خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

در حال و هوای نوشتن

دوستان خوبم! سلام.

حالتون چطوره؟ عالی، این خیلی خوبه.

حیفَم اومد این سال تموم بشه بی اون که من حرفی زده باشم.

میدونید، روزهای زیادی گذشته و من چیزی در موردشون ننوشتم.

گرچه نبودم؛ اما بودم. غیر از شب نشینیها و برخی کامنتها، بیشتر پستها رو میخونم.

روزی زیتون منو صدا زد. باهمان آهنگی که میدونم کار مهمی داره. البته این ماجرا مربوط میشه به یکی از روزهای بهار. رفتم جلوی قفس. آب و دونه رو به راه بود. دست بردم توی قفس و به آرامی کف  قفس رو لمس کردم. خدای من! زنبق، اون پرنده ای که به هیچ عنوان قادر به گرفتنش نبودم، کف قفس افتاده بود و نوکش رو به یکی از میله ها گیر داده بود. با دست دیگرم خارج از قفس، نوک پرنده رو آزاد کردم و اونو بیرون آوردم. یخ کرده بودم. گوشمو گذاشتم روی پشتش؛ قلبش هنوز میزد. نیمه جان بود و صدایی ازش در نمی اومد. هیچ صدایی.  به یکی از دوستانم تلفن کردم

ساعت دوازده شب رفتیم کلینیک دامپزشکی. اشک میریختم؛ به درشتی دانه های انار. البته کاملا بی صدا. آقای دکتر که با چه مکافاتی به کلینیک اومده بود، گفت: تخم، توی شکم پرنده گیر کرده. خدایا! وزن این پرنده بیشتر از پنجاه شصت گرم نیست. چکار باید میکردیم؟ یک طوطی بزرگ و یک گربه هم به همراه صاحبانشون اونجا بودند. دکتر با مهارت مایعی رو در مقعد پرنده ریخت و تخم رو از بدنش در آورد. گفت که اگه تا چهل و هشت ساعت زنده بمونه، شرایط بحرانی رو رد کرده. صبح گرمای تنش برگشته بود و من دوباره اونو توی قفس، کنار تنها همدم مهربونش گذاشتم.

دیماه بود که دیدم دوباره زیتون داره خبر میده. رفتم سراغ قفس؛ هر دو پرنده بیرون از لونه، توی قفس مشغول خوردن و نوشیدن بودند؛ اما صدای سومی از توی لونه توجهم رو به خودش جلب کرد. بله. درست حدس زدید. درِ کشویی لونه رو باز کردم و به آرامی دستم رو بردم توی لونه همون نجایی که مطمئن بودم جای تخمهاست.  یکی از تخمها داشت میلرزید و جوجه کوچولو سر تخم رو شکسته بود و از همون جا صداش به گوش میرسید.

خدای من! اصلا فکرشو نمیکردم بعد از اون ماجرای بیماری، زنبق دوباره تخم بذاره. خدایا جوجه. یه جوجه زیتون کوچولو. به مادرم تلفن کردم. سراپا غرق در شادی بودم. تا صبح تخم رو کاملا شکسته بود و از اون بیرون اومده بود. از مدرسه که برگشتم، دیگه صداش نمی اومد. عکس گرفتم و برای خواهرم فرستادم. جوجه تلف شده بود. نمیدونم چرا.

در اینترنت دیدم که این پرنده ها به خاطرِ کاستی تجربه، ممکنه قادر به نگهداری از جوجه های اولشون نباشند.

گرچه عمر شادیها، خیلی کوتاهه، اما خدا رو شکر میکنم که به همه بندگانش این امکان رو داده تا اونو تجربه کنند.

امروز موقعی که داشتم برنج می شُستم، صدای ممتد آژیر چند آنبولانس توجهم رو جلب کرد. چیزی انگار توی قلبم دچار آشفتگی شده بود. صدا خیلی زیاد بود. نمیدونم چندتا بودند؛ اما گویا به دلیل حجم بالای ترافیک که خاصیت این روزهاست، راه، به سختی براشون باز میشد. با خودم گفتم: خدایا! چقدر این صدا دردناکه و هیچ کس از شنیدنش خوشحال نمیشه. کمی که فکر کردم، به اشتباهم پی بردم. یادم رفته بود که این اتومبیلهای امداد دارن به کمک افرادی میرن که دچار خسارت یا آسیب دیدگی شدند. این صدا، اون افراد و یا همراهانشون رو در اون موقعیت ناخوشآیند، خوشحال میکنه.

 

چند روز پیش هم به منزل دوستی رفته بودم برای اولین بار. متوجه شدم که مادرش با کسی کودکانه صحبت میکنه. دوستم که متوجه حالت استفهامی من شد، گفت: خرگوشه. ما یه خرگوش داریم. منم با ذوق و شوق فراوان خواستم تا ببینمش. خدای من! خیلی زیبا بود. ضربان قلب کوچکش رو با انگشتانم حس میکردم. با دست دیگرم گوشهای بلند و نازش رو به سمت عقب تا روی پشتش نوازش میکردم. بسیار میل به جهیدن داشت. چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد، این بود که این حیوان پر جنب و جوش، هیچ صدایی از حنجره اش خارج نمیکرد.

دوستان خوبم! به راستی که در هوای نوشتن بودم که برای شما نوشتم. کارهای زیادی دارم اما واقعا دلم میخواست کمی هم حرف بزنم.

چند روزیست که تصمیم گرفته ام اهدافی را دنبال کنم. برای آن که آنها و یا حد و مرزشان را فراموش نکنم، آنها را نوشتم. به گذشته که نگاه میکنم، میبینم به اهدافی که برای رسیدن به آنها تلاش کردم، تا حد زیادی دست یافته ام.

امیدوارم هر یک از ما، در سایه تدبیر و اطلاعات، برای خود، آینده ای روشن را رقم بزنیم.

سال و روز و روزگار بر شما خوش

۴۶ دیدگاه دربارهٔ «در حال و هوای نوشتن»

سلام و درود بر فاطمه خانم, میگم من که دلم نمیاد هیچ پرنده ای رو توی قفس ببینم البته قصد جسارت به شما یا دیگران رو ندارم دارم نظر شخصیم رو میگم به نظر من همون طور که ما آدما دلمون میگیره وقتی توی زندانیم و نمیتونیم آزادانه جاییی بریم اونها هم همین حس رو دارن در مورد اهدافتون هم امیدوارم که به همه آنها برسید, ببخشید که جسارت کردم و نظرم رو گفتم اگر بهتون بی احترامی کردم همین جا معذرت میخام من هم به نوبه خودم پیشاپیش فرا رسیدن سال نو رو به شما تبریک میگم و امیدوارم سالی پر از خیر و برکت در انتظارتان باشد, در پناه یگانه دادآر دادآفرین بدرود و خدا نگه دار

سلام بر آقای بسیار محترم. شما اصلا منو ناراحت نکردید. این خیلی خوبه که نظر شخصیتون رو گفتید. من هم با شما موافق هستم. شاید خدا هم دلش نمیخواست که ما در زندان نابینایی اسیر باشیم اما تقدیر چیز دیگری بود. شاید تقدیر این پرنده ها هم این بود که زندانبانشان عوض بشه. من زندانبان خیلی بدی نیستم. برای این که خیالتون کمی راحت باشه، باید بگم که گاهی وقتها اونا توی خونه پرواز میکنند. روی دوشم میشینند و با موها و گوشواره های من بازی میکنند. باهم دیگه میوه میخوریم ؛ اونا پوست خیار رو بیشتر از خود خیار دوست دارند. من هم بهشون پوست خیار میدم و اونا شاد و شنگول، قِرِچ قِرِچ، خوراکیها رو میخورند.

سلام. خیلی خوب مینویسید. هرچند از این که با نظرتون درباره تشبیه نابینایی به زندان مخالفم. منم یک خاطره بگم. بچه بودم چندتا جوجه داشتم، بچه همسایه با سنگ یکیشون رو زخمی کرد شب تا صبح از درد عظاب کشید تا این که مرد.

سلام خانوم جوادیان.
وای جدا که احساسات زیبایی دارین. راستش نوشتید که من زندانبان خوبی هستم اما من میگم که شما زندانبان نیستید, شما یه انسان تمام و کمال هستید که احساسات زیباتون را حتی از پرنده های زیبا هم دریغ نمیکنید.
راستش من خودم به شخصه نمیتونم به راحتی با پرنده ها و حیوانات ارتباط بر قرار کنم اما یه بار پسر داییم یه خرگوش داشت و من همراه دختر داییم رفتم تا بهش غذا بدیم جدا کهه خیلی ناز بود من برای اولین بار دل به دریا زدم و به بدن این خرگوش که یک ساله بود دست زدم و دیدم که چقدر موی نرم و زیبای داره.
بسیار زیبا نوشتید من از خط به خطش لذت بردم.
امیدوارم که در رسیدن به تمام اهدافتون موفق باشید.

درود بر فاطمه عزیزم. مگر نه این که من از حیوانات خیر بسیار دیده ام. ماجرای اون سگ خطرناک رو به خاطر داری؟ حیوانات واقعا دوست داشتنی هستند. ممنونم از این که با این همه لطف در باره من صحبت میکنی. یکی از بهترین خاطرات زندگی من سفر به خانه حیوانات وحشی بود. لمس طاووس و کروکودیل و بچه گرگ و همچنین تجربه زیبای در آغوش گرفتن آن نوزاد بز کوهی.
و البته گازی که آن شترمرغ کم بینا از دستم گرفت.

سلام خانم جوادیان. متن بسیار زیبایی بود.
در حالی که دارم پست عیدی امسال خودمو برای هم محلی ها آماده می کنم، پستتون رو خوندم و لذت بردم.
منم حدود ۱۰ سال پیش یه خرگوش ماده داشتم. اما چون هم زمان با اون خرگوش، خروس هم داشتم، خروسا میرفتن خرگوشِ رو اذیت می کردن و همین شد که دیگه خرگوش رو رد کردم رفت.
خروسا همش میرفتن تو چشم و سر این خرگوشِ نوک میزدن اون حیوونی هم که مظلوم بود نمیتونست از خودش دفاع کنه.
البته وقتی تو پشتبوم رهاشون می کردم، خروسا نمیتونستن به گرد پای خرگوشِ هم برسن. اما وقتی میگذاشتمشون تو لونشون، خروسا اذیتش میکردن.
شب بارونیتون در رشت زیبا.
امروز چهارشنبه و فردا پنجشنبه، هوای شهرتون بارونیه و البته سرد.
بچه های استانهای اردبیل و آذربایجان ها هم امروز چهارشنبه تا بامداد پنجشنبه ساعات برفی زیبایی رو تجربه خواهند کرد.
مشهدی ها هم بامداد جمعه در دیارشون شاهد بارش برف خواهند بود.
خوش به حالتون. جای منو هم خالی کنید.
راستی خانم جوادیان. هنوز اون قولی که به ما دادین برای رفتن به دیلمان سر جاشه دیگه؟! هاااان؟
به هم محلی ها هم بگم از امروز که از مشغله های کاری رها بشم، با چند پست خوب و البته یک جشنواره یا مسابقه جذاب در خدمتتون خواهم بود.
دلم لک زده مثل سابق تو محله بچرخم، پست ها رو کامل بخونم، تو پست های مختلف کامنت بذارم و با بچه ها شوخی کنیم و شاد باشیم.
مثل گذشته.

درود بر آقای سرمدی گرامی. به به! واقعا صفا آوردید. صبح شنیدن صدای بارون روحم رو تازه کرد. پس ممکنه دیلمان هم برف بیاد. باید زودتر حرکت کنم. بله. شما بفرمایید چه زمانی قراره که به دیلمان بیایید من هم با خانواده هماهنگ میکنم.
چه کار خوبی کردید که اون خرگوش رو به کس دیگری سپردید. منتظر پستهای شادی آفرین شما هستم.

سلاام صبح بانو به خیر،
چییطوریی؟! راستی مدرسه تعطیل شده یا هنوز باید بری؟!
ما اون روزا کبک داشتیم! بابام خیلی دوست داشت،
یادمه آیینه گذاشته بودیم تو قفسشون که گولشون بزنیم خخخ،
منم حقیقتا وقتی پرنده ای رو تو قفس میبینم نفسم میگیره، البته هر کسی نظر خودشو داره شومام که خعلیی مهربونیند دلشونم بخواد تو خونه شوما باشند!
تو هم مثل منی ظاهری مقاوم ولی باطنی پر احسااس

سلام عزیزم.
خیلی با احساس و قشنگ نوشتی!
یادمه یه زمانی چندتا مرغ و خروس داشتیم که مرغه رفته بود زیر یه سری آهن آلات و نتونسته بود بیاد بیرون ما هم خبر نشده بودیم طفلی مرد نمیدونید با اینکه اصلا علاقه ای به حیوانات ندارم به قدری ناراحت بودم که حد نداشت واقعا انگار خدایی نکرده یکی از اقواممو از دست داده بودم دلم براش میسوخت.
بازم بیایید و برامون بنویسید.
راستی امیدوارم بازم به آرزوهاتون برسید و سال جدید سال خوبی براتون باشه.
شاد و موفق باشید.

سلام مرسی از این همه انرژی و احساس من پست های گاز فندک و پنیر درست کردن شما را هم خوندم شما زندگی واقعی دارید مارا هم برای توانمند شدن بهوجد میارید ولی بعضی از پرندگان واقعا نیاز به مراقبت دارند هرگز توان اداره کردن خودشون را ندارند نگهداری ازشون کمک به حفظ جونشون هست حتی تو قفس

سلام
چقدر زیبا، چقدر قشنگ،
عالی خیلی هم عالی
عزیزم چقدر پر احساسی
من عاشق احساسات تو شدم
خیلی دوستت دارم عزیزم
راستی منم عاشق حیوون ها هستم یه قناری داشتیم که خیلی دوستش داشتم
چند ماه نگهش داشتم هر روز میرفتم باهاش حرف میزدم قفسش را همیشه تمیز میکردم آب و دونه بهش میدادم بهش خیلی میرسیدم
اما همیشه استرس داشتم که نکنه بمیره نکنه یه روز پاشم ببینم کف قفس افتاده این فکر ها من را داغون کرده بود
منم دادمش به یکی از دوستامون از وقتی رفت اونجا دیگه لال شد دیگه نخوند خیلی دلم براش سوخت من خودخاه شده بودم هنوزم وقتی یادم میاد دلم براش میسوزه
من عاشق پرنده ها هستم

سلام بر شما دوست نازنین.
بله. حق با شماست. هر چیزی که به ما استرس وارد کنه باید ازش دوری کرد. البته اگه نتونیم استرس رو مهار کنیم. وقتی نگهداری از این پرنده یعنی زیتون به من سپرده شد، من به دنبال مونسی برای رفع تنهایی نبودم. آنچه سبب شد او رو بپذیرم، وضعیت نابسامانی بود که داشت. بسیار وحشی بود و بیاعتماد. بارها دستم رو از توی قفس زخمی کرده بود. اما کم کم با من ارتباط برقرار کرد. پیش از آن که پیش من بیاد دچار نوع خفیفی از معلولیت شده که به راحتی قادر به پرواز نیست. اون به قدری باهوشه که نابینایی منو تشخیص میده و با رفتارش این رو به من میگه. بعد از حدود ده ماه تصمیم گرفتم براش همدمی بیارم تا احساس تنهایی نکنه. این بود که پرنده دیگری یعنی همان زنبق را در دو قسط خریداری کردم. تا حالا هر کاری ازم بر اومده، انجام دادم تا زندگی خوبی داشته باشند. بقیه هم دست خداست. خدایی که از من، بارها نسبت به اونا مهربونتره. این پرنده ها، برکت زندگی من هستند.
عکس پروفایلم در گوش کن هم تصویر من هست در حالی که زیتون روی انگشتم نشسته.

یا لحظه اولش دلم هوری ریخ… ولی بعدش دیدم به خیر گذشته شاد شدم…
سلام خانوم جوادیان…
من هیچوق پرنده نداشدم.. حیوون خونگی ام نداشتیم… ده دوازده سال پیش خونمون که بزرگ بود سگ داشدیم فقط… که اونم وحشی بود دنبالمون میکرد… هههاهاهاهاهااها… دیگه حیوون به اون صورت نداشدیم.. همیشه دوس داشدم پرنده داشده باشم… ولی فک میکنم نتونم مواظبشون باشم و بکشمشون بدبختا رو…
راسی مامان منم سبزه انداخته بود، یه دقه گذاش تو حیاط آفتاب بخوره، هر چی گنجیشک و کبوتر تو محله بود ریختن روخوردن تا تهشا… هاههاهاهاهاهاها…
سال خوبی داشده باشین… پر از موفقیتهای ریز و درشت…

درود! متن جالبیه… راستی این همه کامنت که آدما دلشون سوخته یعنی شکمشون آتیش گرفته ن سوخته… ببین ما انسانها ذاتا قاتلیم و برای شادی خودمون برای تحویل سال ماهی میگیریم و پس از سال تحویل میلیونها ماهی میمیرند فقط برای شادی و تفریح انسانها و کسی هم جاییش نمیسوزه… انسانهأیی که پرندگان را در قفس زندانی میکنند و مرگشان را زودرس میکنند و میگویند: دلم سوخت!

ضمن سلام مجدد بشما خانم جوادیان. به علت اینکه در نگاه قبلیم به مطلب بسیار جالب و پر محتوای شما پاسی از شب گذشته بود و واقعیتش خوابآلود بودم و متوجه زیبایی کلام نوشتاری و احساس لطیف شما نشدم بر خودم وظیفه دانستم باری دیگر قدردانی قلبی خویش را نسبت به شایستگیهای کمنظیر شما اظهار و اعلام دارم. سالی سعادتمندتر از گذشته برایتان آرزومندم. عیدتان پیشاپیش مبارک.

سلام خانم جوادیان. خوبین؟ منم این روزا دوست داشتم بنویسم ولی نمیتونستم چون رمزم دچار مشکل شده بود که امروز اومدم در یک حرکت انتهاری رمزمو بدست اوردم خخخخ
ما هم یکی دوسال توی خونمون کبک داشتیم خیلی ناز بودن. تقریبا اهلی شده بودن. ولی بهار که میشد آزادشون میکردیم میرفتن توی طبیعت. یه روز در قفسش باز بود یکیشون اومد توی خونه پرواز کرد. دیگ شیر هم در حال جوش بود افتاد توی شیر. ولی داییم سریع در آوردش نذاشت بسوزه. آخ که چقدر دلم براش سوخت. بیچاره هی خودشو نوک میزد که خشک شه

سلام و زیبا و واقعی و تجربی نوشتید حس خوب و جالبی به انسان دست میده متشکرم که با ما هم به اشتراک گذاشتید شاید باورتون نشه خیلی از ما جماعت نابینا به همین دست نوشته ها احتیاج داریم تا خودمون و اطرافمون رو بشناسیم موفق باشید.

درود بر آقا مسعود مهربان. چای نوش جانتان. حالا مینویسم چون موقع خوردن چای قراره بخونیدش. نمیدونم کامنتها رو هم خوندید یا نه، ولی اشاره میکنم که در بعضی از کامنتها توضیحاتی دادم که یه جورایی پست رو تکمیل میکنه. مثل پاسخ به کامنت خانم کاظمیان.

دیدگاهتان را بنویسید