خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اندر حکایتهای یک روز ضبط برنامه ی زندگی ادامه داره

درود.
آورده اند که در روزگاری نامعلوم، در یکی از روزهای تیرماه، تنی چند از اهالی محله ی مجتبا که شرح حالش را در حکایتی دیگر در گذشته نقل کرده ام در رادیوی محله مشغول به کار شدندی و برنامه ای برای اهالی این محله ساختندی به نام زندگی ادامه داره. در این تیرماه داغ و سوزان، این چند تن صبحدم وارد رادیوی محله شدندی و مشغول به ضبط برنامه شدندی و نمایش و پرونده و اتاقی در هومه ی خاطرات ضبط همی کردندی و آنها را برای ویرایش به روی سی دی همی زدند تا به سرای خود ببرند و با رایانه های خود این کار را کنند.
آنگاه که از کار فارغ شدندی بر آن شدند که به طباخی آنجا روند و طعامی به عنوان ناهار تناول همی کنند. لیکن صاحب حجره ی طباخی به آنها همی گفت که به دلیل نزدیک شدن به روزهای ماه مبارک رمضان خوراک چندانی در طباخی ندارد که به آنها بدهد به جز تَبَقی زرشک پلو با مرغ. اهالی رادیو نیز گفتندی: زرشک. یک تَبَق زرشک پلو با مرغ را که تناول کند و که بنگرد. این طعام گوشه ی معده ی اشکان الدوله سردبیر برنامه را هم که شکمی بس فراخ دارد را هم نخواهد گرفت. از این رو مسعودخان که مسئول هماهنگی برنامه نیز بود لایحه ای تقدیم نمود بدین شرح که از رادیوی محله برون شویم و طعامی در طباخی دیگر بجوییم و تناول کنیم. افراد دیگر نیز لایحه ی او را پذیرفته و با او همراه شدندی و از رادیو و محله خارج شدندی و به بلاد تهران رفتندی. در آن نزدیکی بوستانی بود به نام بوستان ملت. شهروزخان که یکی از اعضای برنامه ساز این گروه بود عنوان داشت که شاد باشید که در این بوستان دریاچه ای هست که در مرکز این دریاچه طباخی بزرگی وجود دارد که میتوانیم در آنجا طعامی بر رگ زنیم و حالش را همی بَریم.
از این رو همگی به سمت بوستان ملت راهی شدندی و در آن آفتاب سوزان مسافتی بالغ بر ده پانزده دقیقه را طی کردندی تا به محل مورد نظر رسیدندی.
در مقابل درب طباخی همگی ایستادندی و مسعودخان وارد طباخی شدی تا مبلغ طعامها را همی پرسد. بعد از مدتی مسعودخان باز همی گشت و مبلغ را عنوان داشت و بقیه نیز موافقت کردندی و وارد طباخی شدندی و پشت میزی که زیر باد کولر گازی بود نشستندی. بعد از آن که مسعودخان سفارش طعام دادی و صورت حساب را آوردی همگان شگفتزده شدندی. صورت حساب آنها باید مجموعً با تمام مخلفاتش مبلغی بالغ بر هشتاد هزار تومان میشد و این در حالی بود که صورت حساب مبلغ صد هزار تومان را ثبت کرده بودی. از این رو مسعودخان و اشکان الدوله برخاستندی تا نزد صندوقدار طباخی روند و علت را جویا همی شوند. چون به نزد صندوقدار رسیدندی و علت را جویا شدندی صندوقدار به آنها گفتی که مبلغ اضافه شده مبلغ سرویسدهی طباخی بوده. آنها نیز حیرت زده و مغموم از بیست هزار تومانی که در پاچه یشان رفته قصد بازگشت نزد شهروزخان و امیرخان کردندی. ناگاه در میان راه در یک مسیر باریک شانه ی اشکان الدوله که جثه ای بس عظیم داشت به تعدادی مجمعه که روی هم بر روی میزی انباشته شده بود اصابت همی کرد و تمام آنها را پخش زمین نمودی و صدایشان کل طباخی را برداشتی و ثانیه هایی طولانی این فرایند سقوط و صدای نکره اش به طول انجامید که کل افراد طباخی را متوجه خود ساختی.
القصه. آنها به میز خود بازگشتندی و منتظر طعام شدندی و در این میان همگی هم به خاطر واقعه ی رخ داده خجالت زده بودی و هم قسمتهایی از بدنشان به خاطر بیست هزار تومانی که به یک باره تلکه شده بودندی به سوزش افتاده بودی و هم به خاطر هر آنچه رخ داده بود از خنده ریسه رفته بودندی. به هر حال طعام را آوردندی و هر چهار تن دو لپی مشغول تناول چلو کباب و سالاد شدندی. در این بین امیرخان که هنوز سیر نشده بودی تقاضای قرص نانی کردی تا یک سیخ کوبیده ی باقی مانده در تَبَق طعامش را با آن تناول همی کند. از این رو مسعودخان را راهی کرد تا از صاحب طباخی نان همی گیرد و نزد او باز گردد. مسعودخان نیز رفت و پس از لختی باز گشت و قرص نان باگت کوچکی به او دادی و عنوان نمود که در این طباخی نان سنتی وجود ندارد. امیرخان نیز کوبیده ی خود را در نان باگت چپاندی و یک لقمه ی چپ نمودی. گفتگوی تمدنها که میگن گویا همین است. کوبیده با باگت دیگر آخرش است.
خلاصه همگی طعام خود را تناول کردندی و از طباخی خارج شدندی و در بوستان روی نیمکتی نشستندی تا اندکی هوا همی خورند. در این بین ناگهان شهروزخان پیشنهاد داد تا همگی به کافیشاپ بوستان همی روند و یک بستنی به بدن همی زنند. از این رو همگی گفتندی که ما دیگر پول نداریم و مخالفت کردندی که شهروزخان جوگیر شدی و گفتی که مهمان او هستندی. از آنجا که جماعت فوق الذکر بسیار بسیار چترباز بودندی با خوشحالی پذیرفتندی و همراه او به کافیشاپ رفتندی و پشت میزی نشستندی تا برایشان سیاهه ی خوردنیها را بیاورندی. وقتی که سیاهه را آوردندی و مسعودخان مبالغ را خواندی همگی هنگ کردندی. در آن سیاهه ارزانترین بستنی دوازده هزار تومان بودی و در نتیجه شهروزخان باید چهل و هشت هزار تومان پیاده میشدندی. ولی از آنجا که دیگر نشسته بودندی و اگر عظم رفتن میکردندی بسیار بسیار ضایع میشدندی بالاجبار چهار بستنی سفارش دادندی و بعد از مدتی برایشان آوردندی و آنها نیز با اشتیاق کامل تناول کردندی. در این بین شهروزخان سعی میکرد با خنکای بستنی سوزش جاهایی از بدنش را که بسیار هم جلز و ولز میکردندی خاموش کند که هرچه تلاش میکردی خاموش نمیشدی که نمیشدی. خلاصه بستنیها را خوردندی و با خیالی آسوده البته به جز شهروزخان که در دل بارها خود را ناسزا میگفتی که چه اشتباهی کردمی که جوگیر شدمی عظم رفتن کردندی. در میان راه به دلیل سوزان بودن بیش از حد آفتاب به دکه ای رفتندی و چهار دلستر نیز خریدندی و خوردندی. در این میان شهروزخان دلستر لیمو خریدی که بسی دوست میداشت. لیکن امیرخان و مسعودخان با طناب اشکان الدوله در چاه همی افتادندی و انگور خریدندی که تا بتوانند آن را تمام کنندی پوستشان کنده شدی و طعم بدش آنها را به نابودی کشاندی.
بالاخره با هزار خاطره ی رنگارنگ خود را به رادیو رساندی و هر یک به سرای خود بازگشتی.
نکات اخلاقی:
1: هیچوقت غذای خونه رو از دست نده.
2: هیچوقت پول زیاد با خودتون بیرون نبرید.
3: وقتی میتونید با اتوبوس 5 دقیقه ای به مقصد برسید زیر آفتاب 20 دقیقه پیاده نرید که نابود بشید.
4: وقتی از یه رستوران قیمت میگیرید بپرسید که هزینه ی سرویس داره یا نه که خودتون سرویس نشید.
5: آدمی که یه متر عرض داره از جایی که 30 سانت بیشتر عرض نداره رد نکنید که رستوران بره هوا.
6: کوبیده با نون باگت نمیخورن. حتا شما دوست عزیز.
7: بستنی میخوای برو بعدً که تنها بودی یکی بخر بخور خب مگه مریضی جوگیر میشی.
8: حالا جوگیر شدی اشکال نداره. لا اقل اول یه آمار از قیمت کافیشاپه بگیر بعد برید بشینید.
9: دلستری که دوست داری بخر بخور که مجبور نشی به زور بدی پایین خب.
10: برنامه ی رادیویی که این جماعت با این همه هوش و استعداد میسازن خداییش از دست دادنش توصیه نمیشه.
خداییش توی کدوم حکایتی انقدر نکته ی اخلاقی میتونید پیدا کنید؟
بدرود.

۸۲ دیدگاه دربارهٔ «اندر حکایتهای یک روز ضبط برنامه ی زندگی ادامه داره»

ههه سلام بر شهروز کردندی
الآن من از خنده دارم ریسه رفتندی
خداییش این همه رو کجا جا دادندی
من اگر بودندی میترکندی و شماها بسی معده و روده گشادی داشتندی که اینهمه رو درونش چپاندندی
هخخخخخخ بعدشم که دست به جیبت خوب بودندی که ۴۸ هزار تومان برا بستنی پرداخت کردندی هخخخخخ خوب سر کیسه شدی شهروز خداییش سرت کلاه رفته هههههههاااهاهاههههههیهیهیهیهیاااههه
خوب من رفتندی
و بای باییییٱیییییٱییییٱییییی،،،،یییییی،،،ییییی،،ٱیییییٱییییی کردندی و مقام اولی را نیز کسب کردندی خخخخخ

وااااااای شهروز عاااااالی بود.
پسر تو معرکه ای.
حیفه که به امثال تو توجه جدی نمیشه.
واقعا که خیلی خیلی حیفه.
اما در مورد اول و دومی حکمی که صادر کردی به لحاظ قانونی بی اشکاله.
ملیسا اولللللل.
ممد داداش دوم.
منتظر کنده شدن کله ی خودت به دستان توانمند من باش.
ملیییییییییسااااااااا.
آخه تو به تنهایی رسما هممممممممه رو به زانو در آوردی.
الحق که دمت گرررررممممم داری فرااوووووون.
دمتون گرم هم محلیا و مررررررسی شهروز جون.
خیلی عالی نوشتی.

خب بعد از پنج روز دوری از فضای مجازی و یه گشت دو ساعته تو کوچه های محله، بریم سراغ پست شهروز. یعنی به جان خودم هر وقت یاده اتفاقات امروز میفتم، از خنده ریسه میرم. خخخ، ههه، خخخ، خخخ، خخخخخخخخ. صدای ریختن سینی ها که یه چیزی شبیهه زلزله بود. حالا مگه قطعم میشد. دومینو وار همین جوری سینی ها داشت میریخت زمین. فکر کنم صاحاب رستوران پیش خودش گفت بابا این ۲۰ تومان حق سرویس رو هم نمیخواد بدین فقط به وسایل اینجا رحم کنید.
راستی من پیام اخلاقی شماره ۶ رو قبول ندارم. نون باگت نبود که. از این نون گرد های مخصوص همبرگر بود. اتفاقا با کباب، کاهو و خیار شور، خیلی هم خوشمزه میشه. اگه باور ندارین، حتما یه بار امتحان کنید.
اما جو گرفتن شهروز. میگم شهروزی این جمله هست که میگن پول چرک دسته و از این حرفها. شنیدی عمر کمه صفا کن. دردو غمو رها کن. سعی کن با این جمله ها، این داغ واصله رو کمی تسلی بدی.
البته من برای این مسأله هم راهکار دارم ها. به نظرم بهزیستی به جای این همه پول که میده به پَکتوس، بییاد این پول ها رو بده به کافیشاپ ها. که مثلا بستنی، آب میوه و سایر مخلفات عرضه شده تو کافیشاپ ها برای نابینایان، نیم بها بشه.
چطوره هان. ببین اگه این طرح زودتر اجرایی میشد، تو امروز فقط ۲۴ تومان پیاده میشدی.
خخخ. شکلک خنده در حد ترکیدن. بر اثر خوردن اشکان به سینی های روی هم چیده شده، در میز کناری رستوران.
شکلک خوش شانسی که این سینی ها، ظرف چینی و شکستنی نبود. مگر نه
.
.
.

سلام.کامنت قبلیه برای اشکان بود. ولی امیر. ببین عزیزم. خبرنگار محله تویی. برو دکتر صابری رو پیدا کن این قضیه رو براش مطرح کن شاید به یه جایی برسیم. بابا آخه مگه بستنی چیه که دوازده هزار تومن پول براش بدیم.
در ضمن اون دلستره هم خیلی خوشمزه بودها. میخوای یکی دیگه برات بخرم عزیزم؟

من را نترسون الان که ۳۰ سال
دارم در خوردن برای خودم کم نزاشتم
انشالاه به زودی میام تهران
با بچها بریم دربند کباب دیزی
بزنیم به بدن هالش را ببریم
به حساب خودم از جم شما
خوشم آمد باید بچه های باهالی باشید

سلام ای ول دمت گرم آقا شهروز خیلی حکایت با مزه ای بود و تو خیلی قشنگ به صورت داستان درش آوردی لذت بردیم دستت درد نکنه
به خدا اگه پشتکار به خرج بدی نویسنده ی بزرگی میشی
آخی به خاطر اون بستنی دلم برات سوخت وقتی خودم رو جای تو میذارم میفهمم اون لحظات بهت چی گذشته با خودت گفتی اومدیم ثواب کنیم مهمون نوازی کنیم کباب شدیم
بی خیال اون ۴۸ تومن فدای سرت تنت سالم باشه هاهاها موفق باشی
راستی وقتی داشتم حکایت رو میخوندم اون قسمتی که در مورد آقا اشکان بود خیلی نگران شدم فکر کردم ظروف چینی هم شکسته و خسارت هم دادید الهی شکر که فقط سینی بوده

سلام شهروز السلطنه. بابا این حاتم طایی کجاست از شما یاد بگیره. ولی همه چی یه طرف صدای سینی ها هم یه طرف.
اگه من بودم حسابی بعد از ریختن سینی ها غذا کوفتم میشد.
راستی من که از خوندن این همه خوردن حالم داشت بد میشد. چطوری بعد از غذای مفصل بستنی خوردید.
دو سه سال پیش با دوستم و پسرش که اون موقع کلاس سوم ابتدایی بود ولی بسیار پرخور رفتیم رستوران و تا خرخره خوردیم بعد از خارج شدن یهویی پسرش گفت بریم بستنی بخوریم. من مخالفت کردم اما اونا فکر کردن تعارف میکنم. خلاصه برای من هم خریدند ولی واقعا نخوردم و دادم به پسرش و گفتم من اصلا شماها رو درک نمیکنم که میخواهید بستنی بعد از اون همه غذا بخورید پسرش گفت ولی من شما رو درک نمیکنم که چطوری بستنیتون رو بخشیدید.

سلام خانم علیزاده. انصافً تا چند دقیقه بعد از ریختن سینیها جرأت نمیکردیم از خجالت نفس بکشیم. ولی خب اتفاقی بود که افتاده بود و نمیشد کاریش هم کرد.
بستنی رو هم به خاطر گرمای بیش از حد هوا خوردیم. از زمین و زمان حرارت میزد.
بعدش هم شما یه بار این امیر و اشکان رو ببینید متوجه میشید که بعد از بستنی دوباره رستوران هم میتونستن برن خخخ.

سلااام بر دکتر شهروز خیلی باهال بود وباهال نوشته بودین
حالا شانس آوردین بابت ریخته شدن سینی ها و ایجاد آلودگی صوتی ازتون پول نگرفتن البته از یه جهت دیگه هم شانس آوردین که ما هم با شما نیومدیم بستنی بخوریم ور شکست می شدینا!!!!
خخخخخخخخخخ
پیشنهاد آقای سرمدی هم بر بهزیستی خیلی عالیه من موافقم!!!!

سلام خانم دلیر. بچه ها خانم دلیر و خانم شاهمرادی و مینا ملکی که هممحله ای خودمون هم هست دیروز اومدن توی نمایشهامون بازی کردن. خداییش قرار نبود بریم بیرون. رفتیم مدیرمون رو ببینیم گفتن تا ساعت ۴ نمیاد. ما هم گفتیم توی این دو ساعت یه حرکتی بکنیم. وگرنه باعث افتخارمون بود. انشا الله دفعه ی بعد جبران میکنیم.

خخخ. بابا اون خجالته فقط واسه ۳۰ ثانیه اولش بود. اتفاقا بعدش تا آخر غذا از خنده نمیتونستیم غذا بخوریم. هی سناریو های مختلف رو بررسی میکردیم. یکیش این بود که صاحاب رستوران الان پیش خودش فکر میکنه اشکان به خاطر عصبانیت اون حق سرویس، از قصد زده سینی هارو انداخته. وای به جان خودم جاتون خالی خییلی این صحنه باحال بود.
راستی من یه چیزی بگم. این شهروز تو خوردن دسته کمی از ما نداره ها. حالا هی اینجا داره تبلیغ منفی میکنه علیهه من و اشکان
خخخ

دیالوگ، دو فرهنگ
ببخشید کامنت طولانیه ولی احساس کردم که به موضوع ربط داره
برداشت اول از فرهنگ اول…

پیش خدمت رستوران: سلام، روزشما به خیر آقا.
من: سلام، روز شما هم به خیر.
پیش خدمت رستوران: خیلی خوشحالم که می بینم تان. چه کمکی می توانم به شما بکنم؟
من: ممنون، خوب فکر می کنم دلم می خواهد بدانم که منوی امروزتان چه هست؟
پیش خدمت رستوران: واو، البته. برای تان می گویم. شما می توانید با سوپ مخصوص ما شروع کنید، یک سوپ قارچ فوق العاده به همراه … (۲-۳ دقیقه با آرامش توضیح می دهد)
من: بسیار خوب، بعضی هایش یادم رفت، امکان دارد یک بار دیگر از روی منوی تان انتخاب کنم؟
پیش خدمت رستوران: البته که می توانید. این منو خدمت شما و می روم تا راحت باشید.

کمی بعد، دست ام را تکان می دهم، بلافاصله پیش خدمت می آید…

من: من غذای ام را انتخاب کردم. می توانم سفارش بدهم؟
پیش خدمت رستوران: البته. خوشحال می شوم. از شما پیداست باید انتخاب های فوق العاده ای باشند.
من: (تبسم) امیدوارم، ممنون. لطفا برای ام بنویسید یک استیک گوشت با سبزیجات.
پیش خدمت رستوران: چه انتخابی! عالی است! من هم طرفدارش هستم. می خواهید چقدر پخته باشد آقا؟
من: نه زیاد سرخ شود، نه زیاد خام، آبدار باشد لطفا. (Well done)
پیش خدمت رستوران: اوه البته، حتما. چیز دیگری هم میل می کنید در کنارش؟
من: دوست دارم کنارش یک سالاد سزار کنارش داشته باشم. اما در منوی تان نیست. خوب حقیقتش دقیقا نمی توانم چه چیزی را می توانم جایگزینش کنم؟ کمکم می کنید؟
پیش خدمت رستوران: اوه البته، می دونید سالاد سزار سالاد مورد علاقه من هم هست، شاید بتوانم کاری کنم چیزی شبیه سالاد سزار برای تان بیاورند، اما ممکن است سسش دقیقا آن نباشد. اگر دوست نداشتید پولش را پرداخت نکنید. می خواهید امتحانش کنید آقا؟
من: خوب البته. بهتون اعتماد میکنم.
پیش خدمت رستوران: عالی است، آیا نوشیدنی هم میل می کنید قربان؟
من: البته، مقداری نوشابه، با یخ، البته یخ کم (Easy Ice)
پیش خدمت رستوران: حتما. هر کاری داشتید اسم من جان است، لطفا به خودم اطلاع بدهید. از آشنایی با شما خوشحالم و برای ما مهم است شما را دوباره ببینیم.
من: اوه، ممنونم.

میانه غذا خوردن، ۳۰ دقیقه بعد از حضور در رستوران به چیزی نیاز پیدا می کنم. دست ام را تکان می دهم تا جان (پیش خدمت) بیاید.

من: هی جان، امکان داره بیایی پیش من؟
چند ثانیه بعد…
پیش خدمت: دوباره سلام! اوه حس می کنم استیک تون را دوست نداشتید چون هنوز نصفش باقی است، می خواهید غذای تان را عوض کنم؟
من: نه، نه، اتفاقا فوق العاده است. فقط آرام می خورم چون دکتر توصیه کرده است که آرام بخورم. ناراحتی گوارش دارم جان.
پیش خدمت: اوه متاسفم، خوب چه کارمی توانم بکنم؟
من: دوست دارم هم کمی بیشتر نوشابه داشته باشم، هم صورت حساب ام را، اگر امکان دارد؟
پیش خدمت رستوران: اوه البته، هر دو را می آورم. بهم مهلت بدهید لطفا.
من: بله با کمال میل. راحت باش.
پیش خدمت رستوران: اما قبل از آن، اجازه می دهید درباره دسرها با شما صحبت کنم؟
من: نه جان، ممنون اما واقعا سیر هستم و باید بروم چون عجله دارم. حتما بار بعد امتحان خواهم کرد.
پیش خدمت رستوران: حتما. خوشحال می شوم. با یک لیوان نوشابه و صورت حساب زود بازخواهم گشت.
من: ممنون جان. منتظرم
برداشت دوم از فرهنگ دوم….
(تصمیم می گیرم به عمد تقریبا همان مکالمه را داشته باشم)

پیش خدمت رستوران: (بعد از ۵ دقیقه نشستن) چی می خورید؟
من: علیک سلام، روز شما هم به خیر.
پیش خدمت رستوران (می خندد): سلام. سلام. چی می خورید؟
من: امکان دارد منوی غذای امروزتان را برای من توضیح بدهید؟
پیش خدمت رستوران: ببخشید خیلی شلوغه؛ شرمنده، این منو خدمتتان. همیناست دیگه قربان!
من: بله. البته. پس بگذارید بخوانم.
پیش خدمت رستوران: پس بر می گردم.
من: ممنون. بله ۵ دقیقه دیگر آماده ام.

کمی بعد، دست ام را تکان می دهم، پیش خدمت می بیند اما ده دقیقه بعد می آید…

من: غذای ام را انتخاب کردم. می توانم سفارش بدهم؟
پیش خدمت رستوران: (هیچ حرفی نمی زند و کله اش روی کاغذش است)
من: به من نگاه نمی کنید عزیزم؟
پیش خدمت رستوران: (خنده) آقا مگر اومدید خواستگاری بنده؟
من: البته که خواستگاری شما نیامده ام. همین طوری پرسیدم. ببخشید. فکر کردم دوست دارم اول بهم نگاه کنید بعد یادداشت کنید.
پیش خدمت رستوران: (کله اش را می آورد تا بالای بشقابم) خوب چی می خورید؟
من: (کمی صورتم را عقب می برم) لطفا برای من استیک بیاورید با سبزیجات.
پیش خدمت رستوران: همین؟ نوشیدنی؟
من: عزیزم؛ نمی خواهید بپرسید چقدر پخته باشد؟
پیش خدمت رستوران: استیک مگر نخواستید قربان؟
من: البته
پیش خدمت رستوران: ما خودمون حواسم مون هست چقدر پخته باشد. خاطر جمع باشید. کارمان را بلدیم. شما به رستوران …. آمدید.
من: (خنده) البته که حواس تان هست، اینجا را هم از داخل تخم مرغ شانسی پیدا نکرده ام قربانت بروم، اما برای من مهم است زیاد سرخ نشود، آبدار هم باشد در صورت امکان.
پیش خدمت رستوران: همونه آقا، همونه. خام که نمی دیم خدمتتون قربان.
من: بله. البته
پیش خدمت رستوران: نوشابه؟ دوغ؟ دلستر؟ آب؟ آب میوه؟ چی می خورید نوشیدنی؟
من: یک قوطی کوکاکولا می خواهم عزیزم.
پیش خدمت رستوران: سرد باشه، درسته؟
من: مگر شما کوکاکولای گرم هم سرو می کنید؟
پیش خدمت رستوران: نه آقا دیدم شما حساسید گفتم، با یخ بیارم یا همین طوری بیارم؟
من: بله سرد باشد و بایخ. یخ اش لطفا کم باشد.
پیش خدمت رستوران: دیگه ما یک ظرف یخ میاریم هرچی خواستید بریزید توش!
من: واقعا؟ بریزم توش؟
پیش خدمت رستوران: (می خندد) آقا اذیت نکن! خیلی باحالی به خدا!
من: ببخشید. منظوری نداشتم البته.
پیش خدمت رستوران: سالاد، ترشی، زیتون پرورده، ماست موسیر؟
من: خوب خیلی دوست دارم کنار غذام سالاد سزار داشته باشم، اما در منوی شما نیست، می توانید کمکم کنید؟
پیش خدمت رستوران: آقا همین سالاد فصلمون رو بزن عالیه. یک بشقاب متوسط یا بزرگ بنویسم قربان؟
من: (خنده ام می گیرد) نه آقا! عرض کردم من سالاد سزار دوست دارم. خوب ندارید ظاهرا. مشکلی نیست. نمی خورم.
پیش خدمت رستوران: (با بی حوصلگی) نه آقا نداریم، (کله اش را باز جلوتر می آورد) هرچی تو منو هست داریم، همش یکیه آقا بخوریدش دیگه (می خندد هر هر)
من: (از خلوت بودن اطرافم مطمئن می شوم) چی را بخورم؟
پیش خدمت رستوران: (می رود عقب تر) سالاد فصل مخصوص مان را.
من: نه ممنون. چیز دیگری نمی خواهم.
پیش خدمت رستوران: (سرش را می اندازد پایین و می رود)

۳۰ دقیقه می گذرد، برای پیش خدمت دست تکان می دهم و ده دقیقه بعد می آید…

من: امکان دارد هم کمی بیشتر نوشابه داشته باشم و هم صورت حسابم را؟
پیش خدمت رستوران: نوشابه که یک قوطی دیگر می خواید، چشم. صورت حساب هم خوردید همان جلو حساب کنید.
من: ممنون آقا. راستی اسم شما را می توانم بدانم؟
پیش خدمت رستوران: آقا اذیت می کنی ها؟
من: نه، ببخشید، بفرمایید.

نکته اول)
برداشت اول، یک رستوران متوسط در شهر سان دیگو در امریکا
برداشت دوم، یک رستوران مشهور در خیابان ولیعصر در تهران
نکته دوم)
برداشت اول، فرهنگی که مردم در آن یاد گرفته اند به هم احترام و عزت بگذارند.
برداشت دوم، فرهنگی که نه همه، اما اغلب مردم گویا از هم طلبکارند.
نکته سوم)
برداشت اول، یک رستوران که به کارمندانش یاد داده است رضایت مشتری یعنی پول دار تر شدن آن ها و حقوق و انعام بیشتر برای خود کارکنان.
برداشت دوم، یک رستوران که کارمندانش فکر می کنند اگر مشتری به این رستوران مشهور آمده باید هر طور که به او غذا می دهند یا با او رفتار می کنند باید کوفت و نوش جان کند!
نکته چهارم)
برداشت اول، جایی است که خوشحال بودن مشتری از همه چیز مهم تر است در غیر این صورت مدیر آن رستوران خود را موفق نمی داند. (یعنی کسب حلال، یک کشور غیر مسلمان)
برداشت دوم، جایی است که اگر چه کسب حلال به ظاهر مهم است، اما مهم بشقاب هایی است که از آشپزخانه بیرون می رود و پول هایی است که جمع می شود. مشتری هم راضی نبود می تواند دیگر نیاید! (یک کشور مسلمان)
نکته پنجم:
برداشت اول، جایی است که اگر اول مشتری راضی نباشد شمای پیش خدمت حتما شغل ات را از دست می دهی. پس هرکه خلاق تر باشد و مشتری را خوشحال تر کند کارفرما از او راضی تر خواهد بود.
برداشت دوم، جایی است که اگر اول کارفرما راضی نباشد شمای پیش خدمت حتما شغل ات را از دست می دهی. پس هرکه بزودتر مشتری ها را رد کند و بیشتر خوراکی بدان ها بچپاند و خواسته های اضافی آن ها را کمتر جواب بدهد و وقت کمتری تلف کند کارفرما از او راضی تر خواهد بود.
نکته ششم:
برداشت اول؛ پیش خدمت رستوران تقریبا ادبیات شبیه حکمرانانانش دارد.
برداشت دوم: اسثتثنا مثل برداشت اول است. اینجا هم رفتار حکمرانان را با مردم میان خود مردم هم می بینید با هم. (لبخند)

چرا کامنتم نصف نیمه شد ؟؟؟؟؟؟؟
ولی کلی خندیدم مرسی “باید رفتیم رستوران حالا همه سینی ها رو که نه ولی حد اقل یه چهار پنجتایی بشقاب استیل بندازیم زمین دور همی هیجانش رو ببریم بالا …. راستی نوش جانتون …. بازم بستنی خواستید بگید ها تعارف نکنید ها …. آقای شهروز در خدمتند نه ؟

سلام.‏ خیلی اتفاق باحالی افتاد،‏ دقت کنید!‏:‏ یه عده کار کردند،‏ بعد رفتن خستگی در کنندو یه ناهاری بخورند،‏ که این وسط یه اتفاقاتی افتاد که باعث خنده ی یه سری دیگه شد!!!‏.
کلا ما آدمای مردمداری هستیم،‏ مگه نا؟ برنامه میسازیم برای استفاده ی مردم! میریم تفریح واسه خوشحال شدن مردم! ناهار میخوریم واسه طنز مردم! سوتی میدیم واسه خنده ی مردم! بستنی و دلستر میخوریم واسه کیفور شدن مردم! آخرشم شهروز نتیجه گیری اخلاقی میکنه به نفع مردم!‏.
نا خداییش حال میکنید ما چهقدر آدمای مردمداری هستیم؟!‏،‏ چهقدر خوشحالی مردم واسمون مهم که به خاطرش این همه پول خرج میکنیم؟!‏،‏ اشلا ما هر کاری که میکنیم فقط به خاطر جلب رضایت شماست! حتا تو تفریح کردنمونم به فکر شماییم!
خدایی قدر ما رو بدونید تا از دست نرفتیم!!!‏.

سلام شهروز من فقط اومدم یه چی بگم و برم
نکات اخلاقی:
۱: هیچوقت غذای خونه رو از دست نده.
۲: هیچوقت پول زیاد با خودتون بیرون نبرید.
۳: وقتی میتونید با اتوبوس ۵ دقیقه ای به مقصد برسید زیر آفتاب ۲۰ دقیقه پیاده نرید که نابود بشید.
۴: وقتی از یه رستوران قیمت میگیرید بپرسید که هزینه ی سرویس داره یا نه که خودتون سرویس نشید.
۵: آدمی که یه متر عرض داره از جایی که ۳۰ سانت بیشتر عرض نداره رد نکنید که رستوران بره هوا.
۶: کوبیده با نون باگت نمیخورن. حتا شما دوست عزیز.
۷: بستنی میخوای برو بعدً که تنها بودی یکی بخر بخور خب مگه مریضی جوگیر میشی.
۸: حالا جوگیر شدی اشکال نداره. لا اقل اول یه آمار از قیمت کافیشاپه بگیر بعد برید بشینید.
۹: دلستری که دوست داری بخر بخور که مجبور نشی به زور بدی پایین خب.
۱۰: برنامه ی رادیویی که این جماعت با این همه هوش و استعداد میسازن خداییش از دست دادنش توصیه نمیشه.
هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها خخخخخخ

سلام. اصلً متحول شدم خداییش. خیلی نکات خوب و آموزنده ای رو گفته بودی. راستی بچه ها دیروز تولد اصغر هم بوده. بزن دست قشنگه روووووووووووووو. شله شله شله.
تولد تولد تولدت مبارک.
مبارک مبارک تولدت مبارک.

سلام. وقتتون خوش. تبریک میگم ۱ برای ذهن خلاقتون ۲ قلم زیباتون ۳ از همه مهمتر برای اشتهای کم نظیرتون
آخه این انصاف شاید اینجا دل یک بنده خدایی از برای این همه خوراکیهای خوش مزه آب بشه واااااااااااااااای

درود! کسی که از یه بریونی نمیگذره کی باور میکنه که برای کسی بستنی بخره،‏ خخخخخهاهاهاهاها،‏ بعضی از مردم شهر ما جمعه ی قبل از ماه رمضون را به باغ میرن و خوش میگذرونن! امروز ساعت۱۱‏ وسایل را در زنبیل گذاشتم و آژانس گرفتم،‏ کلمن یخ و یک پتو و بالش همی برداشتم و زنبیل که داخلش گوشت چرخ شده و خربزه و…‏ با آژانس به باغ همی رفتیم و ‏۴۵۰۰تومن همیدادم،‏ جمعمون همی جمع بود،‏ ساعت ‏۱۸و۳۰دقیقه به خانه همی برگشتیم،‏ پس از استراحت ساعت ‏۲۱‏ به خانه ی خواهرم همیرفتم و مای کانتکس را از محله که جواد نوعی ‏۲۸‏ فروردین ‏۹۲گذاشته بودند همی دانلود کردم و داخل زیپ همی گذاشتم و بولوتوس همی کردم روی گوشی ‏۳۰‏ ‏۵‏ دوست خواهرم و همینصبیدم و دیک۱۰‏ خودم را همی بولوتوس کردم و همی نصبیدم و گوشی را با برنامه ی جدید همی راه اندازی کردم و تازه به خای همیرسیدم،‏ میخواستم در راه همینویسم که عدسی همی افتاده بود،‏ که نشد بنویسم،‏ مجبور همیشدم عدسی را نصب و رمز را همی وارد کنم،‏ و بیام خونه و همیبنویسم!من برای اولین بار مای کانتکس نصب همیکردم! با تشکر از جواد نوعی و مجتبی برای همکاری خوبشون با نابینایان!‏

سلام مثل همیشه عالی و زیبا نوشتید ولی خداییش هم شما زیاد خوردید و هم اونا زیاد پاتون حساب کردند!!!!!!!!مطلب تبسم جان رو هم به عنوان یک کارشناس بازاریابی بسیار میلایکم عالی بود متاسفانه ما تو ایران اینجوری مشتری جمع میکنیم و رضایت مشتری واقعا در همین حد برامون اهمیت داره

سلام سمانه. ممنون از لطفت ولی خداییش هیچ کس توی رستوران رفتار بدی با ما نداشت. ولی خداییش اگر ازشون داریم قیمت میگیریم این بیست درصد حق سرویس رو هم بگن بهتره دیگه. ولی نمیگن. فقط قیمت خود غذاها رو میگن. وقتی سفارش میدی تازه میفهمی که چی شده.

خب اول من دست قشنگه رو بزنم که هیشکی نزد
دست دست دسسسست
خب من کاملا درک میکنم و ستایش میکنم از اولین خط تا آخریشو, از نوشته ی طنزت گرفته تا ذهن خلاقت تا خاطرات, تا سینی, تا اشتهای بی نظیر شماها که مثل خودمه
کلا منم عاشق اینجور گردشام
هههه منم با یکی از دوستام بیشتر وقتا میریم بیرون یعنی مسیر باشگاه رو تا یه جایی که خیلی هم طولانیه پیاده میایم
وای یه ده روز پیش بود اول یه ذرت بزرگ, بعد بستنی فالوده, بعد بستنی میوه ای که شامل آلبالویی و معجون و توتفرنگی بود رو خوردیم و بعد آلو جنگلی ترررش
البته با فواصل نه چندان طولانی, اینا رو گفتم که امیدوار بشین بدتر شماها هم هست البته نه بدتر بهتر, خخخ
راستی کاش مثل یه سری ازین برنامه ها سر میزدین به شهرای مختلف مثلا میودین بهزیستیهای استانها یا مدارس استثنایی و مثلا گزارش میگرفتین با حال میشه
یا مثلا گزارشگر از هر شهری داشتین اینم با حال میشه منم فکر کنم بتونم همکاری کنم
خلاصه بیاین اصفهان که خعلی خوش میگذره
ر

سلام زهره. خداییش به خودمون امیدوار شدیم. بابا یه کم استراحت کن. خب اون معده ی بیچاره چه گناهی کرده؟
بابا خداییش ما زیاد نخوردیم. یه پرس غذا بود با یه کاسه بستنی. قیمتش غلط اندازه انصافً.
ولی این اومدن به شهرستانها رو پایه ام. ولی باید ببینیم میتونیم از نظر مالی شرایطش رو فراهم کنیم یا نه. این چیزها رو فکر کنم اشکان بتونه توضیح بیشتری بده.
مرسی که هستی.

سلام اولش که خیلی خوشحالم که شهروز عزیز رو متحول کردم دوم هم اینکه ازش ممنونم که تو اسکایپ هم برام تبریک فرستاده بود و از زهره هم ممنونم که دست قشنگه رو زد اما من یه سوتی دادم اون هم اینکه وقتی تو اسکایپ برای خودم اکانت درست میکردم تاریخ تولدمو اشتباه زدم و تولدم امروزه یعنی همین امروز شنبه
راستی از بچه های دیگه هم بخاطر تبریکشون ممنونم
موفق باشید.

خب ریستش میکنیم اصغرجون مشکلی نداره که.
آقایون خانمها. دست، جیغ، سوت، هورا. حاضرید؟
یک، دوووووووووووووووو، سه.
بزن، بزن، بزن، شله، شله، شله، مسعود اون گوشی رو بذار کنار دست بزن.
اشکان ول کن اون رادیو رو دو دقیقه.
حالا همه با هم.
تولد، تولد، تولدت مبارک.
مبارک، مبارک، تولدت مبارک.تنت شاد و دلت خوش، چو گل پرخنده باشی.
بیا شمعا رو فوت کن، تا صد سال زنده باشی.
هوووووووووررررررررررررررااااااااااااا.
خب دیگه بچه ها کادوها رو بدید بریم خونه هامون.

ببارک ببارک
نه ببخشید مبارک مبارک تولدت مبارک:
بیا شمعارو فوت کن
تا هزار و صد سال زنده باشی.
داداش من هم اومدم به بتبریکم.
ایشالا صدها سال همراه با خونواده محترم در کنار هم کیک تولد بخورید.
+فقط زیاد نخو+ی کار دستت میدی.
خخ.خخ. خخ.

سلام آقای حسینی عالی بود بعد اینکه خودم خوندم از خواهرم که رشتش ادبیاته خواستم اونم بخونه.به نظرش نوشتتون جالب بود ولی گفت چند مورد اشتباه نگارشی دارید و یه غلط املایی، در ضمن گفت استعداد خوبی تو نوشتن طنز دارید.براتون آرزوی موفقیت داشت.

با سلام مجدد املای هومه. هومه با ه دو چشم در لغت نامه دهخدا و فرهنگ معین وجود نداره ولی توی اینتر نت سرچ کرد به معنی دشت بود گفت با کلمه بعدی که خاطرات است احتمالاً درسته اما حومه با ح حسن که استفادش رایج تره در فرهنگ فارسی، معین، دهخدا به معنی وسعت وفراخی وجانب مهم ومعظم جائی مانندمیدان
(اسم) ۱ – معظم هر چیز.۲ – کارزار بزرگ. ۳ – اطراف و گرداگرد شهر است .آقای حسینی شما حساسیت خواهرمو جدی نگیرید، اتفاقاً نوشته هاتون شاهکارند.

سلام. اول که لطف کردید. من سعی میکنم این اتفاق دیگه نیفته. از لطفتون هم ممنونم. اتفاقً بد هم نیست کسانی که تخصصش رو دارن روی این دست نوشته ها حساس بشن.
به هر حال ممنون.
موفق باشید.

سلامی دوباره. آقآی حسینی دیشب مجنون اومده بود به خوابم و خییییییییییلی ازتون گله داشت. میگفت به آقآی حسینی بگید سیستمشو داد به فرهاد که هر چی دلش خواست بنویسه پس من چی؟ من که این همه آوآریه کوه و بیابون بودم چه جوری با بچه های محله درد و دل کنم؟ در جواب گفتم حتمً پیام شما رو میرسونم و آقآی حسینی هم حتمً فکری خواهند کرد. وقتی خواست بره گفت فقط به ایشون بگید هر چه زودتر فکری بکنند وگر نه دعا میکنم به درد من دچار بشن
حالا خودتون میدونید وضیفه من تنها ابلاغ پیام بود
بعد نگید نگفتم و نمیدونستید

سلام. میگم اگر این بار اومد توی خوابتون بهش بگید اول بره یه گواهی سلامت از یه روانپزشک بیاره تا به درخواستش رسیدگی کنم. بعدش هم این همه بیابون. من از کجا پیداش کنم توی این گرما؟ این فرهاد خودش شانسی سر از اینجا در آورد. ولی چشم. اگر دیدمش یه صحبتی باهاش میکنم.

سلام.‏ با خوندن ادامه ی کامنتهای این پست فهمیدم که اصلا مغلطه نکردم شهروز! در ضمن تو فلسفه خوندی! منم همونا رو یه کم جمع و جورتر به علاوه ی ‏۹‏ تا ‏۳‏ واحدی فقه و ‏۵‏ تا ‏۳‏ واحدی اصول فقه خوندم!.‏ پس در نتیجه تو ماجرای مغلطه مهارت توپی دارم.
بعد اینکه یادت رفت اینو بنویسی که من بعد از ظهرش تولد یکی از اقوام دعوت داشتم،‏ و اگه یادت باشه از اداره یک راست راهی محل برگذاری تولد شدم با تمام امکانات خوردنیش!.
اما در مورد درخاست زهره خانوم بگم که:‏ تا دقایقی دیگه میرم تو کوچه ی رادیوی محل نظرمو مینویسم،‏ تشریف بیارید کوچه ی رادیوی محل!‏.

دیدگاهتان را بنویسید