خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رفتاری عجیب از یک سگ ترسناک

تابستان بود و روزهای خوش تعطیل. فصل بازی و خنده. فصل شادی. فصل لذت بردن از طبیعت سرسبز شمال.
پشت خانه ما یک حیاط وسیع بود که در هفت خانه رو به آن باز میشد. ساکنان آن خانه ها اکثرا مسن بودند و تابستانها نوه هایشان در کنار آنها تعطیلات را سپری میکردند.
در یکی از این خانه ها پیرزن نابینایی به تنهایی زندگی میکرد. در خانه ای دیگر پیرزنی با تنها پسر معلولش. پسر، قادر به درک هیچ چیز نبود و قدرت راه رفتن هم نداشت. گاه گاهی فریادهای بلندش خواب محله را می پراند. حالا سالهاست که دیگر صدایش به خاموشی ابدی پیوسته است. ما او را خیلی دوست داشتیم گرچه کمی هم از نزدیک شدن به او می ترسیدیم.
من و خواهرم به اتفاق دختر خاله هایم که به خانه ما می آمدند، به آن حیاط میرفتیم و ساعتها با نوه های همسایه ها بازی می کردیم. باهم شعر میخواندیم: یک روز آفتابی، در آسمان آبی، یک دسته مرغک شاد، پرواز کنان و آزاد،…
یکی از همین روزها خانواده ام تصمیم گرفتند به دیدن یکی از اقوام برویم.
خانه آنها روی تپه بلندی قرار داشت. شب پیش باران باریده بود و شیب تند تپه را لیز و گل آلود کرده بود. من گریه میکردم و در آن موقعیت صلاح نبود کسی مرا بغل کند چون ممکن بود هردو تعادل خود را از دست بدهیم. این بود که دیگران با احتیاط و من چهار دست و پا این راه را طی کردیم تا به بالای تپه رسیدیم. هرگز نفهمیدم چه اجباری بود که ما باید به آنجا می رفتیم.
صدای بلند پارس سگی مارا در جا میخکوب کرد. از همانجا داد زدیم و صاحب خانه را صدا کردیم.
آنها با مهربانی به استقبالمان آمدند و سگ را مهار کردند. توی راه گفتند که این سگ غریبه ها را نمی شناسد و ممکن بود به شما حمله کند چنان که در گذشته با دیگران این کار را کرده است.
وقتی مادرم خواست به خانه برگردد، قرار شد من برای مدت کوتاهی در کنارشان بمانم. آنها به من سفارش کرده بودند که اگر می خواهم جانم از سگ در امان باشد، هرگز به تنهایی پا در حیاط خانه نگذارم. شاید هم از این می ترسیدند که من به لبه پرتگاه بروم و ناخواسته به پایین تپه پرت شوم.
بعد از ظهر همان روز بود یا یک روز دیگر، نمی دانم. همگی در خواب بودند و من میخواستم به دستشویی بروم. دستشویی در حیاط خانه بود و من راه را بلد بودم اما هرگز طبق سفارشهای اکید، تنهایی به آنجا نرفته بودم. نمیدانستم چکار کنم. قدری در ایوان خانه راه رفتم. صدای پارس سگ هم نمی آمد. نمیدانستم در کجا پنهان شده بود.
ده سال داشتم و خجالت می کشیدم به خاطر رفتن به دستشویی کسی را از خواب بیدار کنم. تازه،نمیدانستم هر کسی در کجا خوابیده است. به خودم لعنت می فرستادم که چرا با مادرم نرفته بودم. قول دادم در اولین فرصت به خانه برگردم. اصلا دلم برای بچه های حیاط تنگ شده بود. خدایا! حالا چکار کنم؟
به راه افتادم. گوشهایم را تیز کردم تا به خوبی متوجه هر حرکتی بشوم. صدا از سنگ در نمی آمد. انگار مرغ و جوجه ها هم به خواب رفته بودند. آوای دل انگیز نسیم، در لا به لای شاخه های درختان میپیچید و من چقدر این صدا را دوست دارم. چند پله به پایین رفتم و دمپاییها را پوشیدم. قلبم به شدت می تپید. صدای وحشتناک پارس سگ در گوشم بود و صدای آنها که مرا از رفتن به حیاط منع می کردند.
به آرامی حرکت می کردم. هوا آفتابی نبود. بارانی هم نبود. صدای قدمهایم را نمی شنیدم. ناگهان قلبم فرو ریخت و بعد از آن خود را در جهان دیگری تصور کردم. مطمئن شدم که من مرده ام ولی نمیدانم به چه نحوی بقیه ماجرا را درک میکردم. همانطور که راه می رفتم در زیر پایم نرمی جسمی را حس کرده بودم که به محض تماس، از زیر پایم به حرکت در آمده بود و خود را با زوزه نرمی بیرون کشیده بود. بله. درست رفته بودم روی خود سگ. روی اصل ماجرا. روی دست و پایش. همانجا ماندم. از ترس، صدا در گلویم خفه شده بود و با دهان باز منتظر ماندم تا بیاید و تکه تکه ام کند. اما او زوزه کشان رفته و زیر درختی خوابیده بود. در راه بازگشت فکر میکردم او به خودش میآید و انتقام آن لحظه دردناک را از من می گیرد اما هرگز این اتفاق نیفتاد.
سگ، به قدری ساکت شده بود که فکر میکردم نکند او را کشته باشم. ظاهرا هیچ کس این صحنه را ندیده بود و من هم جرأت نکرده بودم آن را برایشان تعریف کنم.
با اینکه سالها از این ماجرا می گذرد، هر وقت آن را برای کسی بازگو میکنم، تمام آن لحظات برایم تازه میشوند.

۲۴ دیدگاه دربارهٔ «رفتاری عجیب از یک سگ ترسناک»

سلام وای چه ترسناک و آخرش چه قشنگ! چه سگ مهربونی!
این حیوانات خوب میفهمن به کی آسیب بزنن به کی نه
یاد یه خاطره افتادم یه بار برای کوهنوردی رفته بودیم گاوازنگ یه دوست نیمه بینا داشتم که پاشو درست گذاشته بود روی یه مار ولی اون مار بیچاره نه منو نیش زد نه اونو چون ما باهم راه میرفتیم بعد از ما یه مسئول بینا می اومد که مار رو دیده بود و کلی هم تعجب کرده بود که چرا نیشمون نزده

باز هم سلاآآآآآآآآآآم. از قرار معلوم سکوی نایب قهرمانی هم مال خودمه. خخخ. خاطره جالبی بود. البته من تعجب نکردم. برای این که سگ مظهر وفاداری و مهربانیست و آدمها تا وقتی براش غریبه هستند که وارد حریم او نشده اند. وقتی کسی وارد خانه صاحبش بشه و خیال اون حیوون راحت بشه که صاحبش او رو پذیرفته, اون فرد رو هم به عنوان یکی از اعضای اون خونه تلقی میکنه و نه تنها آسیبی بهش نمیرسونه, بلکه ازش حفاظت هم میکنه
مرسی از پست خوبتون.باز هم از این خاطرات شیرین برای بچه های محله تعریف کنید.
سبز باشید..

سلام.
طفلکی سگ!
من معتقدم و سفت سر این باورم ایستادم که برخلاف تصور انسان ها درک فقط مخصوص آدم ها نیست و حیوون ها می فهمن. چه بسا که امروزه خیلی بیشتر از آدم ها هم معرفت سرشون میشه. من هیچ وقت سگ نداشتم هرچند خیلی دلم می خواست داشته باشم ولی شنیدم به سگ اگر۱بار محبت کنی دیگه معرفتش اجازه نمیده بگیردت ولی آدم ها… اندازه۱عمر عزیزته و وقتی حس کرد دیگه خسته شد ازت…
قربون خدا با این آفرینش دقیقش!.
راستی بعدش چی شد؟ دیگه با اون سگه برخورد نکردید؟
وای پریسیما مار! این یکی رو دیگه واقعا نمی تونم تحمل کنم! شما خیلی شجاعی!
ایام به کام.

نمیدونم این پریسیما و مسعود یهو از کجا پیداشون شد؟؟؟!!!
راست گفتن دست بالای دست بسیاره هاآآآآآآآآآآآآ. خخخ.
خاطره پریسیما از مار من رو هم به یاد یه خاطره انداخت که تعریف کردنش اینجا خالی از لطف نیست. خانم جوادیان در جریان هستن. جهت اطلاع باقی دوستان عرض کنم که محل کار من در وسط یه مزرعه بزرگ برنج واقع شده. در فصل بهار و تابستان تعداد زیادی مار در اطراف مزارع برنج پرسه میزنن که البته خطرناک نیستند و به علت رطوبت شمال نمیتونن آسیبی به کسی برسونن. اصطلاحا به اونها «مار آبی» گفته میشه. رفتن از ساختمان اداری ما تا نگهبانی یه راه ماشینرو داره و یه راه میانبر که از وسط مزرعه میگذره. یه روز آخر وقت دو سه تا از خانمهای همکار ما تصمیم گرفتن که از راه میانبر به سمت نگهبانی برن و من هم به همراه اونها رهسپار شدم. اما به محض این که پا در راه گذاشتن, با مشاهده یک مار جیغی کشیدن و منصرف شدن. ولی من گفتم خانمها این مارها که ترس ندارن و خودم به تنهایی قدم در همون راه گذاشتم. چشمتون روز بد نبینه تا اولین قدم رو گذاشتم, جنبش موجودی رو زیر پام حس کردم. خدا میدونه چه حالی شدم. ولی باز غرورم اجازه نداد برگردم. خلاصه به هر بدبختی که بود, خودم رو با سرعت و وحشت تا نگهبانی رسوندم ولی با خودم عهد کردم که دیگه این قدر اعتماد به نفس کاذب چاشنی رفتارم نکنم.
و به عنوان جمله پایانی این که ترسناکتر از همه موجودات همین انسانها هستن که امیدوارم خداوند بزرگ همه رو هدایت و حمایت کنه.
سبز باشید.

شما با این خاطرهتان من را یاد یک گربه ای انداختید که بچگیم چه قدر باهاش بازی میکردم. اصلا با همه ی گربه های محلهمان یک جور هایی رفیق شده بودم و همه به من گربه‌باز میگفتند. حالا اصلا از رفتارم پشیمان که نیستم هیچ، دوست دارم وقت پیدا بکنم بروم سراغ همان گربه های نازنازی. گربه هایی که همه می گوییم بی چشم و رو هستند ولی خوب یادم هست گربه ای که گرسنه اش بود و دست من که بوی گوشت میداد را لیس میزد ولی گاز نمیگرفت. به همین خاطر بود که به خاطر این شعور و معرفت و وفاداریش همان شب رفتم قصابی برای خودش و بچه هایش نیم کیلو آشغال گوشت درجه یک گرفتم آوردم نوش جانشان کردند.

سلام مجدد. اول که سلا چیه دیگه؟! همون سلامه. شما ببخشید به برزری خودتون. من بعد از ایراد گرفتن از آقای حسینی دارم سریالی گفافمیدم! بعد هم پس گربههای بامعرفت هم داریم. چه خوب. حالا که بحث جک و جونوره من فقط یه چیز یادم میاد که بگم. اینکه از خر خوبی ندیدم! یه بار آنچنان لگدی نثارم کرد که نگو! این بود خاطره ما. موفق و پیروز باشید.

درود داستان رو خیلی جالب تعریف کردید خیلی خوب به اوج رسوندید ادبیات جالبی هم در این داستان بکار رفته من فکر میکنم شما میتونید داستانهای کوتاه و شاید حتی رمان بنویسید بهش فکر کنید این سگ هم احتمالا فهمیده شما نابینا هستید احترام گذاشته و بشما رحم کرده اما مسئولین باید مروت رو از این سگ یاد بگیرن یه بخش قضیه شوخی بود امیدوارم حمل بر جسارت نشده باشه منتظر نوشته هاتون هستیم

سلام وای چه جالب
طبیعت رو خیلی قشنگ وصف کردی
یه لحظه فکر کردم تو حیاط اونجا یا روی تپه ام
منم بارها شده که سگی خوابیده سر راهم بوده و من رد شدم حتی پارس هم نکرده بعدن فهمیدم که از کنار سگ رد شدم
وای خاطرات بچه ها خیلی جالب و ترررسناک بود
مرررسی

دوستان خوبم! از حسن نظر تک تک شما ممنونم.
راستی! برای سگ مشکلی پیش نیامده بود. فقط من مانده بودم چرا سگ به من حمله نکرد. مگر نه اینکه اگر از سگ بترسی، او بیشتر به سمت تو میآید؟ من که داشتم از ترس قالب تهی میکردم.

این را میتوانم باور کنم که او نابینایی مرا درک کرده بود چنانکه اسبی که با آن سوارکاری می کردم و همچنین زیتون پرنده کوچک من این شرایط را درک کردند.
البته هیچ وقت نباید بی گدار به آب زد.

سلام
وای که چقدر شما قشنگ می نویسید … من دقیقاً خودم رو تو اون صحنه … و اون حیاط تصور کردم … چه هوای خنکی … بوی بارون می‌ده همه جا و بوی درخت ….. پارس سگ … نرمی بدنش و دستهای من که لرزش تنش رو حس می‌کنه …. خیلی زیبا خیلی زیبا خیلی زیبا توصیف می‌کنید خیلی خیلی زیبا …. “بازم از این مدل خاطره ها بنویسید …. من شدید منتظرم …..””

سلام فاطمه خانم چقدر جالب نوشتین
ایول حال کردم
حیوانات موجوداتی باوفا هستن
من همه جوره تجربهش داشتم و دارم با همهشان
ولی ایکاش بعضی ماها هم به اینا میرفتیم
کلن دمشان گرم منم باید یکی خاطره هام را بنویسم که هر کدومش باحال هست

سلام.
خیلی عالی و هیجان انگیز بود.
ما هم یه مدت سگ یکی از آشناهامون پیش ما امانت بود.
این سگ قشنگ متوجه نابینایی من شده بود و هر وقت که سر راه من قرار میگرفت خودش میرفت کنار که من باهاش برخورد نکنم.
ممنون از داستان و خاطره ی فوق العادتون.

سلام خانم جوادیان، خیلی عالی نوشته بودید ممنون،
فقط نمیدونم این حرفی که دارم میزنم چقدر درست هست، کاش بعضی از آدما هم قد این حیوانات میفهمیدند، فقط قد این حیوانات، انتظار بیشتر از این رو ندارم، حیوانات واقعاً موجوداتی باشعور هستند خیلی با شعورتر از آنکه فکرشو بکنیم، حتی به نظر من اونا روز قیامت از بعضی از ما به این خاطر که بعضی آدما رو به اسم اونا صدا کردیم پیش خدا شکایت خواهند کرد، نمیدونم کاش بد ننوشته باشم،
موفق باشید.

باز هم از حسن توجهتان ممنونم.
آقای نوری هم که از طرف مادر از نوادگان خواجه عبداله انصاری بودند و از حیوانات معلول، مصدوم و رها شده نگهداری می کردند، به برتری حیوانات معتقد بودند و نیز بر این باور بودند که شعور آنها نیز رو به تکامل است.

سلام به همه.دوست دارم خیلی بیشتر از اینا به این محله بیام.اما متاسفانه زمانی برای این کار ندارم.این خاطره نشون میده که هیچ موجودی قدرنشناس تر از انسان نیست و یه سگ حتی مهمون چند ساعته خونش رو هم گاز نمیگیره. من شنیده بودم بعضی سگها حتی با تغییر لباس صاحبشون هم بهش حمله میکنن.این سگه دیگه خیلی باهوش بوده.البته خداروشکر.وگرنه به احتمال زیاد فاطمه به سن دانشگاه و آشنایی با من نمیرسید.چیزی که منم دوس دارم بدونم ضرورت رفتن به خونه اون آشنا بااینهمه مصیبت و تو اون روز گلی بوده.البته حتما اولویتهای مردم اونجا و اونموقه خیلی با ماها و تفکرات الانمون متفاوت بوده و سختی رو خییییییییلی راحتتر ازماها میپذیرفتن.به هرحال فاطمه وقتی گفتی پات رفته بوده روی اصل ماجرا از تصورش قلبم وایساد .شجاعت همیشگیت باعث شده که سگه ناک اوت بشه بیچاره!!!!!!!!!!!!!و از غریزش دست بکشه!!!!!!!!به امید روزهای شاد برای همه اهالی محله مون.یاحق

دیدگاهتان را بنویسید