خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد

نمای اول:

پسر: ببین اگر من امروز اینجا خونه ی شما هستم، بیشتر به خاطر اینه که تو مطمئنم کردی که با نابینایی من هیچ وقت مشکلی نخواهی داشت.
دختر: خب معلومه که مشکلی ندارم. وگرنه نمیگفتم بیایی خواستگاریم.
پسر: ببین این مشکل یه روز دو روزت نیست که بگی یه طوری حل میشه. صحبت یه عمر زندگیه. ممکنه یه جا کم بیاری. ممکنه یه جا تو ذوقت بخوره که نمیبینم. ممکنه هزار مسأله برات این ندیدن من پیش بیاره.
دختر: تو مطمئن باش کلی تو این مدت بهش فکر کردم. من از خودم مطمئنم. میدونم سخته که حرفمو باور کنی. ولی واقعاً تو خیلی توانایها داری که من توی خیلیهای دیگه نمیبینم. برای همینم هستش که، … که، … که دوسِت دارم.
پسر: امیدوارم همیشه احساست همینطور باشه. ولی بهم یه قولی بده.
دختر: چه قولی؟
پسر: قول بده که اگر روزی به هر دلیلی مشکل بینایی من برات مسأله شد، همونجا همه چیز تموم بشه.
دختر با بغض: این چه حرفیه آخه! یعنی واقعاً تو انقدر به من بی اعتمادی؟ ببین اصلاً انقدر از بابت من مطمئن باش که اگر یه روز کوچکترین رفتاری از من دیدی که به خاطر ندیدنت سرزنشت کردم، هر تصمیمی خواستی بگیر. حتی میتونی ترکم کنی.
پسر: امیدوارم اون روز هیچ وقت نرسه.
دختر: من مطمئنم اون روز نمیرسه عزیزم. حالا بلند شو بریم بیرون که همه منتظر نتیجه ی حرفهای ما هستن.

نمای دوم، سه ماه بعد از ازدواج:

زن و مرد جوان دست در دست هم در پارک مشغول قدم زدن بودند. در طول مسیر، چند باری مرد نابینا به افرادی که از کنارش رد میشدند تنه زد. یکی دو بار هم پایش به شلنگ و جدولها گیر کرد. حتی مرد متوجه نگاهها و نوچ نوچهای مردم میشد. این بود که گفت: بهتره بریم خونه.
زن: چرا عزیزم؟ خسته شدی؟
مرد: نه. ولی دیگه تحملشو ندارم.
زن: تحمل چیو نداری؟
مرد: تحمل این که مجبور باشی نگاههای معنی دار دیگران رو به خودت طاقت بیاری و هیچی نگی.
زن: این چه حرفیه عزیزم؟ مگه روزی که بهت قول دادم نگفتم که من فکر همه جاشو کردم؟ این از بیفرهنگی اونهاست که نمیتونن بفهمن که من و تو الآن چه قدر خوشبختیم. بذار به همین ظاهربینی ها دلشون خوش باشه. مهم اینه که من الآن کنار تو حالم خیلی خوبه و از این بهتر هم نمیشه.
زن دست مرد رو کمی فشار داد. مرد کمی آرامتر شد و چیزی نگفت.

نمای سوم، شش ماه بعد از ازدواج:

مرد از پله های خانه بالا آمد و به پشت در رسید. خواست کلید را در قفل انداخته و وارد خانه شود که صحبتهای زن از داخل خانه توجهش را جلب کرد. زن داشت با کس دیگری که در خانه بود صحبت میکرد. به محض این که نفر دوم شروع به صحبت کرد صاحب صدا را شناخت. او دوست صمیمی زنش بود.
دوست زن: خب آخه تو این همه به خودت میرسی، این همه لباس جور واجور میپوشی، این همه آرایش میکنی که چی بشه؟ اون که چیزی متوجه نمیشه! مثلاً تو آرایش میکنی اون چی میتونه بفهمه؟ چرا خودتو اذیت میکنی؟
زن: اتفاقاً متوجه میشه. همین که میفهمه من به خاطر اون به خودم رسیدم، همین که حس میکنه من به خاطر اون آرایش کردم و سعی کردم به خاطر اون مرتب باشم حس خوبی بهش میده و منم راضی هستم. در ضمن. شاید اون آرایش منو نبینه. ولی مدل لباسم رو لمس میکنه و میبینه. بوی عطری که میزنمو حس میکنه. چرا شماها همه چیز رو تو دیدن خلاصه میکنید؟ اتفاقاً احساسی که اون در این زمینه برام خرج میکنه خیلی بیشتر و واقعیتر از کسایی هست که با چشماشون اول حسابی چشم چرونی میکنن بعد با چاپلوسی تعریف میکنن که شاید فرجی بشه.
دوست زن: نمیدونم چی بگم. منظور بدی نداشتم.
لبخند رضایت روی لبان مرد نقش بست. عصایش را جمع کرد و کلید را در قفل چرخاند و وارد شد.

نمای چهارم، نُه ماه بعد از ازدواج:

شب بود و اتوبان نسبتاً خلوت بود. ماشین پنچر شده بود و باید زاپاس رو به جای چرخ پنچر شده زیر ماشین می انداختند. هر دو از ماشین پیاده شدند. زن در صندوق عقب را باز کرد و لاستیک زاپاس را بیرون کشید. بعد هم جک و آچار چرخ را بیرون آورد. هوا سرد بود و برف ملایمی میبارید. کمی زیر پایشان برف نشسته بود.
مرد: میخوای کمکت کنم؟
زن: مگه بلدی چرخ عوض کنی؟
مرد: خب تا حالا انجام ندادم ولی نباید کار سختی باشه.
زن: نه خودم یه جوری انجامش میدم.
دقایقی بعد چرخ ماشین عوض شد و زن لاستیک پنچر و جک و آچار چرخ را در صندوق عقب گذاشت و هر دو سوار شدند و راه افتادند. زن به شدت سردش شده بود و دستانش هم کثیف و کمی زخمی شده بود. به بهانه های مختلف مرد شروع به صحبت با زن کرد و سعی کرد او را بخنداند. ولی تقریباً موفق نشد. بالاخره گفت: اگر من شرایطم این شکلی نبود شاید الآن تو انقدر اذیت نمیشدی.
زن: مهم نیست. بهش فکر نکن. مشکلات برای همه هست. هر کس یه جور مشکل داره. حالا که اتفاقی نیفتاد. یه مسأله ای بود که برطرف شد. بهش فکر نکن.
مرد به آرومی گفت: آره. مشکلات برای همه هست.
مرد میدانست که جنس حرفهای زن و استحکام اراده اش به قوت قبل نیست. او هر روز بیشتر میفهمید و بیشتر نمیخواست باور کند که چه اتفاقی در حال وقوع است. ولی هر دو در دل میدانستند که تَرَک هایی در اراده ی زن افتاده. ولی هر دو نه میخواستند و نه دوست داشتند که باورش کنند.

نمای پنجم، یک سال بعد از ازدواج:

زن پشت میز نشسته بود و تمام برگه های دانشآموزانش را برای تصحیح روی میز پخش کرده بود. او تنها آن شب و فردایش که جمعه بود را برای تصحیح برگه ها وقت داشت و تعداد برگه ها هم زیاد بود. همانطور که سرش در برگه ها بود، مرد در حالی که لیوان چای در دستش بود به کنارش آمد.مرد خواست لیوان چای را روی میز بگذارد که ناگهان لیوان در دستش لغزید و روی میز واژگون شد و تمام چای روی برگه ها ریخت.
زن با فریاد: چی کار میکنی؟ خب اگر چای بخوام خودم میرم برمیدارم؟ همه ی زحمتامو از بین بردی؟ همه ی برگه ها نابود شدن؟ حالا من جواب مدیر مدرسه رو چی بدم؟ چرا حواست رو جمع نمیکنی؟ تو که نمیبینی چای آوردنت چیه؟
زن چند جمله دیگر هم ادامه داد. ولی مرد دیگر نمیشنید. تنها صدایی که میشنید برمیگشت به چند ثانیه قبل. تو که نمیبینی چای آوردنت چیه؟ تو که نمیبینی چای آوردنت چیه؟ تو که نمیبینی چای آوردنت چیه؟
به آرامی از زن فاصله گرفت. زن دیگر حرف نمیزد. فقط زیر لب چیزهایی میگفت که دیگر مرد نمیشنید. آرام رفت و روی تختش دراز کشید. چشمانش را بست و دستانش را روی شقیقه هایش گذاشت. مدام این صدا در گوشش میپیچید: تو که نمیبینی چای آوردنت چیه؟ خواب نبود اما چشمانش بسته بود.
دیگر نیمه شب بود. همچنان با چشمانی بسته اما بیدار روی تخت دراز کشیده بود. زن وارد اتاق شد و کنار تخت آمد. آرام گفت: بیداری؟
مرد جواب نداد. نه این که نخواهد جواب دهد. نمیتوانست جواب دهد. انگار که گلویش خشک باشد. هرچه تلاش کرد صدایی از گلویش در نیامد. صدای زن گرفته و خش دار بود. معلوم بود که گریه کرده. یک بار دیگر بلندتر پرسید: عزیزم اگه بیداری جواب بده.
باز هم جوابی نیامد. زن نا امیدانه چراغ را خاموش کرد و به آرامی درون تخت خواب خزید و دراز کشید. سعی کرد متوجه شود که مرد بیدار است یا نه. مرد ناخواسته هیچ تکانی نمیخورد. انگار که جانی در بدنش نبود. زن مطمئن شد که او خواب است. برای همین نفس عمیقی کشید و با آهی عمیقتر بیرون داد و کمی بعد هم به خواب رفت.

نمای پایانی:

زن چشمانش را باز کرد. به کنارش نگاه کرد. مرد در کنارش نبود. فکر کرد که شاید در آشپزخانه یا در جای دیگری از خانه باشد. بلند شد و تمام خانه را زیر و رو کرد. مرد خانه نبود. فکر کرد شاید رفته برای خرید از خانه بیرون. کمی صبر کرد ولی از مرد خبری نشد. با تلفن خانه به مبایل مرد زنگ زد. خاموش بود. گوشی مبایلش را برداشت تا شماره ای از داخلش پیدا کند که متوجه شد یک پیام جدید در گوشی خود دارد. با تعجب به شماره ی فرستنده نگاه کرد. شماره ی مرد بود. پیام را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

سلام عزیزم. صبحت به خیر. میدونم که امروز اولین سالگرد ازدواجمونه. الآن باید من و تو از این بابت خوشحال باشیم اما …
مدتها بود که احساس میکردم خسته ای. مدتها بود که فکر میکردم مثل قبل تحمل مشکلات زندگی با من که نمیبینم رو نداری. اول فکر کردم توهم زدم. تا این که دیروز فکری به خاطرم رسید. قبل از این که ادامه ی نامه رو بخونی، یه سر به کشوی کمدت بزن.
زن بلند شد و سر کمدش رفت و کشوی بالایی را باز کرد. تمام برگه های امتحانی دانشآموزانش صحیح و سالم در کشو بودند. با چشمانی متعجب نامه را ادامه داد:
دیروز که تو رفتی حمام برگه هات رو برداشتم و بردم بیرون و ازشون کپی گرفتم. کپیها رو گذاشتم جای اصلیها و اصل برگه ها رو پیش خودم نگه داشتم. با خودم گفتم امشب هر چه قدر هم جواب این امتحان برایم تلخ باشه ولی از این سر درگمی بهتره. چای را به عمد روی برگه های تو ریختم و منتظر واکنشت ماندم. اتفاقی که نباید افتاد و تو توی این امتحان مردود شدی. تو بر خلاف قولی که روز اول دادی، نتونستی تحمل کنی و بالاخره رسید روزی که هیچ وقت منتظرش نبودم. روز اول ازم خواستی که اگر روزی حس کردم که خسته شدی ترکت کنم. تو الآن خسته ای و من چاره ای جز ترک کردنت ندارم. ما به ایستگاه پایانی رسیدیم و این شاید برای ما بهتر باشه که جدا از هم باشیم. زندگی با تو برام شیرین بود و بابت تمام محبتهات و زحمتهات ازت ممنونم و در ادامه ی زندگی برات آرزوی خوشبختی و آسایش میکنم.

زن توان ایستادن روی زانوهایش را نداشت. حتی فکرش را هم نمیکرد که اینطور باخته باشد. تمام برگه های امتحانی دانش اموزانَش از دستش افتادند و روی زمین پخش شدند. این چیزی بود که خودش روز اول خواسته بود و نمیتوانست زیرش بزند. خودش به او گفته بود اگر دیدی خسته شدم میتونی ترکم کنی و حالا او خسته شده بود و مرد ترکش کرده بود.
میدانست دیگر راه آنها با هم ادامه نخواهد داشت. گوشی را برداشت و شماره ی مرد را گرفت تا شاید برای آخرین بار صدایش را بشنود. اما تنها با یک صدای بیروح مواجه شد که میگفت:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.

۱۴۷ دیدگاه دربارهٔ «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد»

یه جورایی امروزه این اتفاقات توی زندگی های محتلف شاید زیاد بیفته. که خیلی مورد توجه نیست. اما من فکر میکنم کار شخصیت اصلی این ماجرا قابل ستایشه. هر چیزی هر قیمتی نداره. فقط نمیدونم واقعا توی زندگی واقعی چقدر این اتفاق و مخصوصا اینطور واکنش ها قابل انجامه.
شهروز تو هم کمی حرف گوش کن و ترشی نخور

سلام.
قشنگ بود و تلخ!
کاش پسر قصه اطمینان نمی کرد! اعتماد کردن نادرسته. نادرسته! نباید.
معذرت. قشنگ می نویسی شهروز جدی ادامه بده.
راستی یادم باشه بکشمت. ولی اینجا دلم خنک نمیشه اگر شنبه شب بتونم به شبنشینی برسم همونجا دلیلش رو میگم و بعدش هم وسط سالن اجتماعات محله نیستت می کنم. کاش تا اون زمان فراموش نکنم و کاش اینهمه دردسر که۱دفعه ریخته سرم تا شنبه۱کوچولو عقبنشینی کنن!
سفتترینشون ویندوز سیستم داقونمه که افتضاح شد.
شاد باشی.

درود. واقعاً خعییلی حال کردم پسر. ولی این فقط مربوط به نابینا نمیشه و شامل تقریباً همه ی آدمای امروزی میشه.
البته بگم که این فقط مشکلات ما جهان سومیهاست وگرنه که این چیزا تو جوامع پیشرفته اونقدر معنا نداره.
هر چند زندگی اون جوامع هم خالی از مشکلات نیست.
در کل من این طرز تفکر رو نمیپذیرم ولی با این همه بسیار شیوا بیانش کردی.
به نظر من که ما تفاوتها رو خودمون باید از بین ببریم نه اینکه بخوایم به اونا دامن بزنیم.
درسته که بعضی از تفاوتها هم بنا به دلایلی از بین رفتنی نیستند اما میشه فاصله ها رو کمتر کرد.
یعنی میخوام بگم حتماً قرار نیست که طرف مثل ما باشه تا ما رو درک کنه بلکه این برمیگرده به شعور اجتماعی و فرهنگی آدما.
به عنوان مثال بین همین جامعه ی نابینایی خودمون هستند کسایی که میگن نابینا فلان نابینا بیسار با وجود اینکه درد مشترک دارند و اون همون نابیناییشون هست.
من این نوشته رو یه واقعیت میدونم نه ی حقیقت.
چیزای زیادی میشه گفت که یا میگم یا میگن.
فقط در آخر هم بگم که
تو که نمیبینی, پست نوشتنت چیه؟. هَه.

سلام علی.
آره بابا کور، چیز نابینا رو چه به داستان نوشتن خخخ.
البته من منظورم این نبود که زندگی همه ی نابیناها با بیناها این شکلی میشه.
ولی هم من و هم تو میدونیم که خیلی از بیناها دلیل ازدواجشون با نابیناها چیزی غیر از عشق و علاقه و این حرفا بوده و نمیتونیم منکرش بشیم.
به هر حال مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

درود شهروز خیلی عالی بود مثل همه نوشته هات واقعا هم لذت بردم با نوشته های طنزت خندیدم با نوشته های غمگینی مثل این هم واقعا ناراحت شدم مرسی از نوشتنت اما در مورد زندگی باید بگم که شاید از نظر بعضیا کار پسره درست باشه ولی از نظر من درست نیست بچه ها شده مدتهای زیاد عقد یا نامزد باشید و تمام امتحاناتتون روی هم رو اونجا انجام بدید اما وقتی وارد زندگی شدید دیگه از امتحان هم دست بردارید زنها واقعا همونجوری که تحملشون قابل ستایشه همونجورم احساساتشون اگه شکسته بشه و بشون اهمیت دااده نشه باید از خودت نا امید بشی میدونی چیه اگه مخاطبت با نابیناییت ساخت باید بگم که زنها چه بینا چه نابینا هیچ فرقی ندارن مرد اونیه که اگه با محبت زن با نوازش زن با حرفای زن با تحمل کردن زن آروم میشه و از زندگی لذت میبره و انگیزه میگیره بایدم همون قد تحمل توفانهای گاه و بیگاهی که به خاطر تغییرات هورمونی در بدنشون انجام میشه رو هم داشته باشه باید بتونه با بعضی دیوونه بازیاش بسازه زن با تمام سختی ای که با مرد شاید داشته ولی صداش در نیومده اما مرد با یه جمله که تو که نمیبینی چای آوردنت چیه ناراحت میشه البته میدونم که مردا و نابیناها از این حرفا پوست کلفت شدند و فقط کسی که بشون احساس دارند حرفاشون میتونه داغونشون کنه اما باید بگم که همون زن از گفتش پشیمون شده همون زمانی که اومده تو اتاق و گفته عزیزم اگه بیداری جواب بده اینا از روی ترحم نیست اینا از روی علاقست عصبانیت و توفانهای گاه و بیگاه در خانمها طبیعیه مرد اونیه که بتونه اینا رو تحمل کنه و اتفاق بعدشو ببینه اگه زن بعد از اتفاق از مردش عذر خوا%*B نمیکرد میتونست به مرده حق داد که ترکش کنه بره ولی مرده فقط به گمان خودش امتحاانشو کرده و به گمان خودش زن رو امتحان کرده و خوشحاله که سربلند بیرون اومده اما باید گفت مثل اون زنها واقعا کمیابند حتی نابینای عزیز اگه زنت حس کردی که یه زمانی خسته شده نیا امتحانش کن که ترکش کنی بیا تا میتونی حتی از حد توانتم بیشتر سعی کن دوباره قلبشو تسخیر کنی وقتی این کارو کردی تا آخر عمرت هیچ چیز نمیتونه تو رو بترسونه چون سه تا چیز با ارزشو داری اولیش خدا دومیش حممایته همه جانبه همسرت سومی اعتماد به نفس خودت که توسط دو مورد اول افزایش یافته و بالا رفته ببخشید که زیاد حرف زدم ولی شهروز خدایی دوست دارم دمت گرم عالی مینویسی اگه یه درخاست ازت بکنم جان من میشه رد نکنی؟

سلام محمدرضا.
خب همین که تو به حرف اومدی خودش کلیه خخخ.
ببین من نگفتم کی اشتباه کرد و کی حق داشت. این اتفاق اتفاق غیر عادی نیست.
در ضمن با این که نابیناها پوستشون کلفت شده خیلی موافق نیستم. ببین تو همین سایت مثلاً بارها شده که سر یه موضوع خیلی کوچیک به یه نفر تذکر دادیم. به حدی به طرف بر خورده که یه هفته بعد دیدیم واسه خودش سایت زده داره فعالیت مستقل میکنه خخخ.
ولی این داستان من تنها داستانی نیست که به این سبک نوشته شده.
الآن یاد یه داستانی افتادم که یه جا خوندم و خلاصشو برات تعریف میکنم.
یه زن و شوهری بودن که بعد از ازدواج عاشقانه ای که داشتن متوجه میشن نمیتونن بچه دار بشن. اونها بعد از این که آزمایش دادن زن رفت جواب رو گرفت و اومد خونه و گفت که مشکل از خودشه. اونجا مرد کلی باهاش حرف زد و قول داد که مشکللی با این مسأله نداره و تا مدتی هم سر حرفش بود. تا این که کم کم رفتار مرد تغییر کرد و در انتها خیلی محترمانه از زن خواست که از هم جدا بشن. زن هم قبول کرد و شب قبل از دادگاه جواب اصلی آزمایش رو به مرد داد و مرد متوجه شد که در واقع اشکال از اون بوده نه زنش. اونجا بود که متوجه شد تمام این مدت که بد رفتاری میکرده داشته خودش رو توی یه امتحان مردود میکرده. زن و شوهرها از این امتحانا گاهی از هم میگیرن. اصلاً هم پدیده ی غیر عادی نیست.
اون درخواستت رو هم نگفتی چی بود که.
به هر حال موفق باشی.

سلام

گویا مناظره با اشیاء رو گذاشتین کنار خخخ

فک کنم قلمتون داره یه خورده پاییزی مینویسه خب از هنرتون استفاده کنید باهاش حرف بزنید خخخ

آهان اصلا مثه اون مودم بیچاره تهدیدش کنید بلکم کارساز بود

خب در آخر هم آرزومندم در امر خطیر مناظره با قلم هم موفق باشید خخخخ

درود جالب نبود مرسی ایراد فنی داشت وقتی چای بریزه روی برگه رنگش تغییر میکنه با کپی درست نمیشه باید بده براش تایپ کنن آخر داستان هم باید خانمه میزد شوهرش رو میکشت نابینای که نتونه چای بریزه بهتره مزاحم زنده بودنش نشیم خخخ

سلام جنتلمن. خب مثل این که درست نخوندی. ببین قبل از اتفاق ریختن چای خانم حمام بوده که مرد داستان میره برگه ها رو برمیداره و ازشون کپی میگیره. بعد از ریختن چای که نرفته کپی بگیره.
در ضمن مهم فقط رنگشون نیست. کاغذی که خیس بشه وا میره و دیگه قابل استفاده نیست. اونم وقتی چای داغ روش بریزه.
به هر حال مرسی از حضورت.
موفق باشی.

سلام
به نظرم خوب نوشتید.
با نظر جناب نسیم آتش موافقم کاملا جامع بود.

بانو خخخ. خب اینم نظریه خب. خخخ.

پریسا امیدوارم شنبه شب تو شبنشینی ببینیمت.
پس حالا که تا اینجا اومدی حال دستت رو هم میگفتی تا از نگرانی در بیاییم.

ببخشید قسمتی از کامنتم غیر مرتبط شد. خخخ.
موفق باشید.

راستی یه جای دیگه ش هم دارای اشکالات فنی هست:
خداییش کاغذ کپی با اصل خییییلی فرق فوکوله حتی منم که یه کم فقط یه ذره می بینم هم می تونم تشخیص بدم ….. حتی با لمس هم مشخص هست جای خودکار روی کاغذ ….. خب قبلش به این نکته فنی توجه نکرده بودم که ….
البته مهم اون ماهی بود که شما بهش اشاره کردید و ما هم به انگشت متوقف نشدیم و ماه رو دیدیم و بر اساس ماه نظر گذاشتیم خخخخ
نازنییین خوخوخ مختصر بود ها ولی خب ……

بانو ببین یه وقتی هست که تو انتظار یه اتفاقی رو داری پس به همه چیز دقت میکنی.
ببین مثلاً تو این داستان اون خانم کاملاً خیالش راحته که برگه ها سر جاشون بوده و هیچ اتفاقی زمانی که حمام بوده نیفتاده.
حتی یک درصد هم احتمال نمیداده که ممکنه این برگه ها عوض شده باشن و الآن کپیها زیر دستش باشن. بله خب اگر از قبل پیش زمینه داشت که ممکنه برگه ها جا به جا شده باشن دقت میکرد و متوجه میشد. ولی شما وقتی از یه چیزی مطمئن باشی ناخودآگاه متوجه تغییرات هرچند واضح نمیشی.
با این حال این ایراد به راحتی قابل حله. فوقش اینه که جا به جا میکنیم.
یعنی مرد اون شب برگه های اصلی رو با چای خراب میکنه و فردا نسخه ی کپی رو توی کشو میذاره برای زنش. مهم زنده شدن اون برگه ها هست نه این که کپی یا اصلش خراب بشه توی این امتحان.
مهم اینه که این امتحان رو مرد انجام میده.
مرسی بابت نظرت.

سلام شهروزی. بابا دمت گرم. تو هم یه چیزی میشی ها واسه خودت.خخخ. فقط به قول نیما ترشی نخور. خدمت بانوی نکته سنج محله باید عرض کنم که هر کدوم از نماهای این داستان رو میشه به عنوان یه صحنه نمایش یا یه سکانس فیلم کوتاه در نظر گرفت که کارگردان برای صحنه آراییش مجبوره که به هزار کلک متوسل بشه. اینجا هم نویسنده هدفش القای اون پیام بود که به خوبی از عهدهش بر اومد. شهروز حق الوکالهت تا اینجا میشه ۵۰۰۰۰۰ تومن که به حساب ۰۱۰۱۰۱۰۱ واسم واریز کن. خیلی باهات تعاونی حساب کردم چون در مقابل یک وکیل ازت دفاع کردم. خخخ. نظرات نسیم آتش رو هم لایک میزنم. این که نوشتی واقعیتیه که ممکنه در زندگی زوجی تحصیلکرده و روشن فکر با شرایط مادی نسبتا خوب اتفاق بیفته. حالا فکر کن اگه یه دختر بینا با سن نسبتا بالا و سواد کم تحت فشار خانواده به علت شرایط سخت مالی و از سر ناچاری برای توجیه خودش بخاطر ثواب و رضای خدا و این حرفها به زندگی با یه پسر نابینا تن بده و ناچار باشه به خاطر آبروی خانوادهش و باور سنتی چادر سفید و کفن سفید و این حرفها تا آخر عمر هم اون شرایط رو تحمل کنه و تازه با فقر مادی همسرش هم بسازه,, که متاسفانه زندگی خیلی از دوستان نابینا هم داره همین الان به همین منوال میگذره, چه واویلایی میشه!
ببخش که جمله ام طولانی شد.
سبز باشی.

سلام حسینی.
اول از همه باید بگم که کامنت نسیم آتش را لایک میکنم. خیلی جالب نوشتی این مشکلات ممکنه که توی هر زندگی پیش بیاد. بینا یا نابینا بودن مهم نیست آدمی اگر از زندگی خسته شده باشه همش دنبال بهانست و بذار صادقانه بگم که در این داستان این خود مرد بود که دنبال بهانه بود تا زندگیش را رها کنه و بره. به نظر من هم این امتحانات بعد از عروسی معنی نداره چون بیشتر زندگی را تلخ میکنه و نشون میده که بعد از یک سال زندگی تو به اون شناخت لازم از همسرت نرسیدی و این خیلی خیلی بده.
ولی قلمت مثل همیشه زیبا بود..
موفق باشی.

سلام فاطمه.
تو هم پس برو جوابمو به نسیم بخون.
خب این اتفاق واقعاً غیر عادی نبود.
این داستان هیچ اثری از تخیل و اتفاق غیر عادی توش نبود. تنها یه داستان بود که اتفاقاً هیچ قضاوتی هم من توش نکردم. شاید من حق رو پیش خودم به زن بدم و شاید هم به مرد. ولی این رو تو داستان نیاوردم و نظر شخصیم پیش خودم محفوظ موند.
فقط سعی کردم روایتش کنم و قضاوت رو به دست خود خواننده بسپارم.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

اووووووووووه .بیشین بینیم باعععععععععععع .چقد سیاه نمایی میکنی ..
از کجا معلوم ک تو زندگی دو تا نابینای مطلق /البته مطلق هر دو تا …مشکلاتی صد برابر این مشکلات پیش نیاااااااااد …
ممکنه تو برای پدر و مادرتم بخوای از سر محبت یه کاری بکنی بعد ییهو خرابکاری کنی اونام تو عصبانیت بت بگن خو آخه تو ک نیمیبینی کار کردنت چیه پس ….

دیگه باس طلاق شون بدی و همه مهر و محبت و عمر و جوونیشونا ک ب پات ریختنو بیخیااااال شی …/
من نمیگم نابینا باس با هر بینایی ک از کوی و برزن پیداش کرد ازدواج فرمایه .ولی میتونه با کم بینا یا بینایی ک درک متقابلی از نابیناها داشته باشه ازدواج کنه .کما این ک خععععععععلی از این ازدواجای نابینایان ک با همکاراشون ک بینا بودن در بهزیستی موفق هست ..
شمشیرک /.بیا واقع بین باشیم ..ما نابیناییم .و محدود …!!!تو معتقدی ک دوتا نابینا وقتی ازدواج میکنن .کاملا میتونن مثل دو تا بینا زنندگیشونا بدون نیاز ب حمایت خانواده ادامه بدن ؟؟؟؟؟؟!!!
شاید طرز فکر من اشتباهه نمیدونم …قطعا هم هر قاعده استثنایی داره ولی ؟؟؟؟؟؟؟؟!

سلام پرواز.
خب اول بگم که من هیچ وقت نگفتم دوتا نابینا کاملاً مستقل هستن و هیچ نیازی به حمایت ندارن.
این هم بگم که خانواده ی من توی این بیست و شش سال حتی یه بار هم با وجود اشتباهات و خرابکاریهایی که کردم نابیناییم رو به روم نیاوردن.
ولی من تو این داستان نگفتم که ازدواج با بینا خوبه یا بد یا مثلاً ازدواج با نابینا خوبه یا بد. این فقط یه داستان بود که میتونست اتفاقاً به جای این که یکی از نقشها نابینا باشه و دیگری بینا، هردو نابینا باشن یا اصلاً طوری پیش میرفتم که اصلاً به نابینا بودن ربطی نداشته باشه و هر دو بینا باشن. در صورتی که اگر یه همنوع نابینای تو ندیدنت رو به روت بیاره و به خاطر نابیناییت و خرابکاریت سرزنشت کنه تو بهت بر نخوره چون همنوع خودت هست که داره سرزنشت میکنه.
به هر حال مرسی که نظر دادی.
موفق باشی.

سلام پسر شجاع…خخخخخخخ…
ببین شهروز حسینی خیلی سخته… خیلی سخته… خیلی سخته زندگی با نابینا… باور کن… نه بخاطر ندیدنش… نه بخاطر حرفای مردم… نه بخاطر اینکه آرایش کردن منو نمیبینه و خانواده و هزاااااااااار تا چیز دیگه… بخاطر حساس بودن نابینا سخته… من وقتی یک نقصی داشته باشم شکننده میشم… این شکننده بودنه س که زندگی رو بهم میریزه…حالا اگه هر دو طرف از یک گروه باشند دیگه به این سادگی نمیشکنند… تازه کلی هم سر این قضیه میتونند بگن و بخندن و سر به سر هم بذارن… ولی امااااان از وقتیکه یکی از طرفین بینا باشه… یا امامی زمون… دیگه تمام حرکات و سکناتش زیر ذره بینه…خب آدم که میکروب نیس بذارنش زیر میکروسکوپ هی نگاش کنن، ککش نگزه… آدمیزاد وحشیه… میزنه طرفشا ریز ریز میکنه راحت میشه…خخخخخخخخ
من به شخصه از این دقت بچه های نابینا خیلی شاکی ام… دموکرات نیستید… دیکتاتورید… همه چیز رو منظم سر جای خودش میخواید… تحمل کمی بی نظمی رو ندارید حتی در رفتار و اخلاق…
یه خاطره بگم بااااز…خخخخخ
با دوست نابینایی داشتیم قدم میزدیم که شوهر دوستم رو دیدم… همون پسر موتوریه، شهید زنده هه که دیشب تو شب نشینی دربارش نوشتم… این پسره خییییییلی با صفا و خوبه… یه مؤمن حقیقی و به تمام معناس… تا دیدمش و باهاش احوالپرسی کردم ازش پرسیدم: چطوری؟ هنوز زن پارسالیتا داری؟ و از این حرفا و اونم دیگه شیطنتش گل کرده بود و هی شماره های مختلف میداد و میگف این شماره زن پارسالیه س، این مال امسالیه س، این یکی ام تو راهه و خلاصه کلی خندیدیم… وقتی از این آقا جدا شدیم دوست نابینا بهم گفت: سر و سنگینی ام خوب چیزیه… چقد شماها جلف و سبک سرید…خخخخخخخخخ… واااااااای میخواستم بزنم شل و پلش کنم…خخخخخخ… حالا من هیچی… ولی اتهام سبک سری زدن به آقا رحمانمون که سرش قسم میخوریم خیلی بی انصافی بود… خیییییلی… از این قضایا زیاد برام پیش اومده… یکی دو مورد نبوده…
اینه که همیشه گفتم و میگم ازدواج بینا با نابینا خیلی جالب نیس…
برم اسمتا به بریل در بیارم بیبینم چی میشه…خخخخخخخ

رهای مقدس و آزاد هر کی به تو گفته سبکسر انسان کوته فکری بوده .
آخه نادون اگه رهای من دلش صافو ساده مثل دریا نبود که کنار تو با اون بنده خدا حرف نمیزد .

رهای عسیس تو به دوستی این افرادی که مثل آب خوردن سادگی و صداقت تو رو میبرن زیر سوال احتیاج نداری .

خاک توی سر دشمنت اینو بدون که بودن بعضیا تنهاترت میکنه .
پس باهاش قطع رابطه کن . این ی دستور بود خخخخ

سلام رهگذر.
شاید اگر این کامنتت رو پارسال که مدیر این سایت نبودم میخوندم باهاش مخالفت میکردم.
ولی از پارسال تا حالا به خاطر مدیریت اینجا و مسائلی که پیش اومد، با تمام وجودم نظرت رو لایک میکنم.
انقدر اکثر ما نابیناها حساس هستیم که حتی در مورد نوع کامنت دادن یک نفر هم من وقتی بهش تذکر دادم دیگه پاشو تو سایت نذاشت.
حالا تو فکر کن این آدم دو روز دیگه تو زندگیش به یه مشکل بخوره یا مثلاً یه نفر یه چیزی بهش بگه. ظرفیتهای ما نسبت به بیناها شاید کمتر باشه.
مرسی از حضورت.

سلام حسینی
کامنت نسیم آتش لایک، اون ایرادی فنی هم که دوستان گفتن دقیقا درسته امااااا….
متن محتوا و شیوایی بی نظیری داشت. لاااایک شدید به مفهوم نهفته در متن و منظور اصلی این پست که حتی با وجود سوتی در مورد برگه های کپی میشد به عمق کلام پی برد. واقعا اینبار گل کاشتی مرسی پسر
عه عه عه اینقد از خودم بدم اومد ! الکی تحت تاثیر نوشتت قرار گرفتم عه عه عه

خوندشون خخخ. ببین مسئلۀ برگه های کپی یه فرع هست براصل محتوا اوکی ولی حسینی برگه کپی با اطل اونقدر تفاوتهای وحشتناکی داره که قشنگ تو چشم میخوره اصلا متوجه نشدنش خیلی سخته تقریبا عیر ممکنه. ولی من به این کاری نداشتم که کلا پسندیدم متنو حالا حکمت جوابت چی بود روی این قضیه پافشاری کردی را نمیدونم

درود
من اول کامنت پرواز و محمدرضا نسیم آتش رو میریزم روی هم و لااااااایک میکنم.
به عنوان یه داستان قشنگ بود ولی اگه بخوایم از طریقش القایی به خواننده بکنیم کار درستی نکردیم!
من و خانمم هر دو نابینا هستیم و به جهت توانمندیهای بیشتر اون و کمی هم من از پس مشکلاتمون بر اومدیم و راضی هستیم، در عین حال دوستانی رو هم سراغ دارم که شاید با وجود مسائلی که دور نماش تو این داستان مطرح شد، دارن با خوبی و خوشی با هم زندگی میکنن.
میخوام بگم روش زندگی ما و انتخابهای ما به صرف این که برای خودمون قابل پذیرشن، دلیلی نداره که برای بقیه هم قابل پذیرش و اجرایی شدن باشن.

سلام سعید.
منم جوابم به نسیم و پرواز رو میریزم رو هم میگم برو بخونشون خخخ.
منم چیزی رو القا نکردم.
این فقط یه داستانه که اتفاقاً خیلی هم غیر واقعی نیست.
اصلاً هم توش اشاره نکردم که حق با کی بوده و هر خواننده خودش میتونه در موردش قضاوت کنه و داستان رو برای خودش و نظر شخصی خودش تحلیل کنه.
مرسی که هستی.
موفق باشی.

راستی ام من چن وق پیش با آقای حاتمی نامی آشنا شدم که خودش وکیله خانومش بیناست و مشاور… خیلی زن و شوهر با حال و خوبی ان… خوشبختی ام داره مث مور و ملخ از زندگیشون بالا میره… امااااااااااااا… سخته پیدا کردن خانومی مث خانوم مشاور عزیز… چه میدونم والله… آخه بمن چه… برید با هر کی دوس دارید ازدواج کنید… ولی خواستید با بینا ازدواج کنید لطفاً حساسیتهاتونا کم کنید که فاجعه هیروشیما تکرار نشه آقای یک چار شیش، یک دو پنج، یک دو سه پنج، دو چار پنج شیش، یک سه پنج شیش… فاصله… یک پنج شیش، دو سه چار، دو چار، یک سه چار پنج، دو چار…
واااااااااااای اسمشاااااااااااااا…خخخخخخخخ… چه سختس… آکله بیگیری ننه قربان…خخخخخخ

خخخ خخخ خخخ خخخ خخخ.
جان من بگو کی بهت اینو یاد داد خخخ.
ولی این رو قبول دارم که نابیناهایی هستن که با بینا ازدواج کردن و خیلی هم خوشبختن.
ولی این مثل این میمونه که بگیم اعتیاد چیز بدیه. ولی خیلیها ترک کردن. پس چون میشه ترک کرد نباید از اعتیاد نوشت و باید فقط به اونایی که ترک کردن پرداخت و اونهایی که دارن از بین میرن رو نادیده گرفت.

سلام مجدد. به نظرم خیلی ساده و دم دستی خواهد شد نگاهمون اگه به این داستان اینطور نگاه کنیم که: لزوما تو ازدواج نابینا و بینا حتما همچین اتفاقاتی خواهد افتاد و در نتیجه ازدواج بینا با نابینا رو تقبیح کنیم و ازدواج نابینا با نابینا رو تحسین و تبلیع کنیم.
مطمئنم که نگاه شهروز موقعی که داشت این داستان زیبا رو مینوشت این نبود! به هر حال هر ازدواجی چه درونگروهی و چه برونگروهی مشکلات و سختیهای خودشو داره.
اون چیزی که باعث شد که من شخصا از این داستان لذت ببرم این بود که احساس کردم که این داستان صرف نظر از نگاهها و تحلیلهای ساده ای که در بارش میشه ارائه داد و تلخیهاش، حرف واسه گفتن داشت و میتونست برای نابینایان و افراد بینا یا حتی نیمه بینایی که این روزها در ارتباط با نابینایان هستند حرف بزنه و بهشون خیلی از چیزا رو بهشون یاد بده.
این داستان حتی میتونه پیشاپیش همه ما رو چه بینا و چه نابینا با مشکلات پیش رومون آشنا کنه و دست ما رو باز بذاره که برای مواجهه با این مشکلات از چه روشهایی استفاده کنیم! نظر و راه حل و دیدگاهی که به ذهن نویسنده رسیده رو بپذیریم، و یا همراه با سیر طبیعی داستان فکر کنیم و به دنبال راه حل جدیدی بگردیم.
به هر حال بازهم ممنونم از این پست.

رهگذر جان یا من درست متوجه خاطره شما نشدم، یا اینکه شما این موضوع رو هم به نابینایی دوستتون ربطش دادید.

با این قسمت صحبتتون موافقم که یه سری بینظمیها رو به خاطر این محدودیتی که داریم نمیتونیم تحمل کنیم.
یکی از دوستان چند ماه پیش تجربیات دوران دانشجویی خودشو اینجا گذاشته بود که فکر میکنم خوندنش خالی از لطف نباشه! که یادمه به این نکته هم در زندگی توی خوابگاه اشاره شده بود که بعضی وقتا بینظمی بعضی از هم اتاقیها ممکنه باعث به وجود اومدن درد سر بشه.

ولی در مورد اون دوست نابینایی که نوشتید به نظر من بستگی به نوع نگرش فرد در مورد سنگین بودن و یا جلف بودن داره. بعید نیست اگه اون دوست نابینا، بینا هم بود شاید همین برخورد رو میکرد.

البته من به این نکته هم پی بردم که متأسفانه خیلی از ما نابیناها خیلی دیر اعتماد میکنیم، و انتظار بالایی هم از بیناهای اطرافمون داریم.

موافقم که شاید اگر اون دوستش بینا هم بود همین حرف رو میزد.
ولی از طرفی هم معتقدم خیلی از نابیناها چون کمتر توی اجتماع هستن و بیشتر محدود به دنیای خودشون هستن، بعضی رفتارها و تعاملهای دیگران براشون غریبه هست و اون رو پس میزنن.
به هر حال باید پذیرفت که ما از نظر اجتماعی بودن خیلیهامون یه قدم حتی شاید از معلولین دیگه ی جامعه هم عقبتریم.

منم فکر میکنم اینی که رهگذر گفت مربوط میشه به فرق آدمها و ربطی به نابینایی نداره.
اما از اون طرفم حساسیت موجود توی جامعه ی ما نابیناها رو نمیشه انکار کرد.
به نظر من علت این حساسیت بالا رو نه در محدودیت بینایی، که باید در شرایط خانوادگی و تر

من الان جخ کامنت آتش رو خوندم…خخخخخخخخخ
هی این پسر راس میگه ها… شما آقایون بلدم نیستید آخه دل یه خانوما بدست بیارید… همش انتظار دارید دلتونا بدست بیارن…خخخخخخ
نازنین جان… آره راس میگی اینها مربوط به نگرش فرد میباشد… وای چقد من امروز بد دارم مینویسم…خخخخخخ… ولی این قضیه رو در چند تن از دوستان دیدم دیگه… منم تعمیمش دادم به کل جامعه ی نابینایان عزیز در سراسر گیتی…خخخخخخخخ… شاید دارم اشتباه میکنم… خب از اشتباه درم بیارید…خخخخ

منم فکر میکنم اینی که رهگذر گفت مربوط میشه به فرق آدمها و ربطی به نابینایی نداره.
اما از اون طرفم حساسیت موجود توی جامعه ی ما نابیناها رو نمیشه انکار کرد.
به نظر من علت این حساسیت بالا رو نه در محدودیت بینایی، که باید در شرایط خانوادگی و تربیتی بچه ها جستجو کرد.

سلام… نحوه ی نوشتنِ داستان جالب بود… اما من با رفتارِ مردِ داستان موافق نیستم… همونطور که رهگذر گفتن ما خیلی حساسیم… حساس و زودرنج… خیلی هامون… باید تحمل داشت… هرچیزی و هر رفتاری رو نباید به مشکلِ خودمون ربط بدیم… آخه این چه امتحانیه… یک معلم اگر تمامِ برگه هاش نابود بشن چه کار باید بکنه… آبروش میره… باید دوباره امتحان بگیره از شاگردانش… شاگردان زیرِ بار نمی رن… ۱۰۰% میرن دفتر شکایت می کنن از معلمشون… و می گن چه قدر بی عرضه ست معلممون که نتونست از سی چهل تا کاغذ مراقبت کنه… دقیقا حرفی که پرواز گفتن با خواندنِ داستان به ذهنِ من هم رسید… امکان داره در هنگامِ خرابکاری هایی اینچنینی و حتی خفیفتر پدر یا مادرِ فردِ نابینا هم چنین حرفی بهش بزنن… آیا باید اونها رو هم برای همیشه ترک کرد… همسرِ ما یک کامپیوتر یا نرم افزار نیست که بر اساسِ قوانینی معین پیوسته رفتاری معین ارائه کنه… چون بدونه نابینا هستیم همیشه مراعات کنه و هر کاری ناخواسته انجام دادیم هیچ واکنشی انجام نده… به عنوانِ مثال برخی نرم افزارها یا سایت ها گزینه ای دارند که اگر از صفحه خوان استفاده می کنیم می تونیم فعالش کنیم تا از این به بعد رفتارِ یکسان و مناسبی ارائه کنه برای ما… اما یک انسان بنا به شرایطِ روحیِ خودش که تازه اگر از سلامتِ کاملِ روحی برخوردار باشه که بخشِ بزرگی از جامعه کم و بیش ناراحتی های روحی نظیرِ افسردگی دارند به خاطرِ تلخی هایی که در طولِ سالیان چشیده اند و جراحاتی که بر روحشان به جا مانده… تازه اگر سلامتِ کاملِ روان هم داشته باشد کسی بنا به شرایط، خستگیها، کسریِ خواب، تغییراتِ هورمنی، تنش هایی که در سرِ کار با آنها مواجه بوده و هزار و یک مشکلِ دیگر امکان دارد با وجودِ علاقه ی زیادی که به ما دارد لحظه ای نتواند خودش را کنترل کند و حتی حرفی تندتر از این به ما بگوید… به نظرم نباید چنین اتفاقی موجبِ متارکه شود… کما این که دیگر عزیزان هم که ازدواج می کنند و هر دو سلامتِ کاملِ جسمی دارند کم و بیش از هم می رنجند… دعوا می کنند و حتی پس از مدتی کارشان به جدایی می کشد… هیچ تضمینی… تأکید می کنم هیچ تضمینی وجود ندارد کسی که با ما ازدواج می کند تا لحظه ی مرگش در کنارِ ما بماند… امکان دارد مسائلِ مربوط به معلولیتِ ما هم مشکلی ایجاد نکند اما اختلافِ نظرِ ما در مواردِ مختلف موجب شود حس کنیم دیگر نمی توان ادامه داد و جدا شویم… امکان دارد فردِ مقابل به شخصِ دیگری علاقه مند شود و برای بودن با او از ما جدا شود… یا حتی هنگامی که همسرِ ماست به ما خیانت کند… همانطور که در میانِ افرادِ دیگرِ جامعه که هر دو سلامتِ جسمی دارند هم فراوان چنین اتفاقاتی می افتد… در موردِ نگاه کردنِ دیگران در بوستان ها و خیابان هم باید بگم این تفاوته که موجبِ برانگیختنِ توجهِ دیگران می‌شه… اولا اگر فردی که با ماست حواسِ جمعی داشته باشه و خودمون هم مهمتر از اون حواسِ جمعی داشته باشیم کمتر پیش میاد به دیگران تنه بزنیم یا اتفاقاتی اینچنین بیفته… اما به جایی هم که برخورد نکنیم به این خاطر که ما کمتر از یک درصدِ جمعیتِ جامعه هستیم و تفاوت داریم با دیگرانی که در حالِ تردد هستند طبعا توجهِ بیشتری جلب می کنیم… همانطور که فردی که قدی بالای دو متر دارد یا فردی که به شدت زیباست بیشتر موردِ توجه قرار می گیرد… باید عادت کرد و سخت نگرفت… امیدوارم تک تکِ ما بتونیم زندگیِ موفقی داشته باشیم… ممنونم از این که با نوشتنِ مطالبی در این حوزه موجبِ باز شدنِ بحث بینِ دوستان می شین…. پاینده باشین آقای حسینی…

درود بر مرد اردیبهشت گرامی.
خب جوابهای من به نسیم و پرواز رو اگر بخونید خیلی از گفته های شما رو اونجاها پاسخ دادم.
ولی در مورد حساسیت نابینایان خب از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. تا حساسیتی نباشه من نویسنده هم اون رو به چالش نمیکشم.
پس تا پدیده ای در جامعه نباشه داستانی هم براش نوشته نمیشه و این داستان هم شاید از بعضی واقعیتهای ابعاد شخصیتی ما نابیناها نشئت گرفته.
به هر حال ممنون از نظرات جامعتون.
موفق باشید.

خواهش می کنم… بزرگوارین و عزیز… پاسخ های شما به اون دو بزرگوار رو یافتم و خواندم… داستانی که شما خواندین در موردِ آن زن و شوهر که اگر اشتباه نکنم ماجرای یکی از سریال های تلویزیونی بود با نقش آفرینیِ بهنازِ جعفری و امیرِ آقایی که احتمالا آن داستان بر اساسِ آن نوشته شده به نظرم تفاوتِ زیادی با آنچه در داستانِ شما رخ داده دارد… اتفاقی که آنجا افتاده ایثار و فداکاریست نه یک امتحان… زن نقشه نکشیده کاری انجام دهد تا عکس العملِ مرد را ببیند… اتفاقی که از اختیارِ آنها خارج بوده پیش آمده… آنها در موقعیتی قرار گرفتند و زن خواسته برای این که همسرش رنج نکشد بگوید مشکل از جانبِ خودش است نه او… اما در داستانِ شما مرد با قصدِ قبلی آمده چای را بر روی برگه های امتحانیِ شاگردانِ همسرش ریخته تا ببیند او چه کار می کند… مثلِ این می ماند که همسرِ ما نقاش است… ما ظرفی ماست بر روی تابلویی که مدت ها برای خلقش خونِ دل خورده و در مراحلِ پایانی قرار دارد بریزیم تا عکس العملِ او را بسنجیم… خودِ من که نابینا هستم اگر یکی از عزیزانم که بیناست ناخواسته چنین بلایی سرِ ابزارِ کارم یا اثری که مدت ها برای خلقش زحمت کشیده ام بیاورد شاید در لحظه بسیار خشمگین شوم و برخوردِ بسیار بدتری انجام بدم… قدیمی ها می گفتند: «سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند…» وقتی شخصی را به عنوانِ شریکِ زندگیِ خود برگزیده ایم تا زمانی که اطمینان داریم به او باید ادامه دهیم و زمانی هم که رشته های اعتماد گسسته شد با امتحان و آزمون و یا قرار دادنش در موقعیت هایی این چنینی نمی توان مشکلی را حل کرد… دخترک صادقانه با پسرِ نابینا ازدواج کرده… یک سال با او زندگی کرده… شک ندارم با توجه به این که خودم هم نابینا هستم قطعا دشواری های فراوانی را تحمل کرده در طولِ یک سال و هیچ گاه اعتراضی نکرده… پسر با روحیه ای بیمار پیوسته دنبالِ این است ببیند که دخترک تا کجا می تواند تحمل کند و دم نزند… تمامِ خرابکاری ها مشکلات کاستی های سهویِ او را تاب آورده به خاطرِ عشقی که به او داشته و چشم بر همه بسته اما حالا پسر تصمیم گرفته موقعیتی بدتر از تمامِ خراب کاری های پیشینِ خود فراهم کند تا ببیند او باز هم لب فرو می بندد یا بالاخره چیزی می گوید… حرفِ تلخی بالاخره از زبانش می شنود… علاوه بر حساس بودن، ناراحتی های مختلفِ روحی هم دارد پسرِ داستانِ شما… شاید به این خاطر که تجربه های تلخی داشته پیش از این و فرد یا افرادی که واردِ زندگی اش شده اند نتوانسته اند موقعیتِ او را درک کنند و برخوردهای نامناسبی با او داشته اند، حالا باور نمی کند دخترک درکش می کند… دخترک عاشقانه ضعف های او را نادیده می گیرد و به نقاطِ مثبتی که در وجودش هست نگاه می کند… پیوسته در پیِ این است که چه زمانی این رابطه نیز به عدمِ درکِ متقابل، مشاهده ی بی مهری از جانبِ معشوق و… می انجامد و فرو می پاشد… وگرنه به جای این کار باید بکوشد تا با مهربانی ها، انجامِ کارهای مثبت و… کاری کند که معلولیتش کمتر حس شود… به جای آنکه چای بیاورد و روی برگه ها بریزد می توانست برود هنگامی که همسرش درگیرِ تصحیحِ برگه هاست تا جایی که می تواند کارهای باقی مانده ی منزل را انجام دهد… به این خاطر که تعدادی از دوستانم دبیر و یا استادِ دانشگاه هستند به خوبی می توانم خستگی زنِ داستان را تصور کنم و حالِ بدش در هنگامِ تصحیحِ برگه ها را… نقدِ من به داستانِ شما نیست جنابِ حسینیِ عزیز… نقدِ من به رفتارِ مردِ داستانِ شماست که تصور می کنم شما هم با پرداختن به رفتارهایی اینچنینی قصدِ بازنمایی آنها برای واکاوی و تحلیلشان را داشته اید… تحلیلِ چنین رفتارهایی میانِ جامعه ی معلولین می تواند از رخ دادنِ تلخی هایی اینچنین و فروپاشیِ احتمالیِ زندگی هایی در آینده پیشگیری کند…

درود مجدد.
بله من به هیچ وجه از مرد داستان حمایت نمیکنم.
ولی باید بپذیریم که اصلاً این رفتار و این امتحانات از یه نابینا در دنیای حقیقی بعید نیست.
یعنی اصلاً بعید نیست که یه نابینا چه مرد و چه زن همسر بیناش رو به اشکال مختلف امتحان کنه و متأسفانه همیشه یه نوع بی اعتمادی بین ما وجود داره که ریشه ی این نوع رفتاراها ست.
از طرفی دیگه هم شاید اگر زن داستان افراط نمیکرد و منطقی در روزگاها گذشته اگر مرد مرتکب اشتباهی میشد اون رو متوجه میکرد و حتی ناراحتی خودش رو به نحو درستی نشون میداد و مقاومت نمیکرد مشکل مرد داستان ما هم با زندگی مشترکش کمتر میشد و کمتر سعی میکرد که این مقاومت رو بشکنه.
به هر حال این صرفاً یه داستانه و بس.
در مورد اون فیلم هم میدونم که اونجا زن قصد امتحان مرد رو نداشت. ولی به هر حال نوع پایان هردو یکیه. یکی به قصد امتحان طرف رو در انتها متوجه اشتباهش میکنه و دیگری به خاطر ایثاری که کرده.
شاید بهناز جعفری اگر قصدش صد در صد ایثار بود هیچ وقت شب آخر رازش رو فاش نمیکرد و مرد فیلم خودش در آینده اگر دوباره ازدواج میکرد متوجه این موضوع میشد. پس خیلی هم نباید زن اون فیلم رو یه ایثارگر بدونیم.
ممنون از شما.

سلام
منم مثل بقیه کامنت آقای نسیم آتش رو میپسندم و همچنین حرفای فاطمه حسینی رو هم قبول دارم.. مرد داستان به خاطر نقص خودش توی تمام نماها دنبال نکته ای ریز که باب میلش نباشه از خانمش میگشته چون براش سخت بوده کسی مشکلی رو نداشته باشه و بتونه دارنده مشکل رو درست درک کنه.. شاید ماها هم در مقام عمل همین باشیم و نپذیریم یه بینا واقعا درست درکمون میکنه وگرنه مشکلات زندگی امروز قطعا بیشتر از اینها هست اگه با این دید بهش نگاه کنیم و بخوایم داستان رو از دید خانمش بازسازی کنیم خدا میدونه چه چیزهایی بوده که آقا توجه نفرمودن…. با خانم یکی از آقایون نابینا صحبت میکردم از زندگیش راضی بود اما ناراحت بود از این که همسرش بجای محبت به اون و اختصاص وقت بیشتری براش با همنوعانش بود و دوستیهاش رو از نظر خانمش مهمتر از زندگیش میدید..رهگذر هم راست میگه ما معلولین فرقی نمیکنه نابینا یا هر معلولیت دیگه اگه حرفی از هم نوع خودمون بشنویم راحتتر برامون قابل پذیرش هست تا همون حرفو از یکی بشنویم که اون معلولیت رو نداره. دلیلش هم شاید این باشه که برامون سخته بپذیریم اونی که نیست و میگه حرفش بی غرض بوده باشه.. ممنون زیبا نوشتید.

سلام خانم شفیعی.
به هر حال منی که این داستان رو نوشتم خودم یه نابینا هستم. همنوعم رو با تمام خصوصیات اخلاقی و اجتماعیش میشناسم و وقت نوشتن داستانم دقیقاً میدونم که شخصیت داستان من در ذهنش چی میگذره و رفتاری که میکنه منشأش چیه.
خوشحال میشم که اگر بینایی رو میشناسید با نابینا ازدواج کرده براتون صحبت کنه و شما بتونید به داستان درش بیارید و اینجا بذارید. چون من هرچی هم قلم قدرتمندید اشته باشم نمیتونم درونیات واقعی یه بینا رو درست منتقل کنم.
جوابم به نسیم رو هم اگر بخونید ممنون میشم.
ممنون از حضورتون.
موفق باشید.

هاهاهاهاهاهاها… پارسال اسفند ماه خط بریل رو از آقای حیدری یاد گرفتم، دبیر انجمن جوانان روشن بین اصفان… البته نمیتونم بخونم چون لامسه ندارم تقریباً…خخخخخخ… حفظشونم نیستم… از جزوه هام کمک گرفتم… خخخخخخ…
وااااااااای چه حس خوبی داره عمه صدام میزنید شماها… خخخخخخخ…

هی بچا من یه چیزی هس نمیتونم بخونمش… گفتم اینجا مطرحش کنم… شرمنده شهروز حسینی…
پرواز، عمه… کاش تو ببینی این کامنتا…هر چی سرچ کردم از صب چیزی ام دسگیرم نشد…
برنده جایزه مهر طلایی( اپن هایمر توی پورت فولیو)….
یکی بدادم برسه واویلاااااااا….
اون بخشی که تو پرانتزه رو اگه برام اسپلش رو بنویسید خوب میشه…
باز عذر میخوام شهروز…واقعاً گیر کردم آخه…

نه پس .لابد تصور کردی مثل تو لیسانس ردی فلسفه شرق از آزاد مرگ آباد اردشیر کوه سفلی هستم .!!!!!!!!!!برو .برو این دام بر مرغ دگر نه ..
بعدش عمه .چقد ازش معذرت خواهی کدی ؟؟
این پست چیپ این اگه از صوب یه بار مثبت علمی داش همین سوال تو و جواب ارزشمند من بهش بوده و لاغیر ..

درود! متإسفانه بارها شنیده شده که بعضی از دوستان نابینا پس از چند سال زندگی همسر خود را مورد آزمایشهای خطرناک قرار داده اند سپس به وی بد گمان شده اند و کارشان به دادگاه کشیده شده است و نابینای بخت برگشته نتوانسته بدگمانی خود را ثابت کند و خانم محترم ادعای شرف کرده و نابینای بخت برگشته بین زمین و هوا مانده و نه با زنش زندگی میکند و نه اجازه ی ازدواج مجدد دارد!

سلام.
تمام کامنت ها رو خوندم ولی باز هم نمی تونم مُنکِرِ این قضیه بشم که با جهتگیری قبلی که ازدواج نابینا با فرد بینا خوب نیست نوشتیش اصلاً این داره در داستانت فریاد می زنه!
فکرش رو بکن من با وجود این همه کمی امکانات که خودت خبر داری هم دارم صداش رو می شنوم خخخخخخخخخ
ولی نثر خوبی داشت که قابل انکار نیست بیشتر تلاش کن.
من و تو مجرد هستیم و شاید بتونیم حال و هوای یک فردِ نابینا رو خوب درک کنیم ولی حال و هوای یک فرد نابینای متأهل رو نه واقعاً آدم هایی که ازدواج می کنند خیلی نگرش هاشون نسبت به قبل فرق می کنه به طوری که اگه در فاصله مجردی تا متأهلیشون نبینیمشون برامون عجیب میشه که آیا این همون فلانیه که من می شناختم!؟؟
ولی چیزی که به تجربه فهمیدم اینه که خودِ انسان ها هستند که با طرز زندگی کردنشون می تونند بفهمند ازدواج با چه فردی و از چه قشری براشون مناسبه و نمیشه نسخه کلی برای همه افراد پیچید.
بسیار موفق باشی.

سلام حسین.
خب اگر تو با این امکانات کم همچین چیزی فهمیدی لابد ضعف از طرف منه. چون من همچین قصدی نداشتم. من فقط خواستم نوعی بی اعتمادی نابیناها رو به چالش بکشم.
حالا شاید هم بشه دفاع از ازدواج درون گروهی رو هم ازش برداشت کرد.
ولی با قسمت دوم که نمیشه یه نسخه برای همه پیچید موافقم.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

در نرو از زیرش. خب با کامپیوتر بنویس مگه جلوتو گرفتن.
شاید این بهانه ای بشه شما از چیزی در بیایی و سیستم اینترنت کامپیوترت رو درست کنی.
به شدت با کسی که پست کس دیگه رو بزنه برخورد خواهم کرد.
چه در مورد تو باشه و چه کس دیگه.

سلام شهروز واقعا داستان زیبایی بود باز هم از این کارا بکن
معلومه استعداد نویسندگی رو داری تا حالا از همه ی متنهایی که نوشتی خوشم اومده جذاب بودن
فقط از نظر من امتحان کردن طرف مقابل باید قبل از ازدواج باشه بعد از ازدواج درست نیست یه زندگی از هم بپاشه
بعدشم من زیاد با صحنه سازی موافق نیستم که یکی برای این که همسرشو امتحان کنه دست به اینجور کارا بزنه و ای کاش مرد این داستان وقتی خانمش اومد توی اتاق ازش پرسید بیداری یا نه خودشو به خواب نمیزد و با زنش حرف میزد
من که اگه باشم با یه عذرخواهی از دلم در میاد و دیگه اون قدر حساس نمیشم که فورا جدا بشم موفق باشی.

سلام
بازم مثل همیشه عالی نوشتی شهروز.
حالا نظرم درباره داستان:
آخه درسته یه نفر بعد از ازدواج همسرشو امتحان کنه؟
بابا مرد حسابی از اولش ازدواجت با اون بینا غلط بود ازدواج نکن خودتو راحت کن دیگه دلیلی نداره هر روز به اون بدبخت بگی اگه من با تو ازدواج نمیکردم ال میشد بل میشد.
زن هم دیگه زیادی لیلی به لالای مرد گذاشته چراهمه ی کارا رو خودش انجام داده تا مرد پررو بشه؟
ازدواج یعنی تعاون و همکاری میخواد فرد مقابل فلج باشه میخواد نابینا باشه یا سالم.
همکاری یعنی هرکس هر کاری از دستش بر میاد انجام بده و همه ی مسئولیتها رو دوش یه نفر نباشه تو این زندگی این همکاری وجود نداشت.
عشق هم کامل نبود که اگه بود عصبانیتی هم وجود نداشت.
زن واقعا خسته شده بود چون ترحم کرده بود یا عشق کاذب داشت و این رفتار طبیعی بود.
همه اول زندگی خوش خوشونشونه و اون زن وقتی اون جوابو به دوستش داده همچین هنری هم نکرده کاش مرد داستان دو سال بعد به حرفای زنش گوش میداد تا چیزهایی که حقیقت بود میشنید خخخ.
از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز همین و بس.
کامنتها رو نخوندم نمیدونم با کی هم عقیده هستم اما فردا حتما میخونمشون.
موفق باشی شهروز.

سلام. وقت خوب. چیزی که من در این داستان از اون بسیار لذت بردم نثر شیوا و روان داستان بود. حتی روانتر از قبل. اما مطلبی که من با اون کمی آشنایی دارم اینه که هر حکایتی در نگاه کلی پیامهایی رو در بر داره که این پیامها از فردی به فرد دیگه و با توجه به حال شنونده میتونه متفاوت باشه پس در حکایت و داستان جزییات خیلی جای بحث ندارند مثلا اگر این جور بود نباید آن جور میشد و موارد از این دست چرا که اگر این گونه بود به ناچار خیلی از داستانهای مثنوی و کلیله دور ریختنی بودند. اما باز هم اشاره میکنم در حکایتهای این چنینی انتقال پیام مهمتر هستند. یک مطلب دیگه ای کاش این حکایتها رو جمع کنید و در یک شرایط مناسب به دست یک ناشر خوب بسپارید مگه دیگران چی مینویسن خیلی از این کتابها از زیر دست ما رد میشه که هر نامی میشه بهش داد جز کتاب. در مورد درون مایه داستان هم که نه تخصصی دارم و نه تجربه پس ترجیح میدم وقت رو به کارشناسان عزیز بدم. برای شما آرزوی موفقیت بیشتر دارم.

یک سری دستگاه هست بهش میگند زیراکس کاملا تمام رنگی. این دستگاه ها رو اگر باهاش از برگه ای کپی بگیری، تشخیص برگه ی اصل و غیر اصل، حتی در مورد برگه های دستخطی غیر ممکن میشه. واسه همین هم هست مثل اسلحه باید برای خرید و داشتن این دستگاه تکثیر توی مغازه از نهاد های نظارتی توی ایران مجوز داشته باشی. حتی میشه باهاش دقیقا نمونه ی اصلی پول، رسید، برگه های مهر‌دار و نظیر اینها رو تولید کرد.

سلام آقا شهروز…داستانت فوق العاده قشنگ بود….شکلک چاپان چاپان
ولی چه مرد بد جنسی بود…لزومی نداشت که امتحانش کنه…زندگی خودش امتحانات زیادی داره…و خانم هم توی خیلی از امتحانات نمره بیست گرفته بود….مرده به نظرم مشکلش این بود که فکر میکرد همیشه باید خانومش تکیه گاهش باشه…خب اگر فکر میکرد خسته شده…به جای اینکه امتحان راه بندازه و اوقات تلخی درست کنه…..یه کاری که از دستش برمیومد برای تداوم زندگیشون باید انجام میداد…باید اونم تکیه گاه خانومش میشد و توقع نداشت که همیشه اون تکیه گاهش باشه…باید تلاششو بیشتر میکرد تا بعضی مهارتها رو یاد بگیره…. تا همه چیز روی دوش همسرش نباشه تا خسته بشه….یا راهی پیدا میکرد تا با محبت بیشتر و تنوع دادن به زندگیشون خستگی رو از روی دوش خانم برداره…..خلاصه تقصیر مرده بود…به نظر من که فقط با این کارش جا زد…همین…..الکی یه وجدان درد هم برای اون طفل معصوم بوجود آورد….کلا همیشه تقصیر جنس شماست…خخخ

سلام سارای.
میگم یه جوری نوشتی گفتم لابد این دوتا وجود خارجی دارن و اون دختره بیچاره بدبخت شد رفت پی کارش خخخ.
اینم یه داستانه مثل بقیه ی داستانها.
شما بعد از خوندن هر داستان و دیدن هر فیلم نظراتی دارید و این هم مثل بقیه.
به هر حال ممنون که نظر دادی.
موفق باشی.

درود! به نظر من بعضی از احمقهای مردنما هستند که روی اعصاب زن یا اطرافیانشون راه میروند و آن کار احمقانه را آزمایش میگویند، بازی با روح و روان و پای گذاشتن روی نقطه ضعف دیگران آزمایش نیست: بلکه کاری بسیار احمقانه است: بهترین راه برای ادامه ی زندگی مشترک بین دو یا چند نفر چه زوج باشند چه یک خانواده باشند چه دو یا چند دوست باشند شناخت است، وقتی افراد با ذات یکدیگر آشنا باشند دیگر نیازی به آزمایش های احمقانه ندارند، وقتی مرد بطور کلی ذات زنها را بداند و زن ذات مردها را بداند دیگر نیازی به آزمایشهای احمقانه نیست!

درود دوستان و شهروز عزیز شرمنده دیر اومدم آخه مشغولم دیر به دیر میام جوابتو حدس میزدم که این باشه داستانیم که تعریف کردی رو هم خونده بودم قبلا تو داستان خودت زنه دنبال بهونه نبوده تو داستان نقل قول شده هم زنه دنبال بهونه نبوده پس به این نتیجه میرسیم که اکثر مردا بهونه گیرن شهروز جان همه همجنسیم مرد ذاتش قر قر کردنه و هزارتا چیز دیگه هنر اینه که با زندگی متأهلی خودشم تغییر کنه اگه قرار باشه قر قر کنه بنده خدا مامانا همیشه بودن برا شنیدن قر قر ها و هیچوقتم از دستت ناراحت نمیشن من نمیگم که اتفاقی که تو تعریف کردی افسانه ایه و یا هر چیز دیگه ولی میخام یه سوال بپرسم وقتی کار تموم شده امتحان کردن یعنی چه آدم باید خودش حریمها و خط قرمزها رو بشناسه من اگه با تو دوست صمیمی هستم نباید کاری کنم که تو زندگی شخصیت خیلی زیاد وارد شم یا دخالت کنم و برعکس چون باعث تغییر مسیر و انحراف و نابودی دوستی میشه شخصیتتم الکی الکی خورد میشه خوب هر کسی اینطوریه با مادر یه حریمایی داری با زن یه حریمایی و… تو اگه دائم دنبال بهونه گیری باشی از زنت با وجود این که شاید بهونه گیری های زیاد کار خانما باشه که هیچکدوم از روی واقعیت نیست و فقط از روی یه احساس زنونگی و لحظه ایه اما فک کن مرد رو یه چیز حساس شه مثلا تو امشب این جمله رو بهم گفتی وایسا یا همینو بعدا میزنم تو سرت یا خودم به سرت میارم خانمها بودند که همیشه دنیا رو ساختند با تحملهاشون زن این داستان هم میخاست سختیهای زندگی رو به پای سختیای عشق بذاره و تحمل کنه و لذت ببره اما مرد نخواست که از عشق زنش بهره مند بشه میدونی داستان چیه اکثر مردا و زنا دنیاشون رو گم کردن زنا مرد دوس دارن بشن مردا زن با این تفاوت که آقا جان من هر کاری بکنی شما هم از لحاظ جسمی هم روحی عاطفی با جنس مخالفت متفاوتی زنت هر چه قدرم قوی و مستقل باشه بازم نیاز به تکیه گاه و حمایت یه مرد داره اونم شوهرشه میدونی زنای با محبت زیاد پیدا میشن اما مردای وفادار شاید کم باشند اینو میتونی از مردن یکی از دو طرف بدونی اگه مرده بمیره زنه تا پای جون به قیمت جونشم شده زندگی رو بدون شوهر ادامه میده اما مرده نمیذاره سال گرد زن بدبختش بگذره بابا سالهای زیادی با هم زندگی کردین ببین الآن زندگی شده هوس من نمیگم هوس بده هوس اتفاقا خیلی خوبه وقتی با عشق باشه طوری خوبه که زن از راه دورم که شده فقط مردشو بخاد نه مرد زنشو برا جسمش بخاد ولی توجهی به روحش نداشته باشه من خیلی مختصر و پراکنده میگم چون خیلی جای بحث داره من هر چه قدرم بحث بشه باز جواب دارم البته اینم بگم من خودم مردم فک نکنید که زن هستم که دفاع میکنم از زنا نه اتفاقا هم مرد خوب و بد داریم هم زن خوب و بد مرد فقط اگه بد باشه یه رنگه معلوم میشه که بده اما امان از زنا که اگه بد بشن شیطونم جلوشون کم میاره این طنز بود ولی طنزی تلخ پس ما باید رو خودمون کار کنیم من اگر با کسی بحثم بشه یا ناراحت بشم از کسی سعی میکنم تقصیر رو هر جور شده در خودمم یه بعدش رو پیدا کنم اینها هم زندگی داشتن میکردن این کارا واقعا نامردیه میدونی راست میگن که هر چیزی که هست باید جنبه استفاده ازشم باشه این بودن امکان تلاق همه چی رو راحت کرده ت دختر پسر کلشون داغه ازدواج میکنن حال و حولشون هم میکنن وقتی از هم سیر شدن تازه یاد امتحان انتقام و تلاق میفتن اول ازدواجم به این فک میکنن که میریم جلو اگه نشد تلاق که هست ماشالا همین یه دونه هم که نیست یکی دیگه با این جملات خودمون رو قانع میکنیم کاش به خودمون بگیم تلاق ملاق در کار نیست حالا که این زن یا این مرد اومد تو زندگیت یا رفتی تو زندگیش موظفی تا آخر عمر باش بسوزی و بسازی اگر هم تو زندگیتون عشق نبود مرد باش و بپذیر که انتخاب خودت بوده پس وقتی به یه مو میرسه نگو این که چیزی نیس میکنم میره یه مو هم چیزیه بکوناین یه مو رو طوری محکمش کنم که دیگ نازک نشه اگه تلاش بینتیجه موند اون موقع تلاق نه اینکه مرده بت گفت تو حق نداری فلان کارو بکنی مثل دختر بچه ها لپات پر باد شه ناز و نوز و قهر کنی و فرداشم زرتی راه تلاقوو دادگاهو پیش بگیری یا تا زنت عصبانی شد اومد پیشت درد و دل کرد کلماتش بت بر بخوره و بگی تلاقت میدم و داغ دلشو دوچندان و غیر قابل حل کنی بابا این زنا زیاد حرف میزنن بشین دو دیقه گوش بدهده آروم میشه نه تو درد سر داری نه خودش خانوما این مردا هم وقتی تو فکرن هی گیر ندید چته چته اگه میخاست بگه چشه خوب بدون اینکه بپرسی میگفت حتما مربوط به شما نیست که نمیگه پس یه ساعت بذار به حال خودش باشه بعد برو اگه نازت نکرد اگه بالت نکرد والا اینقد نباید سخت بگیریم که یه ذره مطالعه کنیم تا دنیا همو بشناسیم اینقد به پای همدیگه نپیچیم والا به خدا هیچکس برا زن به غیر از شورش نمیمونه هیچکسم برا مرد جز زنش نمیمونه حتی بچه هاتون میرن دختر مال مردمه پسر هم مال مردمه پس فقط زنت مال تو هست مردت مال تو هست خوب انتخاب کن تا خوب بتونی نگهش داری و ازش لذت ببری زن و مرد برا هم آفریده شدن که از هم لذت ببرن و کنار هم آروم بشن پس از هم لذت ببرید امتحان دیگه چیه اگه زنت با مردا گرم گرفت مردت دنبال زنای دیگه رفت اون موقع هم نباید حقو به خودت بدی باید تقصیرو گردن خودت بندازی که چی براش کم گذاشتم که رفته دنبال زن مردم گپ میزنه با پسر مردم اونو درست کن نه فرار کن و مسیله رو از ریشه پاک کنی حلش کن بازم شرمنده شب خوش عزیزا ن شهی درخاستمو تو اسکایپ میگم

یا حضرت شلغم.
چه قدر معضلات اجتماعی با این داستان من رو شد خخخ.
ولی تو هم کم فمینیست نیستیها واسه خودت.
جای رعد خالی. اگر بخونه تو رو هم به عنوان پسر چهارمش قبول میکنه خخخ.
ولی یه چیزو هیچ وقت من و تو که نابینا هستیم نمیتونیم منکرش بشیم. اون هم اینه که اکثر نابیناها بدبین هستن.
این بدبینی هم ممکنه توی زندگی مشترکشون تأثیر بذاره و حتی ممکنه به امتحان طرف مقابل هم منجر بشه.
به هر حال من ترجیح میدم بیشتر به چالشهای اجتماعی همنوعان خودم بپردازم تا این که بخوام وارد چالشهای عموم جامعه بشم.
به قدر کافی قلم فرسایی شده برای بقیه. بذار یه چیزی هم به خودمون برسه.
تو مطمئن باش که از یه نابینا اصلاً بعید نیست که داستان من رو تو زندگیش پیاده کنه. اصلاً بعید نیست.
اگر چنین چیزی نبود هیچ وقت به ذهن من نمیرسید که بنویسمش.
مرسی که هستی.
پیروز باشی.

درود! واقعا دوستان نظرات جالب و باحالی داده اند، هرکی نظرش برای خودش محترمه و احترام به هریک از نظرات بر ما واجب است، نظر با جدیت مجردها و بعضی از تازه ازدواج کرده ها از روی کله داغی است، بعضیا هنوز مزه ی سرد و گرم زندگی را نچشیده اند و فقط از روی کتب روانشناسی که مطالعه کرده اند و کله داغی جواب میدهند، اتفاقی که در این مقاله افتاده فرقی بین دو نابینا یا یکی بینا و دیگری نابینا باشد نداره، معمولا افراد نکته سنج یا افراد بدبین یا افراد خودخواه یا افراد احمق چنین کارهای انجام میدهند، چنین اتفاقات فقط بین زوجها نمی افتد: بلکه در مهمانی ها و اردو ها و مجالس عمومی هم مشابه آن اتفاق می افتد، این نمونه ای از اتفاقات نا خوشایند بین دو نفر است، مثلا روزی دوست نمایی از فرصتی استفاده کرد و مهمان ناخوانده ی من شد و وقتی به خانه ی خودش رفته بود با تعریف هایی که از اتفاقات افتاده کرده بود پس از مدتی تعریفهایش به گوش من رسید که همه چیز را به نفع خودش و به ضرر من تعریف کرده بود و حتی جایی بیان کرده بود که آنقدر این موضوع را برای افراد مختلف تعریف میکنم تا بدنامی فلانی را ثابت کنم، البته او با این کارش مرا بدنام نمیکرد: بلکه احمق بودن خودش را ثابت میکرد، افراد بدبین و نکته سنج و احمق و دردسر ساز همه جا همینند حتی در زندگی مشترکشان!

آره خداییش شهروز بدبینی رو قبول دارم که اکثرمون بدبینیم میدونی به خاطر چیه یکی میگفت نابیناها چون نمیبینن زیاد فکر میکنن و بعضیاشونم به روشنفکرا میخورن اما من میدونی چی میگم میگم که آدم هرچی بدونه حسای منفیش بیشتر تحریک میشه مثل حسادت بدبینی یا… کلا عشق و حال کنید بخوابید و بخورید زندگی خودش میره جلو هههههه یه مطلب بود نقل قول از ابو علی سینا که میگفت هر چیزی کمش دارو هست متوسطش غذا و زیادش سم حتی محبت کردن باید طرف رو سنجید که ظرفیت چیزی رو داره یا نه بعضیا ظرفیت محبت رو هم ندارن از قدیم گفتن خوبی هم به فلانی نیومده داستان همینه خلاصه ما مخلصتیم میدونم که اکثرا اینجوری هستیم نه نابینا بلکه همه اگر نبود به قول خودت حتی تو خیالتم نمیگنجید چه برسه به این که بنویسیش ایشالا همه چی درست میشه ما آدما هم رابطه هامون با هم بهتر میشه

آره. ولی نمیشه مثلاً در مورد بدبینی نابیناها حرف نزد چون ممکنه بیشتر بشه.
مثل این میمونه که بگیم ما تو صدا و سیما نباید به اعتیاد و مواد مخدر بپردازیم چون ممکنه مردم برن سمتش.
این دیگه نوع پردازش صدا سیما و نوع پذیرش مردمه که مسیر یه فرهنگسازی رو مشخص میکنه.
مرسی که هستی.

اما یه چیزیم میخواستم در جواب هم استانی عزیزم عدسی با رام بگم که درسته بعضیا شاید دوتا کتاب خونده باشن و هیچی به هیچی مهم خوندن و یاد گرفتنه خوندن مثل نشستن پای حرف دوستان بزرگی مثل شماست اون هم یه نویسنده است و تجربیاتشو در اختیارت قرار داده میل با خودته که دیدت چگونه باشه به این علم آخه میگن همیشه نباید خودت تجربه کنی چون عمرت قد نمیده بعضی وقتام خوبه از تجربیات استفاده کنی میگن یه جوونی داشت میرفت تو یه کوچه دید یه پیر مرد با قد خمیده داره میاد فقط همینو به جوون گفت که نرو چون این کوچه بمبسته و من تو این بُن بست پیر شدم جوون گوش نداد و رفت تا دید همونیه که پیرمرد گفته وقتی داشت برمیگشت حس میکرد که خودشم پیر شده من تمام حرفم اینه اگه افرادی میشینن پای صحبتهای کسانی که خودشون انتخاب میکنن پس ازشون درس بگیرن اگه وقتشون رو میذارن یه کتابی رو میخونن پس تو زندگیشون پیاده کنن نه کله داغ باشن به نظر من اگه بیکاری کسی رو به این دو کار مجبور کنه خاب از همه بهتر و لذتبخشتره والا به خدا ههههههه

لایک.آره. ولی نمیشه مثلاً در مورد بدبینی نابیناها حرف نزد چون ممکنه بیشتر بشه.
مثل این میمونه که بگیم ما تو صدا و سیما نباید به اعتیاد و مواد مخدر بپردازیم چون ممکنه مردم برن سمتش.
این دیگه نوع پردازش صدا سیما و نوع پذیرش مردمه که مسیر یه فرهنگسازی رو مشخص میکنه.
مرسی که هستی.

سلام شهروز.
من همیشه دیر میام، ولی حتما میام.
این داستان از نظر من تا نمای چهارم عادی و قابل پذیرش بود، ولی از اون به بعدش به دست اندازهای عمدی افتاد که از نظر من کلا مردوده.
ببین، من حتی در مورد نمای چهارم هم مشکلی نمیبینم، یک زن مگه چقدر قدرت داره که توی سرما کار یه مرد ماهر در عوض کردن چرخ ماشین رو هم انجام بده، اونم با سرمای زیاد و کثیف و سیاه شدن و زخمی دستان یه خانم که اینقدر به این چیزا بطور طبیعی حساسه.حساسه.
بعدشم از ۶ ماه تا ۹ ماه بعد از شروع زندگی چطور میشه که یه زندگی با این عشق و تصمیمات پر حرارت زیر سوال رفت و همه چیز در عرض این سه ماه خراب و سراب شد؟
من که نمیتونم فرجام این داستان رو بپذیرم.
ببخشید که نظراتم رو به این سراحت لهجه بیان کردم.
ممنون از پست.

سلام
خیلی تلخ بود خیلی تلخ
شاید باور نکنید که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
افسوس افسوس
ولی شما جدی چقدر زیبا مینویسید ای کاش یه کلاس میذاشتید تا ما هم یعنی منم یاد میگرفتم خیلی دوست داشتم میتونستم خوب بنویسم
خیلی خوب بود ممنون.

شهروز قلمت رو تحسین می کنم. تنها موردی که به نظرم رسید یادآور می شم تا حتی المقدور، اصلاح کنی.
با خوندن این ستور می شد حدس زد پایان داستان چی می شه:
پسر: قول بده که اگر روزی به هر دلیلی مشکل بینایی من برات مسأله شد، همونجا همه چیز تموم بشه.
دختر با بغض: این چه حرفیه آخه! ببین اصلاً انقدر از بابت من مطمئن باش که اگر یه روز کوچکترین رفتاری از من دیدی که به خاطر ندیدنت سرزنشت کردم، هر تصمیمی خواستی بگیر. حتی میتونی ترکم کنی.

سلام مسعود.
خب البته به نوعی این قسمت لازم بود چون باید برای انتهای داستان یه توجیهی برای ترک کردن اون زندگی داشته باشه. ولی شاید بهتر بود به این صراحت این توجیه وجود نداشت اینو قبول دارم.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

شهروز خوش قلم سلام، خیلی قشنگ بود اما فقط برای خواندن نه برای زندگی، چون ۱. هر آدمی حق دارد خسته شود. ۲. گذاشتن شروطی مانند این که اگر فلان شد ترکم کن، به قول اهل علم تکلیف ما لا یطاق است، یعنی تکلیفی است که انجامش از طاقت فرد خارج است. ۳. بدبینی امروزه آتشی است که در اکثر زندگی های رو به فنا عامل اصلی نابودی آن زندگی است. ۴. اون قسمت نمای اول که توضیحات پسر برای دختر بود را پسندیدم. ۵. انشا الله یک ازدواج موفق قسمتت بشه اون وقت میبینی که بعضی از آرایشها قابل لمس است. ۶. وقتی طرف مقابل خسته میشه باید خستگیش را درک کرد و در جهت تقویت روحیه و رفع خستگیش کوشید. ۷. کسی که از اول گوشه ای از زندگیشو به جدایی اختصاص بده، مطمئن باش همیشه این فکر منفی در ذهنش هست که آیا این لحظه همان لحظه ی جداییست؟ و امان از وقتی که خودش به خودش پاسخ مثبت بده. ۹. به نظر من مرد داستان شما خیلی بدبین است چون توی پارک به جای این که از بودن با همسرش لذت ببره متوجه پچ پچ های بقیه است. ۱۰. مثبت تر بنویس داداش، اینجوری بنویسی میشی ورژن نابینای صادق هدایت. شکلک شوخی. ۱۱. کارت خیلی درسته و قلمت هم فوق العاده زیبا و شیوا. دستت طلا و تنت بی بلا.

۱۳. ببخشید ولی مگه خانمه مغز … خورده که فرق برگه های دانشآموزان که با خودکار نوشته شده را با برگه های کپی شده متوجه نشه. اینو شما هم که نمیبینید متوجه میشید. شکلک کشف تپق از نویسنده. اگر مطالب تکراری گفتم عذر میخوام چون کامنتهای قبلی را نخوندم.

خب البته بعد از ارسال پست متوجه شدم.
ولی مجتبی هم تو کامنتش گفت که یه سری از دستگاههای زیراکس هستن که به شدت کپی رو برابر اصل میزنن. البته میشه به راحتی داستان رو ویرایش کرد و شب حادثه برگه های اصلی رو خراب کرد و فردا صبحش کپیهای سالم رو به زن داد. به هر حال مهم اینه که اون بتونه نمره ها رو بده.
بازم ممنون از تذکر شما.
موفق باشید.

سلام
من دو سه تا دوست صمیمی بیشتر ندارم یکی از این دوستانم که دوستیمان به حدود ۱۴ سال پیش میرسد امروز صبح به من زنگ زد و در مورد ازدواجی ازدواج که نه موردی که بهش پیشنهاد شده بود باهام صحبت کرد یک دختر بینا پیدا شده بود که حاضر شده بود با او ازدواج کند ولی قضایای دیگری هم همراهش بود که بهتر است در متنی که از زبان خودش میآورم بخوانید ببینید چه به ذهنتان میرسد
دوستم فردیست از خانواده تغریبن پولدار البته نه از آن دسته پولدارهایی که نه درس خوانده باشد و نه بلد باشد تا در خانه اش را تنهایی برود کارهایی بلد است که شاید کمتر نابینایی بلد باشد انجام دهد مثلا در کارهای باغداری که نیاز بسیاری به دیدن دارد یا کندن چاه یا کارهای ساختمان نه البته نقاشی ولی خیلی کارهای که ما بلد نیستیم. شغلش هم آزاد است و بدون کمک بینا به فروشندگی مشغول است به هر حال چیزی عجیب است مثلا یک بار که با هم رفته بودیم بیرون به گودال برخوردیم حالا مانده بودیم که عمق این گودال چقدر است میشود رفت تویش ازش رد شد یا مشکل دارد دوستم گفت صبر کن نزدیک گودال شد سنگی کوچک را برداشت تویش انداخت گفت نمیشود حدودا ۴ متری است باورم نشد من حتا از صدای سنگ نفهمیدم گودال دقیقا کجاست از یک بینا که در همان حوالی بود پرسیدیم گفت نزدیکش نشوید سه چهار متری است یا یک روز که به رفته بودیم به توی یک اردوگاه تفریحی ایستاد چندبار با زبانش تق تق کرد گفت اینجا حدودا دو جیرب است
خوب به حاشیه نرویم داستان را از زبان خودش میگویم
تازه از مشهد برگشته بودم خوابم میآمد ولی دلم برای دوقلو های برادرم تنگ شده بود رفتم خانه برادرم باهاشون بازی کردم ظهر ناهار را خوردم خوابیدم تا نزدیکهای هفت که شد مامانم آمد داد غال که چرا خانه نمیآیی گفتم مگر چه خبر شده گفت راه
بیافت تا بهت بگویم. یک دختر بینا پیدا کردم گزینه خوبی است برای ازدواج توی ذهنم آمد وای دوباره یک بینای دیگر حتما یا طلاق گرفته یا فقیر است یا … آمدم بگویم من نیستم دیدم بابا آمد بیچاره بیمار است دو سه ماهی افتاده بود گفتم اگر سر و صدا راه بیندازم قاتی میکند دوباره حالش بد میشود گفتم میروم هم فال است هم تماشا
دختره از دهاتمان نیست داییش مال اینجاست و واسته شده بود تا ما بهم برسیم. رفتیم نشستیم بعد از چند دقیقه چایی آورد دیدم صدایش خیلی بزرگونه نیست پس طلاق منتفیست توی صحبتها معلوم شد متولد هفتاد چهار است با خودم گفتم این که بچه ام میشود نه همسرم. اخه من بیست پنج سال دارم. بزرگترها گفتند برید اتاق کناری با هم حرف بزنید رفتیم بهش گفتم پرسشی داری؟ گفت نه تعجب کردم گفتم مگر میشود چیزی نگفت. گفتم میدانی همسر آینده ات کیست چقدر با من آشنایی داری گفت دایی برایم چیزهایی گفته است گفتم برای زندگی با یک نابینا آماده هستی میدانی چه مشکلاتی دارد گفت فکر کنم مشکلی خاصی نیست. گفتم اگر رفتیم توی خیابان بهمان اشاره کردند گفتند این را ببین همسرش نابیناست چی؟ گفت نگو تو رو به خدا نگو. گفتم در مورد آینده چه فکر میکنی؟ گفت نمیدانم استرس گرفتم. حرفها تمام شد گفتم پس من فعلا میروم گفت میتوانی تا اتاق کناری بروی؟ گفتم بله بلند که شدم آرام به بچه داییش که حدودا سه سالش بود و آنجا بود داشت خیار میخورد گفت محمد دستش را بگیر دم در که رسیدم با صدایی واضحتر گفت محمد دستش را بگیر از اتاق که بیرون رفتم صدایش بلندتر شد محمد تو رو خدا دستش را بگیر
به اتاق برگشتیم صحبت از آن بود که یک ماشین بخرند تا خانم مرا بهتر جابجا کند و مشکلی برایمان پیش نیاید صدای خواهر دختر را میشنیدم که بهش میگفت ببین آجی من بدبخت شدم با سه تا بچه برگشتم خانه بابا چون شوهرم معتاد بود پول نداشت من مجبور بودم قالی ببافم اما این پپسره پولدار است طوری نیست نابینا است که باشد بهتر از آن خواستگار دیگرت است که معتاد است. دختره گفت نه طوری نیست زفتش میکنم
نکته اصفهانیها به جای جمع و جور کردن یا رسیدگی کردن به کسی کلمه زفت کردن را به کار میبرند
بابام میگفت اگر بشود خیلی خوب است کلی شانسمان گفته است راستی پسری که خواهرش با عنوان معتاد از همسر دومش نام میبرد را میشناسم معتاد که چه ارز کنم یک لات به تمام معناست همه هرجا میبینندش لعن و نفرین میکنند. من بچه که بودم فکر میکردم حمسر آینده ای خواهم داشت که عاشقان بسیار دارد و من مجبورم سر رسیدن به او هفت خان رستم را پشت سر بگذارم حالا ببین کی رقیبم شده است واقعن باید به خودم افتخار کنم

وقتی داشتیم برمیگشتیم با خودم فکرمیکردم مگر من چه گناهی کردم که باید این طوری درموردم فکر کنند مگر نابینایی جرم است یک دختر پیدا شده که آشق پول من است در حالی که حتا از تصور کردن اینکه یک نفر بگوید شوهرت نابیناست وحشت دارد او هیچی از یک نابینا نمیداند حتا فکر میکند نابینا نمیتواند راه برود بتر از آن مامان بابام رفته اند چه چیزی پیدا کردند انگار میخواهم عروسک بازی کنم اینها که یک عمر است مرا میبینند به تمام توانایی من اعتماد دارند پس چرا اینها هم اینچنین فکر میکنند؟
به نظر شما چرا واقعا جامعه در مورد ما چنین افکاری دارد ما باید چه بکنیم تا وضعیت بهتر شود اگر به حق بنگریم خانواده ما هم چنین افکاری دارند
محمد جواد خادمی

|||||

سلام مارکز.
بابا عالم و آدم اومدن انتقاد کردن. من اگر بخوام بنویسم ارشاد عمراً منتشر نمیکنه. شک نکن که منتشر نمیکنه.
چون انقدر راحت مینویسم که آقایون حتی فکرش رو هم نمیتونن بکنن.
فکر میکنی اونا میان به کسی که هرچی تونسته بار جامعه و این مردم کرده مجوز بدن آیا؟
مرسی که هستی.

سلام.حسینی
اوه اوخ این همه کامنتو، و کی میره این همه راهو.
خب خوبی زود اومدم، برم بعدا بیام.
خخخخخخ به من چه برف اومده بود منم تو راهبندون گیر کردم.
الانی هم مُردم از دیار باقی میحرفم.
بر عکس سایر نوشته هایت این داستانت نیاز به فکر و تامل زیادی برای نوشتنش داشت.
تازه این اتفاقات ربطی به بینا نبینا نداره. در هر زندگی ای هم میتونه اتفاق بیفته. اصن همینا دلیل خیلی از طلاقاست.
مرد قصه ات فقط یک جا خیلی جای تحسین داشت اونجا که زود رفت و خانمه رو نچلوند. آخه من نابینایی میشناسم که بدبخت دوستم رو به زور طلاقش داد.
دوستم هم بعد اون وقایع دیگه بیخ ازدواج شد.
رهگذر راسمیگه حساسیت بین نابیناها خیییییلی زیاده. راحت به آدم برچسب میزنین. فکرآبروی طرف بدبخت نیستن فکر اون دنیا رو هم که فاتحه.

سلام سیتا.
خب البته توی داستان حرفی از طلاق زده نشد. فقط ترکش کرد و معلوم نیست که کِی و چه جوری طلاقش میده یا اصلاً میخواد طلاقش بده یا نه.
به هر حال منم با این مدل زندگی که به خاطر بینا بودن طرف همه ی مسئولیتها به گردن اون بینای بدبخت بیفته موافق نیستم. چون اون وقت یه چیزی ممکنه طرف برگرده تو عصبانیت بگه و نابینا هم که حساااااس، خلاصه داستان میشه.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

سلام شهروز جان
اوووف. عجب پست و کامنتهایی بوده. افسوس می خورم که چرا دیر آمدم محله
داستانت خوب بود. همه عناصر را در نظر گرفته بودی. و از همه مهمتر عنصر غافلگیری که در آخر رو کردی.
شخصیت مرد یک نابینای روانی بود که روایتش کردی. فردی حساس و زودرنج و نکته بین. که طبق داستانت همه چیز را دقیق مد نظر داره. معلومه بخاطر بینایی اش خیلی دردسرها کشیده که به این مرحله رسیده و اینقدر حساس شده. فقط چند نکته که به ذهنم میرسه کاش کمی از قبل از ازدواجش هم می نوشتی. احتمالا آن موقع هم فردی زودرنج بوده که خانواده از دستش در عذاب بودند و باز احتمالا از مشکلات فرار می کرده. اگر چند مورد از کارهایی که قبل از ازدواج انجام میداده را بیان می کردی این عملش یعنی ترک کردن زنش منطقی تر به نظر می رسید و آن موقع حساس و روانی بودنش بیشتر به چشم می خورد که حتی هنر خوب زندگی کردن را هم بلد نیست.
از نظر ساختار داستانت خوب بود و فقط کمی مشکل شخصیت پردازی داشت و فکر کنم آنهم بخاطر این بود که می خواستی خیلی کوتاه باشد. در کل دستمریزاد و از این داستانها بنویس دادا.

سلام شهروز جان. نوشته به لحاظ فنی جالب بود، اما اصلا با واقعیت زندگی جور نیست. ببین شهروز جان، توی زندگی هرکس لحظاتی هست که آدم از خود بیخود میشه و هرچی به دهنش میاد میگه. بذار یه چیزی بگم خیالت راحت بشه. زندگی همیشه گل و بلبل نیست، گاهی خار و خردله. بین زن و شوهر هم همیشه فدات بشم و عاشقتم نیست، گاهی عنتر عوضی بی شعور و بدتر از ایناشم میاد. قهرمان داستانت آدم ابلهی بوده که اینشش ماه و یک سال لطف و محبت رو به خاطر یک ثانیه خشم و غضب و احیانا حرف درشت ندید گرفته و گذاشته و رفته. امیدوارم منظورم رو رسونده باشم. موفق باشی.

دیدگاهتان را بنویسید