خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفرنامه‌ی یک نابینای تنها به یزد قشم و شیراز در نوروز 97

مقدمه

متأسفانه یا شاید هم خوشبختانه، در سفر دلچسبی که عید تجربه کردم، وسیله‌ای برای نوشتن در اختیار نداشتم، یا اگر هم داشتم، برای ثبت خاطراتم از آن استفاده نکردم. این سفرنامه، از چهارده فروردین، یعنی یکی دو روز پس از پایان سفرم شروع شد به نگاشته شدن، و طبیعیست که با توجه به حافظه‌ی ماهیوار من، بسیاری از جزئیات را فراموش کرده باشم، توالی بسیاری از اتفاقات را از یاد برده باشم، و اسامی و وقایع حتی مهم نیز از ذهنم فرار کرده باشند. در این نوشته، باید اسامی واقعی به اسامی غیر واقعی تغییر داده شده باشند، تا اشتباه‌های احتمالیم، موجب ایجاد سوء تفاهم برای هیچ شخصی نشود.

همیشه قبل از همه‌ی سفر‌هایم دلهره‌ای خاص به سراغم می‌آید. دلهره‌ای از جنسی لجباز که عادت دارد سفر را خونم کند یا حتی اگر بتواند، چه بهترکه از سفر منصرفم کند. این‌که چه چیز‌هایی را ممکن است جا بگذارم، این‌که وضعیت سر و لباسم خوب است یا نیست، این‌که به موقع می‌رسم یا نمی‌رسم، این‌که چه کار‌هایی را قبل از سفر باید تمام کرده باشم و ممکن است ناتمام مانده باشند، این‌که کار‌های ناتمام یا همینطور ول کردن و رفتن چه عواقبی ممکن است برجای بگذارد، این‌که ممکن است حین سفر مریض بشوم یا هزار اتفاق بیفتد، این‌ها و بسیاری بیشتر از این‌هاست که دلهره‌ی قبل از سفر، همیشه دقیقه‌ی نود سعی دارد با قلم و چکش در مغزم جای دهد که اکثرا هم موفق است ولی، انگیزه از جایی مثلا از درونم یا از بیرونم که همان محیط و دوستان یا یک نوشته‌ی اینترنتی باشد، معمولا تا حدی موفق می‌شود کار دلهره را یکسره که نه، ولی نیم سره کند تا بتوانم به آماده شدن برای سفر بپردازم.

یکی از چیز‌هایی که مرا متنفر می‌کند از ذهنیت‌های پیشداور و عجول، این است که یک معلولیت را مساوی با ناتوانی در تمام زمینه‌های حتی غیر مرتبط با آن معلولیت می‌دانند. تو نابینایی. نمی‌توانی تنها سفر کنی. من نابینا هستم و بار‌ها تنهایی سفر کرده‌ام. باز هم سفر خواهم کرد. در همین حالتی که تنها هستم. و در همین حالتی که نابینا هستم. چشم ندارم. پا که دارم. دست که دارم. زبان و گوش و حواس دیگرم که کار می‌کنند. چرا نروم؟ چرا حتما باید عین افراد بینا سفر کنم تا بتوانم اسم کاری که کرده‌ام را سفر بگذارم؟ چرا باید حتما تفریحاتم دقیقا همان‌هایی باشد که دیگران دوست می‌دارند تا بتوانم اسم خوشگذرانی‌هام را تفریحات لذتبخش بگذارم؟ نه. من از این پیله بیرون می‌زنم. من حکم سرنوشت و ذهن‌های بیمار به حبس ابدم در رفت و آمد نکردن مستقل را نمی‌پذیرم. من فرار می‌کنم. من می‌شکنم حصار‌هایی که قرار است ذره ذره موریانه‌وار مرا بخورند تا تمام بشوم.

برنامه‌ریزی برای سفر

خب؟ من یک پسر نابینای مجرد، با سی سال سن، تقریبا خوشتیپ و خوش‌هیکل، با باور‌های آنارشیستی و در عین حال دوستدار طبیعت، لذت‌طلب و خوشحال و خوششانس و خوشباور، کجا بروم که تنبلیم اذیت نشود؟ کجا که صبحانه و ناهار و شام آماده باشد؟ کجا که اقامت نسبتا ارزان داشته باشد؟ کجا که با همه‌ی این خصوصیاتش، حال هم بدهد و دور از شهر باشد؟ کجا که هر وقت دلم خواست بتوانم تنها باشم؟ کجا که روستا باشد و روستا باشد و روستا؟ با تور بروم؟ تور خوب است؟ هر توری را برای عید ملاحظه کردم، قیمتش گران، خدماتش نسبت به قیمتش مزخرف، رخداد‌هایش به شدت فشرده و استرس زا، و کلا طوری بود که نمی‌ارزید. مثلا یک تور پانزده روزه‌ی ایران گردی که حدودا ده پانزده شهر ایران را شامل میشد، نزدیک به پنج میلیون تومان آب می‌خورد. تازه ناهماهنگی، که تقریبا در صد درصد تور‌ها وجود دارد، برای منی که به شدت قراردادی هستم و نظم برایم چه در ساعت حرکت و ناهار و استراحت و چه در چینش وسایل و چه در برنامه‌ریزی‌های زندگی مهم است، به سان سم مهلکی می‌ماند که سفر را بر من زهر می‌کرد. پس بهترین کار، توسل به کسانی بود که خودشان صاحبان کمپ، تور لیدر، و ایران گرد بودند. در یک گروه تلگرامی که عمو پرویز در آن عضوم کرده بود، ایران گرد‌های تور لیدر یا با تجربه پیدا می‌شدند. متنی نوشتم و فرستادم در گروه که من نابینام، مجردم، از پس کار‌های شخصیم بر می‌آیم، نیاز به روستایی آرام با مردمانی باصفا برای اقامت و تفریح و استراحت دارم که ترجیحا ارزان نیز باشد. دوستانی جا‌هایی پیشنهاد کردند از جمله کویر کاراکال یزد، روستای شیب‌دراز قشم، و شیراز همیشه شاد. پیشنهاد‌ها را بررسی کردم، و تصمیمم را برای انجام یک سفر تقریبا دو‌هفته‌ای، گرفتم.

کویر کاراکال، روستای صادق‌آباد بافق یزد

تلفن زنگ خورد، زنگ، زنگ، زنگ. نهایتا آقای برزگری گوشی را جواب داد. مردی خوش‌اخلاق با صدایی گرم و لهجه‌ی شیرین یزدی. قرار‌ها را گذاشتیم، از محل اقامتم در یک سوئیت اختصاصی، تا خدماتی که شامل حالم میشد نظیر شتر‌سواری، موتور‌سواری، سافاری، وسایل بازی، جمع‌های دور همی، خدمات قهوه‌خانه‌ای، صبحانه و ناهار و شام، میان‌وعده، سیب‌زمینی آتشی، چای آتشی، آش، انواع کباب گوشت و مرغ و جگر، کویر‌نوردی، و آشنایی با سایر مسافران نوروزی و افراد مستقر در کمپ کویر‌نوردی کاراکال. بر سر قیمت به توافق رسیدیم و پس از قطع تماس، گشتی در اینترنت زدم و حسابی راجع به کاراکال یا همان گربه‌ی سیاهی که عمود‌پرش است و امکانات کمپ تحقیق کردم و خواندم و در ضمن، پیشپرداخت را به حساب صاحب کمپ واریز نمودم و به اطلاعش رساندم.
متأسفانه اطلاعات، به آن جامعی که من در نظر داشتم، در خصوص کمپ کاراکال و کلا در خصوص مناطق گردشگری ایران در یک منبع دسته‌بندی نشده بود و اطلاعات، آن هم بطور ناقص، در سایت‌ها، وبلاگ‌ها، و شبکه‌های اجتماعی پراکنده شده بودند.

روستای ساحلی شیب‌دراز قشم با لاکپشت‌های پوزه‌عقابی و دلفین‌ها

تلفن زنگ خورد. زنگ که نخورد، یک پیشواز انگلیسی عربی با ریتم شش‌و‌هشت پخش شد. همانطور که با ریتم آهنگ همنوایی می‌کردم، خانم فتاحی گوشی را برداشت. خانمی خوش‌اخلاق، با لهجه‌ی بسیار زیبای قشمی/جنوبی، با لحنی به شدت صمیمی و جذاب و مهمان‌نواز. در خصوص خدماتی که در شیب‌دراز شامل حال من می‌شد نظیر اقامت در یک اتاق یا سوئیت اختصاصی به درخواست خودم، صبحانه و ناهار و شام، و راهنمایی من توسط محلی‌ها در روستا برای آشنایی بیشتر با جاذبه‌ها و مکان‌های گردشگری، صحبت کردیم و بر سر قیمت به توافق رسیدیم. سرکار خانم محترمی که شیب‌دراز و خانم فتاحی را به من معرفی کرده بود، به من اطمینان داده بود که مراوده با مردم روستایی خونگرم، تردد در ساحلی با هوای عالی، استفاده از غذا‌ها و طبیعت بکر، و بهره‌مندی از یک آرامش وصف ناپذیر، کمترین چیزیست که نصیبم خواهد شد. خانم فتاحی به من گفت چون از طرف آشنایان معرفی شده‌ای، نیاز به واریز پیشپرداخت نیست. به نظر من پیشپرداخت واقعا لازم است چون ممکن است یک مسافر، به هر دلیل سفرش را کنسل کند و موجب ضرر صاحب مهمانخانه یا هتل بشود. خلاصه که من نتوانستم از خانم فتاحی حتی با اصرار، یک شماره کارت یا حساب گیر بیاورم و قادر به واریز هیچ مبلغی نشدم اما مطمئن بودم که جا برایم رزرو است. در خصوص شیب‌دراز هم در اینترنت خواندم ولی نتوانستم درست و حسابی از اطلاعاتی به درد بخور بهره‌مند بشوم. کاراکال هم تقریبا ولی با شدتی کمتر همین مشکل را داشت. کلا مکان‌های گردشگری ایران، از عدم وجود بسته‌های جامع محتوا و اطلاعات مفید و پراکندگی سایت‌های نصفه نیمه با اطلاعات مخدوش و تاریخ‌گذشته، رنج می‌برند. نهایتا این‌که تقریبا چهار روز در یزد و چهار روز در هرمزگان رزرو کردم و به اضافه‌ی حدودا یکی دو روز هم در راه، می‌شد ده روز.

شیراز و پارک آزادی با شهر بازی و اقامتگاهی مشرف به همه جا

دو نفر از دوستانم، و نیز بچه‌ی برادرم، مرا به شیراز دعوت کرده بودند. متأسفانه به همین دلیل، پیشبینی‌های لازم را انجام ندادم و به امید دعوت اطرافیانم، هیچ برنامه‌ی خاصی برای سفر به شیراز نچیدم و دلم را به مسئله‌ی هرچه پیش آید خوش آید خوش کردم که نزدیک بود به اشتباهی بزرگ و غیر قابل جبران تبدیل شود ولی با شانس و درایتم این اتفاق نیفتاد و در شیراز نیز مانند دو مکان قبلی، همه چیز به خیر و خوشی گذشت و چنان که در ادامه خواهم گفت، من لذت بردم از تک تک لحظاتم.

آماده شدن برای سفر

پیش از عید، باید خانه را تر و تمیز، تحویل صاحبخانه می‌دادم. تمیزکاری خانه پیش از عید، رزرو بلیط‌های سفر، خرید ساک یا کوله‌ی مسافرتی، خرید لباس‌های نو، چیدن ساک سفری، از اولویت‌های کاری من بودند که به دلیل فشار‌های کاری هر دو شغلم یعنی گروه انتخاب و آژانس ترجمه در اسفند، اجرای اولویت‌هایم به دقیقه‌ی نود کشیده شدند.

کمی خودم، کمی دوستانم، و کمی برادرم در کشیدن دستی به سر و گوش منزل، همکاری کردیم تا این کار به سلامتی ولی با عجله، نیمه شب به پایان رسید. بدترین بدشانسی که همان نیمه‌شب گریبانم را گرفت، این بود که وقتی داشتیم برفک‌های یخچال را با سشوار به عجله آب می‌کردیم، یک تکه یخ سنگین، یخدان را شکست، از پیچ جدا کرد، و یخدان به پایین افتاد. یخچالی که چهل پنجاه سال کار کرده بود و آخ نگفته بود، حالا محکوم به آسیب دیدن به دلیل عجله‌ی ما شده بود. نهایتا وصله پینه‌اش نمودیم و حل شد.

از سایت‌هایی نظیر پایانه‌ها دات کام و دات آی آر، یک بلیط اصفهان به یزد برای روز بیستو نهم اسفند، یک بلیت یزد به بافق برای روز بیستو نهم اسفند، یک بلیط بافق به یزد برای روز چهارم فروردین، یک بلیط یزد به بندر عباس/قشم برای روز چهارم فروردین، یک بلیط دریایی بندر عباس به قشم برای روز پنجم فروردین، یک بلیت قشم به شیراز برای روز نهم فروردین، و یک بلیط شیراز به اصفهان برای روز یازدهم فروردین، رزرو کردم.

از آنجا که برادرم نتوانسته بود طبق وعده‌ای که داده بود به موقع بیاید، خرید ساک یا کوله‌ی سفری و لباس نو، کلا کنسل شد و مجبور به استفاده از یک ساک قدیمی، کم‌جا، و در عین حال با چرخ‌هایی خراب و کنده شدم.

دقیقا شب قبل از بیستو نهم، وسایل مورد نیازم را با لباس‌هام هول‌هولکی در ساک قدیمی یادگار مادرم شروع به چیدن کردم. چیز‌هایی که بردم: چهار عدد شلوار راحتی، شش عدد شرت، چهار جفت جوراب، چهار عدد تیشرت، یک عدد سوییشرت، یک حوله‌ی بزرگ، چهار عدد ژیلت. قرص خواب، قرص سرماخوردگی، شارژر‌های گوشی و ریش تراش و ضبط صوت به همراه خود دستگاه‌ها، پشتی گردنی بادی سفری، کلید‌های منزل، دفترچه بیمه، کارت بانکی، پول نقد، قطره‌ی اشک مصنوعی، فندک، ضد عرق، ادکلن، فلش، شانه. چیز‌هایی که چون در ساکم جا نداشتم پس عمدا و به اجبار جا گذاشتم: شامپو، صابون، دمپایی، لیوان، قاشق و کارد و چنگال، اسپری ضد حشره، سفره یک بار مصرف، دستمال کاغذی، پودر رختشویی، بدن‌تراش، آب میوه، شیر، آب معدنی، خوراکی‌های خشک نظیر مغزه جات و کلوچه جات، یک بسته کیسه پلاستیک فریزر، کرم ضد آفتاب، و خدا می‌داند چه چیز‌های دیگر. در حین خانه تکانی، کلید کمد محل کارم گم شد، و ناخنگیرم نیز به آن پیوست. جای ساک، کم بود و وسایل بسیار. تجربه‌ای شد که بدون کوله سفری یا یک ساک بزرگ و محکم، سفر‌های طولانی نروم.

روز بیستو نهم اسفند

صبح ساعت هشت هول‌هولکی بیدار شدم. صبحانه که هیچ نخوردم. کمی کتاب روی گوشیم کپی کردم که خیلی طول کشید. شاید یک ساعت بیشتر. تعداد تراک‌ها زیاد بود. به همسایه روبرویی زنگ زدم که سریع بیاید ببردم ترمینال. با این‌که برادرم هم خانه‌ی ما بود و از من خواست بگذارم برساندم، گفتم چون با زن و بچه هست، بهتر است آن‌ها را بیخود در راه ترمینال نکشانم و الاف نکنم. کلا توی زندگیم، برعکس اکثریتم. یعنی انتظارم از اطرافیانم تقریبا صفر است و در مقابل، این حق را برای خود محفوظ می‌دانم که انتظار دیگران هم از من صفر باشد. اینگونه گویا راحتترم. خلاصه که با همسایه راهی ترمینال شدم و آنجا بود که تازه فهمیدم آن همه کتاب صوتی که روی گوشیم کپی کرده بودم، به هیچ دردی نمی‌خورد مگر آن که هدفون داشته باشم که نداشتم چون هدفون قبلیم اتصالی پیدا کرده بود. یک هدست عالی دویست هزار تومانی سالم هم داشتم که به مدد حافظه‌ی ماهیوارم در خانه جایش گذاشتم. القصه. یک هدفون بی‌کیفیت به سی هزار تومان خریدم. یک هدفون چینی از آن کاملا آشغال‌هاش. تازه هدفون‌فروش ترمینال کاوه، نمونه‌هایی از هفت، تا ده، پانزده، و بیست هزار تومانیش را هم داشت که نمی‌دانم اگر می‌خریدم اصلا صدایی ازشان در می‌آمد یا خیر. هدفون به جیب و ساک به دست، با کمک همسایه، به تعاونی که اینترنتی از آن بلیط خریده بودم رفتم، بلیط چاپیم را تحویل گرفتم و پس از قرار دادن ساک در جعبه، شماره صندلیم را که از قبل می‌دانستم با کمک مسافرین پیدا کردم و نشستم. حق خودم می‌دانستم صندلی اتوبوس وی‌آی‌پی را تا آخر عقب بدهم، تختش کنم و استراحت نمایم ولی نفر پشت سریم اعتراض کرد که شما نباید صندلیتان را عقب بیاورید چرا که روی زانو‌های مادرم فشار می‌آورد. اعتنا نکردم و به کارم ادامه دادم. هر صندلی فضای خودش را برای عقب رفتن داشت و طرف داشت دریوری تحویلم می‌داد به دلیلی نامعلوم. خوراکی کمی از جایی داشتم و وقتی خوردم، آشغالش را کف ماشین ریختم چرا که وقتی به شاگرد راننده گفتم صندلیم کیسه زباله ندارد، خندید و گفت کیسه زباله به چه کارت می‌آید. من هم دیدم طفلی راست می‌گوید و بعدا برای این‌که حقوقش حلال شود، باید کف ماشین را تمیز کند و چه بهتر که من از قبل زمینه‌ی کاریش را با پخش کردن آشغال‌هام کف ماشین، فراهم نمایم. با اینکه از بچگیم همیشه از تنش و دعوا بیزار بوده‌ام، ولی همیشه همه با عنوان مجتبی تخسه صدایم می‌کرده‌اند.
خلاصه که خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. ساعت ده و سی دقیقه، حرکتمان به سمت یزد آغاز شده بود. ماشین یکی دو بار بین راه توقف کرد. عده‌ای رفتند پایین چیز‌هایی بخرند یا به دستشویی بروند. من بعد از یکی دو ساعت خواب، بیدار شدم و شروع کردم به خواندن مجموعه داستان‌های کوتاه خواب گرگ. با توقف‌ها و ناهماهنگی‌های راننده و مسافرین و تعاونی سفری عدل، که به تجربه به من ثابت شده یکی از بی‌نظمترین‌ها در نوع خود است، به جای دو و سی دقیقه، ساعت چهار رسیدیم پایانه شهرداری یزد. این‌که چرا من از تعاونی عدل که گفتم به شدت بی‌نظم است بلیط خریدم، به دقیقه نودی بودن من بر می‌گردد. زمانی که من اقدام به خرید بلیط می‌کردم، تمام شرکت‌ها ظرفیتشان پر شده بود غیر از همین عدل که کمترین استقبال از آن می‌شود. مهم نیست عدل مال کدام شهر باشد. عدل عدل است و همیشه در عمل برخلاف نامش است.

نهایتا از اتوبوس پیاده شدم. ساکم را تحویل گرفتم و از چند نفر پرسیدم که سالن ترمینال کدام طرف است. هیچ کس جوابم را نداد. طرف می‌آمد می‌پرسید تاکسی می‌خواهم و وقتی می‌فهمید مشتریش نیستم، می‌رفت سراغ نفر بعدی. یکی از راننده‌ها که اتفاقا از تاکسی‌های ویژه خطی نبود و شخصی بود، آنطور بیرحم نبود و این شد که وقتی کروکی سالن را از او پرسیدم، نه تنها درست کروکی داد، بلکه ساکم را از من گرفت، خودش برایم تا سالن آوردش، سرویس بهداشتی و رستوران را به من نشان داد، سفارشم را کرد، و بی‌هیچ چشمداشتی رفت پی کسب یک لقمه روزی حلال. بعد از خوردن یک چلو کباب کوبیده با ماست موسیر و نوشابه، برگشتم بیرون از ترمینال تا به سمت پایانه‌ی امام علی محل اتوبوس‌های بافق بروم. راننده‌ها دوره‌ام کردند ولی به تمامشان به تلافی مرحله‌ی قبلی، کم‌محلی کردم تا همان راننده‌ی قبلی را یافتم و با او عزم سفر کردم. خودروی او بسیار از پایانه دور بود و مجبور شدم همراهش نزدیک به پنج دقیقه پیاده بروم تا به خودرو برسیم. اواسط راه داشتم به راننده‌ای که تا پیش از این از او چهره‌ی یک جوانمرد درستکار در ذهنم بود شک می‌کردم که نکند می‌خواهد مرا بکشاند تا جایی و همه‌ی وسایلم را بدزدد ولی وقتی سوار ماشین شدیم، این شک در من کمتر شد. نهایتا ترمینال امام علی که پیاده شدم، دوباره ساکم را برایم آورد، برایم بلیط بافق را از تعاونی تحویل گرفت و تا مرا در صندلیم جای نداد، ترکم نکرد.

خیلی خسته بودم و خوابم می‌آمد. هوا بدجور گرم بود. یک خانواده متشکل از یکی دو جین بچه افغان وارد ماشین شدند و با سر و صدایشان کلی شور و خوشحالی به فضای ماشین تزریق کردند. یکی از بچه‌ها از من اجازه گرفت و کنارم نشست. سرما خورده بود و بدجور سرفه می‌کرد. نهایتا جای بچه را به دلیلی نامعلوم عوض کردند و یک قلچماق جایش را گرفت. همیشه از بودن در کنار دختر‌بچه‌ها و پسر‌بچه‌ها، لذت می‌برده‌ام و این بار هم استثنا نبود. با خودم گفتم کاش جای پسرک را عوض نکرده بودند. بچه‌ها، معصومیتی دارند که همیشه حسرت می‌خورم کاش بزرگ نمی‌شدم و من هم آن معصومیت را می‌داشتم. کمی به خواب گرگ رفتم ولی تحملم تمام شد و خواب خودم را از سر گرفتم. به بافق که رسیدیم، ساعت سی دقیقه به هفت بود. نود دقیقه تا بافق راه بود و حالا من در تاریکی بعد از غروب، بافق بودم. جایی نامعلوم همه پیاده شدند و من سریع شروع به گشتن به دنبال ساکم کردم و نهایتا با نشانی دادن به کمک‌راننده، از روی رنگ و شکل و اندازه، سوژه پیدا شد. در تکاپو برای اخذ تاکسی سرویس به سمت روستای محل اقامتم یعنی صادق‌آباد بودم که ناگهان هر کسی رفت دنبال زندگی خودش، سر و صدای اطرافم صفر شد، و من مانده بودم تنهای تنها. شروع کردم به شماره‌گیری اطلاعات یزد. صفر. سی و پنج. هشت عدد سه. الو. شماره یک تاکسی سرویس در بافق را به من بدهید. شماره را خواند. حفظ کردم. تماسم را که قطع کردم، یک نفر دستم را گرفت و نگذاشت با گوشی تاکسی را شماره گیری کنم. گفت نگیر. من خودم می‌برمت صادق‌آباد. گمان کردم در این تاریکی، می‌خواهد همه‌ی اموالم را بدزدد اما پاک اشتباه می‌کردم. داخل ماشینش که نشستم، نه تنها وسایلم را بر نداشت، بلکه آن‌ها را در صندوق ماشین جای داد، سیگار تعارفم کرد، و کلی با من گپ زد. جلوی کمپ کویر‌نوردی کاراکال پیاده‌ام کرد و آقای جعفری نگهبان کمپینگ، به استقبالم آمد.

آقای جعفری کلید اتاقی سوئیت مانند را به من داد. شماره سه. اسم من روی کاغذی در بخش بیرونی درب اتاق چسبانده شده بود. با آقای برزگری مسئول کمپ، برای شام تماس گرفتم و کشک بادمجان سفارش دادم. آقای جعفری همه چیز را نشانم داد. تازه آنجا بود که فهمیدم چای کیسه‌ای و فلاکس هم جا گذاشته بودم و باید می‌آوردم. شانس داشتم که خدا مرا طوری آفریده بود که در چند دقیقه‌ی اول آشنایی، مهرم به دل همه می‌افتد. آقای جعفری، هم فلاکس چایی برایم آورد و هم مرا با فضای داخل اتاق آشنا کرد. اتاقم سه تخت داشت و به علت فقدان چوب‌لباسی، یکی از تخت‌ها را به عنوان چوب‌لباسی به خدمت گماردم. بدتر آنکه حتی در حمام هم چوب‌لباسی پیدا نمی‌شد. با این حال، عجیب بود و ستودنی برای من که چطور با وجود عدم برخورداری روستای صادق‌آباد از خط لوله گاز، آب گرم را حتی با گازوئیل هم که شده بود، برای مسافرین فراهم کرده بودند. روی تخت‌ها به دلیل کویری بودن منطقه، ریز‌ماسه‌هایی یافت می‌شد که باید مدام تمیز می‌کردیش. شامم را که آوردند، ناراحت بودم که چرا سفره یک بار مصرف ندارم. کیسه پلاستیکی که ظرف غذا در آن بود را به عنوان سفره پهن کردم و غذایم را با نان روی آن قرار دادم و با کمی سختی که به دلیل نبود سفره برایم به وجود آمده بود، خوردم.

کمی بیرون رفتم برای قدم زدن در ریگ‌ها و ماسه ها. در کویری که می‌گویند شب هاش ستاره‌باران است از نوع خیلی خیلی درخشان. کویری که بی‌انتها بودنش وسعت هستی را محکم توی سرت می‌کوبد و کوچک بودنت را در میلیارد‌ها کهکشان پیدا و ناپیدا، به تو یادآوری می‌کند. کویری با سکوتی به گستره‌ی تمام دنیا. کویری با یک سکوت قدرتمند و باور نکردنی. سکوتی که در‌بر‌دارنده‌ی آرامشیست که گاه بهترین دوست و عزیزترین کست چه پدر و مادر باشد و چه همسر و دوست دختر یا پسرت، نمی‌تواند برایت به ارمغان بیاورد. بدون کفش و جوراب و تنها با یک رکابی و شلوارک، قدم در ماسه‌ها گذاشتم. خنکی نسیم به استقبال پوست لختم و خنکی ریگ‌ها به استقبال انگشتان پاهام آمدند. خنکای مطبوعی از جنسی غیر قابل توصیف. شرایطی را برای خود فراهم کرده بودم تا بتوانم در زیر پوست دنیا، در خودم و در عالم کشف و شهود سفر کنم. سفری با هدف نفوذ به عمیقترین مفاهیم انتزاعی.

هنگامی که خواب یک پتوی پشمالوی خفه‌کننده روی ذهنم انداخت، و شروع کرد به بی‌حس کردن تمام اعضای فیزیکی بدنم، دوباره وارد اتاقم شدم. تا به حال به وجود آن میزان و حجم از مگس در کویر توجه نکرده بودم. مگس بود که وز وز کنان و شادی کنان، از حلق و گلویت می‌گذشت به مقصد معده. از معده می‌گذشت به مقصد روده. از گوش می‌گذشت به مقصد پرده.. از سر و کول و کون و شون و خونت بالا می‌رفت و پایین می‌آمد. تا تو را قلقلک دهد. تا بخاراندت. تا دهنت را صاف کند. تا کاری کند که به وضوح و با صدایی بلند اعتراف کنی که گوه خوردم!

روز اول فروردین

در حالت خواب و بیدار در کمپ کویر‌نوردی کاراکال، با صدای ضربات تق‌تق‌گونه به درب اتاق، برای تحویل گرفتن صبحانه بیدار شدم. ساعت حدودا شش یا هفت صبح بود. یک فلاکس چایی، و مقداری قند، تمام چیزی بود که به من تحویل داده شد. سایر مخلفات صبحانه، از جمله نان و پنیر، از شب قبل به من تحویل داده شده بود که در یخچال مشغول استراحت بود. کمی که گذشت، حس کردم واقعا این سفر، سفر است. یک سفر از جنس تجربه و تجربه و تجربه. هر چند ساده و پیش پا افتاده باشد، تجربه، تجربه است که به بهای سنگین به دست می‌آید. هجوم مگس‌های فراوان و نیز نبود سفره یک بار مصرف، باعث شد صبحانه خوردن را به تعویق بیندازم. جایی بودم دو کیلومتر بعد از روستای صادق‌آباد. به قول مادر خدا بیامرزم نه آب بود و نه آبادانی، نه گلبانگ مسلمانی. زنگیدم به اطلاعات تلفنی بافق، شماره یک تاکسی سرویس را گرفتم. به تاکسی زنگ زدم و پس از سلام و تبریک سال نو، شرح ماوقع گفتم. اینجا مانده‌ام بدون اسپری ضد حشره، بدون صابون، بدون شامپو، بدون شیر، بدون آب میوه، بدون سفره یک‌بار‌مصرف، بدون کارد و قیچی. مسئول رزرواسیون خنده‌ی تلخی کرد و پرسید به نظرت روز اول فروردین، اول عید، روز دید و بازدید، روزی که بر اکثریت تعطیل است، این خرده فرمایشات جناب عالی جایی گیر می‌آید؟ گفتم نظرخاصی ندارم. شما تلاش کنید هر چند قلم از خرده فرمایشات بنده را که توانستید تهیه کنید بیاورید. هزینه‌ی گشتن و توقف و حمل و نقل هم چشمم کور دندم نرم می‌پردازم به همراه هزینه مایحتاج. کمتر از نیم ساعت بعد، تمام آنچه خواسته بودم به غیر از قیچی و کارد، با هزینه‌ای حدود پنجاه هزار تومان، به دستم رسید. ابتدا اتاق را با ضد حشره از شر مگس‌ها خلاص کردم. سپس از آقای جعفری یک کارد به همراه چند ظرف درخواست نمودم. نهایتا پس از شستن ظروف، مقداری از سفره یک بار مصرف را با کارد بریدم، پهن کردم، و شروع فرمودم به خوردن صبحانه در اتاقی آری از مگس. متأسفانه پنیری که برایم آورده بودند، از بسته‌بندی کارتونی بهره می‌برد که به نظر من، افتضاحترین نوع بسته‌بندی از جنبه‌ی آسان‌باز‌شو بودن است. با بدبختی، کاغذ‌های دور پنیر را بریدم و دست‌هام با پنیر یکی شد. دست‌هام را شستم و به صبحانه خوردن ادامه دادم.

آب‌میوه‌ی بعد از صبحانه‌ام را که خوردم، زدم بیرون. با عماد از تهران آشنا شدم. اهل تهران یا گویا کرج بود. یک برادرزاده‌ی کوچکولوی با‌حال به نام صدرا داشت که نه سالش بود. یک دختر هم داشت هم‌سن صدرا. با عماد، در تپه‌ریگ‌ها قدم زدیم. در حال لذت بردن از سکوت آرامشبخش کویر بودیم. ناگهان یک نفر یک ماشین اسباب بازی کنترلی که با بنزین کار می‌کرد را آورد نزدیک ما توی ماسه‌ها، که صدایش از یک موتور گازی که تو‌اگزوزیش را درآورده باشی، بدتر، بلندتر، و گوشخراشتر بود. دوتایی کلی از به هم خوردن آرامشمان ناراحت شدیم و کلا از قدم زدن منصرف گشتیم. من اسپری ضد حشره‌ام را دادم به خانواده‌ی پر جمعیتی که عماد هم جزوشان بود و پیشنهاد کردم در اتاقشان بپاشند. اتفاقا کارساز هم بود. تنهایی رفتم تا دم درب خروجی شماره یک کمپ. صدرا راهنماییم کرد که زمین نخورم. خواستم گوشیم را بدهم کمی بازی کند که گوشیم زنگ خورد و صدرا هم پر کشید به سمت اتاقشان، به سمت عمو عماد و سایر بچه‌های شاد فامیل.

هوا گرم بود و پرنده هم در کویر پر نمی‌زد. سکوت کویر زیادی طولانی شده بود و آرامشی که داشت، از من زیادی بود. داشتم از شدت آرامش بالا می‌آوردم. تازه آن زمان بود که فهمیدم عجب غلطی کردم آمدم کویر. عجب غلطی کردم آمدم روستا. چقدر گرم. چقدر حوصله سر بر. منی که تا چند دقیقه پیش خوشحال بودم، خوشحالیم در چشم به هم زدنی پر کشید. ناهار جوجه کباب سفارش دادم و خوردم. روی یک تکه‌ی جدید از رل سفره یک بار مصرفی که خریده بودم. شروع کردم به خواندن داستان‌های کوتاه که برای گذران وقت و کسب تجربه مطلوب بود. کمی هم خوابیدم.

بعد‌از‌ظهر که از راه رسید، آقای برزگری پیشنهاد داد بروم پشت کمپ. با خودم گفتم چه دل خجسته‌ای دارد. مگر پشت کمپ چه خبر است؟ هیچ خبری. وای که اگر نمی‌رفتم، بعدا تا آخر عمر پشیمانیش را باید تحمل می‌کردم و دم نمی‌زدم. رفتم آلاچیق پشت کمپ کاراکال. و چقدر خوب بود. چایی بود، قلیان بود، سیب‌زمینی آتشی بود، موزیک شاد پاپ و دیجی‌های گوشنواز بود، آدم اهل حال و شاد و اهل بگو بخند بود، بچه‌ی کنجکاو و زرنگ و با معرفت بود، جوجه کباب بود، کتف و بال بود، کباب زغالی بود، سیب‌زمینی سرخ کرده بود، آش رشته بود، بستنی و فالوده بود، به همراه کلی چیز دیگر که حالا به خاطرم نمی‌رسد ولی احتمالا بود. علی و علی و رضا و فرزاد و مهدی و یاسر و یک عالم پسربچه را آنجا دیدم که مشغول بازی یا کمک به بزرگتر‌ها برای اداره‌ی آلاچیق بودند. احسان و امیر و احمد، و دیگرانی که در خاطرم نمانده‌اند، از مسئولین کمپ بودند که هر کدامشان یک یا چند بخش را اداره می‌کردند. احسان آتلیه عکس داشت. امیر حواسش به مسافرین و درخواست‌هاشان بود. احمد در تکاپو و رفت و آمد برای رتخ و فتخ امور بود. فرزاد و علی، حواسشان به من بود و کلی با هم گفتیم و خندیدیم و با گوشی من بازی کردیم. مورتال کامبت، یکی از بازی‌هایی که روی گوشی من نصب بود با حجمی در حدود دو گیگ، کیفیت تصویر به شدت بالایی نظیر ایکس باکس داشت که توجه همه را به خود جلب کرده بود. تا شب همانجا در آلاچیق بودیم و تا آمدم بفهمم چی به کجاست، دیدم که ساعت حدود یک نیمه شب است و تازه در حال برگشتن به اتاقم هستم. از ساعت پنج بعد از ظهر تا یک نصفه شب طوری سریع گذشت که نفهمیدم هشت ساعت گذشته یا هشت ثانیه!

خیلی برایم جالب بود. چند جوان با همراهی بزرگتر‌ها، از حدود هشت سال پیش، یک عالمه سرمایه گذاشته‌اند وسط، یک کمپ دائمی کویرنوردی با هزینه‌ی شخصی تأسیس کرده اند، و تمام تلاششان معرفی کویر به مسافران و فراهم کردن فضایی شاد و دلچسب برای مردم از سراسر کشور و حتی جهان است. با خودم گفتم کاش کمپ‌های موقت در یزد کمتر می‌شد، مجوز‌ها کنترل شده و مدیریت شده صادر می‌شد، تا کسب و کار اینگونه خانواده‌ها که کویر واقعی و نه تقلبی را به نمایش می‌گذارند، رونق داشته باشد و زیاد شدن کمپ‌هایی با کیفیت پایین به قیمت کسب درآمد، افراد درستکاری نظیر متولیان کمپ کاراکال را کم‌انگیزه یا حتی بی‌انگیزه نکند. وقتی از سختی‌هایی که در برپایی این کمپ متحمل شده‌اند بشنوید، وقتی ببینید حتی اینترنت نسل سه و چهار هم در آن بیابان بی‌آب و علف برای رفاه عموم فراهم شده است، خود به خود نظرتان چیزی به غیر از تحسین به همت این دوستان نخواهد بود.

روز دوم فروردین

زودتر از این‌که صدای درب اتاق برای تحویل صبحانه آزارم دهد، با صدای صدرا که داشت با یکی از بچه‌های فامیل و یکی از بزرگتر‌هایش صحبت می‌کرد، از خواب بیدار شدم. صدرا بیرون اتاق داشت از این‌که اگر روی یک خودرو بال بگذاری و اگر چراغ‌های رنگی رنگی به یک خودرو اضاف کنی چه کیفی و چه حالی می‌دهد می‌گفت. خانوادهشان خیلی خانواده‌ی متشخص و آداب‌دانی بودند. حیف شد نتوانستم بیشتر با این خانواده آشنا بشوم. داشتند آماده می‌شدند برای رفتن و سی چهل دقیقه بعد، صدای چرخ‌های اتومبیل هایشان روی ماسه‌های کویر، حکایت از رفتنشان داشت. کتاب خواندم و خواندم و خواندم. به نظرم کتاب، رفیق خیلی خوبیست. چه در سفر، چه در محل کار، چه در منزل، چه در بیکاری‌ها و چه هر جا و هر وقت. لامسب مثل موزیک به سان مواد مخدر می‌ماند. هرچه بیشتر مصرف می‌کنی، معتادتر می‌شوی. نهایتا صبحانه را تحویل گرفتم. نان، پنیر خامه ای، چایی. به همین مختصری! بعد از اجرای مراسم پاشش ضد حشره در هوا و خوردن صبحانه، تصمیم گرفتم یک دوش دبش بگیرم که نشد. آب یخ بود و گازوئیل لا موجود. البته باید به متصدیان امر می‌گفتم ولی صبر کردم تا داستان‌هام تمام بشود و ظهر فرا برسد. صدای زنگوله‌ی قابلمه‌وار شتر، زیر صدای جالبی برای قصه‌ام ساخته بود. مراسم شتر سواری صبح‌ها پشت کمپ برقرار بود. یک نیروی ناشناخته، از رفتن به پشت کمپ در هوای گرم کویری مانعم می‌شد. احتمالا شتر سواری هیجان وصف ناشدنی ای داشت یا شاید هم ترسی وصف ناشدنی. به هر حال که من آن روز نرفتم و تجربه نکردم. تا ظهر با کتاب سر کردم و با فرو کردن پا‌هام در ماسه‌هایی که حالا داغ شده بودند. ناهار برنج و مرغ سرخ شده با رب انار که خود رستوران اسمش را اکبر جوجه گذاشته بود ولی اکبر جوجه نبود خوردم به همراه دو لیوان نوشابه. سفر من از آن سفر‌ها که هزاران هزار جای دیدنی و منظره‌ی دلنواز و چشم نواز در آن توصیف بشود نبود. سفرم را به قصد دیدن اماکن دیدنی آغاز نکرده بودم. سفرم قرار نبود چیز دلچسبی برای غیر از خودم داشته باشد. من نه دیدار از موزه‌ها و آبشار‌ها و جاذبه‌های تاریخی و باستانی را هدف گذاشته بودم و نه بالا رفتن از کوه‌ها و صخره‌ها و جنگل نوردی را. من سفر آمده بودم صرفا برای استراحت، برای دور شدن از شهر، برای اقامتی آرام، و برای تجربه‌ی هرچه از نظرم جالب بود در محیط اطرافم. یک سفر پر از بخوان و بخور و بکش و بحال و بخواب در میان غریبه‌های آشنا. بعد از ظهر را کاملا در خواب گذراندم. از این‌که احساس می‌کردم هیچ کاری نیست که انجام بدهم، قرار نیست هیچ فشاری را تحمل کنم، و دغدغه‌ی خاصی برای این‌که به خاطرش نگران باشم موجود نیست، نهایت لذت را می‌بردم و احساس رضایتی شدید می‌کردم.

عصر که از خواب بیدار شدم، با ماشین ریش تراش، ریش‌هام را از ته سه تیغ کردم. صورتم شد به سان صورت یک بچه‌ی ده ساله. لباس‌هام را عوض کردم، لباس‌های کثیف را درون یک عدد کیسه‌ی پلاستیکی ریختم، به خودم عطر زدم، و راهی آلاچیق پشت کمپ شدم. امیر و احسان و احمد هوایم را حسابی داشتند. سیب‌زمینی فویل پیچ شده‌ی آتشی، آش رشته، چایی، و مخلفات دیگر، عصرم را حسابی ساخت. بچه‌ها به دنبال بازی یا کمک یا هدایت موتور‌ها بودند و اطرافم نیامدند تا غروب. علی زبر و زرنگ کلاس هشتمی، به من قول داده بود یک بار با موتور چهار‌چرخ، با هم در ماسه‌ها تاب بخوریم. غروب که آمد، قولش را به یادش آوردم و قرار شد فردا صبح، تا صدای موتور شنیدم، بپرم بیرون. کم کم سر و کله‌ی بچه‌های دیگر هم پیدا شد و دوباره جمعمان جمع شد. بازی با گوشی من، بگو بخند، تماشای کلیپ‌های جالب تلگرامی در گوشی یکی از بچه‌های دیگر، و پرسه زدن توی آلاچیق و گوش دادن به موزیکی که در حال پخش بود، به همراه خریدن و خوردن خرت و پرت‌های موجود در بوفه، شب را به پایانش نزدیک می‌کرد. آخر شب، همه نگران بودند که چه کسی مجتبی را به اتاقش برساند چرا که هر کس عجله داشت سریعتر به خانه برسد. نهایتا با امیر رفتم ولی درب آلاچیق و درب اتاق را در نقشه ماهواره‌ای گوشی ثبت کردم تا دفعات بعدی، بدون کمک دیگران، مستقل رفت و آمد کنم.

روز سوم فروردین

گویا آن روز، مسئول اقامتگاه، با خود اندیشیده بود تا بخواهد به من برسد و صبحانه را به دستم برساند، دیر می‌شود لذا از آقای جعفری خواسته بود صبحانه‌ای تهیه کرده به من برساند. این کار، دقیقا احساس مسئولیت این بزرگواران یزدی را نشان می‌داد و به نظرم انسان در توصیف خوبی چنین آدم‌هایی فقط باید سکوت کند چرا که هرچه بنویسد حس می‌کند کم نوشته و ترکیب واژه‌های محدود، به جای این‌که عظمت این حس مسئولیت را حتی در این مقیاس کوچک بطور شایسته‌ای به رخ بکشد، آن را کمرنگتر می‌کند. نان، پنیر، خیار، گوجه، چایی، قند، سفره، کارد، و ظروف غذا خوری، دست به دست هم دادند تا من بتوانم خیار‌هام را پوست بکنم و به همراه گوجه‌ها خرد کنم و نهایتا دلی از عزا در بیاورم. زمانی که از اتاقم به قصد تنوع و گردش بیرون رفتم، سوت و کور بودن فضای کمپ که از رفتن عماد و صدرا و دیگر اعضای فامیلشان بر آنجا حاکم شده بود، جای خود را به شلوغی یک خانواده‌ی شر و شور از کرمان داد. خانواده‌ای شامل چند کودک شلوغ و پر جنب و جوش، که پر جنب و جوش ترین بچه‌ی آن خانواده از نظر من ابوالفضل بود. بچه‌ای سه چهار ساله که مرتب این طرف آن طرف می‌دوید و هیچ چیز جلودارش نبود. گاهی می‌خندید، گاهی گریه می‌کرد، گاهی بهانه می‌گرفت، گاهی مشغول بازی بود، و گاهی مشغول سوزاندن آتشی یا زدن سازی که صدایش قرار بود بعدا در بیاید! همین چیز‌ها را می‌خواستم که سفر کردم. دقیقا اتفاقات مورد علاقه‌ام داشت در اطرافم رخ می‌داد و این نشانه موفقیت من در رزرو اقامتگاه کمپینگ کویر‌نوردی کاراکال بود.

خودم را کمی در فضای کشف و شهود وارد کردم و به سمت آلاچیقی که شب قبل در نقشه ماهواره‌ای گوشی علامت زده بودم حرکت کردم. نزدیک آلاچیق، مابین تپه‌های ریگی، پر از شلوغی بود. پر از هیجان. پر از مسافرینی که برای سوار شدن بر شتر و موتور و تجربه‌ی سافاری با شاسی بلند، سر از پا نمی‌شناختند. شتر سواری چیزی بود که تا به حال تجربه نکرده بودم. سوار الاغ شده بودم. سوار اسب شده بودم. البته همه‌ی این‌ها در بچگیم اتفاق افتاده بود. دورانی که برای دویدن و پریدن از روی مرز‌های زمین‌های کشاورزی و چشمه‌ها و جوب‌ها و اصابت به موانع و فرو افتادن در گودال‌های ناشناخته، سر از خودم نبود. دورانی که ترس برایم معنی نداشت و عصای سفید کمترین توجه را از سمتم دریافت می‌کرد. دورانی که گذشت و حسرتش تا یک عمر با من ماند. دوران مجتبی ای شر، شلوغ، پر انرژی، و اصلا بیش فعال! خلاصه در بچگیم سوار همه حیوانی شده بودم جز شتر. حتی سوار بز هم شده بودم و خوب یادم هست یک بار که بز را مجبور کردم باز هم به جلو برود، شاخ هاش محکم خورد توی دیوار. قبل از این‌که فرصت پیدا کنم دلم به حال حیوان بیچاره بسوزد، پدرم با کشیده‌ی محکمی بز را از زیرم نجات داد و مرا به گوشه‌ای پرت کرد و فریاد برآورد که تو از این حیوان حیوانتری. تو که نمی‌بینی، چرا این زبان بسته را به سمت دیوار مجبور به رفتن می‌کنی که شاخ‌هایش بخورد توی دیوار و دردش بگیرد؟ خلاصه که گذشت آن دوران طلایی با تمام خاطرات خوب و بدش. القصه، چون سوار شتر نشده بودم، در کمپ کویر‌نوردی کاراکال، هوس شتر کردم و وقتی از روی سکو پریدم روی شتر شاسی بلند و جهاز شتر را از ترس افتادن محکم چسبیدم، تازه فهمیدم سواری بر شتر چقدر با سواری بر الاغ متفاوت است. تازه فهمیدم چقدر باید طول بکشد تا به سوار شدن بر بزرگ هیکلی که مرتب در حال نوسان و پیچش و تابش است، عادت کنی. از شتر پیاده شدم، پنج هزاری را تقدیم صاحب میانسال شتر کردم، یک چایی آتشی رایگان مهمانش شدم، و به سمت یک تاب برقی به راف افتادم برای تجربه‌ی هیجان بعدی در کویر.

عجیب بود برای من که در بیابانی به آن بی‌انتهایی و به آن خشکی و بی‌امکاناتی، چه بساطی پهن شده بود مملو از امکانات. به پارادوکسی می‌مانست. یک سرسره و یک تاب برقی، وسایلی بود که می‌شد از بازی با آن‌ها لذت برد. تا متقاضیان تاب به چهار نفر نمی‌رسید، تاب را راه نمی‌انداختند. بالاخره پول برقش بود و هزار عامل دیگر. کمی که صبر کردم، کسی برای تاب سواری نیامد و حوصله‌ام سر رفت. عزم برگشتن کرده بودم که صاحبان تاب، دو جوان شوخ و خوش مشرب، دستم را گرفتند و به درون تاب راهنماییم کردند. گفتم آخر سوار شدن من به صورت تکی که برای شما صرف نمی‌کند. گفتند کاری به این کار‌ها نداشته باش و حالت را بکن. این شد که دکمه‌ی تاب را زدند و من شروع کردم به چرخش بر فراز آسمان و گردش در عالم کشف و شهود. توهم بالا آوردن گرفته بودم. با این‌که حالم خوب بود، عالم کشف و شهود و ماده مؤثر این چیز‌ها حالیش نبود. برعکس همیشه که تا به یک شهر بازی می‌رفتم دهن وسایلش را سرویس می‌کردم و تا آخرین قطره‌ی لذتش را مصرف می‌نمودم، این دفعه توهمی عجیب، سراپای مغزم را فرا گرفته بود و به افکار مثبتم چنگ می‌انداخت. به درخواست خودم و برخلاف میلم تاب را ایستاندند و من با پرداخت تنها سه هزار تومان و تشکری نصفه نیمه، صحنه را ترک کردم به سمت آلاچیق.

در راه، علی را دیدم. همان نوجوان کلاس هشتمی که یکی دو روز بود قول موتور سواری به من داده بود. پریدم پشت موتور چهار‌چرخش و چند دقیقه‌ای در ماسه‌ها سواری کردیم. خیلی خوب بود. وسیله اگر چهار‌چرخ نداشته باشد و خودرو اگر دو دیفرانسیله نباشد، حرکتش در کویر تقریبا غیر ممکن می‌شود. این است فرق وسایل آنرود و آفرود. آفرودی سفر کردن عالم خودش را دارد. با کیسه خواب، با چراغ قوه، با کوله سفری، با چادر، با ضد حشره، با الکل و فندک و ماده آتشزا، با غذای کنسروی یا آتشی، با مخاطرات از درندگان و خزندگان گرفته تا گیر کردن در مسیر‌های سعب العبور. کاش پا بدهد بتوانم روزی تجربه‌ی سفری آفرودی را داشته باشم. چهار تا آدم پایه باشند که هوایم را داشته باشند، دستم را بگیرند و از میان سنگلاخ‌ها و ماسه‌ها و جنگل‌ها و جاده و خاکی و هرچه هست و نیست رد بشویم و برویم تا بینهایت طبیعت. خب؟ پیاده شو مجتبی. رسیدیم درب آلاچیق. صدای علی بود که مرا از افکارم بیرون کشید. تشکر کردم و از موتور پریدم پایین.

توی آلاچیق موزیک بود که با صدای بلند پخش می‌شد. قلیان آورده بودند و همه در حال استعمال. وزش نسیمی خنک، رایحه‌ی قلیان‌ها را با هم در می‌آمیخت و یک آمیزش آنارشیستی را میان رایحه‌ها ممکن می‌ساخت که نتیجه اش تولد فرزندانی چند رایحه‌ای بود. به سان فرزندان چند معلولیته یا چند قابلیته. تا هر کس چه دوست داشته باشد تصور کند. ناهار، چلو خورش سبزی خوردم و چه کیفی داد. به اتاقم برگشتم و مشغول کتاب خواندن شدم. کمی بعد، عصر که شد، ریش‌هام را سه تیغ کردم، دوشی دبش گرفتم، لباس‌هام را عوض کردم، و راهی آلاچیق شدم. مجموعه‌ی شلوغی که بعد از ظهر هاش بیشتر به من حال می‌داد. هرچه می‌گشتم، هرچه با موبایل تلاش می‌کردم، نمیتوانستم درب آلاچیق را پیدا کنم. موبایلم دیوانه شده بود و مسیر‌های سعب العبور و چپ اندر قیچی نشانم می‌داد. از روی یک دیوار رفتم بالا ولی ترسیدم بپرم آن طرف دیوار. خلاصه که در سردرگمی فراوان بودم که فرزاد، پسر یازده ساله‌ی کلاس پنجمی احمد، مرا دید، احوال پرسی کرد، دستم را گرفت، و به آتلیه احسان در آلاچیق رفتیم. گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم و سیب‌زمینی خوردیم. من نفهمیدم چه وقت شب شد از بس عقربه‌ها سریع با هم گرگم به هوا می‌کردند. شام جگر سفارش دادم و ساندویچ. به خواست خودم، آقای برزگری برای تصفیه حساب به اتاقم آمد و کلی بر سر هزینه‌ها گفتیم و خندیدیم و شوخی کردیم. فرزاد هم با پدرش آمده بود. کله اش روی پای پدر بود و در حالتی خواب و بیدار سپری می‌کرد. در همین حین، برنامه‌ی مسیر یابی که امید به من معرفی کرده بود و با آن می‌شد به صورت صوتی و تصویری رانندگان را به سمت مقصد مورد نظر هدایت کرد، با احمد آقا به اشتراک گذاشتم و نهایتا برنامه راه افتاد. احمد آقا، یک جعبه پشمک برای تجربه‌ی یک صبحانه‌ی جدید به من اعطا کرد. صبحانه باید نان و پشمک می‌خوردم. صبحانه‌ای که به گفته‌ی احمد، بین یزدی‌ها متداول است. آن‌ها که رفتند، وسایلم را جمع و جور کردم، کمی کتاب خواندم، و خوابیدم به انتظار فردایی خوشتر و احتمالا غم انگیز.

روز چهارم فروردین

بیدار که شدم، بساط سفره‌ی یک بار مصرفم را پهن کردم به همراه نان و پشمک. تجربه‌ی عجیبی بود شبیه به نان و شیره ارده که خودم در منزل می‌خوردم. گویی سوخت موشک باشد! صبحانه را خورده و نخورده، کتابم را آتش کردم تا داستان‌ها باز هم جلوتر بروند. واقعا اگر این کتاب‌ها نبودند، وقتم ناجور تلف می‌شد و حوصله‌ام سر می‌رفت. رفته رفته به زمان کوچ نزدیکتر می‌شدم. مطمئنا دلتنگ روستای صادق‌آباد، کمپینگ کویر‌نوردی کاراکال، مردمان خوش ذوق و با معرفت بافق، و آقای جعفری کرمانی می‌شدم. شاید آن‌ها هم دلشان برایم تنگ میشد و شاید هم نمی‌شد. به هر حال، تلفیقی از حس رسیدن به تجربه‌های جدید در آینده و رها کردن تجربه‌های قدیم در گذشته، در درونم به جنگی تمام ایار تبدیل شده بود که مدام به سردرگمیم اضافه می‌کرد. امیر معرفت به خرج داد و نگذاشت ظهر بدون ناهار بمانم. پول ناهار را هم از من قبول نکرد و گفت بگذار باشد شیرینی قدم نورسیده. دختربچه‌اش تازه متولد شده بود و نه تنها به من، بلکه به عده‌ای دیگر نیز شیرینی تولد بچه را داده بود. امیر حتی مانع این شد که من از روستا تا بافق آژانس درخواست کنم و هزینه بدهم. خودش با اتومبیلش مرا به ترمینال بافق رساند و از آنجا سوار اتوبوس شدم به سمت یزد. سفارشم را هم به یکی از آشنایانش کرد که در اتوبوس و هنگام پیاده شدن، هوایم را داشته باشد. احتمالا یک ساعت و نیم باید در راه می‌رفتیم تا به یزد برسیم. جایی که قرار بود از آنجا به سمت بندر عباس حرکت کنیم و سپس قشم.

به ترمینال یزد که رسیدم، متوجه شدم آنجا ترمینال امام علی است ولی اتوبوس بندر عباس، از ترمینال شهرداری حرکت می‌کند. با کمک آشنای امیر، یک تاکسی گرفتم به سمت ترمینال شهرداری. او رفت راه خودش و من راه خودم. تا رسیدم پایانه، رفتم به سمت اطلاعات ترمینال. مرد مهربانی آنجا بود که اتفاقا یک مغازه تعویض روغنی نیز داشت. می‌گفت شاگرد نمی‌گیرم چون خودم باید باشم که کار مردم را دلسوزانه انجام بدهم و نمی‌توانم خودروی ملت را بسپارم دست کسی که از کارش مطمئن نیستم. دو شغله بود ولی مهربان و شاد. کمکم کرد سرویس بهداشتی را پیدا کنم. بعد هم از کارت بانکیم پول نقد برایم تهیه کرد. خیلی خوب بود که فردی مورد اطمینان و دلسوز هوایم را داشت. چند عدد آب میوه، کیک و آب معدنی هم برایم از سوپر مارکت گرفت و راهی بندر عباس شدم. از آنجا که خبر نداشتم بلیت مستقیم برای قشم هست، قصد داشتم پس از رسیدن به بندر عباس، با یک اتوبوس دریایی یا شناور تندرو کلاس اِی، به سمت قشم حرکت کنم. هرچه در اینترنت گشته بودم بلیت مستقیم به قشم پیدا نکرده بودم. راننده اتوبوس که از قصدم مطلع شد، گفت حیف دیر آمدی وگرنه با گیتی پیما می‌فرستادمت مستقیم بروی قشم. نهایتا یکجا که میان راه توقف کردیم، راننده‌ی ما راننده‌ی قشم را دید و از او خواست مرا به ازای بیست هزار تومان بیشتر که خودم پرداخت می‌کردم، با اتوبوسش به قشم برساند. کاری تقریبا خطرناک. من از ماشینی که از گیتی پیما به سمت قشم می‌رفت، هیچ بلیطی نداشتم لذا بیمه هم نبودم. نهایتا خطر کردم و جابجا شدم. تازه کلی هم از راننده تشکر کردم. شام را در رستورانی توقف کردیم و من چلو کباب خوردم با فکر کنم ماست. تا پاسی از شب کتاب خواندم و سپس خوابیدم.

روز پنجم فروردین

صبح زود، کله‌ی سحر، با صدای بچه‌هایی که ذوق کرده بودند که اتوبوس روی لندی گراو در حال حرکت روی دریا بود، نیمه بیدار شدم. نهایتا همه در ایستگاه آخر پیاده شدیم. از کسی شنیدم که اینجا درگهان است و نه قشم. اعتراض کردم که من قرار بود قشم پیاده بشوم. راننده گفت غصه نخور من ترتیبش را می‌دهم و راستیاتش مسیر ما قشم نبود. نهایتا کرایه ماشینم به قشم را خودش حساب کرد و با یک توییتای هایلوکس، راهی قشم شدم که کاش نشده بودم. مشکل اینجا بود که مقصد نهایی من، روستای شیب‌دراز بود. فاصله‌ی روستای شیب‌دراز تا درگهان، تنها حدود بیست کیلومتر بود ولی تا قشم حدود چهل کیلومتر. و این مسئله را زمانی فهمیدم که به قشم رسیده بودم، روبروی بازار قدیم. نهایتا یک تاکسی به سمت شیب‌دراز گرفتم و راه رفته را مجددا تا درگهان برگشتم و از آن گذشتم تا به شیب‌دراز برسم. راننده تعریف می‌کرد که اینجا یک جزیره‌ای هست به نام جزیره‌ی ناز. وقتی جذر می‌شود، عده‌ای بیخبر از همه جا، خودرو‌هایشان را در جزیره پارک می‌کنند. وقتی از گشت و گذار بر‌می‌گردند، تازه متوجه می‌شوند چه اشتباهی کرده‌اند. مد رخ داده و خودرویشان زیر آب است! کلی به این قضیه خندیدیم. از یک جنگلی به نام هرا هم برایم تعریف کرد که هنگام جزر، ریشه‌های درختان از زمین سر بر می‌آورند. یک دره‌ی ستاره‌ها هم بود که راننده از آن تعریف می‌کرد و باید بالای کوه می‌رفتی تا می‌توانستی زیباییش را ببینی. با خانم فتاحی، یکی از سوئیت‌دار‌های روستا تماس گرفتم و آمدنم را به اطلاعش رساندم. آمدنم به روستایی که به خاطر ساحل زیبا، لاکپشت‌های پوزه‌عقابی، و دلفین‌هایش معروف بود ولی بعد‌ها فهمیدم که این روستا بیشتر باید به دلیل صمیمیتی که ساکنین خونگرمش دارند معروف می‌شد.

خسته و کوفته جلوی رستوران دریا که خانوادگی توسط فتاحی‌ها اداره می‌شد، از خودرو پیاده شدم و به جای سی و پنج هزار تومان کرایه‌ی معمول، چهل هزار تومان بطور دلخواه به راننده‌ی خوشمشرب و دلسوزی که هوای کار را داشت و نسبت به من بی‌تفاوت نبود پرداختم. خانم فتاحی به استقبالم آمد و مرا در خانه‌ی خودشان اسکان داد تا ساعت دو که قرار بود مسافری اتاقی را تخلیه کند و من در آن اتاق مستقر بشوم. صبحانه‌ای مفصل شامل نان و تخم مرغ و مربا و کره و چایی و قند برایم فراهم کردند و چقدر در حین آن خستگی کلافه کننده، آن صبحانه به من چسبید. با وجود مگس‌هایی که گاه روی سر و صورتم می‌رقصیدند و شیطنت می‌کردند، توانستم خوابی تقریبی را تجربه کنم. این‌که مگس‌های یزدی به دلیل انتقام از من و اسپری ضد حشره‌ام سفارشم را به دوستانشان در قشم کرده بودند، بسیار شگفت زده‌ام نمود ولی برای مگس‌های این اقلیم نیز برنامه داشتم که خوشبختانه خودشان خبر نداشتند. نهایتا ساعت یک ظهر، یک ساعت زودتر از زمان وعده‌داده‌شده، از خواب بیدار شدم و به اتاقی که خالی و تمیز شده بود مهاجرت کردم برای تجربه‌ی یک زندگی رویایی سه چهار روزه‌ی پر از آرامش، در روستای شیب‌درازی که الحق بدجور نمکگیر کننده بود. اگر می‌دانستم بعدا آنقدر به این روستا و فضا و اهالی و محبت و صفا و صمیمیت و آب و هوایش وابسته می‌شوم، شاید هرگز پا به آن روستا نمی‌گذاشتم. خلاصه که برای خودم حسابی در فکر و خیال بودم و در همان حین، ناهار برنج و قلیه ماهی محلی بسیار خوشمزه‌ای را تجربه کردم. اتاقم صرفا یک اتاق بود و داخلش فقط حمام و دستشویی موجود بود ولی از یخچال، تلویزیون، و آشپزخانه خبری نبود. چیزی نبود که شیب‌درازی‌ها برای من کم گذاشته باشند. در واقع، این عدم وجود امکانات اضافه‌ای که نام بردم، از اصفهانی بودن من نشأت می‌گرفت که به جای سوئیت، اتاق رزرو کردم چون احساس می‌کردم با وجود توافقم مبنی بر فراهم شدن هر سه وعده‌ی غذایی در طول روز‌های اقامتم، نیازی به امکانات یک سوئیت با هزینه‌ای بیشتر، واقعا غیر منطقی می‌نمود. تنها مشکلی که با اجاره نکردن سوئیت پیشبینی نکرده بودم، آب شربی بود که در قشم موجود نبود و باید آب معدنی تهیه می‌کردی. از آنجا که آب درون لوله کشی شور بود، خرید روزانه چند بطری آب معدنی برای منی که مرتب تشنه‌ام می‌شد و یخچال نداشتم، به یک الزامی که البته چالش‌بر‌انگیز و جذاب نیز بود تبدیل شد.

ناهار را که خوردم، رفتم سراغ ریش تراش، و بعد هم طبق معمول، تقریبا کار همیشگیم یعنی یک دوش دبش و تعویض لباس‌ها و پاشش ضد عرق و بادی اسپلش و ادکلن و عطر به بالا تا پایین خودم. کمی کتاب خواندم تا عصر شد. خانم فتاحی، برادرزاده‌اش یعنی محمد فهد را که در درست نوشتن املای نام خانوادگیش هنوز سردرگمم، فرستاد دنبالم تا مرا به ساحل ببرد. محمد، یک نوجوان ده سیزده ساله، مرا سوار موتور عمویش کرد و یک راست برد تا ساحل. خداحافظی کرد و رفت. از لحنش سردی یا غریبگی نمی‌بارید بلکه شاید این من بودم که هنوز به فضای آنجا عادت نداشتم. کمی طبق معمول روز اولی که به هرجا سفر می‌کنم، در غم و اندوه و پشیمانی به علت سفر به جایی ناشناخته پرسه زدم و بعد سعی کردم با عصایم محیط را خوب بشناسم. یک پیست چهارگوش برای موتور‌های چهارچرخ درست کرده بودند. مسافران به صاحبان محلی موتور‌ها پول پرداخت می‌کردند در ازای دور زدن با موتور‌ها در ماسه‌ها که گویا حال می‌داد. از آنجا که در یزد با علی چنین تجربه‌ای را از سر گذرانده بودم، آنچنان مشتاق به امتحان موتور‌های چهارچرخ نشدم. در عوض، از مربعی که ساخته شده بود رد شدم و رفتم به سمت صدای دریا. یکی از بیشمار مسافران نوروزی اهل کرج که با خانواده به شیب‌دراز سفر کرده بود، آمد جلو، سلام احوال پرسی کرد، دستم را گرفت، و مرا تا لب دریا راهنمایی کرد. کلی با هم صحبت کردیم و مرا تنها گذاشت تا از خنک شدن پا‌هام و به همراهش رفع خستگی افکارم لذت ببرم و کیف کنم تا بینهایت. هوای معتدل و نسیم روحنوازی که با یک شرجی شیطنت‌آمیز درآمیخته بود و به صورتم می‌خورد، هوش از سرم می‌برد. تصور این‌که قرار بود طی سه چهار روز آینده از اینجا تا نهایت امکان لذت ببرم، و بعدا، تجربه‌های لذتبخشم، به خاطراتی تنها اسیر در ذهن تبدیل شوند، از همان لحظه، شروع کرد به زهر کردن طعم شادی غیر قابل وصفی که در حال مکیدن و گذراندنش بودم. سعی کردم افکار منفی را به زباله‌دان ذهنم بفرستم و به تزریق شادی، دوپامین، آدرنالین، و تمام این‌های دیگر در پوست و گوشت و خون و روحم ادامه بدهم.

جلبک‌ها گاه به زیارت انگشتان تشنه‌ام می‌آمدند و سر به سرشان می‌گذاشتند. گاهی فکر می‌کردم ماری، عقربی، حشره‌ی موذی‌ای، یک جنبنده‌ی بیگانه‌ای، می‌خواهد تهدیدم کند که از دریا بیرون بروم. حس ناخوشایندی بود. هر دفعه چند متر از آب بیرون می‌پریدم و آهی از ترس، حواله‌ی معلوم نبود کی و کجا می‌کردم. یواش یواش ترسم ریخت و شروع کردم به لمس دور پا هام. جالب بود. با آن لمس کردن‌ها بود که فهمیدم صرفا مشتی جلبکند و حشره‌ای یا ماری در کار نیست. خوب که لذت بردن از آب و جلبک و هیجان و ماسه و ساحل و دریا و موج را به حد نهایتش رساندم، تصمیم گرفتم برگردم به روستا. همان مسافر اهل کرج، از داخل اتومبیلش یک بطری آب آورد تا ماسه‌ها را از پا‌هام پاک کنم و بتوانم دمپایی‌هام را بپوشم. بعد هم مرا سوار ماشینش کرد و تا روستا برد. فاصله‌ای کمتر از هزار متر بود و با کمی کنجکاوی و آزمون و خطا، شاید می‌شد این مسیر رفت و برگشت بین ساحل و روستا را به عنوان یک فرد نابینا یاد گرفت ولی من بیشتر دستخوش هیجانات و لذت بردن از تازه‌های دیرآشنا بودم و در فکر مستقل شدن نه.

در روستا شروع کردم به قدم زدن. گوشیم زنگ خورد و خواهرم بود با خانواده‌اش که به من خبر داد آن‌ها هم در قشم هستند. تعجب کردم که آن‌ها هم چقدر تصادفی به جایی آمده‌اند که من در سی چهل کیلومتریش بودم. هر کدام جداگانه بدون اطلاع یکدیگر مستقل آمده بودیم ولی از یکجا سر درآورده بودیم. خلاصه که از نجومی بودن قیمت مسافرخانه‌ها و هتل‌ها گفت و از من خواست اگر جایی برایشان سراغ دارم رزرو کنم. رفتم و با خانم فتاحی صحبت کردم تا نهایتا یک سوئیت مناسب با قیمتی بسیار مناسبتر، مکان اسکان دو سه روز آیندهشان شد. بعد از رتخ و فتخ امور مربوط به اسکان مسافران تازه رسیده، رفتم به دکه‌ی اسماعیل. دکه‌ای که در آن فلافل می‌فروختند به مسافران نوروزی. روبروی دکه‌ی فلافل فروشی اسماعیل، یک دکه‌ی سوپر‌مارکتی نیز به چشم می‌خورد که آن هم از اسماعیل بود. خلاصه که تصمیم گرفتم برنامه پذیرایی از مگس‌ها که از کویر بهشان سفارش شده بودم را اجرایی کنم. یک ضد حشره‌ی بدون بو خریدم و برگشتم سمت اتاقم. چندین پاف در اتاق زدم و صدای شادی و هلهله‌ی مگس‌ها ناگهان قطع شد و جای خود را به سکوتی گوشنواز داد. سکوتی که به من اجازه می‌داد بتوانم تا جایی که دلم می‌خواهد، کتاب بخوانم. خواندم و خواندم و خواندم، تا وقت شام رسید. یک شام خوشمزه انتخاب کردم. املت! خیلی وقت بود یک غذای ساده‌ی خانگی برای شب نخورده بودم و آن املت به شدت به من چسبید. بعد هم دوباره و سه باره به کتاب خواندنم ادامه دادم.

روز ششم فروردین

ساعت حدود دوازده و سی دقیقه‌ی بامداد بود که تصمیم گرفتم بزنم بیرون. چند پسربچه مشغول بازی فوتبال جلوی پله‌های ساختمان اقامت من بودند. مرا که دیدند، بازیشان را متوقف کردند و دورم جمع شدند. محمد فحد ده دوازده ساله، محمد صدیق ده دوازده ساله، عبدالله ربیع چهارده پانزده ساله، علی کرمانی ده سیزده ساله، و معتصم شش هفت ساله. ابتدا بچه‌ها شروع کردند به شوخی‌هایی که رنگ و بوی مسخرگی و دست انداختن داشت. اما وقتی بیشتر با آن‌ها قاطی شدم، وقتی خوراکی تعارف‌شان کردم و با هم خوردیم، اعتمادی که در ذهن داشتم ایجاد، و ارتباطی که مورد نظرم بود برقرار شد. در عرض کمتر از پنج شش دقیقه به جایی رسیدیم که همه مرا از خودشان دانستند، از شرایط نابیناییم پرسیدند، و پیشنهاد کردند برویم روی تختی که مردم برای صرف غذای رستورانی بیرون از رستوران می‌نشینند بنشینیم حرف بزنیم. قبول کردم و رفتیم. پرسیدم شما نمی‌خواهید بازی کنید؟ گفتند فعلا نه. منتظر ایمان و امین هستیم. دو پسر زاهدانی یکی دانشجو و یکی دانش آموز، که هر سال عید‌ها چند روز به شیب‌دراز می‌آیند. گویا آن موقع زده بودند بیرون و قرار بود برگردند. بچه‌ها منتظر این دو نفر بودند تا تیمشان تکمیل شود و بازیشان با تعداد افراد بیشتر، باز هم بیشتر حال بدهد. خلاصه که از همه چیز و همه جا و همه کس گفتیم و خندیدیم. من با معتصم نان بیار کباب ببر بازی کردم و طفلی کلی شاد شد. بچه‌های بی‌شیله پیله‌ای بودند و بدجور دلم را برای کودکی‌هام تنگ کردند. کمی که گذشت، من عزم رفتن کردم، علی کرمانی روی همان تخت خوابش برد، یک گاو اهلی آمد وسط میدان شروع کرد به قدم زدن و معتصم ترسید رفت خانه، برای محمد فحد کار پیش آمد، محمد صدیق همانجا منتظر زاهدانی‌ها ماند، عبدالله ربیع هم بود و هم نبود.

به اتاقم که رسیدم، از شدت گرما، کولر گازی را آتش کردم. خنکی بود که از سر و روی اتاق می‌بارید. یک پتو روی خودم کشیدم و خودم را سپردم به فکر‌های قبل از خوابی که نهایتا قرار بود خواب و استراحتی چند ساعته را به پیشوازم بفرستند. با خودم می‌گفتم چقدر این روستا نمکگیر است. چرا اینقدر هنوز هیچ چیز نگذشته من وابسته‌ی این محل و مردمانش شده‌ام. چرا اینجا اینقدر خوب است. وقتی بچه‌هایی را دیده بودم که بدون هیچ چشمداشت، بدون هیچ آموزش قبلی، دستم را می‌گرفتند و برای رفتن به هرجا راهنماییم می‌کردند، توی فکرم یک تف بزرگ به اندازه‌ی زاینده‌رود نثار قبر پدر مسئولان مرتبط امور رفاهی معلولین به خاطر این فرزندپروریشان می‌کردم و یک تف دیگر به بزرگی کارون نثار خود مسئولین. حد اقل اینطور کمی تخلیه‌ی روانی می‌شدم و از عصبانیتم کاسته می‌شد. خواب به پیشوازم آمد بلکم بتوانم صبح با روحیه‌ای شاد در حالی که بی‌تدبیری، نالایقی، بیسوادی، و خودخواهی مسئولین را فراموش کرده‌ام، بیدار بشوم و به لذت بردنم از اقامتگاه روستایی درجه یک ادامه بدهم.

صبح که شد، صبحانه، نان، کره، مربا، به همراه چایی و پنیر و شکر برایم آماده شده بود. همه چیز تمیز و به اندازه‌ی کافی بود. این‌که می‌گویم اندازه‌ی کافی، یعنی برای من کافی بود چون ممکن است مثلا وقتی چهار پنج عدد نان در سینی صبحانه شما باشد، نتوانید کامل از خجالتش در بیایید ولی من دقیقا چنین کاری را انجام می‌دادم. خلاصه که صاحبخانه به کرات از جایی نامعلوم متوجه فیلگونه بودن ذائقه‌ی من شده بود و به وفور مواد غذایی را زیادتر از حد معمول تدارک می‌دید. کمی که بعد از روشن کردن کولر و پاشش ضد حشره از کتاب خواندن خسته شدم، به تلگرام سفر کردم. چقدر کانال تخصصی که مطالب عمومی داخلش بود و من تعجب می‌کردم مثلا اسم کانال عشق نابینایان بود ولی در مورد دمپایی ابری هم می‌شد درونش مطلب یافت کرد. یا مثلا اسم کانال کلیپ‌های کودکانه بود ولی از خیاطی و نجاری و قصابی هم مطلب برایت فرستاده می‌شد. خلاصه که کلی ور رفتم با مطالب موجود تا این‌که خواهر مهربانم زنگید و دعوتم کرد بروم سوئیتشان ناهار با آن‌ها باشم. پسر خواهرم با ماشین آمد دنبالم و رفتیم دم ساحل، داخل سوئیتشان. با نوه‌ی خواهرم کمی حرف زدم و بعد مشغول صحبت با کل اعضای خانواده شدم. تلویزیون همچنان در حال پخش سریال‌های آبدوغکیش نظیر پایتخت بود که مثلا این پایتخت می‌شد شاخ سریال هایشان. فکرش را بکنید پایتخت که به آن لوسی و مسخرگی و خالی از هر نوع حس طنز واقعی بود، سریال‌های دیگرشان حتما حال به هم زن تر می‌بوده است. من که به سر و صدای تلویزیون به عنوان مثلا وز وز کولر گوش می‌دادم و توجهی به گفته‌های پخش شده از بلندگو نمی‌کردم. با اعضای خانواده صحبت کردیم و سپس برنج و ماهی‌ای که خواهرم پخته بود را همگی با لذت نوش جان نمودیم. بعد از ظهر کمی استراحت، سپس سیر در عالم کشف و شهود به مدت چند ساعت لب ساحل، و نهایتا راهی اتاقم شدم. ریش‌هام را سه تیغ تراشیدم و یک دوش دبش گرفتم. چقدر لذت می‌بردم از صابونی و شامپویی شدن سر تا پایم و چه خوش بود پوشیدن لباس‌های تمیزی که بوی گرما و شرجی و رطوبت و عرق تن نمی‌دادند. آب داغی که قولش را به من داده بودند واقعا داغ بود و همین جا لازم است از تمام دست اندر کاران تشکر نمایم که شدید و فجیع و عجیب مطلوب بود.

عصر زدم بیرون به سمت دکه اسماعیل. آنجا با من برخورد بسیار خوبی داشتند و به من صندلی برای نشستن دادند. این شد که به آن دکه عادت کردم و تا حد اقل یک فلافل از آنجا نمی‌خریدم، ترکش نمی‌کردم. همه‌ی روستایی‌هایی که آنجا بودند، آدمبزرگ‌ها و خصوصا بچه‌های کوچکتر، اطرافم جمع می‌شدند و از همه چیز از من می‌پرسیدند. با گوشیم فیلم می‌دیدند، بازی می‌کردند، و از من می‌خواستند برایشان با گوشی تایپ کنم تا ببینند واقعا من روی صفحه نگاه می‌کنم یا با گوشم می‌نویسم. تعجب پشت تعجب و آدم پشت آدم بود که روانه‌ی آنجا می‌شد و دیگری را خبر می‌کرد برای آمدن کنار دکه. ماجد یازده ساله و ماعد هفت هشت ساله، دو پسربچه‌ی با هوش که اتفاقا برادر بودند، کمک پدر و برادر بزرگترشان می‌کردند تا دکه بچرخد. بیشتر ماجد بود که بدو بدو می‌کرد برای راه انداختن مشتریان و آماده کردن ساندویچ یا فراهم کردن جنسی که مورد نیاز بود. این‌که مهرم سریع به دل همه می‌افتاد، غیر از خودم، آن‌ها را هم متعجب کرده بود. همه به من می‌گفتند که خدا خیلی دوستت دارد. همه می‌گفتند هیچ شخصی نبوده که وقتی وارد روستا شود، از بزرگ و کوچک، این همه اطرافش جمع بشوند. البته طبیعیست اگر گمان کنید به خاطر کنجکاویشان و نیز نابینایی من بوده که اطرافم جمع می‌شدند، ولی در عین حال، نادرست نیز هست. خودم نیز این را زمانی متوجه شدم که دیدم با این‌که در روز‌های بعدی، تمام کنجکاوی‌ها و سوالاتشان را جواب دادم، و مشاهده کردم دیگر هیچ سوال خاصی از من ندارند، و تمام جذابیت مواجهه با یک نابینا منقضی شده است، باز هم از تعداد کسانی که دوروبرم بودند کم نشد، از میزان زمانی که با من سپری می‌کردند کم نشد، مهربانی‌هایشان نسبت به من بیشتر شد، و اتفاقا سفارشم را به یکدیگر می‌کردند. به قدری با من مهربان بودند که حاضر نبودند پول کباب ترکی با گوشت مرغ، و فلافل‌هایی که می‌خوردم را از من بگیرند. اگر می‌توانستم با ترفند، پول را به شکلی به آن‌ها می‌رساندم. وگرنه، غذایی بود که خورده بودم و هرچه اصرار می‌کردم، پولی از من دریافت نمی‌شد. همه می‌گفتند دوستت داریم. حتی وقتی از احتمال دلسوزی و ترحمشان نسبت به خودم و از فقیر فرض کردنم صحبت کردم، نظراتم را کاملا رد کردند. به من گفتند تو به این خوشتیپی، با این سر و لباس آدم‌های متشخص، با این صدای گرم و زبان چرب و نرم، با نوع خرید هایت و سبک زندگیت، نه ترحم ما را بر می‌انگیزی و نه کسی می‌تواند در موردت فکر کند که فقیری. ما می‌دانیم تو عادی هستی و احتیاجی به چیزی نداری. اگر می‌بینی از تو پول نمی‌گیریم، همه‌اش به خاطر محبت است و دیگر هیچ. البته اگر فکر کنید این‌ها را از خودم ساخته‌ام و بیشتر به رویا شبیه است، طبیعیست ولی البته که نادرست نیز هست، چرا که خودم نیز به همین علت‌ها بود که شیفته‌ی آن روستا و مردمانش شدم و به همین خاطر بود که روز به روز متوجه می‌شدم دل کندن از آنجا که فضایش، رفتار مردمانش، و لذت‌هایش بیشتر به رویا شبیه است، چقدر برایم سخت خواهد بود.

در راه برگشت از دکه‌ی اسماعیل، مسعود نامی را از تهران دیدم. فردی میانسال که با خانواده به آنجا سفر کرده بود. می‌خواست چون دکه‌ی اسماعیل سیگار تمام کرده بود، برود دو تا سوپری پایینتر سیگار بخرد. من هم دستم را در دستش انداختم و با او راهی شدم. عصایم را هم در پیراهنم پنهان کرده بودم. هرجا که می‌رسیدیم و مهم بود، با گوشیم در نقشه هایماهواره‌ای علامت می‌زدم و اسمش را می‌نوشتم تا دفعه‌ی بعدی که مسعود نیست، خودم بتوانم حدودا متوجه بشوم کجا هستم و برای رسیدن به مقصدم، به کدام جهت باید بروم. خلاصه که بعد از خرید سیگار، برگشتیم به سمت محل اقامتمان. مسعود به من گفت فردا راهی تهران می‌شود و گفت اگر زودتر آمده بودی، تو را همه جا می‌گرداندم. از من خواست حتما به محل لاکپشت‌های پوزه عقابی، دلفین‌ها، جزیره‌ی ناز، دره ستاره‌ها، و جنگل هرا بروم. گفت قشم فقط قایقسواریش خوب است و دیگر هیچ. راست می‌گفت. الحق که از خرید‌های مصرفگرایانه‌ی به درد نخور از بازار‌های شلوغ، به خاطر قیمتی فقط ده هزار تومان کمتر یا بیشتر، حالم به هم می‌خورد. پس از خداحافظی با مسعود، خواهرم پسرش را فرستاد دنبالم تا بروم شام را نیز با آن‌ها باشم. برنج و مرغ با طعم خانگی. برنج و مرغی با طعم دست‌های خواهرم. خواهری که همیشه دوستش داشته‌ام ولی فراموش کرده‌ام این مسئله را به او گوشزد کنم. بودن، حتی بطور مقطعی در کنار خانواده‌ی مهربان خواهرم، از همسرش گرفته تا پسرش و دخترش و نوه اش و دامادش، غربت را کاملا از ذهنم دور می‌کرد. چه حس خوبی بود. مرا به یاد کانون گرم خانواده‌ای که هیچ وقت نتوانسته‌ام تجربه اش کنم می‌انداخت. کانونی که همیشه سرد بود. کانونی که هیچ وقت به سفر نمی‌رفت. کانونی که جز تنش و دعوا چیزی در آن یافت نمی‌شد. سعی کردم مجددا افکار منفی را از خود دور کنم و بعد از بگو بخند با خانواده‌ی خواهرم، با پسرش راهی محل اقامتم شدیم. بچه‌هایی که طبق معمول همیشه شب‌ها جلوی ساختمان اقامتم مشغول فوتبال بودند، از ما با خنده و شوخی خواستند در محلی که می‌گفتند یک مار جعفری خطرناک در آن موجود است، با چرخ‌های اتومبیل برانیم تا مار کشته شود و بتوانند به ادامه‌ی فوتبالشان مشغول بشوند. از آنجا که می‌خندیدند، گمان کردیم شوخی می‌کنند و این کار را نکردیم اما بعد فهمیدیم که گویا اینطور نبود و کاش از روی مار جعفری رد شده بودیم.

در ادامه، من اتاقم را تحمل نکردم و رفتم در دل ساحل. ساحلی که همیشه دوستش داشته‌ام. با خنکی آبش. با نرمی ماسه‌هاش. با شیطنت موج‌هاش. با مهربانی مثال زدنیش. با ساحلی‌هاش. با ساحلی‌هاش. با ساحلی‌هاش. با بچگانگی‌هاش. با گرما و شرجی روز‌هاش. با جذرش. با مدش. با همه‌ی خصوصیاتش. شاید بیش از یک ساعت در ساحل با ساحل عشقبازی کردم. عشقبازی ای که با رسیدن به نقطه‌ی بی‌بازگشت، مرا به اوج لذت رسانید و به سمت اتاقم هدایت کرد. دوش دبشی گرفتم، لباس‌هام را عوض کردم، و خود را با آرام و آرامتر شدن صدای بچه‌های فوتبالیست شیب‌درازی، در بغل خواب رها کردم.

روز هفتم فروردین

خیلی خوب بود که هیچ دغدغه‌ای نداشتم و تا هر وقت دلم می‌خواست می‌توانستم بخوابم منتها، من عادت کرده‌ام همیشه زود از خواب بیدار بشوم. ساعت شش صبح بیدار شدم و زدم بیرون. یک نفر گفت الان احتمالا اسکله تعطیل باشد. همانطور مثل خودش بی‌ربط و بی‌هوا گفتم چرا؟ گفت چون خیلی مه شدیدیست. برایم جالب بود که چرا تعطیلی اسکله و مه را برای من بازگو کرد و بعد به این نتیجه رسیدم حتما چون هیچ کس دیگری غیر از من آنجا نبوده، ترجیح داده با تنها یا اولین فردی که وجود دارد آگاهی‌های ذهنیش را در میان بگذارد. کمی از هوای دلپذیر لذت بردم و برگشتم داخل. شروع کردم به کتاب خواندن و کتاب خواندن. خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم واقعا من سیر نمی‌شوم هر چه قدر هم که کتاب بخوانم. یکی دو ساعت بعد، صبحانه تخم مرغ، کره، مربا، چایی، شکر، و نان، در اختیارم قرار گرفت. صبحانه را زدم به بدن و عزم بیرون کردم. باورم نمی‌شد اول صبحی، ساعت هشت صبح، هوا آنقدر گرم شده باشد. دقیقا مثل یزد که صبح‌ها نمی‌شد از خانه بیرون بزنی بود به اضافه‌ی شرجی ای که یزد نداشت ولی اینجا قشم بود و داشت. هوای گرم را با رطوبت یا بی‌رطوبت نمی‌شود تحمل کرد. گرم، گرم است. از اسمش پیداست که به کسی رحم نمی‌کند. دوستانم که با آنها تلفنی یا تلگرامی به ندرت در تماس بودم یا آن‌ها با من در تماس بودند، پیشنهاد می‌کردند من بروم خود قشم یا درگهان، توی بازار‌ها چرخ بخورم، جنس ببینم، حتی بخرم، و برای خودم توی روستا وقت را به بیهودگی نگذرانم. با خودم گفتم اول این‌که به قول یکی از دوستانم که قبلا لباس فروشی داشت، احتمالا اگر آشنا نباشی، بازار‌های قشم و اصفهان از نظر قیمتی یکی هستند، چه بسا برخی اوقات، قیمت‌های قشم از اصفهان بیشتر باشد. دوم این‌که چه کسی گفته است من حق ول گشتن و بیهودگی کردن ندارم. اصلا دلم می‌خواهد بیهودگی کنم. اصلا بعد از یک سال کار و تلاش و دستو پا زدن توی خون خودم، بعد از یک سال آزگار که توی آکواریوم خودم گریه کردم تا بتوانم توی اشک‌های خودم زندگی کنم، حالا آمده‌ام کمی هم دریا را بشناسم و با ساحل اندکی غیر مجاز هم‌آغوشی کنم. کمی به خودم و فلسفه‌ام درود فرستادم، کمی خودم را تحویل گرفتم، و دوباره مشغول کتاب شدم. خواندم و خواندم تا ظهر شد. اصلا شاید آمده بودم سفر که کمی دور از دیگران کتاب بخوانم. ناهار، برایم کوسه تدارک دیده بودند. مزه اش مزه‌ی جدید و در عین حال مطلوبی بود. از خوردنش شدید تشنه‌ام شده بود. توی آن گرمای غیر قابل تحمل، زدم بیرون به سمت دکه‌ی اسماعیل، به قصد خرید نوشیدنی. خانم فتاحی مرا دید و وقتی قصدم را فهمید، خواست خودش به جای من تا دکه برود ولی من ممانعت کردم. نباید کار خودم را به کسی تحمیل می‌کردم. این‌ها به اندازه‌ی کافی مهربان بودند و نباید به خودم اجازه می‌دادم از لطفشان حتی ناخواسته هم که شده سوء استفاده کنم. توی گرما، آفتاب، شرجی، تشنگی، نابینایی، راه گم کردگی، رفتم و رفتم تا دکه‌ی اسماعیل پیدا شد. یک شیشه ترشی لیته‌ی بندری کوچک و یک نوشابه‌ی متأسفانه کوچک خریدم و برگشتم. وقتی اواسط کوسه، کفگیر نوشابه داشت ته شیشه می‌خورد، متوجه اشتباه فاحشم در انتخاب نوشابه کوچک قوطی فلزی به جای نوشابه‌ی بزرگ قوطی پلاستیکی شدم. متأسفانه این اشتباه هم از اصفهانی بودنم نشأت می‌گرفت. با خودم می‌گفتم وقتی یخچال نداشته باشی، باقی نوشابه ات را کجا می‌خواهی بگذاری؟ می‌ماند، گرم می‌شود، خراب می‌شود. حیف است. این شد که نشد.

بعد از کوسه و نوشابه و ترشی، سنگین شده بودم فجیع. پس نمی‌توانستم دوش دبش بگیرم. در عوض، ریشم را تراشیدم و سه تیغ را به شارژ زدم برای بعدا که لنگ نمانم. خواستم کتاب بخوانم که خوابی به عظمتی چند برابر قیلوله ربودم. عصر، بعد از خواب، دوش دبشی گرفتم، لباس‌هام را عوض کردم، زدم بیرون به سمت ساحل. با پرداخت پانزده هزار تومان، نود دقیقه با قایقی که می‌بردم دلفین‌ها را ببینم، در راه رفت و برگشت، روی آب بودم. خیلی از بچه‌های این روستا، پدرانشان دم عید که می‌شود تا یکی دو ماه به قایقرانی مشغول می‌شوند برای مسافران نوروزی. بعضی‌ها چیز‌هایی می‌فروشند. بعضی‌ها ماهیگیری می‌کنند. بعضی‌ها بیکارند. توی راه آنقدر غرق افکار بی‌سر و ته بودم که نفهمیدم چطور گذشت و یادم رفت قدر دریا را بدانم. خدا کند از من ناراحت نشده باشد. برگشتم به سمت دکه‌ی اسماعیل. روی یک صندلی نشستم و فلافل سفارش دادم. شروع کردم به بررسی بازی‌های روی گوشیم تا بتوانم پر حجم هاش را برای آزاد شدن فضای حافظه خالی کنم که ناگهان پسرکی کنار دستم ایستاد و سلام کرد. من هم سلام کردم. گفت اسمم فرید است. یازده ساله هستم. گفتم من هم مجتبی هستم. سی ساله از اصفهان. با هم کمی حرف زدیم و در همان حین، انگشتش را زد روی یکی از بازی‌ها و بازی هم نامردی نکرد و اجرا شد. پخی زدیم زیر خنده. اول در حالی که گوشی توی دست خودم بود بازی می‌کرد و بعد، گوشی را دادم دست خودش تا راحت بتواند بازی کند. طولی نکشید که یکی دو جین بچه دوروبرمان جمع شدند. مثل این‌که بازی یا بچه، ماده مؤثری داشت و همه را از هزار متر آن طرفتر می‌کشید به سمت ما.

فرید، از آن بچه‌های تاچی فیلی بود. خواستنی و دوست داشتنی. از کنار دستم تکان نمی‌خورد. به غیر از او، مهدی، ماجد، ماعد، معتصم، یلدا، عبد الرحمان، و دیگرانی هم که اسمشان به خاطرم نمی‌آید بودند. از بچه‌ها تک تک پرسیدم که تابستان‌ها اوقات فراغتشان را چه کار می‌کنند. یکی از بزرگتر‌ها گفت به دلیل گرمای مفرط، آمار سکته خصوصا میان افراد میانسال یا با سن نسبتا بالا، زیاد می‌شود. معمولا تا قبل از عصر کمتر کسی از خانه بیرون می‌آید. بعضی از بچه‌ها گفتند که یکی دو ماه به دبی می‌روند. این‌که چگونه به دبی می‌روند، حال یا خودشان اقدام می‌کنند یا اقوامشان که در دبی هستند شرایط سفرشان را فراهم می‌سازند. خلاصه که خیلی خوشحال شدم برای بچه‌هایی که پا می‌دهد بتوانند سالی یکی دو ماه هم که شده، آن روی دنیا را هم ببینند و بفهمند شرایطی بسیار بسیار بهتر از آنچه در آن هستند هم می‌تواند وجود داشته باشد. از میان آن بچه‌ها، یلدا، یک دختر هفت هشت ساله، کمی زبان انگلیسی بلد بود که باعث تعجبم شد. او هم از جمله بچه‌های دبی رفته و دبی دیده بود. می‌گفت پدربزرگش هتلدار است و به همین دلیل است می‌تواند خیلی راحت به دبی برود. اهل روستای دیرستان، همجوار شیب‌دراز بود. دختری که در مسیر استعداد‌هایش قدم می‌زد، و با کمی تلاش بیشتر، حتما آینده‌ی درخشانی در انتظارش بود.

بچه‌ها همچنان گرم بازی با گوشی من بودند. قبل از مسافرت، بیشتر از ده دوازده بازی روی گوشیم نصب کرده بودم برای روز مبادا. گفتم شاید به درد من نابینا نخورند، ولی ممکن است جایی بتوانند استفاده بشوند. و آن عصر دل انگیز در شیب‌دراز، همان زمانی بود که توانسته بودند. سعی می‌کردم قضیه را طوری مدیریت کنم که نوبت به همه برسد. از بچه‌های بزرگتر می‌خواستم که به بچه‌های کوچکتری که ذوق دارند ولی بلد نیستند، نحوه بازی کردن را یاد بدهند، و این بود که کسی شام نخورده از گیمنت من بیرون نمی‌رفت! فرید، شماره موبایلم را به اصرار گرفت تا به قول خودش هر وقت دلش تنگ شد، زنگ بزند. البته که می‌دانستم این حسش یک حس مقطعیست، ولی نا امیدش نکردم. همگی از گفتگو‌هایی که با هم داشتیم، در یک حس شبیه به خلسه فرو رفته بودیم. آرامش خاصی همراه با شور و شادی ای که بر فضای اطرافمان حکمفرما بود وجود داشت. همه در یک حس همدلی و علاقه به پرس و سوال از یکدیگر قوطه‌ور بودیم. از کوچک تا بزرگ. ماعد، پسر کوچکی بود که در جواب به هر کس، می‌گفت “نوووووچ”. یک نوچ کشیده و خوشمزه. شب واقعا استثنایی و البته دلتنگ کننده‌ای بود. وقتی به احساسات عجیبی که در آن شب‌ها داشتم فکر می‌کنم، و این‌که شاید تجربه مجددشان بسیار دیر و سخت باشد، با خودم می‌گویم کاش اصلا به بهشتی چنین رویایی سفر نکرده بودم!

نهایتا، صدای اذان مغرب از بلندگو‌های مسجد پخش شد و عده‌ای به سمتش روانه شدند. قرار شده بود شام، ماهی مرکب یا هشتپا بخورم، اما گویا امکاناتش فراهم نشده بود. فکر کردم به فلافل‌هایی که خوردم بسنده کنم اما برنج و میگوی محلی برایم آماده کرده بودند که از هر میگو که هرجای ایران خورده بودم، خوشمزهتر بود. به قدری عالی پخته شده بود که از خدا می‌خواستم هیچ وقت تمام نشود. بعد از شام، رفتم به سمت کتابخوانی. بعد هم این تجربه را همراه کردم با سیر در عالم کشف و شهود تا پاسی از شب در ساحل. این‌که چقدر هوای ساحل در نیمه شب عالی بود را نمی‌توانم وصف کنم. تنها همین‌قدر می‌دانم که از مطلوب، یک چیزی فراتر بود. در حین قدم زدن در امتداد ساحل، به ماشینی که همان حوالی پارک شده بود برخوردم. انگشتم را روی تنه‌ی فلزی ماشین کشیدم و به زبانم نزدیک کردم. طعم خیسی بدنه‌ی خودرو، شور بود. رطوبت شور دریای جنوب، می‌نشست و می‌نشست روی هر چیز، ازجمله روی بدنه‌ی خودروی ایرانی ای که آنجا پارک شده بود. از همه شنیده بودم که آلیاژ به کار رفته در ساخت ورقه‌های فلزی موتور سیکلت‌ها و خودرو‌های ایرانی، مرغوب نیست به طوری که بعد از کمتر از شش ماه که این محصولات را در اقلیم‌های شرجی استفاده کنی، می‌پوسند و از بین می‌روند. خودرو‌ها و موتور سیکلت‌های اهالی بومی قشم، خارجی بودند و به این مسئله کلی تأسف خوردم. چرا هنوز بعد از گذشت یکی دو قرن، کشور ما هنوز در تولید خودروی با کیفیت، موتور سیکلت با کیفیت، آلیاژ با کیفیت، یا کلا از تولید خیلی چیز‌های با کیفیت که بسیاری از کشور‌هایی که عقبتر از ما بودند در آن از ما پیشی گرفته اند، عاجز است. اصلا ما یک فلش مموری ساده، یک مین برد ساده، یک کیت مربوط به موبایل‌های اسباب بازی را هم وارد می‌کنیم و هنوز به فنآوری تولیدش دست پیدا نکرده ایم! سعی کردم خود را از افکار منفی دور کنم و باز شروع کردم به لذت بردن از هوای شیب‌دراز، ساحل شیب‌دراز، صمیمیت شیب‌دراز، خنکی ماسه‌های شیب‌دراز، و ضربه‌های از روی شیطنت موج‌های ساحل شیب‌دراز. تا برگشتم به اتاقم، ساعت از سه گذشته بود. فورا کولر گازی را روشن کردم، جرعه‌ای آب معدنی گرم نوشیدم، و به خواب رفتم.

روز هشتم فروردین

طبیعتا تا قبل از عصر، فقط کله‌ی سحر بود که می‌شد در روستای شیب‌دراز قدم زد، از خنکای هوا لذت برد، و مثل همیشه کتاب مطالعه کرد. کاری که من از ساعت حدود شش صبح شروع به انجام دادنش کردم و حدود هفتو نیم هشت، هوا آنقدر گرم شد که تحملم از دست رفت و برگشتم به اتاقم برای صرف صبحانه. این‌که صبحانه دقیقا چه بود را یادم نیست. شاید پنیر و چایی بوده. شاید تخم مرغ. شاید کره مربا. شاید هیچ چیز. تنها چیزی که می‌دانم این است که آن روز صبح، وقتی گرمای هوا زیادتر از حد تحملم شد، با یک حالت گرسنه و به امید صبحانه برگشتم به اتاقم. این‌که صبحانه خوردم یا نخوردم را دقیق یادم نیست و حس هم نمی‌کنم نکته‌ی آنچنان مهمی باشد که درباره اش زیاد از حد بنویسم. شاید اگر تا به اینجا هم در موردش نوشتم، بیشتر تمرکزم روی حافظه‌ی ماهیوار خودم بوده تا این‌که مشخص شود صبحانه خورده‌ام یا نه. شاید اصلا صبحانه را آورده‌اند درب اتاق، دیده‌اند اتاق تر و قفل است و مجتبی نیست، نتیجتا غذا را برگردانده‌اند. صبح هشتم ترجیح دادم یک دوش بگیرم تا مو‌هایم که هر روز خدا چرب می‌شوند و دکتر چند سال پیش به من گفت شامپو‌های گران نخر و درمانشان نکن که فایده‌ای ندارد را تمیز کنم. مو‌هایم معمولا تمیزی را حدود بیستو چهار ساعت و خیلی وقت‌ها حتی کمتر تحمل می‌کنند و دوباره خودشان را خراب می‌نمایند. شستن و تمیز کردن این گلابکاری روغنی که هر روز در سرم اتفاق می‌افتد، خیلی وقتی می‌شود برای خودم عادی شده ولی برای اطرافیانم هنوز باعث تعجب است. بعد از حمام، روی موبایلم یک عالمه پیام داشتم. عده‌ای خوانده شده و جواب داده شده، و عده‌ای نیز جدید و منتظر خوانده شدن و جواب داده شدن. پیام‌هایی همه از طرف فرید کوچولوی قصه‌ی ما. فرید تاچی فیلی. فرید کاتلینگ بوی. فریدی که شیطنت حتی از صدایش نیز می‌بارید چه برسد به نیات و اعمالش. یک پسر زرنگ و در عین حال مهربان. بعد از کمی پیام بازی و این‌که فرید توی خانهشان آب تنی کرد، زنگ زد و از من خواست تا به دکه اسماعیل بروم و هم دیگر را ببینیم. وقتی رفتم، توی راه قبل از دکه من را دید که با مهدی دوچرخه سوار، با هم بودند. چنانچه در تصور معنای جمله‌ی قبلی باز ماندید، با صرف نظر از آن، به ادامه‌ی ماجرا بپردازید. البته خود فرید پیاده بود و فقط دوستش سوار. به دکه‌ی اسماعیل که رسیدیم، ماجد داشت مشتری‌ها را راه می‌انداخت. سه صندلی در اختیار من و فرید و مهدی قرار داد تا نشستیم. شروع کردیم به همان کار‌های همیشگی که نه برای آن‌ها تکراری می‌شد و نه برای من. حرف زدیم، غذا خوردیم، بازی کردیم، خندیدیم، بیهودگی کردیم، و خودمان بودیم. همیشه در طول زندگی سی ساله‌ام از تکراری شدن می‌ترسیده‌ام. توهمی که باعث شده یا با کسی دوست نشوم، یا نگذارم کسی با من دوست شود، و یا اگر دوست شدیم، یا خودم فورا دوستیمان را به هم زده‌ام، قبل از آنکه بحث تکراری شدن طرف مقابل برای من یا تکراری شدن من برای طرف مقابل اتفاق بیفتد. در حالی که در نیمچه سایه‌ی بی‌رمقی نشسته بودم و تلاش داشتم گرمم نشود، یک ساندویچ مرغ که خودشان به آن کباب ترکی می‌گفتند و البته خیلی هم خوشمزه بود، سفارش دادم. ساندویچ مرغی که با دست‌های کوچک و معصوم ماجد یازده ساله آماده شده بود، و لذت خوردن ساندویچ از دست‌های کاری این کودک، برای من از هر غذای دیگری بیشتر و شگرفتر بود. دست‌هایی پر از حس خوب صمیمیت و خوشحالی از آمادهسازی یک غذای خوشمزه به قصد سیری و نتیجتا شادی یک مشتری که معمولی نبود ولی خاص چرا. ساندویچ مرغی که نمی‌خواستند پولش را از من بپذیرند و وقتی اصرار کردم، کمتر از قیمت اصلیش برایم حساب کردند. ماعد هفت هشت ساله، برادر کوچکتر ماجد، مرتب در جواب هر کسی و به هر درخواست مثبت یا منفی می‌گفت نوچ، و برای خودش مشغول بود به شیطنت. در یک مقطع که مشغول چیپس خوردن بود، یکی از بچه‌ها به ماعد گفت بگذار از چیپس هایت بخورم. ماعد مقاومت کرد و گفت نوچ. گفتم بگذار من هم شانسم را امتحان کنم. پرسیدم ماعد، می‌گذاری من از چیپس هایت بخورم؟ گفت نوچ، و دستم را درون پاکت چیپس، به نشانه‌ی بردار اشکالی ندارد، فرو کرد. وقتی یک چیپس بیشتر برنداشتم، اصرار کرد که نووووچ، یعنی بیشتر بردار. با خودم فکر کردم چه جالب! عبارت نوچ، می‌تواند در لحظه، دارای دو معنای متفاوت باشد. وقتی به بغلدستیش می‌گوید “نوچ”، یعنی نه. وقتی به من می‌گوید “نوچ”، یعنی بله. اسم ماعد را نوچ گذاشته بودم و طبق شواهد، خودش هم اعتراض خاصی به این اسم نشان نمی‌داد و مدام که نوچ صدایش می‌کردم، می‌خندید. از این‌که ماعد با این سن کم، آنقدر خلاقیت داشت که بدون تحصیل هیچ دانشی در خصوص پارادوکس، آن را به طرزی ماهرانه و حرفه‌ای به کار بگیرد، و از یک نشانه برای اشاره به دو ماهیت متفاوت استفاده کند، بدجور تعجب کرده بودم. با خودم می‌گفتم اگر امکانات و محیط این کودک مثل مال شهری‌ها بود، این بچه به کجا‌ها که نمی‌رسید. نهایتا که هرچه بیشتر می‌گذشت، من به هوش هیجانی و ذکاوت بالای شیب‌درازی‌ها بیشتر ایمان می‌آوردم!

بعد از گذشت اذان ظهر و روانه شدن عده‌ای به مسجد، به سمت رستوران حرکت کردم و فرید تا دم درب رستوران مرا همراهی کرد و وقتی مطمئن شد به محیط اشراف دارم، رفت شاید خانه. محمد صدیق، که در رستوران به آشنایانش کمک می‌کرد، تا من را دید، آب دستش بود زمین گذاشت، آمد جلو، سلام داد، و مرا به سمت صندوق راهنمایی کرد. یک عدد چلو مرغ و یک عدد نوشابه خنک کوچک سفارش دادم. یک زوج مسافر تهرانی که دو بچه‌ی چهار و هفت ساله به نام‌های اگر اشتباه نکنم محمد و ملیکا داشتند، مرغم را برایم به پیشنهاد خودشان از استخوان جدا و تکه تکه کردند تا من راحت باشم. غذایم که تمام شد، محمد صدیق با یک سورپرایز سر میزم ظاهر شد. هشتپای سرخ کرده، که به آن ماهی مرکب، یا به زبان محلی، انکاس هم می‌گویند. طعمی عجیب داشت مانند تمام طعم‌های عجیب و جدید غذا‌های دریایی تازه. محمد گفت این را مهمان ما هستی. گفت قرار بوده دیشب بخوری که امکانش نبود و حالا این تو و این هشتپا‌های سرخ شده‌ی منتظر خورده شدن. بعد از این‌که کلک هشتپا‌ها را کندم، رفتم پای صندوق که حساب کنم ولی نپذیرفتند و دوباره مثل هزار دفعه‌ی قبل، مرا شرمنده‌ی بخشندگیشان نمودند.

از رستوران که برگشتم به اتاق، کمی خوابیدم، دوباره روانه‌ی حمام شدم، و در حین شامپو کاری کله‌ی مبارکم، فرید داشت روی گوشیم زنگ می‌زد که به دلیل کفی بودن دست‌هام و عدم توانایی در پاسخگویی، مرتب میست کال می‌شد. از حمام که بیرون زدم، سریع کال بک کردم و زدم بیرون برای گذراندن آخرین روزم در شیب‌دراز با بچه‌های کنجکاو و مملو از شیطنتی که می‌خواستند سر رفتگی حوصلهشان و حوصله‌ام را با گشت و گذار تا شب، مرتفع کنند. کودکان و نوجوانانی که بدون اجازه بزرگتر هایشان، راهی شدند با من به سمت ساحل. در راه، به حساب من، چند عدد بستنی گرفتیم تا گرمای هوا را حتی برای لحظاتی هم که شده بود از خودمان فراری دهیم. بعد متوجه شدم که فرید برای گول زدنم کارتم را گرفته بود، در کارتخوان کشیده بود، تنها صد تومان از کارت من برای بستنی‌ها کم کرده بود، و پول بستنی‌ها را خودش حساب کرده بود. لب دریا، من و فرید و عبد الرحمان و فیصل که این آخری هفت هشت سال بیشتر نداشت، شروع کردیم به بازی‌های مختلف. من و فیصل مشغول چاله کندن در ماسه‌ها شدیم، و فرید مشغول بازی‌های گوشی من. یکی از اقوام عبد الرحمان، وقتی دید این بچه‌ی کمتر از ده سال، بدون اجازه، سر ظهر، با چند عدد همسال و یک خرس گنده‌ی غریبه، لب ساحل است، او را نهیب زد که برود خانه. حالا ما سه نفر، به دور از هیاهوی مردم، تنها و آزاد، در حال لذت بردن از ساحل و سکوت و آرامشی که با خود داشت بودیم. یک سالیتود واقعی که قبل از سفرم همیشه آرزویش را در ذهن می‌پروراندم. بعد از یکی دو ساعت، نزدیک‌های عصر، فرید پیشنهاد داد برویم یکی از جا‌های مطلوب روستا، یعنی مدرسهشان را هم ببینیم. برایم عجیب بود که این بچه، چقدر حوصله داشت که این یکی دو روز، مرا در رد شدن سالم از آن همه پستی و بلندی راهنمایی می‌کرد و حوصله اش از آهسته راه رفتنم سر نمی‌رفت. اکثر بچه‌ها یا آدم بزرگ‌های دیگری را که دیده بودم، به غیر از برادرم و یکی دو نفر از رفیق هام، همه کمی که حوصله به خرج می‌دادند، تحملشان تمام می‌شد و مرا تنها می‌گذاشتند. این بچه‌ی یازده ساله، با آن حوصله‌ی مثال زدنیش، آن روز، تمام معادلات ذهنیم در خصوص تحمل، مهربانی، و حوصله‌ی آدم‌ها را به هم زد.

درب مدرسه باز بود. کف مدرسه، یک جور‌هایی فرش نشده بود و تنها خاک بود که از زیر پایت رد می‌شد. تعجب کردم از باز بودن درب مدرسه. عده‌ی قابل توجهی آنجا حضور داشتند و مشغول فوتبال بودند. آقای سلطانی و آقای دیرستانی، معلمان آن دبستان بودند که اتفاقا از شانسم و به کمک فرید توانستم آن روز هر دویشان را ببینم. آقای دیرستانی، از روستای کناری می‌آمد و آقای سلطانی اهل اصفهان بود. با خودم گفتم آقای سلطانی؟ اصفهان؟ اینجا؟ پس از سلام و احوالپرسی گرمی که با آقای سلطانی معلم دبستان شیب‌دراز قشم داشتم، پرسیدم چرا اینجا را انتخاب کرده است؟ گفت اتفاقی جرقه اش به مغزش زده بوده. تعریف می‌کرد تنها زمانی که یک ساعت به بسته شدن سیستم نقل و انتقالات معلمان در سال مانده بود، پیشنهاد کردم جا‌های خود را برای تنوع و گسترش خدمت معلمی، عوض کنیم. می‌گفت وقتی خودم دیدم که یک جای محروم مثل شیب‌دراز قشم خواستار معلم است، منی که پنج سال بیشتر به بازنشستگیم باقی نمانده بود، تصمیم گرفتم کوچ کنم اینجا. از آقای سلطانی به خاطر این کار خیرخواهانه و مهمش تشکر کردم. به او گفتم خوب کاری کردید در این زمان آمدید. شما بیستو پنج سال تجربه‌ی معلمی را ذخیره کرده‌اید و حال می‌توانید اینجا برای بچه‌هایی که واقعا لیاقتش را دارند، نسبت به بچه شهری‌ها بیشتر احترامتان را نگه می‌دارند، و قدر زحماتتان را می‌دانند، از انبوه تجربیاتتان استفاده کنید. آقای سلطانی می‌گفت امکانات اینجا کم است. اگر امکانات بیشتر بود، بچه‌ها میتوانستند در کنکور با بالا شهری‌های کلانشهر‌ها رقابت کنند. نه کلاس‌های کنکور، نه کتاب‌های کنکور، و نه امکانات تحصیلی، به آن میزان که در شهر‌های بزرگ وجود دارد، اینجا یافت نمی‌شود. می‌گفت بچه‌های اینجا بیشتر باید بروند رشته‌های فنی که بتوانند هرچه زودتر وارد بازار کار شوند و در سردرگمی نمانند. فرید، کلاس‌ها را هم نشانم داد. اگر اشتباه نکنم، دیوار‌های مدرسه آجری، و با پلاستر یا سیمان زبر، پوشانده شده بودند. محمد فحد را نیز آنجا دیدم که با بچه‌های دیگر مشغول بازی و گفتگو بود.

از مدرسه که بیرون زدیم، تصمیم گرفتم برای اکیپ سه چهار نفره‌ای که با هم بودیم، یک خوردنی به انتخاب خودشان و به حساب خودم بخرم. از فرید قول گرفتم که این مرتبه اجازه بدهد واقعا خودم حساب کنم و قبول کرد. به بچه‌ها گفتم هرچه دوست دارید، انتخاب کنید و پولش با من. این جمله از دهانم در نیامده بود که باز حس احترامی باور نکردنی از سمتشان به طرفم جاری شد. گفتند آقا مجتبی شما هرچه گرفتید ما می‌خوریم. از من اصرار و از آن‌ها انکار برای این‌که خودشان انتخاب کنند. نهایتا که توانستم با ترفند راضیشان کنم، اتفاق وحشتناکی افتاد که فکرش را هم نمی‌کردم. بچه‌ها جک وسترن انتخاب کردند. چهار عدد جک وسترن خریدیم و زدیم بیرون. بچه‌ها جک وسترن‌ها را باز کردند و شروع کردند به نوشیدن. من هم بعد از همه، جک وسترن که نمی‌دانستم چه چیزی است را باز کردم و شروع کردم به نوشیدن. کمی که گذشت، متوجه شدم طعم این نوشیدنی، شبیه به هایپ‌های انرژی زا است. کمی بیشتر که گذشت، متوجه شدم که جک وسترن هم یک انرژی زا است. باز بیشتر که گذشت، به خاطرم آمد که انرژی زا برای زیر هجده سال ممنوع است. خوب که فکر کردم، دیدم اکیپی که همراه من بودند، همه زیر یازده سال بودند. باز هم که بیشتر فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که بچه‌ی زیر هجده سال نباید نوشیدنی انرژی زا بخورد، این‌که این بچه‌ها در آن لحظه مشغول انرژی زا خوردن بودند تقصیر من بود، و روز آخر اقامتم از ترس این‌که اتفاقی برای بچه‌ها بیفتد و بزرگتر هایشان از نتیجه‌ی عمل ناخواسته‌ی من ناراحت بشوند، به مدت چند دقیقه برایم تلخ شد. شاید زهر نسبت به تلخ، واژه‌ی دقیقتری باشد. از بچه‌ها پرسیدم شما که می‌دانستید جک وسترن برای بزرگتر‌هاست و انرژی زاست چرا این انتخاب را انجام دادید؟ گفتند چون چیپسو پفک را وقتی با والدین، اقوام، یا بزرگتر هایمان هستیم، می‌توانیم بخریم ولی جک وسترن را فقط با شما می‌شد خرید. از طرفی به خلاقیت و ذکاوتشان آفرین می‌گفتم و از طرفی به کلاه بزرگی که سرم رفته بود دست می‌کشیدم و فکر می‌کردم. خلاصه که آن لحظات گذشت و خوشبختانه هیچ اتفاقی برای کسی نیفتاد. چند عدد بستنی حصیری هم به حساب من در ادامه خریدیم و خوردیم که خیلی حال داد و گرمای هوا و گرمای استرسی که به من وارد شده بود را تا حد زیادی تعدیل کرد.

با این‌که دوست داشتم ساعات آخر اقامتم را هرچه بیشتر کنار بچه‌ها بگذرانم، به فرید گفتم که مرا به سمت منزل ببرد. راستیاتش خیلی خسته شده بودم. از صبح تا شب در آن روستای به شدت گرم و شرجی، راه رفته بودم، و به قول شخصیت دکتر فیلم جاذبه، شده بودم مانند کلاغی که یک هفته در یک سطل مانده و بو گرفته باشد. باید دوش دبشم را طبق معمول می‌گرفتم. بعد هم می‌خوابیدم تا صبح زود که قرار بود حرکت کنم به سمت اسکله و از آنجا به سمت شیراز. به منزل که رسیدم، سریع رفتم و یک بازی دومینو از ساکم بیرون آوردم و زدم بیرون. فرید را بین بچه‌هایی که هنوز دلشان نیامده بود از کنار درب ساختمانی که من در آن ساکن بودم دور بشوند پیدا کردم و دومینو را به او یادگاری دادم. قبول کرد و کلی خوشحال شد. جایی پیدا نکردم که بتوانم بازی را یادش بدهم ولی گفت خواهرانش بلدند و یادش خواهند داد. یکی از روستاییان گفت بچه‌ها خیلی با شوق و علاقه به تو نگاه می‌کنند. ما روستایی‌ها تعارفی نیستیم. اگر اذیتت نمی‌کنند، از نظر ما مانعی ندارد بچه‌ها بیایند توی اتاقت و کمی آنجا با آن‌ها باشی و بازی را یادشان بدهی. نپذیرفتم. گفتم شما لطف دارید ولی با این‌که مطمئنم بچه‌ها اذیتم نمی‌کنند، حضور حتی یکی از این بچه‌ها در محل اقامت من، منوط است به اجازه‌ی پدر، مادر، یا ولیشان. این شد که بچه‌های مشتاق به حضور در اتاقم را و نیز خودم را ناکام گذاشتم و با ناراحتی از هم خداحافظی کردیم. با خودم گفتم کاش برای بچه‌های دیگر هم یادگاری‌هایی داشتم ولی حیف که نداشتم. و خب فرید، بیشتر از همه برایم وقت گذاشته بود و از نظرم آن لحظه، بهترین تصمیم را گرفته بودم.

از فرط خستگی، ولو شدم توی رختخواب. نه دوش و نه کتاب. هیچ. فقط خواب. ناگهان قبل از این‌که چرتم کامل بشود، یادم افتاد تصفیه حساب نکرده‌ام. سریع زنگ زدم به خانم فتاحی که چند دقیقه بعد آمد به اتاقم برای تسویه. کلی بحث و جدل داشتیم به این دلیل که نمی‌خواست از من هزینه دریافت کند. نهایتا بعد از حدود یک ربع، متقاعدش کردم که هزینه را حساب کند. خودم هم مقداری به آنچه خودش گفته بود اضافه کردم و پرداختم را تکمیل نمودم. صد تومان هم پول نقد از کارتم گرفتم برای بین راه که پول نقد ممکن بود نیاز بشود. از خانم فتاحی خواستم که برای فردا صبح، هماهنگ کند یک تاکسی ساعت هفتو نیم روستا باشد که مرا تا ساعت هشت برساند اسکله قشم برای حرکت با اتوبوس به سمت شیراز یک ساعت بعد. دوباره ولو شدم توی رختخواب و دیگر هیچ نفهمیدم تا صبح.

روز نهم فروردین

صبح ساعت هفت با صدای زنگ تلفن از طرف خانم فتاحی از خواب بیدار شدم. گفت مه شدید همه جا حکمفرماست و چشم چشم را نمی‌بیند. تا یک متری هم پیدا نیست. خط دید تقریبا صفر است. هیچ ماشینی نمی‌تواند حرکت کند. اسکله هم تعطیل است.. باید صبر کنیم تا هوا کمی روشنتر بشود، خورشید بیشتر بتابد، بلکم این هوا تغییر کند. آلارم کوک کردم برای نیم ساعت بعد، و دوباره خوابیدم. ساعت هفتو نیم بیدار شدم. زنگ زدم خانم فتاحی. گفت باز هم باید صبر کنیم. هنوز هوا نامساعد است. مطمئن بودم با هر یک دقیقه صبر بیشتر، احتمال جا ماندنم از تنها اتوبوسی که آن روز می‌رفت شیراز، بیشتر و بیشتر می‌شود. با موبایل مسئول تعاونی قشم، تماس گرفتم. گفتم من احتمالا به دلیل بدی هوا نتوانم خودم را برسانم. گفت مشکلی نیست. شما تا ساعت نهو نیم وقت دارید. گفتم باز هم شاید نرسم. گفت اصلا یک کاری کنید. بیایید اسکله بندر لافت، ساعت ده آنجا باشید. گفتم ممنون و شماره راننده اتوبوس را از او گرفتم برای هماهنگی‌های بیشتر. نهایتا، تاکسی حدودا ساعت هشتو نیم راه افتاد و نیم ساعت بعد رسید به من. راه افتادیم به سمت بندر لافت. در راه، راننده می‌گفت بعضی از روستایی‌ها تنبلند و به بیکارگی می‌گذرانند با وجود این‌که اگر تلاش کنند کار هست. می‌گفت خیلی‌ها فقط به امید گردشگرانند. اول سال که پول در می‌آورند، تا آخر سال سعی می‌کنند با همان سر کنند. می‌گفت می‌شود روی قایق کار کرد. می‌گفت با هر یک قایق می‌توانیم روزانه چند تن ماهی‌های ریز را با توری شکار کنیم بفروشیم به کارخانه‌هایی که پودر ماهی برای کود گیاهی و خوراک دام فراهم می‌کنند. می‌گفت روزی پنجاه تا پانصد هزار تومان درآمد سهم کارگران قایق می‌شود و مقداری بیشتر نیز سهم صاحب قایق. تعریف می‌کرد که یک بار یکی از قایق‌ها، توانسته بود بطور شانسی و تصادفی چهار پنج تن ماهی حلوا که کیلویی هشتاد هزار تومان است شکار کند و چند میلیون تومان نصیب هر یک از کارگران و کلی بیشتر هم نصیب صاحب قایق شده بود. می‌گفت شغل کنونی مردم، صیادی، قایقرانی، اجاره منزل، و کار‌های خرده‌ای خرید و فروش است. می‌گفت قبلا قاچاق گازوئیل نیز شغل مردم بوده ولی کنار گذاشته شده است. کلی اطلاعات مفید داشت که متأسفانه من به دلیل خستگی، ادامه‌ی راه را خوابیدم و نتوانستم از آن در کمال مطلق بهره‌مند بشوم. به اسکله که رسیدیم، پیاده شدم، ساکم را به کناری گذاشتم، و زیر سایبان گمرک، نشستم و منتظر رسیدن اتوبوس شدم. خطوط تلفن بدجور شلوغ بود و یک شماره را باید هزار مرتبه می‌گرفتی تا یک مرتبه موفق به برقراری ارتباط بشوی. با دردسر بعد از یک ربع، به راننده وصل شدم و آنقدر ترافیک از قشم تا لافت زیاد بود که راننده گیر افتاده بود. حدود یک ساعت و نیم بعد، شاگرد راننده آمد پیدایم کرد، ساکم را هم از دستم گرفت، و مرا به اتوبوس رساند. شماره‌ی مربوط به جایی که ساکم در جعبه‌ی اتوبوس قرار داده شد را در جیبم گذاشتم و سوار شدم. از گرمای مرطوب هوا، حس رخوت و خوابآلودگی در تمام تنم رخنه کرده بود. رفتم توی فکر. چقدر بد شد که روستا را ترک کردم. کاش مانده بودم. کاش یک روز بیشتر مانده بودم. کاش چند ساعت بیشتر مانده بودم. نشد. نمی‌شد. آن روز یک بلیط بیشتر برای سفر از قشم به شیراز نبود. مجبور شده بودم. یک پسربچه‌ی سه ساله با لهجه‌ی غلیظ شیرازی و به شیرین زبانی هرچه تمامتر، با پدر و مادرش پشت سر من نشسته بود. آب میوه می‌خواست. جیش داشت. حوصله اش سر می‌رفت. کلا همه کاری می‌کرد و خوشحال بود. یک دختربچه هم در صندلی جلوی من نشسته بود حدودا دو ساله. پسرک برای دخترک چشمک می‌زد، و دخترک برای پسرک دست تکان می‌داد. یک نوع عشقبازی ای که چند دهه‌ای است برای بزرگتر‌ها در اماکن عمومی در ایران غیر مجاز شده است. کاری که این دو بچه می‌کردند، حسرت به دل تماشاگرانش می‌انداخت. پسرک او او می‌کرد، دخترک هم به دنبالش. دخترک می‌خندید، پسرک هم به دنبالش. پسرک صدای کلاغ در می‌آورد، دخترک هم به دنبالش. دخترک نینی نینی می‌گفت، پسرک هم به دنبالش. خلاصه که ماجرایی بودند این دو دلداده‌ای که فقط چند صندلی و آدم بزرگ مزاحم میانشان بود. که اگر نبود، حتما طور دیگری با هم می‌آمیختند. با همین افکار بود که خوابم برد. نفهمیدم چه وقت ظهر شد و چه وقت بعد از ظهر. زمانی که از خواب بیدار شدم، ساعت سه‌ی بعد از ظهر بود و چون صبحانه نخورده بودم، در حد مرگ گرسنه بودم. رفتیم داخل رستوران و من بعد از استفاده از سرویس بهداشتی، یک چلو کباب کوبیده سفارش دادم. نیم ساعت طول کشید تا آماده بشود. مثل برق خوردم و خودم را برای ادامه‌ی خواب، به اتوبوس رساندم. از روی برنامه‌ی جی پی اس موبایل، متوجه شدم اتوبوس حدود صد کیلومتر در ساعت سرعت داشت، با گاهی چهار پنج کیلومتر بالا پایین. کمی کتاب خواندم، یک فیلم را نصفه دیدم، و مجددا خوابیدم. تا نزدیک غروب که برسیم شیراز، هیچ اتفاق خاصی رخ نداد. همه‌ی ما مسافر‌ها همینطور نشسته بودیم خسته و کوفته، به خودمان برای این‌که پول و یا برنامهریزی برای سفر با پرواز نداشتیم لعنت می‌فرستادیم، و منتظر بودیم آن دوران شکنجه‌ی اتوبوسی، به پایان برسد.

اگر اشتباه نکنم، ترمینال کار اندیش پیاده شدم. پسرک سه ساله‌ی لهجه شیرازی هم با پدر و مادرش همراه تمام مسافران پیاده شدند ولی اسنپ گرفته و منتظر راننده بودند. من هم تلاش کردم به مقصد منطقه‌ی تیموری، خیابان تختی، نبش شهناز، یک اسنپ بگیرم ولی در آن خستگی هرچه جستجو کردم نشد که نشد. راهی نبود. کمتر از یکو نیم کیلومتر. شاید یکی دو هزار تومان هم کرایه اش نبود. پدر پسرک لهجه شیرازی سعی کرد کمکم کند اسنپ به مقصدم بگیرم ولی او هم در یافتن منطقه موفق نشد، اسنپش رسید، و به همراه خانواده اش رفت. از یکی از رانندگان تاکسی کرایه را پرسیدم که ده هزار تومان طلب فرمود. پنج یا شاید هم شش تا هفت برابر قیمت اصلی. آنقدر خسته بودم که اصفهانی بازی در نیاوردم و سوار همان تاکسی گزاف ده هزار تومانی شدم. بالاخره به قول ما لنجانی‌ها، بره‌کُشان این‌ها هم همین شب عید است و دیگر هیچ. البته شیراز کلا شهریست گردشگری، ولی عید حال و هوا و پول‌های باد آورده‌ی خاص خودش را دارد. خلاصه که دم یک مهمان پذیر پیاده شدم. راننده رفت بالا و گفت یک آدمیست بدبخت و بیچاره. بینوا نابیناست. گناه دارد. ثواب کنید راهش بدهید. جایش بدهید. طرف دادو بیداد کرد که نه. ما اصلا جا نداریم. مسئولیتش را قبول نمی‌کنیم. این یک طوریش بشود ما بیچاره می‌شویم. هزار دردسر و بدبختی دارد. سریع، با ساکم پریدم رفتم از پله‌ها بالا و با صاحب مسافرخانه دست دادم و شروع کردم به گپ و گفت و بگو بخند با او، بعد هم گفتم اشکالی ندارد. شما بگذار من یک ربع اینجا استراحت کنم، اگر دیدی من مزاحمم، خودم با پای خودم می‌روم. من نه بدبختم و نه از کار افتاده و بینوا. من عصا دارم و با این عصا کل شیراز که چه عرض کنم، کل دنیا را زیرو رو می‌کنم. غصه‌ی هیچ چیز را نخور. اصلا شبی چند؟ من شب اولم را همین حالا حساب می‌کنم. این هم کارت شناساییم. این هم کارت بانکیم. فقط بی‌زحمت آن کلید را بده من بروم کمی دراز بکشم که هلاک شدم. صاحب مسافرخانه تا مرا به این شاد و شنگولی و زبر و زبلی دید، گفت قدمت روی چشم. من اولش که توی ماشین بودی و ندیده بودمت، با تصویری که راننده از تو ساخت، فکر کردم یک سالمندی هستی که مشکل بینایی و حرکتی داری و کسی باید از تو نگهداری و مراقبت کند. حالا که می‌بینم ماشا الله جوان و پر جنب و جوشی، هرچه خواستی بمانی، هیچ مشکلی نیست. یک حسن آقا هم بود که خدمات مسافرخانه را بر عهده داشت. کلید را داد دستم و مرا راهنمایی کرد به سمت اتاق سه تخته‌ای که دو تاش از من زیاد بود. جای تک تک چیز‌ها از جمله: کلید‌های لامپ، پریز‌ها، چوب‌لباسی، این‌که اتاقم چندمین اتاق است، یخچال، تلویزیون، محل تخت‌ها، جا کفشی، سطل زباله، سرویس بهداشتی، و حمام را از او پرسیدم، درب را از داخل قفل کردم، و کمی دراز کشیدم. بعد پریدم پایین، از فست فودی روبروی مسافرخانه، یک هات داگ پنیری یازده هزار تومانی که طولش شاید بیشتر از نیم متر بود خریدم که دو سه لقمه‌ی آخرش را نتوانستم بخورم و تسلیم شدم. ساندویچ عالی ای بود. پر از پنیر. پر از مخلفات. پر از سس. نانش تازه و شدیدا داغ. واقعا چسبید. بعد برگشتم اتاق و گوشی را گذاشتم روی سایلنت، زدمش توی شارژ، کمی کتاب خواندم، و رفتم که رفتم به خوابی عمیق تا فردا صبح.

روز دهم فروردین

از خواب که بیدار شدم، گرسنه بودم مثل خود خرس. نمی‌دانم این فست فود چه حکایتی دارد که موقع خوردنش، سیر می‌شوی و نمی‌توانی به پایانش برسانی، و دو سه ساعت بعد، مثل خود خرس گرسنه می‌شوی. خلاصه که حقم بود. تا من باشم و دیگر در حین خستگی، آشغال فود نخورم. مانده بودم حالا صبحانه از کجا بیاورم. دلم بدجور ضعف می‌رفت، خصوصا که بوی املت، نیمرو، پوره، و غذا‌های مشابه، توی سرسرای مهمانپذیر راه افتاده بود. صدای قابلمه‌ها، ماهیتابه‌ها، سرخ شدن چیز‌هایی در روغن، و بوی پیاز داغ، داشت دهن غریزه‌هام را سرویس می‌کرد. من که نه ظرفی داشتم، نه روغنی، و نه مواد غذایی. حتما این خانواده‌ها، یک پدر دلسوز داشتند که شب قبل رفته بوده همه‌ی مایحتاج صبحانه را خریده و حالا مادر دلسوز خانواده مشغول طبخ است. فایده نداشت. هر چه قدر به این حس‌ها و مسائل پیرامونی بیشتر فکر می‌کردم، در عین این‌که چیزی عایدم نمی‌شد، گرسنگیم شدتی بیشتر می‌گرفت، خصوصا که بوی چایی تازه نیز به بو‌های مختلف سالن اضافه شد و از زیر در، با دوستانش سرکی هم به اتاق من کشید. ریش‌هایم را سه تیغ کردم، یک دوش گرفتم، و بعد از پوشیدن لباس‌های تمیز، بادی اسپلش و ادکلن، روانه شدم به سمت چهارراه. خوشبختانه، مهمانپذیری که گرفته بودم به چهارراه و قهوهخانه نزدیک بود. بعد از بو کشیدن به سان سگ‌های گرسنه، قهوهخانه را یافتم و رفتم داخل. یک بشقاب نان و پنیر و خیار و گوجه به همراه دو عدد چایی به قیمت فقط و فقط شش هزار تومان سفارش دادم، زدم به رگ، و آمدم بیرون. از داروخانه‌ی بغلی، یک ورقه بیستایی قرص ضد اسهال برای احتیاط مسیر برگشت خریدم، به همراه یک چیز دیگر که اینجا جای گفتنش نیست. اصلا همین که جای گفتنش نیست را هم شاید نباید می‌نوشتم که ذهن هر کس بر طبق شناخت نسبی ای که از من دارد و ندارد و با توجه به دانشی که از جهان پیرامون تا این لحظه جذب کرده است، به بیراهه برود و سردرگم بشود. بگذریم. خلاصه که هوای شیراز همراه با نسیم مطلوب صبحگاهی ولی گرم بود. از سوپر‌مارکت هم چیز‌هایی خریدم که باز بگذاریدشان آن گوشه‌ی ابهام آلود ذهنتان. برگشتم به سمت مهمانپذیر. آن موقع هیچ جا نمی‌شد بروی. هوا داغ بود و من از داغی متنفر بودم. البته محض اطلاعتان هنوز هم هستم. خلاصه که در اتاقم، گوشی و ماشین سه تیغ ریش تراش را زدم به شارژ، شروع کردم به کتاب خواندن، و سعی کردم به بیهودگی بگذرانم. خیلی حال می‌داد بتوانی در مقطعی بیخیال و بیکار باشی و بدانی بعدا دوباره کار و پول برایت خواهد بود. مجددا زنگ زدم به برادرزاده و دوستانیم که وعده‌ی اقامت به شیراز را به من داده بودند. یکی خاموش بود، یکی در دسترس نبود، یکی هم پاسخ نداد. خدا را شکر کردم که پسر خوشتیپ و زرنگی بودم، جام را قبل از هر چیز رزرو کرده بودم، و نگذاشته بودم بی‌برنامگیم که به دلیل بی‌برنامگی دیگران به وجود آمده بود، سفر را زهرمارم کند. دقیقا همان زمان بود که به خودم یک آفرین مشتی گفتم، به روی خودم لبخند زدم، توی خودم از خودم ذوق مرگ شدم، و عشقی که طی سی سال به خودم داشتم، باز هم بیشتر شد. مجتبی، یک بهمنی خودشیفته‌ی نارسیسیست!

ظهر، یک فلاکس چایی با قند از حسن خریدم به پنج هزار تومان. یکی دو لیوان چایی قبل از غذا خوردم، و یکی دو لیوان چایی بعد از غذا. ناهارم زرشک پلو با مرغ بود که حسن زحمت خریدش را برایم کشید. عصر که شد، بعد از یک استراحت بعد از ظهره، سه تیغ کنان، رفتم به سمت لباس پوشی، ادکلن دوشی، و سوار شدن در یک اسنپ به سمت پارک آزادی از طریق گوشی. پارک آزادی، از معدود مکان‌های شیراز است که با آن، سالیان سال است خاطره دارم. از کودکیم تا بزرگسالیم، خیلی اتفاق‌ها توی این پارک برایم افتاده است، اکثرشان شیرین، بعضی هاشان تلخ، ولی همه به یاد ماندنی. یک غرفه برای کودکان بود برای این‌که بیایند، نقاشی بکشند، موسیقی دینی بگوشند، هدیه بگیرند، و در یک فضای شاد دینی وقت بگذرانند. گویا سپاه ترتیب احداث این غرفه را داده بود چرا که یک سرباز سپاهی وقتی دید با عصایم توی پارک سرگردانم، مرا به سمت یک صندلی برای نشستن هدایت کرد تا بتوانم با خیال راحت، در پارک کتاب بخوانم. هدفون‌ها را که تا ته اعماق گوشم فرو کردم، صدای بیرون به زحمت به گوشم می‌رسید و وقتی کتاب صوتی را پخش نمودم، صدای بیرون که خیلی هم بلند بود به کلی محو شد. یکی دو ساعت همینطور گذشت تا من خسته شدم. عصایم را برداشتم و شروع کردم به قدم زدن در پارک. سیگار بود، شکلات داغ بود، ذرت مکزیکی بود، کباب و فست فود بود، و کلا برخی از چیز‌هایی که می‌شد با آنها بساط عیش و شادیت را به نحوی فراهم کنی، موجود بود. کافی بود خودت زیادی کنجکاو باشی یا از یک چشمدار کمک بگیری تا از همهشان اطلاع، و به همهشان دسترسی پیدا می‌کردی. من هم از برخی از آن چیز‌هایی که موجود بودند استفاده کردم و نهایتا روانه شدم به سمت شهر بازی ای که صدای جیغ و داد مردم بدجوری طمع انداخته بود به دلم و هوس به روانم. اواسط راه شهر بازی که با مرزنما‌های صوتی مشغول پیدا کردنش بودم، متوجه شدم که دستشویی دارم، البته شماره یک. از یکی دو نفر رهگذر کروکی گرفتم، راهم را کج کردم به سمت دستشویی، و بعد از حدود پانزده دقیقه‌ای که در صف شلوغ معتل شدم، به زیارت حضرت کاسه توالت نایل گشتم. خب. حالا نوبت شهر بازی بود. رفتم و رفتم تا به زحمت بلیط فروشی را پیدا کردم. دکهدار گفت بشقاب پرنده داریم، گفتم میخواهم. گفت کشتی داریم، گفتم نمیخواهم. گفت راستی تاب هیجانی هم داریم، گفتم این یکی را میخواهم. نهایتا کارتم را کشید و وقتی پرسید رمزتان، گفتم خودم رمزم را می‌زنم. دستگاه کارتخوان را کشیدم جلو، از روی برجستگیش عدد پنج پایه تایپم را پیدا، و رمزم را سریع که دیده نشود، وارد کردم. حالا من بودم و دو بلیط در دستم. از هر کسی می‌پرسیدم تاب کجاست، جواب نمی‌داد. به زحمت صف بشقاب پرنده را میان هیاهوی مردم، موزیک‌های غرفه‌های مختلف، و موزیک‌های ریمیکس شده‌ی بلند صدایی که از باند‌های خود شهر بازی پخش می‌شد، یافتم و جلو و جلوتر رفتم تا به ورودی رسیدم و روی یک صندلی جای گرفتم. عصایم را هم دادم مسئول دستگاه برایم نگه دارد. هیجانش قابل گفتن نیست تا سوار نشوید و خب من هم بعد از بسته شدن کمربندم، و راه افتادن دستگاه، با موزیک ریمیکس شده و داد و هوار اطرافیانم، از چرخش بی‌رحمانه‌ی صندلیم به وجد آمدم، کمی دست و جیغ و هورا کشیدم، و لذت مبسوط را از آن وسیله‌ی بازی بردم. بعدا که پیاده شدم، رفتم توی صفی که به خیالم صف تاب بود. یک ده دقیقه‌ای که خوب معتل شدم، به ورودی رسیدم و تازه فهمیدم دوباره و البته این دفعه اشتباهی آمده بودم توی همان صف قبلی بشقاب پرنده. دو تا فحش دادم، یک تف انداختم، و پس از ارسال دو عدد لعنت، از میان شلوغی صف، برگشتم. صف تاب را با هزار پرسش و پاسخ، هزار کروکی درست و اشتباه، مرزنما‌های صوتی و بویایی و سنگفرشی، پیدا کردم و ایستادم تا پس از معتلی رسیدم به ورودی. روی یک صندلی جای گرفتم، و کمربندم را هنوز نبسته بودم که مسئول دستگاه آمد گفت تو نابینایی نمی‌توانی سوار بشوی. می‌افتی می‌میری یک چیزیت می‌شود. گفتم سلام. خسته نباشی. خیلی چاکرم. من مشتری سال قبلت هستم. تا به حال هزار بار بدتر از این هاش را سوار شده‌ام. تازه می‌خواهم لونا پارک هم بروم. کمی خندیدیم و بعد از محکم کردن کمربندم، عصایم را گرفت که نگه دارد. تاب هم هیجان خاص خود را با موزیک ریمیکس شده داشت، ولی نه به اندازه‌ی آن بشقاب پرنده. کشتی هم چون مطمئن بودم هیجانش باید خیلی کمتر از آن دو باشد نگرفتم. خلاصه که پیاده شدم، کمی راه رفتم، و تصمیم گرفتم برگردم مهمانپذیر.

روز یازدهم فروردین

خودم هم نمی‌دانم دقیقا از ساعت سه و چهار بعد از ظهر تا یک نصفه شب چه غلطی کرده بودم که آن همه زمان گذشته بود، تند و زود هم گذشته بود، ولی هیچ چیز از چگونگی سپری شدن زمانم به خاطرم نمانده بود. توی فست فود روبروی محل اقامتم که هنوز باز بود و آهنگ‌های دیسک هاوس دهه‌ی هفتادی از باند هاش پخش می‌شد، ملت داشتند از این و از آن می‌حرفیدند. وارد شدم با سفارش یک همبرگری که صاحب مغازه قول داد کمتر از پنج شش دقیقه برایم آماده کند و همان هم شد. خورده و نخورده، پریدم توی مهمانپذیر، با آقای معصومی مسئولش کمی بگو بخند کردم، و به سمت اتاقم روانه شدم برای خوابی پر از رویا‌های خوش خط و خال.

صبح، ساعت هشت بیدار شدم، دوش گرفتم، لباس‌های تمیزتر پوشیدم، رفتم سر چهارراه یک املت خوشمزه با دو عدد چایی خوردم، برگشتم، ساکم را از محل اقامتم برداشتم، تختم را آنکارد کردم، یک کار دیگر هم کردم، اتاقم را تحویل دادم، کارت شناسایی گرو گذاشته شده‌ام را پس گرفتم، و با یک اسنپ، حرکت کردم به سمت ترمینال کار اندیش، بلیطم را از تعاونی گرفتم، سوار اتوبوس شدم، و راه افتادم به سمت اصفهان.

این شد که سفرم پایان پیدا کرد با شیرینی‌ها و تلخی‌ها، دلبستگی‌ها و دلتنگی‌ها، راحتی‌ها و سختی‌ها، و تمام فراز و فرود‌هایی که هر سفر می‌تواند داشته باشد. یک عالم تجربه کسب کردم، یک عالم خاطره فاتح شدم، و یک عالم انرژی جذب نمودم. یاد گرفتم همیشه همه چیز با خودم ببرم، ساک مناسب داشته باشم، به امید دیگران نباشم، از قبل برنامه ریزی داشته باشم، بیشتر تحقیق کنم، بیشتر پول ببرم، هر جا که می‌روم را روی نقشه ماهواره‌ای علامت بزنم، با همه با لبخند برخورد کنم، خشمم و احساساتم را کنترل کنم، محدودیت‌های نابینایی را بپذیرم ولی برای خودم از نابینایی بهانه‌ای به منظور تنبلی نسازم.

بعد از سفر

بعد از سفر، اخبار زیاد جالبی به دستم نرسید. این‌که یکی از شغل‌هام شاید به دلیل کیفیت کارم شاید عدم بشود، و این‌که احتمال تعدیل از آن یکی شغلم نیز امکان رخ دادن دارد، و نتیجه‌ی تمام این تغییرات و تحولات، در صورتی که هیچ اقدامی انجام ندهم، منجر به بیکاری و بی‌پولی و عدم استقلال مالی من خواهد شد، به همراه تمام نگرانی‌هایی که از چگونگی برنامه ریزی و حرکت به سمت جلو در ادامه برایم پیش آمد، به من یاد داد که هر فرازی فرودی دارد، هر سفری شاید بازگشتی، و امکان این‌که خوشگذرانی‌های آنی از توی دقیقا دماغت در بیاید، هیچ وقت غیر ممکن نیست. اما با همه‌ی اوصاف، به توانایی‌های خودم شک ندارم، انسانی نیستم که در لحظه و با تغییراتی منفی هر چند بزرگ باشند از کوره در بروم، و مطمئنم راهم را به سمت آینده همانطور که تا به حال عمل نموده‌ام، هموار خواهم ساخت. اگر یکی از مشاغلم پرید، اگر شغل کنونیم نیز احتمال پرش دارد، اگر وقتی خسته از شیراز رسیدم ترمینال کاوه‌ی اصفهان و راننده‌ی اسنپی وقتی دید پولش را آنلاین و نه نقدی پرداخت کرده‌ام وسط اتوبان از ماشینش پیاده‌ام کرد، اگر تنها روی پای خودم ایستاده‌ام و از کسی انتظاری ندارم و این مسئله کار را بر من سخت می‌کند،
چو می‌گذرد غمی نیست.
هرچه پیش آید خوش آید.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم،

موجیم که آسودگیِ ما، عدمِ ماست.

بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی

۲۶ دیدگاه دربارهٔ «سفرنامه‌ی یک نابینای تنها به یزد قشم و شیراز در نوروز 97»

سلام.
کویرنوردی با ماشین رو که با هم تجربه کردیم. تازه کلی ماشینمون گیر کرد. فقط حیف که عباس خونه رو فروخت و دیگه مکان پرید خخخ.
تو شیبدراز هم کلی ماهی و میگو خوردی که از گلوت پایین نره چون من نبودم.
تو شیراز هم باید بگی از داروخونه چی خریدی وگرنه خودم حدسیاتم رو مینویسم برات شر میشه خخخ.
در کل خیلی حال کرده بودیا!
میگم چرا هرچی دعوتش میکنی اصلاً عین خیالشم نیست! نگو جاهای دیگه بیشتر داره بهش خوش میگذره.
با همین فرمون لذت ببر از زندگی.

سلام مجتبی. نمیدونم چی بگم؟
فکر کنم بهتر اینه که همون‌طوری که گفتی سکوت کنم.
چون جملات خوبی بلد نیستم تا عالی بودن این خاطرات و نوشته گرمتو بازگو کنم.
اجازه بده قبل از سکوت این رو بگم. فک ماهور پیاده شد.
اما، به درک. کارش همینه مگه نه؟

سلام.
آخیشششش تمومش کردم.
واقعا سفر خیلی خوبی بودا.به من که خیلی خوش گذشت. با این که به صورت واقعی تجربش نکردم ولی خیلی خوب بود.
با اینکه عید مزخرفی داشتم. عید من اینطوری گذشت.
۳روز اول دید و بازدید که از بیست تاش شاید حوصله و عشقم میکشید و میرفتم و از چهارم برنامم شده بود.مدرسه,خونه,درس و repeat egain
بابت نوشتن این سفر نامه ناصر خسرویی هم خسته نباشین

سلام مدیر. طبق معمول بخش بخش خوندم و بخش بخش تمامش رو تحلیل نوشتم. شده بود۱طومار. فقط مونده بود کپی پیستش. ولی دم آخر دیدم حس فرستادنش نیست. شکلک۱فرعی از فرعی های دیوونگی های خودم و شکلک خوش شانسی واسه تو. فقط اینکه حسابی۲۰نوشته بودی. دلواپس فرودها هم نباش. هرچی بخواد بشه میشه و زمانش که برسه باهاش رو در رو میشیم. ایشالا باز هم واست از این تجربه ها و از هر مدل تجربه های شاد که دلت می خواد پیش بیاد!
همیشه شاد باشی!

سلام
هرچند هنوز همش و نشنیدم اما ازاونچه که از اول و آخر سفرنامه شنیدم متوجه شدم باید نوشته ی تروتمیز و جالبی باشه
یکی از دلایلش هم اینه که ازاین سبک نوشتن خوشم میاد اینشکلی نوشته شکیلتر میشه
یکی دو نفر دیگه هم در محله به همین صورت مینویسن نظیر خانم جوادیان که باعث میشه نوشتشون جذاب و خوندنی شه

با درود بسیار عالی بود خییلیی لذت بردم استقلال که حرف نداره ولی تنهایی سفر کردن به نظرم زیاد حال نمیده هرچند که وسوسه شدم که تجربه اش کنم خوبه که مثل ی بینا کار میکنی وقت کار کار میکنی و وقت تفریح دنبال عشق و حال خلاصه که دمت گرمه

چهارشنبه وقتی پستو دیدم گفتم اوووووووووووو! برو آمو! کی این همه رو حوصله میکنه بخونه!
ولی امروز تو اداره وسط تلفنا خوندمش!
میگم به نظرت چرا یکی به این ای اسپیک یاد نداده تلفنا غلطه و نباید طوری خونده بشه که کسی فکر کنه ترکیب درستیه؟!
راستی یادت رفت بگی تو تیمتاکم چند باری اومدی!
همچین میگه کتااااااااب میخونم هر کی ندونه فکر میکنه با کتاب زاده شده، زندگی میکند و با کتاب خواهد مرد خخخخخخخخخ!

سلام. آفرین، اون قدر جذاب بود که منِ بیگانه با مطالعه، غرق در خوندنش شدم. کاملِ کامل. درود به این همه همت و استقامت، به این همه حال و حوصله و ذوق نگارش. فقط یه مسأله. تو لیست وسایلی که با خودتون برده بودین سفره ی یه بار مصرف و اسپری ضد حشره بود اما تو متن نوشته بودین از اینکه اینا رو به همراه ندارین ناراحتین.
مواظب باشین چون خدا نکرده یه روز ممکنه یکی از همین بچه ها که گوشیتون رو دستشون میدین واسه بازی ناتو از آب در اومدن و تو این گرونی دلار هزینه ی خرید یه گوشی رو انداختن گردنتون ها. این منطقِ پاک و معصوم بودنِ بچه ها هر جایی جوابگو نیست. خوش باشین تا جایی که امکان داره.

مجتبی در یک ماراتن سخت خوندمش. فردا امتحان میان ترم دارم. من فکر میکنم اگر چه خیلی از محدودیت ها دولت و جامعه بر سر راه ما گذاشته اما بیشتر مشکلاتی که ما نابینایان داریم ناشی از اینه که جرات سفر کردن رو نداریم جرات حرکت کردن رو نداریم و این جرات را در ما کشته اند! خیلی از بچه ها در حد و اندازه تو هستند پس چرا مثل مجتبی حرکت نمیکنند لذت نمیبرند جست و جو نمیکنند! این نشون میده که یه جاهایی هم خودمان هم مقصریم و جرات نداریم!

با سلام خدمت شما خانندهگان و آقای خادمی. اقداماتی که شما برای بچه های نابینا انجام داده و میدهید قابل تحسین و تقدیر است. از جمله هنگامی که شنیدم تیمتاک را برای رشد و شکوفایی بچه ها و گل شدن شکوفه های استعداد دانش آموزان بنا نمودید آنقدر خوش حال شدم که خدا گواه است در حدود ۳ روز نه لب به غذا زده و نه از ذوق در این سه روز خواب به چشمانم آمد. ولی چیزی که درخور تءسف هست و اگر هم آن چیز را خدمت مبارکتان عرذ کنم شاید غرورتان به جوش آمده و با دشنام در دلتان پذیراییم نمایید این هست که اگر حمل بر ناراحتیتان نمیشود اخلاقتان هست که به نظر این حقیر بچه های قدیمی را از شما دفع نموده است. از جمله خود من که با وجود دوست داشتن تیمتاک و بودن با بچه ها واغعا زده شده عطایش را بر لقایش ترجیح دادم. به امید اخلاق خوش برای شما و هرچه بیشتر جمع شدن ما با هم.

دیدگاهتان را بنویسید