خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پروانه ی ساحلی

لب ساحل نشسته بودم، نسیم خنکی دست نوازشش را روی صورت نمناکم میکشید، چه لذتی داشت وقتی موج های آروم دریا از کنارم رد میشدند، من با نگاهی خیره فقط نگاه میکردم! پروانه ی قشنگی آمد و روی دستم نشست، ازم پرسید: تو همیشه تنهایی؟ گفتم آره! گفت: چرا؟ گفتم نمیدونم! گفت: میخوای من دوستت باشم؟ گفتم: یعنی میشه تو واقعا دوستم باشی؟ خندید و گفت: آره چرا نشه خیلی خوشحال شدم، انگار دنیارو بهم دادند، پرسیدم؟ کی دوباره میتونم ببینمت؟ گفت: عزیزم غصه نخور من هر روز همین موقع میام همینجا واسه دیدنت گفتم باشه ….
یه ماه پشت هم رفتم ببینمش، مدام اومد به دیدنم، ولی یه روزی که خیلی غمگین بودم، هرچی منتظر موندم نیومد رفتم خونه هی پشت هم چن روز رفتم اما نیومد! بازم تا این که یه روز نسیم مهربون برام خبر آورد که پروانه کوچولو دیگه نمیتونه بیاد به دیدنم گفتم هم دم کس دیگه ای شده؟ گفت؟ نه اون دیگه نفس نمیکشه گریم گرفت گفت: گریه نکن عزیزکم فقط اینو بدون که حتی به زیبا ترین چیز تو این دنیا دل نبند چون از دستش میدی با خودم فکر کردم، دیدم داره راس میگه، و قصد کردم که حتی دلمو واسه امانت به کسی ندم چون تو دنیایی که من زندگی میکنم، در حق امانت هم خیانت میکنند….

۱۲ دیدگاه دربارهٔ «پروانه ی ساحلی»

سلام یلدا خانم این نوشته هم مثل نوشته قبلیتان عالی بود اما من از نوشته هایتان احساس میکنم که شما از تنهایی رنج میبرید آیا همین طور است به هرجهت برای شما آرزوی موفقیت و سربلندی دارم …

دیدگاهتان را بنویسید