خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطره یا مسخره بازی!

ضمن درود فراوان و عرض ادب!
خوب من دوباره آمدم با یه سری حرفهایی که نمیدانم کجا بنویسم یا اسمش را بگذارم خاطره یا حرف دل یا صرفه جویی در مخارج زندگی یا خود کفایی در زندگی یا هر چیز دیگری که بتوان اسمش را گذاشت…
راستی دوستان تا دیر نشده من به موضوعی اشاره کنم…
من در این پست هم مانند پستهای دیگر شوخی زیاد کردم و مسخره بازی در آوردم…
حالا هرکی از شوخی و مسخره بازیهای من خوشش نمیاد ادامه ندهد و فورا پست را ببندد و به دنبال چیزهایی که دوست دارد برود…
درضمن من این پست را در چهارشنبه شب نوشتم و وقتی از ورد کپی گرفتم تا در محله پست کنم ناموفق بودم و پوشه ی ذخیره ام را در کامی گمش کردم و تا ساعت چهار صبح هرچه گشتم پیدایش نکردم و به دوستی زنگ زدم تا جمعه پیشم بیاید و برایم پیدایش کند و به من کمی کامی یاد دهد که امشب آمدنش لقو شد و سر من بیکلاه ماند…
خوب منم که شارژ رایگان داشتم به طور اتفاقی به دوستی دیگر زنگ زدم و بنده خدا که در خواب ناز بود بیدار شد و مرا راهنمایی کرد و پوشه ام را در مای داکمنت یافتیم و حالا دارم پستم را ویرایش میکنم تا برای منتشر ویرایشگران عزیز کمتر به زحمت بیفتند…
راستی چرا من اینقدر در یادگیری کامی خنگم و دیر مطلب را یاد میگیرم…
خوب همینه دیگر من که 13 سال نوری بیشتر ندارم و حق دارم که در یادگیری کامی خنگول باشم…
حالا بریم برای خواندن نوشته های دیشبم…

واقعا عجب روزگاری شده که بعضی اوقات در خانه اتفاقاتی می افتد که من که نابینا هستم تعجب میکنم و به فکر فرو میروم و آنقدر فکر میکنم تا تصمیم بگیرم و خودم دست به کار شوم و مشکلاتم را رفع کنم…
خوب حالا از کجا شروع کنم
سه شنبه ی هفته ی گذشته من مهمان داشتم و طبقه ی بالای خانه ی من برای مهمانها برنامه ریزی شده است و طالار اندیشه اش با پاکستان مشترک است
البته این مورد را سوییتی هم میگویند…
مهمانهای ما دارای ده دوازده کودک هستند که هر کدام ساز خود را کوک میکنند و مانند خودم به هر گونه شیطنتی میپردازند
خوب مهمانی تمام شد و ما رفتیم خوابیدیم…
خوب دوستان داشتم چی تعریف میکردم که دوستی زنگ زد و خاطرات قدیم را یاد آوری کرد و رشته ی کلام از دستم پاره شد…
آهان حالا یادم اومد
خلاصه ی کلام من دو روز بعد از مهمانی به حمام رفتم و وقتی از حمام خاستم بیرون بیایم وان لاکی که پر بود از آب را طبق معمول خالی کردم داخل سنگ طالار اندیشه و متوجه شدم که لگن سنگ پر شد وعجیب بود که آب به آرامی پایین میرفت و من با تعجب لگن و راه خروجی آب را لمس کردم و چیزی در آن بجز آب بسیار نیافتم
سپس بیخیالش شدم و از حمام بیرون رفتم…
خوب اگر شما بجای من بودید چه میکردید
من دو شب پیش که مشغول شیطنت در پرپری پروازی جونم بودم به طالار اندیشه رفتم و متوجه شدم که آب به سختی پایین میره و دوباره لگن سنگ پر شده
دیروز عصر هم این اتفاق افتاد و مرا به فکر فرو برد
فکر و خیالات که چه چیزی باعث شده لوله ی خروجی گیر کنه دیوونم کرده بود و اتفاقات پرپری هم دیوونه ترم کرده بود
خوب باز هم سؤالات تکراری اگر شما بجای من بودید چیکار میکردید…
حالا اگر بخواهم مهندسین لوله بازکن و فنرزن را بیاورم دست کم سی یا چهل هزار تومن میروم سر کار…
این بچه های شیطون چی انداختند داخلش که اینقدر فکر من مشغول شده و داره کارم به دیوونگی کامل میرسه و اگر مجتبی به فریادم نرسه ممکنه که حکم قتل خودمو صادر کنم…
مشکل طالار اندیشه ی من و پرپری پروازی از طرف دیگر فکرمو مشغول کرده بود و به یک دیوونه ی واقعی تبدیل شده بودم…
آخه من چه گناهی کردم که باید در یک زمان اینطور عقوبت پس دهم…
امروز پس از ناهار که روی تخت دراز کشیده بودم و با دوست ده روزه ام پیامک بازی میکردم و قرار بود با مدیرکل عصر به بازار برویم و چشم بازار را در آوریم یعنی حسابی خرید کنیم و برای موضوعی عکس بگیریم
دراز کشیده بودیم که مثلا استراحت کنیم که دوست ده روزه ام سرمو به پیامک بازی گرم کرد.
ناگهان بیخیال استراحت شدم و به طبقه بالا پرواز کردم و اول رفتم روی بام مشعوف شدم سپس به طالار اندیشه رفتم و باز هم گیر کردن آب در خروجی
اینبار دقت کردم و متوجه شدم که شاید یک لیتر آب هم نریختم و گیر کرد
منم که استاد خوبی برای فرو کردن دست مبارکم در هر جای غیر ممکن هستم فورا لباسهایم را خارج کردم و روی جالباسی پاکستان آویزان کردم و دست راستم را فرو کردم داخل که تا آرنج داخل چیزهایی فرو رفت که از گفتنش معذورم…
البته اونا فقط از خودم بود و مشکلی نداشت…
البته برای من فرقی نمیکنه که از کی باشه من دستم را به راحتی داخلش میکنم و موضوع را بررسی و لمس میکنم تا به نتیجه ی دلخواهم برسم…
راستی داشت یادم میرفت که بگم ما سال گذشته سه جفت دمپایی کودکانه خریدیم برای کودکان بین دو تا دوازده ساله تا کودکان هم بتوانند از آن برای رفتن به طالار اندیشه استفاده کنند و یک جفت دمپایی زنانه و یک جفت دمپایی مردانه هم آنجا گذاشتیم حالا پنج جفت دمپایی اونجا وجود داره که دیشب به مدیرکل گفتم تا برود و دمپاییها را بشمارد و ببیند که اگر لنگه ای کم شده بفهمیم که یکی از لنگه ها داخل خروجی آب شده و مدیرکل هم نرفت و بیخیالی طی کرده بود…
خوب حالا که دست من تا آرنج رفته داخل و مشغول بررسی هستم فکر میکنید چی پیدا کردم…
بله بوگیر افتاده بود داخل و سر تیز مخروطی رفته بود داخل سیفون و من با زحمت بوگیر را از جلدش بیرون کشیدم و از بین مخلفات بالا آوردم و داخل لگن سنگ گذاشتم و دوباره دست مبارکم را فرو بردم داخل و با زحمت بیشتر جلد مخروطی را از داخل سیفون بیرون کشیدم و بالا آوردم و هرچه تلاش کردم نتوانستم بیاورمش بیرون خروجی…
با زحمت چرخوندمش ولی باز هم ناموفقتر از پیش بودم
دوباره پایین بردمش و چرخوندمش و با زحمت بیشتر دست چپم را هم به کمک دست راستم بردم تا بالاخره موفق شدم از خروجی بیرون بکشمش…
حالا دو دستم پر شده بود از موجودات داخل خروجی که دست چپم کمتر آقشته به اونها بود…
با دست چپ شلنگ را برداشتم و به دست راستم سپردم و با دست چپ آب گرم را باز کردم و بوگیر و جلدش را با آب گرم شستم و تمیز کردم و پایین سنگ کنار دیوار گذاشتم و دستهایم را هم شستم و آب را با فشار باز کردم و لگن سنگ را تمیز کردم…
سپس جاهایی مانند دسته ی شیر آب و شلنگ را هم شستم و کارم تمام شد و برخاستم و دستهایم را با صابون شستم و تمیز کردم و با شادی و خوشحالی برای موفقیتم لباسهایم را پوشیدم و رفتم پایین و خبر موفقیتم را به مدیرکل دادم…
حالا قرار بود لباس بپوشیم و بریم به بازار که دوستی زنگ زد که منتظرش بودم که برای موضوعی باهاش حرف بزنم تا شاید کاری کند تا من دست از دیوونگیام بردارم و کمتر دیوونه باشم…
فورا بیخیال بازار شدم و به طبقه بالا آمدم و با آن دوست مهربان صحبت کردم و این خوشحالی هم به آن خوشحالی افزوده شد و من دیوونگیم برطرف شد و شاد و خندان رفتم پایین و لباس پوشیدیم و با آژانس به بازار رفتیم…
راستی به نظر شما من کار خوبی کردم که خودم دست بکار شدم و مشکل فاضلابم را رفع کردم یا باید به مهندسین فنر زن و لوله بازکن متوسل میشدم و برای این کار به این سادگی کلی پول میدادم…
خوب حالا بریم ببینیم آژانسیه چه رفتاری با ما داشت…
وقتی میخواستیم از خانه خارج شویم به دفتر آژانس زنگ زدیم و ماشین خواستیم و گفتم دارم از خانه میرم بیرون که زودتر بیاید…
فورا از خانه خارج شدیم و سر کوچه منتظر ماندیم که نیامد و با مبایل زنگ زدم دفتر و گفتم نکنه راننده اشتباهی رفته به یه کوچه ی دیگر که خانم منشی گفت حالا زنگ میزنم به راننده و پس از پنج دقیقه سرویس آمد و سوار شدیم و گفتم راه را اشتباه رفته بودی که درد دل راننده باز شد که نه خانم منشی یادش رفته بود برایتان ماشین بفرسته و بجای عذرخواهی از شما گفت حالا زنگ میزنم به راننده و من گفتم که من طلبکارانه حرف نزدم و گفتم نکنه راننده کوچه را اشتباهی رفته باشه که او گفت من حالا زنگ میزنم به راننده…
راننده به ما گفت من اونجا بودم که منشی این حرف را به شما زد و به من آدرس شما را داد که بیایم…
دوستان واقعا خنده داره که منشی که خودش خانم مدیر آژانس است بجای عذرخواهی از ما برای فراموشیش بگوید حالا زنگ میزنم به راننده…
خوب این هم از اتفاقاتی که امروز برای من افتاد و همش خوشحالی در پی داشت و من امشب خیلی خوشحال هستم که بسیاری از مشکلاتم بدون درگیری رفع شده…
دوستان ما باید صبوری کنیم و در اوج مشکلات تصمیم اشتباهی نگیریم و با صبر و تحمل خودمان مشکلاتمان را رفع کنیم…
با تشکر از دوستانی که مرا یاری میکنند که کمتر اذیت کنم و کمتر دیوونه باشم و کمتر با دیوونگیام دیگران را ناراحت کنم و با تشکر از دوستانی که مرا میخوانند و با تشکر از دوستانی که مرا تحمل میکنند!

۲۴ دیدگاه دربارهٔ «خاطره یا مسخره بازی!»

درود!
بفرما قدم نحس جون این هم یک مدال طلای اصل برگرفته از رنگ مخلفاتی که من به خوبی لمس کردم…
فکر کنم با این جوابی که به تو دادم حتما پرپری پروازی بشم…
ولی مهم نیست پرپری پروازی شدن مهم اینه که من جواب دندان شکنی به تو دادم!

درود!
آخه زمانی که من ناخداگاهم گفت برو این کارو بکن دستکش مستکش کجا بوده…
تازه دستکشی هم وجود نداره که تا بالای آرنج را بپوشانه
و اگر هم چنین دستکشی وجود داشته باشه که اجازه نمیدهد که من آنجا را به خوبی لمس کنم !

درود!
هرکی به خنگی من شک کنه که خیلی خره…
آخجونمی جون کی قراره حساب کاربریم بسته بشه…
البته برای پست قبلی یه کار بسیار خطرناکی انجام دادم که کامی جونم به من لطف زیادی کرد که با من همکاری نکرد وگرنه من حالا اینجا نبودم و حساب کاربریم بسته شده بود…
واقعا من مدیون این کامی جونم هستم که به من کمک کرد که حساب کاربریم بسته نشه…
من این پست را به افتخار کامی جونم زدم که برای خرابکاری مرا یاری نکرد!

سلام
به نظر من خنگ نیستید. اینکه کسی یادش بره فایلشو کجا ذخیره کرده برا خیلیها پیش میاد. حتی برای کسی که لیسانس یا بالاتر از لیسانس باشه. به نظر من خیلی هم با اراده هستید. در مورد سیفون و اینا هم کلی خندم گرفت خخخ. موفق باشید.

درود!
من یادم نرفته بود که کجا ذخیره شده بلکه فکر کردم در کلیپبردم کپی کردم و خیلی راحت از ورد بیرون آمدم و وقتی در محله پیستش کردم دیدم که فقط حرف ر پیست شد و بقیه متن وجود نداره…
از محله خارج شدم و وارد ورد شدم و هرچی گشتم خبری از پستم نیافتم…
البته من هنوز آموزش این را ندیده بودم که وقتی به این شکل از ورد خارج بشیم و فقط ذخیره کنیم کجا ذخیره میشه…
ولی دیشب آن دوست عزیز که از خواب ناز پروندمش بهم یاد داد
ببخشید که من زیادی پرروم و زیادی برای نوشتن خاطراتم وارد جزئیات ماجرا میشوم
با تشکر از حضورت!

درود!
خوب حالا برای من عربی میرقصید و شکلک درمیارید…
ببین اینجا دستم فقط تا آرنج رفت داخل…
اما چند بار که در اداره برای همکاران و یه بار هم برای ارباب رجوع مبایل بیرون کشیدم دستم تا جایی که میتواند وارد سوراخی شود داخل همانجا رفت تا توانستم موفق شوم مبایل را بیرون بیاورم…
البته اونجا اصل مخلفات وجود نداشت و فقط کمی به دیواره ی لوله مالیده شده بود که اونم اشکالی نداشت…
راستی چقدر باحاله که کف طالار اندیشه بخوابی و دستت را تا همانجا که گفتم واردش کنی…
اینارو بخون و حالشو ببر که همه واقعیته و اگر باور نداری زنگ بزن اداره از همکاران بپرس یا حضوری بیا تا نشونت بدهم عزیزم!

من واقعا به شما غبطه میخورم. انجام چنین کاری اراده محکمی میخواد. شما شخصیتی عملگرا دارید که مورد تحسینه. صد البته که کسب این موفقیت و نیز حلِ هر مشکلی جشن گرفتن هم داره.
البته استفاده از دستکش هم کمک میکنه تا از نفوذ و احتمالا جذب میکروب در پوست به خصوص زیر ناخنها جلوگیری کنه.
سلام ما رو هم به مدیر کل برسونید.
موفق باشید برادر گرامی.

درود!
خوب هر کسی یه اخلاقی داره که منم با این خصوصیت اخلاقی بوجود آمده ام با تشکر از حضور گرمت و امید دادنت
سلامت باشی حالا که متوجه شدی مدیرکل کیه حتما سلامتون را بهش میرسانم!

درود!من همیشه هستم و خواهم بود
من این پست را زدم تا به مخالفینم بگویم خودشان را خسته نکنند و من همینم که هستم و تا زنده هستم و نمیرم و این محله باشه منم هستم و پرپری پروازی شدن مطالبم باعث نمیشه که من سوسول بشم و قهر کنم و بروم…
من از زمانی که به این محله اومدم و کامنت گذار یا پست گذار شدم همیشه پرپری پروازی بوده ام و با پرپری پروازی بودنم بیشتر حال میکنم و لزت میبرم…
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
بسوزه اونجای بدخواهانم و بسوزه اونجای کسانی که پستامو به حاشیه میبرند تا پرپری پروازی بشه…
آره عزیزم من همینم که هستم و هستمو هست تا زمانی که هستم همتونو دارم دوست بخصوص بدخواهانم را!

سلام عدسی. ووووییییی عدسی عجب بابا این۱مورد رو به جان خودم من همت انجامش رو ندارم. اَییی! خخخ! الان از شدت نفرت گریه می کنم! عدسی تو خنگ نیستی دیگه در مورد خودت این مدلی نگو. تو فقط بلد نیستی. خوب آموزش ندیدی از کجا میشه بلد باشی! ببین در همین مدت کوتاه چند ماهه بدون اینکه کلاس بری و آموزش ببینی با کامی داری اینترنت گردی می کنی و کامنت میدی و حتی پست می زنی! تو خنگ نیستی عدسی فقط نابلدی و این هم حل میشه. داری بلد تر میشی. دیگه خودت رو این مدلی نبین! از شوخی گذشته کاری که کردی به قول خانم جوادیان عزیز اراده سفت می خواست که تو داشتی. خود من اگر بودم پول می دادم لوله کش بیاد چون واقعا در خودم نمی بینم خودم این کار رو کنم. حتی از تصورش هم به شدت نفرتم میاد! ولی تو انجامش دادی. آفرین! اون دوستت رو هم خدا خیرش بده که با زنگش هوای دلت رو صافش کرد. چه کیفی میده لحظه ای که می بینی گیر ها پشت سر هم رفع میشن! این لحظه ها رو خیلی خیلی دوست دارم!
همیشه شاد باشی!

لوله بازکن نه لوله کش… خنگ یه اصطلاحه و منظور بدی ندارم و فقط این جزئی از لفذ قلم من است… تو به دل نگیر و بگذار به حساب شیطنت در شیطنت… شماها خیلی به بنده لطف دارید که میخونید و نظر میدهید… با تشکر از لطف و حضور گرمت!

درود!
دمم گرم…من که دم ندارم و اصلا دمم گرم یعنیچه…
راستی مگه من بزغاله هستم که دم داشته باشم… راستی دم خر بزرگتره یا دم گاو یا دم گوساله یا دم اسبی… حالا بگو افرادی که موهاشون را دم اسبی میبندند یعنی چطوری میبندند…
خوب تو که به من میگویی دُمت گرم یعنی منو خیلی دوست داری یا از من خوشت نمیاد…
خخخخخخخهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
من خیلی گشتم ولی دُمی پیدا نکردم!

شب بخیر. من هر کدوم از نوشتههایت را میخونم به یاد این بیت شعر ناب می افتم که دو سه دهه پیش در برنامه صبح جمعه با شما توسط مرحوم عزت الله مقبلی خونده میشد, ز حق توفیق خواستم, وی گفت پنهانی, کدام توفیقی ازین برتر که خلقی را بخندانی. همیشه شاد و خندون باشی.

درود!
من مدتها بود که به دنبال این بیت میگشتم و حالا که اتفاقی به این کوچه سرک کشیدم خوشحال شدم که تو لطف کردی و بیت دوست داشتنی منو برایم اینجا گذاشتی… خوب من یادداشتش کردم تا چندبار بخونم و حفظش کنم تا دیگر یادم نره…
با تشکر از لطف بسیار زیادت و حضور بسیار گرمت!

دیدگاهتان را بنویسید