خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره ای از یک بعد از نصف شب تابستانی من .

سلاااااام سلاااام بر دوستان و اهالی محله . امیدوارم که حالتون خوب باشه. من امروز خدمت رسیدم با یه پست متفاوت که امیدوارم که خوشتون بیاد. البته چون که من تا حالا خاطره یا داستانی رو ننوشته ام این پستم حتماً دارای اشکالاتی خواهد بود که امیدوارم که به بزرگواری خود ببخشید. من یه خاطره از خودم رو اینجا میذارم  و ازتون میخوام که شما هم اگه داشتید یه همچین خاطره ای یا مشابه این را برامون تعریف کنید و البته نظرتون رو هم در مورد این اتفاق بگید.

خُب حالا بخونید:

حدودهای ساعت 2 بعد از نصف شب بود که برنامه ی خود رو در یه مجلس عروسی با کلاس تموم کردیم. شاید در آن موقعیت بهترین کار این بود که مستقیم بری خونه و بخوابی اما بعد از یه روز طولانی بسیار پرکار که یه باند بسیار بزرگ هم هی مثل پتک میکوبه رو سرت خوابیدن امکان نداره. سر یکی از خیابونهای نزدیک خونهمون از راننده خواستم که منو پیاده کنه، بهش توضیح دادم که میخوام قدم بزنم تا یه کمی حالم جا بیاد. الهام که تازه با هم عروسی کرده بودیم خونه ی مامانم بود و از این بابت که تنها نیست خیالم راحت بود. چند روزی بیشتر به دومین سالگرد تصادف وحشتناکی که با یه وانت نیسان کرده بودم نمونده بود. تو اون تصادف من کنار خیابون بودم و راننده ی وانت نیسان که یه جوون کم سن و سال بود در یه لحظه کنترل فرمون ماشین رو از دست داد و درست کنار جوب به من زد و لگن راستم شکست. دیگه جرعت نداشتم که تنهایی به خیابون برم و این اولین بارم بود که بعد از اون تصادف داشتم عرض خیابون رو رد میشدم. ساعت حدود 3 بعد از نصف شب بود و هوا بسیار خنک و دلنشین. احساس میکردم که کمی راحتتر دارم نفس میکشم. همین طور که داشتم قدم میزدم مشغول مرور اتفاقات چند روز گذشته بودم که دو اتفاق ترسناک ناگهان ذهن منو درگیر خودش کرد. حدود یه هفته پیش از اون روز یه شب خونه ی مامانم اینا نشسته بودیم که برق رفت و ما مشغول صحبت کردن بودیم که حرف به جن و جنیان کشیده شد. من و داداش کوچیکترم داشتیم داستان تعریف میکردیم و مامانم، الهام، و زن داداش بزرگمو میترسوندیم. یه لحظه نمیدونم چی شد که داداش کوچیکم گفت که: الآن اگه یه جن بیاد اینجا و بگه سلامٌ علیکم، چی کار میکنید. هنوز حرفش تموم نشده بود که یه صدای کلفتی گفت: سلامٌ علیکم. همه خشکمون زد و داداشم زد زیر خنده. برادر بزرگترم بود که با اشاره با داداش کوچیکترم هماهنگ شده بود و این اتفاق رو رقم زده بودند. من واقعاً ترسیده بودم. شانس آوردیم که برقها روشن شدند . رنگ همه پریده بود. داداش بزرگترم رفت که ماشینشو بیاره تو حیاط. وقتی با سویچ میخواست در ماشین رو باز کنه قفل مرکزی ماشین یه صدای وحشتناکی از خود در آورد. دوتا گربه که زیر ماشین قایم شده بودند از صدای قفل مرکزی ترسیدند و به پای داداشم برخورد کردند و فرار کردند. داداشم که شنیده بود که گربه ها با جنیان ارتباط دارند و این حرفا بیچاره شکه شد و مریض شد و چند روزی هم تو خونه خوابید. تو همین فکر بودم که دوتا گربه ناگهان با سر و صدای فراوان از جلوم فرار کردند. یه لحظه خواستم داد بزنم که یادم افتاد کجام. خودم رو جمع و جور کردم و به راهم ادامه دادم. اما از بدشانسی جلوی خونه ی یکی از همسایه های سر کوچه مون رسیدم که بیچاره پسرشو یه دو سه روز پیش کشته بودند و آورده بودند انداخته بودند جلو در شون. یه لحظه یه فکر بد اومد تو ذهنم . گفتم حالا یکی بیاد منو بکشه ببره بندازه جلو درمون چی میشه؟ بعد به خودم گفتم که بابا تو مگه کی هستی که بخوان تورو بکُشن؟ یه آدم ساده ، نه سیاسی هستی نه پول درست حسابی داری و نه با افراد ناباب میگردی. خلاصه خودمو راضی کردم و راه افتادم. اما از اینکه به حرف راننده گوش نداده بودم و سر خیابون پیاده شده بودم پشیمون بودم. اما همه چیز به اینجا ختم نمیشد. دیگه دلم سکوت نمیخواست. از سکوت حاکم داشت حالم به هم میخورد. دلم میخواست که سه چاهار تا از اون باندهای بزرگ رو بیارن بذارن تو کوچه و با نهایت صدا ازش موسیقی پخش کنند تا سکوت بشکنه. یه آن به نظرم اومد که اگه یکی رو کشته باشن و انداخته باشن اینجا و من نبینم و بهش بخورم چی میشه؟ در همین لحظه بود که پام به یه چیز برخورد کرد. خوب که نگا کردم زیر نور ضعیف یه گونی سفید رنگ بزرگ پر دیدم. واقعاً دیگه قلبم داشت از جا کنده میشد. به هیچچی فکر نکردم و دویدم طرف خونه. هرکی هم ازم چیزی پرسید نتونستم جوابشو بدم . و فقط سعی کردم که بخوابم.

****

خُب این از خاطره ی من. حالا نظرتون چیه؟

منتظر شما تو کامنت ها هستم.

راستی اگه کسی از ترانه خانم خبری داره بیاد بهمون بگه. واقعاً خیلی وقته که ازش خبری نیست. اگه خودشون هم این پست رو بخونن امیدوارم که کامنت بدند تا از حالشون با خبر بشیم.

بقول ترانه خانم: میدونید که دوستون دارم.

۵۹ دیدگاه دربارهٔ «خاطره ای از یک بعد از نصف شب تابستانی من .»

سسسسسسسلللللللللاااااااااااممممممم.
ووووووواااااااااییییی.
اااایییییییینننن ددددییییییگگگگگهههههه چچچچچچیییییی ببببوووووووددددددد نصفه شبییییییییی؟
سسسسسککککتتتتتههههههه داااااارررم مییییککککنممممم کههههههه.
این ترسناکترین اولی توی محله تا این لحظه بوده خخخ.
مرسی از پست.

سلاااام شهروز . تبریک میگم بهت . اگرچه منتشر کننده ی پست اول نمیشه ولی چون تو این پست رو نصف شب خوندی و منتشر کردی اولی مال توه. راستی بگو ببینم شب خوابیدی یا نه؟ خخخ
ای وااااایییی شهروز ببین پشت سرت یه موجود عجیبه . مواظب باش. وای وای وای وبکم لبتاپ تو ببند دارم سکته میکنم . خخخخ

سلام اصغر
حقا که لایک داری
من عاشق اینجور چیزا هستم
حال میکنم با هیجان
تسلیمش هم نمیشم
فقط لذت میبرم با هیجان و ترس
خیلی حال میده خیلی
خیلی حال میده که نصفه شب بیابان گردین بخوری به یک گورستان
یک گورستان قدیمی که تمام قبر هایش در هم شکسته باشه
و مکان لانه حیوانات باشه
خیلی حال میده تمام اطرافیانت در حال سکته باشن
و تو نترسی و در حال کشف گورستان باشی
اون وقت هست که میفهمی خیلی دل داری و شجاع هستی

خخخخخ. سلاام محمدرضا. ببین من یه نصف شب ساعت حدود ۱.۵ با چندتا از دوستام رفتیم قبرستون سر خاک رئیس محله مون که تازه فوت کرده بود. جالب اینجا بود که پای یکی از بچه ها رفت تو یه چاله. به قدری ترسیده بود که نگو.
مرسی از حضورت .

سلام.جالب بود.
جن واقعیه ,سوره ای هم داره.منم خیلی داستان از ش شنیدم ولی از دست آدما دیگه فرار کردند ولی تو شهر هایی مثل یزد ,حمام های قدیمی هست که شبا ازش صدای بزن بکوب میاد یا میگن جد من ,یکی از اونها رو با سنجاق اسیر کرده درحالی که شبا اسب شون رو می دزدیده و سوار میشده.البته دهن بدهن زیاد میگرده ,ولی ترس تو با این داستان که تعریف کردی ,بجا بوده.ممنون

سلام
وااااااااایییی
خوب شد که دیشب نخوندم
من همین جوری میترسم وای به حال وقتی که تو صحنه هم باشم
راستی خیلی کنجکاو شدم که بدونم توی اون گونی بالاخره چی بود
شاید دوباره یه جسدی چیزی بوده
راستی چی بود
وای دارم از کنجکاوی میمیرم
ترا خدا بیایید جواب بدید
شما نمیدونید من چقدر کنجکاوم
متاسفانه همیشه بابت این کنجکاوی و ریسک هایی که میکنم ضرر میبینم

سلام بر اصغر شیردل خخخ.
خیییییلی باحال بود.
عجب ماجرایی!!!
من که سر صبحی حسابی حال کردم و سر کیف شدم.
اونم از کامنت شهروز که در ژانر وحشت یه تجسم واقعی از ترس و وحشت بود، اینم ماجرا رو دلچسبتر کرد.
ممنون از خاطره زیبات.

شکلک رعد بزرگ با هیبت یک جن شاخ دار و دو سر با دندانهای عجیب به محل می آید و نعره ای دلهره آور سر میدهد . هاهاها
آی اصغری ، رعد بزرگ به موجودات ماورایی علاقه ی بسیار دارد ، حتی در۲۰ سالگی سعی در احضار روح در نیمه شب و تنها در خانه، داشتم.ههههه اما از جن و روح اونقدر خبری نشد که خوابم برد.
راستی ترانه خوش آوا ، ترانه ی گوش نواز ، و خوش نوا رفت ، و جایش رعد بد آهنگ آمده . از قدیم گفتن کی بره و کی جاش بیاد.؟؟؟
اما رعد هم انشالله زودتر بره و ترانه جون دوباره به محله ی خودش بر گرده .

سلام بر رعد بارانی. خُب شما اگه بلد بودید میتونستید احضار کنید . برید یاد بگیرید. خخخ . شکلک من از شما نمیترسم که. هاااهاهاهاهاهاهاااا
راستی هر کی جای خودشو تو این محله داره. ترانه خانم هم حتماً این محله رو سر میزنه و پستهاشو میخونه.
ممنون از شما

سلاممممممممممممممممممم
منو وحشت زده کردید خیالتون راحت شد؟
من شبا تو اتاقم همش میترسم
خیلی هم میترسم
از آون جایی که من فقط نور رو میبینم و اگه چیزی جلوم باشه فقط حس میکنم یه چیز جلومه و نمیدونم چیه بیشتر اوقات در شب به اطرافن شک دارم
البته من این حس رو توی روز ندارم
یه چیز دیگه هم درباره صحبت آقای ترخانه بگم
جن راست هست اما اونا تا ما پرده بین خودمون و اون ها رو برنداریم نمیتونن بیان تو زندگیمون
بهتون پیشنهاد میکنم رمان تسخیر زندگی رو بخونید
اون در کلیت واقعیت داره
البته اتفاقاتی که افتاده برای اون دختر واقعیت داره نه اینکه واقعا یه دختر این اتفاق براش افتاده باشه و بیان دقیقا از اون جریان رمان بنویسن
ممنون از پست مفید آقا اصغر

سلام بر اصغر عزیز و دیگر دوستان گرامی.
مهدی جان هیچ دلیل منطقی و تاریخی و عقلی مبنی بر وجود جن نداریم. فقط در قرآن آمده که باید دید منظورش چی میتوانسته باشد. شاید این هم مثل بسیاری از اصطلاحات و عبارات دیگر جنبه سمبلیک داشته باشد.
به هر حال هیچ لزومی ندارد که ذهن خود را درگیر اینگونه مسائل غیر علمی و منطقی کنیم.
راستی یه ضرب المثلی هست که می گوید دیدی چه به روزم اومد قوزی بالا قوزم اومد.
در خصوص این ضرب المثل می گویند که شبی فردی که دارای قوز بوده به حمام میرود همانطور که وارد میشده شروع میکند با طشت حمام تنبک زدن و شعر شاد خوندن یهو یه موجودی مییاد پیش و میگه که من جن هستم ما امشب عروسی داریم و چون تو هم با ما همکاری کردی پس اگه خواسته ای داری بگو این بنده خدا هم میگه که دوست دارم این قوزم برداشته بشه. آقا جن هم لطف میکنه و قوزشو برمیداره و میذاره کنار حموم.
چند روز بعد دوستش که اونم قوز داشته اینو میبینه و متعجب میشه که قوز دوستش چی شده ازش میپرسه اونم قضیه را توضیح میده.
اونم همین کارو میکنه و شب میره حموم و شروع میکنه با طشت تنبک زدن و شعر خوندن یهو میبینه که شخصی اومد جلو و گفت که چه میکنی گفت دارم شعر و ترانه میخونم که شما قوزمو بردارید اون موجود میگه که امشب یکی از دوستان ما مرده است و ما عزادار هستیم و تو بجای شرکت در عزای ما داری شادی میکنی؟ بعد قوز اون دوست اولی را برمیداره میذاره روی قوزش.
فرداش دوستشو میبینه و میگه که دیدی چه به روزم اومد قوزی بالا قوزم اومد.
البته اینها قصه و افسانه هست و فقط میشود از آنها پندهای اخلاقی گرفت که شاید یکیش همین هر سخن جایی و هر نکته مکانی باشد هست.
یا منظور گرفتاری روی گرفتاری یا همون ۳پلش هست که میگه ۳پلش آمدو زن زایدو مهمان عزیزم برسید.
شرمنده که کامنتم طولانی شد.

سلام عموحسین. امیدوام که حالتون خوب باشه.
من به نظر شما هم احترام ویژه قائلم. اما به نظر من جن و روح هم وجود داره و هم میشه به اندازه کافی دلیل علمی و منطقی و تاریخی براش مطرح کرد.
اما چون شاخه ای از این بحث مربوط به مسائل مذهبی میشه منترجیح میدم که بحث نکنیم.
داستانی ه که گفته بودید من هم شنیده ام.
باز هممرسی از شما.

اصغرررررررررررررر خجالت نمیکشی میای اینجا میگی مامانم اینااااااااااا …!!!!اییییییییییییییش ..بابا مامانم اینااااااااااااااااا/.خخخخخخخخخخخ
واقعا ترسیدییییییییییییییییییییییی ینیییییییییییی .خو من بچه بودم خعععععععلی میترسیدم از این چیزا ولی الان نه زیااااااااااد

سلام اصغر جالب بود خدمتت عرض کنم که من یه بار هم تو کامنتهای این سایت نوشته بودم که بعضی از این خوابهای من حقیقط داره یادم میاد که تو اون روزی که تصادف کرده بودی نمیدونم پنجشنبه بود یا جمعه من قبلش خوابش را دیده بودم
و در مورد جن هم خدمت دوستان عرض کنم که بله جن هستش حقیقط هم داره و من هم از هیچ چی نمیترسم
من میخوام لینک دانلود یک کلیپی را اینجا بزارم که جدیدً تو کشور آذربایجان اتفاق افتاده
که گویا یک جن به بدن یک دختر وارد شده
این کلیپ به زبان ترکی هستش
این هم لینک دانلود در حجم حدود ۳۶ m b
http://fs2.rioupload.com:8080/d/ieqfkqyrd3nebzfjnhhcqv4jzt4etnsanihq7ullzqanqv4zi5gpf5nl/10575240_336784286479249_531313178_n.mp4
اگه لینک مستقیم داد که چه بهتر اگه نداد شما بعد از ورود به این سایت که سایت آپلود بوی هستش
حروف b را میزنید تا به فیری دانلود رسیده بعدش اینتر میزنید بعدش صفحه ای باز میشه مجدد حروف b را میزنید دانلود باتن میاد بعدش لینکش را بگردین براتون ظاهر میشه روش اینتر میزنید دانلود شروع میشه خداحافظ
شکلک جن

سلام اصغر جان، خاطره ی جالبی بود، البته راجع به جن حرف زیاده که اینجا جای اون نیست، همین قدر عرض کنم که اگر کسی با آگاهی و ظرفیت کامل با جنیان ارتباط داشته باشه، اون قدر هم ترسناک نیستند و انسانهایی همین حالا هستند که جن را تسخیر کرده و بر او کنترل دارند. برای تحقیق بیشتر راجع به جن میتوانید کتاب موجودات ماورایی نوشته ی محمدرضا خوشدل را که توسط رودکی هم بریل شده مطالعه کنید. اجازه بدهید که یک خاطره ی ناشی از توهم خودم را هم به صورت خلاصه عرض کنم، یک شب که برق منزلمان رفته بود، من برای آوردن چراغ قوه برای خانمم و بچه ها به طرف اتاق رفتم و تا در را باز کردم، دیدم کسی در را به سمت من هول داد و در بسته شد. من دوباره در را باز کردم و این دفعه بیشتر هول دادم، و با تعجب در با شدت بیشتر به سمت من برگشت، توی دلم گفتم این دفعه واقعاً یک جن داره سر به سر من میذاره، این بود که با قدرت تمام در را هول دادم و در حالی که با تحکم می گفتم: برو کنار، با زور وارد اتاق شدم و اول از همه دستم را به طرف پشت در بردم، آماده بودم تا هر جسم جاندار و گرمی را حس کنم که متوجه توپ ایرو بیک بزرگ بچه ها شدم که پشت در قرار گرفته بود، دخترم که صدای مرا شنیده بود گفت: بابا مگه اون جا کیه که میگی برو کنار و من با خنده بدون این که به روی خودم بیاورم توپ ایرو بیک را بلند کردم و با خنده گفتم با این توپ هستم که پشت در افتاده و نمیذاره در را باز کنم، ببخشید که خیلی حرف زدم. موفق تر باشید.

سلااااااام بر آقای خیراندیش گرامی.
خاطره جالبی بود من به داستانهای جنایی خیلی خیلی علاقه مندم.
کلا ژانر وحشت را دوست دارم وقتی هم بینا بودم خیلی از داستانهای جنایی خوشم می آمد بیشتر ماجراهای جنایی پلیسی را که در مجله پلیس آن زمان منتشر می کردند می خواندم.
فعلا با اجازه.

سلام بر داش اصغر گل
خوب داش آدرس بده برم ببینم چیه شاید بقول معروف یه گونی پول باشه :
از قدیم میگن از هر چی بدت بیاد سرت میاد . . منم داستان دارم داش شبیه کلبه وحشت بود خواستم پست بزارم ولی دیدم اینجا حالش بیشتر هست نزدیک به چهار پنج سال پیش بود که داش من کلاس اول راهنمایی بود که تازه داشت از مدرسه میومد و آبجی کوجیکم غذا درست کرده بود که منو صدا زد برم غذا بخورم که منم خلاصه ر اطاقم رو باز کردم و قشنگ یادمه بستمش بعد داش ک کوچیکم که تاز از مدرسه اومده بود یه راست رفت بالای پشت بوم که کفتر غریب بگیره
خلاصه دیدم یه صدایی اومد صدای باز شدن در اطاقم بود که به اندازه یه آدم باز شد
یهو آبجی کوچیک ترسید و گفت داش فری علیرضا که رفته بالا کی توی اطاقته یهو فهمید جن هست یهو چادرش رو وردشت و فرار کرد توی راه پله منم دیدم که قرار باشه منم فرار کنم که دیگه هیچ خوب خیطه نا سلامتی مرد هستیم و پیش بچه ها خوبیت نداره
خلاصه آقا پریدم چاقو بزرگه رو از توی کشو ورداشتم و رفتم سمت اطاق و در رو باز کردم و چند تا دری وری و فحش بالای هیجده سال بهش دادم گفتم اگه مردین بیا جلو و همینجور که چاقو دستم بود به هر طرف اطاق رفتم و فرو میکردم
شبیه خنگا شده بودم ولی خوب راهی دیگه نبود نمیشد که سکوت کرد دیدم نه خبری نیست منو دیدن ترسیدن
جدی میگم جون اصغر این اتفاق افتاده واسم
ولی نمیترسم چون ما اشرف مخلوقات هستیم و همه موجودت به پای ما تعظیم میکنن
شاید باورت نشه اصغر ولی ناموسن شاید هفته ای یکی دو بار بختک شبها میاد توی خوابم بقولی میپره رو آدم
دیدی توی خواب نفست رو میبره و نمیزاره نفس بکشی ولی من حال میکنم بمولا
این بود انشای من

سلااااام اصغر خوبی،بابا آخه نصف شب هوس پیاده روی کردی درست،خوب به چیزای مثبت میفکریدی نه اینکه بری به جن و از این جور چیزا بفکری،راستی من اگه جای تو بودم مینشستم و نگاه میکردم تو اون کیسه چی بوده،یعنی من اینقد نترسم،یعنی من اینقد کنجکااااوم،خخخخ،یعنی تو هم باید کشف میکردی،یعنی اگه من بودم میمردم از فضولی که تو اون کیسه چی بود آیاااا ههخخخخ میسی از پست و خاطره بسیاااار مفیدت هوهو هوهو خدافسی

سلام آقای خیر اندیش
وااای این چی بود تعریف کردید؟
خدای من من خیلی ترسو هستم با اینکه میدونم اینها همه اثر تلقین بوده که براتون اتفاق افتاده تصورش که کردم تمام تنم لرزید خخخ
آقای امپراتور لینک دانلود کار نکرد از من به شما نصیحت آقای خیر اندیش بعد از این هر وقت تنها بودید به چیزهای خوب فکر کنید یا وقتی سکوت محضه آوازی چیزی بخونید که سکوت بشکنه
موفق باشید

با سلام خدمت شما دوستان عزیز
از شنیدن این خاطرات و تصور آنها خییییلی خوشم میاد ولی اگه به سرم بیاد داد میزنم کمک
ممنون از پست قشنگت داش اصغر
راستی تصادف که کردی راننده چی کار کرد
خسارتی جریمه ای داد یا الفرار رفت دنبال کارش
با تشکر خدا نگهدار

سلام آقای خیر اندیش واقعا زیبا نوشتید و قشنگ جزئیاتی که براتون اتفاق افتاده رو تعریف کردید
منم بارها شده به جن فکر کردم آخه یه عده میگن جنیان وجود دارند ولی از دید انسانها پوشیده اند و کاری با ما ندارن
میگن این داستانها خرافاته ولی بعضیها میگن جنها با افراد خاص در ارتباطن من نمیدونم کدومش رو باور کنم
اصغر آقا گفتید اگه کسی یه خاطره داشت تعریف کنه من یه خاطره ی تلخ از یک نصفه شب پاییزی دارم واقعا هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه
یه شب ساعت سه تلفن ما زنگ خورد ما از خواب بیدار شدیم داداشم گوشی رو برداشت بهش گفتن پدرت حالش بده خیلی هممون پریشون شدیم
ما اصالتا دارابی هستیم و شیراز زندگی میکنیم من بابام دو سه روز بود که رفته بود داراب خلاصه دیگه با ماشین دائیمون به راه افتادیم رفتیم و با این اتفاق ناگوار مواجه شدیم که پدرم بر اثر ایست قلبی فوت کرده اون موقع من کلاس سوم راهنمایی بودم و ۱۴ سالم بود ضربه ی خیلی بدی خوردم خدا رفتگان همه رو بیامرزه.

درود! خاطره ی جالبی تعریفیدی، جونم براتون بگه که خاطره زیاد دارم، ولی دیشب که اینجا اومدم تصمیم گرفتم دوتاشو تعریف کنم که اینترنتم تمام شد و خوابم برد، امروز تصمیم دارم هر خاطره را در کامنت جداگانه با جزئیات کامل تعریف کنم و به یاد آلاچیق ایستگاه سرگرمی خوش باشیم!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! خاطره ای از یک نصف شب در شهر ملایر، دوستی داشتم که در آموزش و پرورش همدان استخدام شده بود، ایشان لیسانس تاریخ داشت و در شهر ملایر زندگی میکرد و دبیر تاریخ در چند دبیرستان در ملایر بود، دوستم همانجا ازدواج کرد و تشکیل زندگی داد، من چندبار به خانه اش رفتم و با هم خوش بودیم، ایشان روبروی پارک سجاد اجاره نشین بود، اولین بار که به خانه اش رفتم عصر بود و از ترمینال با یک تاکسی دربست به خانه اش رفتم، من تا حدودی آن محله را یاد گرفته بودم،یک شب زمستانی با هماهنگی قبلی با اتوبوس همدان از اصفهان به ملایر رفتم و قرار شد پانصد متر بعد از میدان امام روبروی یه کانتینر از اتوبوس پیاده بشوم و به خانه ی دوستم بروم، ساعت دو نصفشب بود که مسافرین میدان امام پیاده شدند، من پیش راننده آمدم و گفتم: مرا روبروی کانتینر پیاده کن و او هم قبول کرد، ناگهان متوجه شدم که راننده سرعت ماشین را بالا برد، هرچه گفتم: آقا پیاده میشوم اهمیت نداد و گفت: چرا میدان پیاده نشدی؟! با ناراحتی گفتم: شما قبول کردی که کمی جلوتر مرا پیاده کنی و با التماس خواستم که پیاده ام کند، بالاخره ایستاد و من پیاده شدم، ایستادم و به صداهای اطرافم گوش دادم، فکر کردم…: خدایا اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟! برف شرو به باریدن کرد و هوا سرد بود… از روبرو و دور دستها صدای پارس سگها بگوش میرسید…: از عرض خیابان عبور کردم و به بولوار رسیدم، خواستم از آن عبور کنم و به آن سمت خیابان بروم، ولی صدای پارس سگها پشیمانم کرد و به جای خودم برگشتم و همانجا کنار خیابان ایستادم و به فکر فرو رفتم، عصایم را باز کردم و ساکم را روی دوشم آویزان کردم و رو به خیابان ایستادم و منتظر ماندم، گاهی ماشینی با سرعت از جلوم رد میشد، حدود ده دقیقه گذشت…،یه ماشین با سرعت پایین رسید و کمی جلوتر ایستاد و بوغ زد،جلو رفتم و سلام کردم و گفتم: اتوبوس اشتباه پیادم کرده، راننده با خوشرویی گفت: سوار شو من یه مسافر دارم میرم جلوتر پیادش میکنم و هرجا خواستی میبرمت، سوار شدم و با راننده به گفتگو پرداختیم..، راننده گفت: اینجا قبرستان شهر و راه خروجی شهر است، سپس مسافرش را به مقصد رسانید و میدان خروجی شهر را دور زد و مرا به خانه ی دوستم برد، وقتی وارد کوچه ای شدیم که به پارک سجادی میرسید گفتم: جاده ی سمت چپ پارک را ادامه بده… دوستم از خانه بیرون آمده و ایستاده بود و منتظر من بود که طبق ساعت ورود دیر کرده بودم، هرچه تلاش کردم حق الزحمت راننده را بپردازم قبول نکرد و گفت: من برای پول کار نکردم… من وظیفه ام را انجام دادم…دعایم کن، دوستان عزیز هنوز هم در دنیای ما افکار خوب موجود است و ما نباید ناشکر و ناسپاس باشیم، منظورم خیر خواهانی هستند که برای نجات انسانها کار میکنند! من همیشه میگویم: خدایا به من آنقدر بده که ببخشم نه اینکه بخیل و خسیس شوم!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! من جن و روح را از خانه ی نابینایی بیرون کردم، روزی بود و روزگاری دختری نابینا با مادرش در خانه ای زندگی میکرد که مبایل گویا را دوست میداشت و کسی نبود که بتواند کار با مبایل را به وی آموزش دهد، روزی یکی از دوستان به من پیشنهاد کرد و گفت: اگر تو به فلان شهر بروی و به فلان دختر آموزش دهی کار بزرگی کردی، بالاخره با کمی فکر کردن و برنامه ریزی پذیرفتم و چند بار ظهر تا شب و بعضی اوقات جمعه ها به آن شهرستان میرفتم تا آموزش مبایل به آن دختر تمام شد، بارها از آن دختر شنیده بودم که در طالار اندیشه ی داخل ساختمان و در اتاق خوابشان جن و روح وجود دارد، یه روز وقتی آن دختر مشغول تمرین با مبایل بود به بررسی دربهای ساختمان شدم و متوجه شدم که پس از نقاشی ساختمان و دربها قفل درب اتاق خواب با قفل درب طالار اندیشه جابجا بسته شده است و زبانه ی قفلها برعکس عمل میکند، فکری کردم و به آن دختر گفتم: تو از کجا میدانی که اتاق خوابتون جن و روح دارد؟! گفت: از چند سال پیش که خواهرم در این طبقه زندگی میکرد و حالا که آنها به طبقه بالا رفتند و ما پایین هستیم بارها که این دو درب را بستیم متوجه شدیم که کسی درب را باز میکند، من گفتم نیم ساعت فرصت بده تا من جن و روح را از خانه ی شما بیرون کنم، سپس پیچگوشتی ها را از کیفم برداشتم و قفل دو درب را باز کردم و جابجا کردم و دوباره بستم روی دربها، ساعتی گذشت و خواهر آن دختر پایین آمد و وقتی متوجه کار من شد به طبقه ی بالا رفت و شوهر نامردش را خبردار کرد و دوباره با هم پایین آمدند، شوهرش به من گفت: تو آمدی آموزش مبایل دهی یا در زندگی شخصی ما فوضولی کنی؟! من که برای کار خیر به آن خانه رفته بودم جوابی به آن نامرد ندادم و او بیشتر عصبانی شد و با فریاد و عروده هایش باعث شد که من آژانس بگیرم و به شهر خودم برگردم و دیگر به آنجا نروم، البته آن دختر نابینا آموزش را کامل دیده بود و روح و جن هم از خانه شون خارج شده بود و دیگر به کمک من احتیاج نداشت، یک داماد نامرد قفلها را جابجا بسته بود تا بتواند ترس را در این خانواده بیندازد و آن خانواده را وابسته ی خودش کند که من آبرویش را بردم! راستی آن دختر نابینا از نظر سنی از من خیلی بزرگتر بود و با اینترنت هم کاری ندارد!

سلام و درود فراوان خدمت آقای خیراندیش
خاطره ی جالبی بود، بخصوص وقتی اعضای خانواده آدمو میترسونن تا آخر عمر فراموش نمیکنیم. اُستادِ بزرگمهر در مدرسه ی طبیعت، میگه که ی کم ترس برای آدم خوبه ذهن رو باز میکنه و ذهن انسان زمانهایی رو به یادش میاره که آدمها توی غار و تاریکی زندگی میکردن،درسته یا نه ؟نمیدونم ولی به هر حال ایشون اُستاد من هستند. من که داستانهای ترسناک رو دوست دارم متشکر از خاطره ای که تعریف کردین .پیروز و سربلند باشید

درود! پس از مدتها امروز صبح به آن دختر زنگیدم و به درد دلش گوشیدم و در باره ی جن و روح سؤال کردم و او گفت: هنوز جن و روح وجود داره، گفتم کجاست؟! گفت: درب پارکینگ و درب که به طبقه بالا میرود را ناگهان باز میکند و من و مادر پیرم را میترساند، وای به حال دامادی که در این خانه جا خوش کرده و باعث ترس و وحشت خانواده ی زنش میشود!

اصغر جان نابینا و یا کم بینا نباید شبها تنها بیرون برود
وغتی در جمع خانواده هستی و بچه ها پیش شماست از گفتارهای ترسناک و صحبت جن را به میان نیاورید بچه ها
تمام عمرشان ترسو میشوند
خیلی مواظب باشید تربیت بچه ها بسیار مهم است
با تشکر

دیدگاهتان را بنویسید