خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

من یک مالیخولیای امیدوار هستم!

سلام به همه ی اونایی که دارن منو میخونن
این پست کمی طولانیه -لطفا شکیبا باشید
تا حالا شده فکر کنین یه ماشین لکنده ی مدل 57 شدین!
مثلا از پایین به شیب تند زندگی نگاه کنید و بگید :نه ممکن نیست بتونم خودمو برسونم اون بالا!
در کل روحتون اونقدر خسته  باشه که مجبورتون بکنه یه جاهایی کم بیارید که نباید بیارید
مثل آدم ماشینی ها یی که انگاری از دور خارج شدن آب روغن قاطی کنیدو سر سیلندر بسوزونید
به حتم هم در چنین شرایطی ریپ زدینو سوزنتون گیر کرده بگین :نه نمیشه
نمیتونیم -قسمت این بوده -هیچ امیدی به زندگی نیست -بمیرم بهتره و اینا…
اگرم به فرض صد در صد محال اینطور نشدید تا به حال یه نمونه شاخصش اینجانب هستم – بهتر بگم بودم
تو یه پروسه از زندگیم بد طوربا خودم کج گرفتم
هیچ چی خوشحالم نمیکرد -همش دنبال این بودم تاس که میندازم چرا جفت 6 نمیارم
یک وقتایی هم مثل یک مالیخولیایی دنبال تاس هام میگشتم -فکر میکردم شانس های زندگیمو گم کردم
همش درگیر یک حس گند نوستالژیک بودم-مگس خیالمون هم دمار از روزگارمون در آورده بود
یک راست میرفتو می نشست رو چیزای بوگندو -رو لاشه ی گندیده ی یه سری خاطرات دور
به کل بد وضعیتی بود -آره دچار یک وضعیت اورژانسی شده بودم رفته بودم تو کمای نیمه آگاهانه!
احساساتم به قدری نزول پیدا کرده بود که میشه بگم در حد یک بز هم در من احساسی نبود
اطرافیانهم منو بسته بودن به سرم شعارو این مزخرفات تهوع آور تکراری –
خلاصه من همچنان سر در گریبان خودم فرو برده بودمو تنها کار مفیدی که میکردمو دوست داشتم تو اون پروسه -چک کردن ایمیل هام بود
گذشتو گذشتو گذشتو من به شرایطم عادت کردمو از بستر این بیماریه مزمن برخاستم
همین روزا بود که مطالب ایمیلمو چارت بندی میکردم که متوجه ی یک چیز جالب شدم
از هر 30 تا ایمیل که من برا خودم ذخیره کرده بودم دست کم 21 تاشون ایمیل هایی بود با مضمون عکس
من مالیخولیایی چرا اینا رو سیو کردم
چه چیزی در زمیر ناخود آگاهم بود که من رو به این کار ترغیب کرد
از یک فتح بزرگ برگشته ام
من یک مالیخولیایی امیدوار بودم -خودم هم خبر نداشتم
حالا کمی درگیر یه دلتنگیه یواش صورتی شدم
دلم یلدای  گذشته هامو میخواد
اما اونقد دلتنگ نشدم که دوباره بزنم گاراژ
تکمیلی :هی دختر نشستی علم پیشرفت کنه عکسای ایمیلتو ببینی؟تو یک مالیخولیاییه امیدواری
پی نوشت:انسان نا امیدی در حقیقت وجود نداره -لای خنزر پنزرات بگردی امیدو پیدا میکنی
بعدا نوشت:همین که زنده ای یعنی به خودتو زندگیت امیدواری -نگو نه تو کتم نمیره

۶۶ دیدگاه دربارهٔ «من یک مالیخولیای امیدوار هستم!»

سلام یلدا خانم مرسی از پستهای جالبی که میگذارید راستش شرایط من تقریبا شبیه شماست منم خیلی ناامید بودم اما وقتی با اینمحله واقا مدیر وسایر بچهها اشنا شدم ومتوجه شدم چقدر باسواد وبا کمالات ودارای چه توانایهای فراوانی دارند واقعا به خودم وزندگیم امیدوار شدم

هزار تا درود بر یلدا ام. من هم خودمو آماده کرده بودم برای یه مطلب طولانی ولی دیدم کوتاه کوتاه بود امیدوارم کوتاهیش به اندازه کوتاهی نا امیدی و مریضیت باشه یعنی اونا هم همین قدر کوتاه بوده باشند. راستش متوجه نشدم که ۱ ۳ هستی یا ۱ ۲ چون از عکس و اینجور چیزا حرف میزنی.
به هر حال از اینکه در محله مینویسی شرف حضور داری ما را از یلدا به بهار میبری خوشحالم.
باز هم با ما باش. بگو بنویس. بیا غصه هایمان را با هم تقسیم کنیم.
یه بار تنهایی غصه نخوری ها نا امید نباشیها. اینو نه تنها به تو بلکه به همه بچه های خوب و با حال محله میگم.
شاد زی مهر افزون.
راستی امیدوارم سیتا ناراحت نشه که من اومدم پشت سرش و شدم ۲۹تا.

سلام یلدا خانم.
طرز نوشتنتونو دوست دارم.
اگه وقت کردین یه رمان بنویسید.
بعدش
میتونم ازتون خواهش کنم انقده فکر اون روزاتونو نکنید؟
آدم وقتی به یه چیز زیاد فکر کنه، غرق اون چیز میشهو همه چیزش رو هیچ چیز میدونه.
از داداشتون اینو بپذیرین که با حلوا حلئا دهن شیرین نمیشه.
اصلا کی گفته چون ما نابیناییم، نباید عکس و فیلم تو کامپیوترمون داشته باشیم؟
من اتفاقا هیچوقت نذاشتم پسزمینه گوشیم بدون عکس بمونه.
همیشه عکسای تاپ و بروزو من به دوستای عادیم میدم.
تو رو خدا جای اینکه برا همین قفسمون یه قفس دیگه بسازیم و قفس اندر قفس اندر قفس کنیم، همین یه دونه رو بشکنیم.
فقط حرف نمیزنم.
عمل میکنم.
مثلا باورتون میشه من پشت فرمون نشستم و توی یه جای صاااااااااااف صاف، صد متر رانندگی کردم؟
آیا باید هی ندیدنمو بهونه می کردم و میگفتم: ای پسره کله پوک. مغزت خرابه مگه؟ مردم عادیش رانندگی نمیکن اونوقت توی … میخوای برونی؟
باید اینجوری به خودم میگفتم؟
اگه میشه اینو از من یادگاری داشته باشید که تنها کاری که ما نمیتونیم انجام بدیم، فقط و فقط و فقط دیدنه و بس.

سلام بهنام جان
مرسی از حضور پر رنگت
کامنتتو دوست دارم
از اونایی که دقیق هستند مودبانه انتقاد میکنن و پای حرفات میشینن خوشم میاد
در مورد رمان بگم که
نوشتن رمان یکی از آرزوهامه البته نه مثل بعضی از این نویسنده ها که آب دوغ خیار مینویسن
بلند پروازم اما یکی از آرزوهام اینه بتونم سیال ذهن بنویسم مث مارکز
در مورد خاطرات هم دست خودم نیست .قبول دارم زیادی دلم برا قدیما تنگ میشه اما کاریش نمیتونم بکنم.تنها زمان نیازه
خوب منم همینو میگم به قول شما تنها کاری که ما نمیتونیم بکنیم دیدنه
برا همینه میگم داشتن عکس تو پی سی چه فایده ای داره
البته منم عکس زیاد نگه میدارم
مدام در حال چنج کردن وال پیپر پیسی و گوشی ام
دیگه نگه داشتن عکسای ایمیل زیادی یه جوریه.عکس خانوادگی باشه یه چی

سلام جیگیلی
مرسی از حضورت
من یه internet addictهستم
عاشق وب گردی ام -تو یه سایتی داشتم یه سری دانلود میکردم
که بهآموزش صوتی فیس بوک برخوردم
وقتی دانلودش کردمو بهش گوش دادمبا مجتبی ی عزیز و محله آشنا شدم
قبل تر هام اینجا می اومدم اما هیچ توجهی به اهالی نداشتم
مطلبمو بر میداشتم یا دانلود میکردمو میرفتم
اما وقتی فایل صوتی فیس بوک رو با صدای شادو گرم مجتبی شنیدم رفتم تو نخ محله و اینا
یه جورایی اینجا برام حکم دوپینک رو داره

درود! جای دوستان خیلی خیلی خالی امروز از ساعت۹و۳۰تا ساحت ‏۱۵و۳۰دقیقه با دوستان نابینای اروپای ایران یعنی شاهین شهر در پارک سفه خوش گذراندیم کش رفتن تنقلات از ساک بنده از قبیل شکلات سه نوع بیسکویت میوه ،‏ بادکنک بازی دست زدن با رقص بنده،و…‏ شوخی و خنده و تعریف خاطره که در اردوی مشهد به بستنی فروشی رفته بودند و بسچولی خورده بودند،‏ بسچولی تشکیل شده است از-بستنی-مغز بادام-گردو-پسته-و…

درود! چیزهایی که از قبل تعریف کردم با حالا فرق میکنند! اگه امروز اونجا بودید متوج میشدید،‏ ‏۲روز پیش در پست خانم مظاهری اعلام کردم که امروز کجا هستم و دعوت هم کردم ولی از محله کسی نیامد! امیدوارم برنامه ی باغ ویلای نجفآباد جور بشه و حضوری با هم آشنا شویم،‏ البته فقط نترسهای محله دعوت خواهند شد! حالا تا مجتبی جونم نیامده شرم کم-خخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاhehehehehehehehehehehehehehehehehehehehehehewo wo wo wo wo wo wowowowowowo‏ هاهاهاهاهاهاهاها من برم شن بار ماشین کنم بعدش میام!‏

سلام یلدا
قشنگ بود خیلی طرز نوشتنتو می گم و اما درباره حرفت نمی دونم درسته نظرم یا نه ولی من فکر می کنم هر از چندی ما آدما یه کم بی حوصله تر میشیم دنبال معنی می گردیم یه معنی از جنس هدف و امید درست تو این لحظه ها گاهی اتفاقات بزرگ میفته بالا کشیدن سخت میشه و تنها و تنها یه جمله کمک می کنه……….:این نیز بگذرد! چرا ؟ چون خدایی در این نزدیکی ست

درود! خوب رفتم شن ها همون ماسه ها را بار نیسان کردم،‏ حالا اینجا هستم،‏ راستی مگه شما کجا هستید! خوب میتونید با خانواده به اصفهان گردی تشریف بیاورید و در اردوی محله هم شرکت فرمایید! باور کنید ما در اردوها خصیص نیستیم! حتی برای یک شب هم در منزل در خدمتیم!‏

بابا خانم دکتر جون سیتا گیلاسی دلت آب خودم پرتقالیم تازشم پیداش کردم امیدواریمو میگم تو یخچال جاش گذاشته بودم :()
ا وا شفیعی جون “این بانو” اسم داره ها تازه پرتقالیم هست “” :()
منظور بیست و نهتا این بود که شما یک سه یعنی نابینایید یا یک دو یعنی بینایید “من ایشون رو به زندگی نامه شما از طرف شما ارجاع میدم”
من عاشق سیال ذهنم ولی مارکز رو نمی فهمم میشه اگه کتاب صد سال تنهایی رو خوندید بگید آخرش چی شد؟ هنوز تو خماریشم از هر کی هم پرسیدم نفهمیده بود راستی کتاب های خانم ولف رو بخونید سیالیش خیلی سیالتره.
نخود چی کیشمیش های عدسی رو خیلی با نمک اومدید خخخخ

درود! اگه میدونستید اصلا چرا عدسی بوجود اومد…‏! در ضمن پژو نحچی کشمش نداره،‏ بلکه چسفیل معروف به شکوفه میخره و دیروز فراموش کرد بخره،‏ امروز جای چسفیل-‏ ببخشید شکوفه در اردو خیلی خالی بود،‏ بچه ها هم سراغشو گرفتند اما افسوس وجود نداشت،‏ فقط بادکنک قلبی و ماری بود اما بی صدا!‏

بابا عدسی بیا بگو جوابو
آآآآآآآآهههههآآآآآآی چشمک خان فلشو بیار صاحبش اومده گفتم بیاره دم در خونتون بانوی پرتقالی سرورم من برم باید محلرو آب و جارو کنم تا با این آقا سرمدی همکار بشم بیکار نباشم

درود! صبح بخیر،‏ برید محله را دور بزنید من چندبار سنشو گفتم! راستی جواب مسابقه خوردنی خودمو هم گفتم،‏ در ضمن در دنیا کلمات و نامها و جمکات بسیار وجود دارد که ما نباید آنها را تفکیک کنیم و روی قسمتی از آن حساسیت نشان دهیم و دیگران را نیز وسوسه کنیم،‏ حالا هرکی دوست داره بیاید در اسکایپ تا ‏…‏ خخخخخ

سلام
وقتی میام اینجا و پست میزارم
وقتی شما بچه ها میاینو کامنت میدین
وقتی شور و هیجان همه رو تو محله میبینم
یاده بلاگ خودم می افتم
یه وقتایی اینقد با بچه ها میگفتیمو میخندیدیم که دیگه از حد عرف فراتر میرفت
دعوام نکن که باز رفتم به اون گذشته ها
همه چی اوکیه

سلام یلدای نازنین.
اطمینان داشته باش همه ما بوجودت در محله افتخار میکنی. و برات احترام خاصی رو در نظر میگیریم. چون بیشتر از خیلی از ماها نقص بیناییت موجب آزارت شده که دلیلشو هممون میدونیم و کاملا درکت میکنیم.
من با به گذشته فکر کردن و یادآوری خاطراتت مشکلی ندارم، بلکه دوست دارم که گذشته هات در زندگی کنونیت تاثیر منفی نذاره.
اتفاقا همون طور که قبلا بهت گفته بودم با زندگی کردن در حال حاضر و یادآوری گذشته ها بطور موازی خیلی هم موافقم.
همیشه شاد و سرمست باشی.

سلام بر یلدای عزیزم. ظاهرا دو ساله که به جمع نابینایان ملحق شده ای. واقعا بسیار تأسف خوردم که باید دختری این چنین نازنین و همه کاره در عنفوان جوانی بیناییش را از دست بده. واقعا حق داری که نا امید شده باشی ولی حق نداری که این نا امیدی را ادامه بدی.
تو باید سر زنده و شاداب باشی تو باید الگوی ما باشی. کاش میتوانستم برایت کاری بکنم که از این وضعیت نجات پیدا کنی حتی اگه فدا کردن سلامتی و جانم باشه. آخه شما دخترهای گل و نازنین و مهربون با یه دنیا احساس و عاطفه گناه دارین که از نعمت بینایی محروم بشید. ولی باز سفارش میکنم مأیوس نباش با نا امیدیها مبارزه کن قطعا پیروز خواهی شد. اتفاقا تجربه ثابت کرده که دیر نابینایان نسبت به افرادی که از طفولیت نابینا بوده اند پر انگیزه تر فعالتر و پر جنب و جوشترند. امیدوارم که تو هم یکی از آنها باشی که ظواهر و شواهد نشون میده که همینطور است.
باز هم برایت آرزوی موفقیت میکنم هم برای تو هم برای همه ی اعضای با صفای محله. یکی از دیگری گلتر نازتر مهربونتر. خوش باشید تا همیشه.

سلام بر یلدا، بابله کیجا.
خار هستی؟ چتی هستی؟ هم تی هستی؟ بیتر هستی ایشالا؟
من این بار خیلی دیر اومدم، به خاطر سفر و عدم دسترسی به محله بود، شرمنده.
خانم مهندس خوب با مکانیکی آشنایی داری ها!!
نقاش هم که هستی، به عکس هم که علاقه مندی، یعنی یه هنرمند تمام و کمال،من نمیدونم پس چرا دم از ناامیدی میزدی؟
یعنی حالا واقعا میخوای بگی داری به خودت میای و تصمیم داری با گذشته هات
لا اقل بصورت موازی زندگی کنی؟ اگر این طور باشه من خیلی خوشحال میشم.
من شادی و سعادت شما رو میخوام و منتظر نوشته های امیدوار کننده و مثل همیشه زیبات هستیم.
شاد باشی.

ریسه رفتم این ماهور چقده با لهجه ی غلیظ خوند کامنتتو چشمهجان
سه لام
خارمه تو خاری وچه
مسافرت خش بوگذشته
هح هح هح چه لهجه ای اومدم ها
در مورد ماشین -آره یه چیزایی سرم میشه.کلا به کارای فنی علاقه مندم
دیر یا زود نداره -هر وقت که بیای بهترینی.مهم کامنتای خوبته که به جا مینویسیشون
مرسی زیاد

سلام بر یلدا، بابله کیجا.
دوباره این کامنت رو میذارم که جبران دیر کردمو بکنم.
خار هستی؟ چتی هستی؟ هم تی هستی؟ بیتر هستی ایشالا؟
من این بار خیلی دیر اومدم، به خاطر سفر و عدم دسترسی به محله بود، شرمنده.
خانم مهندس خوب با مکانیکی آشنایی داری ها!!
نقاش هم که هستی، به عکس هم که علاقه مندی، یعنی یه هنرمند تمام و کمال،من نمیدونم پس چرا دم از ناامیدی میزدی؟
یعنی حالا واقعا میخوای بگی داری به خودت میای و تصمیم داری با گذشته هات
لا اقل بصورت موازی زندگی کنی؟ اگر این طور باشه من خیلی خوشحال میشم.
من شادی و سعادت شما رو میخوام و منتظر نوشته های امیدوار کننده و مثل همیشه زیبات هستیم.
شاد باشی.

درود! ببخشید یلدا جان-شما که چلغوز را خوردید و دهان مرا آب انداختید! اگر در مشهد هستید به بستنی فروشی بروید و یک بسچولی هم بخورید و برامون تعریف کنید! منم قرار شده نوروز۹۳با دوستان نابینا و خانواده به مشهد بریم و مزه ی چلغوز و بسچولی را تجربه کنیم!‏

دیدگاهتان را بنویسید