مسافری خسته ام
چمدانم را بسته ام
برایت نامه نوشته ام
گوشه ی اتاق گذاشته ام
چه زمستان سردیست
مثل حرفای تو با من
کفش هایم را میپوشم
اصرار بی فایده است
بدرقه ام کن
بی آن که بباری
دیگر طاقت ماندن نیست
میدانم که میدانی
رفتنی باید برود
من همراه میخواهم
با من می آیی
یا تنها بروم
پس اگر می آیی چمدانت را ببند
میدانم اینجا سخت است بدون من برای تو
تلخی ها را برندار
به سوی خوشبختی میرویم راهمان طولانیست
ممکن است خسته شوی
نگران نباش اصلا من پا به پایت می آیم
تا هر جا که تو بروی
خنده هایت را میخواهم
جان میگیرم وقتی خندانی
برویم ماندن بس است
منو تو باهم خوشبختیم
۱۸ دیدگاه دربارهٔ «همسفر»
سلام. واقعا عالی و زیبا
سلام ممنونم
آقا منو هم با خودتون ببرین. قول میدم شیطونی نکنم. خخخ.
زیبا بود یلدا جان..
سلام خخخ بفرمایید مرسی از لطفتون
سلام خیلی زیبا بود
سلام مرسی
سلام.
هر چ بیشتر مینویسید نوشته هاتون زیباتر میشن.
عالی بود
سلام نظر لطفتونه
سلام
آلی بود خیلی ممنون باز هم منتضر شعرهای بیستتون هستم…
سلام سپاس از شما
سلام و عرض ادب
خوب, زیبا, و تنها بود. موفق و پاینده باشید
سلام متشکرم
آفرین بازم بیا بنویس
سلام چشم بهار خانومی
درود. یاد تعاونی همسفر افتادم خَخ. خوب بوووووود. مرسی از پست. ادامه بده. ایول.
سلام خخخ ممنون
سلام. با چی میرید؟ من هم بیام آیا؟ ولی برخلاف زهره من قول نمیدم شیطونی نکنم دست خودم نیست من زیاد بیش فعالم باید بذاریدم داخل چمدون بلکه آروم بمونم اون هم تضمینی نیست ولی ببریدم دلم خیلی سفر می خواد!
بنویس یلدا. بیشتر بنویس. نوشتن رو هرچی بیشتر بچسبی بهتر میشی! بیشتر بنویس!
موفق باشی!
سلام پریسا جون تو هم بیا هر چقدر که میخوای شیطونی کن چشم گلم مینویسم