خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دختر‌ها فریاد می‌زنند

هشدار:

تمامی اسامی، شخصیت‌ها، و رخدادهایی که در این داستان آورده شده‌اند، ساخته‌ی ذهن نویسنده هستند و واقعیت ندارند. هرگونه تشابه عناصر این داستان با عناصر موجود در دنیای واقعی، کاملاً ناخواسته بوده و از کنترل نویسنده خارج است. شما با ادامه دادن به خواندن این داستان، می‌پذیرید که خواندن این داستان برای شما طبق قوانین محلی که در آن ساکنید مجاز است و نیز می‌پذیرید که این داستان صرفاً یک داستان تخیلی می‌باشد. در غیر این صورت، لطفاً این صفحه یا این سایت را ترک کنید.

نویسنده نیستم و طبیعیه که هیچ سررشته‌ای هم از نویسندگی نداشته باشم. حتی قوانین و قواعدی هم که در خصوص داستان‌نویسی توی دوران دبیرستان و دانشگاه خوندم هم یادم نیست که بخوام یا بتونم توی نوشتن این داستان رعایتش کنم. اینه که این داستان رو فقط یه تمرین ذوق بدونید و بس.

 

و اما بریم سراغ اصل ماجرا

۹۴ دیدگاه دربارهٔ «دختر‌ها فریاد می‌زنند»

خیلی خوبه که با دقت خوندی. اکثر ببین هایی که من دیدم دقتشون خیلی موارد چه توی تایپ و چه توی خوندن گاهی وقتا میتونه بیشتر باشه.
مثلا توی ایمیل های رسمی که به منزله نامه های اداری از طرف مدیران و همکاران ببین هر روز دریافت می کنم، “ب” رو “ی” می زنن یا مثلا یه حرفو جا میندازن.
خوش باشی بابابزرگ

سلام. یاد فیلم تسویه حساب خانم میلانی افتادم. این که مریم داستان جسارت فرار داشت ولی خیلی از مریم های واقعیت شرایط رو میپذیرن و انتقامش رو از دختر های نسل بعد زندگیشون میگیرن دردناکه. اینکه بعضی مریم های دنیا تسلیم میشن و تسلیم شدن رو یاد میدن دردناکه. خوب بود اگر دختر داستان علاوه بر انتقام از یه جنسی که مثل خودش نبود، دو تا زن رو هم میکشت.
ممنون که نوشتین

سلام آقای خادمی. من خیلی کامنت نمیذارم و کمو بیش به محله سر میزنم، اما اینقدر قلمتون عالی و جذاب بود که نتونستم بدون مرهبا گفتن به صاحب این قلم پست رو ترک کنم.بهتون تبریک میگم. واقعا زیبا بود و چه پایان غیر منتظره ای داشت. چیزی که این روزا توی کمتر داستانی دیده میشه. پایانی که نتونی حدسش بزنی. فوق العاده بود

سلام شاگرد جدید
میگم تو چند سالی میشه اینجایی. هنوزم شاگرد جدیدی؟
مطمئنم که هیچ وقت قدیمی نمیشی و همیشه جدید می‌مونی.
و اما از لطفی که به من داری و شایدم به قلمم، ممنونم. خودت قشنگ خوندی.
خوشحالم که تا حدی قابل تحمل بوده.
در خصوص پایانبندی هم، خودم واقعا از پایان خوش زیاد خوشم نمیاد. آخه توی زندگی واقعی هیچ وقت همه چیز، خوش تموم نمیشه.

سلام مدیر. یعنی من۱روز نبودم باید اینهمه دیر برسم آیا؟ این درسته آیا؟ خوب ولش کن بیخیال.
اولا تعبیرات با حالی اینجا پاشیده بودی که زیاد بودن و شمردنشون رو بیخیال میشم. ولی قشنگ بودن. با اجازه مدیر، می دزدیمشون. بله.
دوما گفتی ترجمه و البته از خاطرم که نرفته بود فقط حسش نبود باز دوباره نق بهت بزنم اما با یادآوریش انگیزه زدن۱دفعه دیگه نق رو بهم دادی. بحث تستم خاطرت هست؟ هنوز دستم روی اینتره که ایمیل حاوی مطلب رو بهم بدی تا بازش کنم و ترجمهش کنم و بفرستم واست و تو بخونی و تستم کنی و ببینی کجای داستان ترجمه کردن ها هستم و و و و بسه دیگه نمیگم و.
سوما وووییی لالیک دوست ندارم۱جور نامثبتی میشم ازش.
چهارما این قهرمان داستانت خیلی چی اسمش رو بذارم؟ شاید بزرگه. شاید صبوره. شاید مثبته. نمی دونم چیه. شاید هم دیوونه باشه. ولی دیوونگیش درست مقابل جنون خودمه. چه مدلی می تونه حریم خونهش رو با کسی شریک بشه؟ من به هیچ عنوان حاضر نمیشم فضای داخل۴دیواریم رو با هیچ فرشته آسمونی مشترک بشم. پیش از این ها فقط حسش نبود. بعدش۱مدتی داشتم درست می شدم. یعنی متقاعد می شدم اینهمه که من سخت گرفتم سخت نیست و بعضی از خاص ها میشه باشن که از این حصار رد بشن و چند صباحی بیان داخل و به کسی هم بد نگذره. ولی بعدش دوباره کشیدم عقب و رفتم وسط خونه اولیم و از اون هم عقب تر و الآن دیگه نه تنها سخت گرفتم، بلکه به شدت روی اجراش حساسم. شدید. شدید! خیلی هم شدید!
پنجما در مورد دوست های صمیمی یا دوست های واقعی با قهرمانت موافقم. استثنا هم نداره. همچین چیزهایی وجود خارجی ندارن. هیچ استثنایی نیست حتی با تبصره های قوی و پیچ پیچی.
ششما بهترین پایانی که می شد تصور کنم رو بهش دادی. اگر جز این می شد کار مشکل بود. یا باید می فرستادیش پیش خونوادهش، که باز در می رفت و قصه ناتموم می موند، یا اینکه مثلا خونواده رو پیدا می کردی و آگاهشون می کردی و در جریان۱سری ماجرا مثلا اون ها می فهمیدن و از اشتباهاتشون درس می گرفتن و همه چیز گل و بلبل می شد، شکلک انزجار از پایان های فیلم های خودی، که در اون صورت کل هدف و محتوای داستانت پَر، یا پلیس باید جفتشون رو می گرفت که۱جورهایی ضد حال بود، یا باید قهرمان فرشته می شد و مثلا با دختره ازدواج می کردن و این هم شبیه همون پایان شاد ولی دروغیه می شد با همون نتیجه، یا طرف باید خطا می رفت و سر دختره بلایی می آورد که بعدش۱سری ماجرای تکراری و معمولی از قبیل عذاب وجدان و بچه و و و و و و و و و باز هم داستانه چیز می شد، و خلاصه هر مدلی دفتر رو می بستی۱جاییش۱جوری می شد ولی این مدلی۱جورهایی بهترین حالتش بود. هم قصه تموم شد هم ناتموم موند. بلد نیستم توضیحش بدم. تموم شدنش از۱جنس بود، و ناتموم موندنش از جنس دیگه. واسه مریم مسئله حل شد. واسه روحش. این داستان، داستان شخصی مریم تموم شد. ولی در بیرون از مریم و جهانش، قصه هنوز ادامه داره. مریمی که حالا۱قاتل شده و سیر طبیعی ماجرا. هرچند در لحظه های آخر قهرمانت من چشم هام از سنگینی فاجعه و از درد خیس شدن و هنوز هم خیسن. هرچند نمی تونم از مریم متنفر نباشم. هرچند دلم گرفت. هرچند نتونستم مریم ها رو، خونواده مریم ها رو و این مدل مردن رو به قهرمانت ببخشم. ولی با همه این ها همچنان از نظرم این بهترین پایانی بود که می شد بهش بدی.
ببین من خیلی بیشتر از چوب خطم حرف زدم و دیگه بیشترش نمی کنم چون هم از جارو می گذره و اعدامم می کنی، هم باقیش رو یعنی منظورم رو خودت متوجهی و اتفاقا فراتر از انتظار هم متوجهی.
راستی هفتما این نایت ساید رو خوندم ولی امیدوارم که زمانی بتونم متن اصلیش رو بخونم چون از ترجمهش در۱جاهاییش خوشم نیومده.
ببخش مدیر زیاد حرف زدم. تقصیر خودته که اینهمه دیر میایی. هم دلم می خواست حرف بزنم هم دلم می خواست نظرات چپ اندر قیچیم در مورد داستانت رو بگم و از خیر هیچ کدومش هم دلم نمی اومد بگذرم چون مشخص نیست دفعه دیگه کی باشه. این شد که کامنتم شد۱پست. معذرت می خوام.
مدیر! شاد باشی! بدجوری! خیلی زیاد شاد باشی!

سلام پریسا
تو مهم نیست دیر یا زود برسی. همین که می رسی برای من کلی مهم و ارزشمنده، حتی اگه فکر کنی می نویسم که نوشته باشم. من میدونم کارات دیروزود داشته باشه، سوختوسوز نداره!
اولا ببین صاحب تعبیرات باحال به من میگه تعبیرات باحالی اینجا بوده. چه شود! دزد که به دزد بزنه، شاه‌دزده!
دوما به زودی منتظر متنام باش. من چندتا متن می فرستم ببین با هر کودوم راحت بودی، همون رو انجام بده.
سوما اینکه به بوی چوب و گرمی حساسی احتمالا!
چهارما به نظرم آدم هر لحظه میتونه خودشو از گذشته ها رها کنه و هزاران بار در زندگی متولد بشه. حتی آدم میتونه در لحظه چندین بار تولد فکری و زندگی جدید بر مبنای نگرشی که مدام در حال پویایی هست رو تجربه کنه و جشن بگیره. ولی میدونی چیه؟ من گفتم میتونه. نگفتم مجبوره. تو هر طور راحتی!
پنجما منم با شخصیت داستان این یکی رو بدجور همنظرم. دوست واقعی رو شاید خیلیا بگن شما ندارید ولی ما داریم و بگن گربه چون دستش به گوشت نمیرسه، ولی من بازم پا‌فشارم…
ششما خودم از پایان خوشی که فیلما و داستانا دارن و مغایر با واقعیات زندگیه بدجوری حالم به هم میخوره. واقعیت خیلی تلخه ولی یه تلخِ خوشمزه، بهتر از یه شیرین بدمزه هست از نظرم.
هفتما نایتساید رو ترجمه اش رو نخوندم نمیدونم با زبان اصلیش چقدر فرق داره. خدا کنه مترجمش اونطور که تو میگی گند نزده باشه به اون سایفیک.
خوش باش و دوباره متولد شو.
تو میتونی! کافیه بخواهی!

کامنت پریسا رو خوندم یادم افتاد تو کامنتم از بوی لالیک تعریف نکردم بدجور عاشق بوی لالیکم هربار که میرم عطر فروشی حتما باید یه شیشه لالیک هم در کنار بقیه عطرها بخرم الان کلی لالیک دارم که دوست دارم همیشه و در هر حال و در هر حالتی بوش به دماقم بخوره خخخخ بدجور موافق لالیکم اون عطر خودتون رو هم تاحالا بو نکردم یادم باشه این دفعه برم کلینیک رو هم بو کنم ببینم چجوریه بوش هههه

سلام پوریا
خب خودمم از تصوراتی که با تصویرسازی هاش ساخته بودم تأثیر گرفتم بعد از اینکه خوندمش.
واقعا برای خودمم خلق همچین تصویر هایی با اون تعبیرات و واژه ها، عجیب می نمود.
بالاخره چیزی که از آب درومد این شد.
مرسی که به کوچه ام سر زدی.

سلام آقای مدیر. داستان قشنگی بود. چند تا اشتباه داشت مثل برداشتن موز از روی میز و در ادامه ورود ناگهانی در اتوبوس. همچنین ریختن اشک دختر روی دست و بی خبری از گریه او. در پرش های صحنه ای هم کمی ناهمگونی وجود داشت که با توجه به اعتراف خودتان در زمینه نویسندگی قابل چشم پوشی است. امیدوارم موفق باشید و مانند سایر امور که سرآمد ما هستید در نویسندگی هم گوی سبقت را به ربایید.

سلام
خیلی لطف کردی که به کوچه ام سر زدی.
با وجود اینکه مجددا تأکید می کنم واقعا این کاره نیستم، نکته هایی رو ذکر کردید که قابل توجهند:
معمولا توی اتوبوس های وی آی پی، روی میزی که به پشتِ تکیهگاهِ هر صندلی وجود داره، پذیرایی ها قرار میگیره که تصویرپردازی برداشته شدنِ موز هم دقیقا از اون پیروی می کرد. البته اگه اونقدر توی نوشته ام مهارت نداشتم که این مسئله رو به خواننده برسونم، دفاع کردنم اینجا به هیچ دردی نمیخوره و خودمم معتقدم خواننده باید برداشتی که منظور نویسنده هست رو بتونه از متن اصلی دریافت کنه نه اینکه نویسنده بعد از انتشار متن، بیاد توضیح بده که چی چی بوده. خلاصه که به نظرم یا میزان دقت من یا میزان دقت خواننده، در خصوص این ابهام تأثیر داره. دقیقا مثل ورود از نظر شما ناگهانی به اتوبوس که توی خود متن گفته شده “صدای راننده مجبورم کرد برگردم به اتوبوس”. یا مثلا هیچ بی‌خبری‌ای در خصوص گریه دخترک ابتدای کار در میان نیست همونطور که توی متن اصلی میخونیم: “اشک بود که از چشم هاش سرازیر می‌شد روی دستم. گفتم خب گریه نکن. میخوای چیکار کنی؟” این “گریه نکن” نشون میده راوی از گریه دخترک اطلاع داشته. بی‌اطلاعی از گریه ی دخترک، اونجایی اتفاق می افته که حرفاشون با هم تموم میشه و راوی خیال می کنه که همه چی حل شده ولی در واقع نشده. توی متن اصلی داریم: “گفت خودت نگهم نمی‌داری؟ گفتم نه. گفت باشه. چند دقیقه در سکوت گذشت. راننده بهم گفت آقا کمکی میتونم بهتون کنم؟ گفتم چه کمکی؟ گفت بچهتون داره گریه می‌کنه.”
امیدوارم اون پرش های صحنه ای هم که فرمودید، اگه واقعا توی داستان وجود داره و توی ذوق می زنه، در کار های بعدیم کمتر اتفاق بیفته و سطح کارم بالاتر بره، البته که تلاش خاصی به منظور انجام نویسندگی نکردم و فکر نکنم توی برنامه ام باشه.
این که می فرمایید من سرآمد هستم هم نشانه تواضع و در واقع نظر لطف شماست وگرنه من حالا حالا ها باید یاد بگیرم.
به امید نقد های همیشه سازنده و حضور همیشه سبز شما در این محله

سلام، شما درست میگید ولی من سالها اتوبوس سوار نشدم و نمی دانستم که در اتوبوسها هم میز گذاشته اند آخرین باری که سوار اتوبوس شدم یک کیک دادند همچنین من نظر خودم را گفتم و جسارتی به نوشته شما نمی توانم بکنم چرا که شما استادید و من زیاد از نوشتن نمی دانم و در مورد پرشها هم اگر فرصتی داشتید یک تک به همراهم بزنید تا با شما تماس بگیرم چون نوشتنم خیلی کند است و نمی توانم مطلبم را بیان کنم. اگر ذره ای دل آزرده شدید مرا ببخشید.

سلام.
واقعا عالی بود. شاید حدود ۴۰ دقیقه طول کشید تا تمومش کردم.
دوسش داشتم هم داستان و هم دختر هم اسم خودم رو.
خیلی خسته نباشین .
وقتی داشتم داستان رو میخوندم به یاد رمان افسونگر افتادم البته تفاوتها زیاد بود ولی هردوتا از کسایی که میتونستن حامی و پناهی براشون باشن ضربه خوردن.
بازم خسته نباشین.

سلام
مرسی که خوندی و نظر دادی.
بالاخره داستانپردازی در دنیا به هر سبک و زبان، نهایتا فکر کنم اگه اشتباهی نگم، بیست نوع پایان بیشتر نمیتونه داشته باشه. حالا اگه بیشترم باشه، نهایتا اینه که محدوده. اینه که همیشه شباهت هایی بین شخصیت ها و رخداد ها توی داستان های تمام دنیا به چشم میخوره.
خوش باشی و سرفراز

سلام.
خوبی.
الآن از این دنیا جواب کامنت ها رو میدی یا از اون دنیا؟
از اون دنیا ادامه داستان رو می نویسی، یا از این دنیا.
اصلاً اگه رفتی اون دنیا، به این دنیا سر میزنی یا نه؟
داستانت رو کامل خوندم.
امیدوارم همین قدر نباشه و لا اقل یه قسمت دیگه داشته باشه.
چون دوست ندارم مدیر سایتمون به این زودی جوون مرگ بشه.
لا اقل تا پونزده مرداد نه!
ابراز احساساتم رو درک می کنی!
میگم اگه تا وسطای رفتن به این دنیا رفتی، میشه تجربه NDE ات رو برامون بنویسی؟
امیدوارم عمق احساساتم رو بازم به معرض نمایش گذاشته باشم!
جدا از شوخی از داستانت خوشم اومد.
واقعاً نوشته جالبی بود.
فقط این همه خیالپردازی از یک نویسنده مرد عجیبه.
حتی نویسنده های خانم هم اینقدر تصویرسازی نمی کنن.
میگم اُدکُلُنَم به اُدکُلُنِت سلام می رسونه.

سلام
بهم لطف داری. مرسی. الان اون دنیام. خخخ. راستی عطر منم به عطر تو می سلامه!
من تصویرسازیم با درسی که توی ادبیات فارسی در خصوص بازسازی یا توصیف گسترده و دقیق صحنه داشتیم، به شدت قوی شد چون تخیل و تصور رو از اون لحظه بود که بیشتر از هر چیز برای خودم آزاد و مجانی دیدم. کلا خیلی دقیق نیستم توی زندگی عادیم ولی توی نوشتن گاهی چِت می کنم اینطوری که دیدی میشم.
حالا بریم سراغ مختصری از چیزی که درخواست کرده بودی:
توی یه تونل بودم. می رفتم و می رفتم. مثل یه لوله. یه لوله ی فلزی. یه لوله ی فلزیِ داغ که ازش می ترسیدم. لوله ی فلزی ای که توش همه صدایی میومد. داغی هوا تبدیل به یه نورِ سوزان شده بود. یه حس عجیبی بود. چشمام آب افتاده بودند. موجودات خیالی توی سرم داد می کشیدند و واقعی شده بودند. مرگ در چند قدمیم انتظارمو می کشید. یه نفر بغلم کرد. پر از تیغ بود. تمام بدنش تیغی بود. اونقدر به خودش فشارم داد که خونم به همراه شیری که بچگیم از مادرم خورده بودم از دماغم زد بیرون. همه جام له و تیکه تیکه شده بود. هنوز توی اون تونل بودم ولی سرگردان شده بودم. دیگه حالا چند صد نفر مجتبی خادمی های کوچیک بودم. اونقدر اعضای بدنم به بدنِ تیغیِ اون هیولا فشار داده شده بود که تکه تکه شده بودم و هر تیکه از من خودش احساس داشت که بازم اون ها هم خودم بودم. من همزمان، چند صد مجتبی بودم. پا هام، دست هام، گوشام، همه ی اعضای بدنم جدا شده بودند و برای خودشون توی اون لوله ی فلزیِ داغ، حرکت می کردند. مثلا خودمو دیدم که فقط یه دونه چشم بیشتر نیستم. مرتب پرت می شدم روی زمین و می چسبیدم به سقف. از طرفی، یه کمر بودم. یه ستون مهره ها. مرتب میخوردم به دیوار و استخوان های باقی مونده و مهره هام، دونه دونه جدا می شدند یا رفته رفته خورده می شدند. همه ی اعضایی که روحم درونشون بود، در حال زوال و رشته رشته شدن و پودر شدن و فساد بودند. درد شدیدی تمام اعضای جدا از همِ بدنم رو فرا گرفته بود. خب بسه دیگه.
یه حالی داشتم که نگو، یه حالی داشتم که نپرس، یه تیکه از روحمو من، جایی گذاشتم که نپرس!
اینم تجربه ی نزدیک به مرگ که خواسته بودی ازم.
من چند باراین تجربه رو بطور واقعی از سر گذراندم واسه همینم دقیقا میدونم از چی حرف زدی.

سلام.
خیلی هم عالی.
فقط بهتره این سکانس رو بدی به جناب دارن شان که توی کتاب (The Demonata) درجش کنه!
اینه که تو نوشتی، به جهنم بیشتر شبیه بود.
معمولاً افراد از احساس خوب و گذشتن از تونل نور می نویسن.
منتظر ادامه این داستانت یا داستان بعدیت هستم.
از اشتراک تجربه ات هم، هزار سپاس.

میدونم دلتون میخواد که انتقاد بشنوید اما نشد که منتقدانه بخونمش. فقط تمام لحظه ها رو حضور داشتم گاهی به جای شما و گاهی هم به عنوان ناظری از جهانهای موازی. با محتوای کم نظیرش تا پایان ماجرا همراه بودم. نمیدونم چرا لحظه ای خودم رو جای اون دختر تصور نکردم. چه خطرهای ملموس و نگران کننده ای! چه لذتهای ساده اما عمیقی! چه حس خوبی داشت پخش آبهای معدنی! چه دردی داشت آن قضاوتهای زودهنگام که نه تخصص میخواهد و نه تحصیلات؛ ریشه کرده انگار در وجود آدمها.
امیدوارم همیشه پربار باشید و آسوده خاطر.

درود
بعد از قرنی دیدم کامنت‌های اینجا همون روزا زیاد شده بودن و من توجهی نداشتم یا فراموش کردم و عذرخواهی می‌کنم. به هر حال، مرسی از حضور گرم شما و وقتی برای شما قابل تحمل بوده، کمی به خودم امیدوارم میشم.
خوشباشید و سرفراز

سلام مجتبی جان. خوبی آیا؟ هنوز دستها دور گردنته آیا؟ میگما چرا خودتو کشتی خب قشنگ میگفتی بخاطر مریم دیگه وقت نمیکنی به سایت برسی و میخوای بری. خخخ
اول که داستانت را شروع کردم به خواندن با خودم گفتم خدا کند سریالی اش نکند. مثل یکی از داستانهات که پنج قسمتش کرده بودی. در حین خواندن نکاتی به ذهنم رسید که بهت میگم و این نکات فقط نظراتِ شخصی منه و پای نقد نذاریا همشهری
اول اینکه واقعا لذت بردم از خوندنش. در کل موشکافی خوبی از موضوعی که مطرح کردی به مخاطبت عرضه نمودی
دوم اینکه توصیفات گاهی خیلی زیاد میشد و بعضی وقتها از اصل داستان دورم می کرد. برای رمان توصیفات خوبه. ولی برای داستان کوتاه گاهی توصیفات زیاد مخاطب رو از ادامه داستان منصرف میکنه. بخصوص با انبوه سرگرمی های جدید. ولی جذابیت داستانت کششِ آن را داشت که مخاطب را جلو ببرد که ببیند بعد چه خواهد شد.
سوم اینکه با اینکه سعی کردی شخصیت مریم رو بیشتر از زاویه دید مجتبیِ داستان بررسی کنی, و با اینکه گاهی از زبان شخصیت مریم سخنانی از گذشته اش می شنویم, اما در کل گذشته مریم برای من مبهمِ. چراهایی که در ذهنم نقش بست و به آن پرداخت نشد. البته شاید نویسنده یا شخصیت مردِ داستان دنبال آن نبوده که در این صورت اگر از ناحیه شخصیت مردِ داستان این امر صورت گرفته نشانه ضعف شخصیت مرد داستانه. یعنی اینکه درسته مجتبی سعی در کالبدشکافی خیلی چیزها را دارد ولی به دلایلی که اصلی ترینش تنهایی خودش و نداشتن یک دوست صمیمی است, به گذشته مریم نپرداخته. شاید بخاطر اینکه دوست نداشته به گذشته اش بپردازد و چیزی برای رفع تنهایی خود یافته که تصمیم می گیرد او را نگه دارد.
چهارم اینکه در مورد پایان داستانت است. راستش را بخواهی هم خوب است هم بد. خوبی اش اینکه از زاویه دید مریم خوب بیان کردی و عمق مطلب و فاجعه را رساندی. ولی بدی اش که بیشتر من را اذیت میکند اینکه آیا مرگ شخصیت مرد بهترین راهکار بود؟ نمی گویم که پایانی خوش و گل و بلبل داشته باشد. ولی پایانهای تلخ دیگر هم می تواند داشته باشد و همین نتیجه ای که در داستان گرفته ای را هم بیان کند. شخصیت مجتبی بیشتر چوبِ خودش را خورده تا بیماری روحی مریم. یعنی من اینگونه برداشت کردم که مجتبایِ داستان, بیمارتر و شکننده تر از مریم بود.
اما در کل دستمریزاد. حال کردم و لذت بردم. ببخشید از نظرات ناقص الخلقه ام. موفق و پر انرژی باشی. اگه چیزه دیگه ای هم به ذهنم خورد حتما میگم

سلام مهدی جان
۱. خدا رو شکر که میگی اونقدر جذاب بوده که مخاطب رو با وجود توصیفاتی که از نظرت زیادی بودن می‌کشونده تا پایان. نمیدونم. واقعا چون سررشته توی داستان‌نویسی ندارم، نمیدونم چقدر توصیف برای یه داستان کوتاه یا متوسط یا بلند خوبه. اینه که اگه واقعا توصیفات زیادن، به دلیل ناآگاهی من از قواعد نویسندگی و علاقه‌ی افراطیم به بازسازی صحنه هست.
۲. این مسئله رو زیاد باز نمی‌کنم چون از نظرم یه داستان وقتی منتشر میشه، دیگه باید گذاشت با کاستی‌هاش و زیاده‌هاش، همونی که هست خونده و درک و تحلیل بشه. شاید باور‌های شخصیت داستان واقعا همون‌هایی که فکر می‌کردی بوده. شایدم نبوده. شاید نپرداختن به گذشته‌ی مریم، نشانه ضعف یا حتی نشانه خنثی بودن یا بدتر شاید اصلا نشانه قوت شخصیت داستان باشد. شاید شخصیت داستان دوست صمیمی نداشته حتی یک نفر. شاید دوستان زیادی داشته و دروغ گفته که هیچ دوستی ندارد یا اینطور نشان داده که هیچ دوستی ندارد. می‌بینی؟ تو یک جور برداشت و تحلیل می‌کنی و یک نفرِ دیگر طوری دیگر. ولی همین که هستی و می‌نویسی و این دریچه را نیز جلوی چشمامون باز می‌کنی، کلی ارزش داره و واقعا ممنونم. بالاخره طرز فکر تو، طرز فکر میلیون‌ها نفر دیگه‌ای هست که ممکنه مثل تو فکر کنند و این خیلی مهمه که از هر نقطه نظری تحلیل داشته باشیم.
۳. اینکه شخصیت مجتبی‌ی داستان چوبِ چیزی یا کسی یا پدیده‌ای را خورده باشد یا نه، و اگر خورده باشد مثلا آن چوب ندانم‌کاری خودش یا بیماری روحی مریم یا آسیب‌های اجتماعی بوده باشد یا نه، این‌ها چیز‌هاییست که از نقطه‌نظر‌های مختلف، تفسیر‌های مختلف دارد. اما در خصوص پایان داستان، کاش برایم می‌نوشتی چه پایانی غیر از قتل شخصیتِ مرد می‌توانست وجود داشته باشد که به عینه همین تأثیرات و پیام‌هایی که الان منتقل کرده را منتقل کند.
بازم میگم خیلی خوب کردی که اومدی و نوشتی، و برای من افتخاره که کامنت دادی.

آقا مجتبی بسیااار عالیست، از خواندن و شنیدنش لذت بردم. واقعا که بیستییییی، فقط یکی دوتا نکته را میگم جهت یادآوری و اینکه بدونی همه رو خوندم و شاید خوب نگرفتم خخخخ، شما میگی که دنبال پلاستیک گشتی که زباله بریزی توش ولی دیدی که نیست و از بغل دستیت پرسیدی که پلاستیک نیست و او جواب نمیده، خب این یعنی اینکه شما طرف داخل اتوبوس نشستی و بغل دستیت کنار شیشه، خب بعد مریم میگه که سر راننده کلاه گذاشته و گفته که مامانش گفته که همراه بابات برو اصفهان خب این یعنی اینکه باید شما اول نشسته باشی و مریم بعد از شما آمده باشه خب در این صورت چطور آمد و بدون اینکه به شما اطلاع بده رفت کنار شیشه نشست!! حالا بماند که چرا راننده نمیگه کرایه را از بابات میگیرم و مستقیم از بچه پول قبول میکنه!
این یکی، و دیگه اینکه شما ساعت ۴صبح میرسید اصفهان که هوا خیلی تاریکه خب چطور جناب راننده اسنپ متوجه میشه که مریم داره بی صدا گریه میکنه!
خب من این دو نکته را گفتم که چیزی گفته باشم شاید اصلا اشتباه میکونم و اگرم درست باشه هیچ چیز از ارزش قلم زیبای شما کم نمیکنه نمیدونم چقدر وقت صرف این داستان کردی ولی ما که برای خواندنش وقت زیادی صرف کردیم و لذت بردیم و هی آفرین و صد آفرین گفتیم و گاه هم تحسینهای از نوع اصفهانیش کدیم، نمیدونم دقت کردی که بعضی وقتها تحسینها همراه با فحش و و حرفای زشته خخخخخخ مثلا پدر از شدت دوست داشتن به بچه اش میگه تو ناز منی گل منی عشق منی خر منی سگ منییییی خخخخخخ.
راستی من چون با محیط منزلت آشنا بودم تصور عینیتری از رویدادهای داخل خانه داشتم و خودمو اونجا حس میکردم. آهان کاش مریم رو میفرستادیش خونه ما خرجش با تو نگهداریش با ماااا اون وقت دیگه کشته هم نمیشدی و ما همچنان مدیر ارشد و دوست دوست داشتنی میداشتیم خخخخخ.
خیلی وراجی کردم، باقی بقایت، عزت زیاد.

سلام عمویی.
ولی من خیلی وقتا کنار شیشه بودم و هم دسته صندلی سمت چپم و هم دسته صندلی سمت راستم رو واسه پلاستیک زباله گشتم و گاهی وقتا پیدا کردم و گاهی وقتام پیدا نکردم. اینه که حس می‌کنم این روالِ داستانه که به همراه ترکیب با تفکرات، دانش پیرامونی، و رویا‌پردازی‌های ذهنی خواننده، میتونه موقعیت‌های مختلفی رو برای شخصیت‌ها با وجود یکسان بودنِ جملات داستان، خلق کنه. پس با این تفاسیر، اون نشستنِ مریم در کنار شیشه هم منتفی میشه. اما راننده از بچه می‌شنوه که مامانش دمِ آخری، دقیقه نودی، فرستادتش بیاد و پولم بهش داده که بده راننده، که پول گرفتن راننده رو از مجتبی منتفی می‌کنه. البته راننده‌هام با هم فرق می‌کنن. راننده‌ی ساخته و پرداخته‌ی ذهن شما دوست داره و اصرار داره پول رو از بابای بچه بگیره، ولی راننده‌ای که توی داستان میخونیمش، صرفا پول در درجه‌ی اول واسش مهمه و اصلا افکارش توصیف نشده که بفهمیم چطور آدمیه، فقط شاید از صدای شکل لوله پلیکایی و لحن خشک و بی‌تفاوتش در یکی دو جای داستان بتونیم یه چیزایی راجع بهش متصور بشیم. خب بعد اون سوال و جوابی که بین راننده و مجتبی پیش میاد و ادامه ماجرا که از نظرم طبیعیه اون‌طور طی بشه.
در ادامه باید متذکر بشم که طبیعیه راننده اسنپ هم توی ماشینش مثل دیگر رانندگان، هم آیینه داشته باشه و هم چراغی که احتمالا به خاطر همون تاریکی هوا، روشنش کرده و خب این‌ها گذشته از نوریه که از چراغ‌های تیر‌برق و خودرو‌ها و مغازه‌های باز و نیمه‌باز، داخل ماشین میاد. بازم بر‌می‌گرده به تصورات متفاوت ما‌ها، و این‌ها نه که مشکلی از طرف من یا شما محسوب بشه، بلکه به نظرم تفاوت در تصورات ذهنی ما‌ها رو میرسونه.
راستی، با عکس حرفت بیشتر موافقم. یعنی مریم پیشِ من بمونه، خرجش با شما، نگهداریش با من! خخخ
خیلی حال کردم از حضورت توی پستم، و خوشحالیم از کامنتت وصف‌ناشدنیه عمو جونم!

سلام آقای خادمی. واقعا زیبا و بسیار عالی بود. هم موضوع جالبی داشت هم میشد باهاش به بهترین شکل تصویر سازی کرد. همینطور که میخوندم تمام صحنه ها رو مجسم میکردم و تمام صدا ها رو میشنیدم در کل غرق در ماجرا بودم. پیداست که در زمینه نویسندگی هم ذهن خلاقی دارید. امیدوارم باز هم بنویسید و امیدوارم بیش از گذشته شاهد موفقیت ها تون باشیم. همیشه سلامت و سربلند و پر نشاط باشید.

نه. اجازه نمیدم بیای خونه‌ام حتی یه شب باهام زندگی کنی. من برعکس تو که خیلی مهمون‌نواز و بامعرفتی، خیلی خشک و غریب‌نوازم! طرف باید جزو اقشار مورد علاقه‌ام باشه تا بتونه بیاد خونه‌ام. دقیقا مثلِ مریمِ داستان!

طرز تفکری که پشت داستانت بود رو خیلی دوست داشتم مجتبی. خیلی. مخصوصا جاهایی که از خود گذشتگی رو به نقطه ی اوج میرسوندی بی نظیر بود. واقعا نوشتت پخته و خوندنی و قابل تعمل بود. اِی کاش با صدای یه گوینده ی خوشذوق، یه گوینده که حاضر بشه تمرینِش کنه و به بهترین کیفیتِ ممکن بخونتِش بشه این داستانو بشنویم. احسنت بِهِت.

درود! ی بار اول با کامی جونم خواندم و حالا با نوکیا ان۸۲ با سرعت ۴ یک ساعت و ربع طول کشید تا خواندمش… رمان سکسی جالبی نوشتی خخخ… بجای پیتزا چندبار نوشتی پیزتا و یه بار نوشتی پیتزا و فقط ثبتنام شدگان میتوانند داستان را بخوانند خخخ… چندتا از کامنتارو جواب ندادی… غلط گیر هم نداری که بیاد غلط گیری کنه… تو که با من دوست نیستی و منو دوست نداری که بخواهی جوابمو بدهی و من الکی اینجا حرف میزنم… من حواسم به تو و رفتار و گفتارت هست!

سلام عدسیِ نکته‌سنجم که مثلت هیچ‌جا پیدا نمیشه.
بابا کار به جایِ نیمه‌باریک و اتاقِ نیمه‌تاریک هم حتی نکشید چه برسه به سکسی!
پیزتا رو عمدا اینطوری نوشتم. پیزتا، در واقع کلمه‌ای بود که مریم گفت و اگه دقت کنی، “پنیر پیتزا” درست نوشته شده توی متن. این یعنی که سعی کردم حواسم به املا و نگارشِ صحیحِ واژگان باشه توی داستان.
من اگه سردم، واقعا دستِ خودم نیست. همه همینو بهم میگن. توی جمع و شولوغیا گرمما، تنها که میشم، سرد و سخت و سنگ میشم!

واقعا جنابِ راشاد؟ باور‌نکردنیه برای من که شما اومدید توی این پست؟ خوندیدش؟ کامل؟ تمامش رو؟ و تازه لذت هم بردید؟
حضور شما واسم افتخاره و خوشحالم حس خوبی در پایان خوندن این پست داشتید.
سربلند باشید و کاش من از شما الگو بگیرم و میزان پشتکار شما سرلوحه زندگیم بشه

دیدگاهتان را بنویسید