خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

1لکه تاریک!

بچه که بودم، شبیه همه بچه ها1جهان آرزو های رنگی داخل دل کوچیکم جا می شدن. آرزو هایی که هر کدوم دنیایی بودن واسه خودشون هم رنگ بچگی های سفید و شفاف من!

قاطیه آرزو هام1جفت دمپایی رو فرشی هم بود. الان که فکرش رو می کنم به نظرم به شدت خنده دار میاد ولی الان من دیگه بخوام و نخوام، که نمی خوام، آدم بزرگ به حساب میام. اون زمان بچه بودم. بچه!

دلم1جفت دمپایی رو فرشی می خواست. اون زمان این چیز ها بود ولی نه شبیه امروز. یادمه1دفعه که رفته بودیم تهران، همسایه میزبانمون1دختر داشت. اسمش نوشین بود. نوشین همسال من بود شاید یکی2سال بزرگ تر. این نوشین و من و باقیه دختر های اطراف دوست و همبازی شدیم. نوشین1جفت دمپایی رو فرشیه خیلی قشنگ داشت. چه قدر دلم می خواست من هم1جفت دمپایی رو فرشی داشته باشم. از سفر که برگشتیم این آرزو رفت داخل دفتر آرزو های بچگی هام. به مادرم گفتم و نق زدم که من دمپایی رو فرشی می خوام. قانعم کرد که بیخیالش بشم. قانع نشدم ولی دیگه نق هم نزدم. من دیگه نگفتم یعنی خیلی زیاد نگفتم ولی، … دمپایی رو فرشی دلم می خواست. و همه می دونیم زمانی که دل نازک1بچه چیزی رو بخواد دنیا چه رنگی میشه.

گذشت و من یادم نرفت. چند ماه گذشت. پدرم رفت مشهد. ناگهانی و ناغافل. جریان چه مدلی رفتنش و داستان هاش بماند. نصفه شب برگشت. از خواب بیدار شدم. پدرم بالای سرم بود. از زمانی که یادم میاد هوام رو زیاد داشت. واسه خاطر اینکه دختر بودم، ته تاقاری بودم، و شاید هم واسه خاطر چشم هام که اون زمان هنوز می دیدن ولی دکتر ها بهشون گفته بودن فردا های من چه رنگی خواهد بود.

داشتم می گفتم. نصفه شبی که پدرم از سفر برگشت و زمانی که من گیج از خواب نیمه شب صداش رو شنیدم، دست هاش رو حس کردم، و1بسته نرم کوچیک رو وسط دست های بی حس از خوابم لمس کردم، انگار دنیا مال من بود. خواب از سرم پرید. بسته رو باز کردم. داخل کاغذ کادوی نرم و خشخشی1جفت دمپایی رو فرشی بود. دمپایی های سفید با1عالمه رگه های طلاییه به شدت براق. روی دمپایی هام با چیزی نرم و بلند به نرمی و بلندیه1دسته پر پوشیده شده بود. پوشیدمشون. چنان نرم و راحت بودن که انگار پا هام رو بغل و نوازش می کردن. لحظه ای که پا هام داخلشون جاگیر شدن از شدت خوشی مورمورم شد. هنوز قشنگیش در خاطرم هست. واقعا قشنگ بود اون قدر قشنگ که دیگه شبیهش رو ندیدم. شاید هم اون اندازه که باید نگشتم که ببینم.

از خوشحالی کم مونده بود نفسم بگیره. دمپایی ها رو برخلاف نظر مادرم سفت بغل کردم و دوباره خوابم برد. اون شب تا صبح خواب می دیدم سیندرلا شدم. بعدش خواب می دیدم پرنده شدم و با دمپایی های جادوییم پرواز کردم. بعدش خواب می دیدم پری شدم و شبیه بند انگشتی با دمپایی هام از وسط1گل رد شدم و رفتم به سرزمین پری های بال طلایی. صبح فردا حس متفاوتی داشتم. حسی بسیار شیرین که با تمام جونم ازش لذت می بردم. حس می کردم هنوز خوابم و هنوز پریِ سرزمین بال طلایی ها هستم که اومدم روی زمین و با پا های دمپایی پوشم وسط گل های رنگیه قالی این طرف و اون طرف میرم. اطرافیانم تصور می کردن خیلی زود برام عادی میشه ولی نشد. روز ها می گذشت و من همچنان از پوشیدن دمپایی هام چنان عشقی می کردم که با چشم بسته هم از صورتم خونده می شد. یادش به خیر!

اون زمان همسایه ها اینهمه از هم دور نبودن. خونه ها حیاط داشتن و دیوار ها اینهمه سفت و سخت نبودن. من و بچه های همسایه زیاد هم رو می دیدیم. با هم رفت و آمد داشتیم. با هم هم بازی بودیم. بزرگ ها با هم هم صحبت می شدن و ما هم بازی و هم صدا و هم دل و همراه.

بین دختر های همسایه، دختری بود با چهره شیرین و حسابی سر زبون دار و خنده های بلند. اسمش محبوبه بود. این محبوبه یکی از هم بازی های من بود و اگر غیبتش نباشه1مقدار حسود. گیر داده بود به دمپایی های من و بیخیال هم نمی شد. همیشه تا سرم رو دور می دید، پا های تپلیش رو می کرد داخل دمپایی رو فرشی های من و راه می افتاد. و همیشه جیغ و هوار من بود که می رفت هوا و هر دفعه هم مادرم سرزنشم می کرد که خجالت بکش این مهمونه حالا1دقیقه پوشید چی شد مگه! ولی من گوشم بدهکار نبود. به محض اینکه پا های محبوبه رو داخل دمپایی های خودم می دیدم با تمام توان جیغ می کشیدم و حمله می کردم تا دمپایی هام رو پس بگیرم. محبوبه بار ها با گریه و قهر از خونه ما رفته بود ولی باز دم غروب آشتی بود و بازی بود و عشق های شفاف کودکی. یادش به خیر! همه چیز دوباره رو به راه می شد ولی دمپایی ها! من در مورد این1مورد با هیچ کسی شوخی نداشتم. حس می کردم پا هایی جز پا های خودم نباید داخل دمپایی هام بره. حس می کردم در غیر این صورت به اجبار رؤیا هام رو با صاحب اون پا های بیگانه شریک میشم. این رو به هیچ عنوان تاب نمی آوردم. من و محبوبه بزرگ شده بودیم ولی دمپایی های من هنوز بین ما2تا بود. هنوز محبوبه تا مهلت گیر می آورد سر به سرم می ذاشت و اگر غافل می شدم قافیه رو می باختم و پا های محبوبه بود که داخل دمپایی های من از این طرف به اون طرف می رفتن و جیغ و دادم رو در می آوردن. محبوبه عجیب حسرت دمپایی های من به دلش بود. از ته دل می گفت خوش به حالت. خیلی پیش اومده بود که سعی کرده بود دلم رو به دست بیاره تا اجازه بدم1دفعه1دل سیر دمپایی های پَر پوشم رو بپوشه و تا هر زمان دلش می خواد بدون ترس از جیغ و داد های من واسه خودش کیف کنه که اجازه نمی دادم و حالش گرفته می شد. مادرش رو بیچاره کرده بود که لنگه دمپایی های من رو واسش بخره که گشتن و پیدا نکردن. خلاصه دمپایی های من همچنان عشقم بودن و حسرت محبوبه و کم و بیش باقیه دختر های اطرافم. این وسط من بی توجه به تمام این ها فقط دمپایی هام رو دوست داشتم و دوست داشتم. دمپایی های من! فقط مال خودم! محبوبه بیخود میگه! به من چه که دلش می خواد! داخل کرک های نرم این دمپایی ها فقط جای پا های خودمه! فقط پا های من! نه پا های محبوبه نه پا های هیچ کسی! فقط پا های خودم!

زمان می گذشت و من آهسته آهسته در جاده بچگی هام به طرف جهانِ بزرگ شدن ها پیش می رفتم و بدون اینکه خودم بدونم منظره های قشنگ و رنگیه دنیای بچگی رو پشت سر می ذاشتم. به نظرم13سالم شده بود و هنوز خیلی چیز ها از بهشت بچگی با خودم داشتم. عشق به اون1جفت دمپایی و رؤیا هام یکی از اون چیز ها بود. هنوز به دمپایی هام عشق داشتم و هنوز زمانی که می پوشیدمشون و باهاشون راه می رفتم احساس رؤیاییه عجیب و لذت بخشی رو تجربه می کردم که هنوز بعد از گذشت اینهمه سال نظیرش رو در هیچ لباسی تجربه نکردم. هنوز بدون دمپایی هام دیده نمی شدم و دیگه همه اون1جفت دمپایی رو جزئی از موجودیتم می دونستن و عادت کرده بودن که همه جا با دمپایی رو فرشی هام ببیننم. دیگه کسی نبود که ندونه من چه قدر اون1جفت دمپایی رو دوست داشتم.

شب بود. تلویزیون روشن بود و داشت1سریال آبکی پخش می کرد. خونواده خسته از دویدن های روز نیمه خسته و نیمه هوشیار هر کدوم1طرف ولو بودن و کم و بیش تلویزیون تماشا می کردن. پدرم نبود. من هم1گوشه از حال بزرگ خونه رو اشغال کرده بودم با کتاب و دفتر هام. مثلا درس می خوندم و خدا می دونست وسط کله13سالهم چی ها که نمی گذشت. رخوت فضا رو فریاد مادرم شکست.

-وایی سوسک! چه بزرگ هم هست! رد شد رفت زیر پشتی ها!

همه از جا پریدیم. سوسکه به گفته مادرم و بعدش برادرم واقعا بزرگ بود. بزرگ و فرض و دردسرساز. مادرم حسابی ترسید و برادرم حس کرد باید قهرمان باشه. شبیه همه پسر های نوجوون. به فاصله1چشم به هم زدن اتفاق افتاد.

-کو کجا رفت؟

-نمی دونم!

-اوناهاش اونجاست! وایی اونجاست!

-آهان دیدمش دیدمش!

-وایی داره میاد این طرف!

-الان درستش می کنم.

-داره میره زیر تلویزیون دیگه نمیشه گرفتش!

-الان الان! آهان کشتمش!

برق سفیدی که1لحظه درخشید و صدای خفه1تق و سکوت. ماتم برده بود. صدای برادرم سکوت رو شکست.

-سوسکه داغون شد ولی ای بابا زیر این دمپاییه1کوچولو لک شد ولی، …

صدام رو پیدا کردم. با تمام توانم شیرجه رفتم روی سر برادرم و با هرچی زور داخل حنجرهم بود جیغ کشیدم!

-دمپاییم! دمپاییم! دمپاییه من! زدیش روی سوسک! دمپاییه من! دمپاییم کثیف شد! تو دمپاییم رو چیکارش کردی؟ دمپاییه من!

بیچاره برادرم که تازه فهمیده بود چیکار کرده سعی کرد آرومم کنه.

-ببین به خدا پاک میشه من واست پاکش می کنم فردا که از مدرسه میام1پاک کننده قوی برات…

 

دیوانه شده بودم. شیون می زدم.

-نمی خوام! نمی خوام! دمپاییم رو چیکار کردی! دمپاییه من! زدیش روی سوسک! دمپاییه من!

مادرم اومد کمک برادر گیج و ماتم ولی فایده نداشت. دمپایی هام رو داد دستم که خاطرم جمع بشه و سعی کرد بهم اطمینان خاطر بده ولی من دیوانه تر شدم. دمپایی ها رو انگار که آتیش گرفته باشن پرت کردم اون طرف اتاق و از ته دل ضجه زدم.

-نمی خوام! نمی خواااآاااآاااآااااااآاااآااام! این ها رو نمی خواااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااام!

طفلک برادرم! واقعا نمی خواست اذیتم کنه. اون لحظه فقط می خواست در برابر مادرم مرد باشه و از آرامش خاطر من و مادرم در برابر چیزی که این آرامش رو تهدید می کرد دفاع کرده باشه. برادرم اون لحظه واقعا نفهمید چی رو روی سوسک زد ولی کار دیگه شده بود و من هیچ منطقی سرم نمی شد.

اون شب خیلی خیلی بد گذشت. فرداش هم گذشت. به نظرم لازم نباشه حال خودم رو توصیف کنم. داغون بودم. مادرم اون روز به روی من نیاورد ولی فرداش بدون داد و فریاد توبیخم کرد که این رفتارم هیچ درست نبود و نیست ولی من فقط در سکوت گوش کردم و ماتمزده و اخمو بعد از تموم شدن حرف هاش بلند شدم رفتم روی پله های حیاط رو به روی باغچه غروب زده نشستم. برادرم اولش زد به بیخیالی تا اوضاع که بهتر شد بیاد سراغم ولی اوضاع بهتر نشد. چند روز گذشت. مادرم و برادرم عاقبت موفق شدن لکه گوشه دمپایی رو تا حد خیلی زیادی پاکش کنن. برادرم اومد و سعی کرد دلم رو به دست بیاره. دمپایی های تمیز رو تحویلم داد ولی من فقط با نوک انگشت گرفتمشون و وسط هوا ولشون کردم تا شبیه2تا تیکه آشغال پرت بشن روی زمین و بعد زیر لبی گفتم دستت درد نکنه و برادرم رو مات و غمگین همونجا جا گذاشتم و رفتم داخل حیاط روی پله ها نشستم. سرم رو گرفتم بین دست هام و شاید گریه کردم شاید هم فقط چشم هام رو بستم. خاطرم نیست.

روز ها می گذشت. من جنگ و دعوا نمی کردم. ناسازگاری هم دیگه نداشتم. فقط در سکوتی غمگین رفته بودم که برادرم رو یواشکی اذیتش می کرد. دیگه طرف دمپایی هام نمی رفتم. بدون دمپایی رو فرشی، با پا های برهنه و چهره غم گرفته این طرف و اون طرف می رفتم. پدرم موضوع رو که فهمید در حضور من برادرم رو به باد سرزنش گرفت ولی من حتی سر بلند نکردم. پدرم سعی کرد از دلم در بیاره. دمپایی ها رو گرفت نشونم داد و برام توضیح داد که دیگه اون لکه تاریک رو هیچ کجاش نمی بینه و اون ها باز شبیه همیشه دمپایی های پا های دختر کوچولوش هستن. ولی من کشیدم عقب و فقط گفتم دیگه دوستشون ندارم. پدرم گفت1جفت قشنگ ترشون رو برام می خره ولی من گفتم دیگه دمپایی رو فرشی دوست ندارم. بعدش هم پدرم رو با دمپایی ها جا گذاشتم و باز رفتم داخل حیاط و نشستم روی همون پله ها و رو به روی همون باغچه. انگار رؤیا هام همه ترک خورده بودن. دلم گرفته بود ولی نمی تونستم توضیحش بدم. در جواب مادرم که بهم اطمینان می داد اون لکه دیگه دیده نمیشه، پدرم که می گفت برام دمپایی های نو می خره، و برادرم که می گفت پول تو جیبی هاش رو بهم میده تا بذارم روی پول های خودم و1جفت دمپاییه قشنگ واسه خودم بخرم فقط می گفتم دیگه دمپایی دوست ندارم. می گفتم و بعد هر ساعتی از شبانه روز که بود، می رفتم داخل حیاط و روی پله ها می نشستم و رو به روی باغچه سرم رو می گرفتم بین دست هام و چشم هام رو می بستم.

چند روز بعد محبوبه باز گذرش به خونه ما افتاد. مادرش اومده بود از مادرم1چیز هایی در مورد خیاطی یاد بگیره. محبوبه مهلت پیدا نکرد به دمپایی هام گیر بده. دیدشون و تا دهنش رو باز کرد حرف بزنه من پیشدستی کردم.

-این ها رو می خوایی؟

محبوبه چنان تعجب کرده بود که یادش رفت می تونه حرف هم بزنه. منتظر جوابش نشدم. دمپایی ها رو پرت کردم طرفش و گفتم بیا مال تو! بعدش هم بدون اینکه منتظر عکس العملش بشم رو برگردوندم و رفتم داخل حموم و تا2ساعت بعد بیرون نیومدم. محبوبه از خوشحالی دیوونه شده بود. دمپایی ها رو برداشت و همراه مادرش رفت. بد جوری دلم گرفته بود. دلم تنگ بود واسه رؤیا هام. واسه سرزمین پری های بال طلایی. واسه دنیای یواشکیه رنگارنگی که فقط مال خودم بود. واسه نرمیه دمپایی هام. به کسی نمی شد بگم. اگر حرفش رو می زدم مادرم می گفت خوب خودت دادیشون به محبوبه. می خواستی ندی.

می خواستی ندی! این تنها چیزی بود که می شد بگه و بگن. کسی نمی دونست من چه دردمه. حق هم داشتن. از کجا می خواستن حس و حال1دختر تخس و سرتق رو بفهمن؟ دیگه حرفی نزدم. ماجرا ظاهرا فراموش شد ولی نه برای من.

اون زمان، رفیقی داشتم که گاهی می دیدمش. دوستی که از خودم بزرگ تر و با تجربه تر بود. شاید هم عاقل تر!

-چی شده! واسه چی این روز ها بد تو همی؟

-نمیگم.

-واسه چی؟

-واسه اینکه می خندی.

-تو بگو من قول میدم نخندم.

-اگر خندت گرفت چی؟

-خوب یواشکی می خندم که تو نبینی. حالا بگو.

-قول میدی؟

-آره. بگو ببینم چته!

سرم رو روی دستش ولو کردم و براش گفتم. از اولِ اولِ اولش. نفهمیدم از کجاش گریهم شروع شده بود. اون شنید و نخندید.

-حالا واسه چی گریه می کنی؟ تو خودت اون دمپایی ها رو بخشیدی و کنار کشیدی. کسی به زور ازت نگرفتشون. واسه چی ناراحتی؟ اگر دوستشون داشتی نباید می بخشیدیشون به کسی. اگر هم دوستشون نداشتی دیگه نباید ناراحت از دست دادنشون باشی.

گریه نفسم رو گرفت ولی نه اون قدر که نتونم داد بزنم.

-دوستشون داشتم. خیلی هم داشتم. ولی نه این مدلی. اون ها دمپایی های من بودن. اما کثیف شدن. با دل و روده های کثافته1سوسکه اآشغاله لجن کثیف شدن. دیگه شبیه اولشون نمی شدن. اون ها پاکش کردن ولی اون لکه کثافت روش بود. به خدا من دیدم. این ها خیال می کنن من کورم هیچ چی نمی بینم. من دیدم به خدا دیدم. اون لکه بود! اون لکه لجنیه کثافت هنوز بود! کثیفش کردن. دمپایی هام رو کثیفش کردن. با1مشت دل و روده لجنه لعنتی دمپایی هام رو کثیفش کردن!

نگفتم رؤیا هام رو کثیفش کردن. نگفتم دنیای قصه هام رو کثیفش کردن. نگفتم… دیگه چیزی نگفتم فقط بیخیال از اینکه کسی ببیندمون سرم رو وسط سینهش فرو کرده بودم و از ته دل زار می زدم. واسه دمپایی هام. واسه دنیام. واسه رؤیا هام!

نفهمیدم چه مدت طول کشید. اون قدر وسط سینه اون بنده خدا زار زدم که لباسش خیس شد. اون هم چیزی نمی گفت و فقط آهسته شونه هام رو فشار می داد و روی سرم دست می کشید و نمی دونم فهمیده بود دردم چیه یا نه. فقط بود و چه قدر ممنونش بودم که نمی خندید و اجازه داده بود تا وسط سینهش گریه کنم. عاقبت به حرف اومد.

-بسه دیگه. گریه هات رو هم کردی. واسه مرده ها هم تا چند روز عزاداری می کنن بعدش زنده ها میرن سر زندگیشون. تو هنوز اول کاری. بعد از این زیاد از این چیز ها پیش میاد. با اولیش که نباید تمام اشک هات رو خرج کنی! پاشو. پاشو تمومش کن تمام صورتت ورم کرده قشنگ نیست این طوری بری خونه مادرت ببینه. پاشو بریم بستنی میوه ای می چسبه.

اون باز حرف زد و حرف زد تا گریه هام بند اومد. حرف هاش زیاد بودن. تموم که شد، دیگه گریه نمی کردم. دلم هم دیگه سنگین نبود. فقط حسابی تنگ بود و حسابی گرفته. بستنی چسبید. روز بدی نبود. من هم دیگه گریه نمی کردم. فقط، …

مدتی بعد که خاطرم نیست چند هفته بود، پدرم باز خواست بره سفر. ازمون پرسید چی واسمون بیاره. انتظار داشت من دمپایی رو فرشی ازش بخوام ولی نخواستم. عروسک خواستم. پدرم خندید و گفت برام1عروسک میاره با1جفت دمپایی رو فرشیه قشنگ. گفتم دمپایی نمی خوام بابا. فقط عروسک برام بیار. برادرم سعی کرد خاطره اون شب و اون دمپایی ها رو از خاطرم پاک کنه. پول هاش رو که واسه خریدن فوتبال دستیه نو جمع کرده بود داد به من تا باهاش1جفت دمپایی رو فرشیه نو بخرم. پول ها رو بهش پس دادم و گفتم من دیگه دمپایی نمی خوام. فوتبال دستی بخر ولی من هم بازی! مادرم سعی کرد به1بهانه ای مثلا تولدم یا شاگرد اول شدنم واسم1جفت دمپایی رو فرشی بخره ولی رد کردم و گفتم دمپایی نمی خوام. اون ها خیلی مهربون بودن ولی نمی تونستن درک کنن که قشنگیه اون دمپایی ها، اون خواهندگی، و شاید اون چیزی که می شد بهش گفت ارزشه اون دمپایی و اون آرزو واسه من دیگه شکسته و از بین رفته بود. با اون لکه تاریک و کثیف که هرچی در پاک کردنش کوشش شد سایه نکبتش باقی موند و نرفت. با سایه ای از1لکه کثیفه تاریک! نمی تونستم حس و حالم رو واسه کسی توضیحش بدم. هنوز هم بعد از اینهمه سال نتونستم توضیحش بدم و الان هم که اینجا نشستم و دارم این خط ها رو می نویسم، طولش میدم بلکه بتونم حس و حالم رو توضیحش بدم و توصیفش کنم ولی می بینم که همچنان ناموفق هستم.

پا های من دیگه دمپایی رو فرشی به خودشون ندیدن. من دمپایی های پَر پوش و نرمم رو می خواستم ولی اون ها دیگه نبودن. اون رؤیا ها دیگه رفته بودن. کثیف شده بودن. با دل و روده1سوسکه لعنتی کثیف شده بودن. اون لکه روی دمپایی هام موند و هر دفعه که موقعیته داشتن1جفت دمپایی رو فرشی برام پیش می اومد، تصور اون لکه کثیف بین من و خواستن حائل می شد و هنوز هم میشه.

رفیقم درست می گفت. اون لکه در زندگیِ من آخریش نبود و من اون زمان نفهمیدم. حالا می فهمم. بعد از اون من بزرگ تر شدم و بسیار در جاده زندگی برام پیش اومد که شاهد باشم ارزش هام، عشق هام و خواهندگی هام با لکه های تاریک و پاک نشدنی کثیف بشن و من کاری از دستم بر نیاد جز تماشا و تماشا و، … گذاشتن و گذشتن. ای کاش اون روز می فهمیدم رفیقم چی می گفت! شاید در برابر لکه های بعدی آماده تر و مقاوم تر می شدم! ای کاش!

واسه فهمیدن ها و تجربه کردن ها و یاد گرفتن ها نه همیشه، ولی معمولا زمان هست. شاید برای من هنوز هم دیر نشده باشه. شاید!

۶۶ دیدگاه دربارهٔ «1لکه تاریک!»

سلام. چقدر نوشته هاتو دوست دارم.
میدونی٬ دوران بچگی با همه چیزش قشنگِ.
عشق و رویای انسان واقعیِ.
کاش با چشم کودکان به دنیا نگاه میکردیم.
الآن به چی و کی دل ببندیم؟
در بزرگسالی همه چیز لکه ای سیاه و بزرگِ.
بعضی اوقات رویا هایی به سراغم میان که انگار دوران کودکی برام اتفاقات بسیار شیرینی افتاده، دقیق نمیدونم چی، مثلا یک صبح بسیار زیبا در روستا به ذهنم میرسه، هر وقت بهش فکر میکنم، از خوشحالی میخوام گریه کنم.
آنقدر بی احترامی دیدم که نه تنها حرمت یک دمپایی، حس و حال احترام گذاشتن به هیچ کسی رو ندارم.
کور به دنیا آمدن در جهان سوم در خانواده ای ندار، ظلم بسیار بزرگیِ که نمیدونم یقه کی رو باید بچسبم.
خیلی وقتِ هیچ دردی رو حس نمیکنم، مثل دیوونه ها میخندم و مسخره بازی در میارم.
به زندگی نکبت‌بارم ادامه میدم تا ببینم کی تموم میشه، وقتی به پایان رسید، آن وقت حس میکنم آروم شدم.
شهامت انصراف رو هم ندارم.
اگه برادرت ناخواسته به دمپاییت بی احترامی کرد، من خواسته و صرفا جهت خنده با لگد زدم زیر عصای دوستم ازبالا سرش پرت شد اون ور.
دو تامون کلی خندیدیم.
ببخش حرف زیاد زدم ولی خودم حس نمیکنم زیاد گفته باشم.
خیلی چیزا برای گفتن دارم، توی خاطراتم مینویسم

سلام کامبیز. خدا بگم چیکارت کنه با لگد زدی زیر عصا از بالای سر صاحبش شوت شد اون عقب آیا؟ کامبیز مروتت کجاست من۱۰۰۰۰دفعه اینجا داخل محله گفتم هرچی می شنوم بی اختیار مجسم می کنم می دونی سر صبحی چه بلایی سرم آوردی از شدت خنده آیا؟ وایی خدا صحنهش عجب صحنه ای بوده!
نه انصراف نه. ببین کامبیز۱زمانی من اون قدر فشار بهم می اومد که شبیه تو دلم پایان یا انصراف می خواست ولی حالا به خودم میگم شاید فردا که میاد کلید در های بسته رو واسم بیاره. هر دفعه که روحم میره از ادامه خسته بشه به خودم میگم شاید فردا آخر شب باشه. شاید فردا شروع صبح باشه. خیلی ها میگن خودم رو فریب میدم ولی من واقعا حس می کنم فردا۱جایی هست. می دونم و منتظرشم. نمی دونم واسه من این فردا میاد یا نه. ولی حتی اگر هرگز هم نیاد، من تا قدم آخر جاده رو با امید میرم و این امید۱سر کوله بار درد ها رو می گیره و باهام پیشش می بره و در نتیجه من۱خورده سبک تر حیش میرم. در مورد ظلم باهات عمیقا موافقم. درد اینجاست که یقه ای واسه چسبیدن در دسترس ما نیست. و در مورد مسخره بازی در آوردن از سرِ درد هم تجربه به من گفته هر کسی شیطنت ها و قهقهه هاش بلند تره توی دلش عمیق تر آه می کشه و بلند تر گریه می کنه. فقط ما نمی بینیم. امیدوارم فصل آه کشیدن هات به زودی تموم بشه و ببینم که از دل می خندی. ولی خداییش دفعه بعد یواش تر عصا شوت کن صحنه رو در کنترل بگیر من که از خنده تموم شدم آخه!

سلام خانم جهانشاهی. متن واقعا استخون دار و تمیزی نوشتید. هرچی سعی کردید احساستون رو توصیف کنید نتونستید، اما جالب اینکه در پاراگراف آخر دست از تلاش برای انتقال احساستون به مخاطب برداشتین و دقیقا مخاطب توی همین پاراگراف هست که احساس شما رو درک می کنه. می تونم بگم اگر زودتر از این تلاش خودآگاه دست برداشته بودین، مخاطب زودتر می تونست احساس شما رو درک بکنه. هزار آفرین.

سلام جناب صالحی. چه جالب انگار تلاش کردن هام واسه انتقال حس و حالم رو به چشم می دیدید چه دقیق توضیحش دادید. برام حسابی جالب بود! متنم هم، به خدا جدی میگم حس کردم افتضاح شده. واسه چی من هر دفعه که چیز می نویسم این حس باهامه آیا؟ هر دفعه واسه زدن اینتر انتشار تردید دارم و با خودم میگم این یکی دیگه حسابی شاهکار خراب کاریه بیا بیخیالش بشم نفرستمش ولی باز می فرستمش. حالا روی بعضی هاشون کمتر و سر بعضی ها از جمله این یکی بیشتر. شکلک درست بشو نیستم. ممنونم از لطف و ممنونم از حضور با ارزشتون!

سلام علی. من هیچ زمانی در عمرم عاقل کامل نبودم. فقط اینکه درصد دیوونگیم شبیه بیناییم ثابت نبود و این هم پیشرونده بود و به مرور درصدش رفت بالا تا کلا این شدم خخخ! ای کاش حواسم باشه که لکه پذیر ها به اینهمه دل بستن نمی ارزن علی! پدرم رو در آورد این نفهمیدن هام! کاش دیگه تکرارشون نکنم!
شاد باشی!

چه لج باز بودیا خخخخ
یعنی حرصم در اومد این همه اونا میخواستن قانع ات کنن تو قبول نمیکردی!‏
دوست داشتم تیکه تیکه ات کنم خخخ
راستی سلاااام
شوخی کردم حق داشتی.‏ منم وقتی بچه بودم چیزهایی که دوست داشتم رو از دست دادم اما من به سرسختی تو نبودم سریع فراموشش میکردم
شاید هم برای من مثل تو جز
خاطره و رویا هات نشده بود
امیدوارم هیچوقت هیچوقت از این لکه های تاریک تو زندگیت نبااااشه
شاد باشی

سلام نیایش جان. اوه لجباز فقط۱ثانیه از من بود نیایش هنوز هم هست. کاش نبود ولی هست به خدا دست خودم نیست خودم هم از دست خودم اذیت میشم ولی زورم به عوض کردنش خیلی نمی رسه. چیچیرو قانعم کنن یعنی که چی با دمپایی های آدم می زنن روی سوسک به اون بزرگی گناه داشتم آخه! دمپایی هام! دمپایی های من! اون هم با۱لک لجنی! از نوع دل و روده های نکبت۱سوسک لهیده کوفتیه کثیف! خوب نیایش توصیف کافیه یا همچنان تصور می کنی باید قانع می شدم؟ اگر هنوز قانع نشدی ادامه بدم و قانعت کنم خخخ!

سلام پریسا.
از این لکه ها در زندگی آدمها زیاده. بخواهی و نخواهی بر خلاف میلت چنان راحت باهاشون روبرو میشی که تصورش خیلی سخته. در یک کلام میشه گفت این لکه ها شبیه زخمی هست که جایش می ماند و دیگه خوب نمیشن و فقط میشه حسش کرد.
مثل همیشه نوشتت رو دوست داشتم و عالی می نویسی.
همیشه شاد باشی دوست عزیز و با ارزشم.

سلام وحید. تکراریه ولی اجازه بده تکرار کنم که دلم واسه قلمت تنگ شده. وحید این لکه ها رو دوست ندارم. درست جایی هستن که نباید باشن. و انگار از حرص من تمام موجودیت۱واقعیت سفید رو لجن مالش می کنن. ازشون متنفرم. کاش می شد پاک بشن. از همه جا پاک بشن و دیگه روی هیچ سفیدی نبینمشون! بله باهاشون رو به رو میشم. باید بشم. چاره ای نیست. همون طور که لکه لعنتیه روی اون دمپایی رو نتونستم کاریش کنم. فقط مشکل اینجاست که من برخلاف خیلی ها باهاش کنار نمیام. به خدا واقعا سعی کردم که بیام ولی نشد نتونستم. این لکه ها رو نمی تونم تحمل کنم. در نتیجه دمپایی ها رو پرت کردم طرف۱خواهانه دیگه که خیال می کرد عاقبت ازم برده و اون چیز رو صاحب شده! دیگه خیالم نبود محبوبه چه قدر از این مالکیتش لذت ببره. اصل این بود که اون دمپایی ها و محبوبه جفتشون برام اون اندازه نمی ارزیدن که بخوام جفتشون رو نگه دارم. پس جفتشون رو بخشیدم به همدیگه و ازشون گذشتم. دل بریدم و بیخیال شدم. بعدش باز هم محبوبه رو دیدم. دمپایی هاش رو هم دیدم. مدتی در حضور من افاده می اومد که آخرش گرفتمشون. ولی زمانی که سردیم رو دید، زمانی که دید اون۱جفت دمپایی دیگه واسه من اندازه۱جفت دمپایی حیاطیه معمولی هم نما ندارن، از تک و تا افتاد و بیخیال شد. من باز هم با محبوبه قاطیه باقیه بچه ها هم بازی شدم ولی، … وحید کاش بتونم مواظب باشم که دیگه وابسته و دلبسته لکه پذیر ها نشم که زمان رها کردنشون اینهمه شدید زجرم بدن! از زجر کشیدن های این مدلی خسته شدم. از ته دل! ببخش دلم زیادی حرف زدن می خواست. نه از این حرف زدن های معمولی. حرف زدن با۱دوست آشنا و عزیز که گفتن هام رو می فهمه!
ممنونم که هستی دوست ارزشمندم!
همیشه شاد باشی!

سلام پری
خیلی بد این حسی که داشتی رو درک میکنم. آخه مشابهش برام پیش اومد.
منتها برا من یه چیز دیگه بود. یه کلت فلزی ساچمه ای که خیلی دوسش داشتم و هر جا میرفتم, عین این قاتلین بالفطره پشت کمربندم یا زیر کاپشنم جاسازش میکردم.
اما اون کلت یه روز از دست پسر خالم افتاد و یه گوشه ایش خش برداشت. منم دیگه دستم نگرفتمش. بعد از اون پدرم و برادرم دهها تفنگ برام خریدن ولی من هیچ کدوم رو اندازه اون, نمیخواستمش.
از خودت مراقبت کن.
شاد باشی.

سلام محمدقاسم. به شدت می فهممت. من هم جای تو بودم دیگه نه اون تفنگ رو می خواستم نه هیچ تفنگ دیگه ای رو جاش می ذاشتم. چه اذیتی شدیم و میشیم ما ها این مدلی ها! خوش به حال اون هایی که زود فراموش می کنن! دلم می خواست اون مدلی بودم! واقعا دلم می خواست واقعا! ممنونم از حضور صمیمیت محمدقاسم. مواظب خودت باش!
پیروز باشی!

سلام دوست عزیز! من اون روز ها گریه می کردم، بعدش آه می کشیدم، و دیروز که این رو می نوشتم خودم هم۱جا هاییش به شدت می خندیدم و گاهی هم یواشکی آه می کشیدم! یکیش در پاراگراف آخری بود. عمیق ترین آه رو اونجا کشیدم و بعدش نوشته رو زدمش اینجا و باز خوندمش و حسابی خندیدم. امیدوارم از حالا نه داخل پست های من، بلکه داخل محله خیلی ساکت نباشید و بیشتر شاهد حضور های شما باشم و باشیم!
شاد باشید تا همیشه!

سلام عزیزِ من! نباشم که بخواد کسی از دست خودم و نوشتن هام به این شدت که گفتی گریه کنه! خدا نخواد این رو عزیز! معذرت می خوام اصلا نمی خواستم! امیدوارم حالا بهتر باشی! اون قدر بهتر باشی که امروز تماما واست خنده های شاده از ته دل باشه!

سلام
درک میکنم که چی میگید. مشابه اینا ممکنه برا هممون به انحاء مختلف اتفاق افتاده باشه. به نظرم فلسفش یکی همینه که خودتون گفتید یعنی توی زندگی از همین لکه های تاریک زیاد اتفاق می افته و خوبه که سعیمون این باشه در مقابلشون مقاوم باشیم. دیگه اینکه بدونیم هیچ چیز تو این دنیا موندنی نیست، و طوری دلبسته و وابسته نشیم که دل کندن به این شدت سخت باشه.
موفق باشی گلم.

سلام نازنینِ نازنینِ محله. نازنین زدی به هدف. دوما که گفتی رو میگم. مشکل من دقیقا اینجاست. ترمز دلم رو باید داشته باشم که گاهی به شدت از دستم در میره. به چیزی که لکه می پذیره نباید دل داد نازنین. اشتباه های این مدلی در عمرم داغونم کرد و حالا به نظرم، … کاش دیگه فهمیده باشم. سعی می کنم نازنین. به خدا از اینجا به بعدش رو خیلی سعی می کنم. کاش موفق بشم! کاش دیگه دل به هیچ لکه پذیری ندم که لکه ها بتونن این مدلی اذیتم کنن! برام دعا کن دوست من! برای بیدار موندنم دعا کن!

منم یه دست خونه سازی دارم که کلاس سوم معلم مون بهم اختصاصی جایزه دادش ….. با همه شریک می شدم تو بازی باهاشون ولی یادم هست یه کم که بزرگتر شدم بابام خواستند ازم بگیرنشون بدند به خواهر کوچیکترام …. من ولی ندادم …. به این دلیل خییلی امتیازات رو هم از دست دادم …. ولی اون خونه سازی ها مال من بودند و من با این که هیچ چیز از بچگیهام نگه نداشتم و کلا اهل کلکسیون و خاطره با اشیا و اینا نیستم, خونه سازی هام رو دارم, الآن یه کم پوسیده شدند ولی بهترین خونه سازی های دنیا هستند…. نمی دونم اگه قرار باشه بدم به کسی الآن می دم شون مثلا به ترنم برای خودش یا نه ولی اون زمان برام عجیب بود چطور خانواده و بابام اینا من رو نمی فهمند و من یه طورایی مبارزه کردم …..

می فهمم. به نظرم اگر الان ترنم ازت بخوادشون بهش میدی. ولی فقط به ترنم میدی نه به کسی دیگه. من خودم۱دونه جاکلیدیه خیلی قشنگ داشتم که۱طور هایی یادگاری از۱داستانه عالی بود. داستانی که مثبت تموم نشد و ازش فقط۱مشت خاطره مونده بود و۱جاکلیدیه عروسکی. خداییش واقعا خوشگل بود. مخفیش کرده بودم. بعدش۱عصری جیگیلک با خونواده اومد پیش ما و رفت تجسس و جاکلیدیم رو پیداش کرد. از بس دوستش داشتم به کلید آویزونش نکرده بودم تا حفظ بمونه و این وروجک گیرش آورد. به من چیزی نگفت. دم گوش مادرش گفت و مادرش که داستانم رو می دونست بهش گفت نه. من هرچی اصرارش کردم بگو عزیز جان چی می خوایی جیگیلک به من نگفت. مادرم که اصرارش کرد باز نگفت فقط مظلوم شد دست مادرم رو گرفت بردش سر مخفیگاه من و خخخ! به نظرم آخرش رو بدونی. عروسک رو دادم بهش. بدون۱لحظه تردید دادم دستش. و هنوز مطمئنم که اگر هر کس دیگه ای جای این بچه بود امکان نداشت بهش بدم. گاهی ارزش ها همچنان زیادن ولی دست بالای دست زیاده. ارزش بالای ارزش هم زیاده. خونه سازی هات رو مخفی کن بانو جان. چون اگر ترنم ببینه و ازت بخوادشون بلافاصله بهش می بخشیش. چه قدر من حرف می زنم! خدا این درمون نداره آیا خخخ! ممنونم که هستی بانوی عزیز و خیلی زیاد عزیز.
موفق باشی!

منم یادمه کلاس سوم ابتدایی که بودم، هر سه ثلث شاگرد اول شدم. ثلث اول مهره اسباب بازی جایزه گرفتم که روشون خیلی حساس بودم. اینکه یه دونش هم گم نشه. دقیقا منم مثل بانو خانوادم این حسمو درک نمیکردند و حتی پدرم گاهی به خاطر حساس شدنم سرزنشم میکرد، مثلا باهام قهر میکرد و همینا. اول راهنمایی بودم که یه دونش گم شد. دست بچۀ یکی از اقواممون بود. دستش گرفته بود و خوابش برده بود. وقتی به خونه شون رسیدند، همین که از دستش افتاد، مادرش متوجه شد. به خاطر همین یه دونه که گم شد، منم ازش دل کندم ولی دقیقا مثل شما با اوقات تلخی. حدود ده سال پیش بود که دادمشون به دختر خالم.

آدم بزرگ ها معمولا این مدل حس ها رو نمی تونن احساس کنن. اون قدر در کشاکش ماجرا های خشن زندگی حس و حالشون سفت شده که نمیشه ازشون انتظار داشت بفهمن. گاهی با خودم فکر می کنم یعنی من هم الان این مدلی شدم آیا؟ یعنی ممکنه نتونم دلبستگی های۱بچه به۱چیز رو درک کنم آیا؟ تلخه ولی بله ممکنه. اگر حواسم جمع نباشه من هم یادم میره و شبیه باقیه آدم بزرگ ها، … کاش بتونم این مدلی نباشم. دلم می خواد هوای لطیف دلم رو پس بگیرم. خدایا لطفا. خدایا لطفا! میشه آیا؟ خدایا کاش بشه. کاش بشه!

سلام.
بسیار زیبا مینویسین. بیشتر ما بچه که بودیم به یه چیز خاصی علاقه داشتیم. اگه اون چیز میشکست یا خراب میشد یا هر اتفاق دیگه ای واسش می افتاد، باز ما همون رو میخواستیم فقط همون. حتی اگه صد برابر بهتر از اون رو برامون میخریدند. موفق که هستید موفقتر باشید.

سلام امین. دقیقا همین مدلی بودم که میگی. البته من دیگه زیاد تخس بودم و شورش رو در می آوردم و متأسفانه هنوز هم همین طورم خخخ! شکلک اعتراف. خوب چیکار کنم ذاتمه دست خودمه مگه؟ کمتر زمانی میشه که خودم رو۱فرد موفق ببینم امین. ولی این لحظه جمله شما مجبورم کرد به خودم دقیق تر نگاه کنم و۱شکر به درگاه پروردگار بفرستم. ممنونم از اینکه سبب این نظر مثبت شدی!
همیشه شاد باشی!

سلام عزیزم
واقعی بود دیگه ها؟
نوشتنت که مثل همیشه عالی هست آفرین
ولی اگه بخوایم لکه ها پاک میشن
اینطوری که واقعا آرامش آدم از دست میره بخواد هر لکه ای بوجود اومد تا ابد سرجاش بمونه!!
زندگی برای خودش سخت هست
اما تو خیلی زندگی رو سخت نگیر سخت تر میگذره برات
راجب بچگیم و وسائلی که داشتم فکر میکنم هیچ وقت چیز اختصاصی نداشتم و یادم نمیاد چیزی برای خودم خواسته باشم
هر چی داشتم با خواهربرادرهام شریک بودم
اهل اسباب بازی نبودم ولی اهل بازی و درست کردن وسائل بازی چرا
کلی بازی با خواهربرادرام من درآوردی اختراع می کردیم بازی می کردیم
بهترین دوستام هم خواهربرادرای خودم بودند چون زیاد بودیمو فاصله سنیمونم یکسال و دوسال بودش
تنها چیزی هم که براش خیلی گریه کردم یادم نمیره گنجیشکم بود که داداشم جوجه بود پیداش کرده بود آورده بود خونه پر هم نداشت
خودم بهش غذا میدادم پرهاش دیگه کامل دراومده بود و توی خونه ولش می کردم یه ذره پر میزد میپرید
نمیدونستم دنبالم اومده زیر پای خودم له شد دل و رودش ریخت بیرون.
اها یه چیز دیگه هم بود خخخ
رفته بودیم مشهد بابام برای من و دو تا خواهرم انگشتر خریده بود
حالت فنری بودش وسطش هم یه نگین بود برای هرکدوممون یه رنگی داشت
مال خواهر کوچیکمو نمیدونم کی فنرشو کشیده بود صاف شده بود خخخخ
بعدش دیده بود مال خودش خراب شده مال ابجی بزرگمو برداشت فنرشو کشید و خرابش کرد خخخخخ
اونم دید مال خودش خراب شده مال منو خراب کرد خخخخخخخ
من که مال هیچکدومو خراب نکرده بودم ولی انگشتر منم خراب شد خخخخخ آخرش نفهمیدیم کی مال آبجی کوچیکمو خراب کرده بود
هنوزم که هنوزه یادش میفتیم ۳تایی می خندیم خخخخخ
یه بارم سر تل هامون همین بلا اومد
البته اون وقت من اتفاقی تل آبجی کوچیکمو شکستم
اونم معطل نکردو اومد تلمو برداشت از وسط وا کرد روی زانوش ترقی شکست خخخخ
ابجی بزرگم هم کلی بهمون خندید خخخخ
هی میزد زیر آوار میخوند آی تل شکسته وای تل شکسته اهای تل شکسته
چرت و پرت سر هم می کرد ریسه میرفت خخخخ
از این جور خاطره ها سه تایی زیاد داریم که کلی بهشون میخندیم
هاهاهاها
از این لوس بازی ها و ناز کشی ها نداشتیم که هه
بابا ناز بکشه و مامان منت بکشه و داداش دنبالمون راه بیفته خخخخ
یعنی میخواستیم یه ریزه ناز کنیم و لوس بازی دراریم مامانم همچی جذبه ای نشون میدادو ضایمون می کرد خخخخخخ
کسی هم میخواست نازمونو بکشه اجازه نمیداد میگفت خودش گریه اش تموم میشه خسته میشه برمیگرده.نباید برید دنبالش.

سلام سارای جان. سارای خداییش اینهمه شفافی رو کجا میشه خرید هر قیمتی باشه می پردازم۱دل شبیه مال تو گیرم بیاد. مهربون و شفاف و بخشنده و صاف. به خدا راست میگم سارای خوش به حالت که اینهمه شفافی. راحت مهر میدی، راحت می بخشی، راحت یادت میره و راحت لکه ها از نگاهت محو میشن. ای کاش من هم می تونستم! ای کاش!
تو از همون بچگیت هم شبیه الان تمامت مهر بود برعکس من که پدرسوختگی زیاد داشتم خخخ! مادرم نسبت به من سختگیر تر از پدرم بود می گفت این بچه باید سفت تر بار بیاد فردا اجتماع اطرافش اینهمه ملاحظهش رو نمی کنه. پدرم ولی قوانین مادر رو می شکست و حرصیش می کرد و من از سر بچگی از هواداری های پدرم چه ذوقی می کردم خخخ! اون ها ناز نمی کشیدن سارای اون ها ملاحظه خودشون رو می کردن چون من واقعا بچه بدی بودم. اگر۱طوری قائله رو تمومش نمی کردن تموم نمی شد خخخ خدا ببخشدم خخخ! اما خداییش این عادلانه نبود دمپایی های نازنینم رو زدن به گند کشیدن باید هم جبرانش می کردن دهه! یادش به خیر بچگی! انگشتر ها خخخ دارم۱بند می خندم و می نویسم. خدا۳تاییتون رو حفظ کنه سارای همیشه بخندید!
ممنونم که اومدی هم محلیه شفافم!
همیشه شاد باشی!

سلام پسر پاییز. اسباب بازی آخ جون! هنوز دوست دارم. درسته ما که بزرگ میشیم اسباب بازی هامون خطرناک میشن. گاهی بازی های بدی می کنیم. واقعا بد. گاهی می بازیم و باخت هامون حسابی درد دارن. گاهی می بریم. گاهی تقلب می کنیم و، … دلم اسباب بازی های زمان بچگیم رو می خواد!

سلام پریسا جان. درسته شاید بارها گفتمش و تکراریه ولی بازم تکرار میکنم که عاشق نوشته های پاکتم.
فرقی نمیکنه که آدم تو چه سن و سالی باشه، همیشه لکه هایی که از بیرون ریختن دل و روده ی ی سری تجربه ها و اتفاقات رو روح آدما باقی میمونه باعث آسیب میشه و قطعا فراموش شدنی نیست. این لکه ها رو شاید نشه پاک کرد اما میشه دست گذاشت روی اون قسمت و از دیدن سفیدیها لذت بیشتری برد. نمیخوام سرت رو درد بیارم و مثل خودت بلد نیستم خوشگل بنویسم. فقط میخوام بگم که لکه ها اگر نباشن، زندگی دیگه هیچ لذتی نداره. خوشبختی همیشه کنار آسیب و سختی معنا پیدا میکنه.
منم موافقم که لکه ها پاک نمیشن اما جاشون اون گوشه های ذهن باید باشه نه وسطش و من میدونم خودت همه اینارو میدونی چون من همه شو از پست خودت برداشتم و اگرم اینجا پر حرفی کردم برا این بود که دوست دارم ساعتها باهات حرف بزنم. وگرنه که فقط اومده بودم بگم دوسِت دارم زیاااااد و یه عالمه ممنون که هستی و مینویسی.
خب قبل از اینکه فرار کنم ی سطل آب میریزم روت و بعد با تمام قدرت در میرم. حالا درسته من پرحرفی کردم ولی تو باید خوابت ببره هاااااان؟ خخخخخخ
لبت همیشه خندون پریسای دوست داشتنی.

سلام تیناجان. خجالتم میدی عزیز به خدا شدیدا خجالتم میدی دوست من! چه توصیف و توصیه قشنگی تینا! اینکه دست بذارم روی لکه ها تا نبینمشون و از سفیدی ها لذت ببرم. دارم سعی می کنم فقط اینکه، … خیلی سخته تینا! زیاد سخت بود واسه من که دمپایی های سفیدم رو بدون لکه فقط با همون رنگ های شاد و قشنگش مال خودم می دیدم. این لکه تاریک رو نمی شد تحملش کنم. اگر بهشون اونهمه دل نمی دادم می شد که این لک لعنتی رو هم نبینم. همون طور که خونوادم ندیدن. درد من دلبسته شدنم بود و هنوز هست. باید اصلاحش کنم. باید مواظب تر باشم. تینا به من محبت داری عزیز اندازه۱آسمون ستاره ممنونم ازت! آب هم الان میندازمت داخل حوز وسط محله تا حسابی خیس بشی و حسابی بخندم. نه مثل اینکه زیادی خوش می گذره تابستون و آب بازیش جا بده خودم هم اومدم یوهوووووو شکلک پریدم داخل حوز و اوخ جاااآاااآااان آب بازی!

سلام
آفرین, واقعا خیلیی لذت بردم, ولی دلم هم سوخت
دقیقا مجسم کردم فکر میکردم که منم باهات همه جای این ماجرا همراهم
یادش به خیر دنیای بچگی چقدر شیرین بود
منم برای چیز های کوچیکی گریه میکردم که حالا که یادم میاد از خودم خجالت میکشم.
همیشه موفق باشی عزیزم.

سلام خانمه کاظمیانه همچنان عزیز. خخخ آخه گیر اینجاست که من هنوز هم سر هیچ چی گریه می کنم. دست خودم نیست نق زدن سرشتم شده. ولی خداییش الان که بهش فکر می کنم می بینم برادرم حسابی گناه داشت. بیشتر از خودم. عذاب وجدان بهش داده بودم و عذاب وجدان یکی از بدترین درد هاست. نمی خواستم. نمی فهمیدم. دمپایی هام رو خیلی دوست داشتم و اون لک، آخ خدای من اون سوسک، اَییی خخخ! بچگی هام رو می خوام خانم کاظمیان. دلم تنگ شده واسشون. از امروز ها قشنگ تر بودن خیلی قشنگ تر. ممنونم از حضور عزیزت.
همیشه بخندی از ته دل!

طفلک دمپایی هایی که به خاطر لکه هایی که خودشون نقشی توی کسبش ندارن، کنار گذاشته میشن….. تا حالا فکر کردی دمپایی ای که یه شبِ تمام عشق معشوقش رو از دست میده، به جرمی ناکردنی، و بعد شوت میشه دور، چه دردی داره؟ طفلک تموم دمپایی های دنیا.‌..‌‌… اگه یه روز یکی ازش بپرسه چی شد یه شبِ چی شد از چشم عاشق دل خسته ات افتادی؟ چی دارن بگن؟ لکه ای بهم نشست که یکی دیگه به جبر قدرت لایتنهایی کوبید ته فرقم و دیگه نخواستنم! طفلک تموم دمپایی های لکه دار.‌.‌…..

سلام سارا. اون دمپایی ها عشق من رو لازم نداشتن. دلبستگی های ما معمولا محبت هامون رو لازم ندارن. ما واسه خاطر دل های خودمون بهشون بسته میشیم. در مورد من که این مدلیه. دمپایی، عروسک، یا خیلی چیز های دیگه که بهشون بسته شدم، هیچ کدوم عشقم لازمشون نبود. اگر هم اون دمپایی های لکدار عشق لازمشون می شد، محبت محبوبه کافیشون بود. اتفاقا واسشون بهتر هم شد. محبوبه کسی بود که اون لک رو اصلا ندید و خیالش نبود که اصلا لکی هم هست یا نیست. محبوبه دمپایی ها رو گرفت و از خوشی دیوانه شده بود. می بینی؟ اون دمپایی ها اگر ازشون سؤال می شد و اگر قادر به جواب دادن می شدن مطمئن باش که می گفتن بعد از من بهشون بد نگذشت! پس سخت نگیر!

رویا چه در بچگی و چه در بزرگ سالی زیباست و وقتی برای اولین بار در مورد شخص ،اشیا ،و یا مکانی تصویر سازی در ذهن خودت میکنی همیشه به دنبال زیباترین هستی !.
خب هیچ کس دوست نداره از قله رویاهای دوست داشتنی اش که کاملا با نظر و سلیقه خودش آراسته شده
لکه ای سیاه اون همه شوق و ذوق خیالی رو که فقط برای خودمان دیدنی هست و قابل درک تار و مار کنه و از بین ببره ،اولین ها همیشه هم ماندگارن در جسم و روح ،چه خوب باشن و چه بد .
سلام پریسا جان
ببین شاید دل بستگی یا وابسته بودن رو همه نهی می کنن و میگن فلانی سعی کن این جور نباشی !
ولی مگه میشه ؟هر موجود زنده دلبسته و یا وابسته چیز یا شخص و یا مکانی میشه و هر کی بگه من این جور نیستم و یا زود خوب و بد رو فراموش میکنم و برام مهم نیست دروغ میگه
زیاد بودنش هم نشونه احساسات بیشتر و عاطفی بودن قلب اون شخص هستش که تا چه حدی وابسته و دلبسته بشه
البته من شخصا وابستگی رو نمی پسندم ولی ،دلبستگی رو بسیار زیاد دوست دارم .
چون تعریفش یک دنیا متفاوت هست نسبت به وابستگی ،و نا گفته نباشد زربه های خیلی شدیدی برای انسان در ذهن و روح به جا میزاره دلبستگی ! ولی اگر هم به جا دلبسته بشیم این قدر لذت بخش و شیرین هستش که فقط خدا و خوده شخص درکش میکنه و بس …
دوست دارم عقاید لجوجانه ات رو به این دلیل که به قلب و فکر خودت احترام میزاری و به خاطرش میجنگی این یعنی زندگی ،دوست مهربانم

سلام جناب شادمهرِ عزیز. من هنوز رؤیا دارم. رؤیا هایی که فقط مال خودم هستن. از نظر خیلی ها شاید این داستان ها دیگه از من گذشته باشه ولی من مطمئنم که اگر خدا۱۰۰سال هم بهم عمر بده در۱۰۰سالگی باز هم رؤیا خواهم داشت و از این تفریح خاموشِ یواشکی لذت خواهم برد. بله من هنوز رؤیا دارم. هنوز دلبسته میشم. با وجودِ تمامِ توصیه ها و تجربه ها و زمین خوردن ها و زخمی شدن ها هنوز نمی تونم دلم رو از بسته شدن ها عقب نگه دارم. هنوز برای بستگی هام می جنگم و هنوز گاهی می برم و گاهی می بازم. انکار فایده نداره. این ها بخشی از واقعیت هایی هستن که پریسا رو تشکیل میدن. هیچ کاریش هم، نمی دونم اگر هم بشه کرد من بلدش نیستم. فقط ای کاش دفعات بعد حواسم باشه تا کجای سراشیبیه این بسته شدن ها مجازم پیش برم که اگر لازم شد بتونم سریع برگردم عقب. پیش از اینکه به شدت سقوط کنم و بلند شدنم بی نهایت سخت بشه!
ممنونم از حمایت های همیشه شما دوست من!
پاینده باشید!

دوباره سلام پریسا جون. اون قضیه ای که گفتم دست بذاریم رو لکه ها مال دمپاییهات و مشابه اونا نبود‌. این رو برای تمام زندگی گفتم. وقتی داشتم این جمله رو از شما میخوندم که من به دمپاییام خیلی دلبستم و باید این قضیه رو اصلاح کنم، داشتم به این قضیه فکر میکردم که شما شاید به دمپاییهات زیاد از حد دل بستی و بعدم خیلی زیاد آسیب خوردی، ولی کسایی مثل من که اینطوری نبودن شاید تا این اندازه آسیب ندیدن ولی هیچوقت هم تو خواب ندیدن که سیندرلا و پری و پرنده شدن. هیچوقت رویاهای شیرین نساختن و لذتش رو نچشیدن. بزرگ هم که میشیم این قضیه بزرگ میشه. اونایی ‌که راحت دل میبندن بیشتر آسیب میخورن ولی هیچ کس اندازه ی اونا لذت دل بستن و رویا بافتن رو نمیچشه‌. با این تفاوت که وقتی بزرگ میشیم فراموش کردن دیگه مثل زمان کودکی برا بعضیامون آسون نیست‌ سخت میشه برا هممون، از هر مدلی ‌که باشیم. من که میگم آدمایی که زیاد دلبسته میشن نباید خودشونو اصلاح کنن چون اینطوری لذتشو از دست میدن و تازه هیچوقت هم اصلاح نمیشن. فقط باید ‌کم کم و به مرور زمان، آسیبی رو ‌که ممکنه بخورن، همون اولش به عنوان یکی از اعضای خانواده ی دلبستگی بپذیرنش و بگن دل میبندم با اینکه احتمالش هست آسیب بخورم. نمیدونم شاید اشتباه فکر میکنم ولی ب نظرم زیاد دل نبستن خوب نیست.
بازم ببخشید که زیاد حرف زدم. خییییلی زیاد ببخشید

سلام تیناجان. تینا! تینا می دونی؟ تو امروز یکی از قشنگ ترین و قشنگ ترین حس ها رو بهم دادی. باورت نمیشه ولی این کار رو کردی. کامنتت رو چندین دفعه خوندم و از شادی چشم هام خیس شدن و هنوز خیسن. مدت ها بود از شادی گریه نکرده بودم تینا! این خیلی قشنگه خیلی قشنگه! از زمانی که خاطرم هست به چیز هایی بسته می شدم و ضربه هم می خوردم و همه و همه و همه بدون استثنا نصیحتم می کردن که ببین باید یادت بمونه که دل بستن به هیچ چیزی خوب نیست. نباید دل به چیزی بدی. نباید. نباید! و خودم هم تا همین لحظه، تا پیش از این لحظه در تمام عمرم، تا پیش از خوندنه این کامنت شما، حس می کردم این درسته. بقیه درست میگن همه درست میگن. حس می کردم و یقین داشتم قاعده اینه. که دلبسته نشم. که اشتباه می کنم و می بازم و حق من این باختن هاست و مجازاتم زمین خوردن هاییه که بهم میگه این دفعه هم عبرت نگرفتم. تینا تا این لحظه در خودم، یواشکی، خیلی دردناک، احساس باخت می کردم. واسه بستگی هایی که در حفظشون موفق نبودم، واسه جنگ هایی که درشون بازنده شدم و چیز هایی که با تمام دلم می خواستم نگهشون دارم رو برخلاف تمام خواستن هام از دستشون دادم، واسه اینکه همچنان بعد از اینهمه سال اینهمه تجربه اینهمه ضربه هنوز موفق نشدم خودم رو از این ایراد اصلاح و پاک کنم، واسه تمامه این ها به طرز بسیار دردناکی احساس باخت می کردم. به هیچ کسی هیچ کسی هم در عمرم این رو نمی گفتم ولی این حس باخت یواشکی باهام بود. حس باختِ گناه آلودی که بهم می گفت خودت کردی. می خواستی تجربه کنی و اصلاح بشی. می خواستی دل ندی! اما حالا حس می کنم۱چیزی کل این۴چوب تاریک رو ویران کرد. سبک شدم تینا! درست میگی من در زمان دلبستگی هام لذت زیاد بردم. زمانی که به اون دمپایی ها عشق داشتم بیشتر از تمام دختر های بی رؤیای اطرافم لذت بردم. از رؤیا هایی که موقع راه رفتن با دمپایی هام داشتم لذت بردم. از خواب دیدن هام، از خواب سیندرلا و پری و پرنده شدن هام لذت بردم. اول ها واسه بچه های هم سالم می گفتمشون. اون ها می خندیدن. خاله بازی های معمولیه خودشون رو به بازی های عجیب و متفاوت من ترجیح می دادن. حالا می فهمم که اون ها نمی فهمیدنم. من هم اون ها رو نمی فهمیدم. اما نه اون لحظه ها و نه حالا حاضر نیستم۱لحظه لذت بردن هام رو با۱عمر از مدل گذرانِ اون ها عوض کنم. درست میگی تینا! لذتی که من از بستگی هام بردم رو اطرافیانم، نصیحت کننده هام و هشدار دهنده هام و بعد از باختن هام ملامت کننده هام هیچ کدوم نبردن. نمی فهمم واسه چی پیش از اینکه بیدارم کنی این رو خودم نفهمیدم! من۱عمره که دارم این مدلی پیش میرم. می جنگم، می برم، می بازم و خودم رو مجازات می کنم و در تمام این مدت جواب درست کف دستم بود و نفهمیدمش! ممنونم تینا! اندازه تمام لذت هایی که از بچگی تا امروزم بردم و نفهمیدمشون و الان دارم ارزش تمامشون رو حس می کنم ازت ممنونم. اولین کسی بودی که این مدلی دیدی و این مدلی توصیفش کردی. اولین در تمام عمرم. این لحظه بعد از اینهمه سال بعد از اونهمه درد های یواشکی واسه اولین دفعه احساس می کنم حتی در زمان های باخت هام باز من بودم که بردم. من از محبوبه بردم. هرچند دمپایی هام عاقبت مال اون شد ولی محبوبه۱درصد از لذت های من رو از دمپایی ها نبرد. من از تمام اون هایی که باختن های من رو برنده شدن و در خودشون به این بردنشون افتخار کردن برنده تر بودم. چون الان تردید ندارم که اون ها بعد از برنده شدن هاشون نتونستن از چیزی که من از دست دادم اندازه من لذت ببرن. چه حس خوبی دارم تینا! فقط نمی فهمم واسه چی این اشک ها متوقف نمیشن! گریه هام رو هم دوست دارم. گریه های از سر سبک باری و شادیم رو دوست دارم. ممنونم تینا! ممنونم تینا! میرم۱موزیک خیلی شاد بذارم. بد جوری دلم رقصیدن می خواد. ممنونم تینا!
اندازه۱بهشت شادی از طرف من برای تو!

سلام مدیر چه طوری؟ خوبی آیا؟ این عالیه که هنوز داریشون. دمپایی هات رو میگم. اگر هنوز بی لک نگهشون داشتی پس سعی کن تا بعد از این هم بی لک بمونن. اما۱چیزی. لک ها مزاحم، پررو و با عرض معذرت در خیلی موارد اجتناب ناپذیر هستن. عاقبت۱شبی از غفلتت استفاده می کنن و چه بسا که، … نگران نباش مدیر! راه داره. راهش رو تینا گفت. مدیر آمادگیش رو داشته باش و از همین حالا سعی کن بپذیری که دمپایی هات رو با وجود لکه تاریکش هم، اگر لکه ای بود دوستش داشته باشی. اگر از همین حالا آماده باشی، اگر بدونی که این اتفاق هرچند مثبت نیست ولی امکان داره پیش بیاد، اگر در۱گوشه خاطرت بدونی که احتمال این واقعه هرچند ناخوشآیند وجود داره، دیگه داستانت شبیه مال من تموم نمیشه. سعی کن دمپایی هات رو همون مدلی که هستن، حتی اگر لک های لعنتی کثیفش کردن باز هم دوستشون داشته باشی! سعی کن باور کنی که لک اگر هم باشه نمی تونه رؤیا هات رو ازت بگیره. سعی کن دمپایی هات و دلبستگی بهشون رو باور کنی تا هیچ لکی موفق نشه ازت بگیردشون. با اینهمه، نسخه ای که واست می پیچم فعلا که به خودم کارگر نشد. من دمپایی هام و دلم رو با هم از دست دادم. در مورد من و آنچه گذشت دیگه نمیشه کاریش کرد. ولی تو می تونی و ای کاش من هم اگر دفعات بعدی در کار بود بتونم. با اینهمه وراجی که کردم، لک روی دمپایی چیز مزخرفیه. امیدوارم هرگز واست پیش نیاد. واقعا امیدوارم. از ته دل! خوب دیگه خیلی حرف زدم که البته این عجیب نیست. بپرم برم اردونامه ای که زدی رو بخونم حسابی دلم می خواد بدونم از اردو چه خبر!
همیشه شاد باشی مدیر!

کاش می شد بگی چه کاری می کنی. شاید کمک کنه. به من و تمام اون هایی که قصه بستگی هاشون با۱لک پاک نشدنی باطل میشه. مدیر کسی فردا رو نمی دونه. شاید دمپایی هات لک به خودشون بپذیرن شاید هم نه. ولی الان اون ها پاکن. پس از داشتنشون لذت ببر و همون طور که تینا گفت باور کن که تحمل درد بعدِ از دست دادن ها به این لذت بردن می ارزه. تکرار می کنم. کاش می شد بگی اگر لکی باشه چه مدلی تا می کنی. این دفعه فضولی نمی کنم. این دفعه یواشکی دنبال کلیدم. نمی دونم می فهمی یا نه. کاش نفهمی! کاش ندونی! من رفتم سراغ پست های اون بالا!
همچنان شاد باشی و دور باشی از دسترس هر لک تاریکی که به دمپایی ها و به دلت نظر منفی داره!

سلام. دیروز خیلی سعی کردم کامنت بذارم ولی سرعت اینترنت یاری نکرد و در نتیجه حالا میذارم. راستش یاد ی خاطره از دوران بچگی افتادم دلم نیومد نگم. وقتی کلاس سوم دبستان بودم مادربزرگم از مشهد ی گردنبند اورده بود و من چون دوستش داشتم ازش خواستم که مال من باشه. اون گردنبند ی قلب تو خالی بود تو اون قلب ی قلب کوچیک تر آویزون بود و تو اون قلب کوچیکه حرف M بود. من اون خیلی دوست داشتم و از خودم جداش نمیکردم. پدرم سر اون باهام زیاد شوخی میکرد میگفت تو که اول اسمت با M شروع نمیشه. ی روز قشنگ بهاری بود دختر عموم که اون روزا تنها هم بازی من بود اومده بود خونمون. روز خیلی خوبی داشتم تا اینکه دیدم گردنبند سر جاش نیست چون اون لحظه درش اورده بودم. اهمیت ندادم گفتم پیدا میشه ولی چند دقیقه بعد فهمیدم خواهرم اون شکسته دیگه چرا و چه جوریش توضیح نمیدم فقط میگم خواهرم کاملا ناخواسته و بدون منظور این کار کرده بود. جیغم به هوا رفته بود خودم رو رو خواهرم می انداختم تا کتکش بزنم و پدر و مادرم فوری از روش بلندم میکردن. هیچ جوری آروم نمیشدم انگار بجای اون قلب قلب خودم شکسته بود. ولی میدونید چی بیشتر از همه دلم سوزوند و الانم یادش می افتم دلم میسوزونه؟ خنده های پدرم و دختر عموم سمانه که هر بار که گریه ام اوج میگرفت بلند میشد. اون روز خوب به کامم تلخ شد ولی فردا همه چیز فراموش کردم و رفتم سراغ بازیم. خواهرم رو بخشیدم و دیگه از دستش ناراحت نبودم. بعد از مادربزرگم خواستم اگه بازم از اون گردنبندا داره بهم بده. ی دونه داشت که برام فرستادش و اینجا اتفاق جالبی که افتاد این بود که بجای حرف M تو اون قلب کوچیکه حرف P یعنی اول اسم خودم قرار داشت. اولش خوشحال شدم ولی نکته عجیب اینجا بود که هیچ علاقه ای به اون گردنبند پیدا نکردم و ی کی دوروز بعد نمیدونم کجا سر بنیستش کردم. خیلی طولانی شد و میدونم من بلد نیستم مثل پریسا جان انقدر قشنگ و شاعرانه بنویسم ولی دوست دارم نظر دوستام درباره این خاطره بدونم. راستی این رو هم بگم پریسا با خوندن این پست تصوری که از تو پیدا کردم ی دختر بود درست با شخصیتی شبیه به آن شرلی.

سلام دوست من. گردنبند دومی حتی اگر۱۰۰۰برابر اون اولی با ارزش و زیبا تر بود باز هم عشقت رو جلب نمی کرد. همون طور که دیگه هیچ دمپایی رو فرشی نتونست نظرم رو بگیره. شرمندم می کنی دوست من. نوشتن های من فقط تاب خوردن های قلمه که با لطف شما ها زینت داده میشن و حسابی این لطف ها مایه افتخارم هستن. ممنونم خیلی زیاد خیلی زیاد ممنونم. در مورد آنی شرلی هم خخخ نمی دونم! من هیچ زمانی عاقل نبودم. الان که بهش فکر می کنم می بینم با این عاقل نبودنم چیزی رو هم از دست ندادم. دیگه در هیچ کجای ضمیرم دلم نمی خواد عاقل باشم خخخ! اینترنت من امشب فوق افتضاحه. نمی دونم کامنتم میره یا نه. ای کاش بره تا شرمنده تر از این نشم!
ممنونم از محبتت دوست من!
پاینده باشی!

سلام ابراهیم. کاش با اینترنت وحشتناک امشبم کامنتم برسه! ابراهیم از اون دوران سهم ما فقط۱مشت خاطره و۱یادش به خیر شد. ای کاش فردا ها یادش به خیر هایی که واسه امروز هامون میگیم خیلی حسرت داخلش نباشه! بزنم ببینم کامنته میره یا نه!

دیدگاهتان را بنویسید