خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک پست خالی

مثل همیشه سلام سلام سلام و صد سلام و درود سه رود چهار رود و هزار و یک رود. اما اینبار با همیشه کلی فرق داره. این بار خبری از صدای زندگی نیست, چون زندگی توی گوشای من هیچ صدایی نداره, پر از صدای خستگی, پر از سقوط, پر از دویدن و نرسیدن, شوخی نیست, تا حالا همه ی پست های صدای زندگی شوخی بود, از این به بعد لحن زندگی تغییر کرده, خیلی هم جدی و پر ماجرا حرف می زنه, خلاصه این که: دلم تنگ است, هوای چشم هایم ابری, تمام اشک هایم را نسیم سرد زندگی با خود برد, حالا دیگر هیچ ندارم, حتی اشک برای باریدن, دریغ از یک قطره اشک سرد که گونه های خشکی زده ام را نمناک کند. به صفر زندگی رسیده ام, حتی نای نفس کشیدن هم نیست برای دل تنهای من, توی دلم سنگ است, سنگی که معنی هیچ چیز نمی دهد, بوی گلها را نمی شنوم, تا حالا هیچ گلی را ندیدم, همه جای این جهان تنگ و تاریک است برای چشم های من, خوشبختی معنی ندارد, رنگ ندارد, عاطفه ندارد, جلال و شکوه ندارد, خوشبختی هیچ چیز ندارد. توی صفر زندگی سگدو می زنم, اما هیچ چیز عایدم نمی شود, هیچ چیز, حتی یک قطره اشک و اندکی احساس و عاطفه که با آن بشود راه رفت و قدم برداشت, هیچ چیز عوض نمی شود, هنوز همه چیز سر جایش است, هیچ کس نمی خواهد برای یک لحظه پایش را از اینجا در آنجا بگذارد, جایی که یک کمی روشنایی می شناسد و راهش هموار است, زندگی باید همین جا تمام شود, اما نمی شود. زندگی تمام نمی شود, نتیجه ندارد, مقدمه اش تلخ بود, سلسله اش حاشیه می رفت, اما وای بر تقدیر زمینه اش!, زندگی هیچ چیز ندارد, هیچ چیز خوب ندارد. شرق و غرب زندگی پر است از نقطه های ریز و درشت که فقط من همه ی آنها را می شناسم,

همهشان صفرند, صفر, یعنی هیچ, یعنی: دنیا همه هیچ و اهل دنیا بر هیچ, ای هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ. این یعنی همه ی صدای زندگی, یعنی هرچی بگی فلانی خیلی نا امیدی و منفی فکر می کنی هیچ فایده ای نداره, روان شناسها در گوشاشون را بذارن, هرکی دلش شاده شب و روز خودش را با خوندن این پست حروم نکنه, بریم سراغ همون مطالب چند لحظه پیش, عرض تبریک به مناسبت همه ی ازدواج هایی که صورت گرفته و از این به بعد هم صورت خواهد گرفت, به هر حال زندگی جدید مبارک. صدای زندگی این شکلی را نمیشه کاریش کرد, دلم یه جای دنج و خلوت می خواد, یه جایی که هیچ صدایی نباشه غیر از صدای شور و حال پرنده ها و صدای غلغل سرد آب و وزش خنک باد و گرمای مهربون آفتاب, توی گوشام صدای خاطرات قدیمیم را می شنوم, سرود انتظار امید فاضلیان, همیشه کارم همینه, بهانه اینه که اگه موسیقی نذارم سیستم هنگ می کنه و ریست میشه, خیلی سریع 27 سال از زندگی می گذره, به نظر شمایی که حاضر هستید یه سری به این پست خالی و ناچیز بزنید سیستم زندگی را باید با صدای چه چیزی از هنگ نجات داد؟, هرچند که گوشم پر است از امیدهای واهی, ولی خُُُُُب. شاید هنوز مابین این امیدها یه چیزایی باشه که من هنوز نشنیده باشم, این را می دونم, توکل به خدا, ولی ما آدما اومدیم برا همدردی با همدیگه, یه روزی تکخون سرود انتظار امید فاضلیان بودم, همه من را با اون اشتباه می گرفتن, امروز دارم صدای خودم را گوش میدم یا صدای امید فاضلیان؟, نمی دونم, بازم صدای قرآن از تلویزیون شنیده میشه, اونم سوره ی شمس, بازم خاطرات گذشته, یکی از سوره هایی که من همیشه برای برنامه های مهم مدارس با صوت می خوندم, از سه سالگی توی آبکش روی مامان می نشستم تاب می خوردم و سرود می خوندم اونم با صوت, آمد بهار گل ها, در وادی گلستان, روحی دوباره بخشید, بر سرزمین بوستان. همه می شنیدن, همه یعنی اهل خونه اهل مدارس اهل بهزیستی, ولی اون کسی که باید بشنوه نشنید, نشنید و هیچ وقت نخواست بشنوه, حتما زندگی هم مثل همه ی شنونده هایی که من را با امید فاضلیان اشتباه می گرفتن من را با کس دیگری اشتباه گرفته بود, ولی آخه مگه میشه؟, نمی دونم, شاید هم بشه,

۳۰ دیدگاه دربارهٔ «یک پست خالی»

ولی سختی همی صد سال اوله. شک نکن.
برو لب رودخونه ی کُر, دستتو بذار تو آب یخش, بعد بیا نتیجه رو واسه مون بوگو.
خداییش چه لذتی داره کنار اون رودخونه بودن.
یادش به خیر چه عشقو حالی میکردیم بچگی اونجاها.
رااستی در مورد آبش و شایعاتی که هست اگه بهمون اطلاعات بِدی و کلاً یه پستی در این مورد بزنی خیییلییی خوبه.
تا یادم هم نرفته, درود.

سلام خانم محمودی. برای شما بهترین حال رو آرزو می کنم.
شاید براتون جالب باشه بدونید که من چند ساعته که از تصمیم برای خودکشی منصرف شدم. متأسفانه هیچ چیز در اطراف من تغییر نکرد و قرار هم نیست تغییر کنه.
می دونم این اصلا منصفانه نیست که ما در دنیایی زندگی می کنیم که بی نهایت جبر در اون حاکم هست و مطمئن باشید که شما رو تا حد زیادی درک می کنم.
ولی یک چیزی رو باور کردم و امیدوارم بتونم در کنار راه های دیگه ای که برای آرامش خودم از این حس و حال حفظش کنم اینه که همه آدم هایی که ما باهاشون زندگی می کنیم و در تعامل با اونها به این احساسات می رسیم، غافل و یا جاهل هستن.
این آدم ها تا خودشون با یک مسئله ای درگیر نشن حتی برای فهمیدنش به خودشون زحمت هم نمی دن و به طرز عجیبی در باور ها و عقاید پوچشون غرق هستن.
اگه یکم واقع بین باشیم میبینیم که هر کدوم از ما ها هم ممکنه تا حدی در ارتباط با دیگران همینطور باشیم و نهایتا زندگی چیزی جز تعارض میان باور های ما و دیگران نیست. چیزی که ما به دست میاریم بستگی به این داره که چقدر قویتر ایستادگی می کنیم و می تونیم باور های خودمون رو به عمل برسونیم و حفظ کنیم.
حتما یک آهنگ خوب، دوست خوب، فکر خوب یا هر خوب دیگه ای می تونه به شما در کوتاه مدت کمک کنه.
با توجه به شرایطی که دارم بهتر از این نتونستم بنویسم. امیدوارم کمک کنه

سلام, منم یه وقتی آرزوی مرگ کرده بودم, نیمه راه رفتم و برگشتم, ولی هیچ وقت دست به خودکشی نمیزدم, یه سری آدمهای سالم را میدیدم که خودکشی میکردن, ولی نمیمردن منم با احوالشون یه طنز درست میکردم برا خودشون تا بشنون و خجالت بکشن خخخ, آخه اون قدر دنیا دوست بودن که جرأت خودکشی نداشتن, فقط میخواستن دل آدمهای اطرافشون را به دست بیارن, برا همینم برا خودکشی از غرصهای مولتی ویتامین با دوز کم اونم یه بسته استفاده میکردن, از اون غرص الکیهایی که بهداشت میده به آدمی زاد. خخخخ. به هر حال ممنون از کامنت, موفق باشید.

درود
محمد رضا عزیزم هرگز پریشان نبینمت .اعتراف می کنم با اینکه ندیدمت و شاید صدایت را هم نشنیده باشم اما بد جوری ارادت دارم به شما و به توانائی هایت افتخار می کنم .نمی دانم نمی توانم باور کنم که شما هم با این روحیه زیبا و همت بلند چرا مطلب بالا را نوشتی .اما واقعی گرائی ات را قبول دارم و به دلیل عدم آموزش های لازم و فهم دقیق و عمیق از قضایا و آمخته شدن به این زندگی سرسری و کذائی باید همواره در دریای متلاطم شنا گر خوبی باشیم و هوشیار که مبادا غرق شویم .من شخصیت و درک و شعور بالا را در شما شناخته ام و خوشحالم که همواره از تجربیاتت را با دوستانت به اشتراک می گذاری .

سلام بر شما جناب قنبر عزیز و دوست داشتنی. لطف بی پایان شما همیشه شامل حال بنده بوده و از این بابت از شما ممنونم. قطعا شما صاحب درجات والا تری از صفاتی که در من میبینید هستید که همیشه اینطور با لطف خودتون من رو دلگرم می کنید. خدا رو از داشتن دوستان واقعی همچون شما شاکرم. شکر خدا حال بهتری دارم و سعی می کنم از این مرحله بگذرم.

سلام نمی خوام بگم این حال مختص بشماست و این کار اشتباه است یا نه. ولی همه ما به نوعی یه جوری با این نقطه صفر زندگی آشنا هستیم و هرچند وقت یه بار اردوئی چند روزی در این حال سیر می کنیم. و تمام چیزها برامون رنگ هیچی می گیره حتی خودمون و علایقمون و ووو ولی بعدش که چرخ و فلک زندگی مارو از اون نقطه صفر یواش یواش بالا میاره انگار باز یخ ها شکسته می شن و دوباره ای به تلاش وادار میشی… من که عادت کردم وقتی اینطوری میشم سعی می کنم به مطالعه سرگرم بشم….

وقتی با گوشی پست رو باز کردم در حالی که ایسپیک داشت برام میخوند حدس زدم که بازم کار کار مجتبی است تا اینکه به اسم شیده رسید ناخودآگاه گفتم ای شیطون!! ولی مهر انگیز نازنین خیلی خوب مینویسی ولی کمی حرارتشو کم کن خخخخ. هنوز نباید منطقا به این چیزایی که گفتی رسیده باشی آخه هنوز بنظرم خیلی زوده راستی اگه احسان علیخانی دوباره بخواد باهات مصاحبه کنه آیا حاضری همین هایی رو که اینجا گفتی اونجا هم بگی!! به هر حال که برات آرزوی بهروزی و سلامتی دارم دخترم

سلام بر عموی خوب محله, خوبین آیا؟, البته با اون پذیرایی که من و خواهرام از شما کردیم فکر نکنم بشه عذر خواهی هم کرد, حالا من عذر خواهی میکنم امیدوارم که بپذیرید. ولی کاش میشد یه جور دیگه با ما در تماس بودید, به هر حال دیگه گذشت و نمیشه کاریش کرد. و ممنون از پست قشنگتون, زیبایی از خودتونه, و اینم بگم که دیگه رسانه ها بلکه خواب مصاحبه با من را ببینن خخخخ, اولین مصاحبه ای که داشتم با رسانه سوم راهنمایی بودم برا روز عصای سفید, از همون لحظه به قدری خسته شدم که از رسانه و اون صدا و سیما متنفر شدم که شدم, همینشم اگه از من بود تا جایی که تونستم سعی کردم جلو یه همچین مصاحبه ای را بگیرم ولی نشد, به هر حال پیروز و سر بلند باشید.

سلام شیده جان. نقطه صفر. من خودم خیلی بهش می رسم. گاهی۱مدتی هم روی این نقطه۰متوقف باقی می مونم. اما همون زمان هم ته ضمیرم می دونم که این توقف نباید خیلی طولانی بشه. نباید روی این نقطه۰خوابم ببره. سخته ولی بلند میشم راه می افتم تا ازش بگذرم. برای من و برای تو عزیز این دفعه آخر نخواهد بود که روی نقطه۰زندگی متوقف میشیم. تنها ما۲تا هم نیستیم این واسه همه و همه پیش میاد. اما۱چیزی! این نیز بگذرد! منتظرم شاد تر از امروز بخونمت!
موفق باشی دوست من!

سلام، وووووای! چقدر سیگار میکشید، تموم محله را دوووود گرفت، بابا مثل من یه هواکش قوی رو به بیرون محله روی خونه هاتون نصب کنید که با یه سیگار کشیدن این همه محله غرق دود نشه، خوب از شوخی بگذریم همونطور که دوستان گفتند، همه همین جوری میشیم ولی مهم اینه که اینجوری نمونیم. لذت ببرید از طبیعت اطراف شهر کرد و جای ما را که دستمون به راحتی بهش نمیرسه خالی کنید.

درود
با کامنت نخودی بانو بدجوری موافقم .اما چه کنم که نمی تونم خالی خالی بنویسم ! قدیم تر ها یک کمی راه راه بودند این پست ها !
شیده
.
.
.
واقعا در قلم فرسایی و داستانسرائی تبحر ویژه دارید شما و من از قلم زیبایتان به وجد آمدم اما در نهایت به یک درد عجیب رسیدم و حاکی بودن این مطلب که تو و من وامثال ما دوست داریم شنیده بشیم ، دیده بشیم و توجه همه به سمت وسوی ما باشد .اینها همه خوبه اما مطلبت این بود که هیچ وقت نشنید و گویا اشتباه قیاس شده میان تو و دیگری اما هیچ ننوشتی که هیچ وقت خودم نشنیدم خودم پی نبردم و خرم و خوشا به زمان هائی که خودت شنیدی و پی بردی و نهایتا چقدر از این همه شنیده شدن لذت بردی و خوشبخت شدی ! اینها حرف گزاف نیست .خودت نوشتی که چقدر توانمند و با شهامت و شجاعت بودی و هستی . خوشبختی یا شوربختی را با پول نمی دهند .باید بدانی به دنبال چی هستی .چه می خواهی و اولویت هایت چیست ؟از اینکه این محله را برای درد دلت انتخاب کردی خوب است که واقعا برادر مرده می داند درد برادر مردن را .
شیده همین امروز با یک قطع نخاع داشتم صحبت می کردم از فامیل هاست و تصادف کرده ، داستان سی سال خدمتش را گفت بعد از آرزویش که بواسطه درد و رنج و محنت ایام است و گفت ای کاش من هم تحفه ها را قبول می کردم و الان لااقل ثروت هنگفت داشتم و حالا که اینطور شدم ناراحت نکرده هایم نبودم و در ادامه هم داستان هائی گفت که دیگران خوردند و بردند و با مردم بد کردند و الان هرچند بازنشسته هستند و سالم اما معتاد هستند و در خرابه ها زباله جمع می کنند تا به بهائی اندک خرج اعتیادشان را در آورند .این زندگی برای افراد از نوع بهره گرفتن از آن متفاوت است برخی با قطار و برخی با هواپیما و برخی با اتومبیل بعضا هم هنوز پیاده و با مرکب سفر می کنند و این سفر هم در نوع سفرها متفاوت است و بسته به تصمیم از مزایا و معیب و عوایدش بهره مند می شویم .
بله این روزها در محله شور و شادی و غوغائی است که هرگز قبل از ین نبوده و شاید مجددا هم نباشد ولی قرار نیست که همه شاد باشند و بزنند و برقصند لازمه زندگی بودن همه موارد در کنار هم است .یک روز جنگ می شود و مردم خانه ویران می شوند و روزی بیماری می آید و مردم نیز و روزی در عین سلامتی و شادکامی وقایع بد ولی موارد منفی و مثبت را با هم و در کنار هم دارند .
مهرانگیز این نیز بگذرد .تو اگر جای شخص مد نظر من باشی چه خواهی کرد .مردی در سلامت کامل بینائی با او ازدواج کرد ولی حالا مردش دارای نقص دید شده و شرایط اولیه را ندارد به نظر شما چه باید کرد ؟ آیا باید از این زندگی فرار کرد ؟یا دوام آورد و زندگی کرد برای یک روز مبادا که شاید !
تصمیم در زندگی خیلی مهم است .مهم تر از خوردن .مهم تر از زندگی کردن بدون برنامه .
این روزگار را همه تجربه کرده اند و می کنند و خواهند کرد و هرگز تجربه خسته نخواهد شد مبادا افراد هم خسته و درمانده شوند .حالا بروم با جناب قنبری کمی حرف دارم .

درود بر شما, تشکر از این که هستید, و تشکر از حرفهای زیباتون, اونی که قتع نخاع بود, اگرچه به افرادی که کمک کرده اینطوری از آب در اومدن, مهم اینه که اون تونست و راه این را که خدمت کنه داشت, محتاج کسی نبود بلکه یه عده ای به اون احتیاج داشتن. اون شخص میتونه غصه ی اینجور افراد را نخوره, و به نظر من این طبیعیه, مثل معلم و دانشآموز میمونه, بالاخره معلم اگر دانشآموزش آینده ی خوبی نداشت تا حدودی به حالش افسوس میخوره. نفر دوم هم آیا میدونست در آینده بیناییش را از دست میده؟. از این جور موارد من زیاد دیدم, این هم بر میگرده به آمار طلاق و این جور حرفها, حتما زنه یکی دیگه را دیده که دلش رفته پی اون و قصد داره مرد خودش را کنار بذاره, این زندگی را میشه یک بار دیگه به دست آورد, خیلیها هستن که بینا بودن و نابینا شدن حتی چندبار هم براشون این حادثه پیش اومده ولی کم نیاوردن و در حال حاضر دارن موفق زندگی میکنن.

درود
شیده
واقعا لطافت و شیوائی گفتار و نوشتار منحصر به فردی دارید .تجربیات واقعی و احتمالا قریب به یقین که کامل برای بازگو کردن دارید و بهتر است که این تجربیات را در محله با قصد گسترش آرامش برای عموم سنین بازگو نمائید .
بسته به نگاه فرد زندگی متفاوت است .دیروز بعد از سالها حقارت و محدودیت و فشار و استرس مربقوط به کار و اعلان های مکرر دوستان جدیدا و قدیما مسئولان که از هر دو به عنوان مسئول نام برده می شود که مبنی به اینکه معلم یا باید سرکلاس درس برود یا به کمیسیون پزشکی معرفی شود با معاونی در اداره کل تحت عنوان معاون پژوهشی و برنامه ریزی تماس گرفتم .در تماس دوم که چند دقیقه بعد بود با او سخن گفتم و خیلی تند اعتراضم را به تکرار این مورد به صورت متوالی و مستمر در طی سالها اخیر اعلام نمودم و او نیز ابتدا تائید کرد که این مورد کاملا قانونی است و چون تخصص ندارند باید یک تیم مجرب و متخصص در کمیسیون به وضعیت اینان رسیدگی کنند .بعد از کمی سخن به او گفتم که من بیمار نیستم و به قوانین هم بیشتر از کارشناسان محلی واقفم و محدودیت دارم که هیچ کمیسیونی نمی تواند بدون درخواست بنده و یا حتی با درخواست بنده نظر به از کارافتادگی صادر کند و دولت و شرکت و ادارات موظفند تا انجام امور کاری را در حد توان نیرو از او بخواهند و بستر لازم را برای اینان فراهم سازند و البته که از کلاس درس رفتن هم ترس و وحشتی ندارم و توانائی لازم را دارم اما به دلایلی لازم است تا از توان اینجانب در امور مناسب تر بهره مند شوند .و به جائی رسیدم که او گفت که ما باید از حقوق اینگونه افراد اینان را آگاه کنیم و شرح داد که کارمند بیمار با کمیسیون و اخذ سنوات ارفاقی حقوق کامل می گیرد و فقط پاداش واقعی دریافت میکند که بنده معترض شدم که آیا واقعا حق قانونی اینگونه افراد محدود کردن اینان و اجبارشان به سمت و سوی بازنشستگی است و راه حل خودم را که قانونی است به او گفتم که آیا بهتر نیست که دستگاه مربوطه به جای اینگونه اطلاعرسانی توان خودش را بکار گیرد تا اینگونه افراد با درمان لباس عافیت بپوشند و به ادامه خدمتشان در دستگاه بپردازند که متاسفانه دلیل نبود اعتبار لازم را مطرح کرد و این حقیر نیز بیان کردم حالا که شما محدودیت دارید و خلاف قانون می کنید این بندگان را بیش از بیش اذیت نکنید و مرهم دردهایشان باشید . خلاصه اینکه واقعا نگاه در زندگی فرق می کند تعداد ۱۵۰ نفر از ۲۲۰۰۰ نفر در استان بیمار هستند و این یعنی کمتر از یک درصد و شیوه های بد مدیریتی و ناتوانی در درک قانون و محدودیت های مالی کمک کرده تا همه ما قانونی عمل کنیم و پدر یکدیگر را در آوریم و نتیجه این شده که معلوان استقلال خودشان را با خودشان به ناکجا آباد ببرند .وقتی که اینقدر انسان ها بی رحم و بی وجدان می شوند چه انتظاری می توان داشت که ما باید داشته باشیم .پس این واقعیت دارد که هر کسی خودش زندگی را می سازد و این من بودم که بعد از چند سال سکوتم را شکستم و سخنم را بیان کردم و تا حد زیادی هم به نظر خودم موفق شدم که این تعداد را تا حد زیادی کمک کنم .البته این مشکل هم بخاطر همین اخلاق بنده اتفاق مثی افتد و اکثرا که ساکت هستند مشکل زیادی ندارند و بعد از کمی اذیت شدن با اینان همکاری می شود .ولی تا کی باید سکوت کرد تا کی نباید نوشت تا کی نباید اطلاع رسانی کرد .قطعا هر موقعی که صدایمان بلند شود باید مبارزه را به تعداد سالهای سکوتمان ادامه دهیم تا بتوانیم کمی از این فرهنگ خفته را بیدار کنیم نه اینکه سوارش بشیم و به مقصد برسیم .
بله همواره دردها در سینه ها افراد را می سوزاند و اگر رها شود نتیجه ای جز رهائی شخص شاید بیشتر نداشته باشد .پس بیائیم با کمترین روش ها خودمان را رها و آسوده گردانیم .
به امید روزهای قشنگ تر با عنوان منطقی خواسته هایمان از همین امروز و حالا

دیدگاهتان را بنویسید