خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

هدیه ی شیرین فصل پنجم قسمت دوم

سلااااااام بر همه ی دوستان عزیزم. باور کنید مقصر نیستم و اون روز اشتباهی فصل پنجم رو زدم و حالا برای اینکه بقیه ی داستان درست بشه مجبورم یه پست پنجم دیگه هم بنویسم
بازم ببخشید!!!
خلاصه ی کوتاه از قسمت های قبل!
در قسمت های قبل با رضا و خانوادش و دوستاش دیاکو و بهروز آشنا شدیم
دیاکو و رضا شیطون و بهروز آروم!!!
خوب بریم سراغ ادامه ی داستان !!!
چند روزی اتفاق اون روز که تو خونه ی دیاکو افتاد ذهنمو به خودش مشغول می کنه ولی از اونجایی که زندگی پر از اتفاقاته با اتفاق بعدی اون جریان به فراموشی سپرده شد!!!
اون اتفاق یه شب بعد از عید فطر رخ داد.!!!
کیان و الهام خانم به طرف بوکان راه افتادن من دیاکو بهروز و داداشام بعد از شام زدیم بیرون تا کمی هوا بخوریم و کجا بهتر و سر راست تر از پارک ساحلی.!!!
(توضیح حاشیه پارک ساحلی یکی از پارک های بوکان پایان توضیح حاشیه!!!)
مامان هم خونه ی عمو محمده!!!
دیاکو خوب چی بگیریم!!! بعد بی اینکه به کسی اجازه ی اظهار نظری بده ادامه میده خوب معلومه بستنی تخمه و
بهروز می پره وسط حرفش فقط بستنی و تخمه همین!!!
دیاکو ای بابا کی از تو نظر خواست و بعد خودش میره و با بستنی تخمه و پفک برمی گرده!!!
بعد از خوردن بستنی دیاکو سیگار روشن می کنه!!!
یاسین نگفته بودی سیگار می کشی!!!
دیاکو آهی می کشه میگه وقتی آدم دلش پر باشه و نتونه خالیش کنه و راهی هم برای آروم شدن نداشته باشه عین کسی که داره غرق میشه به هرچیزی چنگ میندازه تا خودشو نجات بده آدمی هم که دلش پر از درد و غم باشه به هرچیزی که کمی فکرشو مشغول کنه یا کمی آرومش کنه خودشو سرگرم می کنه!!!
امان از دل آدم که هرچی می کشیم از دست این …. تا!!!
دل تا وقتی دلِ که گرفتار غم نشه ولی امان از وقتی که گرفتار غم شد اون وقته که دیگه کار از کار گذشته و تا بیای به خودت بجنبی و بخوای دلتو از دست غم رها کنی! غم عین موش که تو یه انبار که گندم یا هرچی دیگه توشه خودشو جا میده و تا بیایی به خودت بیایی ای دل غافل موش گندم یا برنج یا هرچی که باشه رو یا خورده یا ناقص کرده. تا بیایی جلوشو بگیری موش بچه دار هم شده و حالا اون موش شدن چند تا موش و گرفتنشون چند برابر سخت تر شده!!!!
حالا به فرض مثال موش ها رو گرفتیم و از بین بردیم دیگه چه فایده دیگه کار از کار گذشته و دیگه نمیشه کاریش کرد!!!
باز انبار غله رو میشه با کارایی از هجوم موشا در امان نگهداشت ولی دل لامسب رو با هیچی نمیشه نگهداشت یا مقاومش کرد. !!!
برگردیم سر مثال موشی که به یه انبار رفته و اون چیزی که توش بوده رو خراب کرد اون محصول دیگه به درد هیچی نمی خوره و باید دورش ریخت!!!
غم هم وقتی وارد دل شد دقیقا همین کارو باهاش می کنه از توش تغذیه می کنه و تخم ریزی می کنه و غم میشه غم ها. بدبختی اینجاست که غم با خودش بدبختی رو هم میاره اونم عین زالو خونتو می مکه تا هیچی ازت نمونه و خشک خشک بشی!!!
می دونم الآن با خودتون میگید این چرت و پرتا چیه داره میگه حق هم دارید چون باور کنید که اگه الآن ازم بپرسید یه بار دیگه تشریح کن یادم نمیاد که چیا گفتم!!!
حالا دلم بد گرفته شرمنده اگه شما رو هم ناراحت می کنم ولی دیگه نه سیگار نه هیچی دیگه نمی تونه آرومم کنه جز کمی حرف زدن!!!
شما هیچ وقت نپرسیدید چرا من تا بیست و دو سالگی دانشگاه نرفتم البته اگه هم می پرسیدید می گفتم به شما چه!!!
ولی حالا خودم میگم پاشید بریم یه جای خلوت!!!
سوار ماشین میشیم و از بوکان خارج میشیم!!!
آروم از صادق می پرسم داریم کجا میریم!!!
دیاکو سهولان!!!!
یاسین به مامان اطلاع میده که نگران نشه و ازشم می خواد شب خونه ی عمو محمد بمونه و تنها نره خونه چون معلوم نیست که ما کی برگردیم!!!
هنوز گوسفندا شبا تو چرا می مونن و ما مستقیم میریم صحرا!!!
وقتی می رسیم و پیاده میشیم که دایی دیاکو خوابش برده و گوسفندا پراکنده شدن. یاسین و دیاکو میرن گوسفندا رو جمع و جور کنن که یهو بهروز با صدای بلند فریاد می زنه!!!
بهروز وای خدایاااااا! من و صادق که آروم می رفتیم تند میریم پیش بهروز دیاکو و یاسینم سریع گوسفندا رو جمع و جور می کنن و میان!!!
دیاکو چته بهروز آروم تر!!!
بهروز که به لکنت افتاده میگه او او اون ن ن نف نفس نمی کشه!!!
یاسین سریع میره بالا سر دایی دیاکو و بعد از مدتی میگه بله متأسفانه تموم کرده!!!
دیاکو خوب دایی جان بالاخره آسوده شدی!!!
بچه ها بشینید تا برای شما و داییم قصه ی غم بگم!!!!
داییم خودش این قصه رو بلده ولی می خوام آخرین قصه ی غم رو من براش بگم قصه ای که تا امروز ازش مخفی کردم تا ناراحتش نکنم ولی حالا که آسوده شده براش میگم!!!
بهروز دیاکو الآن وقت این حرفا نیست ما باید سریعا خبر بدیم!!!
دیاکو دیر نمیشه بهروز اون که به هر حال مرده چه حالا همه بفهمنو بیان گریه زاری چه چند دقیقه بعد هیچ فرقی به حالش نداره!!!
و بعد بی اینکه اجازه بده کسی مخالفت کنه کنار من می شینه دستشو دور شونم حلقه می کنه و شروع می کنه!!!
یکی بود یکی نبود از خدا بزرگتر تو دنیا کسی نبود!!!
یه پسر هجده ساله ی بی خیال شر و شیطون تو یه شهر زندگی می کرد. اون یه عموی نامرد داشت البته اون پسر خر بودو این رو نمیفهمید و عین میمون هر کاری که عموش می کرد اونم می کرد. عموش شده بود الگوی اون!!
زد و یه روز اون پسر عاشق یه دختر نمک نشناس شد!!!
دختره همسایشون بودو خیلی زیبا و تو دل برو. چه روز ها که اون دختر و پسر با نامه راز و نیاز نکردن!!!
چه نقشه ها برای آینده داشتن!!!
اما دست تقدیر اون پسر رو در برابر عموی نامردش قرار داد!!!
اون عموی قصه ی ما هم عاشق اون دختر شد و از اونجایی که ذاتشو با نامردی و شیطانی آمیخته بود برای رسیدن به اون دختر تصمیم به  از میان برداشتن برادر زادش گرفت براش فرق نداشت که چطور از بینش ببره!!!
برای همینم بعد از مدت ها فکر با نقشه ی شوم تو خونه ی مجردیش یه مهمانی گرفت و چند تا از دوستای معتادشو دعوت کرده بود و به برادرزادشم مواد داد!!!
پسر خاک بر سر ما هم کام گرفت یک کام دو کام و تا یه سال فقط کام گرفت و نابود شد تو اون یه سالم اون عمو به مراد دل کثیفش رسید و چند ماه از فرارشون با هم نگذشته بود که از هم جدا شدن!!!
ولی بدبختی پسر قصه ی ما ادامه داشت حاضر بود برای یه کام هرکاری کنه شب و روزش شده بود خماری و نعشگی شبا تو پارک می خوابید چون حتی خانوادش قیدشو زده بودن!!!
تا اینکه یه روز اون پسر تو یه شهر دیگه قَسط کرد جیب یه نابینا رو بزنه. براش زدن جیب یه نابینا که چشم هم نداشت خیلی راحت تر از دزدی یا زدن جیب یه بینا یا قاپیدن کیف یه خانم بود!!!
ولی وقتی دست بُرد سمت جیب اون نابینا یه خانم رد شد و تفی انداخت رو زمین و گفت خاک تو سرت که بخاطر مواد به یه کور هم رحم نمی کنی. دستش تو جیب یارو بود اون نابینا هم حرف اون خانم رو شنید آروم دسته پسر رو گرفت و ازش خواست برن یه جا با هم بشینن و کمی اختلاط کنن!!!
از پسر خواست از خودش براش بگه و اونم گفت همه چی رو گفت!!!
اون نابینا هم مدت ها پسر رو به خونه ی خودش برد و نمی دونم از کجا براش مواد می آورد تا یه روز بهش گفت از این زندگی نکبت بار خسته نشدی!!! نمی خوای خودتو اصلاح کنی!!!
پسر گفت می خوام زودتر بمیرم!!!
نابینا گفت چرا فقط بخاطر یه دختر که نخواستت و عموتو به تو ترجیح داد!!!
مدت ها حرف زدن اون نابینا از خودش گفت که چطور با کلی سختی درس خوند و حالا موفقه و گفت از کلمات کور و روشندل بدش میاد. بالاخره پسر رو راضی به تَرک مواد کرد و بعد خودش تمام خرج دوران تَرک رو به عهده گرفت خانمشم برای اون پسر خواهری کرد بعد از تَرک اون پسر رو به خانه آوردن و اون پسر از اون روز یه زندگی جدید رو شروع کرد و تمام تلاشش اینه که تا جایی که میشه برای نابیناها تو جامعه کار کنه و کلمات کور و روشن دل رو از دهن اونایی که پیشش میگن بندازه!!!
خوب قِصَمون تموم شد و بعد ناله ی شِمشال داییشو درمیاره. بازم شِمشال صدای نالش تو کوه پیچیدو برگشت!!! نمی دونم که شِمشال از مرگ یار و هم دمش اینطور فغان میکرد یا از درد هایی که دیاکو کشیده بود تا به اینجا رسیده!!!
بهروز و یاسین رفتن به مردم روستا خبر دادن دیاکو هم به خانوادش!!!
وقت خاکسپاریش همه گریه می کردن حتی شِمشال دایی که داشت با نَفَس های علی زار می زد و ترانه ی خداحافظی می خواند.!!!
دیاکو وقتی آخرین نغمه ی آشنا رو برای داییش خواند آروم بهم میگه رضا می بینی ما چه آدمای مرده پرستی هستیم!!! تمام اینایی که الآن دارن اینجوری می کنن یه روز آرزو داشتن سر به تن داییم نباشه!! ظاهر اینا اینطوره ولی فقط خود خدا از باطنشون خبر داره!!!
اون شب و اون روز تلخ هم گذشت تنها چیزی که نصیب ما شد گرفتن جواب سؤالاتمون در باره ی دیاکو بود و بستن پَرونده ی زندگی یک نفر.!!!
روز های زندگی همینطور هستن میان و میرن و با خودشون دنیایی از اتفاقات خوب و بد رو میارن!!
آدم هایی میرن و آدم هایی میان و جای اونا رو می گیرن.!!!!
تنها چیزی که از گذشتگان می مونه نام و خاطره ای از اون هاست حالا این نام و خاطره زیبا و قشنگ هستن یا بد و زشت!!!
حالا خوش به حال اونایی که از خود نامی شایسته و خاطره ای زیبا در ذهن ها به جا گذاشتن!!!!

امیدوارم که خَسته تون نکرده باشم!!!
تا چهار یا پنجشنبه که اگه عمری بود و اومدم با یه فصل جدید از هدیه ی شیرین همه تونو به خدا می سپارم و امیدوارم لحظه لحظه ی زندگیتون سرشار از شادی و لب هاتون خندان و اگه چشماتون اشکی شد اشک شوق باشه

۱۷ دیدگاه دربارهٔ «هدیه ی شیرین فصل پنجم قسمت دوم»

سلام هیوا خیلی غم انگیز بود اشک آدمو در میاری بعد میگی امیدوارم اشک شادی باشه !!!آخه نمیدونی تو این دنیای جدید همه سینه ها پر از غصه و غمه یکی از بی مهری ها یکی از …ولش کن اگه بخوام ادامه بدم باید مثل شما یه داستان بنویسم منتها داستان من همش غم انگیزه هیچ شادی توش نیست
امیدوارم زندگی همه دوستان سرشار از شادی باشه
موفق و پیروز باشی هیوا

سلام دوست مهربانم خوبی!!!
خییییییلییییی خوشحالم که از شوخی اون روز من نرنجیدی و باز اومدی اینجا!!!
تنبلی هم نکن بیا عضو شو حرف بزن برامون!!
تو این دنیا هیچکس هیچکس بی غم نیست حالا یکی کمتر یکی بیشتر به هر حال جز اینکه باهش کنار بیایی چاره ای نیست. یا باید باهش بسازی یا اون میسوزنتت!!!
دنیا دنیا برات شادی آرزو دارم دوست خوبم

سلام بر گوشه نشین عزیز ممنونم از حضورتون!!!
این داستان نمیدونم قسمت های قبلی که غم نداشت داستان هم عین زندگی واقعیه.!!!
نمیشه یه زندگی بیغم رو تصور کرد هرکس به اندازه ای غم واسه خودش داره!!!
پیروز باشید دوست مهربانم

سلام.
خیلی داستان جالبیه.
نمیدونم چرا اول فکر میکردم داستان زندگی خودتونه!!!
داشتن دوست خوب نعمت بزرگیه.
خدا دوتا عالیشو بهم داده.‏ وقتی باهاشونم اصن حس نمیکنم مشکل بینایی دارم.
واقعا یه رفتار کاملا صمیمی دارن و مشخصه به خاطر ترحم نیست.
از خیانت متنفرم.‏ زندگی هم پر از سختیه.
شادیها در کنار سختیها زیبا میشه. اونطوری قدر شادیهامونو میدونیم.
موفق باشید.

سلام نیایش خانم.
نمیدونم چطور اینجوری میشه چون جز کسایی که از نوشتنش برای یه گروه ادبی تو بوکان خبر دارن بقیه فکر میکنن زندگی خودمه!!!
یه بار یه نفر که تو یه شبکه اجتماعی خونده بودش تو تاکسی بودم اومد نشست گفت که یه نابینا چندوقت پیش زندگی خودشو تو شبکه های اجتماعی نوشت و من خیلی دنبال بعضی اشخاص توش گشتم پیداشون نکردم!!
با یاسین کار داشتم که از هرکی پرسیدم نشناختش!!!
گفتم مگه اون نابینا نگفته بود که این فقط یه داستانه!!!
گفت که چرا ولی من باور نکردم ولی حالا از تو میپرسم که واقعی نبود!!!
خلاصه کلی طول کشید تا بهش گفتم که داستان بوده و حقیقت نداشته!!!
با حرفتون در باره ی خیانت موافقم هیچکس نمیتونه خیانت رو تحمل کنه
دوست اگه واقعی باشن و دوستیشون دوستی خاله خرسه نباشه واسه خودش یکی از نعمتهای خداست
غم و شادی تو زندگی مکمل هم هستن هیچکدوم رو نمیشه بی اون یکی فرض کرد!!!
مرسی از حضورتون
پیروز باشید و شادی هاتون روز افزون

حالم خوب است اما درحالت خنثی بسر میبرم…نه خوشحالم …نه ناراحت …افسرده هم نیستم اما دلم گرفته نمیدانم چه چیز میتواند مرا آرام کند…حتی نمیتوانم حالم را توضیح دهم…اما به اندازه دنیا فکرم درگیر است!!!ومن…حال این روزهایم را دوست ندارم

دیدگاهتان را بنویسید