خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هنوز دلم برای چشمهایم تنگ نشده است

* هنوز دلم برای چشمهایم تنگ نشده است:
این آرزوی هر پدر و مادریست که فرزند سالمی داشته باشد، عاری از هر نقصان و بیماری و به طریق اولی، آرزوی هر پدر و مادریست که فرزند سالمش، از گزند حوادث ناگوار در امان باشد، سالم از خانه خارج شود و سالم باز گردد بدون ذره ای زخم و خراش. دلواپسیهای مادر از زمان خروج فرزندش از
خانه به مدرسه یا محل کار یا تفریح آغاز میشود و دائماً در جوش و خروش است که مبادا اتفاقی برای فرزندش بیفتد! این فرایند روحی مادرانه مدام در تکرار است و تو گویی عقربه های زمان در تحریک این تکرار بیپایان نقشی اساسی ایفا میکند. تصور کنید در این قیل و قال، جلوی چشمان پدر و مادر فرزند دچار حادثه شود، حادثه
ای که فرزند را برای همیشه از نعمت دیدن محروم کند، چه حالی به آن پدر و مادر دست میدهد؟! از این نوع حوادث و نظایر اینها بسیار دیده و شنیده ایم. برخی از افراد دیر نابینا بر اثر این حوادث بینایی خود را از دست داده اند. مطلب امروز اختصاص به تجارب یکی از این دیر نابینایان دارد. «جواد احمدی» جوانی که در سرآغاز دوران پرشور و شر و آکنده از غرور جوانی در سانحه واژگونی خودروی پدر، در حالی که خود پدر پشت فرمان بود، بیناییش را از دست میدهد. تفصیل ماجرا را از زبان خود جواد میخوانید، اما پیش از آن، بر این نکته تأکید میکنیم که جواد بعد از این حادثه به جای افسردگی و عزلت نشینی، دارای روحیه فوق العاده بالایی شد که ما را بر آن داشت تا به سراغش برویم تا از تجارب نابیناییش بعد از آن حادثه بگوید: «اردیبهشت 1391 فرصت چندانی به کنکور نمانده بود و من هم مثل سایر همسن و سالها و همکلاسیها،
خودم را برای کنکور آماده میکردم. 12 اردیبهشت بود، ساعت از هشت شب گذشته و ما هم در اتوبان آزادگان به طرف یافتآباد در حرکت بودیم، ناگهان یک موتورسوار بدون اینکه علامتی دال بر موتورسوار بودنش داشته باشد –چراغ خاموش-، در جهت خلاف اتوبان به ما نزدیک شد، پدرم پشت فرمان بود، بسیار تلاش کرد تا با راکب موتور برخورد نکند، در این کش و قوس رانندگی کنترل از دست پدرم خارج شد و خودروی ما واژگون شد. من سمت شاگرد نشسته بودم، در این حادثه سر من بین ستون در و تابلوی علائم راهنمایی
و رانندگی گیر کرد، با وجودی که سرعت ما زیاد نبود، اما برخورد خودرو با تابلوی علائم راهنمایی و رانندگی شدید بود. سه روز بعد از این حادثه، در بخش آی سی یو بیمارستان به هوش آمدم در حالی که چشمهایم بسته بود و قادر به تکلم نبودم. صورتم بر اثر شدت تصادف با تابلو و فشاری که بر اثر درگیری بین تابلو و ستون درِ خودرو بر آن وارد شده بود، دچار شکستگیهای زیادی شده، به طوری که 22 قسمت استخوانی صورتم شکسته بود. همین شکستگیها امکان تنفس از راه بینی را سلب کرده بود، به همین علت پزشکان متخصص، با ایجاد سوراخی در گلو و عبور دادن لوله تنفسی، راه تنفس را باز کرده بودند. تا دو سه روز نمیدانستم که برای بیان مقاصدم باید چه کنم؛ از
یک سو قادر به تکلم نبودم و از سوی دیگر برخی ضرورتها وادارم میکرد تا از پرستاران کمک بخواهم. بالاخره بعد از سه روز به ذهنم رسید که خواسته هایم را بنویسم.
با ایما و اشاره تقاضای کاغذ و قلم کردم و بعد از نوشتن چند جمله و برقراری ارتباط با پرستاران متوجه شدم که به علت زخم عمیق صورت، چشمهایم را بسته اند. با
گذشت چند روز این شکل ارتباط من با پزشکان متخصص و پرستاران بیشتر شد تا اینکه روزی یکی از پرستارها که سعی میکرد با عطوفت بسیار با من صحبت کند، بالاخره به من فهماند که برای همیشه بیناییم را از دست داده ام حدود دو ماه در بخش i c u بستری بودم و از راه نوشتن با پرستارها صحبت میکردم و آنها سعی در دلداری دادن من
میکردند. بالاخره این دو ماه سپری شد و من مرخص شدم با وجودی که بیناییم را از دست داده بودم، نوعی احساس شادی میکردم برای اینکه پیروزمندانه از خطر مرگ مغزی
رها شده بودم.»
نابینایی، دنیای تازه، غریب و در عین حال تاریک از منظر دیداری، برای کسی که در عنفوان جوانی وارد آن شده است، قاعدتاً باید سخت بنماید: «بعد از دو ماه بستری بودن، ترخیص شدم. در طول آن دو ماه هر روز تمام آنچه از دلم میگذشت را نوشته بودم که هنوز نگه داشته ام. وقتی وارد خانه شدم، اول محیط آن غریب مینمود، اما بلافاصله خودم را به محیط عادت دادم. هنوز قادر به تکلم نبودم، چون لوله ای که از گلویم برای تنفس عبور داده بودند را به خاطر برخی مسائل پزشکی خارج نکرده بودند. در
آن دو ماه حدود 25 کیلو وزن کم کرده بودم و به همین علت، قوای جسمیم بسیار ضعیف شده بود و نمیتوانستم خودم را سر پا نگه دارم. برای اینکه از این اتاق به اتاق دیگر بروم یا خودم را به سرویس بهداشتی برسانم، از کمک پدر و مادر برای حفظ تعادل استفاده میکردم، اما بعد از چند روز به خودم نهیب زدم که باید هر طور شده به محیط خانه، محیطی که میشناختم مسلط شوم.» فکر اینکه یک فرد تازه نابینا چگونه بتواند بر محیط زندگی خود تسلط یابد و موفقیت در نیل به این اندیشه، خارق العاده است: «برای اینکه بتوانم به محیط مسلط شوم، هر راهی را از ذهنم عبور دادم، در نهایت به این نتیجه رسیدم که بر روی زمین بخزم و حاشیه فرشها را پیدا کنم و از
راه همان حاشیه ها، مسیر اتاقها و سایر قسمتهای خانه را پیدا کنم؛ این فکر نتیجه داد و بعد از مدت کوتاهی توانستم به طور کامل از طریق حاشیه فرشها، در محیط خانه رفت و آمد کنم.» جوانی که در سرآغاز برخورداری از میوه باغ شباب است، بر اثر یک سانحه بیناییش را از دست میدهد. هنر آن است که این جوان بتواند خود را از
افسردگیهای پیش رو نجات دهد: (وقتی لوله را از گلویم خارج کردند، کم کم توانستم تکلم کنم، اما بسیار سخت. چون 22 قسمت از استخوانهای صورتم شکسته بود و این آسیب حتی به قسمتی از دهان و زبان هم وارد شده بود، با این حال سعی کردم تکلم کنم. وقتی به اتاقم رفتم و دست به قفسه کتابها کشیدم، متوجه شدم که دیگر نمیتوانم از
این کتابها استفاده کنم. وانگهی، بعد از مدت کوتاهی حس کردم که نمیتوانم در خانه بمانم و عملاً بیتاب شده بودم. بالاخره تصمیم گرفتم برای رهایی از این حال ناگوار،
به یادگیری گیتار بپردازم. استاد من، ابتدا هیچ تصوری از نحوه آموزش موسیقی به نابینایان نداشت، ظاهراً دو تن از دوستان موسیقیدانش نابینا بودند، اصول و مبانی اولیه آموزش را از آنها فرا گرفته و در تدریس به من، اعمال میکرد.» داشتن روحیه بالا بعد از یک حادثه ناگوار، یک نعمت بزرگ است
«برای اینکه بیشتر از خانه بیرون بروم و کمتر در خانه بمانم، به سراغ هر فکری رفتم. بعد از تشکیل پرونده در سازمان بهزیستی، مطلع شدم که مرکزی بنام
«مرکز رودکی» وجود دارد که به نابینایان خدمات مختلف ارائه میدهد و یکی از آن خدمات، آموزش کامپیوتر است. به سرعت برای شرکت در آن کلاسها اقدام کردم و بعد از
یک سال و اندی، به کامپیوتر مسلط شدم. در طول مدت بعد از حادثه، تمام تلاشم را بر این معطوف ساخته ام که به هیچ عنوان افسردگی و دلگیری را در خودم راه ندهم.
از دوران نوجوانی یاد گرفته بودم که سختی، نمیتوانم، نمیشود، ممکن نیست و نظایر اینها مفهومی ندارند. بنابر این، به قول معروف پیه تمام صحنه های ناگوار رفت
و آمد و برخوردهای مختلف را به تنم مالیدم. شاید باور نکنید، اما من سالروز آن حادثه را جشن میگیرم! جشن تولد، تولدی دوباره. به نظرم در دنیای تازه ای متولد شده ام. هنوز دلم برای چشمهایم تنگ نشده است. باورپذیر کردن این جمله برای همنوعانم شاید ناممکن باشد، ولی این را از صمیم دل میگویم که هنوز دلم برای چشمهایم تنگ نشده است.» جواد جوان در پایان به همنوعان خود که تازه وارد جمع آنها شده، یک توصیه جالب میکند: «به نظرم این دیوانگی محض است که نابینایان در خانه بمانند.
من معتقدم که از هر دقیقه و ثانیه میتوان به بهترین شکل استفاده کرد. قبل از اینکه بیناییم را از دست بدهم، در تعمیرگاه پدرم کار تعمیر خودروهای مختلف را انجام میدادم. اخیراً دوباره تصمیم گرفتم در همان تعمیرگاه، کار تعویض روغن خودروها را انجام دهم. این را هم بگویم که کار تعویض روغن خودرو، باید با همکاری دو نفر انجام شود، پس ارتباط چندانی به بینایی و نابینایی ندارد. به هر حال باید شما از همکاری یک نفر دیگر هم بهره بگیری. علاوه بر این اقدام شغلی، اقدام به ازدواج هم کردم تا به نحو احسن از جوانی و طراوت زندگی بهره ببرم… فقط یک نکته را به همه همنوعانم توصیه میکنم: سعی کنید خود را در خانه حبس نکنید، حبس در خانه برای
یک نابینا سم است.»
منبع ایران سپید

۱۶ دیدگاه دربارهٔ «هنوز دلم برای چشمهایم تنگ نشده است»

سلام عمو حسین بزرگوار.
ممنونم. خیلی جالب بود.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
لطفا از طرف من به این آقا به خاطر شجاعتشون
صبرشون و قدرتی که داشتن تبریک بگید.
من میشناسم همنوعهایی که با این که از بدو تولد بینایی نداشتن ولی اصلا از زندگیشون راضی نیستن و از همه چی شاکین
کارتون خیلی ارزشمند بود.
امیدوارم واسه کسایی که نابینایی رو یه دلیل میدونن واسه راکت موندن و تلف کردن زندگی و عمرشون یه تلنگر یا یه تجربه باشه. و ازش استفاده کنن و به خودشون بیان
بازم سپاس

درود بر رضایی نیای نازنین. متشکرم از لطف و محبتت. درسته برخی دوستان واقعا از اراده ی پولادین برخوردارند و هیچ ناملایماتی و دشواری نمیتونه مانع از پیشرفت و تکاملشون بشه. تلاش میکنم اگه بتونم با جواد احمدی عزیز ارتباطی برقرار کنم و ازش بخوام که بیاد و با محله و ساکنین با صفا و با مرامش آشنا بشه.
بازم ممنون از حضور خوبت عزیزم.

سلام عمو جان.
ولی من دلم واسه چشم هام تنگ شده. خیلی هم زیاد تنگ شده. اشتباه نکنید من بعد از اینکه کاملا مطلق شدم فقط۱هفته عزا گرفتم. بعدش پا شدم رفتم پی زندگیم. ولی دلم تنگ شده. واسه نور ها، واسه دیدن های هرچند ناقصم، واسه چشم های نیمه تاریکی که کمک می کردن۱سری گیر های مسخره در عین کوچیکی بزرگ رو برطرف کنم و نگرانشون نباشم، دلم تنگ شده! خیلی هم تنگ شده!.
ببخشید که کامنتم چیزی که معمولا این مواقع باید باشه نیست.

بهبه خوش اومدی پریسای مهربون و خوب محله خودمون. صفا آوردی با شما کجا اینجا کجاا. ولی پریسا اصل همون رفتار و عمل توست که خوب از پسش بر اومدی یعنی تسلیم نشدی عزلت نشینی و گوشه نشینی رو انتخاب نکردی زدی بیرون رفتی تو جامعه زنانه با مشکلات مقابله کردی و الآن شدی پریسای هنرمند و داستان نویس و رمان نویس معروف محله. حالا اینکه دلت برای چشمانت تنگ شده شاید حق با تو باشه ولی خوشبختانه این دلتنگی مانعی برای پریسا شدنت نبوده و همین برای ما مهمه. به هر حال ممنون که افتخار دادی و به پست عمو حسین هم سر زدی.

درود بر خانم هنرمند محله. بابا ای ول چه زیبا نی میزدی. خیلی خوب بود. نی بود چی بوووود. حالا یادم نیست ولی هرچی بود که خییییلییییی خوب میزدی. آفرین بر شمااا.
یه آفرین دیگه هم داری که داری با گوشی مینویسی من هنوز یاد نگرفته ام که با گوشی بیام محله.
به هر حال ممنون از حضورت

سلام و خدا قوت بر عمو حسین مهربان, به نظر من خداوند معجزه ای در وجود این جوان به ودیعه نهاده بوده که پس از آن سانحه به منصه ظهور رسیده, باز هم تاکید می کنم, نگرش و عملکرد ایشان معجزه است, آفرین مرحبا و به قول حضرت حافظ”
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی

اختیار دارید عمو جان این چه حرفیه؟ من همیشه توی پست های محله ولو می باشم فقط اینکه گاهی یواشم. یواش و بی صدا میام می چرخم و میرم. خوب آخه آرامش هم واسه محله لازمه دیگه!.
عمو جان من مشکلات بی سر و ته زیادی تا اینجای عمرم داشتم که بزرگ ترینشون هم نتونست کاری کنه که پریسا بودنم خیلی به تأخیر بی افته. بزرگ ترین هنر درد های من تا اینجا در این خلاصه شد که چند ماهی از جهان اطراف و همه چیزش جدام کرد. حتی از خودم. چند ماه مرخصی از زندگیم که تموم شد به قول بعضی از اطرافیان عزیزم روح خبیسم دوباره بیدار شد و الان دوباره اینجام. جز این مرخصی دیگه پیروزی چشمگیری توی کارنامه مشکلات من وجود نداره و حسابی سفت ایستادم که در جنگ های بعد از این هم برد با خودم باشه. منکر نیستم که غیبت چشم هام گاهی باعث میشه حسابی گرفته بشم ولی زمانش واقعا کوتاهه. شاید به اندازه چندتا هقهق یواشکی. نه واسه اینکه زیاد قوی هستم. زمان محدوده. نمیشه تمام عمرم رو بشینم عزای چشم های از دست رفتهم رو نگه دارم. زمان نیست. زندگی من ابدی نیست و من خیال ندارم باقیش رو به غیبت چشم هام ببازم. این ها رو نگفتم که از خودم تعریف کرده باشم. گفتم که باز هم به هر کسی که می خونه، و بیشتر از همه به خودم این روحیه و این باور رو بدم که ما زمان نداریم که واسه نداشته هامون صرف کنیم. زندگی منتظر نمی مونه. باید همراهش بریم. باید بریم. جواد اگر متوقف می شد الان این نبود.
وای عمو خجالت کشیدم. بدم نمی اومد اگر واقعا رمان نویس می شدم ها! جدی این لطف شما۱ثانیه حس کامجویی هام رو قلقلک داد. کاش می شد.
شاد باشید و شادکام.

منم از حضورت تشکر میکنم مسعود عزیز. درسته بعضی مطالب به چند بار خواندنشون می ارزه. و برخی مطالب هم حیفه که در محله منتشر نشه، آخه چه بسا شاید برای برخی دوستان محله و گوشکن تنها منبع اطلاعاتیشون باشه و فرصت نکنند که روزنامه بخوانند یا به سایتهای دیگه سر بزنند.
بازم ممنونم مسعود عزیزم.

عمو جان باز هم سلام و ارادت بخشی از یکی از اشعار زیبای یغما گلرویی را به همه همراهان تقدیم می کنم”
گله ها را بگذار!
ناله ها را بس کن!
روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را…
فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!
تا بجنبیم تمام است تمام!!
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز…
زندگی لحظه بیداری ماست…زندگی میگذرد…
زندگی فرصت نیست تجربه ایست،
تا بدانیم،که حقیقت نیستیم! خاطره ایم.

دیدگاهتان را بنویسید