خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

چله زمستان و گرمی تابستان

به نام خدایی که همیشه با من است

از وقتی که خود و دنیای اطرافم را شناختم و شروع به خودشناسی می کردم , یکی از اهدافم این بود که چه کمکی به هم نوعان خودم می تونم بکنم . هر تلاشی که مثبت باشد و نتیجه بخش که بتواند استعدادهای ما را به دیگران اثبات کند .
در هنرستان و دانشگاه دوستی داشتم به اسم آقای مهدی رحیمی پناه . شاید بعضی دوستان ایشون رو بشناسند . اون موقع در روز مشکل دید نداشتم و در رفت و آمدها بهش کمک می کردم . متوجه شدم که اکثر مردم نیاز ما را فقط کمک خواستن در رفت و آمد حس می کنند و این فکر اذیتم می کرد که همه چیز فقط گرفتن دست و گذراندن از خیابان نیست .
با گذر زمان و کسب تجربیات خوب و بد , تصمیم گرفتم قسمتی از فیلمنامه هایی که می نویسم مخصوص افرادی مثل خودم باشد و بر اساس داستان شخصیت های کم بینا یا روشندل خلق می کردم .
[هنوز هم این کار را می کنم و آخرین نوشته ام هم مخصوص یک مرد نابیناست ] سال 88 بعد از نوشتن اولین فیلمنامه , دو فیلمنامه دیگه نوشتم که شخصیت های اصلی اش یک نابینا و دیگری آرپی دارد . به مرکز گسترش سینمای مستند تجربی ارائه دادم . بعد از مدتی باهام تماس گرفتند که بیا برای دفاعیه از نوشته هات . متوجه شدم که به هر کسی نمیگن بیا برای دفاعیه . خوشحال از اصفهان با برادرم به راه افتادم . سر موعد رسیدم ولی اونها تا اومدن نشست رو برگزار کنند یک ساعت طول کشید .
دیدم اوه اوه اوه . پنج تا فیلمنامه نویس به قول ما حرفه ای که یکی شون رو می شناختم با دو سه تا به اصطلاح مسسول مرکز جلوم نشستند . با یک نفس میدان جنگ رو حس کردم .
بهم گفتند خب در مورد این دو فیلمنامه توضیح بده .
گفتم : اگه متن واضح نبوده و جاهای گنگ داره پس نوشته ای چرت و پرت نوشتم و نیازی به توضیح نداره . اگه متن قابل فهمه سوالاتتون رو بپرسید تا جواب بدم .
هر کدام برگه ای جلوی خودش گذاشته بود و نکاتی که به ذهنش خورده بود را نوشته . یکی یکی نکات رو می خوندند و اینجا بود که متوجه شدم هیچکس از دنیای ما خبر نداره . هیچ کس نمی دونه تو کله ما چی می گذره . دغدغه هامون چیه . نیازهامون چیه . چی رو چه جوری دوست داریم و چرا ساکتیم و چرا بعضی وقتها شلوغ . چنان ایرادهای ساده ای گرفته بودند که عهد کردم چه کارم را قبول بکنند و چه نکنند باید بیشتر در مورد دنیای خودمان بنویسم تا بقیه بفهمند .[البته اگه بفهمند خخخخ )

وقتی حرفهاشون تموم شد گفتم : از دنیای نابینایان و کم بینایان چی میدونین ؟ فقط یک عصا و دست و پا چلفتی بودن ؟ اینکه فقط محتاج این و اونن ؟
یکی از داستانها ماجرای مردی که آرپی دارد است که همسرش باردار و خودش بیکار و بی پول . نقشه دزدی از بانک رو میکشه و اتفاقهایی که می افته . از نظر فنی و مسائل داستان پردازی , شخصیت و درام پردازی باهاشون حسابی کل کل کردم . با اینکه قانع شدند اما با دید تردید بهش نگاه می کردند .
اون یکی داستان ماجرایی برعکس از قبلی داشت . ماجرای جوانی نابینا که با تلاش و زجر فراوان بعد از سالها ثروتمند شده و حسادت دیگران و زیر مجموعه اش دردسرهایی برایش بوجود می آورد .
به خاطر این داستان هم بحثی زیاد انجام شد ولی باز تو کله شون نمی رفت که یک نابینا بتونه این کار رو بکنه .
ساعت از دو بعدازظهر هم گذشته بود . فکر کنم حدود سه ساعت اون میدون جنگ طول کشیده بود . خسته نشده بودم و با اینکه بعضی وقت ها تو منگنم می ذاشتن و احساس له شدن می کردم , ولی با شیطنتی اصفهونی موضوع رو به یه جای دیگه می کشوندم . خخخ
تا اینکه کلافه شدم و گفتم : اگه شخصیت های اصلی هر دو داستان سالم باشند , هیچ مشکلی نداشته باشند همه چی حله ؟
یکی شون گفت : ایول . من همینو می خوام که خودت گفتی .
گفتم : اونوقت من که رسالتم رو انجام ندادم و حرفم رو نزدم .
گفت : خب یه حرف دیگه بزن
گفتم : واقعا از دنیای معلولین چی می دونین ؟ از بس همه چی فرمالیته بوده براتون عادت کردین همه سالم باشن . ما هم هستیم بابا .
و بلند شدم و به سمتی رفتم . به صندلی ای خوردم که نزدیک بود بخورم زمین . اونجا بود که فهمیدند منم از خانواده کم بینایان هستم . خودشون رو جمع و جور کردند . لحنشون عوض شد . مثل دیو سفید مهربون شدند . خخخ
تا حالا فقط روی میز آب بود گفتند شربت , شیرینی بیارن . گفتند نهار باید بمونی و خیلی تعارفهای دیگه .
گفتم : از دنیای معلولین فقط همین ترحم رو بلدین ؟
البته تو دلم گفتم . خخخ
خلاصه قرار بر این شد که هر دو بازنویسی مجددی بشه و مجدد بررسی و نتیجه اعلام بشه . من هم قبول کردم .
این اتفاق در زمستان 88 به وقوع پیوست و در آن جلسه من مثل ظهر تابستان عرق ریختم .
البته بازنویسی ها انجام شد . با یکیش موافقت شد ولی به دلیل بودجه عملی نشد . خخخخ
اما اون یکی یعنی داستان مردی که آرپی داشت چند سال بعد به شکل دیگه ای به نام بعدازظهر سگی که طنز بود اکران شد . قصه اش تقریبا شبیه داستان من بود و اینکه آیا متن من یا خلاصه طرح من بدست نویسنده یا گروه تولیدش رسیده بود رو نمی دونم . الله اعلم

این جروبحث ها ذاتِ جلسات نویسندگی و نوشتنِ . اون موقع ها انرژی داشتم و می جنگیدم . اما الان کمی علائقم فرق کرده . برای مسائل ارزشی دوست دارم بجنگم .

اون موقع جوون بودم . حالا دیگه مثل اون روزا حوصله جروبحث و کل کل ندارم .
الانم خسته شدم و دیگه حوصله تایپ ندارم

همگی موفق و پیروز باشید . یا علی

۲۵ دیدگاه دربارهٔ «چله زمستان و گرمی تابستان»

سلام رفیق
چشم حتما میذارم .
اول اینکه جریان این مدال چیه ؟
اونوقت من از کی میتونم مدال بگیرم ؟؟؟؟؟؟؟
هان جریان ۳۱۳ : از بس عاشق امام زمانم همیشه به ۳۱۳ یارش فکر می کنم و تو این چند سال حسابی درگیرشم . رو این حساب گذاشتم مهدی ۳۱۳

سلام آقای بهرامی راد. واقعا جالب بود. تا عصر مونده بودید بهتون دخیل هم می بستند! اما درمورد بعدازظهر سگی، این اسم یه فیلم خیلی معروف راجع به سرقت بانک و گروگان گیریه که آلپاچینو هم توش بازی کرده و من دو سه بار شنیدمش. فیلم آژانس شیشه ای هم به تقلید از همون ساخته شده، البته توی زمینۀ تاریخی جنگ ایران و عراق. درمورد اون فیلم طنز، واقعا دوست دارم گوشش بدم ببینم چکار کردند باهاش. باز هم منتظر نوشته های شما هستم.

سلام امید عزیز .
ایول به حافظه و سابقه فیلم دیدنت . دقیقا . اسم فیلم خارجی بعدازظهر سگی سگیِ . اما این ایرانیِ بعدازظهر سگی که مجید صالحی بازیگر اصلیشه . مهران رجبی و رضا عطارانم توش بازی کردن . فک کنم سال ۹۱ اکران شد . کارگردانشم مصطفی کیایی هستش . موفق باشی رفیق

کاش تو دلتون نگفته بودید
اون جمله ترحم رو
عااالی بود و قلم تون هم عالیه
حتما از نوشته ها و داستان هاتون برامون بذارید….
و در مورد رعایت حق تألیف شما هم چی بگم نه داستان شما رو خوندم نه اون فیلم رو دیدم ولی امیدوارم اون قدر فرهنگ و شعور داشته باشیم هم خودمون هم جامعه مون تا دیگه حتی تصور این مسایل هم برامون غیر ممکن باشه چه ….
همیشه سربلند باشید و موفق

سپاس بانو . ممنون از تعریفی که کردین
آره خودمم پشیمونم که چرا تو دلم اون حرفو گفتم . باید داد میزدم . البته اونا تقصیری ندارن . باید سر افراد دیگه ای که نمیذارن ماها شکوفا بشیم داد زد .
توی نویسندگی میگن افکار خیلی شبیه هم هستش . هر قصه یا ایده ای به ذهن برسه قطعا به فکر یکی دیگه هم رسیده و اکثرا هم ساخته شده و دیده شده . یادمه سر کلاسی استاد موضوعی داده بود و چهار نفر از بچه ها تقریبا شبیه هم در مورد آن موضوع نوشته بودند . این نشانه نزدیکی افکار و عقایده . باز هم ممنون از نظر لطفتون . موفق و پیروز باشید

سلام دوست عزیزم . ۲۲۶ نه همون ۳۱۳ خوبه . خخخ
اینجور که متوجه شدم حدس میزنم در بعضی سیستم ها اسمم کامل خونده نمیشه .چون من اسم گذاشتم : مهدی ۳۱۳
ولی ۲۲۶ هم خوبه . ممنون از نظر لطفت . موفق و پیروز باشی عزیز

سلام بزرگوار . ممنونم از نظر لطفت
فیلم بعدازظهر سگی سگی یک فیلم خارجیه . فک کنم مال دهه ۱۹۷۰ یا ۸۰ باشه . ولی فیلم بعدازظهر سگی ساخته مصطفی کیایی فکر کنم سال ۹۱ اکران شد . البته خط داستانی اش شبیه همون بعدازظهر سگی سگیِ . مجید صالحی و بعضی بازگیران طنز بازی کردن . موفق و پیروز باشید .

سلام دوست عزیزم . ممنون از نظر لطفت
سر همین یک کلمه ” حوصله جروبحث ” کلی حرف دارم ولی حوصله ندارم . از بس حرفهای تکراری زدیم و مکررا طرد شدیم .
از یک طرف خوشحالم که حرفهامو درک کردین . و از یک طرف ناراحت که چنین چیزهایی رو تجربه کردین . این تجربیات مشترکِ که ما رو بهم نزدیک تر میکنه . موفق و پیروز باشید .

درود!
من معمولا در پستهایی که جواب کامنتهای دوستان را نمیدهند نمیروم…
خوب از این دوست من چه خبرهایی داری که بتونی در اختیار من قرار دهی…
من خاطرات زیادی با مهدی رحیمیپناه دارم که دوست دارم باز هم دوستیم را با او ادامه دهم…
اما نمیدانم چگونه میتوانم پیدایش کنم…
خوب آقای نویسنده امیدوارم در کارها و نویسندگی موفق باشی…

آره آرپیها بیشتر از بقیه آسیب میبینند…
البته من که آسیبی ندیدم و از سالها قبل دکی گفته بود که در سن سی به بالا دیگر نخواهم دید و من آمادگی ندیدن کامل را داشتم و حدود ۱۴ سال است که به خوشبختی کامل در نابینایی مطلق رسیده ام… خخخخخ
با تشکر فراوان اگر مهدی را برایم پیدا کنی!

سلام دوست عزیزم . خیلی بزرگوارید .
خیلی خوشحالم یک دوستِ دوست یافتم . مهدی رحیمی پناه رو از سال ۷۴ می شناسمش . الان دو سالی هست ازش خبری ندارم . چشم حتما پیداش کردم خبر میدم به شما . هنرستان و دانشگاه با هم بودیم .
فقط میدونم هنوز با تکنولوژی جلو نرفته . نه با کامپیوتر و جاز یا برنامه های دیگه کار میکنه و نه گوشی جدید داره . موفق و پیروز باشید

سلام دوست عزیز. عجب دیر رسیدم! متأسفانه بحث و جدلی که شما با این محترم ها داشتید اولیش نبود و باز هم متأسفانه آخریش هم نخواهد بود! خوندم و برای دیگه شمارش از دستم در رفته و نمی دونم چند صد هزارمین بار دعا کردم که ای کاش این داستان ها برای ما تموم اگر نمیشه دسته کم۱خورده کمتر بشه!
موفق باشید!

سلام پریسا خانم . ممنون از نظر لطفتون . بعله . اولین بار نبود و آخرین بار هم نبود . و این صبر ماست که به دیگران جرات می دهد هر روز و هر بار این سئوالات را تکرار کنند . موفق و پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید