خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

قدم اول! فقط خودمون! تا نخواییم نمیشه!

سلام به همگی. چیه چپ نگاه می کنی بابا از سر کار در نرفتم امروز تعطیلم یعنی که چی! ای بابا!

بچه ها من1مرض عجیب غریبی دارم و اون اینه یعنی این اونه ولش کن باز دارم میرم خاکی بیخیال میگم من باید حرف بزنم اگر نزنم منفجر میشم. الان هم حرفم میاد دست خودم نیست شرمنده!

بچه ها من اصولا بلد نیستم بحث رو تخصصی کنم. مثلا بیام1سؤال اول بحث بپرسم و به نوشتن هام جهت بدم تا خواننده روی جهتم پیش بره تا به جواب برسه یا نه! من معمولا میگم، یعنی می نویسم، نتیجه و تحلیل با هر کسی که حالش رو داره خط های خرچنگ نشانم رو بخونه! معمولا هم هر کسی هرچی پیدا می کنه از وسط خط هام بر می داره. تعبیر ها و تحلیل ها متفاوتن، جهت هایی که هر کسی در این وادی میره متفاوته، و کلا هر کسی به1نکته این وسط توجهش جلب میشه که با مال بقیه کلا فرق می کنه. نتیجه اینکه من بعد از آگاه شدن از نظرات دیگران می بینم کلی نکته بلد شدم که خودم زمانی که داشتم چیز می نوشتم اصلا توجهم بهش نبود. خداییش از این بخش ماجرا عجیب لذت می برم.

طولانی شد که! البته چون گوینده منم دیگه عجیب نیست. شرمنده من درمون ندارم پر حرفم!

خوب ولش کن بریم سر نق زدن های من. بله نق. بچه ها من نق زیاد می زنم. کسی هم اطرافم نباشه به در و دیوار و زمین و زمان نق می زنم. باید بزنم کاریش نمیشه کرد. این دفعه هم اومدم1خورده نق بزنم.

چند وقت پیش بود. خاطرم نیست دقیقا چند روز پیش ولی خیلی ازش نگذشته! روز بدی نبود ولی عجیب خسته کننده بود. مشکلی نداشتم فقط وحشتناک خسته بودم. هم جسمم هم اعصابم. بعد از ظهر روی مبل کنار اتاق که ولو شدم انگار مردم. حدود های نیم ساعتی گذشت که از شدت تشنگی بیدار شدم. حس کردم سیم پیچ های مخم که همین مدلیش هم اتصالی دارن حالا دارن از شدت تشنگی دود می کنن. آب، نه آب میوه دلم می خواد. این بیرونی ها که ولش کن نمی خوام حدود1سالی میشه که نمی خرم و نمی خورم اذیتم می کنه، الان حلش می کنم.

خلاصه بلند شدم بساط آب میوه گرفتن رو ریختم وسط، چند تا میوه رو ریختم روی هم و دستگاه روشن و دِ برو که رفتیم! ظرف چند دقیقه معجونم آماده شد. جای شما خالی در جوار لیوان پر بهم حسابی خوش گذشت! تشنگی که رفت1دفعه به خاطرم رسید ای وایی گوشیم رو بالای میز اتاق جا گذاشتم اگر این وسط زنگی خورده باشه شلوغ کاریه آب میوه گیری اجازه نداده بشنوم. برم ببینم مادری برادری تماس گرفتن یا نه. رفتم و ای کاش نمی رفتم خخخ!

اوخ تماس بی پاسخ! ببینم کیه! اوخ به توان2طرف آشناست! حالا کیه! اوخ به توان3این بنده خدا واسه چی زنگ زده به من خدایا واسه چی نشنیدم من مرده هم بودم باید زنده می شدم جوابش رو می دادم عجب بد شد که!

تماس گیرنده1آشنای محترم بود که من1طور خیلی خیلی وحشتناکی بهش مدیونم. در زندگیم این آدم1کمک خیلی خیلی بزرگی بهم کرده که حس می کنم تا آخر عمرم بدهکارشم. این شد که برخلاف عادت زشت این ماه هام، که به تماس هام معمولا جواب نمیدم، می دونم خیلی زشته ولی انجامش میدم و به خاطرش واقعا متأسفم، خوب بیخیال، خلاصه جواب ایشون رو باید می دادم و حسابی بد شده بود! فورا گوشیم رو برداشتم خودم به اون آقا زنگ زدم.

-الو! سلام آقای فلانی. عصرتون ب خیر!

-سلام خانم احوال شما!

-شکر خدا هستم هنوز ببخشید به خدا زنگ تماس شما رو نشنیدم و …

… … …

بعد از سلام و تعارف های معمول که بین ما ایرانی ها کم هم نیست، چه قدر بده که کم نیست، رفتیم سر اصل مطلب. یعنی ایشون رفت و من هم پشت سرش.

-خانم1کاری باهات داشتم. یعنی راستش1چیزی ازت می خوام!

-خدا به خیر کنه کاش کارش خیلی محال نباشه این بنده خدا رو که نمیشه من جوابش کنم محض خاطر خدا1چیز شدنی ازم بخواه!

-الو! هستی؟

-بله بله در خدمتم بفرمایید. اگر ازم بر بیاد به روی چشم.

-ازت که بر میاد. خانم فلانی رو که می شناسی.

دختره رو می شناختمش. اسم و رسمش رو شنیده بودم و چند دفعه هم بین بچه ها دیده بودمش. ولی فقط همین. دوستی نزدیک با هم نداشتیم، حرف چندانی با هم نزده بودیم، و خلاصه فقط از هم رد شده بودیم و همین و بس.

-بله البته فقط در حد اسم و رسم نه بیشتر.

-خوب. می دونی که مادرش فوت شده.

-بله می دونم خیلی متأسفم.

-خواهرش هم ازدواج کرده.

-خوب خوشبخت بشه.

-حالا این دختر با پدر بیمارش مونده.

با تمام زور ذهنم داشتم سعی می کردم1ربطی بین این آقا و خودم و اون دختر و مسائلش پیدا کنم و هیچ طوری موفق نمی شدم. کلافه شده بودم و کم مونده بود بگم خوب که چی! ولی خدا به موقع ترمزم رو کشید و این کلید خطرناک رو نگفتم.

-ایشالا خدا پدرش رو شفا بده! ولی معذرت می خوام من نفهمیدم این وسط من کجای داستانم؟

-آهان! حالا برات میگم. این دختر خیلی تنهاست. خواهرش اومده بود پیش من و می گفت دلواپس خواهرشه. ارتباط بیرونی خیلی نداره. گفتم که با پدر بیمارش تنها مونده. خواهرش نگرانه. من هم دلم سوخت. گناه داره! بچه های ما خیلی در شرایط این طوری تنهان. باید اگر میشه کمک کنیم دستشون رو بگیریم.

-خدایا الان من این وسط کجام آخه؟

مونده بودم چی بگم. مادرش فوت شد متأسفم. خواهرش ازدواج کرد خوشحالم. باباش بیماره دعای شفا. الان دیگه چی باید بگم آیا؟

-خلاصه من شما رو بهش معرفی کردم.

وا رفتم.

-ببخشید! من رو بهش معرفی کردید که چیکار کنم؟

-ببین! شما در نگاه من1فرد موفق هستی. داری زندگی می کنی، داری کار می کنی، داری خودت رو اداره می کنی و از پس زندگیت بر میایی. این دختر می تونه با ارتباط با شما خیلی بهش کمک بشه. خواهرش می گفت، … من می گفتم، … اون می گفت، … من گفتم، …

دیگه باقیش رو خیلی نمی فهمیدم. 1سری بحث و توضیح بود در این مورد که ما باید هوای اطرافمون رو داشته باشیم. باید کمک کنیم. اگر موفق هستیم باید این رو به بقیه هم یاد بدیم. باید کمک کنیم. باید کمک کنیم.

دیگه نتونستم تحمل کنم.

-آقای فلانی! معذرت می خوام ولی آخه من چه کمکی می تونم به ایشون کنم؟

-ببین شما ها می تونید با هم رفت و آمد داشته باشید. هم رو1جایی ببینید. مثلا خونه تو! بعدش هم خونه اون! بعدش هم هر جایی که بشه! اول شما2تا، بعدش هم چند نفر بشید. با هم دوره بذارید. برید بیایید آش بپزید حرف بزنید بگید بخندید نق بزنید خلاصه از این حال و هوا در بیایید!

هرچی این بحث پیش تر می رفت من مشکل تر می تونستم خودم رو کنترل کنم.

-معذرت می خوام ولی حال و هوای من بد نیست که بخوام ازش در بیام. من از حال و هوای فعلیم رضایت دارم. خوب و بدش هم با خودم که حلش کنم. لازم ندارم از کسی بخوام بیاد ور دلم بشینه واسهم حلش کنه! حتی از خونوادم هم این رو نمی خوام. این دوره زمونه همه گرفتارن. اینکه من آویزونه1کسی بشم که بیا تنهایی هام رو پر کن یا به نق زدن هام گوش کن و واسه اینکه از این حال و هوا در بیام باهام آش بپز توقع زیادی زیادیه.

طرف در کمال خونسردی می خواست عقبنشینی کنم.

-ببین این طوری منفی موضوع رو نبین! تو شاید رضایت داشته باشی ولی همه این طوری نیستن. ما نباید خسیس باشیم. اگر کاری میشه کنیم باید کنیم.

دیگه داشتم از جا در می رفتم.

-آخه من واسه این آدم چیکار میشه کنم؟ پیشش بشینم چی بهش بگم؟

-خوب حرف هایی که همه میگن. بگید این هفته چه خبر بود. بگید داخل گوشی هاتون چی واستون اومده. بگید کی چی ها می فرسته. بشینید برنامه ریزی کنید برید1گردشی سفری جایی، …

سعی کردم ترکیدنم محترمانه باشه.

-گردش؟ سفر؟ حرف؟ آخه ایشون که اصلا اهل پیام بازی هم نیست که به من بگه کی چی واسش می فرسته! من ایشون رو دیدم20دقیقه بیشتر کنار هم قدم زدیم1کلمه حرف واسه گفتن نداشت فقط من حرف می زدم و بقیه. ایشون اگر هم بخواد بیاد اینجا با خواهرش میاد. دفعه بعدی هم همین طور. جایی هم اگر بخوام ببرمش همین طور. ایشون اصلا نمی خواد1حرکتی کنه من که نمی تونم به زور هل بدمش! واقعیتش بتونم هم نمی کنم. واسه چی من باید همچین عذابی واسه خودم بخوام؟

-واسه اینکه اون بچه ها به همچین چیزی احتیاج دارن. تو می تونی بهش یاد بدی.

-چی رو یاد بدم؟

-زندگی رو. اصول زندگی کردن خودت رو. کلا یادش بده چه جوری بهتر زندگی کنه.

-آقای فلانی اولا من وسط زندگی کردن خودم موندم. دوما واسه چی من؟

-واسه اینکه شما1همنوع هستی و بهتر می تونی بهش کمک کنی.

-این طوری نیست مگه به من همنوع زندگی یاد داده؟ من از مادرم یاد گرفتم. و از برادرم. ایشون هم می تونه از خونواده یاد بگیره. اصلا من از این مدل حرکت های خیر هیچ خوشم نمیاد!

-خوب این اشتباهه. شما باید حس معلمی داشته باشی.

زیر لبی به وضوح خندیدم. خنده ای آشکارا از جنس نارضایتیه مطلق. اون بنده خدا شنید و فهمید.

-خوب اگر هم نداری باید این حس رو پیدا کنی. این بچه ها خیلی احتیاج به کمک دارن. باید کمک کنیم. حتی اگر در حد حرف زدن باشه تا از این تنهایی در بیان. بشینید حرف بزنید. اصلا بشینید نق بزنید. چی میشه مگه؟ در یکی از دفعه ها هر کسی مادر داره با مادرش بیاد. یا با خواهرش. کلا1گروه بشید. من هم کمک می کنم.

-عجب! باشه پس شما گروه رو تشکیل بدید من میشم1عضو معمولیش و در کنار شما اگر کاری بتونم می کنم.

-نه دیگه. من می خوام تو راهبر باشی و من اگر لازم شد کمک کنم.

من گفتم و ایشون گفت و به جایی نرسیدیم. ترسیدم مهارم از دستم در بره. این اخلاق خیلی خیلی زشتیه که من دارم. به خدا می دونم خیلی افتضاحه و افتضاحم سعی هم کردم که معتدل تر و ملایم تر باشم ولی موفقیتم در این سعی کردن هام خیلی کمتر از تلاشم بوده. حرصی که میشم1دفعه از دستم در میره و خودم رو بی توجه به موقعیت مقابلم کامل تخلیه می کنم. این هیچ خوب نیست. ای کاش بشه ترکش کنم! خلاصه واسه پیشگیری از انفجار خودم و واسه خاتمه این بحث که لحظه به لحظه داشت واسهم آزار دهنده تر می شد چشمی گفتم و تماس تموم شد. حرصی بودم. هیچ خوشم از این حال و هوا نمی اومد. واسه چی بچه های ما باید این مدلی پیش برن؟ البته نه همه. من بچه هایی شبیه این خانم رو اطرافم کم ندیدم. افرادی که از بچگی تکیه کردن به خونواده ها، و بزرگ هم که شدن هرچی اطرافیان همنوع توی سر خودشون زدن که این ها رو راه بندازن طرف اصلا نمی خواد تکون به خودش بده. بعدش که تکیه گاهه فوت میشه، باقیه خونواده می خوان خودشون رو خلاص کنن و با1سری حرف پوچ و با1بلد نیستم عضو معلول رو شوت می کنن توی دامن زندگی و1خیرخواه هم پیدا میشه طرف رو شبیه مدال افتخار بندازه گردن من! اوه خدا من اهل این مسخره بازی ها نیستم! نه من نیستم!

دردسرتون میدم. از فردا شب، زنگ از1خط ناشناس شروع شد. تصور کنید من به شناس هام هم جواب نمیدم. گوشیم رو می ذارم کنار زنگ می ترکوندش اگر دلم نخواد که معمولا نمی خواد جواب نمیدم. حالا این ناشناسه زنگ می زد و می زد و می زد. چند روز بعد از طرف اون آقا پیام اومد که این خط فلانیه باهاش تماس بگیر. چشمی فرستادم و رفتم پی کارم.

گذشت تا1شب خاطرم نیست سر چی به شدت ضربه شده بودم. هم خسته بودم هم حال جسمیم واقعا بد بود. سر گیجه هام فلجم کرده بودن و فقط خودم رو رسوندم به1جایی که بی افتم و گوشیم هم بالای سرم بود که اگر اوضاع خطرناک شد بتونم زنگ بزنم1کسی از خونواده بیاد بالای سرم. وسط چرخیدن های نیمه بیداریه سر گیجه واسم پیام اومد. گوشیم رو برداشتم ببینم کیه.

-سلام خانم من فلانی هستم. خیلی به شما زنگ زدم جواب ندادید. در مورد شما آقای فلانی بهم گفت خیلی هم از شما تعریف کرد. حالا اگر اجازه بدید1وقتی من با خواهرم مزاحم بشیم.

گوشی رو به زور داخل دست هام حس می کردم. حالم جدی افتضاح بود. رفتم واسش بنویسم عزیز جان به من بگو دقیقا چه کاری از دستم واسه تو بر میاد که قدم روی سرم بذاری؟ مگه ما2تا بچه کودکستانی هستیم که بذارنمون بغل دست هم تا با هم بازی کنیم و دوست بشیم؟ آخه اینهمه تشکل و کلاس و کتابخونه و کانون بچه های نابینا اطرافته تو بینشون نمیری الان می خوایی بیایی پیش من که واست چیکار کنم؟

سعی کردم بنویسم نتونستم. حالم داشت بد تر می شد. پیش از اینکه درست و حسابی به حرص و به بی حسی ببازم گوشیم رو گذاشتم کنار و از حس و حال رفتم. این هم گذشت و پیام طرف از طرف من بی جواب موند.

یکی از روز های پر کار که شب مهمون داشتیم و با مادرم مثل فشنگ در حال انجام کار بودیم، گوشیم زنگ خورد. دستم حسابی گیر بود.

-اه باز صداش در اومد. این دیگه کیه!

مادرم گفت برو بردار شاید کسی کاری داشته باشه.

-ول کن مادری کسی نیست تو که اینجایی داداش هم می دونه تو اینجایی اگر زنگ بزنه به خودت می زنه.

-عجب اخلاقی پیدا کردی برو بردار شاید1نفر آتیشش گرفته باشه پشت خطت جواب بده ملت گناه دارن!

حس بحث نداشتم. بلند شدم رفتم بالای سر گوشیم. شماره ناشناس بود. برداشتم.

-الو بفرمایید.

-سلام خانم.

-سلام بفرمایید.

-خوبید شما؟

-ممنونم بفرمایید.

وقت شما به خیر!

-خانم ببخشید من شما رو نشناختم میشه معرفی کنید؟

-خواهش می کنم شما خانم جهانشاهی هستید دیگه!

-بله من خودمم ولی عرض کردم من به جا نیاوردم لطفا معرفی کنید!

بچه ها از اینکه ناشناس خودش رو معرفی نکنه به شدت بدم میاد. چند دفعه چند تا از رفیق ها خواستن این مدلی اذیتم کنن که قطع کردم و بعدش خودشون رو کشتن جواب ندادم. اون قدر جواب ندادم که طرف پیام زد بابا منم بردار. پیام زدم تا این آزار جفنگت رو کنار نذاری جواب بی جواب. هر زمان خودم لازم ببینم بهت زنگ می زنم اگر اون زمان خواستی جواب بده ندادی هم به جهنم. دیگه با خط ناشناس سر کارم نذار که حسابی بدم میاد.

خلاصه همه می دونن از این کار خوشم نمیاد. اون لحظه هم اگر طرف2ثانیه دیگه طولش می داد قطع می کردم. طرف هم ظاهرا فهمید چون احوال پرسیدن رو بیخیال شد و خودش رو معرفی کرد.

-من فلانی هستم خواهر فلانی.

-خوب خدا ظاهرا باید1دفعه واسه همیشه این ماجرا رو حلش کنم.

-سلام خانمی احوال شما! خواهر محترم خوبن ایشالا؟

باز هم1سری تعارف که از طرف من زود جمع و جور شد.

-راستش خواهرم چند دفعه به شما زنگ زد. پیام هم داد نمی دونم چی شد شما جواب ندادید.

داشتم عصبانی می شدم. معمولا این مدل زمان ها قاعده ایرانی میگه باید بگیم ای بابا ببخشید شرمنده به خدا نشد فدات بشم حالا در خدمتم ببخشید ها!

ولی من نگفتم. کلا آدم بی چشم و رویی شدم این روز ها.

-خوب حالا من در خدمتم امر بفرمایید.

-راستش من رفتم پیش آقای فلانی در مورد خواهرم. ایشون از شما خیلی تعریف کردن. خواستم1وقتی به ما بدید.

-ببخشید وقت واسه چی! الان من نفهمیدم دقیقا چه کاری واسه خواهر شما از دستم بر میاد بفرمایید انجامش بدم.

-عه! آقای فلانی گفتن با شما هماهنگ کردن!

-آقای فلانی مشکل ندارن خانم این الان بین من و شماست. اصلا شما هم نه. این مورد بین من و خواهر شماست. آقای فلانی رو بیخیالش شما به من بفرمایید من چیکار میشه کنم واسه شما.

-خوب مادرم رو که در جریان هستید! ایشون، …

حرفش رو بریدم.

-بله در جریانم ایشون فوت شدن. خدا رحمتشون کنه!

-ممنونم. داشتم می گفتم. بعد از مامان، خواهرم خیلی تنهاست. 1جور هایی نیاز داره که، … که، … تنهایی هاش پر بشه.

-عجب! خوب واسه چی کانون نمی بریدش؟ کتاب خونه، کلاس کامپیوتر، کلاس زبان، نمی دونم بین بچه ها! ایشون تنها کسی نیست که نمی بینه و مادرش هم دیگه کنارش نیست.

-بله درسته ولی خواهرم نیاز داره که یاد بگیره. 1الگوی مناسب نیاز داره. گفتیم اگر بشه از شما یاد بگیره.

-عزیز جان از من چی رو یاد بگیره؟ چه الگویی بهتر از خونواده؟ همون طور که واسه خود من این طوری بود؟

-نه راستش گفتیم اگر1همنوع الگوی خواهرم باشه نتیجه بهتر میشه.

-من موافق نیستم. الگوی من مادرم بود. هنوز هم هست. ما2تا بچه بودیم. من اون زمان دیدم بدک نبود ولی به خاطر پیشرونده بودن بیماریم از همون زمان جزو نابینا ها محسوب می شدم. مادرم که حالا هم اینجاست و داره می شنوه، همیشه چند برابر داداشم به من سخت می گرفت. کاری ازم نمی خواست که خارج از تواناییم باشه ولی به برادرم راحت تر می گرفت تا به من. داد خاله هام در می اومد و بهش معترض می شدن که این بچه گناه داره واسه چی اینهمه تو بدی؟ مادرم می گفت چون دوستش دارم. چون دلواپسشم. اون یکی اولا پسره، بزرگ که بشه میشه مرد. زن می گیره و پیش می بره. دوما سالمه، هر مدلی باشه از پس خودش بر میاد. باید هم بیاد. ولی این یکی اولا دختره، وسط این اجتماع که سر و تهش مشخص نیست باید بتونه سر پا وایسته، دوما نابیناست. این چشم هاش دیر یا زود کامل بسته میشن. این فردا میشه1زن. اگر ازدواج کنه، باید1طرف زندگیِ خودش و شوهرش رو بگیره و سهم خودش رو انجام بده. اگر بچه دار بشه، میشه مادر و باید بتونه درست واسه بچه هاش مادری کنه. اگر ازدواج هم نکنه میشه1آدم. 1نفر که نمی تونه همیشه منتظر بمونه زن برادرش بیاد جمعش کنه. من هم که همیشه زنده نیستم. این باید از پس خودش بر بیاد. باید چند برابر1آدم سالم بتونه خودش رو وسط زندگی حفظ کنه. الان من بهش سخت می گیرم و بعد ها همین بچه واسه خاطر سخت گیری های امروزم به روحم فاتحه می فرسته. خانم مادرم درست می گفت و من به خاطر سخت گرفتن هاش اندازه خدا ازش ممنونم. مادرم هنوز هم بهم سخت می گیره. از لحظه ای که میاد داخل خونه اگر ایرادی ببینه میگه تا مطمئن بشه دیگه رفعش کردم و بلد شدم چه مدلی از پس رفعش بر بیام. ببینید! به نظر من شما دارید راه رو اشتباه میرید. خواهرتون هم همین طور. خواهر شما باید اولا خودش بخواد، دوما شما بخوایید، بعدش قدم های اول رو بردارید. من1بیگانه هستم و به نظرم واسه خواهر شما چیز های لازم تری جز پر شدن تنهایی هاشون لازمه.

-آخه راستش من چندان بلد نیستم. گفتیم شما، …

-من هم الگوی مناسبی که شما می خوایید نیستم. اگر دنبال الگو هستید خواهرتون رو ببرید بین بچه های نابینا که هر کدومشون در زندگی1سرمشق می تونن باشن واسه1لشکر آدم سالم. ایشون اول باید بره وسط بچه ها بچرخه، داخل کلاس ها و برنامه هاشون باشه، بعدش بینشون و باهاشون هماهنگ بشه و جزو جمعشون و دوستشون باشه. نه اینکه شما بگردید زنگ بزنید واسهش هم صحبت پیدا کنید. بین بچه های ما افرادی هستن که من در برابر توانایی و همتشون تعزیم و شاگردی می کنم. ما کسی رو داشتیم که1سال از نابینا شدنش نگذشته بود که به اصرار شدید خودش عصا دست گرفت راه افتاد وسط خیابون های شهر. با اصرار سر خونواده رو کلاه گذاشت تا بتونه بدون کمک هاشون آشپزی کنه. با اصرار و جنگ به جایی رسید که الان اگر لازم بشه می تونه خودش تنها زندگی کنه. به نظر شما چه مدلی؟ با خواست خودش، بعدش هم کمک بچه ها. بچه ها به خواست خود این خانم و به صورت خودجوش1جمعی رو تشکیل داده بودن که این خانم هر دفعه خودش برنامه و زمان جور می کرد به تکی تکیِ بچه ها زنگ می زد حتی اگر لازم بود اصرارشون می کرد که جمع بشن و ایشون همراهشون می رفت داخل شهر با عصای سفید پیاده روی. اون قدر رفت تا یاد گرفت. الان از خودم بیشتر بلده با عصا بره و بیاد. خواهر شما باید وسط این ها بگرده نه اینکه شما از من زمان بخوایید که بیاریدش اینجا بنشونیدش کنار دست من. این کمکی نمی کنه.

-آخه می دونید! خواهرم زمانی که مامان بود1خورده زیاد متکی به مادرم، …

-خوب این اشتباهه. ایشون باید همون زمان می جنبید. حتی الان هم خودش هیچ حرکتی نکرده و شما و آقای فلانی دارید واسهش دنبال وسیله پر کردن تنهایی می گردید.

-نه نه ببینید مامان تمام کار هاش رو انجام می داد و، …

خیالم به رعایت ادب نبود. دست خودم نبود.

-خوب ایشون مگه طفل بود واسه چی به مامان همچین اجازه ای میدادن؟

-خوب مامان خودش دوست داشت کار های خواهرم رو انجام بده و، …

-دیر فهمیدم که تقریبا داد می زدم.

-خانم مادر شما بسیار اشتباه کردن مگه ما معلول ها عروسک های خونواده هامون هستیم که دوست داشته باشید کار هامون رو کنید. خوب حالا چی؟ حالا که مادر نیست چی؟ من1کمد پر عروسک دارم که هر زمان دلم بخواد میرم سراغشون. مو هاشون رو شونه می کنم، لباس هاشون رو مرتب می کنم، مدل هاشون رو عوض می کنم و همون شکلی که دلم بخواد درشون میارم و بعدش در اون کمد لعنتی رو می بندم تا شاید1سال دیگه که دلم بخواد مدل عروسک هام رو عوض کنم. اون ها عروسکن معترض نمیشن. خواهر شما که عروسک نبود می تونست اعتراض کنه. مادر شما هم به نظر من از سر خودخواهیه محض این بلا رو سر بچهش در آورد و شما و آقای فلانی که الان، …

دست مادرم که شبیه نسیم بهشت خورد روی شونهم متوقفم کرد.

-بسه دیگه دختر جان! تند میری. درست نیست!

سعی کردم. با تمام اراده ای که در خودم نمی دیدم سعی کردم متوقف بشم ولی از خشم به وضوح می لرزیدم. دست مادرم هنوز روی شونه هام بود.

-بسه دیگه قطعش کن کار داریم!

-اومدم مادری!

طرف هنوز پشت خط بود.

-خوب ببخشید مثل اینکه من مزاحمتون شدم. خدمت مادر سلام برسونید.

این ها رسم ادب بود که من به جا نیاوردمش. واسه خواهرش سلام نفرستادم. بچه ها سلام فرستادن ها حیف شدن که به تعارف پیوستن. سلام باید از دل بیاد نه اینکه واسه پر کردن پازل تعارف هامون بگیمشون. من با اون خانم هیچ آشنایی جز چند تا حضور اتفاقی در مکان های مشترک نداشتیم. حالا هم سلامی از دلم بلند نشد که بفرستم براش. نفرستادم.

-خواهش می کنم. خدانگهدار.

-خداحافظ.

گوشیم رو انداختم روی مبل. از حرص می لرزیدم. داغ شده بودم. مادرم کنارم بود.

-خوب دلت نمی خواست گفتی نه. اینهمه حرص واسه چی؟

ترکیدم.

-مادری! آخ مادری! پس کی می فهمن ما عروسک نیستیم؟ طرف میگه مامانم دوست داشت کار های دختره رو انجام بده. این خیلی خیلی این خیلی، … آخ لعنت! لعنتی! فقط به صرف داشتن2تا چشمِ لعنتی میشه اینهمه وقیحانه خودخواه بود و در کمال آسودگی گفت دوست داشتیم این مدلی باشیم! متنفرم! از اینهمه خودخواهیه لعنتی متنفرم مادری متنفر!

حواسم که جمع شد1دستمال دستم بود که عطر دست مادرم رو داشت. و چشم های من از خشمی آتیشی خیس بودن.

-دختر جان! ببین! از قدیم گفتن کسی که تنهایی بره قاضی راضی بر می گرده. اینکه بشینی اینجا دنبال متهم بگردی که تقصیر گردنش بندازی، ازش متنفر بشی و داد بزنی و اشک بریزی آسونه ولی درست نیست. به جای اینکه خودتون رو، یعنی معلول ها رو قربانی های محض خودخواهی های افراد سالم خونواده ها بدونی و جیغ بکشی، اون طرف قضیه رو هم در نظر بگیر و بعد اگر جایی واسه تنفر بود متنفر باش! این هم دقیقا طرف دیگه همون خودخواهیه که داری میگی ازش متنفری. درسته خونواده ها بی تقصیر نیستن. ولی بعضی از شما بچه های نابینا هم تقصیر دارید. تا1جایی میشه انداخت تقصیر مادر که ای بابا من نمی خواستم مادرم نذاشت من مستقل بشم. خودت تا زمانی که بچه بودی می شد من بهت امر و نهی و اصرار کنم که مثلا بدون آژانس جایی نرو. هر جا میری بگو یا آژانس بیاد یا خودم می برمت. ولی بزرگ که شدی ایستادی رو به روی من، حتی چند دفعه هم درگیر شدیم. من می گفتم زمونه خطرناکه1چیزیت میشه. من مادرم. دل ندارم طوری بشی. واسهت می ترسم. ولی تو میگی1چیزیم هم بشه بهتره تا عاجز و آویزون تو و آژانس باقی بمونم. میرم یا طوریم نمیشه و سالم بر می گردم یا1چیزیم میشه که به جهنم. اگر تو هم وا بدی و به من اجازه بدی شاید شبیه اون مادر که از دستش حرصی شدی باشم. نه در همه موارد ولی1چیز هایی هست که من واقعا دلم می خواد واسه تو انجامشون بدم و تو نمی ذاری. تو معتقدی خودت باید از پسش بر بیایی. درست هم میگی. پس با اصرار نگرانی های مادرانه من رو می زنی کنار تا بتونی خودت باشی. بعضی بچه های شما این کار رو نمی کنن. میگن که به وضعیتشون و به خونواده هاشون بابت مراقبت های زیادیشون معترضن ولی عملشون میگه که بدشون هم نمیاد متکی باقی بمونن. مثلا همین مورد رو مثال بزنیم! اون مادر دوست داشته کار های دخترش رو انجام بده و از نظر تو اشتباه کرده بچهش رو اینهمه متکی بار آورده درست. ولی آیا این بچه واقعا هیچ تقصیری نداشت؟ این بچه دیگه بچه نیست. مادرش این طور که واسه من گفتی زیاد از فوتش نگذشته. اون زمان این دختر بزرگ بود. چرا باید اجازه می داد مادرش این طوری نگهش داره؟ یعنی اگر دختره با مادرش صحبت می کرد، بهش اصرار می کرد و ازش می خواست که به جای مثلا شستن لباس هاش لباس شستن رو یادش بده به نظرت مادرش این کار رو نمی کرد؟ ببین! بقیه معلولیت ها رو من کاری بهشون ندارم. تو فرزند نابینای من هستی و من فقط در مورد نابینا هاست که شاید1چیز هایی بدونم چون با یکیشون زندگی کردم. پس الان فقط در مورد نابینا ها نظر میدم اون هم فقط به تو. شما ها فقط نمی بینید. ذهن دارید. اگر اون قدر می فهمید که درس بخونید، برید دانشگاه و به درجه های بالا تر برسید، پس می تونید بشینید منطقی با اطرافیانتون چند کلمه حرف بزنید و قانعشون کنید که از راه درست بهتون کمک کنن تا هرچی بیشتر و بهتر خودتون رو اداره کنید و روی پا های خودتون باشید نه اینکه به قول تو عروسک بشید و عروسک بمونید. اون دختر هم اگر تقصیرش از مادرش بیشتر نبوده کمتر هم نیست. تو هم1طرفه به قاضی نرو! اگر تقصیری باشه از2طرفه. الان هم دیگه بسه ولش کن. بلند شو1عالمه کار مونده من هم خسته شدم پاشو کمک کن دیر شد.

بلند شدم1بوس روی پیشونیه مادرم کاشتم و رفتم کمکش. مادرم درست می گفت. متهم کردن ها کمک نمی کنن. باید خودمون بخواییم. تا بلند نشیم هیچ دستی واسه برداشتن قدم اول روی این جاده حرکتمون نمیده!

چند روزی از این داستان گذشته. من شاید خیلی در مورد اون بنده خدا تند رفتم ولی هرچی به خودم متمرکز میشم می بینم دلم نمی خواد پشیمون باشم. تصور اینکه1کسی حس حرکت رو از دیگران انتظار داشته باشه، از کسی جز خودش، به شدت حرصیم می کنه. شاید من در اشتباهم. ولی به هر حال دلم این رو نمی خواد. نه واسه خودم، نه واسه هیچ کدوم از هم درد هام!

همیشه شاد باشید!

۹۲ دیدگاه دربارهٔ «قدم اول! فقط خودمون! تا نخواییم نمیشه!»

سلام
اولا، خوب می نویسید.
دوما، نکات جالبی توی نوشته شما بود.
سوما، نظر خاصی ندارم. یعنی نمی خوام که داشته باشم.
این یه در خواستی از شما بود. که شما با رفتار و بینش خودتون به اون پاسخ دادید.
اگه، نقد کنم. شاید منصفانه نباشه. اگه، تایید کنم هم شاید منصفانه نباشه.
نه شما رو کاملا میشناسم. نه اون خانوم و شرایطشو.
پس فقط از نکاتی که توی پستتون بود سعی می کنم به خوبی استفاده کنم.
شاد باشید شاز زندگی کنید.

سلام دوست عزیز. شاید زیادی این مدل زمان ها سخت گیر باشم ولی اینکه۱کسی اینهمه از نظرم بی راهه بره به شدت حرصیم می کنه. من عقل کل نیستم بت موفقیت هم نیستم. من از خیلی ها پایین ترم و همون طوری که گفتم در محضر بلند همت ها شاگردی می کنم. فقط آستانه تحریکم این زمان ها به شدت پایینه. ایشون رو دیدم. باهاش برخورد داشتم. حرصم در میاد که ببینم۱کسی عمدا موجودیتش رو ولو می کنه و انتظار میره بقیه دستش رو بکشن و به جاش قدم بردارن و اون۱کسی حتی لازم نمی بینه حرکت کنه. تقصیر ایشون نمی دونم هست یا نه ولی من ظرفیتم اندازه نجات دهنده های صبور که در این موارد حسابی تحمل دارن بالا نیست! کاش می شد با ظرفیت تر بودم! واقعا شاید بشه کمک کرد اگر این بنده خدا به۱با جنبه تر از من می خورد!
کاش نکته هایی که اون بالا بود به درد شما بخوره! یعنی مثبت هاش!
بسیار ممنونم از حضور با ارزش شما!

سلام و ارادت و خسته نباشید
اول مدالم ؟؟؟
متن و خاطره خوبی بود . طولانی بود ولی تا ته خوندمش . با اینکه حرفهاتون رو می فهمم و میدرکم ولی حق با مادر محترمتانِ .
ولی میشه یه فیلم نامه کوتاهِ خوب ازش درآورد . کلا مبحثی چالشی رو مطرح میکنه که برای خیلی از خانواده ها میتونه راه کار ارائه بده .

این جمله ” از ماست که بر ماست ” جوابگوی خیلی چیزهاست . شما خواستید و مستقل شدید . دیگری باید بخواهد و مستقل شود . فقط ی سئوال کوچولو آ همینکه طرف زنگ زده نشانه این نیست که می خواد مستقل بشه ؟

سلام و اردادت
اون شماره ای که چند روز قبل هم تماس گرفته و بی پاسخ مانده بوده هم از طرف خواهرش بوده ؟
و اون پیامک هم از طرف خواهرش بوده یا خود طرف ؟

اگه همش از طرف خواره بوده پس متنو با دقت نخوندم . خخخخ

سلام آقا مهدی. فیلم نامه؟ چه جالب من تا به حال چیز زیاد نوشتم ولی فیلم نامه تا الان ننوشتم! البته۱دفعه خیلی خیلی پیش۱دونه نوشتم که گم و گورش کردم چون ازش خیلی رضایت نداشتم.
واقعیتش در مورد سؤالتون باید بگم که شاید اون بنده خدا می خواست ولی راهش اشتباهه. ایشون به من پیام داد با خواهرم مزاحم بشم. من اگر واقعا بخوام از جام بلند شم، نمیرم آدرس۱نفر آدم به خیال خودم مستقل رو بگیرم و بخوام با خواهرم مزاحمش بشم. اولا اگر پیش واسطه هم رفتم، ازش آدرس و نشونیه چندتا تشکل و کلاس رو می خوام که بچه های ما داخلش باشن و بشه باهاشون برخورد داشته باشم. دوما پیام نمیدم از طرف زمان بخوام که مزاحمش بشم. اول در خودم می بینم از طرف چی می خوام، بعد پیام بهش میدم، یا زنگ می زنم و می خوام که بهم زمان بده در فلان مورد ببینمش تا ازش در اون مورد، یا در اون موارد کمک بخوام یا سؤال بپرسم. نه اینکه در مقابل پرسش طرف که میگه خوب دقیقا می خوایید من چیکار کنم بگم عه آقای فلانی با شما هماهنگ کرده بودن که! من هفته ها دنبال۱استاد گشتم که ایراد های مرواریدم رو پیشش رفع کنم. شماره استاد رو که پیدا کردم بهش زنگ زدم. و زمانی که خودم رو معرفی کردم، و زمانی که طرف بعد از سلام و تعارف های معمول ازم پرسید خوب در خدمتم بفرمایید از دست من چه کاری بر میاد واسه شما انجام بدم، دقیقا می دونستم چی ازش می خوام. نگفتم زمان بده مزاحمت بشم. گفتم من در مورد کلاس های مهره بافیه شما می خواست بدونم و اگر اون طوری که شنیدم این کلاس ها رو دیگه ندارید، اجازه بدید من تک عضو کلاستون باشم و قاطیه بچه های خیاطی بیام. خودم۱خورده بلدم و می خوام شما لطف کنید آگاهی هام رو کامل کنید. اصرار دارم و البته علاقه هم دارم که بلد بشم و ممنون میشم اگر۱زمان بهم بدید تا بیام خدمتتون و چند تا از کار هام رو هم بیارم تا ببینید!
همون طور که گفتم در مورد این خانم شاید من اشتباه می کنم ولی تصورم این بود و این هست که ایشون فقط دنبال۱راه فرار بودن. ایشون و البته اطرافیانشون. و من دلم نمی خواد دریچه فرار باشم.
خیلی بدجنس شدم می دونم. باید ملایم تر باشم. کاش بتونم ولی مطمئنم که حالا نمیشه. شاید بعد ها بتونم. شاید!
خوشحالم که آمدید و خوشحالم که به موضوع پست من رأی فیلم نامه ای دادید. جدی این نظر از طرف کسی که فیلم نامه می نویسه حس مثبتی بهم میده! حسابی ممنونم!

ای واااآاااآاااآااآااایی از اون بالا پرت شدم این پایین! آخ سرم آخ دستم آخ نفله شدم نصف شدم له شدم! شکلک حادثه دیده!
آقا مهدی شما و باقیه دوستان هر قضاوتی کنید روی سرم. حتی اگر بهم انتقاد کنید واسه من قابل احترامه و البته قابل تأمل و تفکر. همیشه حق با پریسا نیست. حتی اگر موافق طبعش نباشه. اشتراک یعنی همین. که من اینجا ماجرام رو گفتم و بقیه نظر بدن. شاید از نظر۱کسی من خیلی بد تا کنم. باید روی این نظر و دلایلش فکر کنم. بلکه این درست باشه. بلکه۱درس۱آگاهی۱نکته در این نظرش باشه که در جهت اصلاحم لازم باشه انجامش بدم. پس راحت باشید!

آقا مهدی درسته اون پیام مال خودش بود زنگ های پیش از خواهرش هم البته از خط خودش بود ولی نمی دونم پشت خط خودش بود یا خواهرش چون جواب ندادم. اما واقعیتش این از نظرم خیلی چیزه که من برم پیش۱نفر واسطه و نق بزنم که من تنهام، یا مثلا مادرم بره در موردم همچین کاری کنه، بعدش هم اون بنده خدا۱کسی رو به من یا مادرم معرفی کنه که من با مادرم بخواییم ببینیمش. چه مدلی بگم! این از نظر من خیلی، خدایا چه کلمه ای بگم که بار منفی نداشته باشه؟ از نظر من خیلی بر خورنده هست. ما آدم های بزرگ هستیم. این مدل مال بچه های کوچیکه که با هم آشناشون کنن و بعدش بشینن تا این بچه ها با هم دوست و هم بازی بشن و… آخ خدا ببخشدم من واسه چی هرچی داخل دلم و داخل سرم می چرخه رو میگم اون هم این مدلی!
کاش خیلی ضایع نکرده باشم خخخ!

خوشحالم از این نظر که سر حرفتون پافشاری می کنید و این یعنی شخصیت
از دیروز که داستانتون رو خوندم ذهنم رو درگیر کرده . میدونم چه ایده هایی برای فیلمنامه شدن خوبه و داستان یا خاطره شما تمام نکات و جنبه های یک فیلمنامه کوتاه خوب رو داره .
خوشحال میشم روش وقت بذارید و رویش کار کنید . اگه کمک هم بخوایند در خدمتم . خدا رو چ دیدید یک وقت ساخته شد و دیده شد . ان شاالله
البته این داستان گوشه ذهن من می مونه و اگه وقت نکردین روش کار کنید حتما یک روز البته قبلش اجازه میگیرم و روی اون کار می کنم
موفق و پیروز باشید

فیلم نامه! از نوشته های چپ اندر قیچییِ من! خدا جونم مگه میشه خخخ؟ واقعا دلم می خواد کاش بلد بودم! حتی اگر هرگز هم شدنی نباشه این نظر لطف شما کلی حس مثبت داخلشه که منتقل شد به من. حسی از جنس امیدواری واسه بهتر و بهتر نوشتن.
باز هم ممنونم. خیلی خیلی ممنونم!

سلام حسین چه طوری خخخ! ببین باور کن تقصیر من نیست. برو به حساب علی اکبر برس. من هرچی پست می زدم این می گفت کوتاهه بلند بنویس. خداییش بلند هم می نوشتم باز این می اومد می گفت باز کوتاهه بلند بنویس. این دفعه بلند نوشتم از رو ببرمش. الان میاد اول وسط آخرش رو می خونه باز میگه کوتاه نوشتی و من دفعه دیگه بلند تر می نویسم. خلاصه تقصیر علی اکبره گیرش بیار به حسابش برس خخخ!
ممنونم که هستی دوست جوان!

باز هم سلام دوست عزیز! بادبادک باز محشر بود. صبح نشستم سرش شب تموم شد. عجیب حس می کردم بعد از تموم شدن کتاب صدای اون خشخش پا روی برف ها رو وسط سکوت خونه می شنیدم. تا آخر اون شب حالم اون مدلی بود!
در مورد لطفی که به نوشتنم دارید هم، جدی این مدلی بود آیا؟ به خدا جدی میگم الان حسابی دارم ذوق می کنم. نه بلدم و نه دلم می خواد که این ذوق رو مخفی کنم پس به وضوح آخ جون!
ممنونم خیلی خیلی زیاد!

سلام پریسا جان.
ببین کل پستت و حرفای مامانت منطقیه ولی شاید از نظر من هم یه کم تند رفتی،
اولین کسی که بهش تکیه کردن و زنگش زدن شما بودی. خیلی توپیدی بهشون خخخخخخخ.
البته من به دید یه مقصر به تو نگاه نمیکنم و اصلا هم ناراحت رفتارت نباش چون من درکت میکنم تو از سر حرص دلت بابتِ دلسوزیهای نابجایی که انجام داده بودن، اینارو بهشون گفتی،، و اونا هم اگر واقعا بخوان که اون خانم نابینا مستقل بشه باید راه دیگه ای رو پیش بگیرن ولی میشد بهتر هم انتقادشون کنی.
ولی نگران هم نباش اصلا شاید همین انفجار تو یه شروع خیلی خوبی بوده که به خود بیان.

موفق باشی گلبانو

سلام زهره جان! ایول به حضورت! جدی خوشحالم کردی خیلی زیاد! زهره به خدا نمی خوام خودم رو تبرئه کنم درست میگید من زیاد تند رفتم ولی ببین من ایشون رو پیش از این دیده بودم. تفاوت هست زهره بین کسی که می خواد بجنبه و کسی که می خواد بجنبوننش. ایشون از نظر من دومیش بودن. با تمام احترامی که واسه خودش و اطرافیانش قائلم، ولی اون ها هم همین رو می خواستن. که۱کسی باشه طرف رو بجنبونه. این که درست نیست! در مورد اون خانم که عصا دست گرفت و راه افتاد هم نوشتم. به خدا زهره این بنده خدا عجیب با همت بود هنوز هم هست. واسه ایشون هم کاری از دست من بر نیومد ولی از دل از ته دل تشویقش می کردم هنوز هم تشویقش می کنم. شاهد بودم چه تلاشی می کرد که راه بی افته. اگر حس می کرد۱کسی از بین ما می تونه براش مفید باشه هر مدلی بود راهمون مینداخت که راه بی افتیم و حلش کنیم. این فرد از نظر من قابل تقدیره و خداییش هر مدل کمکی بهش۱جهان ارزش داره چون نتیجه میده! و نتیجه هم داد. الان ایشون رو اگر بذارن داخل۱خونه مستقل راحت می تونه از پس زندگیش بر بیاد. چون خودش هم تلاش کرد. کاش بیشتر از تشویق کردن هام ازم بر می اومد ولی بر نمیاد چون طرف دیگه بلند شده اصلا لازم نداره۱کسی شبیه من بخواد خودش رو تکون بده بره به دادش برسه! ولی حرصی شدنم، خخخ نمی دونم زهره واسه چی با این موارد که رو به رو میشم از حرص می ترکم. صاف طرف رو از درک خلاص کرد میگه دوست داشتیم کار هاش رو کنیم. طرف هم ظاهرا هیچ مخالفتی نداشت و تا جایی که من دیدمش بعد از فوت مادرش هم هیچ تغییری درش ندیدم.
با اینهمه، همون طور که اون بالا نوشتم، کاش بشه من۱خورده مهربون تر باشم!
ممنونم از حضور همچنان صمیمیت دوست عزیز من!

سلام محمدرضا. آخ بچه ها وجدان درد گرفتم جدی این دفعه واقعا زیاد بود واسه چی من اینهمه نوشتم؟ تماشا کن چه نوشتم ها! شکلک سرخ شدم از خجالت!
معذرت محمدرضا دست خودم نبود تازه بیشتر بود دیدم طولانی شد وسط هاش رو بریدم!
ممنونم که هستی. بسیار ممنونم که هستی!

سلام. کاش میشد تکفیرت کنم و از لیست خط بزنم اسمتو. خخخ
اما چه کنم که دل مهربونی دارم.
اگر مادر بودی و زبونم لال یک بچه معلول داشتی، آنوقت درد پدر مادر رو میفهمیدی.
من میخوام بدونم که چرا همیشه حقیقت رو به کسایی میگیم که اصلا بهشون ربطی نداره؟ و این که چرا طوری بگیم که اثرش رو با تندخویی خنثی کنیم؟
اون آقا حقی بر گردن تو داشت پس نمیبایست باهاش جر و بحث میکردی. گفتن حقیقت به اون هیچ ربطی نداشت.
خواهرش هم مثل اون آقا بیگناه بود. پس گفتن حقیقت هم به اون مربوط نبود.
مادر مرحومش هم گناهی نداشت چون باز باید یک مادر باشی تا حس اون مرحوم رو درک کنی.
قرار نیست همه مادرها درک مادر تو رو داشته باشند. ایشون یا سواد نداشته یا هرچی که بوده بلد نبوده چطور با دخترش رفتار کنه.
اگر میدونست به این روز میفته، باز اینطور کارهاشو انجام میداد؟
قضیه خیلی راحته. یا بخاطر اون آقا حاضر میشدی بگی چشم و به خودش زنگ میزدی و همین حرفها رو که به خواهرش زدی به خودش میزدی، یا کمکش نمیکردی به همین سادگی.
من سال دوم سوم راهنمایی تونستم خودم تنها برم خیابون. قبل از اون معلمین و بزرگان دیگر با حالت تمسخر بهم میگفتن که از ماشین میترسی و از اینجور حرفها. به جای این که تلاش کنم مستقل بشم، از حرفشون بدم میومد و بدتر میشد اوضاعم.
حقیقت یک چیز است، چطور بیان کردنش چیز دگر.
ببخش که رک حرفم رو زدم هرچند قبول دارم جملاتی که انتخاب کردم خندهدار هستند.
بخند تا لذت ببری. حالا کاریست که شده

سلام کامبیز. چه نمی تونم تصورت کنم که جدی شدی اخم کردی و در عین حال با اخم های از جنس خونسردی و باز هم مهربونی توبیخم می کنی. شکلک تفکر در جهت تصور.
کامبیز درست میگی ولی ببین این بنده خدا رو اولا من خودم دیده بودمش، دوما هیچ کسی یعنی هیچ کسی بعد از شنیدن این ماجرا تعییدش نکرد. بدون استثنا به هر کسی گفتم از جا پرید گفت یعنی که چی؟ این بنده خدا رو تو اولی نیستی. از زمانی که ما خاطرمون هست همین مدلی بود. اگر بخواد مهلت کم نیست موقعیت هم کم نبود. اون ها نخواستن چیزی عوض بشه. توانا تر ها سعی کردن و ایشون تغییر نکرد. چون نمی خواد. تو هم نمی تونی بی خودی خودت رو نفله نکن. آخرش خسته و داغون می کشی کنار. از این مدل هاش چند تا دیگه اطرافم هستن. اون هایی که بیشتر می دونستن مثال ها رو بهم یادآوری کردن و دیدم درست میگن.
کامبیز! موافقم شاید مادر دل نداشته. شاید بلد نبوده. شاید اصلا دلش این مدلی می خواسته. دخترش چی؟ کامبیز این خانم خودش سواد داره. شکر خدا سوادش کم هم نیست. این آدم درس خونده پس۲و۲رو می تونه درک کنه. یعنی واقعا در این مدت خودش از این مدل زندگی خسته نشده آیا؟ حتی۱دفعه حس نکرده باید خودش۱حرکتی کنه؟ هیچ زمانی لازم ندیده که باید از مادرش بخواد که به جای اینکه برام انجام بدی بیا یادم بده؟ اگر یادم ندی میرم خودم انجامش میدم، اشتباه یاد می گیرم و خراب کاری می کنم؟ به نظرت اگر دختره سعی می کرد جواب نمی داد؟ می داد کامبیز به خدا جواب می داد.باور کن من اصلا خیال نداشتم با اون آقا بحث کنم مشکل اینجا بود که در مورد این خانم اون آقا اول بهم زنگ زد. من فقط سعی کردم متقاعدش کنم. بعدش هم دیدم نمیشه گفتم چشم. چشم رو گفتم ولی این، … به شدت سختم میشه که من، خودم، خودم رو در موارد دیگه عقل کل بدونم و اصلا نخوام تصور کنم کسی جز خودم داره درست میگه، و عوضش جایی که دلم نمی خواد چشم و گوش هام رو ببندم و نه ببینم و نه بشنوم و فقط هوار بزنم که من درست میگم آهاااییی من درست میگم. به طرف میگم ببرش بین بچه ها، بهش چیز یاد بده، هواش رو خودت داشته باش،! صاف میگه آخه من بلد نیستم. تو باشی نمی ترکی؟ این رو چه مدلی تعبیر می کنی؟ تو خواهر بینای هم خون بلد نیستی و من نابینای بیگانه باید بلد باشم با خواهرت چه مدلی رفتار کنم تا به قول خودت نیاز هاش نمی دونم چی؟
ببین همه این ها رو گفتم نه واسه اینکه باهات بحث کنم. من دلیل های خودم رو گفتم. با اینهمه اگر باز هم از نظرت موجه نبودم و میگی با تمام این ها باز هم از نظرت اشتباه کردم پس باید بیشتر فکر کنم. این لحظه نمی خندم. دارم فکر می کنم. به ایراد هایی که میگید بهم وارده دارم فکر می کنم. جدی میگم. اگر واقعا این طور باشه من باید به شدت در خودم تجدید نظر کنم.
ممنونم از حضور با ارزشت دوست من!

سلام محسن. شما لازم نداری به خودت بیایی چون از کامنتت مشخصه که حواست هست. نه خوابی نه خودت رو به خواب زدی. شما فقط لازمه بلند بشی. البته اگر واقعا از دسته نشستگان باشی! که البته من تصور نمی کنم. از خودمون دلگیر نباشیم! به خودمون بجنبیم! کارساز تره دوست عزیز من!
ممنونم که هستی! ممنونم!

حالا که انتقاد آزاد شده چرا من ازش استفاده نکنم؟ تا حالا داشتم صلوات‌گویان کامنت میدادم.
این چه وضعشه؟ اصلا کی گفت آبمیوه بخوری؟ بعدشم، مگه من بهت اجازه دادم که گوشیتو جواب دادی؟
از نظر من باید بدتر از این رو میگفتی. حرف حق رو باید از دهان توپ شنید.

چی انتقاد؟ کامبیز انتقاد؟ اون هم از من؟ کامبیییززز به چشم های من نگاه کن و بگو انتقاد داری تا همین الان با برق نگاه نداشتهم خاکسترت کنم! به چه جرأتی کلمه انتقاد رو زدی بغل اسم من؟ به چه جرأتی به معجون آب میوه های من گیر دادی؟ به چه جرأتی از گوشیم صحبت کردی؟ به چه جرأتی هنوز کامنت سراسر تمجید از من و حضورم در اینجا اونجا همه جا چیز یعنی نه به جان خودم فقط اینجا همینجا چی شد خراب شد آقا سر نخ از دستم در رفت این وسط اگر کسی۱کلاف با سر فراری دید مال منه! هی آهان پیدا کردم انتقاد! کامبیز تو به چه جرأتی دیگه خاطرم نیست چیچی؟ تو به چه جرأتی جرأت کردی منو با وعده اون پست های سریالیت بذاری در انتظار؟ اصلا این مدلی نمیشه باید حتما بکشمت وایستا برم ساطور پرواز رو کش برم تیز کنم الان میام! جایی نری ها!

سلام بر پریسا خانمی عزیزم
خب به نظر من وسط این همه حقیقت محض و واقعیت تلخ تو هم یه کم که نه خییییلی خود خواهانه عمل کردی, چی میشد حالا تو هم یه کمکی می رسوندی آیا؟ تو هم یه دست میشدی که به سمت اون دختر خانم دراز میشد….
پریسا مهربونتر باش یه کم

سلام بانو جانِ بسیار عزیزِ من! بانو به خدا اگر حس کنم طرف اهل حرکت باشه دست که چی بگم کل شونهم رو میدم زیر گرفتاریش. این آدم از اون دسته هایی بود که باد دستش رو به جای گرفتن می کشیدم. آخه اینکه نشد که! رجوع شود به توضیحاتم در اون بالا ها! باز هم واسه این تصورم دلیل و توضیح دارم ولی عادلانه نیست که بگم. من نیومدم اینجا کسی رو خراب کنم فقط اومدم به این اوضاع معترض بشم پس دیگه در مورد ایشون نمیگم. ولی در مورد مهربون نبودنم، درست میگی. از چیزی که هستم گاهی واقعا شرمنده میشم بانو. به خدا راست میگم. من که اینهمه به معجزه محبت معتقدم واسه چی حدود۱ساله اینهمه بی مروت تر از پیشم شدم؟ باهات موافقم عزیز. باید مهربون تر باشم. کاش اینهمه بد نباشم! خدا کمکم کنه!
ممنونم که اومدی عزیز! ممنونم و حسابی خوشحال! اینجا هم دوباره تولدت مبارک!

حتما در ارتباطت با آن آقای محترم تجدید نظر کن.
واقعا تو مقصر نیستی.
مطمئن باش من هم اگه جای تو بودم، درست با همین شرایط، همین کار رو انجام میدادم. بعدش هم همین قدر متأسف میشدم.
تو همه چیز رو به خوبی میدونی. مادرت صحبتهای درستی داشتند که تو هم نسبت به اونها آگاهی داشتی.
باز هم میگم: در ارتباطت با کسی که این چنین به خودش اجازه میده به هر دلیلی برای زندگی تو تصمیم بگیره، تجدید نظر کن.
هر وقت آرومتر شدی، با خواهر اون خانم صحبت کن و بگو که در حال حاضر امکان برقراری ارتباط رو نداری اما میتونی راهنماییشون کنی تا کم کم خواهرشون رو به استقلال نسبی برسونند.
یادت باشه تو همون کسی هستی که محبت دانش آموزت رو بیپاسخ نمیذاری و بهش کار دستت رو هدیه میدی.

سلام خانم جوادیان بسیار عزیز. دوست بسیار با ارزش من! نمی دونم امروز های من رو چه قدر می شناسی عزیز! ولی شاید بشه تصور کنی که با خوندن این کامنتت، به خصوص بخش آخرش، چشم هام خیس شدن. نمی دونم واسه چی ولی انگار نقاب خنده ها و لودگی هام از این داستان که تا همین حالا چه در اینترنت و چه در جهان واقعی به زور نگهش داشته بودم۱دفعه رفت کنار و دلم خواست سرم رو به این مبل داغون تکیه بدم و از شدت تأسف به شدت گریه کنم. تأسف واسه امیر، واسه مهدی، واسه این دختر، واسه خواهرش، مادرش، و بیشتر از همه تأسف واسه خودم که نمی تونم واقعا نمی تونم به این آدم هیچ کمکی کنم. نمی تونم مجبورش کنم که بخواد. نمی تونم حرکتش بدم. شاید اون خواستن رو بد تعبیر کرده. شاید بد یادش دادن. باید۱کسی باشه که بهش یاد بده چه مدلی بخواد و چه مدلی بره تا برسه. من اون۱کسی نیستم. بلد نیستم. زورم نمی رسه! کاش می تونستم. کاش می شد! کامنتت دوست من یکی از هم دلانه ترین نظراتی بود که در این روز ها در مورد این داستان دریافت کردم. ولی پس واسه چی چشم هام، … اون آقا با وجود تمام ارادتی که بهش دارم، ای کاش پیش از اینکه اون بنده های خدا رو درست یا نادرست به همکاری های من امیدوار می کرد، اول با خودم حرف می زد. می پرسید، می دید، می دونست که من می تونم یا می خوام بعدش می فرستادشون طرف من که مجبور نباشم اینهمه بد رفتار کنم! خودم رو توجیه نمی کنم ولی کاش به نتونستن ها و حتی نخواستن های اطرافیان بیشتر بها بدیم. من بار ها بهش گفتم واقعا نمی تونم نمیشه ولی، … امیر ازم۱ماهی می خواد. این بچه نمی بینه همکار ها میان سر کلاس هی میگن هی میگن. این هم دلش خواسته. باید۲تا بند سنگ اضافی بخرم دم عید۱دونه واسش درست کنم. اگر سال آینده رو این بچه بدون ماهیِ مرواریدی شروع کنه، تقریبا مطمئنم که تا آخر سال۱چیز تاریک، بسیار تاریک گوشه دلم سنگینی خواهد کرد!
ممنونم که هستی دوست من! بسیار بسیار ممنونم از حضورت، از هم دلیت، و از مرهمی که به تأثر و تأسف شدید اما یواشکیِ من گذاشتی!
پاینده باشی!

الته خخخخخخخخ چه تند دعوات کردمااااا واااای بر من وااای ……
پریسا این مدل دختر ها رو که می بینم با تمام وجودم دوست دارم کمکشون کنم تا یه کم فقط یه کم به خودشون بیاند …. خلی ناراحت می شم …. به نظرم حتی اگه خودشون هم نخواند ما باید تا حد خودمون بهشون کمک کنیم …. شاید یه تلنگری بشه که خودشون هم حس خواستن پیدا کنند …. پریسساااا تو هم با این پست هات ….. پست بزن بریز بشکن خورد کن بکش بزن بخندیم حال گریه زاری ندارم که خب

نه خیر نمیشه یعنی چی دعوام کردی؟ شکلک سرم رو کج کردم دارم خودم رو می کشم هرچی مظلوم تر جلوه کنم ولی از اونجایی که بسیار جوهرم ناخالصی داره نمیشه که نمیشه و در نتیجه شکلک تلاش در جهت پنهان کردن برق ابلیسی در نگاه خبیسم از نگاه بانو! پست بریز بپاش بزنم آیا؟ خخخ! من بزنم شما میایید بخندیم آیا؟ موافقی این دفعه۱پست بزنم هر کسی بیشتر خندوند ازم جایزه بگیره آیا؟ بچه ها موافقید؟ بزنم؟ هستید مسابقه بدیم خخخ! الان نه ها نمی دونم کی!

اوخ وایی واااآاااآاااآاااییی واهاهاهایی خدا خودم رو سپردم به خودت خخخ! بچه ها مظنه سوراخ موش الان چنده کسی می دونه آیا؟ شکلک پدرم در اومد ریز بشم از این گوشه در برم نشد گیر کردم لای میله های این پنجره کوچیکه! یکی بیاد درم بیاره!

سلام نازنینِ نازنین. هم محلیِ عاقل و مهربون! موافقم واسه همه نمیشه۱نسخه پیچید. من هم واقعا شاید اگر کسی دیگه در شرایط دیگه طرف مقابلم بود نسخه دیگه ای براش می پیچیدم. البته این نسخه رو هم من واسه خودم پیچیدم. به اون آقا گفتم من نمی تونم. واقعا نمی تونم. کار من نیست. ولی گفتنم به جایی نرسید. قدم شما روی چشم دوست من. هرچه می خواهد دل شادت بگو. تمامش با ارزشه. ممنونم از حضورت نازنین جان!

سلام پریسا بابا با چی مینویسی?بابا کیبردت خراااااااااب میشه یه کم کوتا خخخ راستی تو اسکایپ آیدیت هست خودت نیستی موفق باشی آبجی پریسا ببخشید خاله پریسا ای بابا آخرش خاله یا آبجی خودت بگو

سلام سجاد. خوبی جوان آیا؟ اول آخری هاش رو جواب بدم آیا؟ نه آبجی نه خاله. فقط پریسا. پریسای بدون هیچ چی. این از این.
اسکایپم اون آیدی که ازم می شناسی رو۱جور هایی ترکش کردم. طرفش که میرم انگار تمامِ، … خخخ بیخیال اون آیدیم باطله بیخیالش.
کوتاه هم که ببین نمیشه خوب اگر کوتاه بنویسم علی اکبر ناراحت میشه که! خخخ شکلک دردسر واسه علی اکبر. ممنون از حضورت!

درود. خب من متن پست و کامنتا رو خوندم و دارم کامنت میذارم.
لازم نیست که بگم خعیییلی قشنگ مینویسی و سعی میکنی همه چی رو منتقل کنی.
دیگه هم وقتی مینویسی چیزی ازش کم نکن. آخه نوشته ای که با حس نوشته میشه یه چیز دیگه هست.
بنظرم که حق با تو بود البته تا حدودی. ولی از اون طرف ماجرا هم خب خبر نداشتی. یا بهتره بگم که جزئیاتو نمیدونستی. واس همینم میگم حرفای کامبیز قابل توجهند. بالاخره کامبیز به یه دردی خورد و یه حرف درستی زد خَخ.
پس من میگم ضمن اینکه حق با تو بود, ولی کمی تا اندکی تند رفتی و مشکل تو انتقال مطلبت بود.
پریسا. اینکه آدم حرفشو واضح بزنه خعیلی خوبه. ولی چه جوری بزنه مهمتره.
مثلاً میتونستی در قالب یه پیشنهاد مطرح کنی که من میتونم با انجمنها آشناش کنم و در این مورد میتونم کمکش کنم.
وقتی کسی نمیدونه یا نمیتونه یه موردی بگه: بهتره که ما خودمون اقدام کنیم و چیزی که حس میکنیم واسش خوبه رو در قالب پیشنهاد بهش ارائه بدیم. اینجوری اگه طرف قبول نکرد, دیگه هیچ عذاب وجدانی هم وجود نداره, چون ما به بهترین نحو کارمونو انجام دادیم.
گاهی وقتا واقعاً اینقد زندگی پیچیده میشه که ساده ترین راه رو هم آدم گم میکنه. دیدی یه وقتایی گوشی تو دستته ولی هی دنبالش میگردی. حالا تو دستته ولی اینقده این زندگی لعنتی سخت میگیره که نمیدونی تو دستته.
هی میگن بابا گوشیت تو دستته, هی میگن ایناهاش. ولی زندگی نمیذاره تو به این فکر کنی که اصن این حرف درسته یا نه. و از اونجا قضیه دیدنی میشه که به همون گوشی که تو دستته زنگ میزنند تا شاید تو متوجه بشی که تو دستته. اینی که میگم رو خودم از نزدیک شاهد ماجراش بودم ها. خدا گواهه که الکی نمیگم.
بعله من حرفاتو هم گفتم به شدت قبول دارم و متن پستت رو بتوان میلیاردها بار لایک میکنم.
ولی امای قضیه اینجاست که تا چه اندازه از اونور قضیه خبر داریم و داشتیم.
این کارت یا طرفو از صفر به صد میرسونه, و یا هم از صفر به منفیه صد میرسونه.
یعنی یا آره ی آره, و یا هم نهی نه.
به نظرم که باید بیشتر تمرین کنی تا عملت رو با نیت خیرت هماهنگ کنی.
البته اینو هم از متن پستت دریافتم که خب تو هم تو حال درستی نبودی ولی ما باید بتونیم وقتی تو این حالتها هستیم و خلاصه حالت طبیعی نداریم خودمونو کنترل کنیم. وگرنه که هرکی شاید بتونه در حالت عادی خودشو کنترل کنه.
اینجوری بگم که کنترل کردن در حالت عادی که هنر نیست. چون در حالت عادی بوده.
فقط من یه نکته ای به این کامبیز بگم و برم. آخه عزیزم تو که یه دانلود ساده رو نمیتونی انجام بِدی, چه جوری ادعای استقلال میکنی و چه جوری میتونی بری سر کوچه و خیابون. تو فعلاً باید کل مطالب همه ی سایتا رو دانلود کنی تا شاید بتونی به مستقل شدن فکر کنی.
حالا واس بعدش یه تصمیمی واست میگیرم.

سلام علی! همچنان داری آموزش میدی آیا؟ خوب می کنی آفرین!
علی! من در مورد انجمن ها به خانمه گفتم می گفت نه بلد نیستم. آدرس بهش دادم باز می گفت نه ترجیح میدیم نیاز هاش، تنهاست، خواهرم، الگو، یاد بگیره، نیاز داره، آخ علی خدای من وایی علی! علی به خدا دست خودم نبود زمانی که صاف برگشت گفت مادرم دوست داشت این طوری کنه دیگه نفهمیدم چی شد. درست میگی و درست میگید باید دیر تر حرصی بشم. باید بیشتر تحمل کنم ولی نمی کنم. نمی شد علی نمیشه. من گاهی پیش میاد که متوقف میشم. کلا از زندگی متوقف میشم. حالم در این گاهی ها درست نیست. و اون هفته ها یکی از اون گاهی ها بود. هم جسمم هم روانم به شدت متوقف بود. نتونستم تحمل کنم. نشد. باید بیشتر تمرین کنم خیلی بیشتر. گیریم که توقع اون ها نابجا بود. کلا من این۱سال که گذشت خیلی زود تر از گذشته ها از جا در میرم. واقعا حرصی که میشم تا آخر آخرش میرم بعدش حواسم جمع میشه بر می گردم به تماشا که وایی خدا ببین چیکار کردم! گاهی هم خیلی دیر پشیمون میشم. گاهی هم اصلا پشیمون نمیشم خخخ! جدی میگم کلا این۱سال رو عصبانی سپری کردم. این شاید درست نباشه. پیچیدگی های زندگی واسه همه هست. من در پیچیدگی های زندگیِ خودم گیر کرده بودم. اون هفته ها۱خورده بیشتر. نتونستم به گیر های اون ها فکر کنم. حتی نشد که احتمالش رو بدم. با اینهمه، همچنان دلم نمی خواد این داستان ادامه داشته باشه. در شرایطی نیستم که بتونم به همچین موردی چیز مثبتی بدم. علی واسه خودم هم پیش اومد. دسته کلیدم رو گرفته بودم تکونش می دادم جیرینگ جیرینگش همه خونه رو برداشته بود و من داشتم دنبالش می گشتم و چه حرصی هم می خوردم که نیست آخه نیست پس کو! هرچی هم بهم می گفتن دستته بابا تکونش نده کلافه شدیم پریسا این لعنتی دستته! مگه به سرم می رفت؟ به خدا اصلا نمی فهمیدم.
خلاصه اینکه شاید لازم باشه من روی آستانه تحریکم۱خورده بیشتر کار کنم! نه! خیلی بیشتر از۱خورده! ممنونم از حضورت هم محلی!

سلام وحید. فقط می تونم حضور عزیز و ارزشمندت رو لایک کنم و دیگه هیچ. البته به این خاطر که جوابم به کامنت کامبیز طولانی بود و تکرارش اینجا فقط پر حرفیِ اضافیِ وگرنه بیشتر از لایک می نوشتم. ممنونم که هستی دوست خوب من!

سلاااام پریسای بد اخلاق خشن اخمو عصبانی سنگدل خخخخخ
آخ پریسا درک میکنم، همین چند روز پیش واسم اتفاق افتاد. طرف کیلومترها باهام فاصله داشت و انتظار کمک داشت. نمیدونستم واقعا منظورش از کمک چیه! منم ارجاعش دادم به انجمنها و کلاسهای اطرافشون و دیگه هم جواب تلفنشو ندادم!
پس الآن منم خشن بد اخلاق سنگدل عصبانی اخمو هستم آیااا؟؟

سلام غزل عزیز! غزل۱غزل بگو دلم غزل های غزل نشان می خوادش!
از نظر من تو هیچ کدوم از این ها که گفتی نیستی. گاهی واقعا نمی شود که نمی شود که نمی شود. من کلا بد رفتار شدم یعنی بودم حالا بد تر شدم ولی تو ماجرات متفاوته. اما کاش این نمی شود ها رو۱کسی باشه که باور کنه! مثلا واسه من در این ماجرا اون آقاهه ای کاش باور می کرد!
ممنونم که هستی!
همیشه شاد باشی!

سلام و درود بر پریسا خانم
خوبید که انشالله
خب تک تک کلمات این پست لااااااییییک داااره
ببین شما دقیقاً درست به اون خواهر این خانم گفتید حالا شاید کمی تند رفته باشید ولی کار شما غلط هم نبوده
به هر حال منم که کمی متکی هستم باید به تک تک این حرفای شما فکر کنم ببین من کمی که چه عرض کنم اساساً محارت جهت یابیم ضعیفه البته آموزشای متنی تحرک و جهتیابی و آموزش صوتی که آقا اشکان در محله گذاشتن رو دانلد کرده و باید بگوشم
خب منم قبول دارم که باید از یه جایی منِ احمد تنبل شروع کنم تا از درجه ی اتکام نسبت به بقیه کم بشه
به هر حال مرسی که شما این پست رو زدید و منِ احمد رو در این خصوص به فکر بیشتر در این خصوص فرو بردید
به امید مستقل شدن همه ی دوستان هم نوع
شبتان بخیر و شادی شب خوش و خدا نگهدار

سلام احمد آقای وکیل محله. چه خبر از جرایم؟ کمتر نشده آیا؟ احمد آقا هیچ کسی کامل نیست. من خودم هم به خدا چندان قوی نیستم. فقط اندازه ای که بتونم از پس خودم۱جا هایی بر بیام. وگرنه من هم مثلا در۱راه که دارم میرم نمی تونم مستقیم برم و هی کج میرم به چپ و راست. این یکی از ضعف های بزرگ من در جهتیابیه. جز به زورِ تمرکز خیلی شدید نمی تونم۱راه مستقیم رو واسه مدت طولانی برم و منحرف میشم. باید بیشتر تمرین کنم تا بهتر بشم. نمی کنم و در نتیجه بهتر هم نمیشم. می بینی دوست من؟ همه ایراد داریم. ولی شما قدم اول رو برداشتی. شما داری میگی من زیاد متکی هستم و این متکی بودنم خوب نیست و حس می کنم باید اقدام کنم. فقط کافیه به این حس توجه کنیم. اقدام کنیم و شروع میشه. ولی اگر من نخوام بپذیرم که این اتکا اشتباهه، هیچ کسی نمی تونه بهم کمک کنه. حتی اگر۱۰۰۰تا دست بخوان نجاتم بدن هیچ فایده ای نداره. پریسا اگر خودش نخواد از جاش بلند شه خدا هم بلندش کنه باز خودش رو ول می کنه تا پخش بشه روی خاک!
شما هم مطمئنا از چیزی که اینجا گفتید بهتر هستید. نمیشه آدم بدونه کجای کاره و توقع پیشروی هم از خودش داشته باشه و متوقف بمونه.
بسیار ممنونم که هستی دوست عزیز!

سلام محمد! جدی؟ یعنی به نظرت خیلی آتیشم زیادی بالا نبود آیا؟ به خدا هرچی به طرف می گفتم۱چیز دیگه می گفت آخرش هم تیر خلاص رو زد میگه طرف دوست داشت. عه عه این هم شد کار؟ به جان خودم جدی میگم این استدلال اون هم در اون حال و هوای نکبتِ من واقعا بیشتر از حد تحملم بود. خدا شاهده نتونستم تحمل کنم. اگر واقعیتش رو بگم، همین الان هم اگر پیش بیاد تردید دارم بتونم تحمل کنم. می دونم خیلی مثبت نیست و مثبت نیستم ولی واقعا نمی تونم تحمل کنم!
ممنونم که هستی! ممنونم از لایکت و حضورت و لطفت!

سلام عزیزم وقت خوش. ای کاش نمی نوشتی خیلی دلم گرفت خیلی دلم شکست امروز همین رو کم داشتم تا اشکم جاری بشه آخه نوشته تو یک خاطره تلخ رو از اوایل ندیدنم در این شهر کوچک و فاقد امکانات رو برام یادآور شد ای کاش بعضی وقت ها خودمون رو جای طرف مقابل میذاشتیم پری مهربون تو از زندگی اون بنده خدا و مادرش چه خبری داشتی مگه تمام مادر های دنیا مثل هم توان و انرژی دارند مگر همه شرایط ها یک سان هستند نه پری دل سوز نه من اصلا دوست ندارم مثل دوستان تعید کنم من میگم کامل مخالفم حد اقل گوش کردن حرف اون بنده خدا هیچ زحمتی نداشت. ببخشید که تند می نویسم اما به همون دلیلی که گفتم خیلی دلم شکست. نمیدونم بگم یا نگم چون خودت اینجا نوشتی حتما دوست داری نقد و بررسی بشه پس من هم میگم پری مهربون و دوست داشتنی تو ده سال پیش هم یک همچین رفتاری رو با یک همچین بنده خدایی داشتی اگر بدونی چه نا خاسته چه ضربه بزرگی به اون و خوانواده اون بنده خدا وارد کردی بهم میگفت من فقط یک راهنمایی کوچک می خواستم به من این خانوم رو معرفی کردند و اون با رفتارش خیلی دلمون رو به درد آورد و خیلی چیز های دیگه که این جا جاش نیست. البته این ها فقط گفته های اون بود و ما هم از شرایط خبر نداریم چرا که خودت میگی اون خانوم رو از نزدیک میشناسم چرا که من هم تو رو خوب میشناسم یادم نرفته و نمیره که اوایل که گوشی خریدم چه معلم خوب و مهربونی برام بودی شاید اگر من جای تو بودم اون همه وقت و انرژی نمیذاشتم. پس حتما این کمک خواستن از جنسی دیگر بود ولی گلی میشه مهربونتر باشیم. خلاصه این که میدونم میدونی که چه قدر دوستت دارم.

سلام دوست من! عرض ارادت استاد!
اول که خدا نکنه گریه کنی! ایشالا دلت همیشه شاد و چشم هات اگر هم خیس میشن از شوق باشه نه از سر دلشکستگی.
عزیز تمام فرمایشات شما درست ولی مطمئنا شما هم در این مورد با من موافقی که هر کسی وظایفی داره. اون مادر لازم نبود کار خارج از توانش انجام بده. به نظر من اینکه به۱کسی یاد بدیم چه طور خودش جای خودش زندگی کنه خیلی ساده تر از اونه که هر دفعه و هر روز و هر لحظه خودمون به جای ایشون زندگی کنیم. خونواده ها در هر شرایطی که باشن نسبت به فرزند هاشون وظایفی دارن که عمل بهشون توان از جنس معجزه لازم نداره. من مادری رو می شناسم که معلول جسمی حرکتیه. این بنده خدا از کمر به پایین کاملا فلجه. این آدم بچهش رو شبیه گل تربیت کرده. بچه بزرگ شده و از نظر من نمونه کامل۱بچه خوب و فهمیده و از هر نظر مثبته! من پدر و مادری می شناسم که جفتشون معلولن. با دیدن زندگی و تربیت بچه هاشون به خدا من از خودم واسه خاطر نق زدن ها و نتونستن هام شرمنده شدم. اگر بدونی از چه موانعی در زندگی رد شدن و بچه هاشون رو هم گذروندن. من از این مثال ها زیاد دارم. تمامشون هم افرادی بودن که تصور نمی شد بتونن ولی تونستن و چه عالی هم تونستن. مادر هرچی هم ندونه، دونستن این واقعیت که این بچه۱آدم جدا از خودش هست و خواه ناخواه باید زمانی جدا از مادرش زندگی کنه سخت نیست. این رو با عرض معذرت نمی تونم بپذیرم. خوب اصلا این هم درست، مادره توان نداشت. آگاهی نداشت. خواهر چه طور؟ اصلا خونواده کلا نتونستن و ندونستن. خود اون خانم چه طور؟ خودش هم این واقعیت رو نمی دونست؟ آیا توان نداشت بدونه و واسه اطرافیانش توضیح بده؟ این خانم تحصیلات دانشگاهی داره. شما درس خوندی و می دونی درس خوندن ذهن تحلیل گر و باز می خواد. کسی که تونسته خودش رو به دانشگاه برسونه آیا ممکنه از حقیقت به این واضحی نا آگاه باشه آیا؟ من نمی تونم این رو بپذیرم. شما خودت حاضری همچین معامله ای باهات بشه؟ به خدا حاضر نیستی. اگر خونواده بخوان به جات زندگی کنن نه تنها موافق نیستی، بلکه این رو تحقیر تلقی می کنی. معترض میشی و متقاعدشون می کنی باید در کنارت باشن نه به جات. می دونی واسه چی؟ چون شما ذهنی داری که تحلیل می کنه. درک می کنه. می دونه. اون خانم به مرتبه شما نرسید ولی اونقدر سرش می شد که بره دانشگاه. و من هیچ مدلی از صاحب۱ذهن سالم این ندونستن رو نمی پذیرم. ما در قبال خودمون وظیفه داریم. اینکه بخواییم از زیر وظیفه هامون در بریم درست نیست ولی نهایتش اطرافیان می تونن بگن خوب ما گفتیم و طرف نشنید. از خودش که به خودش مهربون تر نیستیم. به خودش مربوطه. ولی اگر پیش تر بریم و بخواییم سستی های خودمون رو با ندونستن ها توجیه کنیم و خودمون و وظایفمون رو روی شونه های بقیه رها کنیم نه تنها مثبت نیست بلکه از نظر من بسیار وقیحانه هست. هر کسی واسه خودش گرفتاری هایی داره. شونه های مردم جا واسه تکلیف های اضافیه بقیه نداره. من نمی تونم از کسی توقع داشته باشم بیاد کم کاری هام در قبال خونوادم و خودم رو جمعش کنه. بعدش هم که طرف نتونست یا اصلا نخواست بشینم بگم کمکم نکرد دلم از دستش شکست. من حتی به خودم این اجازه رو نمیدم که از خونواده خودم بخوام که بیان تنهایی هام رو پر کنن یا سستی هام رو جمع و جورش کنن. به نظرم این توقعم نه تنها عادلانه نیست، بلکه بسیار نابجاست. بیگانه که جای خود داره. تصور می کنم لازمه که ما آدم ها به جای راه ساده تر، دنبال راه درست بگردیم هرچند اولیش آسون تره. به جای اینکه بشینیم از بقیه توقع داشته باشیم هر زمان سوت زدیم بپرن کمکمون، و اگر این مدلی نشد و اگر توقعمون رو براورده نکردن خودمون رو قربانی های دلشکسته سردی و سنگ دلیِ اطرافیان معرفی کنیم، باید اولا خودمون رو به جای طرف بذاریم، بعد هم اول از خودمون متوقع باشیم و باور کنیم که اگر می خواییم قربانی نباشیم باید خودمون بجنبیم نه اینکه دنبال۱شونه باشیم واسه تکیه کردن. دیگران هم حق دارن۱چیز هایی رو نتونن یا نخوان. در مورد۱۰سال پیش و اون عزیز که هرچی به ذهنم فشار آوردم خاطرم نرسید کیه، ایشون هم احتمالا شبیه من تنها رفتن قاضی و طبیعتا راضی برگشتن. در این مورد که اینجا تعریفش کردم هم چه بسا که این خانم محترم بره هر جا دلش می خواد و بگه من فقط۱کمک کوچیک ازش خواستم ولی اون دلم رو درد آورد. تا جایی که خودم رو شناختم و اطرافیانم هم شناختنم، هر جا اگر چیزی ازم بر اومده انجام دادم و باز هم اگر چیزی ازم بر بیاد انجام میدم تا بچه های ما شده۱قدم کوچیک هم باشه پیش تر برن. ولی واقعا تحمل ندارم۱کسی بخواد اضافه مشق های زندگیش رو من واسش پاکنویس کنم. من هم شبیه بقیه تکلیف هایی دارم که باید انجام بدم و دفترم واسه بقیه جا نداره. در مورد گوشی، من اگر کاری کردم انجام وظیفه بود عزیز. هرچند شما لطف داری و من واقعا کاری نکردم. اولا شما خودت مشتاق بودی و بلد شدی، دوما بیشتر کار رو سارا جان کرد که الحق آموزش دادن هاش حرف ندارن! خوشحالم اگر تونسته باشم۱کوچولو کمک کرده باشم!
باید ببخشی که سفت و صریح نوشتم. خدا کنه ازم دلگیر نشده باشی! شاید در این مدل موارد و در خیلی موارد دیگه موافق نباشیم ولی من همچنان دوستت دارم و شما از نگاهم۱سرمشق مثبت از موفقیت برای بچه های اطرافمون هستی.
راستی مدت هاست هم رو ندیدیم. کاش پیش بیاد و شما رو ببینم. می خوام شلوغ کنم و گوش هات رو به سوت بندازم. باز هم راستی، الان کیفیت عطر در چه وضعیه آیا؟ از همون عطر ها می خوام! می خوام شما رو که دیدم عطر بارونت کنم خخخ! جدی نگیر عزیز باهات شوخی کردم ولی البته راست میگن که همیشه۹۰درصد شوخی ها جدی هستن خخخ!
ممنونم که هستی دوست من!
ایام همیشه به کامت!

سلام خییلییییییییییییی عالی این رک بودن ببین وقتی یه بینا یا یه کسی که باهات رودرباسی داره میاد میگه خانم فلانی شما مثلا خیلی باهوشید یا مثلا خیلی توانمندی اما پیش خودش میگه الاهی بمیرم خوبه؟ یا این که در مواردی احساس میکنی لباست کثیف یا مثلا همون قصه ی کفشها که کسی نگفت خوب؟
پس رک بودن عالی ولی یه چیزی بگم
من اگه بودم از فرصت سوءاستفاده میکردم یعنی چی یعنی
این طرف میاومد یه چیزی هم بهش یاد میدادم واقعا هم وقت میگذاشتم راهنماییش هم میکردم که به اون مراکز بره راهش هم مینداختم
اما ساعتی فلان تومن خخخخخهههه

سلام حمیدرضا. بابا من چیزی ازش نخواستم داشتم راهنماییش می کردم برو فلان جا فلان جا طرف میگه من بلد نیستم. خوب دارم بهت توضیح میدم دیگه گوش بده واسه چی وسطش میگی بلد نیستم؟ ببین تصور کن الان من۱گیری داشته باشم بیام بگم حمیدرضا من از پس فلان کار برنمیام بیا تو واسه من انجامش بده. میگی من نمی تونم. زمان ندارم موقعیت ندارم نمی دونم اصلا میگی حوصله ندارم. ولی یعنی که چی خوب خودت انجام بده! میگم بلد نیستم. تو میگی خوب من یادت میدم. توضیح میدم گوش کن انجام بده. حالا تصور کن من بیام بگم آخه می دونی چیه؟ من بلد نیستم. خداییش تو چی بهم میگی؟ حس نمی کنی من با این بلد نیستم می خوام از وظیفه خودم در برم و آویزونش کنم به شونه های تو؟ حرصی نمیشی؟ بهت بر نمی خوره؟ شاید من سخت گرفتم ولی من این مدلی تصور کردم. و به نظرم اگر این مثال که زدم واقعی بشه و همچین موردی پیش بیاد خودت هم در مورد من همچین تصوری می کنی و من معتقدم حق داری.
کمی هم بی ربط در مورد رک بودن بگم. ربطی به این پست نداره ولی دلم خواست بگم. خاطرم هست۱بنده خدایی می گفت ببین من رک هستم ناراحت نشی رک حرفم رو میگم. گذشت و بینمون اختلاف نظر پیش اومد. این بنده خدا چندین دفعه در عموم گفت و گفت و آخرش هم می گفت می دونی که من رک هستم حرف رو می زنم. من سکوت کردم و سکوت کردم و باز سکوت کردم. خاطرم نیست دفعه چندم بود که از جا در رفتم و محترمانه جواب بهش دادم. آخرش هم گفتم خوب من هم رک هستم شبیه خودت. بی احترامی در کار نیست ولی دیدم اینهمه میگی گفتم شاید جواب بخوایی و لازم باشه جواب بهت بدم. ایشون حسابی ازم کفری شد و من نفهمیدم واسه چی. البته الان دیگه خیالم هم نیست. طرف چنان ازم عصبانی شد که از خاطرش نرفت و بعد ها هم نرفت و هنوز هم نرفت و با اینکه حسابی به حسابم رسید و پدرم رو در آورد باز هم از خاطرش نرفت و خخخ! حالا هر کسی این کلمه۲حرفی رو میگه من لبخند می زنم. همچنان ترجیح میدم رک باشم ولی مواظبم که از رک بودن دیگران در مقابل خودم اون مدلی نشم که اون شخص در مقابل من شد. این هم۱تجربه که یادم داد باید در این موضوع چه مدلی رفتار کنم. زندگی تمامش عبرته مگه نه؟ خوب گفتم که ربطی به این پست نداشت ولی طبق معمول حرفم که میاد میاد دیگه!
خلاصه اینکه رک بودن مثبته به شرط اینکه من اگر رک هستم تحمل رک بودن طرف مقابل رو هم داشته باشم. باز حرف دارم. بزنم آیا؟ خخخ!
ممنونم از حضور و محبتت!
پیروز باشی!

بسمه تعالی.
سرکار خانم جهانشاهی، دامت برکاتُها
عطف به گلایۀ متقنۀ سرکار عِلّیِّه پیرامون عدم درج نظر مستقل، نکات ذیل را به استهزا می رساند!
۱. برخی نوشته ها در محله بیش از آنکه برای اظهارنظر مساعد باشند، انسان را به تفکر و تأمل بیشتر در احوالات خود و اطرافیان سوق می دهند و نوشتۀ سرکار نیز از نگاه این بندۀ حقیرِ صغیرِ مسکینِ مستکین، واجد همین خصوصیت لال کنندگی بود.
۲. استفاده از عبارات مجعولی مانند «خخخ،» «ایول،» «لایک داری،» «خوب ضایعش کردی» یا بالعکس، «کار خوبی نکردی،» «اگه من جات بودم چنین یا چنان می کردم» و امثال این ها به هیچ وجه نمی توانست مقصود این جانب را منتقل کند و لذا زبان از بیان آنچه در اندیشه می گذشت قاصر ماند و بنده نیز نخواستم اسباب زحمت این زبان قاصر را در میدان اندیشه فراهم کنم.
۳. چنان که می دانید این جانب سال های درازی از عمر بی ثمر خود را در شیراز زیسته و هوای پاک و خواب آور این شهر زیبا را به هدر داده ام. لذا انتظار بیان نقطه نظرات تفصیلی ازسوی این جانب به هیچ وجه منطقی و مهمتر از آن، خداپسندانه نیست.
۴. در پایان، برای بازماندگان این پست تأمل برانگیز، صبر جمیل و اجر جزیل از درگاه خداوند متعال مسئلت دارم.

با احترام،
امید صالحی

سلام جناب صالحی. به جان خودم جواب رو شبیه مال شما اطلاعیه ای نوشته بودم دیدم زبون خودم راحت تره گفتم بیخیال بیام همون خخخ های خودم رو بگم که بیشتر بهم میاد.
جناب صالحی من شوخی کردم کاش ازم دلگیر نشده باشید! به نظرم دیگه واسه اکثریت شناس شده باشم. من تقریبا با همه اینجا شوخی می کنم. البته گفتم تقریبا چون اگر بدونم کسی موافق نیست نظرش محترمه و این رو در مقابل اون شخص انجام نمیدم. اون بالا هم جدی نگفتم می دونم که می دونید. خداییش خط به خط کامنت شما رو خوندم اومدم پایین و بیشتر خندیدم. هنوز دارم می خندم خیلی جالب بود خخخ!
شیراز! آخ که چه قدر دلم۱سفر به شیراز می خواد. بچه بودم۱دفعه رفتم. حسابی خوش گذشت. یادش به خیر!.
راستی از لطف و کامنت و نظر هم بسیار ممنونم. البته این دلیل نمیشه اون کامنت اولیه رو به صاحبش برگردونم. اون حضور هم همچنان به حساب خودم باقی می مونه و خخخ!
ممنونم که هستید دوست عزیز!
پاینده باشید!

درود!
خوب حالا نوبت به من رسید که کمی این پست و کامنتهایش را تجزیه و تحلیل کنم…
اولش اون آقاهه برای تعریف از تو داشته از اونور بوم یا اینور بوم میفتاده و اشتباه کرده… باید اختیار را به تو میداد که اگر دوست داری قبول کنی…
نه اینکه تو را مجبور به پذیرفتن چنین کاری بکنه…
خوب حالا کار خودت چگونه بوده… از نظر و دیدگاه من کار و برخورد تو بسیار بسیار عالی بوده و تو نباید ذره ای احساس ناراحتی بکنی که چرا چنین یا چنان پاسخهایی به خواهرش دادی…
پس برو خوشحال باش که خوب جوابهایی به خواهرش دادی و من که مشاور تجربی هستم از کار تو خیلی خوشحالم…
در جامعه ی ما چنین دختر و پسرهایی کم نیستند که وابستگی بسیاری به خانواده و اطرافیانشان دارند و تا بمیرند راضی نیستند روی پای خودشان بایستند…
وای وای دست به دلم نزنید که دارم از دست اینگونه افراد دیوانه میشوم…
اصطلاح باید بخواهی تا بتوانی یا خواستن توانستن است بین بعضی از نابینایان گم یا فراموش شده است و خودخواهی و غرور و تکبر جایگزینش شده است…
ببین ورپریده من هم اگر بجای تو بودم چنین میگفتم و شاید هم بیشتر و تندتر میگفتم…
به نظر من چنین افرادی حقشونه که چنین بشنوند تا چشمشان به خط حساب بیفته و حساب کار دستشون بیاید…
پس باز هم تکرار میکنم که ناراحت نباش و خوشحال باش که حرفهای خوبی زدی تا به قول خانم مظاهری که گفت… ….
راستی اگر در آینده چنین افرادی را به تو معرفی کردند شماره منو بهشون بده تا من چنان مشاوره ای بهشون بدهم که در عمرشان نشده باشند…
با تشکر از پست و خاطره ی زیبا و آموزنده ات!

سلام عدسی. کل ایامت به کام. خوبی؟ عدسی از قدیم می گفتن کسی که خودش رو زده به خواب رو نمیشه هیچ مدلی بیدارش کرد. زمانی از این مثال هیچ خوشم نمی اومد. ولی حالا دارم می فهممش. اگر می شد من جزئیات بیشتری رو اینجا بگم شاید افراد بیشتری باهام موافق می شدن. کمک کردن مثبته ولی نه در زمانی که به بنبست ماجرا یقین داشته باشی. ممنونم ازت. اوخ ملت رو بفرستم واسه مشاوره پیش تو آیا خخخ! خداییش تو مشاور مثبتی هستی. راست میگم. اگر بخوایی مشاوره بدی نتیجه مثبت میشه. راستی! امیر نامه نوشته بود برسونم دستت بهش گفتم بده من ایمیل می کنم واسهش. همیشه در موردت می پرسه. امروز از دستش در رفتم. افتادم گوشه خونه نتونستم برم سر کار وگرنه گیرم می آورد و باز ازم می پرسید. عدسی! ببین منو! ممنونم که هستی! ممنونم که هستی و معذرت می خوام که نیستم! حواسم هست که تو معرفت حضورت از خودم بیشتره!
همیشه شاد باشی دوست ارزشمندم!

درود. همیشه هم اونجوری که ما فکر میکنیم نیست. ضمن تشکر از داش امید واس نکات با حالش, توجهت و توجهتونو به این متن جلب میکنم.
? شوخی نکنید آقایان؛ جهنم زیر پاهای شماست! (✍: محمد حبیبی؛ ۱۲ بهمن ۱۳۹۵)

اینجا راحله می فروشند. سیزده ساله، بی شناسنامه، بی هویت، ناقابل! دومیلیون تومان.

“دومیلیون را بده، بچه را ببر، هرجا که خواستی” برادرش می گوید که حالا تنها سرپرست اوست.

اینجا پسرکی پنج ساله را می فروشند به امید رسیدن به سرپناهی. شوهرم تصادف کرده و زمین گیر است، خودم مریضم و پول دکتر ندارم. چاره ای نداریم. هر جا رفتیم کسی کمکمان نکرد” مادرش می گوید. آگهی فروشش را گذاشته اند. نا قابل! در ازای اجاره یک خانه کوچک در شهرستان.”

اینجا بچه پولدارهایی هستند، که پورشه های میلیاردی سوار می شوند. برای پارتی های آخر شب شان خاویار سرو می‌کنند، و برای دسرشان، شیرینی و بستنی با روکش طلا سفارش می دهند. ناقابل! دو میلیون تومان.

اینجا بیمارستانهایی دارد شبیه به وال استریت. بازاری برای خرید و فروش بچه. زنهایی می‌آیند. کودکشان را به دنیا می‌آورند، برگه ای را امضا می کنند و بچه را می فروشند. ناقابل! بین پانصد هزار تا یک و نیم میلیون تومان.

اینجا بازارهایی دارد برای خرید و فروش حیوان. آدمهایی می‌آیند تا برای سرگرمی روزانه شان، پول خرج کنند. حیواناتی از هر نوع و هر نژاد. ناقابل! از صدهزار تا سی میلیون تومان.

اینجا کودکانی دارد که آموزش می بینند. نه در مدرسه که در خیابان. آموزش می بینند که از طلوع صبح تا بوق سگ برای اربابشان کارکنند. کارگرانی که اگر خوب کارکنند، قیمت شان بیشتر می شود. قیمت این کودکان برده، ناقابل! از صد هزار تا پنج میلیون تومان.

اینجا دانش آموزانی هستند که تعطیلات آخر هفته شان مسافرت های اروپایی است. خجالت می کشند که همکلاسی هایشان بفهمند برای تعطیلات عید به مالزی رفته اند. شهریه این مدارس، ناقابل! بین ۲۰ تا ۲۵ میلیون تومان در سال.

اینجا آدمهایی هستند که در گور می خوابند. درساختمانهای مخروبه می خوابند. در میان لوله های فاضلاب می‌خوابند. تا از سوز سرمای زمستان در امان باشند.

اینجا مسئولینی هستند که گورخوابها را جمع می کنند و به گوشه خیابان می فرستند. مسئله شان را حل می کنند. در سرما گوشه خیابانها یخ می زنند و می میرند. بدتر از آنها، اینجا قلم بدستانی داریم که سر شان را بالا می گیرند، باد به غبغب شان می اندازند و با بی سوادی تمام می گویند: “شاید گورخوابها خودشان مقصر باشند.”

اینجا آقا زاده هایی هستند که آب معدنی های مارک دار نروژی می نوشند. ناقابل!لیتری شصت هزار تومان.

اینجا کارگرانی هستند، که از صبح تا به شب، آویزان در میان زمین وهوا، بر روی داربست ها، با جانشان بازی می کنند، ناقابل! فقط برای چهل هزار تومان.

اینجا بچه پولدارهایی هستند که پول توجیبی ماهانه شان کفاف خرج شان را نمی دهد و معترض اند. ناقابل! ماهانه بین ۳۰ تا ۴۰ میلیون تومان.

اینجا معلمان بازنشسته ای هستند که پول بازنشستگی کفاف زندگی شان را نمی دهد. پس از شب تا به صبح نگهبانی می دهند. ناقابل! فقط برای ماهانه ششصد هزار تومان.

اینجا همه، از مسئول و کارشناس و روشنفکر و دانشگاهی و قلم بدست، هر روز اندرز می دهند و شما را می ترسانند. ازفقر و بدبختی، از روند رو به افزایش شکاف طبقاتی. و به شما هشدار می دهند، که ادامه آن، آتشی به پا می کند و همه را می سوزاند.

این جاست که بایدسر را بالا گرفت، چشم در چشمشان دوخت و با لبخندی بر لب چنین گفت:

“شوخی نکنید اقایان! جهنم همین جاست. همین لحظه، همین اکنون. ناقابل!درستزیر پاهایمان.”

سلام
عزیزم نظر مادرت کاملا درسته و تو هم تند رفتی
شاید اونا راه رو بلد نیستن شاید نمیدونن از کجا شروع کنن شاید تنها امیدشون تو اون لحظه تو بودی شاید میخواستن از صفر شروع کنن و تا صد ادامه بدن کاش یه کم آرومتر برخورد میکردی
من یه دوستی دارم که تو مدت تقریبا یه ماه تمام بیناییشو از دست داد
نا امید مطلق شده بود دیدم اگه کمکش نکنم از دست میره چون بعضیها هستن که تو شرایط بحرانی باید دستشونو بگیری بلندشون بکنی راهشون بندازی بعد میبینی که از تو تندتر میرن و پیشرفت میکنن
بدون اینکه خودش بخواد یه مهمونی ترتیب دادیم آوردیمش تو جمعمون
رفتم پیشش بردمش خونه مون بعد کم کم بردمش بیرون غذا درست کرد تو مهمونیها به راحتی شرکت کرد کسی که حتی پیش بیناها نمیتونست یه لیوان آب بخوره با کمک من تونست با یه بینا ازدواج بکنه و الآن به تنهایی مهمونیهای خودشو راه میندازه به تنهایی تو مراسم مختلف بدون همراه شرکت میکنه مستقل شده و این مستقل بودنش رو به جرأت میگم مدیون من و اصرارهای منه
اینا رو نوشتم که بگم که: همه یکسان نیستن شرایط هم برای همه یکسان نیست شاید تو قویتر از اون خانم باشی شاید اگه حمایتش میکردی اونم میتونست دو سال دیگه دیگرونو حمایت کنه
اگه تونستی کمکش بکن

سلام پری سیما. مهربانیِ شما قابل تقدیره. خوب البته شما مهربونی. مهربونِ راستکی. نه شبیه من.
دیگه اینکه اگر شما صحبت های بین من و بقیه در کامنت ها رو خونده باشی باید الان بدونی که چندین دفعه گفتم سابقه این بنده خدا دستمه و گذشته از برخورد های کوتاهی که خودم با ایشون داشتم، واسه تکمیل دونسته هام و خاطر جمعیِ خودم در مورد این ماجرا با چند نفر صحبت کردم از جمله۲تا مربی که سابقه و تجربه یکیشون بر می گرده به زمانِ دانش آموزیه خود من. ابتدایی بودم که ایشون مربی شدن و همه و همه از تجربیاتشون دارن استفاده می کنن. واسه باقیه مطالب در صورت تمایل رجوع شود به جواب کامنت۲۲.
ممنون از حضور شما.

سلام من پست رو کامل نخوندم مثل رمان بود خب چی بگم از یه جهت شما میگین که از اون فرد شناخت دارین کسایی خواستن بهش کمک کنن و نشده این درست ولی شما هم خیلی تند رفتین و اونو از خودتون نا امید کردین میتونستین به جای این که ماهی بهش بدین ماهیگیری یادش بدین یعنی این که یه کم بیشتر در باره ی جامعه ی خودمون و مواردی که میدونستین بدرد اون شخص میخوره براش توضیح بدین یا کمکش کنین من اینو خوب فهمیدم که اگه ما ها به هم کمک نکنیم هیچ کس بهمون کمک نمیکنه افراد بینا هر چه قدر که ما رو درک کنن نمیتونن مثل خودمون باهامون برخورد داشته باشن اینم میدونم که اگه یه کاری برای یکی انجام بدین یه جایی کار آدم راه میفته که آدم فکرشم نمیکنه

سلام جناب بخشی. از دست من و پست های طولانیم! معذرت می خوام! همیشه سعی می کنم کوتاه تر بشه ولی باز می بینم که آخرش این مدلی از کار در میاد.
شما درست می فرمایید دوست عزیز. ولی در بین آدم ها، و متأسفانه مخصوصا بین ما، اشخاصی هستن که ماهی دوست دارن به شرط اینکه واسشون بگیری بپزی لقمه بگیری بدی نوشجان کنن. به هیچ ترتیبی قلاب نمی گیرن دستشون. این رو من از روی تجربه های عملی عرض می کنم. شاید لازم بود من پستم رو سانسور نمی کردم و جزئیات رو بر نمی داشتم. نوشته بودم که بعد از تماس اون آقا شروع کردم آگاه تر شدن. از چند نفر پرسیدم و از چند تا با تجربه کمک خواستم. آخه من نه مشاوره بلدم نه می تونم درست و حسابی کار یاد کسی بدم. به هر کسی گفتم بهم گفت بکش کنار بابا تو با این بنده خدا۱قدم هم پیش نمیری. دلیلشون هم واحد بود. همه۱چیز می گفتن. ایشون رو از تو سفت تر هاش سعی کردن تکونش بدن نشد که نشد. من با شما موافقم ولی باور کنید نمیشه اگر خود ما نخواییم. بسیار ممنونم از حضور با ارزش شما.
همیشه شاد و پیروز باشید!

درود به تو پریسا جان.
قشنگ مینویسی!. خیلی قشنگ. هرگز از خوندن نوشته هات خسته نمیشم, هرچقدر هم که طولانی باشن.
در باره خاطره ای که برامون نوشتی باید بگم:
تو مالک وقت و زندگی خودت هستی عزیزم. هیچ کس بغیر از تو حق نداره تعیین کنه که تو وقتت رو با کی ها و چطوری بگذرونی.
ولی راستش در باره اون بنده خدا به راحتی نمیشه قضاوت کرد. حقیقت اینه که بغیر از مشکل بینایی که بین ما مشترکه شرایط دیگه ای هست که میتونه آسیب ناشی از نداشتن بینایی رو برای شخص به حد اکثر یا حد اقل برسونه.
عواملی مثل جنسیت, کشور, شهر, تفکر خانواده و شرایط اقتصادی.
خود من به شخصه از این موارد تو زندگی بسیار ضربه خوردم و آسیب دیدم و به جرأت میتونم بگم اگر کمک های دوستای خوبم نبود, هرگز نمیتونستم زیر فشار مشکلات کمر راست کنم.
اگر کمک دوستایی مثل نازنین تو زندگیم نبود هرگز نمیتونستم همین میزان کم استقلال رو هم که الآن دارم به دست بیارم و شاید هرگز نمیتونستم وارد دانشگاه بشم.
به همین خاطر ازت میخوام که در باره کمک به اون بنده خدا یه کم فکر کنی. شاید کمکت بتونه مسیر زندگیش رو به کلی عوض کنه. همون طور که کمک های نازنین و چند نفر دیگه مسیر زندگی منو به کلی عوض کرد که تو قسمت های بعدی خاطراتم توزیحشون رو خواهم نوشت.
شاد باشی عزیزم

سلام فروغ عزیز. آخ جون پس یعنی نوشتن خاطراتت همچنان برقراره آیا؟ وایی خیال کردم دیگه از ادامهش منصرف شدی! پس منتظر باشم! آخ جون!
فروغ درست میگی عزیز. خودم هم حسابی مدیون دوست هام هستم. نه۱دفعه. چند تا دستانداز خیلی خیلی وحشتناک در زندگیم داشتم که۳تاشون در طول۵ساله اول از۱دهه پشت سر هم پیش اومدن و به مفهوم واقعی ویرانم کردن. به یقین میشه قسم بخورم که بعد از خدا اگر دوست هام نبودن الان چیزی ازم باقی نبود. بزرگش نمی کنم واقعا اون ها نجاتم دادن. ولی فروغ جان ببین! نازنین و باقیه دوست های شما تونستن کمکت کنن چون خودت مایل بودی. دست هایی که دراز شدن به طرفت رو گرفتی و به خودت حرکت دادی تا این سکون بشکنه. آخه من چیکار میشه کنم واسه کسی که پیش از من۱سری با تجربه تر در موردش سعی هاشون رو کردن و همگی بدون استثنا بهم گفتن ولش کن نمیشه؟ اون آقا که ازم همراهی با این دختر رو می خواست، و همچنین خواهر این خانم، هر۲تا اول کار صریح و واضح گفتن که می خوان این دختر تنها نباشه. یعنی من باید می شدم سنگ صبورش. آقاهه که اولش با توضیحات می گفت این خیلی تنهاست و گناه داره و غیره، بعدش هم که بهش گفتم خوب دقیقا بهم۱برنامه بگید من باید با ایشون چیکار کنم، جواب داد با هم۱گروه بشید، برید گردش، اصلا نابینا خصلتش اینه که نق بزنه دیگه. باید۱کسی باشه گوش کنه. می بینی؟ بعدش هم خواهره در مورد نیاز های خواهرش می گفت. در مورد تنهایی هاش. خدا وکیلی باید چه حسی بهم دست می داد؟ اصلا تمام این ها رو بیخیال. فروغ به خدا اونهمه سنگ نیستم. من واقعا می خواستم کمک کنم. با خودم گفتم اگر قراره کاری انجام بشه بهتره۱آگاه تر در جریان باشه نکنه من از سر ندونستن اشتباه کنم. پیش از اینکه خواهرش بهم زنگ بزنه در مورد این دختر با چند نفر صحبت کردم. یکیشون۱مربیِ خیلی با تجربه و خیلی با حوصله و البته خیلی با سابقه و ماهر بود. تا اسم این بنده خدا رو شنید برخلاف همیشه که به من می گفت نباید کنار بشینی و باید فلان کار رو کنیم و چنین و چنان، این دفعه۱دفعه از جا پرید و گفت اوه فلانی رو میگی؟ خانم از دست تو و من و۱۰تا شبیه ما هم هیچ چی بر نمیاد. این خودش خیال تکون خوردن نداره. فقط۱بغلدستی واسش می خوان. فراموش کن کار شما نیست کار من هم نیست. فروغ ایمان دارم اگر شما هم دست هات رو می زدی زیر بغلت و فقط و فقط منتظر کمک خدا و بنده هاش می نشستی، الان همچنان اول جاده بودی. شما پیش رفتی چون خواستی. نمی دونم این ها که گفتم چه قدر لازم و کامل بودن. با اینهمه امیدوارم این بنده خدا و باقیه بنده های خدا و بیشتر از همه خود من۱روزی که دیر هم نیست بیدار بشیم و بخواییم و در نتیجه بشه که ضعف هامون رو اصلاح کنیم!
همچنان منتظر خاطرات قشنگ و قلم دلپذیرت هستم دوست من!

درود!
من افرادی که خودشان را به خواب میزنند را با طرفندهای مختلف از خواب بیدار میکنم… از دیروز دارم روی موخ یه دختر خود به خواب زده کار میکنم و تا حدودی هم موفق شده ام…
اون خیلی ماهرانه با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه…
ولی من از رو نمیرم و ادامه میدهم…
من با یه نفر صحبت کردم که باید برای تحقیقی با او صحبت کنم و دوستم با هماهنگی خودش شمارشو بهم داد و حالا او خودشو به خواب زده و داره منو اذیت میکنه و من دارم تلاش میکنم تا به نتیجه ی دلخواهم برسم…
امیدوارم تو هم در چنین کارهایی موفق باشی!

سلام عدسی. من اندازه تو صبور و با حوصله و البته مهربون نیستم. ببینم طرف سر کارم می ذاره ولش می کنم هر بهشتی می خواد بی افته. تو از این مدل صواب ها دوست داری ولی من نه زمانش رو دارم نه حس و حالش رو. امیدوارم هر کسی به هر چیزی می خواد برسه. تو به بیداری های اطرافت، من به آرامشی که حسابی لازمش دارم.
حسابی شاد باشی و البته موفق.

پریسا بنظرم کمی سخت گرفتی البته همه حرفات و نظرات دوستان رو خوندم فکر کنم نظر اکثریت این بود که باید با شکیبایی بیشتری برخورد میکردی. چرا فکر نمیکنی که این دختر نابینا دارای مشکلات رفتاری و روانی است که حاضر نیست خودش برای خودش کاری بکنه؟ آیا همین قضیه نباید رسیدگی بشه؟ چرا به خواهرش نگفتی که باید خودش باهام تماس بگیره؟ چرا حاضر نشدی حتی یک بار ببینیش به خونت دعوتش کنی و همین حرفایی که در تلفن به خواهرش گفتی حضوری بخودش بگی؟ البته میگی که میشناسیش و میدونی که تغییرپذیر نیست ولی اون که در قدم اول چیز زیادی ازت نمیخواسته یه صحبت حضوری یه مهمونی کوچیک میخواسته. میخواسته احتمالا مستقیما مستقل بودنت را شاهد و ناظر باشه. البته در داستانت نوشتی که خیلی هم این طرف رو نمیشناسی و یکی دوبار در مکانهایی جسته گریخته باش برخورد داشتی ولی تو کامنتها میگی که شناخت کامل ازش داشتی و مطمئن بودی و هستی که به هیچ صراطی مستقیم نیست. خلاصه که بنظرم اگه ازش استقبال میکردی و حاضر میشدی لااقل یک بار حضوری و مستقیم ببینیش شاید میتونستی به جان و روان این فرد نفوذ کنی و شاید در خلوت و تنهایی مشکل اصلیشو بهت میگفت و دهها شاید دیگر. میگماا اصلا نمیشه بفرستیش بیاد اصفهان یا بش بگی منو دعوت کنه اونجا تا بعنوان یه مددکار باش کار کنم! خخخخ. منم برا مخ زنی دست کمی از عدسی ندارمااا. خلاصه که بازم ببین صلاح کار چیه آیا میشه باش دوست بشی یک بارم که شده دعوتش کنی خونت و حضوری باش حرف بزنی. البته اینکه انتظار داشته باشند که مرتب براش وقت بذاری و بقول خودت انتظار داشته باشند که باش خالهبازی کنی که اصلا انتظار درستی نیست ولی حرف من و بقیه اینه که ببین مشکل این دوستمون چیه از چی رنج میبره و خلاصه شاید اصلا به این نتیجه برسی که باید به مددکار یا روانشناس مراجعه کنه. در ضمن تحصیلات هم نشونه درست بودن و مستقل بودن و خودباوری نیست منم دختری رو میشناختم که دانشجو بود فوق لیسانس هم بود ولی مامانش تماس میگرفت و میخواست که ما کتاب زبانشو براش اسکن و آماده کنیم یعنی اصلا از خودش هیچی نداشت و احتمالا الآنم ور دل ننش نشسته ولی ما باید به چشم بیمار به این افراد نگاه کنیم که باید بیماریشون و مشکلشون کالبدشکافی بشه حتی لازمه روانکاوی بشند و نباید الزاما اونا رو تنبل یا مغرور یا لوس بحساب آورد. اوه خعععلی حرفیدم پیروز و مهربون باشی پریسای گرامی.

سلام عمو جان. احوال شما؟ خیلی خوش اومدید عمو! میگم از جدول هایی که من بلدشون نیستم چه خبر؟ خخخ!
عمو جان من انتقال دهنده خیلی بدی هستم. بد توضیح دادم. ببینید من با ایشون برخورد داشتم ولی باهاش صمیمی نبودم. شناخت هام حاصل برخورد های مستقیمم، و توضیحات دقیق تر اطرافیانمه. یعنی از این شواهد مستقیم و غیر مستقیم دیدم و شنیدم که طرف۱جور هایی بدون اینکه خودش بگه یا شاید اصلا بدون اینکه بدونه هم بازی و هم صحبت می خواد. مشکل رفتاری؟ عمو تا جایی که من دیدمش سلامته. ولی، … عمو نمی دونم تا به حال این مدلی به ایشون و باقیه شبیه هاش نگاه نکردم. اینکه شما میگید اشخاص این مدلی۱طور هایی بیمار به حساب میان، … واقعا تا به حال این طرفی ندیدم. ولی اگر این هم باشه، که البته من نمی خوام خدای نکرده مارک بیماری به هیچ بنده خدایی بزنم، بیمار طبیب می خواد. من که بلد نیستم عمو جان! بیدار کردن ها سختن عمو! یاد دادن به فرض اینکه من چیزی واسه یاد دادن بلد باشم، و باز هم به فرض اینکه توان این یاد دادن رو داشته باشم، خیلی ساده تره تا بیدار کردن. من واقعا نمی دونم عمو. این دفعه دیگه واقعا بلد نیستم. این وظیفه خیلی سخت و اگر بهم نخندید ترسناکیه. واسه بیدار کردن ها اگر۱کوچولو اشتباه بریم طرف داغون میشه. من علمش رو ندارم عمو! می ترسم راست میگم! وایی عمو عمووو عمو خخخ خخخ خدا همیشه حفظتون کنه عمو خخخ بفرستم اصفهان و خخخ خدایا خخخ! بحث خود باوری نیست کسی که عادت به راحتی کرده رو مشکل میشه از این حال خارج کرد. پریسا در ناخودآگاهش میگه چه کاریه! هرچی کار سخته به جام واسم انجام میدن. حالا این وسط۱مزاحم پیدا شده بهم تلنگر می زنه که تو در مقابل خونواده وایستا بگو خودم. خودم انجام میدم. خودم میرم. خودم میام. خودم می خورم خودم می پزم. واسه چی؟ اون ها که از خداشونه. تازه اصلا موافق نیستن من خطر کنم. اصلا من نمی تونم بلد نیستم اصلا نمیشه و غیره!
از این خانم آقا ها که مثال زدید زیاد داریم. بعضی خونواده های آقایون واسشون همسر اختیار می کنن که بعد از مادر همسر ماجرا رو روی دوشش بگیره. که البته به همین خاطر یکی از مهم ترین شرایط خونواده های این بنده های خدا بینا بودن همسر هست. دیگه باقیه معیار ها پر. بعدش هم چند سال که می گذره، … عمو این بحث خطرناکه من هم اهل خطر نیستم اجازه بدید باقیش رو نگم و ضمن اینکه مطمئنم باقیش رو خودتون می دونید یواشکی ازش رد بشم خخخ!
اما این بنده خدا، … چی بگم عمو جان!
عمو ممنونم که تشریف آوردید. بهم افتخار دادید. خوب از بیان شکلک صرف نظر می کنم چون جلوی عمو زشته. فقط۱دونه شکلک خوشحالی از حضور عمو!
شاد باشید عمو جان!

سلام پریسا
ببخش دیر آمدم خخخ بسکه پستت طولانی بود توی چند بخش خوندمش خخ
خب راستش پریسا شما خودت خانم معلم و جامعه گشته هستی و نیازی به نظرات من بیسفات نداری اما نظرم آدمها با هم متفاوتن! نمیشه همه را با یه میزان سنجید توانایی جسمی و روحی به ویژه روحی آدمها در پذیرفتن واقعیت و کنار آمدن باهاش فرق داره
شاید اگر من جای تو بودم با اون دختر خانم ارتباط میگرفتم و تلاش میکردم آروم آروم حصار تنهاییش را بشکنم و باتواناییهاش آشناش کنم
همیشه قدم اول خاستن نیست گاهی گام اول دانستن و امید داشتنه
شااااد و سربلند باشی تا همیشه

سلام روشنک عزیزِ من! آخ چه قدر هم این اسم معلم بهم میاد! خداییش نمیاد. من با کسب مقام این اسم دنیا ها فاصله دارم روشنک. تعارف نمی کنم این رو کاملا جدی میگم. دلم می خواست چیزی که باید می شدم ولی، … اون اندازه که لازم بود قوی نبودم. هنوز هم نیستم. کسب این شایستگی توان می خواد و من نداشتم. گاهی در محضر خدا حس می کنم به امانتش خیانت کردم. دردم میاد. گاهی هم یواشکی گریه می کنم. خدا که می دونست پس واسه چی؟ …
نمی دونم. کاش می شد اون قدر پاک باشم که زبونش رو بفهمم. کاش می شد!
چی بگم روشنک جان! با تجربه تر ها گفتن ما رفتیم و نشد، و این یعنی این راه تلاش های با قدرت بسیار بالا لازم داره. و واقعیتش من توان و روان این مدلش رو در خودم ندیدم. شما که غریبه نیستید پس خیالی نیست اعتراف کنم که این رو در خودم نمی دیدم. کاش نفر بعدی بتونه!
ممنونم که هستی دوست من!
همیشه شاد باشی!

سلام گلم. ممنونم از جواب جامع و مانع چرا ناراحت بشم و برنجم اون هم از پری دوست داشتنی خودم. حرفات بسیار زیاد جا برای تفکر داشت و من هم بی شک همین کار رو خواهم کرد من هم در این خصوص با شما موافق هستم اما نوع نگاهمون کمی متفاوت هست که اصلا چیز بدی نیست اشاره هم کردم که خود من هر وقت نیاز به کمک داشتم از هر نوعش شما دریغ نکردی پس حتما اینجا رو تشخیص دادی و من به تشخیصت باور دارم. من هم خیلی مشتاق دیدار هستم امان از این روزگار و بازی هایش سفر و شیطونی رو شدید پایه هستم اون بار که شاگردی میکردم وقت نشد برای شیطونی ان شا الله این فرصت به زودی دست بده شما لطف داری عزیزم من هم به دوستی با شما افتخار میکنم و با چند دیدار کوتاه خیلی چیز ها از شما یاد گرفتم. آخ جون عطر یادش به خیر چه روز های خوبی بود ببین من همون پریسا رو میخوام همون که کلی شادمون میکرد با این عطر جدیدت شدید موافق عطر پاشی هستم انصافا خوش بو بود. یک چیز بگم دعوام نمیکنی خانم معلم
من باز هم برای مهر سال بعد یک ایمیل زیبا مثل امسال میخوام تصور کن اون بنده خدا یک سر بیاد اینجا و این رو بخونه وای نه همین یک کوچولو آبروی مونده هم از دست میره خخخ ببخش که طولانی شد آخه دلم برات تنگ شده بود دوستت دارم قطار قطار

باز هم سلام. باز هم عرض ارادت استاد این دفعه۶برابر. عطر یوهووو خخخ! خداییش دلم پر می زنه واسه اون خنده ها! خدایا یعنی میشه من جلدم رو پس بگیرم آیا؟ همون جلد اعصاب خورد کن بسیار شلوغم رو؟ ای خدا ازت می خرمش پسم بده خواهش تقاضا نق خیلی نق خیلی خیلی نق وایی خخخ!
خجالت کشیدم عزیز! به جان خودم جدی میگم. شرمندم می کنی دوستم! شاید لازم باشه من هم بیشتر روی خودم و پیچ و بست های روانم متمرکز باشم. چه نظراتم درست باشن و چه نباشن، من۱خورده دیر تر و خفیف تر از جا در برم به نظرم بد نباشه! از دست خودم به خدا نمی فهمم واسه چی این مدلیه! اخلاق ندارم که! خخخ!
شما همیشه استاد مایی استاد! تعارف هم در کار نیست! ببینمت۱خورده چیز یادم بده! راستی۱چیزی بگم هم گناهی میشی هم دستت بهم برسه می کشیم. من۱عالمه گردو اینجا دارم. همه کاکلی خخخ آخ خخخ خدااا خخخ دیگه خونم حلال شد فرااااآاااآاااآاااآاااآااار من در رفتم ایشالا همین زودی ها ببینمت ولی فعلا فرار رو عشقه!

درود! من نمیدونم تو چطوری میخواهی جون به اضراعیل بدهی با این اخلاقی که داری دیگر اضراعیل هم طرفت نمیاد… خوب چندبار به خوبی بهت بگم شماره مبایل منو بده به امیر و خوشحالش کن… من خودم میدونم اگه زنگ زد چگونه صحبت کنم تا آسیبی به تو نرسه… خسیس جون باور کن چیزی ازت کم نمیشه و چیزی را از دست نمیدهی پس شماره را بهش بده… واقعا من نمیدونم که با چه زبانی حرفمو به توی زبون نفهم که زبون منو نمیفهمی بفهمونم… خوب بده قابلمه بده… اصلا شماره منو بده به اونهایی که حوصلشون را نداری و بخاطرشون از جا درمیری… من با زبان دل با تو حرف میزنم و تو هم زبان دل منو میفهمی ولی آنقدر مغروری که خودتو میزنی به کوچه ورپریدهچپ…!

سلام عدسی. من نق نقو و بد جوهر و نامهربان و دیگه نمی دونم چی هستم. ولی مغرور، خداییش این مدلش رو نیستم یعنی تصور خودم اینه که نیستم خخخ! الان هم دارم بین حیات و ممات تاب می خورم۲شب پیش رفتم تفریح ولی بهم نساخت و زد نفلهم کرد الان حالم۱خورده چیزه میرم ولو بشم بگم آآآخ آخ آخ و از این چیز ها خخخ!
امیر رو بیخیال شو حال ندارم شما۲تا مادر پدرش رو هوار کنید سر من!
ببین عدسی! ممنونم که هستی!
همیشه شاد باشی خیلی خیلی خیییییلیییییی شاد!

دیدگاهتان را بنویسید