خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دفتر خاطرات عدسی!

ضمن درود فراوان و عرض ادب! بچه ها من دوباره اومدم با تعریف یکی دیگر از خاطراتم…به نظرم این خاطره را قبلا جایی تعریف کرده باشم، اما یادم نیست که اینجا تعریف کرده باشم، امیدوارم تکراری نباشه… روزگاری من تنها چوپانی میکردم و در بیابان حوصله ام سر میرفت، روزی با گوسفندانم اطراف شوهر عمه ام در بیابان رفتم و با او هم صحبت شدم و گفتم، که مرا با خود و اطرافیانش شریک کند و آنان که نوبتی طبق تعداد گوسفندانشان چوپانی میکنند من هر روز به همراه هرکس که نوبتش باشد به صحرا میروم… خلاصه پس از چند روز کنار یکدیگر چوپانی کردن پذیرفت و من با آنان هم گله شدم و گوسفندانم را هر روز صبح با آنان درهم میکردیم و به بیابان های اطراف روستا میبردیم… واقعا چه روزهای با صفایی داشتیم، کم کم هوا گرم میشد که قرار شد صبح که به بیابان رفته بودیم شب به روستا بر نگردیم و همانجا پایین کوه اطراق کنیم و با گله بخوابیم، من که کمی ناز پرورده بودم و همیشه داخل اتاق خوابیده بودم برای اولین بار باید با نمد چوپانی در بیابان کنار کوهستان اطراف روستا کنار تپه یک طرف گله چند متر دور تر از شوهر عمه ام میخوابیدم… آن شب ما چهار نفر بودیم که پس از خوردن شامی مختصر در بیابان در چهار سمت گله ی حدود پانصد بز و بزغاله و گوسفند و بره خوابیدیم… کاظم جوادی و ید الله روح ال امینی که دو باجناق و شوهر عمه هایم بودند و تجربه ی چوپانی خوبی داشتند و محمد شهیدی که پسر خاله ید الله بود و یک سال از من کوچک تر بود و تجربه ی چوپانی خوبی داشت… در روستای ما به شب در بیابان خوابیدن با گله را شبچر رفتن میگویند که این سه نفر سالهای زیادی شبچری را تجربه کرده بودند ولی من که نه تجربه ی شبچری داشتم و کم بینا هم بودم… وای چه شبی بود… راستی نمد چوپانی مانند کت بزرگی است که جنسش نمد است و آستین هایش سر بسته است و انگشتان دست در آستین ها زندانی میشود… آن شب من با این کت یا پالتوی بسیار بزرگ که نمد نام داشت و هم فرش زیرم بود و هم پتوی رویم بود برایم چگونه صبح شد… عجب شبی بود که نیمه شب رعد و برق و آسمون غرمبه و رگبار پدرم را در آورد… واقعا جای سوسولها و پاستوریزه ها خیلی خالی بود… سردم شد و لرزیدم و خوابم نبرد و آنقدر زجر کشیدم تا بالاخره صبح شد و صبحانه خوردیم و گله را چراندیم و دوباره ظهر به روستا نرفتیم و سه شب به همین ترتیب در بیابان بسر بردیم تا من تجربه های خوبی گرفتم و چوپان قابلی شدم و زمانی بود که ساعت یازده قبل از ظهر گله را به روستا می آوردم و ساعت حدود دو بعد از ظهر دوباره با گله به بیابان میرفتم و فقط شبها ید الله و بقیه پیشم می آمدند و صبح به روستا میرفتند… دنبالون به کسی میگفتیم که نزدیک اذان مغرب با غذا و خوراکی و ظرفهای آب برای چوپان و سگها به بیابان پیش چوپان میرفت و مکانی که کنار تپه در بیابان چوپانها با گله میخوابیدند را قاش میگویند… در فرصتهایی دیگر چند خاطره از شبچری چوپانیم تعریف خواهم کرد، با تشکر فراوان!

۳۵ دیدگاه دربارهٔ «دفتر خاطرات عدسی!»

سلام.
این نمدی که میگی خیلی شبیه کیسه خوابه.
فقط این کیسه خوابها خیلیهاشون آستین ندارن و باید برید داخلش و زیپشو ببندید و بخوابید. ولی مدل آستیندارش هم هست که اکثراً ضد آب هم هستن.
خاطره ی باحالی بود. حیف که ما وسط این تهران خراب شده هستیم وگرنه منم هر شب تو کوه بودم.

سلام بر شما دوست عزیز خاطره بسیار جالبی بود و همچنین هوس انگیز من هم یک وقت که به روستا رفته بودم یک شب در آن نمد خوابیدم فراموش نمیکنم در آستینش مقداری وسایل از قبیل چاغو فندک و غیره هم بود اما افسوس که آن شب بارانی نبود راستی عدسی جان شما چگونه گوسفندان را شمارش میکردید….باز هم از این خاطرات شیرین بنویسید…

درود! این دفتر با برگهای بسیار خاطراتش ادامه دارد… فقط خلاصه اش را میگویم: من آنقدر بینایی نداشتم که خر را بین گوسفندان تشخیص دهم و از خرجینش خوردنی بخورم یا بعضی اوقات سوارش شوم… من زنگوله ی بزرگی بر گردن خر آویزان کرده بودم تا بتوانم با صدای زنگوله شتری خر را پیدا کنم… در ادامه ی خاطرات به همه ی موارد زندگی چوپانی و روستایی خود اشاره خواهم کرد!

سلام و درود بیپایان خدمت عدسی محله, واقعاً که خاطره خوبی بود و شما هم خیلی عالی توصیف کردید میگم خوش به حالتان که میتونید برید با گوسفندانتان به صحرا و باز هم خوش به حالتان که توی روستا زندگی میکنید و از دود و دم شهرهای بزرگ مثل تهران یا شیراز در امانید, من که خیلی از این خاطره خوشم آمد, در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

چه جالب… ببینم یه نابینا چطور متوجه میشه که گوسفندا کوجا میرن؟ یه وق گرگ بزنه به گله.. یه وق یه گوسفند سرشا بندازه زیر و مث بز بره و از گله جدا شه… یه وق یه بز مث خر جا بمونه… یه وق یه خر مث سگ بزنه به سرش و بقیه رو گاز بیگیره… وااااااااای عجب چالشهایی پیش روت بوده عدسی…
خو خونه ما با کوه ۵ دقیقه فاصله داره… هاهاههاهاهاهاهاها.. ولی من یادم نمیاد کی رفدم کوه.. فک کنم ده دوازده سال پیش بود… خخخخخ

درود! این تازه برگ اول دفتر خاطرات چوپانی من است… هنوز خاطرات جایی که صبحانه خوردیم و قرقر تو شروع شد که کی به شهر برمیگردیم و آنجا که هندونه خوردیم و قرقر خاله قرقرو بیشتر شده بود مانده که در آینده تعریف خواهم کرد! راستی آن زمان من کمی میدیدم… درضمن روش چراندن گله را هم توضیح خواهم داد که بدانید که چقدر جالب است!

سلام عدسی خیلی لذت بردم دستتون درد نکنه کلا اگه از تهران دور شی تغییرو احساس میکنی اینجا آب و هواش وحشتناکه اصلا نمیشه بیرون رفت فقط ماشین میفرستن تو خیابونا هی هوا آلودهتر میشه چی کار میشه کرد من اگه بتونم میزارم از این تهران میرم تو روستاها یا به شهرایی میرم که اینجوری آلوده نباشن بازم ممنون به نظر من اگه از تهران بری تازه زندگی میکنی

درود! فکر کنم روستاهای اطراف تهران و روستاهای اطراف شهرهای بزرگ هم آلودگی هوا داشته باشند…من وقتی از شهر به روستا میروم از دو رشته کوه عبور میکنم و آنوقت هوای آزاد را حس میکنم!

با سلام خدمت شما دوست عزیز
من از روستا خوشم نمیاد و دوست ندارم که یک شب هم توی روستا بخوابم
ما دیگه به فضای شهری عادت کردیم و من خودم یکی از دلایلی که دوست ندارم روستا برم به خاطر سکوت بیش از حد و اندازه ی اون هستش
انگار به دنیای اموات پا بذاری
با تشکر خدا نگهدار

درود! بله روستا و کوهستان اطرافش یه سکوت و هوای دلنشینی دارد که هر کسی نمیتواند بپذیرد… چوپانها فقط با صدای زنگوله ی گوسفندان و صدای پارس سگها و ارار خرهای خود سرگرم میشوند و بجز آن صدایی نمیشنوند… من فقط در طول عمرم یک روز صدای همهمه ی انسان در بیابانهای روستایمان شنیدم و آن هم یازدهم اردیبهشت ۹۴ بود که خیلی خوشحال شدم!

سلام.
با این خاطره بردید من رو به روستا و بیابون تا ده سالگیم در بیابون زندگی می کردم و فقط خونواده خودم رو می دیدم و تقریباً هر یک ماه یکی دو روز بر می گشتیم روستا و بقیه اش زمستون و تابستون همون بیابان بودیم و چه صفایی داشت با وجود تمام سختی هاش.
دوست دارم زمانی کتابی بنویسم از زندگی خودم و شک ندارم ده سال اولش که از زیبا ترین قسمت های زندگی من هستند بهترین جاهای کتاب میشن ولی نمی دونم بتونم کتاب بنویسم یا نه.
نمد رو تا حالا زیاد دیدم ولی کیسه خواب رو نه که شهروز با توضیحی که داد امیدوارم فهمیده باشم.
منتظر این طور خاطرات هستم.
موفق باشید.

درود! تو برای کتاب نوشتن از امروز شروع کن و روزی یک صفحه بنویس تا پس از یک سال متوجه شوی که زندگی نامه ات کامل شده است… قسمتهای مختلف زندگی نامه ی من در وصف آلاچیق یا دفتر خاطرات در گروه ایستگاه سرگرمی و همین محله وجود دارد که اگه کسی بتواند آنها را جمع آوری کند یک کتاب میشود!

دیدگاهتان را بنویسید