خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

این چه بلایی بود که سرمون اومد!

سلام بچهها. حالتون خوبه؟ سر حالید؟ امیدواریم که مشکلی براتون به وجود نیومده باشه.
من اصلا حالم خوب نیست. یه ماه پیش مادربزرگم فوت کرد. این بنده خدا که سی سال پیش ما بود، این اواخر خیلی حالش بد بود. چند روز آخر گلو و دهنش زخمی شده بود و فقط چیزای آبکی بهش میدادیم. اونم به سختی از گلوش پایین میرفت. روز آخر ی لیوان شیرو در عرض یه ساعت و نیم، خورده بود. اون روز من بعد از ظهر که از مدرسه اومدم، دیدم در خونه بازه و دو سه نفر بیرون وایسادن. یکیشون که نمیشناختم بهم دست داد و تسلیت گفت.
من شوکه شدم و گفتم تسلیت برای چی؟
گفتن بیبی فوت کرده.
اون روزها هم حالم خیلی بد بود. تو شرایط بدی این خبرو شنیده بودم. ولی به خاطر مریضی سال آخرش و سن بالا، هضمش خیلی سخت نبود برامون
هفته پیش عدسی به من زنگ زد و گفت، چارشنبه بیا نجفآباد تا بریم ده و خوش بگذرونیم. منم رفتم و خدایی خیلی هم خوب بود. پنشنبه جمعه تو روستا بودیم. اونجا تقریباً آنتن نمیداد. ساعت سه و چار بعد از ظهر دیدم مادرم بهم پیام داده که به من زنگ بزن. گفتم حتما زنگ زده پیدام نکرده و نگران شده. زنگ زدم. صداش گرفته بود. فکر کردم سرما خورده. گفتم بازم من نبودم مریض شدی. اون روز مادرم ازم پرسید که کجایی و کی برمیگردی. گفتم معلوم نیست. خدافٍظی کرد و شب که ما داشتیم به نجف آباد برمیگشتیم دوباره زنگ زد. گفت امشب راه بیفت بیا.
گفتم چ شده؟ گفت تو بیا نگرانم نباش. عمه اینا تصادف کردن.
هرچی گفتم، چی شده چیزی نگفت. من فهمیدم که عمم فوت کرده. و خیلی ب هم ریختم. نگران بودم نکنه سه چار نفر فوت کرده باشن.
به راننده گفتیم مسیرشو کج کنه و بره سمت ترمینال نجفآباد. تا بلیط بگیره و من برم خونه عدسی و وسایلمو جمع کنم و برگردم تهران. راننده رفت و برگشت و گفت بلیط نیست.
خونه عدسی که رسیدیم، زنگ زدم داداشم. گفتم امشب بلیط گیرم نیومد. چ کار کنم؟
گفت فردا شب بیا.
گفتم نمیگی چ شده؟
گفت یکی فوت کرده. ولی از ما نیست.
گفتم عّمست؟ گفت آره.
گفتم کدوم؟ گفت عمه حلیمه. ایشون عمه وسطیم بودن.
خیلی حالم بد بود. حسابی به هم ریختم. نه میتونستم گریه کنم، نه داد بزنم. اون شب و فرداشو با همین اوضاع گذروندم. 5 صبح رسیدم ترمینال جنوب و زنگ زدم داداشم تا بیاد دنبالم و با هم بریم بهشت زهرا. سوار ماشین که شدم، تازه فهمیدم که جریان وحشتناکتر از این حرفاست.
پسرِ عمه کوچیکم میخواد مادرشو ببره مشهد. از خواهرش هم که فصل امتحاناتش بوده، میخواد که باشون بیاد. اونم میگه اگه خاله بیاد، منم میام.
اون عمم هم با دوتا نوههاش که همیشه خودش کاراشونو میکرد و مادرشون مشکل روانی داشت و اون موقع از همسرش که پسر عمه منه جدا شده بود، باشون میره. تا سبزه وار میرن و اونجا جاده خراب بوده. سرعتو کم میکنه. ولی ی شیشه میره تو لاستیک ماشین و میترکه. کنترل از دست پسرعمم خارج میشه و ماشین چپ میکنه و چند دور میچرخه. غیر از پسر عمم همه از ماشین پرت میشن بیرون. اونم چند دقیقه بیهوش میشه و وقتی به هوش میاد، میبینه هیشکی تو ماشین نیست و هر کدوم یه جا پرت شدن.
به خاطر این حادثه یکی از نوههای عمه وسطیم چونش مشکل کوچیکی پیدا کرده و پاش یه خرده میلنگه و یکی دیگه شون چیزیش نشده. عمه کوچیکم الان تو بیمارستانه. و یه آشنا تو اون بیمارستان کار میکنه و بهش سر میزنه و ما از طریق اون گهگاهی ازش با خبر میشیم. دخترش که 18 سالش بود و اون یکی عمم الان فوت کردن.
دیگه نمیدونم باید چی بگم. خیلی حالم بده. شبا خاب آرومی ندارم و روزا آروم نیستم و نمیدونم باید چ کار کنم. از طرفی میگم خوب شد که من نبودم. از طرف دیگه میگم کاش بودم تا گریه هامو میکردم و فریاد هامو میزدم و یه خرده آروم میشدم. ی چیزی فقط یه خرده آرومم میکنه. این که اون بچه راحت شد. از مشکلاتی که خانواده سنتیش مخصوصا باباش سرش میآوردن. من خیلی خبر ندارم. ولی میدیدم که این چند سال اخیرخیلی به هم ریختست و آرامش نداره. همش با مادرش درگیر بود. با اونم خیلی مشکل داشت. اینجا نمیخوام دلایلشو بگم. فقط خدا رو شکر میکنم که راحت شد. اگرچه ما رو تنها گذاشت و ناراحت کرد. عمه خدا بیامرزم هم ناراحتی قلبی داشت و به شکل دیگه ای تو خونش مشکلاتی داشت و همه بار زندگی روی دوشش بود.
اما دو تا مساله هست که جوابی براش ندارم. یکی اون پسر که بیست و سه چار سالش بیشتر نیست. اون طفلی از طرفی شاهد مرگ اون دوتا بوده. از طرف دیگه عذاب وجدان داره که باعث بدبختی دوتا خانواده شده. آدمهایی هم این وسط هستن که فقط بلدن سرزنش کنن و شرایط اونو در نظر نمیگیرن و به این عذاب وجدان دامن میزنن و مستقیم یا غیر مستقیم بهش میگن که تو مقصری. امیدوارم که بلایی سر خودش نیاره و بتونه به سلامت از این مسایل رد شه.
مسأله بعدی اون دوتا طفل سه سالَن که الان مادر ندارن. اگه بفرستنشون عراق پیش خانواده مادرشون، – که ظاهرا همینطور هم هست – معلوم نیست چ سرنوشتی داشته باشن. غیر از این شاید این حادثه و افسرده بودن مادرشون باعث افسردگی اونا در آینده بشه.
نمیدونم باید درد از دست دادن این سه عزیز رو تحمل کنم. یا نگران اون عمم که تو بیمارستانه و تا امروز کسی از خانوادش پیشش نبوده باشم. یا اون جوون که از همه بیشتر درد میکشه.. یا اون دوتا بچه که معلوم نیست چه سرنوشتی داشته باشن.
مثل کاووسه این حادثه. هنوز باورم نمیشه که این بلا سر ما و خانواده مون اومده. هنوز فکر میکنم که دارم خاب میبینم.

۵۱ دیدگاه دربارهٔ «این چه بلایی بود که سرمون اومد!»

واقعا خیلی سخته . اما کار دنیا همینه .
واقعا درکت میکنم . شاید باورت نشه ولی بعد از گذشت ده سال هنوز مرگ خواهر خوب و والامو باور نکردم . و خیلی دلم براش تنگ میشه . صداشو یادم رفته . توی فیلم ها هم زیاد صحبت نمیکرد . معمولا ساکت بود . وقتی هم خواهرم تصادف کرد پسر ۵ سالش زخمی شد . و توی بیمارستان همش سراغ مادرشو میگرفت .
وای که روزای وحشتناکی بود . باورم نمیشه این من بودم که همه اون سختیارو پشت سر گذاشتم .
یکی از ما با غصه خوردن کاری درست نمیشه . ولی همه خوانندگان این پست برای مجروحان در بیمارستان دعا میکنیم که زودتر بهبود پیدا کنن .

درود! من عرض تسلیت به تو و خانواده ات دارم… واقعا نمیدونم چی بگم، فقط این را میدانم که این حادثه جز حوادث غیر مطرقبه بوده و کسی مقصر نبوده و هیچکس نمیتوانسته پیشبینی کند… خداوند به تو و خانواده ات صبر دهد… من یک پیشنهاد برای آن دو کودک میدهم… نمیدونم چگونه این پیشنهاد را بگویم که کسی ناراحت نشود… آیا در اطراف شما کسی وجود دارد که این دو طفل را برای فرزند خواندگی بپذیرد و برای آینده شان تلاش کند؟ راستی پدر این دو کودک کجاست و نظرش چیه؟!… ببخشید که دخالت کردم!

سلام عدسی. مرسی. آره کسی مقصر نیست. ولی هرکی تو این شرایط قرار بگیره، خودشو مقصر میدونه. مخصوصا وقتی آدم های احساساتی و احمقی هستن که میخوان تقصیرو بندازن گردن یکی. در مورد اون بچهها هم تصمیم گرفته شده. متاسفانه ما نتونستیم قانعشون کنیم ک بچهها رو نگه دارن یا بدن به کسی که نزدیک و مطمین باشه. بازم مرسی

سلام
خیلی خیلی متاسفم.
چاره‌ای نیست و باید زمان بگذره تا کم کم فراموش بشه.
هنوز مدت زیادی نیست که گذشته.
هر کسی توی این دنیا یک سهمی از غمهای دنیا می‌بره، من، شما، اون پسر که خودشو مقصر می‌دونه و …
همه چیزو بسپارید دست خدا و صبور باشید.
به امید روزهای خوش و خبرهای خوب

سلام ، واقعا در شرایط سختی هستین ، و اینو فقط خودتون میتونید حسش کنید ، دعا میکنم انشاءالله خود خدا ، صبر تحملشو بهتون بده ، امیدوارم پسر عمتونم که یکی از اصلیترین آسیبدیدگان این ماجران بتونن با این قضیه کنار بییان ، اون طفل معصومام انشاءالله که در پناه خدان ، امیدوارم بعد مادربزرگشون حامیانی داشته باشن

سلام
تسلیت میگم
اجازه بدید یه ماجرا براتون تعریف کنم تا ببینید که این اتفاقها برا همه می افته و شما تنها نیستید و ما رو شریک غم خودتون بدونید
زندایی من با دوتا از دخترداییهام تو یه روز فوت شدن اونم روز عروسی داداش زنداییم
اونا رو گاز گرفت و هیچکس هم از مرگشون تا ساعت دوازده ظهر خبر نداشت پسرداییم هم تو خونه بود اما اتاقش جدا بود و زنده موند اما داییم صبح زود به خاطر عروسی رفته بود بیرون و زنده موند
زندایی کوچیکم طبقۀ بالای خونه ی اونا زندگی میکرد اما از صبح متوجه مرگ اونا نشده بود و مادر زنداییم مدام تو مراسم میگفت که این خانم یعنی زندایی کوچیکم قاتل و مسبب مرگ اوناست
سخت نگیرید و سعی کنید باهاش کنار بیایید به هر حال مرگ نصیب همه میشه و نمیشه از خدا خواست که شامل اقوام ما نشه
بازم تسلیت میگم.

سلام پرسیما خانم. واقعا حادثه بدی بود. این که گفتید نمیشه ازخدا خواست مرگ شامل بستگان ما نشه، خیلی نکته مهمیه. ولی مرگ سه نفر در عرض یه ماه که یکیشون ۱۸ سال بیشتر نداشت، و بستری بودن ی نفر دیگه، در شرایطی که معلوم نیست چ سرنوشتی داشته باشه و این که در حال نیمه هوش هیچ کس پییشش نیست، مساله ای نیست که بشه راحت پذیرفته و تحملش کرد و گفت برای همه پیش میاد. از همدردی و کمکتون ممنونم

سلام.
یکی از دردناکترین پستهایی بود که اینجا منتشر شد.
بهت تسلیت میگم.
بیشتر از همه پسر عمت الآن اذیت میشه که خودشو مقصر میدونه.
هرطور میتونید کمکش کنید. چون تو این سن هر تصمیم اشتباهی ممکنه بگیره.
امیدوارم زودتر از این مرحله ی زندگیت به روزهای خوب برسی.

سلام بر آقا عباس واقعاً یکی از تلخترین و شاید بگم دردناکترین پستهایی بود که در عمر یک ساله ای که در محله هستم را خاندم واقعاً خیلی متءسر شدم و واقعاً از اعماق وجودم و از صمیم قلبم بهت تسلیت میگم میدونم الآن خیلی لحظات سختی رو گذروندید و چیزی ندارم بهت بگم جز احساس هم دردی و امیدوارم آم عمه ی دیگرتان که در بیمارستان هستند به زودی حالشان رو به بهبودی برود و امیدوارم آن پسری که گفتید پشت فرمان بوده خدایی نکرده کاری نکند که دیگر نشود چارهی برایش پیدا کرد در چنین مواقعی جز هم دردی و هم دلی با چنین کسانی کاری بهتر نیست و سر کوفت زدن و دنبال مقصر بودن دردی را دوا نمیکند جز این که این شخص تا آخر عمرش عزاب وجدان دارد به هر حال بهتان تسبیت عرض میکنم و از خدای متعال در این ماه عزیز و ماه مهمانیش صبر جمیل آرزو میکنم در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام عباس جان.
وقتی اتفاقات این روزهایت رو خونندم واقعا ناراحت شدم. یکی از پست های دردناکی بود که تا به حال خوندم. بهت تسلیت میگم و من را هم در غم خودت شریک بدون.
از خدا می خوام بهت صبر بده و امیدوارم افرادی هم که در اثر حادثه مجروح شدند هم به زودی سلامتیشان را بدست بیاورند.

سلام بر جناب آقای یگانه همه ما را خداوند توانا آفریده و همه یک روز بسوی او باز میگردیم و نهایتاً هیچکس در این دنیا باقی نخواهد ماند تنها کاری که امثال من میتواند انجام بدهد اینست که برای شما از خداوند بشما صبر عطا کند و درگذشتگان را مشمول رحمت بگردان… و من را نیز شریک در غم خود بدانید….

سلام
واقعا این اولین پستی بود که گریه ام رو تو این محله درآورد درکت میکنم عزیزم واقعا زماااااااااااااااااااان لازم دارید که فراموش بشه ولی منم میگم که بیشتر به پسر عمه ات کمک کنید که تصمیم اشتباه نگیره وایییییییییی خیلی سخت بود

سلام منو ببخشین که شاید نظرم متفاوته
خب بله از بعد عاطفی اگه به موضوع نگاه کنیم ما وقتی عزیزی رو از دست میدهیم در اصل به خاطر اینکه دیگه در جمعمون نیست ناراحتیم
اما در اصل ما به خاطر خودمون ناراحتیم
از این موضوع که بگذریم شاید طرز فکر ما نسبت به مرگه که بعضی وقتها دچار ناباوری می شویم
و دوم اینکه اطلاعات ضعیف ما در باره مرگ و اینکه پس از مرگ چه اتفاقی می افته باعث میشه که دچار چنین حالات ویژه و خاص بشیم
اما اگه فقط به این موضوع فکر کنیم که همه به سمت یک جایگاه و نقطه د رحال حرکتیم و کسانی که فوت میکنند فقط زودتر از ما رسیده اند اونوقت دیگه تا این اندازه دچار ناباوری نمی شویم
ولی اینکه گفتم از نا آگاهی ما نسبت به وقوع چنین اتفاقات سختی هست که دچار افسردگی و ناباوری می شویم فقط به این نکته بسنده میکنم که
حضرت علی فرمودند
مشکلات و گرفتاریهایی که در این دنیا گریبان انسانها رو میگیره رو اگر به دست و پا و گوش و بینی و دهان و کلا اعضا و جوارح یک جنین در شکم مادر تشبیهکنیم
اگر به کودک درون رحم مادر بگیم که این دست است این پا این دهان و …
او نمیفهمد که اینها چه معنی میدهند
تا زمانی که به دنیا بیاید و کاربرد آنهارا بفهمد فقط در اینصورت است که میداند که حکمت وجود این اعضا چیست
مشکلات و گرفتاریها و ناکامیها و بیماریها و …هم مثل دست و پا و … هستند با این تفاوت که اینها در جنین دنیای ما هستند
و تا زمانی که فوت نکنیم و علت به وجود آمدن اونهارو پس از مرگ نبینیم و نفهمیم دائم سوال میکنیم که چرا اینطور شد و چرا آنطور شد
همانطور که دست و پای یک نوزاد در رحم مادر و مفید بودن اونا پس از به دنیا اومدن مشخص میشه
سختیها و گرفتاریهای ماهم پس از مرگ برامون کاربردش مشخص میشه
پس فکر کنم نباید به خاطر مشکلات دست به گلایه و شکایت برداشت از زمین و زمان و خدا
خداوند انشالله به ما درگ واقعی برای فهم معلول همه علتها رو بده
بنده هم برای شما آرزوی صبر و سلامت رو دارم

سلام. نه خواهش میکنم. منم با شما موافقم. دلیل اصلی ناراحتی ما اینه که دیگه اونا رو نداریم. یعنی برای خودمون ناراحتی ک اونا که دوستشون داشتیم رو نمی بینیم. بخشی هم به خاطر اینه که از زندگی بعد از مرگ آگاهی نداریم و ایمانمون نسبت به اون ضعیفه. مرسی از کمکتون.

سلام آقای یگانه..
پست غم انگیزی بود خیلی غم انگیز..
بهتون تسلیت میگم و از خدای بزرگ برای شما و تمام بازماندگانشون تلب صبر دارم..
راستش گاهی اتفاقاتی میافته که ما بندگان خدا در حکمت این اتفاقات مات میمونیم.. همین دو هفتهی پیش بود که دو تا از پسرهای فامیل ما که دایی و خواهرزاده بودن در رود ارس افتادن و به رحمت خدا رفتن یکیشون که نامزد داشت و دیگری هم خیلی کوچیک بود… خانوادشون هنوز هم توی شُک هستن و حتی غریبه ها هم شکه شدن چه برسه به فامیل… اما با تمام این اتفاقات فقط میشه صبر کرد و برای مرحومین تلب رحمت و برای سلامت بازماندگان تمام تلاش را به کار گرفت…
امیدوارم که حال مجروحین هم به زودی خوب بشه…
باز هم بهتون تسلیت میگم.

درود بر عباس گرامی، وقت شما به خیر. از اتفاقات رخ داده بسیار ناراحت شدم و امیدوارم روح همگی اون ها شاد و قرین رحمت خدای مهربان باشه. تقدیر چیزی هست که نمیشه جلوش رو گرفت. پس غصه خوردن بی فایده است. از طرف دیگه شما گفتید هم عمه و هم دختر عمه ی شما، تحت فشارهای زیادی تو زندگی بودن، شاید خدا اون قدر دوستشون داشته که خواسته این طوری برای همیشه راحت بشن. پیروز و پایدار باشید

سلام آقای یگانه.خیلی غمناک بود و دیدم هر چی بنویسم از طرف من ک با کوچکترین مشکل ب هم می ریزه شعار خواهد بود.پس شعار نمیدم و نمیگم با غصه خوردن کاری درست نمیشه ولی میدونم که گذشت زمان و کمک های روحی شما ب حادثه دیدگان,هر چند اندک هم باشه,شرایط رو بهتر خواهد کرد.برای عزیزان از دست رفته شما آرزو میکنم قرین شادی و رحمت خدا باشن و بازمانده هاتونم سرنوشتی خوب داشته باشن.ببخشید شاید جمله بندیام ب هم ریخت.در پناه خدای مهربون باشید.

سلام عباس جان.
واقعا مصیبت بزرگیه.
واقعا تحملش سخته.
من نمیخوام حرفای کلیشه ای تسکین کننده بزنم که تو عاقلتر از این حرفایی.
ولی واقعیت اینیه که الآن هست و نه چیز دیگه ای.
خدا به باقی خانواده و به خصوص به اون پسر عمه ات صبر و شکیبایی بده.
تسلیتهای منو هم بپذیر.

دیدگاهتان را بنویسید