خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

گذری بر زندگیِ یک زوجِ همدل. قسمتِ سوم.

به نامِ خداوندِ بخشنده ی مهربون.
سلامِ من بر همه ی همه ی همدلانِ همزبون.
مقدمه؛ کیان؛ دوستانِ عزیز اولا, باور بفرمایید روایت و نوشتن این ماجرا, برای راویانِ حقیقیش و من بعنوان نویسنده, بسیار بسیار گران, سخت و زجرآورست با امید به عبرتگیری شما همدلان نازنین, این رنج و مرارت را به جان میخریم تا گامی هرچند کوچک در جهتِ سعادت و خوشبختیِ شما برداریم. انشا الله.
ثانیا, من و فرزین بعنوانِ نویسنده و راوی, خودمان را موظف میدانیم که جهتِ توجهِ عمیقِ شما خوانندگان به ظرافت های حقیقیِ این ماجرای واقعی, برخی اتفاقهای کوچک و بزرگ و شاید بعضا هم کم اهمیت را مطرح و بیان کنیم تا حقِ مطلب را ادا کرده باشیم و نتیجه ی مؤثر و مفیده فایده ی موردِ نظرمان حاصل گردد.
لذا از همه ی شما خوانندگان ارجمند, خواهش دارم نسبت به این ماجرا که سرگذشتِ واقعیِ زندگیِ از همگسیخته ی یک زوجِ همدلمونه زود اندیشی و سطحی نگری ننمایید. تا پایانِ مطالعه ی آن شکیبا باشید و به نکاتِ عمیق و ظریف این ماجرا توجه بفرمایید.
فرزین؛ بله دوستان گرامی, تا آنجا برایتون گفتم که پس از انتظاری سنگین اما شیرین بالاخره پروین از یک کیوسک تلفن با تأخیرِ تقریبیِ یک ساعتی با منزل ما تماس گرفت. این هم بگم قبل از تماس پروین چندبار تلفن منزلمون زنگ  خورد و چون من بی صبرانه در انتظار تماس پروین بودم و برسرِ گوشی کمین کرده بودم, زنگِ تلفن نصفِ خورده و نخورده گوشی را برمیداشتم و تا میشنیدم که کسی دیگر پشتِ خط صحبت میکند دچارِ حالگیری شدیدی میشدم و شخص تماس گیرنده میپرسید نکنه منتظره تماس کسی هستی که گوشی را توی هوا میقاپی؟ من هم که جوابی نداشتم با تبسمی زورکی طفره میرفتم. همش با خودم میگفتم ایکاش پروین خودش شماره تلفنی داشت تا من خودم با او تماس میگرفتم.
وقتی پروین زنگ زد با شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم. پس از سلام و احوالپرسی از خودش و خانواده اش و یه سری صحبتهای مقدماتی که در پست قبلی بخاطر دگرگونی حالم نتونستم این حرفها را بگویم, ازش پرسیدم چرا در تماس گرفتن از ساعت مقرر تأخیر  داشته ای؟ گفت حقیقتش مردد بودم که زنگ بزنم یا نزنم. راستش را بخواهی خیلی برایم سخت بود که برای اولینبار من تماس بگیرم. باور کن خیلی با خودم کلنجار رفتم و چون بعمو عارف ایمان و اعتماد داشتم و قول داده بودم بسختی خودم را راضی کردم تا بتونم زنگ بزنم.
فرزین؛ با شوقی وصف ناپذیر از نجابتش بپروین گفتم, مطمئن باش اگه شماره تلفن تماسی داشتی حتما خودم باهات تماس میگرفتم و باعث این همه زحمت برایت نمیشدم. پروین هم با محبت حرفم را تأیید کرد و پذیرفت.
خلاصه با اینکه پروین از یک تلفن عمومی بامن صحبت میکرد و ازین بابت هم خیلی معذب بود حدودا 20 دقیقه باهم صحبت کردیم.
پس از این تماس نزد پدرم رفتم و برای اولینبار موضوع را با ایشان مطرح کردم. پدرم وقتی فهمیدند که شخص مورد نظرم یکی از همدلانم هستش؛ در ابتدا مثلِ همیشه مخالفتش را اعلام کرد. اما چون متوجه اصرار من شدند, با حالت نیمه راضی گفتند باشه برای آشنایی اولیه به منزلشون میرویم.
بالاخره روز و زمانِ خواستگاری فرارسید و من به اتفاقِ خوانواده ام بمنزل پدری پروین رفتیم. سر راهمون یک جعبه شیرینی تر و تازه و یه دسته گل رز و مریم هم خریدیم.
وقتی زنگِ درِ منزلشون را زدم دل توی دلم نبود که در را باز کردند. ناگهان دخترِ جوانی در میان در و کوچه متحیر  و با نگاهی بهتزده  بر ما ظاهر شد. خانواده ام هم که فکر میکردند این دختر پروین باشه متعجب از اینکه عروس خانم در خانه را باز کرده, بعد از کمی مکث مادرم ازش پرسیدند اینجا منزل آقای … است؟ اون دختر همچنان از دیدنِ ما و گل و شیرینی ماتزده بود و زبانش هم یارای جواب نبود. در همین حال و سؤال بودیم که پسرِ جوانی که گویا برادر اون دختر بود به فریاد بی صدایش رسید و گفت شما منزلِ چه کسی را میخواهید؟ اینبار من سؤالِ مادرم را تکرار کردم. آن پسر اشاره کرد منزلِ بعدیه. عذرخواهی و تشکر کردیم.
خلاصه بعد از ورود بمنزل مقصود, استقبالِ نسبتا گرمِ خانواده ی پروین, آشنایی مقدماتی و پذیرایی پروین, پدرم که با دیدن وجاهت و ظاهر زیبا و ادب پروین قدری به این وصلت راضی شده بود, از پدر پروین اجازه خواستند که من و پروین در اتاق مجاور سالن پذیرایی کمی باهم بصحبتیم. پدر پروین موافقت کرد. بالاخره اون روز بخیر و خوشی گذشت. در خاتمه ی این دیدار مادرم از مادرِ پروین نظرخواهی کردند و ایشان هم فرصت خواستند تا کمی تأمل و تحقیقات انجام دهند.
خانواده ی پروین از محل سکنامون تا محل کارِ من و حتی در بین دوستان همدلم تحقیقاتِ وسیع و مفصلی داشتند. اما خانواده ی من به علتِ اطمینانِ من متأسفانه هیچگونه تحقیقاتی را انجام ندادند. چون بعدها متوجه شدم اعتماد و اطمینانِ همه جانبه ی من اشتباه و نسنجیده بوده, متأسفم.
پس از گذشت 7 8 10 روزی بالاخره خانواده ی پروین جوابِ مثبت دادند و توافق کردیم که قبل از برگزاری مراسمِ مهر برون, آزمایشها و کلاسهای آموزشیِ اجباریِ پیش از ازدواج و همچنین مشاوره و آزمایشهای ژنتیکی را هم انجام بدهیم.
مجموعِ این دو پیشنیازِ الزامی و اجباری ازدواجمون سه روز به طول انجامید. همین دوره زمانی سبب شد که من و پروین ساعاتی را در کنارِ هم باشیم و از هر کوی و بَرزنی باهم بگوییم و بخندیم.
برای انجامِ این آزمایشها و ورود در کلاسها, مادر هایمان ما را همراهی میکردن. فقط موقع شرکت در کلاسها به آنها اجازه ی حضور نمیدادند.
سایر دختر و پسرهای دیگه که آنها هم قرار بود در آینده ی نزدیک مثلِ ما زوجهای خوشبختی بشوند, خودشون و بدون نیاز به همراهی افرادِ  خانوادشون این مراحل را طی میکردند و در اوقاتِ فراغتِ فواصلِ کلاسها و آزمایشها جفت جفت در گوشه و کنارِ آن مکانها, به گفت و شنود, دل و قُلبه دادن و خرامیدن مشغول میشدند. اما من  و پروین محروم ازین لذتها و معذب بودیم که موجب زحمت برای مادر هایمون شده بودیم.
هرچه که بود اون روزها هم با خوشیها و سختیهایش گذشت و خوشبختانه نتایجِ همه ی آزمایشها را مثبت و بِلا مانع جهتِ ازدواجمون دریافت کردیم.
کیان؛ قابلِ توجهِ جوونهای مجرد و مستعد ازدواج. دو پیشبرنامه ی قبل از ازدواج خواستگاری و مهر برون مخصوصا دومیش سختترین مراحل این امر مقدس است که متأسفانه ملعبه ی چشمو همچشمی و رفتارهای غیرِ انسانی و غیرِ اسلامی گشته است البته فکر میکنم فقط در کشور ما.
در مراسم خواستگاری اگه دو خانواده هیچگونه نسبتی باهم نداشته باشند, هر دو خانواده چنان پرستیژی برای همدیگر میگیرند که واقعا عذابآورست.
اما از زمانِ مهر برون برایتون که معمولا در شب هنگام برگزار میگردد چه بگویم که ناگفتنش بهتر.
هر دو خانواده هرکدام با تعدادی از فامیلهای نزدیک فقط با دو هدفِ ضد و نقیض در منزل عروس خانم دورِ هم جمع میشوند یا بهتر بگویم باهم تحصنِ مخالف میکنند.
حتما میگویید یعنی چه؟ چطوری؟ عرض میکنم خدمتتون.
از طرفِ عروس خانم خانواده و اقوامش سعی میکنند دخترشون را همچون متاعی با مهریه ی سنگین هرچه بیشتر بفروشند. البته با این پندار ناصحیح که پشتبانه ی محکمی باشه برای دخترشون. از طرفی دیگر خانواده و اقوامِ آقای داماد با چَکو چونه و آه و فغان که باور کنید دامادِ بیچاره در حالِ حاضر توانایی تهیه ی 10 تا سکه هم نداره چه برسه به چند صد یا هزارو چند صد سکه, خودشون را به زمین و آسمون میکوبند. ولی در اکثر مواقع خانواده ی دختر با این برهانِ نامعقول و بی منطق که اِی بابا مهریه را کی داده و کی میستونه, پیروزِ این میدانِ نوردِ سنگین میشوند.
فرزین با تأییدِ جملههای من, آهی کشید و ادامه داد, عذابِ این کجپنداریها در شبِ مهر برون بدجوری بر قلب و روح و روانِ من هم مستولی شد. هرچه سعی کردم که بر بزرگان و صاحبنظران محفل تفهیم کنم که مهریه در شرع مقدسِ اسلام, دین و آئینِ ما عِند المطالبه است و این اعداد و ارقام در حد و توانِ من نیست, نتونستم که نتونستم. علیرغمِ میلِ قلبی و باطنیم بر پایینِ صورتِ حسابم یعنی همون صورتِ مهریه ی تحمیلی مُهرِ تأیید کوبیدم.
در همون شب بود که متوجه شدم از ابعادِ فکری, اجتماعی, عقیدتی و فرهنگی اختلافهایی بین خانواده هامون مخصوصا بینِ من و پروین وجود داره اما نمیدونم چه چیزی باعث شد که نتونستم منصرف و بیخیال همه چیز بشم. انگاری مسخ و محو پوچیها شده بودم و تسلیم.
وقتی اون شبِ سخت و مراسمش را گذروندیم و به منزلموم برگشتیم, ناراحت و پریشون به اتاقم رفتم. تا صبح خوابم نبرد. خوشبختانه فردا جمعه بود و دغدغۀ سرِ کار رفتن را نداشتم.
پس از خواندن نمازِ صبح, خستگیِ شب بیداری بر من غلبه کرد و چند ساعتی خوابیدم.
دو روز بعد از شبِ تلخ کامی و فراموش نشدنیِ مهر برون یعنی شنبه بعد از ظهر وقتی که از محلِ کارم بمنزلمون برگشتم, انگار نه انگار که دو شب پیش چه اتفاقی افتاده بود و چه طوقِ سنگینی ناخواسته بر گردنم آویزان کرده اند, مشتاق و سراسیمه مهیای رفتن به خانه ی پروین شدم.
نمیدونم چه شد و چرا همه ی مرارتهای اون شب را فراموش کردم. شاید بخاطرِ بذرِ مهری بود که از رفتارِ محبتآمیزِ پروین در دلم کاشته شده بود.
پس از مرتب کردنِ سر و لباسم و گرفتنِ دوشی از اُتکُلُن, برای اولینبار عصا زنون و تنها با گذشتن از پلی که در زیرش یک کانال آب و به اصتلاحِ ما یک مادی جریان داشت, چند کوچه پسکوچه و پیچ و خمهایش, مسافت دو کیلومتری را طی کردم تا به منزل پروین رسیدم. البته دفعاتِ قبل من به اتفاقِ خانواده ام این مسیر را با اتومبیل طی و به خاطر سپرده بودم.
خوشحال و مهیج زنگِ منزلشون را زدم. تا در را باز کردند سلام کردم. پدر پروین متعجب از تنها اومدنم, مرا بداخلِ منزلشون دعوت کرد. منم پس از ورود و خوشو بش با ایشون, با سایرِ افرادِ خانواده ی پروین نیز سلام و احوالپرسی کردم و متوجهِ غِیبتِ پروین شدم.
وقتی سراغِ پروین را از مادرش گرفتم, او گفت؛ پروین بمنزلِ دوستش پریا رفته و الآن دیگه درحالِ برگشتن بمنزل است.
تا اسم پریا را شنیدم که دیگه حالا همه چیز بین من و او تمام شده بود, به یادِ آن روزی افتادم که در یکی از اردوهای مشهد برای اولینبار با پروین آشنا شدم. آن روزی که پروین با شنیدنِ خبرِ فُوتِ ناگهانیِ یک نفر از اقوامشون هِق هِق میگریست و تسلایش داده بودم. آن روز پریا هم در کنارِ پروین بود.
در همین خاطراتم غوطه ور بودم که پروین بمنزلشون رسید. از دیدارِ مجددِ او خیلی مسرور شدم. او نیز با کلام مهرانگیز و بیانِ پرمحبتش مرا پذیرا شد.
از فردای آن روز من و پروین همراه با خانواده هایمون چند روزی فقط بعد از ظهرها برای خریدِ پیشنیازهای برگزاریِ مراسمِ عقدمون به بازار میرفتیم. روزها همچون برق و باد یکی پس از دیگری گذشت تا اینکه من خودم را در کنارِ پروین و شانه به شانه ی او نشسته در مقابلِ عاقد در یک دفترِ رسمیِ عقد و ازدواج یافتم.
اول خدای رحیم و رحمان و بعد اعضای خانوادههای ما و فامیلهای درجه یکمون شاهد و ناظرِ پیوندِ مقدسِ ازدواج و پیمانِ الهیِ من و پروین بودند.
سه ماه بعد از عقدمون توسطِ یک دفترِ زیارتیِ معتبر, با یک تورِ کامل و به وسیله ی هواپیما به مشهدِ مقدس و به زیارت آقامون امام رضا علیهِ السلام مُشَرَف شدیم.
این اولین مسافرتمون چون در دورانِ عقدمون بود, به سفرِ ماهِ مربا در بینِ اقواممون مشهور و نامگزاری شد, به جرأت میگویم که اولین و آخرین, بی نظیرترین, شیرینترین, خوشایندترین, شورانگیزترین, عاشقانه ترین, خاطره سازترین, مهرآمیزترین, شیداترین, مهیجترین و زیباترین مسافرت در طولِ عمرم تا کنون بوده است که هرگز لحظه به لحظه اش را فراموش نکرده ام, از یاد و خاطرم نمیرود و نمیتوانم و نخواهم به دستِ فراموشی سپرد.
خلاصه کنم و سرتون را درد نیاورم, دورانِ عقدمون با همه ی خاطراتِ به یاد ماندنی و زیبایش تقریبا 8 ماه بطول انجامید و عاقبت به حول و قوه ی الهی در یک روزِ سردِ زمستانی, بعد از برگزاری یک جشنِ عروسیِ مُفَصَل و پرشور در یک تالارِ مجلل, من و پروین رسما زندگیِ مشترکمون را در زیرِِ یک سقف که در طبقه ی فوقانی خانه ی پدری من بود, آغاز نمودیم.
کیان, سخنِ پایانیِ این مجال؛
گاهی خدا میخواهد با دستِ تو دستِ دیگر بنده اش را بگیرد. وقتی دستِ بنده ای را به یاری میگیری بدان که دستِ دیگرش در دستِ خداست. انسان خوشبخت نمیشود اگر برای خوشبختیِ دیگران نکوشد.
همدلانِ نازنین و همراهانِ همیشگی, چه شمایی که با اظهارِ لطف و محبتتون همواره اعلانِ حضور میفرمایید و چه آنهایی که چراغ خاموش این ماجرا را دنبال میکنید و بی تفاوت میگذرید, باری دیگر از صبر و تحمل و التفاتِ شما سپاسگزارم.
تا درودی دیگر بدرود.

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «گذری بر زندگیِ یک زوجِ همدل. قسمتِ سوم.»

سلام.
پستهایی که حاصل تجربه های همنوعان هست حکم گنج رو برای این محله دارن.
ممنون از شما جناب کیان و جناب فرزین عزیز.
فقط من درست حضور ذهن ندارم که اشاره شده که این ماجراها مربوط به چند سال پیش هست یا نه. اگر اشکالی نداره یه اشاره ای به این موضوع بفرمایید ممنون میشم.
موفق و سربلند باشید.

درود بر شما برادر گرامی. خاموشی دوستان نشانی از بی تفاوتی نیست؛ بلکه در نهایت شکیبایی، و بدون قضاوت، موضوع را پی میگیریم. این تجربه ها، برای ما بسیار ارزشمند و درخور توجه هستند. به راستی که بیان تلخیها و برخی جزئیات، بسیار دشوار است و همین مسئله به اعتبار این ماجرا می افزاید. امیدوارم با صبر و حوصله، این راه را ادامه دهید و چنانچه مقدور باشد، ماجرا را از زوایای دیگری همچون نگاه پروین و یا پریا نیز بررسی کنید.

درود من نیز بر شما خواهر محترمه. از درایت و شکیبایی شما و سایر همدلانی که همچون شما می اندیشند بسیار ممنونم. باور بفرمایید اعلان حضور پرمهر و محبت تکتک شما همدلان عزیزم باعث دلگرمی و قوت قلبم جهت نوشتن ادامه ی ماجرا از زبان راویان آن میگردد. انشا الله در نوبت بعد حتی المقدور به زوایای منظور شما نیز میپردازم.

سلااام سلاام و درود بر آقا کیان بزرگوار اول که مرسی بابت این سرگذشت واقعی و عبرت آموز دوستتان ببینید من در حد این نیستم که به دوستان توصیه ی کنم یا حرفی بزنم اما چند نکته در انی پست نهفته است اول بعد از پروسه ی پر ماجرای خواستگاری و زدن حرفای مقدماتی بعد از این که خواستگاری تمام شد و قبل از این که خانم به آقا جواب مثبت دهد باید هر دو خانواده در مورد هر یک از آقا یا خانم هم خود آقا و خانم و هم خانواده ی آنان تحقیق کرده که این تحقیق باید هم از محل زندگی شخص باشد و هم از محل کار او و هم از طریق دوستان بعد اگه اعتماد در مورد آن شخص و خانوادهش حاصل شد همان طور کهرهبرمان فرمودند و هم در دین و شرع آمده باید مهری را خانواده ی دختر مد نظر قرار دهند که پسربتواند هرگاه دختر آن را مطالبه کرد بپردازد چون که مهر عند المطالبه بوده و به راحتی میتوان از طریق اداره ی ثبت آن را به اجراء گذاشته و هم محکومیت کیفری داشته یعنی حبس تا میزان یکصد و ده سکه و هم شوهر یا آقا یا مرد در مقابل بقیه ی آن که میتواند چند صد تا هزار و سیصد و خوردهی هست مدیون زن میباشد یعنی این اشتباه نشود که فقط صد و دهتای آن را میشود اجرا گذاشت خیر همه ی آن را اجرا میگذارند فقط برای صد و ده تا میشود تقاضای حسس کرد خب این از بعد حقوقی از بعد دینی و شریعت ما هم مهریه ی همسران و دختران پیامبر عظیم شعن اسلام اگر اشتباه نکنم دو هزار و پانصد درهم بوده که تقریباً میشود سه چهار میلیون ما حالا نه آن مهریه های سنگین هزار و خوردهی میتواند خوش بختی بیاورد و نه مهریه ی کم میتواند جلوی از هم پاشیده شدن نظام مقدس ازدواج و خانواده را بگیرد پس مهریه باید معقول و در حد توان مدردتعیین شود تا او قادر بر پرداختش را داشته باشد پس این دیدگاه عرفی که مهر رو کی گرفته و کی داده کاملاً یک دیدگاه غلط است چون هم دادند و هم گرفتند به نظر من همان صد و ده تا اگر در توان کسی هست مهر مناسبی است ولی اگر کسی توانایی صد و ده تا را ندارد چهارده تا سکه مهر مناسبیست شاید این نظر من به نزاق بعضی از خانمها خوش نیاید ولی اگر ما بنا را بر ازدواج آسان بگذاریم و خانواده ها این قد سنگ اندازی نکنند به خدا این قد الکی سن ازدواج نمیرود بالا و این باعث نمیشود که ما این همه جوان مجرد داشته باشیم به خدا اگر یک کم توقعاتمان را پایین بیاوریم و سعی کنیم با هم زندگیمان را رو به جلو ببریم شاید خوشبختتر بوده و عاشقانه مدتها در کنار هم زندگی کنیم
پس نتیجه ی امر این شد که اول هم کف بودن بعد از خواستگاری و شناخت نسبی تحقیقات و شناخت بیشتر خود طرف و خانوادهش که اگر همان موقع معلوم شود این دو شخص بدرد هم نمیخورند به خدا بهتر است که دیگر ادامه ندهند تا این که بعد از دو بچه یا ده بیست سال زندگی تازه بفهمند که بدرد هم نخورده و بروند سراغ طلاق و بعدش هم تو رو به خدا یه کم در مورد مهریه دقیقتر و سنجیده تر عمل کنیم که چه بسا بنای جانمان نشود بعدش هم سطح توقعات خود را پایین آورده و با هم و در کنار هم یک زندگی عاشقانه رو در پیش گرفته و سعی کنیم با هم در راستای پیش بردن اهداف زندگی مشترکمان حرکت کنیم آهان راستی داشت یک چیز یادم میرفت عزیزانی که در آستانه ی ازدواج هستید سعی کنید سند نکاح یا همون عقدنامه رو به طور دقیق خونده و هر جا که متوجه نشدید از سر دفتر ازدواج یا همون کسی که بهش در عرف میگن عاقد بپرسید که این چی هستش البته منظورم این نیست که همون لحظه ی عقد بپرسید یکی دو روز قبل از عقد با هم به یک دفتر ازدواج طلاق بروید و این کار یعنی خواندن دقیق عقد نامه را انجام دهید کاری که ما در زمان عقد انجام نداده و فقط از روی عجله امضاء میکنیم در حالی که تمامی چهارده بنده عقدنامه بار حقوقی داشته و مسؤولیت آورست است
در پایان هم امیدوارم که این مقال یعنی ازدواج همه ی ما مجردها دارای سرنوشتی خوش و خوب باشد و از روی عقل تدبیر و تدبر انتخاب کرده و کورکورانه دست به انتخاب نزنیم ببخشید که کامنتم خیلی طولانی شد و شد یک پست و ببخشید که من کوچکترین و کمترین این حرفها رو به شما زدم آقا کیان بازم ممنونم از بابت بیان کردن این سرنوشت تلخ و واقعی که هدفش صرفاً آگاهی رساندن به ماست بازم مرسی از بابت این پست در پناه حق بدرود و خدا نگه دار

سلام برادر بزرگوار جناب کیان.
سپاس از لطف زیادتون. از جناب فرزین هم بسیار ممنونم با اینکه یادآوری خاطرات شاید تلخشون بسیار عذابآوره ولی با این وجود دارن با ما به اشتراک میذارن بلکه تجربه ای بشه برامون.
کارتون بسیار ارزشمندو بزرگه.
مشتاقانه منتظر ادامه این ماجرا هستم.
همیشه سلامت باشید.

درود. تا اینجاش خیلی جالب بوده. خصوصا اونجا که عروس و داماد عزیز ما با مادر هاشون رفتن برای کلاس های مربوط به عقد. به این قسمت که رسیدم یه حالت عجیبی بهم دست داد. یه خنده شدید و یه غم از ته قلب. این حالت رو زیاد تو زندگی تجربه کردم. وقتی که ناراحتی اون اندازه از حد میگذره که آدم ترجیح میده بهش بخنده. , خودش حس خوبیه

درود! من کنجکاو شدم و فقط همین قسمت را خواندم… به نظر من داماد باید فکر و زبانش خوب کار کند و موقع تنظیم مهریه عقلش را به دیگران ندهد و خودش حرف آخر را بزند و با اطلاعات قبلی تصمیم بگیرد… بعد از ازدواج هم این دو نفر هستند که نباید عقلشان را به دیگران بدهند و این دو نفر هستند که باید با یکدیگر زندگی و آینده ی خود را بسازند… انتظار ها را از یکدیگر کم کنند و توقع نابجا از یکدیگر نداشته باشند و کاسه کوزه ها را سر دیگران نشکنند تا بتوانند با یکدیگر شاد زندگی کنند…!

سلام. خواهش میکنم. ضمن تشکر از محبت و حضورتون به اطلاع شما همدل عزیز و سایر همدلان گرامی میرسانم که روایت و نگارش این ماجرا توسط راویان و من به روز است. به این صورت که نگارش هر قسمت پس از انتشار قسمت قبلی آن شروع شده و بسته بمحتوای مطالب قسمت جدید زمان نگارش آن بطول می انجامد و بمحض تکمیل شدن قسمت جدید جهت انتشار به بازبینی سایت گوشکن میفرستم و با عرض معضرت مشخص کردن روز و زمان خاص در هفته برایم میسر نیست. ولی سعی میکنم با فاصله ای چند روزه قسمت بعدی را برای انتشار بفرستم.

دیدگاهتان را بنویسید