خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

جزئیات سفر ما به اصفهان.

سلام به همگی. چه طورایید؟ من که خیلی خوبم. یعنی ما که خیلی خوبیم. چرا؟ خب برای این که رفتیم یه مسافرت توپ و کلی بهمون خوش گذشت و برگشتیم. کیا بودیم؟ خب الآن میگم. با من یه دو سه روزی به صورت خیالی سفر کنید اصفهان تا بفهمید بر ما چه گذشت. روز سه شنبه چهارم شهریور نود و سه، حدودً ساعت دو یا سه بعد از ظهر بود که حامد دوستم اومد خونه ی ما و با هم ساعت پنج از خونمون راه افتادیم. تا سر خیابون رفتیم و سوار اتوبوس شدیم و به مترو رسیدیم. توی مترو ده دقیقه ای منتظر شدیم تا بالاخره امیر سرمدی
دسته‌ها
اخبار و اطلاعیه

اطلاعیه ی مهم گوشکن، تغییرات جدید در محله، حتما بخوانید و به دوستانتان توصیه کنید این یادداشت را بخوانند!

درود به همگی. با اینکه محلهمان صمیمی هستش ولی بازم باهاش وقتی بیشتر حال میکنم که برگردم به گذشته. روز هایی که بی دردسر و بی مزاحم، راحت پست مینوشتم و خاطره میگذاشتم. روز هایی که حساسیت های بازدید کننده ها در حد حساسیت بود و کاری با من نداشت. خوب دیگه. چی کار میشه کرد. جریان زندگیه دیگه. گاهی زین به پشت و گاهی هم خو دوباره زین به پشت. نقل اون بیتی که شاعری سروده یکی را دهی تخت و تاج و کلاه، یکی را نشانی به خاک سیاه. یکی را نشانی به خاک سیاه و باز هم تا میتونی ای خدا جون، هی یکی را کشانی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بالاخره موفق شدم؛ اولین پست من

سلااااااام به همه ی دوستان صمیمی و عزیز محله پر مهر و محبت خودمون: گوشکن حال و احوالتون چطوره؟ امیدوارم همواره دلاتون شاد و لباتون خندون و زندگی بر وفق مرادتون باشه. من الان از خوشحالی نمیدونم چی بگم. چندین ماه بود که این ورد پرس راه ورود رو برمن سد کرده بود و اجازه ورودو بهم نمیداد. چندین بار تغییر رمز دادم ولی نشد که نشد. تا اینکه دیروز یعنی روز جمعه دوباره درخواست رمز جدید کردم و با انتخاب رمز جدید توسط خودم به طور شگفت انگیزی دیدم که وارد شدم. امید که این شایستگی رو داشته باشم با ارائه مطالب مفید و کاربردی در خدمت شما
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

رفتاری عجیب از یک سگ ترسناک

تابستان بود و روزهای خوش تعطیل. فصل بازی و خنده. فصل شادی. فصل لذت بردن از طبیعت سرسبز شمال. پشت خانه ما یک حیاط وسیع بود که در هفت خانه رو به آن باز میشد. ساکنان آن خانه ها اکثرا مسن بودند و تابستانها نوه هایشان در کنار آنها تعطیلات را سپری میکردند. در یکی از این خانه ها پیرزن نابینایی به تنهایی زندگی میکرد. در خانه ای دیگر پیرزنی با تنها پسر معلولش. پسر، قادر به درک هیچ چیز نبود و قدرت راه رفتن هم نداشت. گاه گاهی فریادهای بلندش خواب محله را می پراند. حالا سالهاست که دیگر صدایش به خاموشی ابدی پیوسته است. ما او را