند شکننده مخفیش کرده بود. کسی نفهمید. کسی حواسش نبود.
-خب. دیشب شب بدی برای اینجا بود. ولی الان مهم اینه که نباید از این بدتر بشه. واقعیت اینه که تا اطلاع ثانوی کسی واسه کوک کردنمون اینجا نیست. دیشب هیچ کدوم از ما وظایف ساعتیمونرو انجام ندادیم. از امروز تا زمانی که اوضاع به حال اولش برمیگرده باید دقیقتر عمل کنیم.
گنجشک ناباور و شاید عصبانی کلام هدهدرو برید.
-دقیقتر؟ یعنی چی؟ مگه دیشب تو اینجا نبودی؟ شاید دیگه هیچ وقت اوضاع به حال اولش برنگرده. حالا چه فرقی میکنه که ما چه جوری عمل کنیم؟ اصلا چی از ما برمیاد که کنیم؟
هدهد بیتوجه به پریشونی گنجشک و تأییدهای زمزمهوار بقیه سکوتشرو شکست.
-اوضاع به حال اولش برمیگرده. مالک اینجارو بردن واسه ترمیم. دیر یا زود دوباره درست میشه و میاد. و ما تا اون زمان راه درست و دقیق عمل کردنرو هم میدونیم و هم میتونیم.
تیهو تقریبا نجوا کرد ولی هدهد شنید.
-دکتر میگفت اون برای دومین باره که ضربه دیده. شاید دیگه نتونن نجاتش بدن. خودم شنیدم.
صدای بلند و محکم هدهد باقی صداهارو برید.
-اولا نجاتش میدن. دوما هنوز هیچ چی مشخص نیست و تا زمانی که مشخص نشده ما باید به روال گذشته پیش بریم.
سحره با صدایی آشکارا گرفته پرسید:
-بگو چیکار باید کنیم؟ من حاضرم.
هدهد منتظر تأیید و تکذیبها نشد.
-ما یک بار خودمون کوکهامونرو پر کردیم. سخت بود ولی تونستیم. از امروز باید تا زمانی که دستی کوکمون کنه خودمون انجامش بدیم. مثل گذشته سر هر ساعت زنگ میزنیم. درضمن، لازمه همگی بیشتر مواظب باشیم تا کمتر به مشکل بخوریم چون فعلا کسی واسه رفع مشکلات و تعمیرمون نیست. الان هم دیگه نق زدن و ناله کردنرو تمومش کنید. ما یک شب کامل از اعلام زمان عقبیم. بجنبید باید کوک بشیم. واسه تسریع کارها شبیه دفعه پیش به هم متصل میشیم.
کوکو با صدایی که واسه خودش بیگانه بود به حرف اومد.
-با ساعت بزرگ چه معاملهای کنیم؟ این درست بالای سر منه و در ردیف ما نیست که بهش متصل بشیم. اگر هم میتونستیم این کوک کردنش حسابی ماجرا داره و باید واسش یک فکر دیگه کنیم.
هدهد نظری به ساعت بزرگ انداخت و لحظهای به فکر فرو رفت.
-درست میگی. با این دردسر داریم. واسه کوک کردنش باید تمرکز نیروی بیشتری در اطرافش باشه.
کوکو آهی از سر خستگی کشید. انگار تمام این بحثها مال یک دنیای دیگه بودن. دنیایی جدا از کوکو که به حسب اجبار یا اضطرار یا هر چیز دیگهای مجبور بود موقتا درش حضور داشته باشه و در موضوعات و بحثهای جاری درش شرکت کنه.
-خب این تمرکز نیرو از کجا باید تأمین بشه؟ با اتصال فنر جواب نمیده.
هدهد فکری کرد و کوکو همچنان با نگاهی بیحالت به کف زمین خیره باقی موند. صدای هدهد از جا نپروندش. انگار واسش تفاوتی نداشت که جواب پرسشش همون لحظه برسه یا قرنها بعد.
-واسه کوک کردن اون ساعت فقط یک راه داریم. باید چندتامون از ساعتهامون بزنیم بیرون و هر دفعه بریم بالای سرش و انجامش بدیم. من در این مدت راه خروج از ساعترو پیدا کردم. سخته ولی شدنیه. کوکو! چکاوک! سحره! تیهو و طوطی! توجههاتون به من! باید خارج بشیم! بقیه هم هر چندتا که میتونید بزنید بیرون از حالا به حرکت و جنبش بیشتری نیاز خواهیم داشت.
کوکو و بقیه به هدهد خیره شدن. خیلی طول کشید تا عاقبت همگی موفق بشن از ساعتهاشون بیان بیرون. بقیه تشویقشون کردن. کوکو آخرین نفری بود که موفق شد. حسابی گیر کرده بود و فنرها انگار خیال رها کردنشرو نداشتن. بعد از کلی تلاش یکی از فنرها تقی صدا کرد و کوکو با فشاری که به پهلوش وارد شد به دیوار ساعتش خورد و به حالت کج وسط چهارچوب گیر کرد.
-هدهد من گیر کردم محض خاطر خدا بیا نجاتم بده.
صدایی از جا پروندش.
-اینطوری نمیشه. گیر میکنی و زخمی میشی. بذار کمک کنم.
کوکو نگاهی به سینهسرخ ریزجثه انداخت. در اون حال و هوا ابدا حوصله سر و کله زدن با این ریزه تقریبا ناشناس که تا اون لحظه چندان ازش نمیدونسترو نداشت.
-ممنونم ولی تو نمیتونی جوجه!
سینهسرخ قافیهرو نباخت.
-حالا امتحان میکنیم شاید من بتونم.
کوکو بیحوصله نگاهش کرد. سینهسرخ لبخند زد.
-اون بالت که گیر کردهرو یهخورده بگیر پایین، خودت هم بیشتر بچسب به دیوار بذار بالت ازت فاصله بگیره. نگران نباش فنر زخمیت نمیکنه من حلش میکنم.
سینهسرخ نوک ظریفشرو از کنار بال کوکو رد کرد و فنررو کشید بالا. کوکو آزاد شد و تونست از ساعتش بیاد بیرون. سینهسرخ با همون لبخند داشت میرفت که به یکی دیگه کمک کنه. کوکو صداش زد.
-هی! ممنون.
سینهسرخ دوباره لبخند زد. بالی تکون داد و پرید تا به نفر بعدی برسه. وسط راه از مقابل چلچله که انگار توی خواب پرواز میکرد جاخالی داد و گذشت. چلچله اصلا نفهمید. کوکو رو به خستگی غمناک چلچله آه کشید.
ظاهرا هدهد تونسته بود از اون رخوت ترسناک خارجشون کنه. کوکو همچنان مات به فرمان هدهد همراه بقیه پرواز کرد و همگی بالای ساعت بزرگ جمع شدن. بعد از اون پیدا کردن قلق ساعت بزرگ سادهترین کار بود. همه چیز هرچند سخت و طولانی اما به خوبی پیش رفت و هدهد و بقیه دوباره به ساعتهاشون برگشتن. هدهد وسط هیاهوی بقیه دوباره به حرف اومد.
-ما عالی شروع کردیم. خوب هم پیش میریم. همگی باید در کوک کردن و هماهنگ شدن و اتصال سریع بشن. هر کسی بلده دست به کار بشه و هر کسی میتونه به بقیه و به خصوص به نابلدها کمک کنه که بتونن. چلچله! کجایی؟ بپر که خیلی کار داریم.
کوکو چلچلهرو در سایه تیره صبح دید که با پرهایی درهم و نگاهی تهی از ساعتش بیرون زد و دوباره قاطی ماجرا شد و بقیه هم به همراه هدهد به تکاپو افتادن. کوکو آه کشید.
-عجب وضعی شده! آهای هدهد! الان که من دوباره برگشتم به ساعتم حس میکنم جام راحت نیست. هی توی جای خودم لق میزنم.
همه زدن زیر خنده. کبوتر انگار خودش سبب اون هیاهو نشده باشه نگاهشون کرد. کبوتر این قابلیترو داشت که همهرو تا سرحد انفجار بخندونه بدون اینکه خودش بخنده. و حالا هم یکی از اون مواقع بود.
نگاه کوکو هنوز روی خونهای کف زمین ثابت مونده بود. کسی نفهمید چند ساعت گذشت و زنگها چند بار صدا کردن که کلید در قفل چرخید و در باز شد. شاگرد خیاط با چهرهای خستهتر از همیشه وارد شد. نگاهی شکسته به ویرانی داخل سالن انداخت. چند لحظه شبیه کسی که یک دفعه سالها پیرتر شده باشه به چهارچوب در تکیه زد و انگار کم مونده بود که بیفته. و بعد، آهسته خودشرو از چهارچوب جدا کرد، سرپا ایستاد و آروم وارد شد. جارو و زمینشوررو از تاریکخونه برداشت و مشغول تمیز کردن زمین شد.
پسرک چنان در خود بود که از کوک بودن ساعتها و زنگ زدنشون سر ساعت حیرت نکرد. همچنین سایه سیاهی که آهسته خودشرو از پلهها بالا کشید و در کنار چهارچوب به تماشای حرکات یکنواختش ایستادرو ندید. زمانی که سایه آروم با صاف کردن گلوش حضورشرو اعلام کرد پسرک با یکهای شدید از جا پرید. به محض بلند کردن سرش و دیدن شبح مقابل در زمینشوررو مثل چماق بالای سرش برد و به قصد ضربه زدن حمله کرد.
-تو؟ به خدا میکشمتون. اول تو بعدش هم اونهایی که فرستادنت. عاقبت کار خودتونرو کردید؟
سایه مقابل در حالا فقط جاخالی میداد.
-هی! گوش بده! بابا یه لحظه وایستا بذار من حرف بزنم.
مهاجم انگار کوهی از خشم و درد که از مدتها پیش و از شب پیش توی وجودش انبار کرده بودرو آزاد میکرد.
-به چی گوش بدم هان؟ سگ کثافت! خیالتون راحت شد؟ زدید طرفرو فرستادید توی کما. حالا برو گمشو به رئیسهات بگو بهت مژدگانی بدن. برو گمشو تا نزدم مغزترو نپاشیدم روی همین سرامیکها. برو گمشو بیرون لجن لعنتی برو اینجارو کثیف کردی برو نبینمت برو گمشو!
-بابا به خدا اشتباه میکنی کسی منو نفرستاده من امروز صبح فهمیدم چی شده روانی!
پسرک زمینشوررو پرت کرد و با تازهوارد درگیر شد. عروسکها در سکوت تماشا میکردن که دوتا هیکل روی خورده شیشهها و خاک و خونهای خشکیده روی زمین به هم میپیچیدن. غلت میخوردن و ضربه بود که فرود میومد.
-به خدا که نمیخوام اینجا نجس بشه وگرنه زنده از اینجا بیرون نمیرفتی. بلند شو لش نکبتترو ببر از اینجا بیرون تا یک کاری دستت ندادم.
جوونک روی زمین که از بس کتک خورده بود بریده حرف میزد هوار کشید:
-آخه بیمعرفت گوش بده من اصلا نمیدونستم اینجا چی شده بذار حرف بزنم.
شاگرد خیاط دوباره منفجر شد.
-دهنترو آب بکش عوضی! تو اسم معرفترو میبری حالم به هم میخوره. تو معرفت سرت میشه؟ تو اصلا آدمی؟ فرستادنت مطمئن بشی طرف مرده بری بهشون حال بدی؟ به کوری چشم شماها هنوز زنده هست. چند وقت دیگه هم به هوش میاد برمیگرده همینجا و میشه مثل اولش.
شاگرد خیاط بعد از گفتن این حرفها انگار توانش ته کشید. نفسش برید و خودشرو روی زمین رها کرد. دستهای خاکیشرو روی سرش گذاشت و صورتشرو پنهان کرد.
اون روز شنبه بود و طبقات پایین پر از مردمی بودن که میاومدن و میرفتن و درباره حادثه شب پیش شایعه میساختن و از صدای زنگهایی که هر ساعت از سالن شنیده میشد تعجب میکردن و بالا میاومدن تا ببینن و میدیدن و میرفتن و نمیرفتن و زمانی که دوتا پسر جوون در مقابل نگاه متحیرشون درگیر شدن بلافاصله پلیس از ماجرا مطلع شد و خودشرو به صحنه رسوند.
-آهای! شماها اینجا دارید چیکار میکنید؟ جنگ و دعوا؟
شاگرد خیاط اصلا سرشرو بالا نکرد. همونطور پخش زمین باقی موند با صورتی که توی دستهاش مخفی شده و شونههایی که جمع شده بودن. پسرک دومی که حسابی کتک خورده بود با لباسهای خاکی و پاره و دماغ خونی از جا پرید.
-سلام سرکار. چیزی نیست داشتیم پاکسازی میکردیم.
پلیس مشکوک نگاهش کرد.
پاکسازیهاتون انگار تو یکیرو حسابی کثیف کرده. بعدش هم من تورو یک جایی ندیدم؟
پسرک یک قدم عقب کشید و با صدایی آروم و مردد جواب داد.
-چرا سرکار. توی کلانتری. دفعه آخر متهم بودم که اومدم اینجا و گاز…
پلیس اخم کرد.
-بسه. حالا دیگه برو. این رفیقترو هم هواشرو داشته باش پاکسازیتون که تموم شد در اینجارو ببندید برید بیرون. درضمن، خدا کنه تو توی اتفاق دیشب نبوده باشی!
پسرک سرشرو بالا آورد و به پلیس نگاه کرد.
-سرکار! من هیچ چی نمیدونستم. امروز صبح شنیدم. من دیشب اینجا نبودم.
پلیس توی چشمهای پسرک خیره شد. نگاه اون چشمها چیزی در خودش داشت که پلیس شاید قانع شد. به شاگرد خیاط نظری انداخت. خواست به طرفش بره. خواست چیزی بگه. اما فقط نگاهش کرد. شاید کلامی برای سبکتر کردن اون شونههای لاغر جمع شده پیدا نکرد. شاید هم به نظرش رسید که سکوت بیشتر کمک میکنه. در هر حال فقط به پسرک کتکخورده اشاره کرد و در حالی که شاگرد خیاطرو نشون میداد آروم گفت:
-مواظبش باش.
و بعد با قدمهایی خسته و سنگین از پلهها پایین رفت. جمعیترو متفرق کرد و از اونجا دور شد.
شاگرد خیاط مثل مرده بیحرکت روی زمین تکیه به دیوار ولو باقی مونده بود. پسرک لحظهای ایستاد و بهش نگاه کرد. بعد با قدمهایی اول کوتاه و مردد و بعد بلندتر و مطمئنتر رفت طرفش. کنارش نشست و به دیوار تکیه داد. چند لحظه سکوت شد. پسرک خون دماغشرو پاک کرد و به شاگرد خیاط نظر انداخت. آهسته دستشرو بالا برد و شونههای لاغرشرو لمس کرد.
-هی! هی مرد! پاشو خودترو جمع کن. مگه نگفتی زنده هست؟ خب پس واسه چی تو عزا گرفتی؟ پاشو. بابام میگفت عزا واسه زنده شگون نداره. پاشو اینجارو جمع و جور کنیم بریم الان اون سرکار دوباره میاد میبینه ما هنوز اینجاییم یک بهانه درمیاره جفتمونرو میبره کلانتری. پاشو دیگه!
شاگرد خیاط عاقبت سر بلند کرد. نگاهش هنوز خشم داشت. جوونک کنار دستش دوباره خون دماغشرو پاک کرد.
-بلند شو برو. فعلا همونی شد که شماها خواستید. تو موندی که چی بشه؟ هرچی باید میدیدیرو دیدی. برو خبر بده و دست مریزادترو بگیر.
پسرک دستشرو از دماغ خونیش برداشت. خون دوباره راه افتاد.
-تو واسه چی چرت میگی؟ چیرو دیدم؟ چیرو بگم؟ به کی بگم؟ بابا میگم کسی منو نفرستاده.
شاگرد خیاط دیگه حس هوار کشیدن نداشت.
-پس اومدی اینجا چه غلطی کنی؟
جوونک تردید کرد.
-من اومده بودم… همینجوری.
شاگرد خیاط زهرخند زد.
-اومدی همینجوری؟ باشه همینجوری تموم شد بلند شو برو هر جا باید بری.
جوونک نفس عمیقی کشید.
-من هیچ کجا نباید برم. اصلا تو مگه بیمارستان نبودی؟ مگه نمیگی زنده هست؟ درست میشه دیگه.
شاگرد خیاط با خشمی خسته نگاهش کرد.
-تو میدونی کما یعنی چی؟
جوونک کناردستیش هم کلافه شد.
-و تو میدونی خدا یعنی چی؟
شاگرد خیاط با حیرت بهش خیره شد. جوونک از سکوت طرف مقابلش استفاده کرد.
-ها؟ میدونی یا نه؟ یا فقط اسمشرو میبری و خودت و مارو سیاه میکنی؟ اصلا قبولش داری؟
شاگرد خیاط عقب کشید. شونههای بالا پریدهاش افتادن و دوباره به دیوار تکیه زد.
-من کی باشم قبولش نداشته باشم؟ هرچی دارم از اوسکریمه.
جوونک در حالی که دوباره دماغ خونیشرو فشار میداد از زیر دستش گفت:
-پس اگر قبولش داری چته؟ شبیه زنهای شوور مرده اینجا ماتم گرفتی که چی؟ نک و نالرو بیخیال شو بسپار به همون اوسکریم بذار کارشرو کنه.
شاگرد خیاط سرشرو به دیوار تکیه داد و چشمهای خیسشرو بست. جوونک زخمی دست آزادشرو روی شونه کناردستیش گذاشت.
-بابام میگفت، تا خدا نخواد یک برگ هم از درخت نمیافته. اینکه آدمه. میگن ساعت از بالا افتاده خورده توی سرش. اون از کوه پرت شد تونست بلند شه. با یک ضربه این مدلی که مرخص نمیشه. اصلا تو مگه درس و امتحان نداری؟ اون آدم چه بمونه چه بره خوش نداره تو روی امتحانت خیتی بالا بیاری.
شاگرد خیاط از ته دلش آه کشید. حرف که زد توی صداش فقط درد بود و خستگی.
-تو برو. فقط برو.
خون از لای انگشتهای لاغر جوونک زخمی راه افتاد. پسرک دستشرو با بلوز پارهاش پاک کرد و دوباره دماغشرو فشار داد.
-ببین! کسی دیشب منو نفرستاد که اینجا گند بالا بیارم. اون ساعت خودش افتاد روی سرش. من اصلا نمیدونستم تا صبح که شنیدم اینطوری شده. من دیشب این اطراف نبودم.
شاگرد خیاط از پشت پرده نازک درد نگاهش کرد.
-دروغ میگی.
پسرک آه کشید ولی نگاهشرو از اون دوتا چشم خیس و خسته برنداشت.
-راست میگم. به خاک بابام. این کار من نبود. کار هیچ کسی نبود.
شاگرد خیاط ناباور نگاهش میکرد.
-مرد و مردونه؟
پسرک تردید نکرد.
-مرد و مردونه.
بعد دوباره دست برد تا خون دماغشرو پاک کنه. شاگرد خیاط یک دستمال به طرفش دراز کرد. پسرک دستمالرو گرفت و روی دماغش فشار داد.
-پاشو اینجارو جمع کنیم. میخوایی وقتی مرخص شد خودش بیاد جارو کنه؟
صدای شاگرد خیاط لرزید.
-به این زودیها مرخص نمیشه.
پسرک دستمالرو محکمتر روی دماغش فشار داد.
-عاقبت که مرخص میشه.
شاگرد خیاط زمزمه کرد:
-نمیدونم.
رفیقش محکم گفت:
-خدا خودش سرش میشه چیکار کنه. اگر بخواد کسیرو ببره میبره. اگر هم بخواد طرف میمونه. از دست ما که چیزی جز امید و دعا برنمیاد. با اینجا نشستن ما دوتا هم هیچ چی چپ و راست نمیشه. حالا هم پاشو. پاشو تا سرکار دوباره نیومده.
پسرک بلند شد ولی شاگرد خیاط هنوز نشسته بود. پسرک در حالی که با یک دست هنوز دستمالرو روی دماغش فشار میداد با دست دیگه دست شاگرد خیاطرو گرفت و کشید.
-باز که نشستی! بلند شو دیگه!
شاگرد خیاط خواهناخواه با اصرار و فشار دست جوونک از زمین جدا شد و لحظهای بعد دوتایی مشغول رسیدگی به وضع سالن بودن.
منزل آخر.
اون شب انگار از آسمون سیاهی میبارید. نقابدارها دوباره پشت همون میز و در همون گوشه تاریک جمع بودن. یکی از صندلیها خالی بود. منظره همون بود. همون فضا و همون بطری و همون سکوت سیاه که با ضربههای آروم لیوانها ترک میخورد اما نمیشکست.
-خب! ظاهرا بعضیها دارن به مرادشون میرسن.
توجههای پراکنده جلب شدن.
-خوشخبر باشی جناب! چی شده!
-اوراقیهرو میگه.
-آهان ماجراشرو شنیدم. میگن افقی شده.
-من درست نفهمیدم چی شد مثل اینکه بیمارستانه.
-تو بخواب آقاجون بخواب.
صدای خندهها و نگاه گیج و آشکارا مست مخاطب که انگار واقعا نیمهخواب بود. لیوان توی دستش لرزید و مات موند که بخنده یا نه.
-هیچ چی بابا طرف به کف با کفایت یکی که مشخص نیست کی بوده نفله شد و مایه رضایت بعضی حضراترو فراهم کرد.
کنایه موجود در این لحنرو تقریبا همه دریافت کردن.
-مزخرف نگو. کار ما نبود.
-راست میگه ما نبودیم.
-پس بفرمایید طرف بیخودی و عشقی داره میره اون دنیا بله؟
-انگیزه رفتنشرو واسه ما نگفته ولی تا جایی که ما میدونیم اون اتفاق یک تصادف بود.
-درسته شنیدم یک چیزی از بالا خورده توی ملاجش.
-و اون یک چیزیرو کی شوت کرده؟
-ما نمیدونیم. میگن ساعت از بالا پرت شده توی سرش.
نگاهی که از پشت نقاب و همجهت با تیغه بلند چاقو به طرف صندلی خالی متمرکز شد.
-جناب گنجیاب هم که تشریف نیاوردن. کجا میچرخن؟
-کار اون هم نیست از همون شب که ماجرای گاز پیش اومد رفته و هنوز آفتابی نشده.
-وایستا ببینم! اولا جناب تو واسه چی اون چاقوترو کنار نمیذاری؟ دوما کار هر خری بوده به درک. اگر طرف مرخص بشه تکلیف اون ملک چیه؟
-هیچ چی بابا. احتمالا به فروش میرسد.
صدای قهقههها رفت هوا. همه جز یک نفر که مستانه میخندیدن.
-من که پایه خرید نیستم. الان قیمتش سر به جهنم میزنه.
-ولی من بدم نمیاد. اگر زورم برسه میخرمش.
-زورت نمیرسه.
-شاید شراکتی بتونیم یک کاری کنیم.
-من با تو شریک بشو نیستم.
-شراکت با تو؟ دزد شماره 1؟ واقعا خیال کردی اینقدر احمقم؟
-دزد؟ باز گلی به گوشه جمال من که فقط دزدم اون هم به حساب تو! تو که روی هرچی…
ضربهای که به شدت روی میز فرود اومد درگیریرو در آستانه شروع متوقف کرد.
-بسه دیگه! خفه شید! همهتون! صاحب اون خراب شده هنوز نمرده که سر حراج ملکش دارید خودتونرو تیکهپاره میکنید. هر زمان طرف مرد اون وقت حرفشرو میزنیم.
چند لحظه سکوت و بعد:
-چته جناب؟ مشکلت چیه؟ نکنه میترسی روی دستت بلند شیم؟
-آره احمقجان دقیقا خوش ندارم روی دستم بلند شید. اگر فروختن من خودم خریدارم. بروبرگرد هم نداره. قیمتش هم هرچی باشه من زورم میرسه. پس پول خوردهاتونرو جمع کنید بریزید توی جیبتون. من مشتری هستم و خیلی هم سفت پاش ایستادم. حالا دیگه سرتون توی آخورهای خودتون باشه تا امشبرو به همهمون زهر نکردید.
سکوتی سنگین که به درازا نکشید. چند لحظه بعد چندتا کنایه نصفهنیمه که سریع پس گرفته شد و کمی بعد سرها به لیوانها و خندهها دوباره بلند بود. تا آخر شب کسی اسمی از سالن و ساعت نبرد. اگر ثانیهای هم کسی تلاشی کرد با نگاه خشمگین زیر اون نقاب و برق چاقویی که بین اون انگشتهای کشیده روی میز آروم میچرخید بحث شروع نشده عوض شد. و شب همچنان در آرامشی کدر سپری میشد و میگذشت.
داخل سالن عروسکها روز پرکاری داشتن. به محض رفتن شاگرد خیاط و همراهش و بسته شدن در سالن دوباره دست به کار شدن و اونقدر مشغول بودن که چیزی از گذر روز نفهمیدن. شب که شد، همه از نفس افتاده بودن. به خصوص هدهد و دسته کوچیکی که وظیفه کوک کردن ساعت بزرگ به عهدهشون بود. ساعت واقعا بزرگ بود و سخت کوک میشد. یک بار هم کم مونده بود از جا در بره و بیفته و تیهو و سینهسرخ که اون پایین مشغول محکم کردن اتصالات بودنرو ناکار کنه که به خیر گذشت. چلچله به خاطر ظرافت و چابکیش از لابلای فنرها و شیشهها رد میشد و گیرهارو با راهنمایی هدهد رفع میکرد. جغد هم مواظب بود که اگر کسی قصد ورود داشت سریع به بقیه اطلاع بده تا همگی به ساعتهاشون برگردن یا هر جا که باشن ساکت و بیحرکت باقی بمونن. همه چیز سخت ولی مثبت پیش میرفت. همه فعال بودن. بازار خنده و شلوغی مثل همیشه گرم بود و همه سعی میکردن خاطره تلخ دیشب و نگرانی فرداهارو از خاطر خودشون و از خاطر بقیه عقب نگه دارن. کسی از جای خالی پروانه حرفی نمیزد. انگار پروانه در توافقی ناگفته از ذهنها پاک شده بود. مثل اینکه هرگز بینشون نبود. کوکو موقع تمیزکاری سالن با نگاه دنبال پروانه گشته بود. بین اونهمه گرد و خاک و خورده شیشه اثری ازش ندید. پسرها هم هرچی روی زمین بودرو جمع کرده و بیرون برده بودن. پروانه هیچ کجا نبود. کوکو از دلواپسیش با کسی حرفی نزد. فقط تماشا کرد. جای خالی پروانهرو تماشا کرد و گذشت. گرفتگی یواشکی نگاه خیس چلچلهرو هم همینطور. و همچنین نگرانی پنهانی هدهدرو که وقتی کسی حواسش نبود در سکوتش موج میزد. آه تیهو و سردرگمیهای طوطی زمانهای کوتاهی که هدهد سکوت میکرد. وحشت چکاوک و غم بیصدای سکوت سحرهرو تماشا کرد و گذشت. و عاقبت، مثل هر ساعت و هر لحظهای که بیکار میشد، نگاهش بین در بسته تاریکخونه و اون نقطه از کف زمین که دیگه اثری از خون روش دیده نمیشد ماتش میبرد.
-آهای کوکو! از زیر اون پاندول بکش کنار الانه که…
هشدار دیر دریافت شد. پاندول حرکتی کرد و کوکو مثل یک دسته پر به یک طرف پرت شد ولی به موقع خودشرو با حرکت بالهاش نگه داشت که از روی قفسه سقوط نکنه.
-هی کوکو! چه حرکت جالبی زدی!
-راست میگه کج شدی ولی نیفتادی! چه جوری این کاررو کردی؟
کوکو که هنوز به حالت کج روی لبه قفسه باقی مونده بود بالهای همچنان بازشرو بیهوا بالا برد و گفت:
-اینجوری. آخ وای واااایییی!
-هی تماشا کنید آخرش سقوط کرد!
شلیک خنده عروسکها سالنرو پر کرد. صدای هدهد از اون وسط شنیده شد که بلند هوار کشید.
-بله بله اینجوری. دقیقا همینجوری.
صدای خندهها بیشتر شدن و این بار کوکو هم خواهناخواه با بقیه همصدا شد.
-آهای یک نفر داره میاد بالا!
کوکو مثل برق پرید و داخل ساعتش رفت و بقیه هم هر کدوم خودشونرو به اولین مخفیگاه منطقی رسوندن. در سالن با صدای خشکی باز شد. سایهای تکیده قدم به داخل گذاشت. چراغها که روشن شدن همه شاگرد خیاطرو شناختن. پسرک چراغهای سالنرو روشن کرد. وسط اتاق بزرگ ایستاد. به اطراف نظر انداخت. انگار دنبال گم شدهای میگشت که از قبل میدونست اونجا پیدا نمیکنه. و بعد، مثل اون روز صبح، هیکلش تا شد. روی زمین ولو شد و به دیوار تکیه زد. سرشرو توی دستهاش گرفت و بیحرکت همونجا باقی موند. کوکو حس کرد فشار اونهمه درد روی شونههایی به اون لاغری میتونه چقدر سنگین باشه! لحظهها میگذشتن. زنگها یک بار ساعترو اعلام کردن. دو بار. پسرک حرکتی نمیکرد. انگار شبیه میز گوشه سالن اصلا زنده نبود. در ساعت سوم صدای قدمهای آرومی که از پلهها بالا میومدن هم توجهشرو جلب نکرد. در دوباره باز شد. پلیس داخل شد و با دیدن جسم مچاله کنار دیوار لحظهای به تماشا ایستاد و بعد آهسته جلو رفت.
-خوابیدی پسر؟
شاگرد خیاط بیحال و خیلی آروم سر بلند کرد و به هیکل مقابلش نظر انداخت. از جاش بلند نشد. فقط نگاه کرد.
-سلام سرکار.
پلیس آهشرو خورد.
-سلام. اینجا چیکار میکنی؟
شاگرد خیاط آه کشید.
-تا خودش برگرده نمیذارم چراغ اینجا خاموش بمونه. واسه روزها هم یک فکری میکنم.
پلیس آروم مقابلش نشست.
-از بیمارستان میایی؟
شاگرد خیاط به نشان تأیید سرشرو پایین انداخت. پلیس تأثرشرو عقب زد.
-چه خبر؟ اوضاع چطوره؟
شاگرد خیاط دوباره آه کشید.
-تغییری نکرده سرکار. چیزهای خوبی نمیگن. رفته به کما. میگن ممکنه که دیگه بیدار نشه. به خاطر سابقه ضربهای که قبلا داشته.
پلیس لحظهای سکوت کرد. شاید برای تسلط به خودش.
-اون یک بار جسته. باز هم میتونه. امیدوارم. تو هم امیدوار باش. فعلا با اینجا نشستن کاری از پیش نمیره. من دارم میرم بیمارستان. بلند شو پسرجان. بلند شو با هم بریم. اگر خاطرت جمع میشه چراغها هم بذار باشن. بعدا بیا خاموششون کن. دلواپس روزها هم نباش. اینجا بسته نمیشه. باز نگهش میداریم تا خودش بیاد. بلند شو بریم.
عروسکها از پشت شیشههای ساعتهاشون به دو مرد نگاه میکردن که با قدمهایی آهسته و خسته به طرف در رفتن و خارج شدن. صدای بسته و کلید شدن در داخل فضای بسته پیچید و کوکو دوباره صدای شکستن همون بغض دیشبیرو شنید که سکوترو شکست. نگاهش به جای تعقیب جهت صدای هقهق به طرف در بسته تاریکخونه کشیده شد. کاش میتونست شبیه صاحب اون هقهق خفه گریه کنه! انعکاس واژه کما شبیه یک شبح تاریک در فضا و در خاطر عروسکها شناور مونده بود. باد شبانه دوباره شروع شده بود و باز شب بود و صدای باد و آواز پنجرهها. و عروسکها که هر کدوم داخل ساعتهاشون با غصه و دلواپسیهاشون تنها مونده بودن.
ادامه دارد.
۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 17.»
مثل بقیه قسمتها عالی.
مثل همیشه ممنونم از لطف شما!