خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دوباره ما، دوباره گوش کن!

بچه ها؟ خبر خوش!

خیلی ها برای رخ دادن یه اتفاق منحصر به فرد توی این چند ماه پا پیش گذاشتند. واقعا از همگیشون ممنون. اما آخرین بار، خانم کاظمیان و ساناز امیدی بودند که برای رقم خوردن یه اتفاق منحصر به فرد، تمام تلاششون رو کردند.

نهایتا چند روز پیش ما با دوستامون توی یه دور همی سه روزه نزدیکای تهران، اتفاقاتی رو رقم زدیم که حتی تصورش هم شما رو به وجد میاره.

نمونه ای از پادکستش رو پایین همین پست میذارم تا شمام گوش بدید، شمام مثل ما، با ما، بخندید، تا همگی خوش باشیم و متحد!

خوب یادمه مادرم خدا بیامرز همیشه می گفت:

“برادران که جنگ کنند، ابلهان باور کنند.”

زندگی یعنی حواست به تجربه هایی که به بهای سنگین به دست میاری باشه.

تجربه، معلمی هست که اول امتحان می گیره، بعد درس میده.

اگه توی اولین امتحانت رد بشی، طوری نیست چون کسی نبوده یادت بده. حق داری. ولی بعدش که تجربه شروع می کنه به درس دادنت، باید درستو خوب یاد بگیری دفعه ی بعدی خوب تست بزنی.

تست پرتقال.

تست سیب‌یخ.

همیشه دوست. همیشه باهم. همیشه متحد!

بزن به قلب جاده!

تمام هم محلی ها که برای شرکت در جشن شادی ما آماده اید، از طرف ما با یک کارت خوشگل، به این جشن، در یک تالار مجازیتر از حقیقی دعوتید:

 

دریافت پادکست جمع دور همی سه روزه ی ما در تهران از همینجا

 

امضا:

 

مجتبی از جنس خادمی،

 

شهروز از جنس حسینی،

 

فریبا از جنس حسنی،

 

اشکان از جنس آذر‌ماسوله،

 

هنگامه از جنس کاظمیان،

 

ساناز از جنس امیدی،

 

حسین از جنس آگاهی،

 

یه حسین دیگه این یکی از جنس بلوردی،

 

کامروز از جنس فتحی،

 

فاطمه از جنس شجاع،

 

مهدی ترخانه از جنس آیدا،

 

امیر سرمدی و تبسم چَلَوی از جنس آرمان،

 

مسعود نجفی با همسرش از جنس هلیا،

 

و؟ روی هم رفته؟ تمام فامیل و خانواده ی شهروز حسینی از جنس صفا، صمیمیت، و شادی

 

 

۱۵۷ دیدگاه دربارهٔ «دوباره ما، دوباره گوش کن!»

سلام سلام
چه عالی که توی این پست به این خوبی اول میشم
واقعا خوشحال شدم.این حق ماست که همیشه شاد باشیم و با دوستامون ارتباط داشته باشیم
امیدوارم هیچ چیزی نتونه قلب بچه هامونو از هم دور کنه
همیشه به شادی.

سلام نیایش
دخییییییییییخن!
راستی، آخرش چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟
باور کن یه پنیر خریده بودم رفتم گذاشتم یخچال محل کارم عصرش نبود.
کتابو میخونم بینم واقعا چه کسی پنیر مرا جابجا کرد!
اتحاد، شرط ماندگاریه.
مرسی از بودنت و مرسی از حضورت!

سلام کار ارزشمند شما قابل تحسینه
همینی که سعی میکنید تغییر کنید
و رو به جلو حرکت کنید
خودش کلی ارزش داره

در مورد اون جمله که در مورد تجربه نوشتی اون جملت را کپی کردم تو بقیه ی جمله هام
چون من عادت دارم از جملات آموزنده و هر چی خوشم بیاد یک کپی میگیرم و نگه میدارمشون
شاید در آینده کمکم کنه
از منتقل کردن انرژی مثبتت به سایر بچه ها قدردانی میکنم
اینی که سعی میکنی خودت شاد باشی و دیگران را شاد کنی قابل تحسینه
در مورد سخنان مادرت اول میگم خدا رحمتش کنه
این جمله را هم قبول دارم
ماها شاید اختلاف نظر های عمیقی تو بیشتر مباحث داشته باشیم ولی هدفمون یکی هست
من و شما قطعا اختلاف نظر های عمیقی داریم
ولی وقتی بحث از رسیدن به هدف هست
وقتی بحث از دوستی هست دیگه اختلاف نظر بی معنا میشه
باید رو نکات مشترک متمرکز بشیم
موفق باشید

سلام. شادیهایمان پایدااااااااااار. ولی این کلا یعنی چی؟ خب چند نفر دور هم گفتید و خندیدید. که چی؟ خواستید بگید این کارها شدنیه؟ خب کیه که ندونه؟
من عاشق شادی و با هم بودنم ولی از این پتکست چیز خاصی نفهمیدم. فقط آرزو می کنم شادیهایمان پایدار بماند

سلام به همه اهالی محله. خوشحالم از اتفاقی که افتاد اتفاقی که واسه رقم خوردنش دست به دست خانم کاظمیان و خانم امیدی شده بودم. خوشحالم که به عنوان اولین نفر از این گروه دارم تو این پست کامنت میدم.
ما ثابت کردیم که هر جا باشیم اگر با هم باشیم میتونیم نذاریم کسی از شکاف بینمون سو استفاده کنه.
این تقریبا پادکست هم تقریبا بخشی از فضای این سه روزمون که بد ندیدیم با شما به اشتراک بذاریمش. اگر میخواید چیزی ازش بفهمید همین قدر کافی که بدونید ما دوباره با هم هستیم و تا متحدیم، خوشیامون تبدیل به ناخوشی نمیشه.

گوش کن تو همه جا و همیشه تک بوده و هست و تا هستیم باید باشه
به وجود گوش کن و مدیر و تمااااامی اهالیش افتخار میکنم
خدایی صمیمیتی که اینجا هست تو خیلی از مجامع واقعی نیست
و این دور همیها چه خوب و عالیِ
همیشه به شادی و شاد کامی

اگه یک مگ هم بود فردا دان میکردم.
خب آقا مجی، حرفای خوشگل میزنی!
اما اگه مجی صد نفر بشه، هزاران طرفدار هم پیدا کنه، در برابر کامبیز شاه عددی نخواهد بود.
بذار دیگران فکر کنند من از بقیه متفاوت هستم، چیزی که در اندیشه منِ،
برم سیگار برگه همراه شهرزاد قسمت ۱۱ بکشم و بگوشم.
شب هم ساعت یازده قرص میخورم.
فقط مرگ وجود بی وجودت جواب دندان‌شکنی بهم ندی چون خودت میدونی من کم میارم و اگه دست خودم هم باشه، چهار تا بد میگم بعد در کامنتا رو میبندم، مگه نه مجی؟ اصلا به درک، همین امشب دانلود میکنم.

درود نازنین با اینکه به عقیده من اینکار خیلی زمان برد و میبایستی زود تر این گرد ه همایی اتفاق میافتاد اما به قولی ماهی رو هر موقع از آببگیری تازه است بی نهایت از این گرده همایی مسرورو خرسند شدم بر قرار باشید.

سلاااام وااای فوق العاده خوشحالم برای این اتفاق که آرزوم بود واقعا توی گوشکن که برآورده شده.زدم دانلود بشه اما قبل گوش دادنش اینقدر خوشحالم الان که نمیتونم کامنت نذارم.برای همتون خوشحالم.خدا میدونه همیشه برای دیدن این روز توی گوشکن واقعا آرزوم شده بود دعا کردم.خدا را صدهزار مرتبه شکر که صفا و صمیمیت شماها برگشت.برای همتون بهترین ها را آرزو میکنم.بهترین روزها را با هم تجربه کنید و بهترین خاطره ها را برای هم بسازید و خاطره شیرین همدیگه باشید.به همتون امروزو تبریک و شادباش میگم.خوب و خوش باشید همیشه.

سلااااام. میگم خب میگفتید ما هم میومدیم نامردااا خخخ.
بچه هاااا من یه کار تاریخی کردم. این مجتبی خادمی هست که میگن مدیر گوشکنه! نمیدونم میشناسیدش یا نه. این گفت براش بلیت اینترنتی بگیرم. منم گرفتم. ولی بعدش که خواست پول بلیت رو برام بفرسته ده تومن اشتباهی اضافه فرستاده. حالا بیایید نظر بدید من چی کار کنم. بهش برگردونم، بهش برنگردونم، خلاصه کلی الآن دوستمون تو شوک هست که این چه کاری بود من کردم و این حرفا خخخ. فقط نگرانم یه وقت نزنه حسابمو مسدود کنه.
بچه ها آب رودخونه ی محله تو این روزا بدجوری صاف شده. دیگه از هیچ گِلی توش خبری نیست. پر از ماهیهای قشنگ شده که توش برق میزنن. فصل صید هم نیست و با هر نوع صید ماهی به شدت برخورد خواهد شد. پس انقدر تو این پست محکم و قوی شادیهاتون رو داد بزنید که تمام دنیا صدای خوشحالی و اتحادمون رو بشنوه.
راستی یه چیزی یادم رفت.
یه گوشکن انار، دو گوشکن انااااار، سیصد دونه مروارید خخخ.
اینم اگر صاحابش خواست خودش میاد ماجراشو تعریف میکنه. پاشیم بریم به کار و جشنوارمون برسیم.
بایبااااااای.

ده هزاااار؟
ده هزااااااار؟
خدااااایااااا!!!!
چه گناهی کردم من به درگاهت؟
نععععع.
من از بانک ملی و ملت و خودت و خودم و اینترنت و اتبوس و ترمینال شکااااایت می کنم.
کُُُُُُُمممممََََََکککک!
راستی اتفاقا این انار قراره شعر همیشگی پادکست اردو های دور همی و گوش کنی و گوش نکنی ما باشه.
ما با هر کلمه ای که دو بخش داشته باشه شعر انار رو می خونیم.
قراره این هفته توی باغ اصفهان هم این شعر رو دسته جمعی بخونیم و به زودی ماکتش رو توی محله قرار میدم تا شرکت کنندگان اردو حفظش کنند بتونیم با هم همخوانی داشته باشیم.
مثلا:
یه دونه انار. دو دونه انار. سیصد دونه مروارید.
یه پاکت انار. دو پاکت انار. سیصد دونه مروارید.
یه قندون انار. دو قندون انار. سیصد دونه مروارید.
یه کله انار. دو کله انار. سیصد دونه مروارید.
یه کمر انار. دو کمر انار. سیصد دونه مروارید.
و به همین ترتیب…
شهروز؟
می کشمت؟
آدرس خونه رو بده؟
کار دارم!
زود باش!
کار دارم.
من ده هزااااار توماااااان از کفم رفت اگه امشب جان به جان آفرین تسلیم کردم تعجب نکنید.

سلام
یعنی دارم خواب میبینم؟
بیدارم؟
خوابم؟
بیدار نیستم؟
خواب نیستم؟
من کیم؟
اینجا کجاست؟
یعنی چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد؟
پادکست رو دانلود و گوش کردم. به قدری خوشحالم که کلمات قادر به وصفش نیست. قلبا و واقعا از خدا میخوام دوستیها پایدار بمونند. فقط شرمنده یه بار برای همیشه. از دوستان میخوام که تندیها و بدیهای حقیر سر تا پا تقصیر رو به بزرگواری خودشون ببخشند.
خدا میدونه این مدت از نظر روحی بهم چی گذشت. بگذریم. الآن خیلی خوشحالم. امیدوارم این خوشحالی برای هممون پایدار بمونه.
شادی همگی روز افزون انشا الله.
موفق و سربلند باشید.

بیداری؟ بیدار نیستی؟ قرار بوده بیدار بشی؟ قرار نبوده بیدار بشی؟ بیدار شدی؟ خوابی؟ بی خوابی؟ الان مودِ خوابآلو ها رو داری؟ نععععع. اینجا دیگه فقط بحث از دوستیه و صمیمیت. همه چی خوبه ما آرومیم نمیدونم کی خوشبخته. حتما خودمون دیگه!

شهروز برنگردونیشا!… .
یه کامنت انار دو کامنت انار سیصد کامنت مروارید! خخخخ.
حالا که تو تبلیغ جشنواره رو کردی به طور نامحسوس معنیش این که: تبلیغ آزاد! پس منم تبلیغ برنامه جدیدمونو میکنم به طور محسوس:
نابینایان هم در شبکه رادیویی جوان شنیده میشوند!… دومین قسمت از برنامه حس میکنم تو رو امشب از مجموعه اینجا شب نیست.

یه اشکان انار. دو اشکان انار. سیصد دونه برنامه. مگه قرار نشد برای تبلیغات ملت پول بدن؟ به شهروز بگو واس این دو تا تبلیغ، به نیابت از هر نفری پنج هزار واریز کنه به حسابم. ملته. جامه. ۲۹۳۶۷۵۵۸۶ یه حساب انار. دو حساب انار. سیصد دونه تراول!

بسلومتی و مبارکی. ایشالا به پا هم پیر شید. خانوم کاظمیان و سانازم شالا خیر دنیا و آخرت ببینند که جفت و جور کردن جون مام راحت شد این وسط. کهیر زدیم بسکی میخواستیم با هر دو طرفدون دوس باشیم. سخ بود خداییش. خخخخخخخخخخخخخ.
راسی من بدبخت فلک زده ی بیچاره هم خیلی تلاش کردم یه زمونی ولی چون هیشکی دوسم نداش محلم نذاشتن. هاههاهاهاهاهاها. خدا خانوم کاظمیان و سانازو ازمون نگیره.
برم پادکستتو بوگوشم. بینم چه خبر بودس و چه آتیشایی سوزوندین؟

الان باحالی رو به خدا نسبت دادی درسته؟ من به خودم نگیرم درسته؟ خب از اونجایی که اعتماد به سقف کاذبم بالاست، و خدا از روح خودش در من دمیده، پس پیشفرضم اینه که منم خیلی باحالم! خخخ سلامت باشی و ایول از حضورت دااااغت

سلام و صدها سلام با شادی و سرور از طرف من به اهالی سایت گوش کن
گوش کنیها ممنون از محبتی که به ماها داشتید ممنون که اتحادمون رو میخواستید و ممنون که کمکمون کردید تا سوء تفاهمها رو برطرف کنیم و دوباره به سایت دوست داشتنیمون برگردیم
مجتبی خوشحالم که باهامون بودی و منتظر شرکت سبزت تو جشن عروسیمون هم هستم
بهمون خیلی خوش گذشت جای همگیتون خالی بود
امیدوارم بازم از این دور همیها داشته باشیم و هر بار تعداد دوستان دور همی بیشتر بشه
شاااد باشید

ایول پریسیمای محله که هستی!
نمیدونی چقدر دوس دارم دور هم باشیم و من سیب یخ از توی یخچال بردارم بزنم به بدن.
اینجا توی یخچالم چندتا تخم‌مرغ هست که فعلا باید واسه شام نیمرو کنم ببینم چی میشه. شایدم رفتم فست‌فود.
از دیدن همگی شما و شنیدن صداتون حس وصف ناشدنی ای بهم دست داد. حسش قابل وصف نیست، اجازه بده حسم رو در حد محدوده ی محدود واژه ها پایین نیارم.
فقط میتونم بگم منتظر تکرارم

دخیییییخن علی.
راستی کمپیدا شدیا!
الان نیستی؟ هستی؟ قرار بوده باشی؟ قرار نبوده نباشی؟ خوبی؟ خوشی؟ خوش میگذره؟ حاااال کن تو زندگی!
نازنین خدا بگم چیکارت کنه که منو به این روز انداختی.
هی چندتا مود مختلف رو مطرح کردی حالا سوزنم گیر کرده.

سلاااااااام سلااااااام همگی سلام لالا لالا لالایلای ِ ببخشید داشتم میفرمودم
جمله و کلمه ای نمیتونم پیدا کنم که بِتونه مقدار لذت و خوشی که توی این دورهمی بردیم رو بگم البته از اون ته یکی میگه چون ادبیاتت ضعیفه پیدا نمیکنی
شاید ولی یکم فکر کردم دیدم اون یه نفر خُرزو خان بی عقل هستش که حالا حالا دستا به بالا نَ نَ این نبود هوای تبریز ۳۰ درجه ها نَ میگفتم حالا حالا وِل معطله
خیلی خوشحالم چون دوباره بهترین دوستامو که عاشقشونم دوباره دیدم و هم یه دوست فوق العاده به اسم مُجی که اولین دیدار ما دوتا بود و هم لحظه هایی که همه منتظرش بودیم رسید
راستی من موقع برگشتنم یه فلش پیدا کردم که توش کلی کارتون از جمله بز بز قندی و حسنی و گاو مهربون و گرگ سپید دندان و بانی خرگوشه و گوسِفَند طنبل و نیلز و روباه مکار و دو فیلم عالی بنام رِکس و اسب جادویی و بزرگ مشکی بود
ببینید چقدر بیکاری روم اثر گذاشت که لیستشم براتون گذاشتم هر چی بگینم خودتونید چند معلولیتی هم خودتونید مغز من خیلی خیلی ها نَ متوسط خوب یِزره کار که میکنه خلاصه مهم این که مغز دارم
خلاصه گوش کُنیا جای همگی خالی بود

یعنی خااااااااک به مُخِت کامروز!
اون کارتونا رو نمیشد ننویسی؟
خعععععععععععععلی خوشحال شدم از نزدیک دیدمت و مطمئنتر شدم صدایی که توی آلبومت شنیدم، دقیقا صدای خودت بوده.
واسم جالبه که بدون افکت، بدون زلم زینبو، گشنگ میخونی!

سلام. خوشحالم. خوشحالم! خوشحالم که بازم متحد هستین!
ایول به همگی! آلی بود! انرژی گرفتم از پاتکستتون!
بیصبرانه منتظر ۱۳ خردادم! لحظه شماری میکنم که ببینمتون! حیف که نشد بیام اصفهان! ولی تهران رو میام! منتظرتونم! بیایین ها!
وقتتون خوش دوستایه عزیزم!
فعلن خدا نگهدار!

الان حالت خوبه؟ برو بخواب خستگیت در رفت در خدمتیم. الان سیزده خرداد فرمودی شوما؟ سیزده خردااااد؟ میدونی چقدر باید صبر کنیم تا برسه؟ به هر حال، ما سیزده مرداد تهران در خدمتیم.
خخخ
منتظرتیم رضا جون

نه خره به جان تموم عزیزانم مث مرگ زده ها خستم. اگر زمانی دیدمت برات از سفرم میگم تا بشینی برام خون گریه کنی. خخخخخخخخخخخ. بهم حق خواهی داد خره. تا دو سه سال کاملاً اشباعم.
فقط یه بخشش رو بگمت که از اتوبوسم جا موندم و موندم کف یه شهر غریب بی پول و یار و یاور… هاهاهاههاهاهااه. اص یه وضعی. باید دو سه سالی استراحت کنم که یادم بره چی کشیدم. همین که زنده برگشتم شانس آوردم. اون اَمونتیتم میرسه دستت غصه نخور خشک میشی می افتی.

آخخیخییییی! طفلی. جا موندی؟ تو زرنگی ازت بعیده جا بمونی.
غلط نکنم بخش خسته کننده ی دیگه ی سفرت برگرده به داستان عمو تام و مسائل دوروبرش!
راستی، یادت باشه، باور بکنی یا نکنی، یکی از جرقه های متحد شدن دوباره ی ما توی ذهن من همیشه خودتی.

سلااااااااااااااااااام! از این که دوباره اتحاد برقرار شد و کودورتها از بین رفت خیلی خیلی خوشحالم واقعاً آرزو داشتم چنین چیزی اتفاق بیفته و خوشحالم این اتفاق افتاد ناراحتم چون نتونستم شرکت کنم به هر حال امیدوارم دوباره چنین برنامه ای بشه و من بتونم در اون شرکت کنم امیدوارم همیشه اتحاد بین ما برقرار باشه و هیچ وقت هیچ چیز نتونه این اتحاد رو خراب کنه!
بهترینها رو براتون آرزو دارم

سلااااااااااااااام دوستان هم محله ای
حالتون خوبه؟
خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟ چه خبرا؟
اول این که اگه دیر رسیدم به پست واسه این بود که خواب بودم! یعنی کلی کمبود خواب دارم که بعدا واستون میگم جریانشو.
دوم این که کلی خوشحالم از این که با همیم یعنی به قول مجتبی دوباره ما، دوباره گوش کن
یا میشه اینطور تعبیر کرد دوباره گوش کن صدای اتحاد ما.
سوم این که جا داره از همه دوستانی که پا پیش گذاشتند تا دوباره بتونیم با هم تجدید رفاقت کنیم و همه دوستای قدیمی دور هم جمع بشیم تشکر کنم به خصوص خانم کاظمیان و خانم امیدی.
بچه ها واقعا جاتون خالی کلی خوش گذروندیم.
اگه بخواهم یه خلاصه کوتاهی بدم خدمت دوستان
آقا ما این چند روز از چهارشنبه شب تا شنبه غروب به دعوت مامان بزرگ شهروز خونه مامان بزرگ شهروز در کرج جمع شدیم.
ما همه دست جمعی چهارشنبه شب وارد خونه مامان بزرگ شدیم البته مجتبی ماشین گیر نیاورد صبح پنجشنبه کله سحر پیداش شد همه رو بیدار کرد یعنی اون ما رو بیدار نکرد ما خودمون بیدار شدیم البته تقصیر مجتبی نبود با صدای نخراشیده یه آدم معلوم الحال که دست کمی از یک بلندگو نداشت ما بیدار شدیم صبح زود بیدار شده بود داشت چایی کوفت میکرد و بلند بلند با مامان بزرگ صحبت میکرد.
ما بیدار شدیم خبردار شدیم مجتبی هم اومده.
خلاصه بازار رو بوسی و چاق سلامتی با مجتبی اونم با صورتها ای نشسته داغ بود! دیگه جمعمون تکمیل شد.
باورتون نمیشه اینقدر بهمون خوش گذشت که فکرشو هم نمیکردیم
شما فکر کنید این تعداد از بچه های نابینا با خانواده شهروز مامان بزرگ شهروز، دایی شهروز آقا مسعود که آدم خیلی باحالی بود آبجیهای پریسیما و مهمانهای مقطعی که میآمدند ما رو میدیدند و میرفتند
حتی مامان اشکان داداش اشکان کلی دوستان دیگه که میومدند و جمعیت خونه همیشه حدود بیست و پنج نفر بود کلی شلوغ پلوغ بود.
حالا حساب کنید نابیناها که یه جا جمع بشن چقدر سر و صدا میکنند خخخخخخخخخخخ
انواع بازیهای نابینایی مثل دومینو، شطرنج، دوز منچ تا گفتگو و بحث آزاد تا برنامه آواز خوانی خوانندگی که هر کی باید یه آهنگی رو میخوند خلاصه همه سرگرم یه کاری بودند و خوش میگذروندند.
اصلا متوجه گذر زمان نمیشدیم تا نگاه میکردیم میدیدیم مامان شهروز میگه جمع کنید میخواهیم سفره نهار رو بیندازیم! میگفتیم به همین زودی نهار شد! یا شام شد! آخر شب هم که به زور ما رو راضی میکردند که بخوابیم!
سر جمع اگه بخوام بگم در روز من که بیشتر از چهار ساعت نخوابیدم! شهروز که یه بار چهل و هشت ساعت نخوابید!
اصلا یه وضعی داشتیم واقعا نمیدونم این همه انرژی رو از کجا میآوردیم.
این پادکست هم که شنیدید تقریبا میشه گفت بیشتر زمان ما به همین شکلی که در پادکست شنیدید جریان داشت و فضا به همین شکل بود و خواستیم شما را هم در این جشن شریک کنیم.
درک خوبی از هم داشتیم و صمیمیتی عجیب بینمون ایجاد شده بود.
پنجشنبه شب هم یک جلسه برای تجدید رفاقتمون برگذار کردیم و با هم پیمان بستیم که بیش از پیش در کنار هم باشیم همدل و یک صدا و متحد باشیم
و قرار گذاشتیم این آرامش و رفاقت و اتحاد و دوستی رو در محله هم اشاعه بدیم تا همه از بودن در کنار هم در محله لذت ببریم
و با شعار دوباره ما دوباره گوش کن یک بار دیگه اتحاد خودمونو در محله با همه دوستانمون نشان بدیم و همه هم محله ای ها رو به این شعار و این جشن شادی دعوت کنیم
پس ما همه با هم هستیم گوشکنیها.
دوستان هر کی دوست داره میتونه تو همین پست مثل ما دوباره تجدید رفاقت کنه
و دوستی و اتحاد خودشو اعلام کنه البته ما همه با هم دوست هستیم منظورم اینه که باز هم هر کسی میتونه دوستی ارادت و رفاقت و اتحاد خودشو با سایر دوستان هم محله ای خودش نشون بده و در این جشن شادی شرکت کنه.
خب داشت یادم میرفت، راستی جمعه عصر هم همه دست جمعی رفتیم سر مزار بابا بزرگ شهروز که چند ماه پیش فوت کرده بود و فاتحه خوندیم.
بعدشم که منو مجتبی رفتیم بیرون و یه اتفاقاتی واسمون افتاد که خیلی باحال بود و حالا دیگه فرصتش نیست که اینجا واستون تعریف کنم.
شنبه غروب هم همه دیگه بار و بندیل سفر رو بستند و رفتند خونه هاشون مجتبی خانم امیدی و خانم کاظمیان رفتند اصفهان حسین آگاهی هم رفت شیراز کامروز فتحی هم رفت تبریز ما هم که تهران بودیم اومدیم خونمون. ببخشید که خلاصه گفتم ولی خواستم تا حدی در جریان این دور همی قرار گرفته باشید.
خب من دیگه برم
پس چی شد؟
دوباره ما، دوباره گوش کن!
شاد باشید تا همیشه
یا علی مدد

حسین؟ کامنتت از ۲۵ کلمه کمتره. پاک باید بشه آیا؟ خعلی کم نوشتی! ولی خعلی قشنگ توضیح دادی توی همین چند واژه که نگنجید شادی های ما ولی بازم تو بهتر از همه نوشتی چی شد چی نشد. یعنی در واقع اصلا کسی جز خودت ننوشت چی شد چی نشد.
راستی؟
تِکون بخوری خَفَت می کنم!

سلام دوستان
وااااااااییییییی
کوفتتون بشه,یعنی من هزار بار وقتی داشتم این دور همیرو گوش میدادم آرزو کردم که ای کاش منم اونجا بودم!‏
خداییش معلومه که خیلی حال داده!‏
دمتون گرم,خیلی خوشحال شدم
خیلی محله بد شده بود,انشا الله از امروز به بعد دوباره همون صفا و صمیمیت قبلی رو پیدا کنه
امیدوارم همیشه شادی باشه تو محله
چااااااکککککر همه دربست

سلام هم محله ای ها خوبید؟ من که خیلی خیلی خوبم خیلی خوشحالم با تمام وجود میگم باورم نمیشد که این دور همی به خوبی طی بشه و اینقدر بهمون خوش بگذره که قابل وصف نباشه
خیلی خوشحالم که تونستم با کمک ساناز و چند نفر از دوستان عزیزم این شادی را اینجا رقم بزنیم
این را بدونید که اشکان و حسین بَلْوَردی هم خیلی به ما تو این کار کمک کردند
خب همیشه میگند یه دست صدا نداره مطمئن باشید که من و ساناز نمیتونستیم به تنهایی این شادی را اینجا ایجاد کنیم
خیلی خوشحالیم که بانی این جشن خوب و شاد شدیم
خدا کنه که این شادی تا گوش کن پا بر جاست اینجا باقی بمونه و همگی باهم رفیق باشیم
خب حالا یه خاطره ی با مزه بگم کمی بخندیم یاد زنگ ساختمانشون افتادم خیلی جالب بود وقتی کسی زنگ میزد آهنگ تولد را میزد و همگی باهاش میخوندیم و دست میزدیم
وای که چه روز های پر خاطره ای شد,
خدایا از صمیم قلب آرزو میکنم که هیچوقت, هیچوقت این شادی ها آخر نداشته باشه.
همگی موفق باشید.
دوست تون دارم
همگی شاد باشید

یادته یه بارم که اون یکی زنگ رو زدن من واس اینکه زنگ تولدیه زده نشده بود و میخواستم ملت دست بزنن چی کار کردم؟ یادته با دستام قوطی آهنگ تولد رو زدم همه با صدای انگشتامون کف زدیم و در خیال رقصیدیم؟
خعلی دوستتون داریم خانم کاظمیان و ساناز عزیز

آرزوت برآورده شد عدسی خان.
این هفته نزدیک به چهل پنجاه نفر توی اردو جمعیم. به شادی و خوشی!
من که دیوونه شدم از بس واسه تنظیم پست ایمیلی اردو جون کندم آخرشم سوتی دادم!
مجبور شدم ایمیل رو دو بار بفرستم. خخخ

بچه ها یکی از شبها که اونجا بودیم، این مجتبی و حسین بلوردی میرن تا سوپری سر کوچه و تو مسیر برگشتشون یه نفر گیرشون میندازه که جیبشون رو خالی کنه خخخ. حالا من چون جزئیاتشو نمیدونم تعریفش نمیکنم. خود مجتبی یا حسین اگر خواستن میان تعریف میکنن. فقط میتونم بگم که خوشبختانه به خیر گذشت و اتفاق بدی نیفتاد.
در کل مجتبی از یه سکته ی قطعی جون سالم به در برد خخخ.

خب ما چیزی نگفتیم چون دو دلیل داشت:
۱. مهمتر از همه می خواستیم کسی نگران نشه و شادی ها ادامه دار بمونه.
۲. می خواستیم حتی یک نفر از بینا ها یا نابینا ها فکر نکنه بی امنیتی مال کسی هست که نمی بینه و از خونه می زنه بیرون. واس همه ممکن بود پیش بیاد.
حسین همچین نعره ای بر سر یارو کشید و من چنان مثل بز سمت اون معتاده حمله ور شدم که طرف جیش کرد توی خودش و در رفت! هههه

داوود جان این محله رو زدیم که سوال ها توی همینجا جواب داده بشه تا فضا های شخصیتر. به هر حال از حضورت ممنون ولی مثلا وقتی یه نفر یه آموزشی رو اینجا قرار میده، منظورش اینه که با یک بار وقت گذاشتن و آموزش دادن، یاد بی نهایت نفر بده اون مطلبی که میخواد رو.
خیلی وقت ها مام دقیقا مثل شماییم و جواب سوال هامون رو نمیدونیم. اونقدر می گردیم و آزمون و خطا می کنیم تا به جواب برسیم. تازه اگه برسیم.
لذت ببر از زندگی و خوش بگذرون

سلااااااااام؟ بر تمامی اهالی محله صمیمی و با صفای خودمون.
خدا رو شُکر.
خیلی خیلی خوشحالم که دوباره محلمون متحد، همصدا، یکپارچه، صاف و صوف شد!
اِی وَل!
یووووووووووهوووو
من مطمئنم که دیگه نمیشه اتحاد تمامی گوش کنیها رو با پتک هم شکست!!
خیلی خیلی دوست داشتم که من هم توی این جمع بمب انرژی و اتحاد می بودم!
اگه این مدت هم اینجا چراغ خاموش بودم به دلیل کنکور و مشغولی هاش بوده!
و اما تو! مُُُُُُُُُجتیییی! از من بِتََََََََرس!
بِِِِِِِِِِِِِتَََََََََََرس!
یهو ممکنه از خوشحالی منفجر شم محله و سرورش رو با دیتاسنترش برفستم هواااااااااااا!
ایشالااا ۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ قرن به این قرنها

سِِِِِِلاااام حُُُُُُُسِِِِِِِِِین. خوبی؟
چرا صدای منم مثل تو گرفت؟
واااااگیییییییر داریییییی؟
می ترسم ازت. مییییییی تِِِِِرسِِِِِِِم!
قبلا ها هم که می چتیدیم بمب انرژی بودی یادمه.
ایشالا یه روزی توی جمع به عنوان بمب ساعتی کار بذاریمت کل ساختمان رو با جمع بفرستی هوا همگی باهم بریم بهشت رستگار بشیم

سلام سلام سلااااااااااااام.
حسین آگاهی جان قدم روی چشم شما میذاره و میگه:
آقا من مُهر دارم و به خاطر نابینایی امضا نمی کنم بنابر این این امضایی که در متن پست به نام من انجام گرفته جعلیه و حالا خودم با مُهرِ خُداییَم مطالب پست رو تأیید می کنم و با این عمل خطِ بطلانی می کشم بر تمام حسادت ها و دشمنی ها و همه عوامل و ضوابط و روابط و غیره ی منفی که وجودشون جز درد سر برای همه چیزی به همراه نداره.
در کل که باید عرض کنم:
خوشیم با چنگ و نی و ساغر و مِی
میشه با شادی و غم زمونِ طی.

سلام سلام سلام ای خدا چقدر شادی قشنگه چقدر همه خوبند چقدر بعضی وقتا کلمه دوباره زیباست ای کاش همیشه تکرارها شادی باشه خیلی از همه متشکرم که اینجا هستید امیدوارم روزی در دنیای حقیقی همه دوره هم این دوباره و دوباره ها را جشن بگیریم همتونو دوست دارم شادو شادو شادو شادم از غمها آزادم دمو دمو دم قنیمت زندگی یعنی محبت دوست دارم بگیم بخندیم در به رویی غم ببندیم.

سلامی مجدد خدمت مؤمنین و مؤمنات
کامنت اون دوستمون را خواندم آمدم مجدد اعلام دوستی و حمایت کنم
و به قول دوستمون دوباره ما دوباره گوش کن
دست شما را برای دوستی میفشارم
امیدوارم استوارتر و پر انرژی تر پیش برید
شما در تجدید دوستی خودتون یک حماسه انقلابی خلق کردید
دمتون گرم
در جمع نابینایی ایجاد کردن تفرقه و ایجاد کردن نفاق محکوم به شکسته
هر کس بخاد تفرقه ایجاد کنه
ما اون را به شکل محارب یا مفسد فِل عرض میشناسیم
که حکم مفسد فِل عرض هم حقوقدان ها میدونن چیه
بیشتر هدفم اعلام دوستی بود تو این کامنت
با اشخاص تفرقه انداز با شدیدترین شیوه برخورد کنید
موفق باشید

سلام خیلی خوشحال و شاد شدم از شنیدن این پاتکست به امید شادی همه دوستان عزیز در این محله با صفا. کاش ما هم در اینجا این فرصت ها را میداشتیم اما امید داریم که روزی برسه که ما هم بتونیم دور هم جمع بشیم شاد باشیم بخندیم و شادی های مان را با شما عزیزان به اشتراک بگذاریم. موفق باشیدو شاد برای همیشه.

سلااام.
حقیقتاً از پنجشنبه ظهر تا جمعه عصر که در خدمت دوستان بودیم لحظات شاد و لذتبخشی رو تجربه کردیم.
تشکر از مادربزرگ شهروز که میزبان خوبی برای ما بود و حسااابی بهشون زحمت دادیم.
به امید اینکه دیگه هیچوقت شاهد ایجاد کدورت و دلخوری میان هم محلی ها در محله نباشیم.
آرمان هم که حسابی تو این مهمونی بچه ها چلوندنش و وقتی اومدیم خونه مثل سنگ ۱۱ ساعت پشت سر هم گرفت خوابید خخخخ.
فرصت شد در اردوی تهران زیارتتون خواهیم کرد.
راستی.
اصلاً هم معلوم نبود اون آخرش شهروز چی گفت.
اصلاً خخخخخ.

خنده های آرمانو عشقه!
اونقدر بالا پایین پروندمش که قش کرد از خنده!
از شادیبه بابا مامانش رفته.
مرسی امیر که بودی و چقدر خوش گذشت به من با بودنت.
وقتی همه مشغول خنده و شادی بودن و من یه لحظاتی می خواستم با یکی حرف بزنم، خودت بودی که با صبر باهام می گفتی و می شنیدی.
توی این چند ساله که شناختم و با کارات آشنا شدم بهم ثابت شده که تو جزو معدود خبرنگار هایی هستی که دوزاری نیستن.
به امید دیدار دوباره ات.

سام بر بچ !عه عه عه .چه لوس و بی مزه ×حیف نبود ساطور میکشیدین رو هم یکم لذت میبردیم !×اییییییییییییییییش حالا ک وقت جنازه جمع کردن شد و ×!تا میخواسم یکی دوتا جنازه جمع کنم عین این فیلما آمیتا چاخان آشتی کردن با هم !!!!!!!هععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععی !خخخخخ مبارکه ب سلامتی

سلاااام دکتر ساطور به دست وای وای!
دسته ی ساطور شکست وای وای!
بگو به یارم که هیچی دیگه. که عشق است که اینجایی دکتر.
ایشالا امسال که کارت شروع شد، واس پادکست گرفتن از شاگردات مزاحمت میشم.
به قول سنجد:
برمیگردم. حتما!

سلاااااام.
وای خانم کاظمیان و خانم امیدی ممنون از این کار زیباتون. خیلی خوشحالم از اینکه می بینم دوستان دوباره دور هم جمع شدند. واقعا نمی دونم دیگه چی باید بگم از خوشحالی.
امیدوارم همتون شاد و شاد و شاد باشید.

درود! من میدونم که بیشتر از پنجاه نفر در این محله با من دوست نیستند و اجازه نمیدهند که من باهاشون دوست بشوم،‏ راستی مگه دوستی زوریه که من انتظار داشته باشم کسی با من دوست باشه،‏ بیخیالش این حرفهای من همش الکیه که اینجا گفتم!‏

سلام. اولاً که یه عذرخواهی به خانم کاظمیان بدهکارم. من به دلیل احوال ناخوشی که این روزا دارم و وضعیت نامناسب جسمی، نتونستم پاسخگوی تماسشون باشم. واقعاً عذر می خوام. امیدوارم هر کس این کامنت رو می خونه یه دعایی برام کنه، حنجرم آسیب دیده به دلیل یه اتفاق ناگوار، کمردرد و دلدرد شدید هم حالم رو بدتر کرده. اما خب باید بگم که خیلی خیلی خوب شد که دوباره صمیمیت و رفاقت بین شما دوستان ایجاد شد، خدا کنه دیگه این دفعه پایدار بمونه. خوش قلبی خانم ها کاظمیان و امیدی به همه ی ما قبل از این اتفاق ثابت شده بود و این قدم مثبت هم که دیگه یه شاهکار دیگه بود. آفرین خانم کاظمیان، مَرحَبا خانم امیدی. ضمناً کمی بیشتر از خیلی سورپرایز شدم از برگزاری چنین اردویی بدون خبر قبلی. کاش اطلاع رسانی می شد تا بقیه ی دوستانی هم که می تونستن در این جمع حضور داشته باشن از صفا و صمیمیت موجود در این جمع بهره مند شَن.
همیشه به شادی، همیشه به آواز، همیشه به خنده، همیشه به اتحاد و سایه ی بزرگانی چون خانم کاظمیان و خانم امیدی بالا سر ما نابینایان ایران همیشه مستدام باشه به خواست خدا.
خدا حفظشون کنه و جواب تموم کارای خیر و مثبتی که انجام دادن و میدن و خواهند داد رو چندین برابر بهشون بده.
هم این دنیا، هم جهان باقی
دست این عزیزان رو باید هزاران بار بوسید که معلم اخلاق همه ی ما هستن.
واقعاً گُلَن، گل، کاش بتونیم قدردان نیکی هاشون باشیم.
پیوندتون مبارک دوستان گوش کنی.

مرسی پوریا جان از حضورت. به امید بهبودی. در خصوص اردو هم باید بگم که اصلا این جمع یک اردو نبود که بخواهیم اطلاعرسانی کنیم. یه سفر دوستانه و خصوصی بود که فقط به خاطر اینکه می خواستیم همه چی توی محله رو به مثبت بیشتر پیش بره، یه تیکه ی کوچیک از لحظه های شاد این جمع خصوصی رو اینجا قرار دادیم.

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام هیچکس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگویید عشق گمشده ای ست
که هر چه هست ندارم که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست
– فاضل نظری –

ببخشید فقط کهکشانِ راهِ چی چی؟ خخخخخخخخخخ. تعجبیدم.
چه قدر فضا open بوده!
خوش به حالتون که خوش بودید دور هم…
صدای حسین آگاهی رو بعد از نزدیک ۵ سال شنیدم و خوشحال شدم که همچنان پر از شور و انرژی هستش.
راستی اردوی پیش رو هم پیشاپیش خوش بگذره.

تأکید میکنم. تأکید میکنم به توان تأکید.
وای به حالتون اگه روزی بدونم یا بخونم که یه کوچولو دوباره با هم بد که نه, کج شدین.
خودتون خوب میدونید من استاد من دراوردی درست کردنم خَخ.
یه من دراوردی درست میکنم به اسم ساندویچ مغز.
بعد مغز همه تونو توش ترکیب میکنم و به خوردتون میدم. گفتم که نگید نگفت.
در کل که هر چند میدونم واس خودتون جلسه گذاشتید که این دوستیا پایدار باشه, ولی بهتره تو کامنتا هم یا اصن به نظرم بهتره که ما گوش کنیها یه تعهد نامه ی عاطفی داشته باشیم.
در کل این تعهد نامه رو تنظیم کنیم و همه مون با قلب و وجودمون امضاش کنیم تا تو تاریخ و حافظه ی محله بمونه که دیگه هیچ وقت با هم و از هم ناراحت نشیم و معیارمون اون تعهد نامه باشه.
شاید کسی باور نکنه ولی بچه ها خدا میدونه که تو دل هیچ کدوممون هیچ کینه و نفرتی نسبت به هم نیست.
دلایل زیادی دست به دست هم میدند که یه سری از اتفاقات میفته. مطمئن باشیم و باشید و باشند که اکثر اتفاقات و دلخوریها تو اکثر مواقع و شرایط فقط ناشی از سو تفاهمهاست نه چیز دیگه.
از خانم کاظمیان و خانم امیدی هم نمیدونم چه جوری تشکر کنم. خداییش نه ادبیات خوبی دارم و نه هم بلدم چه جوری حسمو منتقل کنم.
تولد صمیمیت محله مونو تبریک میگم به اول خودم که خوشحالم شکلک پارتی خَخ, و بعد هم به تک تک همه مون.
کور شود چشم نابینایی که نخواد اتحادمونو ببینه.
بارها به این خره میگم این فضای مجازی رو باید به سمت حقیقی شدن پیش ببری, تو کَفَش نمیره که نمیره. آخه به تو هم میگند مدیر. یا شایدم گرداننده. یا گردون گردون.
ولی اینو فقط به طنز نگفتم بچه ها. پشت این حرف هزاران معنی و مفهوم نهفته هست خَخ.
خلاصه اینکه فضای مجازی تا یه جایی کشش و ظرفیت داره.
هر وقت حس کردیم فضا داره به سمتی میره که نباید, اونجاست که باید این دیوونه رو مجبورش کنیم که یه دور همی حضوری برگذار کنه تا همه حسابی با هم لذت ببریم و البته یادتون نره که تهدید من مبنی بر درست کردن ساندویچ مغز سر جاشه خَخ. پَ خوب فکراتونو بکنید.
قبل از آغاز هر پایانی واقعاً لازم میدونم اعلام کنم تو رو خدا اگه دلخوری هم کسی از من داره ببخشه دیگه. همه که مث یه عده ای شانس اینو ندارند که کسی بیاد واس پیوندشون پیشقدم بشه.
خیلی دوستتون دارم, این یه تعارف نیست, بلکه حرف فرزانه هست خَخ.
مراقب خودت خودش و خوبیات هم باش.

واااااای گوشه نشین معذرت میخوام ازت رسما جلوی جمع! کامنتتو ندیدم ببخشید. مرسی از حضورت و از لطفت. متوجه هستم که سایت رو مستدام در آرامش دنبال می کنی و حواست به پست ها و نظرات بچه ها هست. خوشحالم یکی مثل تو توی این محله خونه داره. لذت ببر از زندگی و از تأخیری که در جواب به کامنتت داشتم متأسفم. ندیده بودم کامنتتو و یکی از بچه محل ها یادآوری کرد بهم. خوش باشی

مرسی فروغ. من دلم اقلید میخواد. دلم شادی های بیشتر میخواد. هرچی شادی می کنم کممه. توی شادی، طمعم بی نهایته.
خوشحالم از حضورت.
نوشته های ارزشمندت هیچ وقت توی این محله تکراری نمیشن و از خاطرم نمیرن.
حتی بگم منتظر ادامه ی نوشته هات هستم. از هر جنسی و توی هر ژانری که باشن.

بچه ها، یه عده ای از اینکه چرا نشده توی جمع ما باشید توی کامنت ها گفته بودید.
راستیاتش با اینکه بالاتر نوشتم ولی باید مجددا تأکید کنم که جمع ما، به دعوت خانواده ی شهروز دور هم جمع شدن. این جمع، تشکیل شده بود از عده ای که از خیلی قبلتر هم با هم جدای از سایت، جدای از محله، رابطه ی صمیمی ای داشتن.
در واقع، هیچ اردویی در کار نبوده.
یه سفر و یه دور همی ساده و بیریا به دعوت مادربزرگ شهروز بوده و بس.
بالاخره، این جمع، هم دیگه رو می شناختند و خانواده ی شهروز هم با تک تک اعضای این جمع، از قبل آشنا بودن.
بعدشم که ما گوش کنی ها یه لشگر میشیم. یه باغ چند هکتاری هم کممونه چه برسه بخواهیم در جایی به اندازه ی یه خونه دور هم جمع بشیم.
اینه که اطلاع رسانی نشدن سفر ها و جمع های خصوصی، یه چیز طبیعی هست و مطمئن باشید در اردو های عمومی، اطلاعرسانی میشه و شما اگه بخواهید، حتما هستید.
امیدوارم با پذیرش این مسئله، حتی تصور دلخور شدن از ما هم به ذهنتون نیاد.
آرزومونه و خیلی دوست داریم شما هم جمع های کوچیک و بزرگ، گروه های دوستی، تشکیل بدید، با هم مسافرت برید، پادکست، عکس، فیلم، و نوشته از خوشگذرانی هاتون اینجا بذارید تا همینطور که شما از شادی ما کیف کردید، ما هم از شادی شما کیف کنیم.
امضا:
مجتبی خادمی و بچه های خودمونی

درود به گوش کنی های شاد و خوشحال .
از اینکه دیر کامنتیدم , جهتش این بود که رمزم رو تایید نشد .چند بار زدم انگار سیستم بلاکم کرد .
راستی باورم نمیشد که این پادکستِ شلوغ پلوغ , به این قشنگی ضبط بشه حتی بدون ادیت .
یادگاری نگه اش میدارم و یاد آور یه تعداد نابینای دوست داشتنی هست که اینقدر شاد و خودمونی بودند , و بهم انرژی فراوونی دادند .
درسته که از آخر اول شدم خخخ , اما باید به یه نکته هم اشاره کنم و اونم اینه که باید از خانواده شهروز هم خیلی تشکر کنم که با رویی گشاده و مهربانانه و صبر بخصوص , این جمع شادی بخش رو میزبانی کردند .
امید که تا باشه و ما ها زنده باشیم , این شادی ها رو از شما ببینیم و از شادی هاتون مثل بچه هایی که دورادور هم شاد شدند , مستفیض بشیم .
در ضمن فایل رو میخوام به خیلی ها بگوشونم , تا ببینند که نابینا ها هم میتونند اینقدر خوش باشند و از زندگیشون لذت ببرند .
برای من که یه تجربه شاد و خیلی آموزنده بود و امیدوارم که هیچ وقت لب های نابیناها از شادی خالی نشه .

در ضمن باید بگم که تمامی مدت مهمونی به این طریق بود و شاید برای ضبط پادکس که در یک اطاق و مثلا با حفظ سکوت این فایل ضبط شده بود و من که مدتیه به شلوغی دور بودم و کم کم داشت یادم میرفت , مدتی گذشت تا بتونم با دوستان آشنا بشم و این خودش , حاکی از خوشی بچه ها بود و خیلی برام جالب و مفرح بود .
یادمه آقا مسعود , دایی شهروز , نیمه های شب از بس خندیده بود دل درد گرفته بود خخخخ
این شادی رو برای همه نابینا ها آرزو میکنم و پاینده باشه گوش کن .

دیدگاهتان را بنویسید