خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

این پست جن داره, بازدید نیاز نداره.

درود دوستان عزیز. خیلی وقته که دلم براتون تنگ شده بود. برا همین با یه خاطره خدمت رسیدم. ولی خب اولش یه کمی مقدمه چینی کردم تا ذهنتون آماده ی خوندن این پست بشه. خلاصه اولین شب نشینی من با هم محلیها به انتشار پست منتهی شد. یه کمی در مورد چیزای ترسناک می حرفیم.
این پست رو تقدیم میکنم به هم محلیهای عزیزم بخصوص پریسا و شهروز. امیدوارم خوششون بیاد.
مرده شستین تا حالا آیا. کفن چی؟ نپوشیدین. خوب لابد تو قبر هم نخوابیدین. وقتی تجربه نکردین نمیدونین چه حسی داره دیگه. همش فکر میکنید که ترسناک هست. همش فکر میکنید که نباید این پست رو بخونید. هی با خودتون میگید چرا باید من این پست رو بخونم. والا مجبور نیستید که. ببینم در مورد روح چی؟ مطالعه نکردین. اصلاً کسی رو دیدین که با جن ارتباط داشته باشه. نظرتون در مورد احضار روح چیه؟ تا حالا پیش نیومده که بخواین شبو تو گورستان بخوابین. تا حالا شده که یه مرده به خوابتون بیادو بگه اومدم دنبالتون. تا حالا شده که خواب ببینید دارید جون میکَنید یا مرگ در یه قدمی شما هست.
من نمیدونم چرا اجازه ی انتشار اینجور پستها رو میدین. نترسید بابا به سانسور متهم نمیشید. آخه این پست خیلی ترسناک هست. اینا دیگه چه کاریه سریع حذفش کنید. بی ادعا ما رو مسخره کردی با این پستهات. شهروز. مثلاً به تو میگن مدیر. حذفش کنید بره دیگه. اینا چه کاریه. یعنی چون مجتبی نیست باید هر کاری بکنید.
بابا اجازه بدین من هم حرفمو بزنم دیگه. چرا آشوب میکنید. خوب تو شب نشینی شهروز گفت یه پستی تو همین وادیه ها بزن. خوب من هم اومدم به وعده ای که داده بودم وفا کنم. چرا شلیک میکنید. اگه فکر میکنی پست مسخره ای هست چرا میخونیش. حالا اونقد هم ترسناک نیست که. اگه این پست ترسناک هست پس ترسناک چی هست.
داشتم میگفتم. خداییش تا حالا شده که به خودتون جرأت بدین بخواین به یه صحنه ی تصادف دست بزنین تا متوجه بشین وقتی یکی مغزش داغون شده یعنی چی یا نه. جنازه ی دربو داغون رو شده رو زمین بلند کنین. آهان. میترسین. آخی. الاهی الاهی. والا من شنیدم میگن زن حامله میترسه. مگه این چیزا هم ترس داره اصلاً. یکی بیاد ترس رو برا من معنی کنه. به چی میگن ترس. چرا باید بترسیم. وقتی ما همه با هم هستیم, پس چرا باید بترسیم.
بدونید من همه ی این کارا رو انجام دادم. من معتقدم که یه نابینا تا اونجا که امکان داره باید از زندگی درک داشته باشه. یعنی اگه یه بینا بهش گفت تو آخه از زندگی چه میفهمی, حد اقل اگه نتونه طرفشو قانع کنه که میفهمه و درک از زندگی داره, خودش بدونه که واقعاً از زندگی درک داره. خودش بدونه که واقعاً تا اونجایی که امکان داشته سعی کرده درک داشته باشه. البته همینجا اینو هم بگم که من هنوز واقعاً از زندگی هیچی نمیدونم. خیلی چیزا هست که باید یاد بگیرم. زندگی کشک نیست که هر که بلند شد بگه من میدونم زندگی یعنی چی. زندگی یعنی رفتن و هرگز نرسیدن. یعنی  بِدوی و بعد متوجه بشی از اونجایی هم که بودی عقبتر رفتی. زندگی یعنی دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه. زندگی یعنی چه کار داری زندگی یعنی چی. بقیه ی پست رو بخون چرا همش به حاشیه میری.
چون کارهایی که انجام دادم در لحظه بوده, برا همین مدرکی جهت اثبات شون متأسفانه ندارم. ولی مطمئن باشید اگه روزی یکی از این کارها رو دوباره انجام بدم, حتماً مستنداتش رو هم در اختیار همتون میذارم تا یه وقت فکر نکنین که دروغ میگم. آخه چون این کارا دل و جرأت میخواد و متأسفانه در خیلیها نیست, سریع ممکنه که فکر کنند در دیگران هم نیست یا مگه میشه. به هر حال چه باور کنید یا باور نکنید, این اتفاقها برا من یه چیز خیلی تبیعی هست.
ما یه بحثی تو روانشناسی داریم که من تخصصی بلدش نیستم. ولی مفهومش اینه که از هر چیزی میترسی باید با اون رو به رو بشی تا ترست بریزه. یه چیزی تو همین مایه ها بود. البته مایه ها نه. ماهیها. یه وقت اشتباه نکنین. من به شدت با این نظریه موافقم. و اصلاً قبل از اینکه بدونم یه همچین نظریه ای هست اینجوری بودم. و همیشه سعیم بر اینه که همین جوری بمونم.
در واقع اینجوری براتون بگم که من معتقدم که وقتی آدم از چیزی میترسه, دیگه قدرت تصمیم گیریش تضعیف میشه. و وقتی قدرت تصمیم گیریش تضعیف بشه, در نتیجه نمیتونه اون واکنش مناسب رو داشته باشه. شما اصلاً نمیتونین تصورشم بکنین که انجام این کارا چه ظرفیتی به آدم میده. دقیقاً اینجور جاها مشخص میشه که چرا بیناها ظرفیت شون از ماها بیشتره. بابا چشمامون نمیبینن. دستامون گوشامون هم مشکل دارن. ریشه ی مشکلات حساس بودن ماها به عدم درک واقعی ما از زندگی هست. فکر کنین یه بینا هر چند وقت یه بار یه تصادف خیلی سختی میبینه. خوب شاید شما هم بگین ما هم میشنویم. ولی شنیدن کی بُوَد مانند دیدن, برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدن. من واقعاً به این معنی عمیق رسیدم که هیچ وقت شنیدن دیدن نمیشه. پس تا اونجایی که امکان داره سعی کنیم دیدنیها رو درک کنیم.
خیلی دوست دارم که بیناهای محله بیان بگن چه چیزایی ظرفیت شونو بالا میبره. اصلاً این چیزایی که من میگم غلطه یا درسته. چه قد دیدن ناملایمات زندگی رو رفتار آدما میتونه تأثیر بذاره.
خب با این همه روضه خونی, و مقدمه چینی میخوام خاطره ی خوابیدنم تو گورستان رو براتون تعریف کنم. تا شاید کمی جرأت پیدا کنین. فقط جوگیر نشید برید دست به یه همچین کاری بزنید که اگه نفس کشیدن یادتون رفت, من هیچ مسئولیتی رو قبول نمیکنم. تازه همین پست هم با مسئولیت شهروز منتشر کردم. ببینید چه مدیر شجاعی داریم. والا. یکی نیست به این شهروز بگه اگه برا کسی مشکلی پیش اومد اون وقت میخوای چه کار کنی.
شب پنج شنبه بود که رفته بودیم گورستان یعنی همون شهر اموات. خلاصه وقتی همه داشتن برمیگشتن, من اونجا موندم. البته تا یادم نرفته بگم این خاطره مربوط به 15 سالگی من میشه. یه دفعه مسئول اونجا اومد پیشمو گفت چرا تنهایی مگه گم شدی. من هم گفتم نه. میخوام امشبو اینجا بخوابم. بنده ی خدا مونده بود تو هنگ که به من چی بگه. خلاصه با یه نگاه عاقل اندر سفیه به من گفت ما خودمون مجبوریم که اینجا موندیم. تو دیگه چرا؟. ما خودمون داریم عذاب میکشیم مگه تو جونتو از سر راه آوردی.
بهش گفتم میگن اینجا ترسناک هست درسته آیا. گفت خب آره دیگه. منم گفتم میخوام ثابت کنم که از هیچ چیزی نمیترسم. گفتم باید همینجا بخوابم کنار یه قبری. مگه کسی میتونه به من اجازه نده. در ضمن تو این قبرها هم که گنج نیست که من بخوام ببرم. تازه اگه گنج هم باشه من کلنگ و بیلی با خودم ندارم. پس خیالتون راحت باشه. به این میگن کله شقی دیگه.
با هر بدبختی که شده بود اونجا موندم. خلاصه که صبر کردیم تا شب فرا رسید. تیرگی آمد و بر زمین گسترید. از اینکه تونسته بودم اونجا بمونم خیلی خیلی خوشحال بودم.
اصلاً نمیدونم چه طور خواب رفتم. مثل اینه که حواستو پرت کنن تا بیهوشت کنن. بسی بسیار آروم خوابم برد. ولی بعد از یه مدتی یه کمی احساس خیلی سنگینی کردم. انگار هزار کیلو شده بودم. بع دچار یه خوف تقریباً طولانی شدم. بعد از اون بود که انگاری یکی داره پوستتو میکَنه, احساس کردم از درون یکی داره یه چیزی از زیر پوست من میگذرونه. از طرف راست سرم شروع شد و از نوک انگشت کوچیکه ی پای چپم خارج شد. دیگه سبک شدم. یعنی اینجوری براتون بگم که انگاری باد شده بودم. البته تو همین حین صداهای ناآشنایی هم به گوشم میخوردند. هرچی میخوام نمیتونم بگم مثل چی بودن یا از چه جنسی یا از چه طریقی میشنیدم. فقط همین قد بگم همزمان بودن یعنی چند تا صدا با هم بود.
حتماً تا حالا پیش اومده که استخر رفته باشین. آدم وقتی تو آب بازی میکنه, بدنش شل میشه. یعنی رو زمین بند نیست. کسایی که شیشه مصرف کرده باشن متوجه درک احساس من میشن. خلاصه که خیلی سبک شده بودم. خیلی. مثل باد این طرفو اون طرف میدویدم, بدون اینکه خسته بشم یا به جایی بخورم. یعنی انگاری یه طوفانی منو دنبال میکرد. چون دیدن برا مغز من تعریف نشده, اگه دیدم هم نمیتونم توصیفش کنم. همین الآن هم که دارم یادآوریش میکنم, اصلاً نمیتونم بگم سبک بودن یعنی چی؟. حدود یه سه ساعتی فکر کنم گذشته بود. ولی برا من خیلی کم بود. یعنی گذر زمان رو متوجه نمیشدم.
احساس میکردم ذره ذره ی بدنم داره حرکت میکنه. خلاصه این تا اینجای کار. بعد من وقتی از خواب بیدار شدم یا بهتره که بگم به هوش اومدم, متوجه شدم که دستو پاهام بسته هستن و تو بیمارستان رو تخت محکم بسته شدم. هنوز هم سبک بودم و خیلی راحت تخت رو تکون میدادم. یعنی وقتی تکون میخوردم تخت بیمارستون هم تکون میخورد. دیگه خودتون تصور کنین که یعنی چی.
البته از اینجا به بعد این خاطره رو از زبون کسایی که پیشم بودن دارم میگم وگرنه که من هنوز تو عالم خودم بودم. یه دکتر اومد بالا سرم گفت این کلاً رگهای بدنش میلرزه نمیشه سرم یا چیزی بهش تزریق کنیم. تو همین حین بود که یه دفعه من با صدای بلند گفتم میدونم شما جن هستین ولی من ازتون نمیترسم. ترس همه رو برداشته بود. خلاصه دکتر گفت سریع اینو ببرین پیشه یه ملایی چیزی. باور نمیکنید ولی دکتر خودشو خیس کرده بود از ترس. از بیمارستون که بیرونمون کردن یه ماشین گرفتیم که بریم پیشه یه ملایی. دوباره من تو ماشین گفتم میدونم شما جن هستین ولی من نمیترسم. یه دفعه اون راننده هم دهانش واموند. سریع ماشین رو نگه داشت گفت پیاده بشین. حالا منه دستو پا بسته همین جوری هی تکون میخوردم. مثل یه حیوونی که سرشو میبرن داره جون میکَنه, منم همین جور بودم. با خواهش و تمنا راننده رو رازی کردیم که به راهش ادامه بده. وقتی رسیدیم مثل اینکه کسی بهم بگه ملا اینجا نیست من هم بلند گفتم چرا ملا اینجا نیست. دیگه قضیه بد جوری پیچیده شده بود. وقتی در زدن یکی اومد در رو باز کرد گفت ملا نیست. اونایی که با من بودن از تعجب شاخ در آورده بودن. مونده بودن تو اینکه من از کجا میدونستم ملا اینجا نیست.
تو پرانتز بگم که خاله بزرگم و مامانمو دایی بزرگم باهام بودن. اون موقع بابام یه شهرستان دیگه ای کار میکرد و شبا خونه نمیومد.
کلاً مثل یاقی ها شده بودم. یه دفعه بلند نعره زدم سلام ملا کجایی بیا به این جنها بگو که من ازشون نمیترسم. کمتر از یه دقیقه بعد یه پیرمردی رسید در خونه. انگار که همه چیزو میدونست. سریع یه دستی به سر من کشیدو گفت این کاری با شماها نداره فقط میگه ازتون نمیترسه. میگفت من تضمین میکنم کاری باهاتون نداره. بعد یه کمی آب کرد تو دهانش چرخوند و ریخت رو بدن من. اون وقت به کسایی که همراه من بودن گفت بذارینش همینجا تو خونه ی خودمون بخوابه. دیگه آروم خوابیدم و حدود سه روز و سه شب خواب بودم. جالب اینکه وقتی بیدار شدم, نه گرسنه بودم و نه تشنه. از اون به بعد دیگه از هیچ چیزی نترسیدم. یعنی باز هم یه بار دیگه تو گورستان خوابیدم ولی دیگه مثل یه خواب عادی بود.
از حس بعد از خواب هم براتون بگم که خیلی آروم بودم. انگاری هیچ چیزی تو دلم نبود. فکر کنین که یه بچه ای با عقل یه آدم 15 ساله متولد شده باشه. یه همچین حسی. تو خواب دومی دیگه چیزی ندیدم یا اگه هم دیدم یادم نمیاد.
در مورد ترس یه چیزی بگم اونم اینه که خود اون چیز به خودی خود ترسناک نیست. این حس ما در مورد اون چیز یا حرف هست که اونو تو ذهن ما یه چیز یا حرف ترسناک جا میندازه. اگه کمی ریلکس باشیم, دیگه از هیچ چیزی نمیترسیم. از هیچ حرفی هم نمیرنجیم.
اینجا من یه چیزی بگم. ببین شهروز خیلی از این جنها به من ایمیل میزنن میگن این شهروز کامنتای ما رو تأیید نمیکنه. خب همین کارا رو میکنی که اونا از محله دلسرد میشن دیگه. تازه چند تاشون میخواستن تو محله عضو بشن. از من خواستن که صداشونو به گوش همه برسونم. مگه اینجای جای آزادی بیان نیست. پس رعایت اونا رو هم بکنید. من مطمئن هستم که خود مجتبی هم با حضور جنها تو این محله هیچ مشکلی نداره.
این گوشه ای از ناگفته های زندگی من بود که با شما هم محلیهام به اشتراک گذاشتم. امیدوارم به درد همتون بخوره و یه کمی جرأت پیدا کنین. من واقعاً همینجا باز هم میگم قصد انتشار چنین پستی رو نداشتم. ولی چون شهروز گفت من هم گفتم باشه. پس برای انتقام از شهروز از بخش کامنتهای همین پست استفاده کنید. چون اون منو تشویق به انجام این کار کرد. دلیلای من برا اینکه این پست رو نزدم یکیش این بود که کسی نترسه و یکی دیگش هم اینبود که حالا شما میایین تو کامنتا میگین این یه دروغی بیشتر نیست. برداشت و نظر شما هر چه باشه برا من محترم هست. پس انتظار هر برخوردی هم دارم. کلاً همه چیزو من قبلاً تو ذهنم طراحی میکنم شما نگران نباشید. بدونید با یه ریلکس طرف هستید.
با این اوصاف تو کامنتا منتظر همتون هستم. اگه هم چیزی در این مورد هست با ما به اشتراک بگذاری. همگی موفق باشید و تو کامنتا منتظریم.

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «این پست جن داره, بازدید نیاز نداره.»

درود. فکرر کنم تو همون حوالی میچرخیدم که منو گرفتن بردن بیمارستان. بعد هم به اطلاع خونمون رسوندن. مسئول اونجا گفت که نشونی خونتونو بنویس بهم بده که اگه مشکلی پیش اومد بتونیم خونتونو در جریان بذاریم. ممنون که هستی. احسنت از شجاعتت.

سلام به جن روشندل
یعنی واقعا جن ها هم عصا میزنن اونا هم بریل بلدن زمین میخورن یا نه عصای برقی دارن سوار کالسکه میشن میرن میان
در جواب نازنین خانم گفتی فکر کنم همون حوالی میچرخیدم یعنی بعد از ده پونزده سال هنوز واقعه درست رو نمیدونی یعنی هنوز درست تعریف نمیکنن و نکردن اگه اینجا رو مطمین نیستی جاهای دیگه هم شاید مطمین نباشی داش علی
بعدش گفتی پونزده سالت بود که مامور قبرستون اومد یعنی میشه بنظرم این قتل عمد محسوب میشه که یه بچه نابینا بیاد و بخواد شب توی گور بخوابه بعد اگه تو میمردی یارو رو کاریش نداشتن . من خودم خدای خالی بندی هستم حد اقل یه خالی ببند با عقل جور در بیاد
میگفتی یواشکی دزدکی رفتم خوابیدم . یعنی واقعا اگه یه درصد حقیقت داشته باشه اون مامور قبرستون رو باید توی همون قبری که تو خوابیدی اونم بخوابونیم
مثل اینکه طرف بخواد بره دزدی بعد در خونه یارو رو بزنه به صاحب خونه بگه یا الله میخوایم بیایم دزدی صاحب خونه هم در رو وا کنه واسشون بگه بگه بفرما بفرما خیلی خیلی خوش اومدی خواهش میکنم خونه خودتونه قدم رنجه فرمودین
این رو جدی میگم اگه تو طوریت میشد یارو تا آخر عمر دهنش رو صاف میکردن
اگه جایی رو به نادرست گفتم برام شفاف سازی کن آقای جن
من خودم با جن ها درد و دل میکنم بهشون فحش میدم بعضی موقع ها بهشون حرف زور میزنم واسشون لات بازی در میارم یبار هم براشون تیزی کشیدم
حالا از ترس گفتی ترس بیشتر به دیدن هست حتی تاریکی شب هم ترس داره ولی یه نابینا رو بنداز وسط دره نصف شب فرقی نمیکنه توی قبر بخوابه یا روی تشک پر قو بخوابه از لحاظ تاریکی گفتم
اگه مثلا فیلم هایی مثل کلبه وحشت یا سیاحت غرب رو میدیدی به سبک بینایی بعد خونه تنها میشدی میدونستی چی به چیه قیافه های چرخ کرده شده صورتشون وایی ولش کن خودت خوبی الان
بهت پیشنهاد میکنم بری آهنگ سندی دختر دایی گم شده روح سرگردان شده رو بگوشی تا روحت آروم بگیره
این بود انشا من

سلام، ذهن خلاق و البته طنازی داری، همینطور برو جلو شاید تونستی جای نویسنده هری پاترو بگیری. گورستان که ترس نداره، اونجا هیچی نیست جز چند تا سنگ و البته حشرات و پرنده و …. تازه خلوتم هست آدم حال می کنه، از زنده فتنه گر باید بترسی وگرنه مرده بدبخت که تموم شد رفت. یکی از مشاهیر عرب میگه از اون چه می بینم نمی ترسم، اون چه رو هم که نمی بینم اصلا وجود نداره که ازش بترسم. پیروز باشی. جدا پیشو بگیر شاید جای جی کی رولینگ رو گرفتی اونم از همین داستان پردازیها شروع کرد، بعدش سعی کرد داستانای جادوگری مادر بزرگشو به خاطر بیاره بعدشم بهشون سر و سامون داد و شد هری پاتر معروف. بای.

سلام . رعد از روح و قبرستون در شب نمیترسه .
دروغ چرا تا قبر آ آ آ روح تا حالا ندیدم ولی توی قبر خوابیدنو دوست دارم . از تنهایی هم نمیترسم .
اگه تونستی جنو تسخیر کنی منو خبر کن کلی کار دارم که بدم برام انجام بده خخخخ
مرسی پسرم

سلام علی.
گشتم نبود بگو کوش؟ توی پستت رو گشتم چوب و قبر و مرده و زنده و ملا و دکتر و نصیحت و شبه نکته و نخود و لوبیا و همه چیز بوووود جز جن. پس کو جنش؟ بابا من جن می خوام کارش دارم یکی بده بیاد دیگه!
من در احضار ارواح داستان زیاد شنیدم و دیدم ولی واقعا نمی دونم این ها واقعی هستن یا نه. مدت هاست که دیگه دنبالش رو هم نگرفتم. خدا بگم چیکارت کنه علی هوای کله خامی های جوونیم زد به سرم شیطونه میگه به پیشنهادات چندتا از رفیق های اهل ماجرا جواب مثبت بدم و… وایی خدایااا یکی منو بگیره از راه راست خارج نشم!

درود. نگران نباش اگه از راه راست خارج شدی, اون وقت که به خارج از کشور میری. منم شنیدم میگن تو اردن جن زیاد هست. ولی اگه بخوای میتونی اعمال مربوط به تسخیر جن رو انجام بدی که به تسخیرت در بیاد. تو این مورد کتاب هست باید مطالعه کنی. باید اعصاب فولادین داشته باشی تا بتونی موفق بشی. نمیخوام اینجا بگم که برا سایت دردو سر درست بشه ولی خواستی میتونی باهام در تماس باشی تا بهت بگم. چون این کار از نظر شرعی حرام هست باسه همین نمیشه اینجا زیاد بازش کنم. باز هم میگم اگه زیادی کنجکاوی من در خدمت هستم.

سلام.
خب جالب بود.
ولی خداییش شاید کمی اغراق هم کرده بودی.
یا لا اقل اونایی که بعداً برات تعریف کردن چی کار میکردی اغراق کرده بودن.
خلاصه اگر تونستی یه پست در مورد شستن مرده و این چیزا بزن. البته اگه انجامشون دادی. تجربه ای هست که شاید برای بچه ها جالب باشه.

درود. به هر حال شما وقتی چیزی رو به نقل از کسی تعریف میکنی این امکان هست که کمی این واقعه دچار شوری یا بینمکی بشه هیچ نمیشه حساب کرد. در مورد شستن مرده که والا همون جوری که گفتم خیلی دلم میخواد کلاً شغلم این باشه. فعلاً که به دروغگویی و تخیلی متهم شدم دیگه خودت بقیشو برو. خداییش اگه این پست رو یه کس دیگه ای منتشر میکرد این قد بهش حمله نمیشد. ولی من خودمو برا گرفتن هر پاسخی از طرف بچه ها آماده کرده بودم. شما نمیدونید اون موقع من چه آدم سمجی بودم. یعنی هر کاری که میگفتم باید انجام بدم, حتماً میبایست انجام میدادم.
برو کامنت جنها رو تأیید کن که دیگه به من ایمیل نزنن. ممنون که هستی.

درود
حضوری تلفنی و اسکایپی هم گفتم بهت صحبت کردن و حرف زدن بیخودی وقت صرف کردن هست سردردی بیش نیست میدونی چرا علی چون مثال هم بهت زدم مثل اینکه بگم امروز خیلی هوا گرم بود علی بعد تو بگی آره فردا تیم ملی بازی داره حرفی میزنی که به حرفم ربط نداره شایدم دونسته صورت مسیله رو پاک میکنی میدونم ندونسته بحث میکنی
کلی فکیدم ولی از اون همه فک زدن من تو فقط حاشیه یا شوخی رو جدی گرفتی حرفهای جدی منو شوخی گرفتی
حرفهای شوخیم رو هم جدی گرفتی
آقا جان شما بیا این دو تا نکته که برای من علامت سوال شده رو شفاف کن بگو که
یک : چرا در جواب نازنین خانم که گفتن چی شد که سر از بیمارستان در اوردی گفتی نمیدونم فکر کنم اون حوالی میچرخیدم : مگه میشه آدم اتفاق به این مهمی رو ندونه یا یادش بره چطور لحظه به لحظه که ملا میومده و تو میگفتی الان نیست رو یادت هست ولی اینکه چی شد بیمارستان رفتی رو یادت نیست یا بهت درست تعریف نکردن : خود من صحنه تصادفم مو به مو یادمه از روز اول تا دو هفته که بستری بودم البته از سوال کردن از دوستانم یا صحبت کردن اونا
دوم اینکه آیا شما یه پسر بچه پونزده ساله مگه میشه مامور قبرستون بگه باشه برو بخواب با اینکه نابینا هم هستی بعدشم قبرستون های شهرستان مامور پامور نداره ما هم روستا داریم قبرستون هم داریم تازه پیشرفته هم داریم دو طبقه هم هستش خوب جدا از حاشیه بگو آیا عقلانی هست که مامور قبرستون بزاره یه پسر بچه نابینا بزاره توی قبر بخوابه که احتمال سکته و مرگ و همه چی هست یعنی یارو میاد خودشو توی دردسر بندازه
پس این حرفت به حرفم هیچ ربطی نداشت که به مذاق من نشسته یا ننشسته حالا هم لطف کن جواب دو تا سوال من رو بده اگه امکان داره ولی خواهشا صحبت هات در راستای صحبتم باشه
آدم سخت باوری هستم مخصوصا اگه حرفی با عقلم جور در نیاد منم بیراهه نمیگم جواب سوال خواستم ازت
خوش باشی یا حق

درود. ۱. من نمیدونم دقیق توسط چه کسی به بیمارستون برده شدم برا همین گفتم که فکر کنم. پس زیاد گیر نده که من هیچ اصراری به باور یا عدم باور کسی ندارم.
۲. اولاً گورستان شهر ما نگهبان داشت. حالا اینکه چرا گذاشته بود من اونجا بخوابم از چند حال خارج نیست. یا یادش رفته بود که منو بیرون کنه. یا قضیه رو جدی نگرفته بود. یا دیگه نمیدونم چی باید بهت بگم. به هر حال این اتفاق صرف نظر از اینکه تو یا دیگری باور بکنی یا نه, پیش اومد و من مسئول تفکر یا اندیشه ی آزاد هیچ شخصی نیستم. هر کسی با توجه به زاویه ی دید خودش به موضوعات نگاه میکنه و دیدگاه همه هم برا من قابل احترامه. شما فکر کنید که یه افسانه ای رو خوندید اینکه شما چه جوری می فکرید به من ربطی نداره. انسان باید آزادانه تفکر کنه. ممنون که هستی.

درود. به نظر من هم که نظر شما قابل احترامه. گفتم وقتی کسی از چندو چون قضیه خبر نداشته باشه باید اجازه ی هر تفکری هم بهش داده بشه. همین که تخیلی بودن این واقعه رو هم قبول کرده باشید برا من کافیه. زمانی تلفن یا وسایل ارتباطی هم تخیلی بیش نبودند. پس نتیجه میگیریم که تخیل دریچه ایست به روی واقعیت. از حضور گرمت تشکر.

دیدگاهتان را بنویسید