خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

تعارف رو بذاریم کنار، قابل توجه نابینایان مجرد و نامستقل و منفعل در خونه

**** به نام خدا ****
دوستان عزیز، هزاران درود و سلام به شما. وقت همگی به خوشی و شادی.
امیدوارم حال همگیتون خوب باشه.
اومدم از نابینایان مجردی که همچنان با خونواده ی خودشون زندگی می کنن، (چه خانم، چه آقا)، در ارتباط با تأثیرات بسیار مثبت شرکت در امور جاری خونه، از آشپزی و شستن ظرف گرفته تا خرید، کمی صحبت و چند تا خواهش کنم:
بی مقدمه و بدون براعت استهلال و صغری کبری چیدن.
امیدوارم کام کسی نه تنها تلخ نشه، بلکه 3 4 نفر از این نوشته احساس خوبی بهشون دست بده و این حرف ها رو به عنوان شعار تلقی نکنن و با یک آفرین و عالی بود و اینا یا بالعکس، از کِنارِش رد نشن.
1- خودتون رو به زور هم که شده در کار های خونه شرکت بدید. حتی اگر پسر هستید، در شستن ظروف و پختن غذا شرکت کنید و از متلک و طعنه های اعضای خونواده که در قالب شوخی بیان میشه ناراحت نشید و پا پس نکشید.
مثلاً ممکنه از شوخی های ساده مثل: بَه بَه، دختر خانم گل تا یک شوخی بسیار زشت و زننده مثل: چه قدر حمالی بِهِت میاد.
باهاتون بشه، حالا بسته به فرهنگ خونوادگی هر شخص یا میزان صمیمیت بین افراد خونواده، نوع و گستره ی این قبیل صحبت های بعضاً تمسخرآمیز فرق می کنه.
2- اگه مدام بهتون گفته شد: تو نمی تونی، تو بلد نیستی، برات سخته، تو برو بشین پای گوشی یا لپتاپت ما خودمون هستیم، انجام میدیم و… شده حتی یا با بی توجه بودن نسبت به این حرف ها، یا کمی با خشم صحبت کردن، بهشون بفهمونید که در کاری که قصد انجامش رو کردید، کاملاً مصممید. من فکر می کنم این موضوع برای خانم های نابینا شایع تر باشه.
اساساً حساسیت های خونواده ها روی دختران نابینا بیشتره.
اما فکر می کنم که حتی شده از الآن برای تمرین یه سِری مهارت های زندگی مشترک هم که شده، باید خودتون رو در کار های خونه شرکت بدید تا هم اعتماد به نَفسِتون افزایش پیدا کنه، هم دیگه از ترس از یه سِری کارا مثل روشن کردن گاز راحت بشید.
حالا زندگی مشترک رو بی خیال! شمایی که دانشآموز هستید و این نوشته رو می خونید، بالاخره تو دانشگاه باید حرفی برای گفتن در زندگی خوابگاهی داشته باشید!
درسته یا نه؟
3- از کارای خرده ریزه ای مثل حتی شستن لیوان و ظروف غذای خودتون شروع کنید، تنبلی رو بذارید کنار، مثل من که با شستن ظروف غذای خودم شروع کردم و حالا رسیدم به شستن کل ظروف غذا، اگه حالشو داشته باشم هر 3 وعده، اگر نه حد اقل یه وعده، با توجه به دیسک کمر مادرم خودم رو موظف کردم به انجام این کار.
4- از شستن ظرف های دیگران به هیچ وجه عذاب نکشید، چون اگه اول یه آب بگیرید رو، پشت و دور ظرف رو و بعد بسته به نوع ظرف، با اسکاچ، سیم ظرف شویی یا پارچه های لیف مانند مخصوص ظروف تفلن که آغشته به مایع ظرف شویی هست، شروع به شستن و بعد آب کشیدن ظرف کنید، به هیچ عنوان دستتون تماسی با محتویات باقی مونده در ظرف پیدا نمی کنه که منجر به احساس بد بشه.
مثال هایی از خودم در همین مقوله:
1- ایراد من اوایل این بود که از هیچ کدوم از این چیزایی که نام بردم استفاده نمی کردم، به همین دلیل احساس خوبی از شستن ظرف نداشتم، اما کم کم زندگی خوابگاهی در دانشگاه، من رو پخته تر کرد.
2- یادمه 8 9 ساله که بودم و جمعه ها می رفتیم خونه ی مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریم، خواهَرام وقتی با اصرار من رو به رو می شدن برای کمک به شستن ظروف، کار آب کشیدنشون رو برای دل خوشیم به من می سپردن، کم کم متوجه شدم بعد از اینکه من ظروف رو آب می کشیدم، دوباره خودشون این کار رو انجام می دادن چون ظاهراً من خوب این کار رو انجام نمی دادم و عجله می کردم و کف ها روی ظروف می موندن.
بریم سر مقوله ی بعدی:
5-از خونواده هاتون بخواین که نانوایی ها، سوپر مارکت ها یا بقالی ها یا میوه فروشی های نزدیک خونتون رو بهتون نشون بِدَن و شمایی که اکثراً گوشی اندروید دارید، با نرم افزار های مخصوص، مسیر ها رو ذخیره کنید و اونا رو مجاب کنید که شما رو در خرید های خونه شرکت بِدَن، اگر با مقاومتشون مواجه شُدید، بگید که بالاخره که چی! من می خوام عروس یا دوماد بشم، تا ابد که نمی خوام تو اتاقم بشینم تو خونه ی شما و دائماً با گوشی و لپتاپ یا هر چیز دیگه ای ور برم و حاضری خور باشم، منم یه انسانم با کمبودی که با خیل عظیمی از امکانات که در اِختیارمه، مثلاً همین نرم افزار های مسیر یابی و مهم تر از همه، عصای سپید یا مایه دارا عصای هوشمند، قابل جبرانه.
و بهترین امکانی که خدا بِهِم داده، قدرت تکلم و تعامله.
وقتی میرم نانوایی، زبون دارم که بگم نون خمیر یا برشته ندید، یا وقتی میرم بقالی یادداشت رو میدم به صاحب مغازه و خودِش برام اجناس رو آماده می کنه و می ذاره تو کیسه یا نایلکس یا هر چیز دیگه ای، یا میوه فروشی که بِرَم همین طور، هم یادداشت رو میدم، هم تأکید می کنم که میوه و سیفی جات خوب بِهِم بده.
خدا رو شُکر تو منطقه ای که ما زندگی می کنیم، با وجود ضعف فرهنگی فراوون، فروشنده های بسیار منصفی داریم و خیلی کم پیش اومده که از نابینایی من سوء استفاده کنن و جنس بنجل تحویلم بِدَن.
6- مهم تر از همه ی اینا خودتون هستید، یعنی اول این باور رو در خودتون ایجاد کنید که من از پس این کارا برمیام، با یه توپ و تشر یا تمسخر نکشید کنار و زانوی غم بغل نگیرید. به خدا منی که اومدم واستون سخنرانی می کنم، همه ی این مواردی رو که برشمردم رو تجربه کردم. من کسی بودم که تو سن 14 سالگی وقتی می خواستم نانوایی فری سر کوچمون بِرَم، دقیقاً وقتی می خواستم از خیابون رد بشم، با موتور تصادف کردم و حتی از برادرم بابت این موضوع کتک خوردم. اما تسلیم نشدم. به هیچ عنوان.
خوشبختانه اکثر کسبه ی دور و بر الآن من رو به اسم می شناسن و با احترام باهام برخورد می کنن، حالا کسانی هم بینشون هستن که ترحمآمیز برخورد می کنن اما من سعی می کنم جوری رفتار کنم که دفعات بعدی دیگه اونا نیازی به چنین کارایی نَبینن.
مثلاً همین 2 هفته ی قبل که برای اصلاح مو هام واسه اولین بار رفتم یه سلمونی جدید تا تجربه کنم فضاشو، چون موزیک می ذاره و خب از نظر تهویه هم مناسبه واسه این فصل، آقای پیرایشگر مدام بِهِم می گفت: عزیزم، عزیزم، عزیزم.
حال اینکه به مشتری های دیگش می گفت: قابل نِدِرِ دِداش، حالا باشه بِرار، نِ جدی مُگُم!
وقتی این تفاوت فاحش رو حس کردم، تصمیم گرفتم موقع خروج، به بهانه ی پرسیدن اسم خواننده ی یکی از آهنگ هایی که خیلی ازش خوشم اومد باهاش سر صحبت رو باز کنم. اونم کلی گشت برام ولی نتونست پیدا کنه، اما همین حربه هم می تونه جرقه ی ایجاد همون رابطه ی معمولی و صمیمانه ای که اون آقا با همه داره، با من هم بزنه و از اون برخورد مُحتَرَمانه ای که بیشتر مُتَرَحِّمانه بود خارج بشه.
بعد از اینکه برگشتم خونه، بخشی از اون ترانه که تو ذهنم مونده بود رو تو گوگل سرچ کردم و مثل آب خوردن دانلود کردم.
خیلی از نظرم آهنگ قشنگیه، آهنگ هوروش بند به نام: به کی پُز میدی؟
شما هم اگه ندارینِش، شنیدنِش رو بهتون پیشنهاد می کنم.
خلاصه اینکه دوستان: من به هیچ وجه ادعای استقلال ندارم اما خوشحالم که از یه آدم تن پرور و راحت طلب، تبدیل شدم به یه نابینا که خودِش رو ثابت کرده به اول خودِش، بعد خونِوادش، بعد همسایه ها و…
هنوز هم تو انجام خیلی کارا ضعف دارم، خجالتم نداره که به این مورد اذعان کنم.
اما هر روز و هر روز دنبال امتحان کردن راه های جدیدم.
هفته ی قبل هم جاتون خالی استانبولی ای درست کردم که مادرم کلی تعریف کرد.
مادری که همین 3 سال پیش می گفت: نمی خواد گاز رو روشن کنی دَستِت رو می سوزونی.
این رو هم بگم که نون تازه ها رو خودم می خرم صبح ها، چایی رو خودم دم می کنم، چایی های بسیار خاصی که توش همه چی پیدا میشه، از زیره گرفته تا گلاب، از لیمو گرفته تا زنجبیل یا دارچین و یا زعفران.
خلاصه که این روزا خیلی خیلی خوشحالم، علیرغم مشکلات جسمانی بسیاری که باهاشون دست به گریبانم، اما از نظر روحی به هیچ وجه با 7 8 سال گذشتم قابل مقایسه نیستم. هیچ قرص خوابی هم مصرف نمی کنم دیگه و کلاً پسر خوبی شدم.
دیگه وقتشه که بابام برام یه توپ قلقلی بخره خخخخخخخخخ.
مشقامو خوب می نویسم آخه، مشقایی که خودم واسه خودم تعیین می کنم و اگه انجامشون هم ندم، کسی بِهِم خرده نمی گیره تو خونه، اما عدم انجام اونا تو ذهنشون از من یه آدم بی مسؤولیت و خنثی رو ترسیم می کنه.
با وجود اینکه حتی چیزی هم بِهِم نِمیگن.
خوشحالم که مخلص مادَرَمَم، خوشحالم که بدی های گذشته رو دارم جبران می کنم، خوشحالم که یه آدم دیگه شدم و همه ی اینا رو مدیون آشتی با خدای مهربونم.
با خدا باشید، در کار های خانه شرکت کنید، حتی اگه شرکتتون نِمیدن، به انحاء و اَشکال مختلف، اعتراضتون رو نشون بدید و مقاومت خونواده رو بشکنید.
انقلاب فرهنگی رو اول از خونه شروع کنید، بعد محله، بعد خیابون های اطراف و بعد فضا های آکادمیک مثل دانشگاه و فضا های مجازی مثل تلگرام و غیره.
البته، البته باید بگم که تمام حرف هایی که زدم، مختص به نابینایان و کم بینایانی هست که به هیچ وجه در امور داخلی منزل شرکت داده نشدن، شرکت نکردن یا اون اعتماد به نَفس لازمه رو تو وجود خودشون هنوز نکشفیدن.
بجنبید، حتی اگه 10 سال یا 30 سالِتونه. در هر صورت ما اول باید فرهنگ رو از درون خونواده و بین آشنایانموندر ارتباط با به رسمیت شناخته شدنمون نهادینه کنیم، بعد بیایم تو فضای مجازی بگیم: آآآآآآآی ملت! ما نابینایان خیلی توانمندیم.
یا تو مدارس عادی و دانشگاه ها برامون دست بزنن به خاطر اینکه خیلی دانشآموز یا دانشجوی درس خونی هستیم.
درس درسته که از نظر سطح سواد آدم رو غنی می کنه، اما بی تفاوتی در انجام کار های منزل به همون اندازه آدم رو از یادگیری خیلی مهارت های لازم برای زندگی مشترک محروم می کنه و چه خوبه که در کنار تحصیلات آکادمیک، تحصیلات کار در منزل رو هم به صورت خود جوش یا با دیگران جوش و زود جوش و یا دیر جوش فرا بگیریم.
از نظر من یک نابینا که تحصیلات عالیه داره اما خودِش رو در انجام کار های خونه شرکت نِمیده، حالا بماند نظر من چیه! می سپارم به خودتون تکمیل جمله رو.
نمی خوام جسارتی به کسی بشه، چون هر کسی عقیده و نظر و شیوه ی زندگی خاص خودشو داره.
هیچی دیگه، دارم از منبر میام پایین.
فقط پام خورد به آب جوشی که گذاشته بودن برام چپ شده، نفر بعدی بی زحمت یه زیر انداز ضخیم با خودِش بیاره بالا.
درود و برکت و بخشش خدا، همیشه همراهتون باشه.
اینم برگردان همون جمله ی عربیه که آخر صحبت ها برخی عنوان می کنند.
طعم زندگی همتون به خوشمزگی تهدیگ های زَعفِرونی، رنگ دیوارای دلاتون صورتی روشن و چهار فصل زندگیتون بهار باشه.
**** بدرود ****

۸۴ دیدگاه دربارهٔ «تعارف رو بذاریم کنار، قابل توجه نابینایان مجرد و نامستقل و منفعل در خونه»

سلام پوریا. خوشحالم باز می بینمت و خوشحال تر از محتوای پستت شدم که بهم میگه تو همچنان پوریای خودمونی. تمامش درسته. امیدوارم همه ما در ادامه زندگیمون لذت خودمون بودن رو ببریم. خودمون باشیم. خودمون به جای خودمون زندگی کنیم نه اینکه بقیه به جای ما زندگی کنن.
موفق باشی!

سلام پوریا .
دقیقا با حرف هات موافقم .
من خیلی وقت ها ظرف شست ام , اما اکثرا تو تنهایی بوده خخخ
اوایل به من هم کار نمیدادند , حتی بلد نبودم چایی درست کنم و بیشتر سهل انگاری ام موجبش میشد .
یادمه یه بار کتری رو بی هوا برداشتم از روی گاز و افتاد زمین و کلی روی کاشی های آشپزخونه , دو در جا میزدم تا کف پام نسوزه خخخ
کلی به سلامتی ام کمک کرد , چون برای خودش یه پا ورزش دو ایستاده محسوب میشد .
اما الان کلی جلو رفتم و میتونم غذا هم درست کنم و به اون وضعیت اسفناک خودم در اون ابتدا , بخندم .
با تمرین همه چی میتونه درست بشه , فقط کمی مثل من نباید تنبل و عجول بود .

سلام آقای ترخانه. نفرمایید، شما که کلی پست آموزشی زدید که واسه من یکی تعجبآور بود.
لایک به تواضعتون.
خاطرتون هم جالب بود.
یاد خاطره ای از خودم تو دانشگاه افتادم که تو یه پست جداگانه حتماً تعریف می کنم.
ممنون از حضورتون.

سلام. اولین باری که چایی گذاشتم، بعد از جوش اومدن کتری، چایی رو ریختم تو قوری و بعد آب شیر ریختم توش. نمی‌دونستم که باید از آب کتری استفاده کنم. خانواده هم کلی منتظر دم کشیدن چایی بودن. اینکه بعدش چقدر باهم خندیدیم بماند.

سلام دوست گرامی, با مورد ششمت خیلی موافقم. در کل اینکه خود فرد بخواد, خیلی از مشکلاتش رو میتونه حل کنه. فرضا اگر با خونوادش مشکل داره سر کار کردن, میتونه مواقعی که تنهاست بعضی کارارو انجام بده و به مرور خانواده رو متقاعد کنه

سلام. آفرین. این موردی که گفتید رو یادم رفته بود تو متنم بِگُنجونم. بله، حتی اگه خونواده حاضر نیست کاری رو بهتون بسپاره، در مواقعی که تنهایید، دست به کار بشید، حتی شده با ریختن چایی و شستن استکان یا لیوانتون.
درسته، همه چیز هم به محیط پیرامون بستگی نداره، خواست خود فرد هم خیلی خیلی مهمه.
ممنون از کامنت به جاتون.
شاد باشید

سلام پوریا
لذت بردم, واقعا کِیف کردم خیلی عالی بود آفرین, آفرین به این پشتکار و اراده ی محکم.
تمام پست را لااایک میکنم
پست را خوندم یاد بچگی های خودم افتادم
تو خانواده چون من فقط نابینا بودم, همیشه بین من و خواهر و برادرم تبعیز میذاشتند
هیچوقت به من اجازه ی کار نمیدادند
خیلی ناراحت میشدم آخه احساس پوچی میکردم
خیلی با خودم فکر کردم که چیکار کنم؟ تا این که یه روز مادر و پدر برای کاری از خونه رفتند بیرون و من را پیش یه خواهرام گذاشتند منم صبر کردم وقتی اونا رفتند بیرون گرفتم خوابیدم آخه خواهرم هم خوابیده بود.
یه دفعه یه فکر مثل یه جرقه از سرم گذشت, بلند شدم و آروم بدون اینکه بذارم خواهرم بیدار بشه
آروم رفتم تو آشپزخونه رفتم کنار ظرفشویی دیدم که ظرف ها نشسته تو ظرفشویی هستند, منم آستین ها را بالا زدم و شروع کردم به شستن اون ظرف ها آخه تو خوابگاه ما نوبتی ظرف میشستیم برای همین برام خیلی راحت بود اما چون جای مایه ظرفشویی را بلد نبودم کمی بیشتر طول کشید
وقتی ظرف ها را شُستَم اومدم سر سماور
اون روز ها سماور نفتی استفاده میکردیم
کبریت را برداشتم خواستم سماور را روشن کنم اما نتونستم چون نمیدونستم دقیقا کبریت را باید کجای سماور بذارم چون تو خوابگاه ما اجاق گاز داشتیم یه کم برام سخت بود با این سماور کار کنم پس بیخیال شدم و از آشپزخونه اومدم بیرون و منتظر شدم تا خواهرم بیدار شه با خودم گفتم حالا آیا چقدر ذوق میکنه ببینه من ظرف ها را شُستَم؟ اما اون بیدار نشد و مادر و پدر برگشتند وقتی ظرف ها را شسته دیدند مادرم گفت آخی خواهرت ظرف ها را شسته و خوابیده.
من با خوشحالی بچگانه گفتم نه, نه ظرف ها را من شستم
هیچوقت یادم نمیره مادرم بوسم کرد و گفت واقعا فکر نمیکردم تو بتونی ظرف بشویی آفرین عزیزم.
از اون روز به بعد هروقت میرفتند بیرون به من سفارش میکردند که فلان کار را تا ما برگردیم انجام بده منم خوشحال میشدم و با ذوق انجامشون میدادم
بعد ها که خواهر آخری به دنیا اومد خیلی وقت ها میرفتند و خواهرم را به من میسپردم منم همه ی کارهاش را میکردم عوضش میکردم براش شیر درست میکردم, اونم به من خیلی عادت کرده بود.
ببخشید خیلی طولانی شد تازه من خیلی مختصرش کردم.
بچه ها بیایید از یه جایی شروع کنید
اینقدر وابسته به خانواده نباشید ببخشید یه واقعیتی هست خانواده ها قرار نیست که همیشه تو این دنیا برای ما بمونند, حالا خود دانید.

سلام خاله ی عزیز و مهربونم، شما از جمله نابینایان خودساخته ای هستید که پست مربوط به بخشی از زندگی تون کلی بِهِم خود باوری و اعتماد به نَفس تزریق کرد.
شما و خاله ساناز کم نظیرید.
حالا من که در قیاس با شما می تونم بگم هیچی بلد نیستم.
یه آشپزیه، یه ظرف شستن و یه خرید کردن و گاهی هم لباس شستن.
خیلی کارا هست که هنوز یاد نگرفتم و شروع به یاد گیریشون نکردم.
مثل همون اتو کردن که فروغ هم بهش اشاره کرد.
مثل رفت و آمد در شهر با اتوبوس که البته زمانی که دانشجوی دانشگاه آزاد بودم به ناچار این کار رو انجام می دادم تو مسیر برگشت.
حالا حالا ها مونده تا به گَرد پای شما برسیم خاله، با بچه ها ارتباطم عالیه اما عوض کردنشون رو نمی تونم فعلاً به خودم بقبولونم.
اما از نظر عاطفی خیلی خیلی زود بچه ها بِهِم جذب میشن.
مرسی از حضور و کامنتتون.
سایَتون بالا سر همه ی ما باشه الهی.
سلام بِرِسونید.
همیشه شاد و پر انرژی باشید

سلام پوریا.
نیستی! کجایی؟ یکی از بهترین پست هایی بود که در این مدت خوندم.
تو نه تنها نسبت به هفت هشت سال پیش, نسبت به چندین ماه گذشته هم فرق کردی و از لحاظ روحی شرایط توپتری داری.
خوشحالم از این که میشنوم روز به روز احساس آرامش میکنی.
منم اوایل برای سوار شدن به ماشین, دم کردن چای توی خونه, زیاد استرس داشتم.
الآن هر کاری بگی میکنم.
۵ سال زندگی در تهران و برخورد با مشکلات من را بسیار پخته کرد.
ولی خودمونیم هیچ وقت دوست ندارم به اون دوران سختی برگردم.
بی پولی اذیتم میکرد.
یک مشکل که بیشتر بچه ها در شستن ظروف دارند, حساسیت بیش از اندازه هست, مثلا برای شستن یک ظرف کلی وقت میذارن و آب زیادی هم مصرف میکنند.
میدونی که! دوستت دارم

سلام اعلی حضرت، از کم سعادتیمونه. تو این مدت بیشتر سرگرم کارای خونه بودم و همچنان هستم.
خیلی از ما استقلالمون رو مدیون زندگی دانشجویی هستیم، توفیق اجباری خوبیه به نظر من.
آفرین، منم اوایل واسه شستن ظرف کلی آب هدر می دادم که گاهی اوقات اعتراض مادرم رو هم به همراه داشت.
البته در زمینه ی سوار شدن به ماشین باید بگم که منم موقع سوار شدن تو تاکسی های خطی، استرس دارم، همش میگم نکنه خدا نکرده بشینم رو پای کسی! حالا اگه آقا بشه از یه نظر خیتی داره، اگرم خانم باشه که از صد ها نظر!
مرسی از لطفی که داری، ارادت متقابله.
همیشه خوب باشی

سلام آقا ابراهیم با احساس. ناپیدا نبودم، فقط حس و بهانه ای برای پست زدن نداشتم، دیشب به ذهنم رسید این چند خط رو بنویسم، تا هم تنوعی بشه برام، هم قدری از تجربیات مثبتم بنویسم.
بلکه شاید کمکی به اعضا بشه.
امیدوارم بازخورد مثبتی تو زندگی حقیقی حد اقل یکی دو نفر داشته باشه.
ممنونم ازت بابت لطفی که به من داری، همیشه خوب و مهربون باشی.

سلام.
ظرف میشورییییییییییم!
جارو میکشیییییییییم!
آب حوض میکشییییییییییم!
خرید میکنیییییییییم!
دیگه نمیدونم چی کار میکنیییییییییم خخخ.
پست خیلی خوبی بود. من به جز آشپزی فعلاً مشکل خاصی ندارم که اونم باید تا آذر یه کمی حلش کنم. چون تجربه ثابت کرده آقایون یا باید آشپزی بلد باشن یا حد اقل دو سه روز در هفته دست در جیب مبارک کرده و خانم رو به غذای بیرون دعوت کنن خخخ.
به هر حال یه پست خوب خوندم و باید کامنت هم برای یه پست خوب گذاشت وگرنه خوب بودنش در حدی که باید نشون داده نمیشه.
موفق باشی.

سلام آقا شهروز عزیز. خوشحالم که شما هم خواننده ی پستم بودین و وقت گذاشتین، بله بله، آشپزی خیلی ضروریه، خصوصاً تو این روزا که بیشتر آشپز های تلویزیونی مرد هستن، این خودِش بیانگر یک زنگ خطره. خخخخخخخ.
پیشاپیش عروسیتون رو در آذر ماه تبریک میگم، الهی خوش و خُرَّم باشید در کنار هم همیشه و همه جا.
لطف کردید کامنتیدید.
مشعشع کردین این کوچه رو، تو رو خدا بفرمایید یه چایی چیزی در خدمت باشیم! نه جان من بفرمایید!
خخخخخخ.
ممنون آقا شهروز. خوبی از خودتونه.

درود بر شما شدیدا با محتوای این پست موافقم من خودم همیشه به شاگردام میگم از هیچ طعن و زخم زبانی نترسید به خانواده ها هم میگم نگران هیچی نباشید
مادری به من می گفت می ترسم دخترم دستش را بسوزونه من بهش گفتم اجازه بده کمی دستش بسوزه ولی تجربه پیدا کنه اون که از این سوختگی نمی میره فوقش با یه پوماد سوختگی حل میشه
من در جشنواره شهروز به پست ماکارانی رای دادم چون شدیدا بهش اعتقاد داشتم آقا خانم برادر من خواهر من عزیزای دل من به خود تون بیاید و یه تکونی به خود تون بدید

سلام آقای میرزایی عزیز. بله کاملاً درسته، من خودم بار ها و بار ها سوختگی رو تجربه کردم، چندین بار هم یه کوچولو موقع پوست کندن و ریز کردن سیبزمینی یا هر چیز دیگه ای دستم رو بریدم، اما هر چی که بود، درد مقطعی بود و احساس خوبِش همیشگی.
پنجشنبه جمعه هایی که تو خوابگاه خبری از غذا نبود، شاید ساعت ها وقت می ذاشتم تا یه املت درست کنم، اما همون رو با لذت تمام می خوردم، یه بارم وقتی ماکارونی رو آبکش کردم و ریختم تو قابلمه و با مواد دیگش مخلوط کردم، یکی از دانشجو ها که داشت عدسی درست می کرد، با تعجب تمام پرسید: این رو خودِت درست کردی؟ گفتم: آره، چطور مگه؟
گفت: واقعاً آفرین، از رَنگِش معلومه که خوشمزست.
معلوم بود که تعارفی نیست، اون جا واقعاً احساس غرور کردم.
یه بار دیگه هم که داشتم املت درست می کردم، یکی از دانشجو ها که از قضا اونم املتی بود، اون قدر حرف زد که کم کم داشت اعصابم رو به هم می ریخت، این رو اون جوری کن، اون رو این جوری کن، بذار من برات هم بزنم و…
وقتی دید هر چی میگه من کار خودمو می کنم، دیگه دست برداشت و املتشو پخت و رفت و با رَفتَنِش شادم کرد.
ممنون که به پست پختن ماکارونی رأی دادید. شما اصلاً الفم نمی ذاشتین بازم ما قبولتون داریم آقا معلم!
همیشه خوش باشید

واه واه واه. یه چی یادم افتاد خونم بجوش اومد. خخخخخخخخخ
یه دوست کم بینایی دارم دو سه سال پیش بود باش رفتیم یه مسافرت کوچیک. مینشست و دستور صادر میکرد. لیوان بغل دستش بودا. میگف لیوانا بده. برام آبش کن. قاشقمو بدین. بشقابمو وردارین. خو مرگت بده خدا خودت دس داری وردار از جلوت لیوانتا. اینطور نابیناهایی که هیچ کاری نمیکنند و دیگران رو غلام و کنیز خودشون میدونن بطرز فاجعه باری اعصاب اطرافیانشونا میریزن بهم. حالا من آدم صبوری ام. هر چی میگف اجرا میکردم ولی بعدش تا چندین ماه از تموم نابیناها دوری میکردم. خخخخخخخخخخ. اعصابمو بد ریخته بود بهم. دختره تموم شب هی آب میخورد. هی ام دستور میداد وخی منو ببر دسشویی. خو خدا مرگت بده میتونی آب نخوری هی. یا میتونی خودت پاشی بری. وقتی دسشویی راش مستقیمه و صاف میری میخوری بش. دو قدمم بیشتر نیس تا برسی بش. تا صبح ما تو راه دسشویی بودیم. هاهاههاهاهاهاه. تازه میدید تا یه حدی. بنظرم دلش کتک میخواست.

خب آبجی چنتا میزدی تو سر و مغزش و یه چیزی یادش میدادی. شما چشمدارا خیلی وقتا رفتار نادرست یه نابینا را به حساب همشون میزارین. حالا نمیگم شما اینجوری هستیا ولی دیده ام که خیلیا نابینا را انگار یه گونه جانوری خاص محسوب می کنند و مثلا اگه خواسته باشند به یکیشون راهنمایی کنند و طرف بد تحویل گرفته باشه، خریت اون بابا رو به همه ما تعمیم میدند.

سلام رهگذر عزیز. پس خوش به حال همسر نداشتم.
این دوست شما من رو یاد ۵ ۶ سالگی خودم میندازه که از جام تکون نمی خوردم و همش ارد می دادم، خیلی عذر می خوام اما رفع حاجت رو هم اگر می شد به دیگران سپرد، این کار رو هم انجام می دادم ولی خب همچنان چنین تکنولژی ای اختراع نشده بود و هنوز هم نشده.
اما اینکه یه آدم با سن و سال بالا چنین اخلاقی داشته باشه کمی تا قسمتی جای تأسف داره.
مرسی از حضور و کامنت قَشَنگِت.
همیشه دیمبل دیشتن دیمبل دیشتن باشی.
خخخخخخ.

سلام پوریا تو ظرف شستن مشکلی ندارم حتی دیروزی برادرم یه کارتون لیمو آورد برای اینکه آبشو دراریم بدونه اینکه کسی بهم بگه آبکشو برداشتم و رفتم تمامو لیمو ها رو شستم فقط تو آشپزی و بیرون رفتن تنهایی مشکلی دارم که اونم حلش می کنم .

سلام و درود بر داش پوریای عزیز
خوبی یا چطوری آیا
خب خوشحالم که حالت عااااااالییییه
ببین اصلاً حرفش رو هم نزن منو غذا پختن محاله محاله منو ظرف شستن عمراً اصلاً بدم میاد منو لباس شستن محاله محاله بابا ولم کن میخوام راحت طلب باشم ببینم به کی بر میخوره اصلاً میخوام تنبل باشم و راحت طلب و فقط تو اتاقم بگذرونم ببینم به کی بر میخوره
اگه هم گشنم شد بیرون بر تلفنی بهم غذا میرسونه ظرفاش هم یه بار مصرفه میندازم دور لباس هم خوشکشویی میشویه
به هر حال مرسی ولی این طور به من بیشتر خوش میگذره
روزت خوش و بای

سلام بر احمد نازنین. خب اگه این طوری راحتی، با همین فرمون برو جلو، فقط نزنی به دیوار.
تو از من بزرگ تری و درست نیست که من بیام بزرگ تَرَم رو ملامت کنم اما یادِت باشه که همیشه جیب آدم پر پول نیست که غذا سفارش بده یا لباس هاش رو بده براش بشورن و یا همیشه خونواده در کنار آدم نیست که ساپورت کنه.
بالاخره حتی شده یه اردوی ۴ ۵ روزه هم بخوای بِری باید یه سِری مهارت ها داشته باشی.
اما حالا که این جوری حال می کنی، حتماً خیالِت راحته که همیشه پولشو داری و دور و برِتَم اون قدر شلوغ هست که هوات رو داشته باشن.
من هم گفتم که هر کس عقیده و شیوه ی زندگی خاص و مد نظر خودشو داره، هدف من فقط و فقط تزریق روحیه، تشویق به شرکت در امور جاری منزل و بیان یه سِری تجربیات شخصیم بود.
وگرنه تو و هر کس دیگه ای مختارید که اصلاً حتی از جاتون تکون هم نخورید و دستور بدید که یه حموم و دستشویی مختص به خودتون هم در اتاقتون تعبیه کنن که دیگه رااااااااحتِ راحت باشید.
این رو به هیچ وجه برا تمسخر نِمیگم، اگه اون قدر دارید که خرج کنید و خودتون رو تحویل بگیرید، از هیچ کاری برای راحتی خودتون دریغ نکنید احمد و احمد های دیگه.
البته منظورم از نظر خط فکری احمد بود ها.
شاید اگر منم اون قدر داشتم که همه چیز برام فراهم باشه، چنین پستی رو نمی زدم.
با خودم می گفتم: من که شاد و خوشم، به من چه ربطی داره که بقیه چی کار می کنن!
اما خب فکر نکنم این قدر راحت می اومدم جلو همه و تو سایتی که این قدر مخاطب داره بگم که من این طوری ام و حال می کنم همین جوری باشم و به کسی بر نمی خوره که از نظر من همون به کسی چه ربطی داره بیشتر معنی میده.
شاد باشی کاکو، هر جور باشی عزیزی.

از صراحت لهجت خوشم اومد احمد. ایول.
اصن کاری به این نداشتی که شاید یکی مسخره ات بکنه یا نکنه.
اون چه که تو دلت بود نوشتیش.
من کاری به خوب بودن یا بد بودنش ندارم و به من هم ربطی نداره چون زندگی خودته و زندگی خودت هم واس خودت و مال خودته.
فقط از صراحت لهجت لذت بردم.
ولی فک کنم اگه وزنتو کمتر کنی فکرتم تغییر میکنه.
میگی نع, خو امتحانش کن.
ارادت رفیق.

درود پوریا جان
پست خیلی خوبی بود. من متاسفانه انگار پسرفت کردم. وقتی کوچیک بودم گاهی که حسش بود توی کارای خونه کمک می‌کردم. نه خیلی، ولی در حد خلال کردن سیب‌زمینی یا پیاز برای غذا و از این دست چیزا. من خیال ازدواج ندارم، ولی می‌خوام اگه تونستم پول کافی جمع کنم یه آپارتمان کوچیک یه جایی اجاره کنم و کم کم از خانواده جدا بشم. بنابر این خیلی به یادگیری اینجور چیزا نیاز دارم. باید واقعا شروع کنم. حالا که شاغل هستم و تا حدی بیرون می‌رم، انگار تمایلم برای یادگرفتن کارای خونه بیشتر شده. قبلا خیلی بیتفاوت بودم.
خیلی بلند شد. تشکر از پست مفیدت.
شاد‌تر باشی.

سلام آقا میثم عزیز، ممنونم که افتخار دادی و کامنتیدی. هدفِت رو تحسین می کنم، امیدوارم هر چه زود تر مُحَقَّق بشه.
گفتی خلال کردن سیبزمینی، همین اول هفته بود که سیبزمینی های خوراک مرغ که مادرم واسه ناهار درست کرد رو من خلالیدم.
هر چند یه ساعت تقریباً طول کشید اما حس خوبی داشتم.
همین که باری از دوش مادرم برداشتم برام دنیا دنیا ارزش داشت.
من همچنان دارم سِیر صعودی رو طی می کنم و امیدوارم روزی فرا برسه که منم شاغل بشم و یه زندگی مستقل رو تشکیل بدم و البته، از مادرم هم به هیچ وجه غافل نشم.
ممنون از کامِنتِت، خوشحالم کردی با حُضورِت.

همیشه سبز باشی

درود پوریا. خوشحال شدم خوندمت. خَخ من وقتی دست به کاری میزنم, به شوخی بهم میگند مادر خونه رو نگاه.
البته شوخیه و منم پرروتر از این حرفام که بخوام حتی حرفای جدی دیگرانو که از روی جهل و نادونی میزنند جدی بگیرم, دیگه چه برسه به شوخیهاشون.
مابنظرم اگه این حساسیتهای بیخودی و این دل نازکیهای الکی رو تو خودمون بکُشیم و از بین ببریم, و بتونیم جسور باشیم, از پس خیلی از مشکلاتمون بر میاییم.
باز هم البته بنظرم این ندیدن خُلق اکثرمونو تنگ کرده و همین محدودیتها و محدود بودن گستره ی انتخابهامون تو همه چی باعث شده نسبت به آدمای عادی حساستر باشیم و باید هر طور هم که شده, اینو کمش کنیم.
مرسی پوری. منتظر پستهای بعدیت هم هستم عزیزم.

سلام علی آقای گل و خونگرم. خوبی؟ بله روحیه ی تو دستم اومده، خیلی محکمی، آره دیگه همین ضعفی که ما از نظر بینایی داریم، باعث میشه خِیلیامون شکننده بشیم از لحاظ روحی.
ولی خب باید قبول کرد که در برابر برخی رفتار ها نمیشه زیاد صبوری به خرج داد. حالا ما پسرا راحت تره برامون.
من درآوردیات هم جالبن. بعضیاشون رو دوست دارم امتحان کنم ببینم چیطو میشه.
مرسی از حضور و نظرِت.
شاد باشی همیشه

سلام
خانواده خانواده خانواده
اصلیترین مشکل این روزای بچه های نابینا
کاش متوجه بشن که تا زمانی که اینطوری برامون دل سوزی میکنن, فقط مانع پیشرفت و امید به زندگیمون میشن بعد تبدیل میشیم به یه آدم افسرده, یه آدمی که به خودش هیچ امیدی نداره, یه خانم یا آقایی که هر روز درد میکشه که چرا نمیبینم, اگه میدیدم این قدر کوچک شمرده نمیشدم, اگه میدیدم میتونستم عهده دار کارهای خودم بشم, به دیگران کمک کنم و همه باورم میکردن که این روزا این موارد رو خیلییی بیش از حد میبینم
باهاتونم موافقم که تلاش خودمون برای این که به بقیه ثابت کنیم خیلی مهمه و باید صبر داشته باشیم تا با خیلی از رفتارها و حرفها مقابله کنیم
ولی متاسفانه اکثر اوقات این تلاش جواب نمیده, یعنی خانواده یا کلا اطرافیان مجاب نمیشن که توانایی ما رو باور کنن, این که ما هم یه انسان عادی هستیم, نه برتر از اونا نه پایینتر از اونا, فقط یه کم محدودتر که راه جبران براش هست
سپاس از پست ارزش مندتون

سلام خانم عبدلی، ممنون از حُسن نظرتون. من هم موافقتم رو با کلیت کامنتتون اعلام می کنم، دلسوزی های بی مورد و ناتمام اکثر خونواده ها، نتیجش افسردگی و احساس پوچیه واسه ما نابینایان.
ولی همون طور که خودم گفتم و شما هم صحه گذاشتید روش، خود نابینایانم کمی مقصرن تو این قضیه، باید و باید خودمون هم یه چراغ سبزی نشون بِدیم تا اونا هم کم کم دست از این دل سوزی ها بردارن.
ممنونم از لطفتون.
همیشه پیروز باشید

درود.
پوریا میلایکمت شدید. ی کم از این روحیه خوبت بِهِم قرض بده لازم دارم مرسی.
من چون خیلی پیش میاد که تو خونه تنها بشم و غذای حاضری هم چندان اهلش نیستم خوشبختانه تونستم تو آشپزی و بقیه کارای خونه استقلال داشته باشم. ولی به هیچ وجه. تاکید میکنم. به هیییییچ وجه نمیتونم از کبریت استفاده کنم. اصلا فندک نباشه لنگم. خخخ

چرا؟ چرا؟ نه واقعا چرا؟ سعی کنید با کبریت کار کنید سعی کنید یاد بگیرید,
خیلی وقت ها که فندک خرابه به درد میخوره
من که با کبریت خوب کار میکنم
اما کار با فندک خب راحت تر هست
از این فندک جرقه ای ها بگیرید خیلی خوب عمل میکنه

سلام آقا مهدی گل. خب کبریت که ترس نداره پسر. کافیه فقط و فقط اعتماد به نَفس لازمه رو داشته باشی، کبریتو می کشی، پِخِش که بلند شد از دَستِت دور می کنی و شعله ی گاز رو روشن می کنی و می گیری روش تا شعله گرم شه که اونم یه صدای پِخ مانند کوتاه میده.
بعد هم کبریت رو فوت می کنی و میندازی سطل زباله.
به همین سادگی، به همین خوشمزگی.
فندک هم خوبه ها، اما بازم از نظر من آدم رو تنبل می کنه کمی تا قسمتی.
باز جالب این جاست که من فقط تا به حال دو یا سه بار فقط از فندک استفاده کردم، اونم وقتی که تو خوابگاه کِبریتام دم دستم نبودن و از فرهاد دوستم فندکشو امانت گرفتم.
شاد باشی

درود. پست خوبی بود جناب علی پور. امیدوارم از این دست پست ها باز هم از شما ببینم. اولین باری که ظرف شستم ۸ سالم بود. همون بار اول هم تجربه نا موفقی از این کار نداشتم. تنها مشکل کارم اینجا بود که فکر نکردم بعد از شستن ظرف ها خود لگن ظرف شویی و دور و برش ممکنه کثیف باشه و باید تمیزش کنم. می دونید؟ از نظر من بعضی از کار ها رو به راحتی میشه یاد گرفت و بدون اشکال و نقص انجام داد. ولی همه کار ها اینطوری نیستن. فکر می کنم دست کم افرادی که مادر زاد نابینای مطلق به دنیا اومدن برای یاد گرفتن شیوه انجام بعضی از کار های خیلی لازم و ضروری باید آموزش مناسب ببینن. در این مورد دوتا مثال میزنم که مستقیما به خودم بر میگرده:
یکی از کار هایی که بی نهایت دلم می خواست بتونم انجام بدم, اتو کردن لباس ها بود. روی لباس هام به شدت حساس بودم و هستم و وقتی یه کم چروک می شدن شده اگر مجبور می شدم, به دوستام یا خواهرام انواع باج ها رو می دادم که برام مرتب و قشنگ لباس هامو اتو کنن. گاهی اتفاق می افتاد که بخاطر چروک بودن لباس هام بی خیال کلاس های دانشگاهم می شدم و توی خوابگاه می موندم. خیلی سعی می کردم اتو زدن رو یاد بگیرم. ولی هیچ کس حاضر نبود در این مورد کمکم کنه چون همه معتقد بودن با اتو دستمو می سوزونم. نه مادرم, نه خواهر هام و نه حتی دختر های فامی و دوستام. سعی کردم خودم ابتکاری این کارو انجام بدم ولی تنها نتیجه ای که گرفتم چروک شدن بیشتر لباس هام و برق افتادن و خراب شدنشون بود. من با این مشکل دست به گریبان بودم و با وجود تلاش زیاد نتونستم حلش کنم تا زمانی که دانشجوی دانشگاه اصفهان شدم و از طریق یکی از دوستایی که توی یکی از اردو های انجمن روشن بین اصفهان پیدا کرده بودم وارد مؤسسه فاطمه زهرا شدم و به کمک مدد کاری که اونجا به بچه ها انواع مهارت ها رو یاد می داد توی یک ساعت, درک می کنید چی میگم؟ توی ۱ ساعت اتو کردن مانتو, شلوار, مقنعه, شال, رو سری و چادر رو یاد گرفتم. کاری که سال ها وقت و انرژی صرفش کرده بودم بدون کم ترین موفقیتی, با کمک یه مدد کار آشنا فقط یک ساعت طول کشید اون هم در نهایت موفقیت.
مثال دوم در باره استفاده از چاقو برای بریدن و خورد کردنه. من توی استفاده از چاقو کاملا نا وارد و بی مهارت بودم. باز برای این کار هم نزدیک ۲ سال تلاش کردم, ساعت ها به مشکلم فکر کردم و سعی کردم حلش کنم و نتونستم, از دوستام کمک گرفتم, هم از دوستای نا بینا و هم از دوستای بینا ولی کسی نتونست در این مورد بهم کمک کنه. باز یاد گیری استفاده از چاقو هم به کمک اون خانم مدد کار برام تقریبا نزدیک ۳ ساعت طول کشید و موفقیت آمیز هم بود. اگر بخوام مثال هایی از این دست که تو زندگی خودم وجود داشتن و دارن رو اینجا بنویسم خودش چند تا پست رو اشغال می کنه. پس از طولانی شدن کامنتم معذرت می خوام و با اجازه شما, به دوستام توصیه می کنم که اگر توی محلی زندگی می کنن که امکان دست رسی به کلاس های خاص برای یاد گیری بعضی مهارت ها براشون وجود نداره, به هر طریق ممکن محیط زندگیشون رو عوض کنن. اگر محیط عوض نشه خیلی چیز ها هم نمی تونن عوض بشن و این یکی از حقایق تلخی بوده و هست که تو زندگیم بهش رسیدم.
شاد باشید تا همیشه.

رسم شکلم خوب نیست دکتر. مجبورم نمره رسم شکل رو بی خیال بشم. ولی اگر بخوام فقط توضیح بدم مثال هاش اینا میشن:
گذشتن از لباس هایی که می تونستم بخرم و مجبور شدم اجازه بدم خواهر هام بجای من خرید کنن و خودم محروم شدم ازشون. زمان هایی که خواهر هام ازم می خواستن بعضی از وسایل شخصیم رو بهشون بدم که استفاده کنن و من با وجود این که بیش از اندازه روی اون وسایلم حساس بودم مجبور می شدم بدون کوچک ترین حرفی بهشون بدم تا حاضر بشن لباس هام رو اتو کنن. زمان هایی هم بود که برای بیرون رفتن با دوستاشون نیاز به اجازه ای داشتن که خودشون نمی تونستن از پدر و مادرم بگیرن و به بهای این که لباس ها رو برام اتو کنن به واسطه من به راحتی اجازه رو می گرفتن و لذتش رو می بردن. در باره بقیه موارد باج ها جمله های خوبی فعلا به ذهنم نمی رسه که بنویسم. بعدا اگر حوصله داشتم شاید اومدم بقیشون رو نوشتم.

سلام فروغ خانم. میشه به من نگی جناب علیپور؟ آخه از شما انتظار ندارم من رو جناب خطاب کنی. من هنوز به اتو فکر نکردم ولی حتماً این رو هم مثل دستور پخت غذا ها از مادرم خواهم آموخت. تو زندگی بهترین معلم من مادرم بوده و تو هیچ کلاس مهارتآموزی خاصی هم شرکت نکردم و نمی کنم، آخه فضای حاکم بر کلاس های بهزیستی مشهد بسیار مسمومه و بیشتر بچه هاش میان تا تو نخ هم باشن، به هدف آموزش دیدن نِمیان. حاشیَش بیشتره از مَتنِش.
اما شما سختی زیادی کشیدی و همیشه برام یه آدم قابل احترام بودی.
بی تملق میگم.
خوشبختانه من تا به حال باجی به کسی ندادم تا کاری برام انجام بده اما گاهی اوقات که داداشم باهام می اومد جایی، به خاطر این که بعد ها منتی سرم نباشه، نصف پول آژانس رو بهش می دادم تا بره واسه خودِش حال کنه.
این کار چون خود خواسته بود، فکر نکنم باج دادن تلقی بشه.
منم به خاطر وسواس زیاد خیلی وقتا کلاس های دانشگاه رو بی خیال می شدم و در آرامش تمام به خواب عمیق می رفتم، فرقی هم برام نداشت که صبح بود یا عصر.
اما چون جدیداً چروک مد شده، با لباس چروک هم می رفتم سر کلاس، البته من عادت به پوشیدن پیراهن و شلوار پارچه ای ندارم، با شلوار لی و تیشرت آستین کوتاه می رفتم، حتی تو زمستون، شلوار لی خود به خود چروک هست دیگه، حالا تیشِرتَمَم چروک باشه غمی نیست، چون اون قدر به سر و وضعم میرسم که کم تر کسی نگاهشو معطوف به چروک بودن لباسم می کنه.
اما اگه واقعاً اتو کردن رو این قدر زود یاد گرفتی، هزاران لایک بر شما.
امیدوارم منم تو همین range زمانی اتو کشیدن رو فرا بگیرم.
ولی خب کار خوبی می کردی که باج می دادی، حتی اگرم اونا نمی خواستن، چون زیر بار منتشون نمی موندی. بد ترین چیز تو زندگی از نظر من اینه که آدم دائماً مجبور باشه منت دیگران رو بکشه یا دیگران سرِش منت بذارن.
مرسی فروغ از حضور و بیان تجربیات همیشه مُفیدِت.
همیشه خندان و سرحال باشی

سلام. من خودم همه ی تلاشمو برای مستقل شدن میکنم. حتی معتقدم نابینایی که قصدِ ازدواج داره، مخصوصا پسر، باید حدِ اقل سه ماه مستقل از خونوادش زندگی کنه. اما خدا وکیلی راهِ استقلال خیلی سخته. خیلی تو سری خوردن داره. میخوام بگم مسیریه که اولا تمومی نداره و روزی نیست که چیزای جدیدتر نبینیم، هم به معنای واقعی کارِ هر کسی با هر روحیه ای نیست. واقعا شاید بشه به کسایی مثلِ احمد حق داد که راحتطلب هستند و حتی تصورِ تلاش برای استقلالم اذیتشون میکنه. جداً توی این مملکت لعنتی یه نابینا باید جون بِکَنِه تا کاراشو خودِش انجام بده. درسته شیرینه ها! اما از حق نگذریم همش بدبختی کشیدنه. دوست نداشتم سرِ درد و دلم باز بشه و کامنتم این فرمی بشه. اما شد دیگه. کسایی که میخواید شروع کنید، بدونید که کارِتون اصلا آسون نیست. اصلا! اما نتیجش از هر لذتی توی زندگیتون شیرینتره.
هیچوقت اولین باری که با عصام رفتم بیرون، اولین باری که برای خودم غذا داغ کردم و یا صُبحونه درست کردم و… رو یادم نِمیره. خیلی تهش حسِ خوبی بود.
طووووولانی شد. فقط خواستم نظرِ واقِعیمو اینجا کامل بنویسم.
دووووستون دارم حتما!

سلام مسعود جان، باهات موافقم، همش دردسره، اما مدت زمانِش همیشگی نیست، وقتی به شیرینیش میرسی که همون استقلاله، تموم فراز و نشیب ها یا به قول تو بدبختی هایی که کشیدی تا به این جا برسی رو فراموش می کنی.
مرسی از حضور سَبزِت.
شاد باشی

احمد عبداللهپور! دوست عزیزم!
کار تو دقیقا همون سوراخ کردن یه جای کشتیه!
میخوای بدونی به کی بر میخوره؟
به من یکی که خیلی برخورد!
به همه ما برخورد و برمیخوره!
تو چه فکری میکنی که راحت کاری میکنی که به دوستات بر بخوره؟!
تو خیلی نسبت به قبل پیشرفت کردی و الان دیدت نسبت به زندگی جور دیگه ایه!
ولی انتظار نداشتم خیلی راحت تو مسئله ای به این پیش پا افتادگی بخوای وا بدی و حداقل تلاش خودتو نکنی!
فکر میکنی ظرف شستن، چایی درست کردن، در حد خودت غذا پختن، بیرون رفتن به تنهایی و امثال اینها چندتا غول بی شاخو دمن که راحت عقب نشینی میکنی؟!
ولی این طوری نیست!
اگه فکرت اینه، چرا رفتی گوشی لمسی خریدی؟
اولش فکر نمیکردی کار کردن با همون گوشیهای دکمه ای خیلی راحتتره؟
چرا الان توی گروه واتساپی یه آدم فعال شدی که جواب خیلی از سؤالهای بقیه رو میده. لینک برنامه ها رو برای دوستاش پیدا میکنه، با گوشیش تو مواردی که لازم میشه آموزش صوتی بداهه ضبط میکنه و ……..!
فکر میکنی اینایی که انجام میدی خیلی آسونتر از مستقل شدنه؟
احساس غرور نمیکنی وقتی کسی گوشی دستت میبینه و میگه بده برات شماره بگیرم و تو میگی خودم میتونم و من از هر چی این گوشی بگی سر در میارم؟
احساس مهم بودن نمیکنی وقتی با کامپیوتر میتونی کارایی بکنی که شاید بعضی هم سن و سالای بینا نصفشم بلد نباشن؟
میگی تنبلی میکنم ببینم به کی برمیخوره؟
یعنی لا اقل به خودت بر نمیخوره؟
اگه یه روز یه جایی گوشیت شارژ نداشت برقم رفته بود گشنگی میکشی تا شاید برق بیاد بتونی با گوشیت غذا سفارش بدی؟
اگه دم دانشگاه زیر بارون موندی و آژانس پیدا نکردی میخوای همون جا وایستی تا موش آب کشیده بشی و منتظر تا شاید کسی بیاد دست کم ببردت زیر یه سر پناه؟
نه این رسمش نیست!
تو نشستی تو یه کشتی بزرگ و داری زیر پای خودتو سوراخ میکنی!
فکرم میکنی فوقش خودم غرق میشم!
ولی داری بقیه ما رو هم غرق میکنی!
در حالی که کاری که باید انجام بدی به راحتی آب خوردنه!
فقط باید از سوراخ کردن جای خودت دست برداری!
یعنی طرز فکرت رو عوض کنی!
همین که فکرت عوض بشه بعدش بقیه چیزا خود به خود درست میشه!
اگه بازم فکرت عوض نشد اینی که میگم به خودت بگو!
خودم به جهنم! خودم به درک!
به خاطر این که به دوستام بر نخوره، به خاطر این که بازخورد کارای من و حرفای من دوستامو اذیت نکنه، به خاطر بقیه سعی میکنم راه مستقل شدنو پیش بگیرم!
تلاش میکنم تا تلاشهای بقیه خراب نشه!
خودمو از این وضعیت در میارم تا بیناهایی که منو میبینن، نگن این نابیناها همه شون همین جورین و هیچ کاری ازشون بر نمیاد!

سلام جناب درفشیان. اتفاقا نظر احمد واسه من از همه جالب تر بوده. نمی خوام بحث درست یا غلط بودن نظرش رو پیش بکشم، اما نظریه که اگر واقعا عملی بشه می تونه جالب باشه. قرار نیست همه در یک صف واحد در مسیر استقلال رژه بریم. احمد حق داره استقلال رو نخواد و حق داره کارهاش رو به دیگرون بسپره اگر این طوری راحته. ضمنا کار احمد به هیچ کس ضرری نمی زنه. هر کسی وجهه خودشو خودش می سازه و نمیشه فردیت یه نفر رو ازش گرفت به این بهونه که وجهه جمع چنین یا چنان میشه. من شخصا دیدگاه احمد واسم جالب بود و توی این همه نظر فقط دارم به این یکی فکر می کنم. دقت کنید بحث درست یا نادرستش نیست، یه فلسفه زندگیه که می تونه جالب باشه. شاید هم درست باشه اصلا. کسی چه می دونه؟؟؟

سلام پوریا.
ی نبینک کارمندی رو میشناسم که به دلایلی مجبور شد بره تنهایی زندگی کنه. جالبه که قلاب بافی و بافتنی که ببین ها بلد نیستن بلد بود اما بلد نبود چایی هم دم کنه.
اما شروع کرد. اوایل برام تعریف کرد که چطور لوبیا پلو درست کرده بود تبدیل به آش شده . البته آشی که گوشتهاش نپخته بوده.
اما بعد از چند سال تلاش مداوم و کمک گرفتن از همکارای بینا و دوستای نابیناش خیلی موفق شده. حالا همیشه مهمونی میگیره و دوستاشو دعوت میکنه خونه. جالبه که قبل از خوردن غذا توسط مهمونهاش بهشون میگه که عکس بندازن و برای رععد میفرسته .
اولین کسی که داره لذت میبره و خوشحال خود اون خانومه. و این خیلی عالیه

سلام رعد عزیز. من هم یادمه اولین غذای دانشگاهی که درست کردم پرتقال پلو بود که فقط یه قاشقشو تونستم خودم بخورم. ما بقی رو ریختم تو سطل آشغال تا سوسک ها نوش جان بفرمایند.
اون قدر بد مزه و چندشآور بود برام که نگو و نپرس.
اما کم کم تبدیل شدم به تنها آشپز نابینای خوابگاهی در دانشگاه که پلو می پزه، البته در مدت زمانی که بودم رو میگما، قبل از من بودن کسایی که حتی سالاد اندونزی و این طور چیزا بلد بودن و درست می کردن. اما هیچ غذایی رو مثل استانبولی و ماکارونی فرمی خوشمزه نمی تونم درست کنم.
دم اون خانم هم گرم.
من هم زمانی که پولی تو دست و بال داشتم، همیشه رؤیای زندگی مستقل رو در سر می پروروندم، زیاد دور نبود، همین پارسال، اما از وقتی تمام پولم رو باختم و مجبور شدم دوباره از صفر شروع کنم، دیگه اون اراده ی گذشته رو ندارم، دوست دارم فعلاً به مادرم در کار های خونه کمک کنم چون واقعاً دست تنهاست و هر کی از راه میرسه بهش ارد میده. ممنون از حضور و نظرِت.
تندرست و سالم باشی

درود.پستت فوق العاده بود پوریاجان
من تا حالا آشپزی نکردم چون شرایطی پیش نیومده که منو وادار به آشپزی بکنه ولی اگه روزی مجبور بشم به خودم و تواناییم اطمینان دارم با بقیه ی مسائلی که مطرح کردی هم هیچ مشکلی ندارم و خیلی راحت انجامشون میدم شرایط مجبورم کرد تنهای بیرون برم لباسام و بشورم خرید کنم و غیره
در کل میخوام بگم من بسته به شرایط عمل میکنم اگه شرایط مجبورم کنه مهارتی رو یاد میگیرم و اگه شرایط مناسب باشه بیخود خودمو اذیت نمیکنم
سپاس از تو

سلام آقا عرفان. فکر کنم زندگی خوابگاهی دلیل اجبار بوده چون تا جایی که خاطرم هست، دانشجوی تاریخ در دانشگاه خوارزمی تهران بودی. به هر حال همین اجبار ها هم اگه نبود، شاید خیلی از افراد عادی هم دست به ظرف و پا به گاز نمی شدن!
چه برسه به ما!
ممنون از حُسن نظرِت. شاد باشی

سلام. وسط این کلاس آموزشی من گیر دادم به یه چیز متفاوت. آقا این “براعت استهلال” چجور چیزیه؟ جدی میگم. تا حالا نشنیده بودم. راستی تا یادم نرفته از جناب ترخانه عزیز تشکر کنم برای اینکه به مشکلاتشون اینقدر راحت و با دید طنز نگاه می کنند و غمشو نمی خورند.

سلام آقای عابدی. وقتتون به خیر. براعت استهلال در واقع شیوه ای هست که شعرایی که اشعارشون بسیار طولانی بوده، مثل فردوسی و غیره، اول شعرشون رو با یه مقدمه شروع می کنن که در واقع وصف گل و بلبل و طبیعت و ایناست.
به این صنعت ادبی براعت استهلال میگن که همون مقدمه چینی خودِمونه.
ممنون که این نکته رو متذکر شُدید.

تازه اِستِهلالِشَم با ه هست و ح نیست که اینم جالبه.
واسه خودم هم جای سؤال هست که معنی لُغَوی این دو کلمه چیه.
مثلاً ۵ ترم و نیمم عربی خوندم.
سپاس از حضورتون.

سلام بر آقا مهدی گرامی، ممنونم از لطفتون. منم خوشحال میشم که نابینایان مستقل زیاد و زیاد تر بشن. البته هنوز من کاملاً مستقل نیستم و نیمه مستقلم. خدا کنه تمام مستقل بشم.
مرسی از حضور و دلگرمیتون.

سلام مجدد
عجب پست زیبا، سلیس، روان، دلچسب و دلنشینی رو منتشر کردید. بسیااار سپاس.
راستیاتش من اگر تنبلی رو بذارم کنار میتونم از پس کار های خودم بر بیام اما چندتا مشکل دارم که باعث میشه از کار کردن دل سرد بشم.
یکی اینکه سرعت عمل کُندی دارم. همیشه مامانم میگه دلم به حال کسی میسوزه که تو بخای بهش غذا بدی، بیچاره رو از گشنگی میکُشی خخخ. خیلی هم سعی میکنم سریعتر عمل کنم اما تا حالا موفق نشدم. مثلا خلالی کردن سیبزمینی نیم ساعت هم بیشتر طول میکشه با این که دقیق خلالی در نمیاد.
تو آشپزی هم از بس عجله میکنم همیشه خرابکاری میکنم. دو هفته پیش کسی خونه نبود کتلت درست کردم فکر کردم خوب شده اما مامانم گفت خوب سرخ نکردم و کلی تو ذوقم خورد خخخ. تا حالا هم پیش نیومده برم از سوپری سر خیابونمون خرید کنم. ولی خدا رو شکر میکنم از اون دسته نابیناهایی نیستم که اطرافیانم رو اذیت کنم. به نظر من اینطوری نزد بیناها دوست داشتنیتر هستیم. ببخشید طولانی شد. موفق باشید.

سلام دوباره فرشته خانم، این طور که پیداست مادرتون یا خیلی باهاتون صمیمی و راحته، یا دوست نداره بهتون انگیزه تزریق کنه.
آخه قبلاً هم گفته بودید که مادرتون میگه به خاطر عصا زدنتون همسایه ها دائماً فضولی می کنن.
یعنی به حرف مردم زیادی بها میدن ایشون.
ولی خب شما شاغلید و از نظر اقتصادی مستقلید و استقلال اقتصادی هم موفقیت بسیار بزرگ و غیر قابل چشمپوشی هست.
از لطفی که نسبت به این پست داشتین ازتون ممنونم.
در مورد سرعت پایین هم به هیچ وجه سخت نگیرید، این رو بذارید به حساب دقت عمل زیاد واسه خراب در نیومدن کار.
خود منم تو سیبزمینی ریز کردن خیلی طولِش میدم، هم به خاطر محافظت از دستم که بریده نشه، هم به خاطر یک شکل و یک اندازه ریز کردن. کتلت هم بلد نیستم درست کنم، خوبه که شما بلدین.
ولی یه ویژگی مثبت که تو مادرتون می بینم اینه که بی خود واسه دل خوشی شما از کارِتون تعریف و تمجید نمی کنن، این خودِش می تونه به تکامل استقلالتون کمک کنه.
همین که دلسوزی بیش از حد ندارن واقعاً عالی و شایسته ی تحسینه.
ممنونم از حضور، توجه و کامنتتون.
همیشه خوش و خُرَّم باشید

سلام پوریا.
من هنوز توی خیلی از مسائل استقلال ندارم ولی توی کارهای منزل خوب فعالیت دارم.
از ظرف شستن تا لباس و خیلی مسائل دیگه که قطعا تو درست گفتی و استقلال رو باید از خونه شروع کرد.
به امید موفقیت هرچه بیشتر همه مون.
ممنون از پست و مطلب مفیدت.

سلام
با اجازه ی پوریا من برات توضیح میدم.
اول گوشت چرخ کرده را با پیاز رنده شده ورز میدیم بعد که خوب باهم ورز داده شدند ادویه های مورد نظر مثل دارچین نمک زرد چوبه و هرچی دیگه که خواستی را دوباره با گوشت و پیاز مخلوط میکنی یا همون ورز میدی تا خوب باهم مخلوط بشند,
بعد روغن را داخل ماهیتابه میریزی صبر میکنی تا روغن خوب داغ بشه
برای اینکه بتونی بفهمی که روغن خوب داغ شده کافیه دستت را خیس کنی و بزنی به کنار ماهیتابه اگر صدای جیز اومد یعنی روغن داغ شده بعد مواد را میریزی داخل ماهیتابه هم میزنی ما کمی آب لیمو هم قاطیش میکنیمو حدودا یه ۱۰ دقیقه ای صبر میکنی بعد با همون قاشق که هم زدی کمیشو برمیداری اگر دیدی که دیگه نرم نیست و کمی زبر شدند رُب گوجه میریزی و کمی هم میزنی و بعد کمی صبر کن در همین حین میتونی قابلمه ای را که قبلا آب توش جوشوندی را یه سر بزنی اگر آب جوش اومده بود ماکارانی هایی را که قبلا آماده کرده بودی یعنی قبلا دو یا سه نصف کرده بودی داخل آب میریزی زیرش را زیاد میکنی تا به قُل قُل بیفته بعد کمی صبر کن تا کمی پخته بشند,
بعد با یه کفگیر یکیش را امتحان کن اگر دیدی که خودش را ول کرده یه آب کش بذار تو ظرفشویی و ماکارانی ها را بریز تو آب کش بعد هم کمی آب سرد را باز کن و زیر و روشون کن
بعد ظرف محتویات گوشت و آبکش را کف آشپز خونه بذار و همینطور سیبزمینی هایی را که قبلا پوست کَنده بودی و به صورت ته دیگی درستشون کرده بودی را
بعد روغن را توی قابلمه بریز سعی کن زیاد نریزی چون ممکنه چرب بشه
خب روغن که داغ شد سیبزمینی ها را آروم یکی یکی بذار داخل قابلمه تا ته قابلمه پر بشه یعنی فقط ته قابلمه را سیبزمینی ها گرفته باشند بعد قابلمه را بیار پایین و همینطور ظرف محتویات گوشت را یه کفگیر از اون مواد و یه کفگیر از ماکارانی ها بریز تا همه ی مواد و ماکارانی تموم بشه بعد قابلمه را بذار روی گاز اول زیرش را زیاد کن تا خوب توش بخار جمع بشه بعد زیرش را کم کن تا دَم بیاد تقریبا نیم ساعت زمان میبره
ببخشید اگه جمله بندی خوبی ندارم موفق باشی.

سلام. ممنون از لطفتون. من آموزش کامل و تصویری رو که توسط خودم اجرا شده تو همین سایت با عنوان قدمی دیگر برای فرهنگسازی، مستند تصویری از آشپزی یک نابینا قرار دادم. اگه تمایل داشتید می تونید دانلود کنید. خانم کاظمیان عزیز هم لطف کردن و آموزش کامل رو هم دادن.
اما من تو اون آموزش به جای گوشت چرخ کرده از مایع ماکارونی آماده استفاده کرده بودم و سیبزمینی و پیاز و نمک و روغن و فلفل و سس تند رو هم بهش افزودم.
مابقی مراحل رو دقیقاً همون طور که خانم کاظمیان گفتن تو اون مستند به انجام رسوندم.
ممنون از حُسن توجه و نظرتون

سلام قاصدک عزیز، سپاس از لطفی که نسبت به این پست و مَطالِبِش داشتی.
اگر واقعاً این نوشته بِتونه به شما دوستان کمک کنه، من خیلی خیلی خوشحال میشم.
خودمم تو این ۱ سال و ۵ ماهی که این جا هستم، خیلی چیزا یاد گرفتم و همچنان هم می گیرم.
سپاس از کامنت پر مهر و مُثبَتِت.
شاد و پیروز باشی

درود بر شما آقای علیپور.
بابت پست خوبتون تشکر می کنم.
خیلی خوشحالم که این فرهنگ دار از طریق این سایت محبوب بین نابیناها رواج پیدا میکنه که این کامپیوتر و گوشی بلد بودن صرف نیست که بشه باهاش احساس اعتماد به نفس و توانمندی کرد. وقتی آدم توی این حوزه ها کاملا فول باشه اما از پس ساده ترین کارهای شخصی خودش هم بر نیاد، ضعف جدی داره به نحوی که شاید اون توانمندی هاش هم زیر سؤال بره.
چقد خوبه که شما و بعضی دوستای دیگه میایید و از لذت مستقل بودن و انجام کارایی که به نظر پیچیده میان برای بقیه صحبت می کنید تا انگیزه ای بشه برای بقیه عزیزان.
سپاس فراوان

سلام بر شما. ممنونم از لطف و اظهار نظر عالی تون.
من قصد زیر سؤال بردن طرز فکر و عمل شخص یا اشخاصی رو ندارم ولی من بیام هزار تا آموزش کار با نرم افزار های کامپیوتری و موبایلی رو بدم اما نتونم یه نیمرو واسه خودم درست کنم، یا من دکترای فلسفه و کلام رو داشته باشم اما نتونم یه چای واسه خودم دم کنم، استاد دانشگاه باشم و ماهی ۶ ۷ میلیون حقوق بگیرم اما نتونم تا سر کوچه برم تا دو تا نون تازه بخرم، فقط با بَهبَه و چَهچَه دیگرانه که دلم خوشه وگرنه وقتی خوب می شینم و با خودم فکر می کنم، یه جورایی تَهِش احساس خوبی بِهِم دست نِمیده.
این رو جدی میگم.
از این دست مثال ها زیادن.
اما ما نابینایان و کم بینایان نباید با این مثال ها خودمون رو ببازیم، حد اقل واسه کمک به خود ساخته تر شدن و تقویت عزت نَفسمون، سعی کنیم حد اقل کار هایی که ازمون برمیاد رو ابتداءاً انجام بِدیم و در ادامه، به دنبال یاد گیری و امتحان راه ها و مهارت های جدید باشیم.
اصلاً هم ایرادی نداره که بیایم و از تجربیات مثبت و منفیمون در این سایت یا سایت های دیگه مطلب بذاریم. این بهانه های واهی که حالا دیگران فکر می کنن من واسه خود نمایی گفتم که فلان غذا رو پختم یا بالعکس، چون افراد بینا سوتی های ما نابینایان رو می بینَن، نباید بنویسیم رو باید بذاریم کنار.
جواب طولانی شد و در واقع یه پست شد واسه خودِش.
سپاس از لطفتون.
پیروز باشید

دیدگاهتان را بنویسید