خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای ستاره فصل سوم

دو سه شب بعد از اون روز که مثل بچه ی آدم نشستیم به حرف زدن سر شام ازم پرسید خب میخوای تو چه رشته ای ادامه تحصیل بدی؟؟!!

شونه ای بالا انداختم.

راستش هیچوقت به ادامه تحصیل فکر نکرده بودم.

بعد از گرفتن دیپلم هرچی بابک گفت ادامه بده گفتم به فرض که دکترام رو هم گرفتم خب بعدش چکار کنم!!!

بهنام منتظر چشم به من دوخته بود.

گفتم رشته مشته رو بیخیال رشته ی مورد علاقم ماکارونیه ولی رشته درسی واسم مهم نیست هرچی که باشه و بشه باهاش سرگرم بشم واسم کافیه.

با تعجب نگاهی به من انداخت و پرسید یادمه که بعد از دادن جواب مثبت وقتی دلیلشو ازت پرسیدم گفتی میخوام ادامه تحصیل بدم و اینجا امکانش واسم نیست.

وای که بمیرم من که با دست خودم دروغم رو رو کردم.

راسته میگن ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه

راستی ماه بود یا خورشید.

بیخیال ماه و خورشید اون شدم و سریع رفتم سراغ جمع و جور کردن اون آشی که خودم پخشش کرده بودمش رو زمین.

سریع گفتم الآنم میگم میخوام ادامه تحصیل بدم. و از اول هم عاشق پزشکی بودم.

مگه یادت رفته مدارکم رو هم به انگلیسی ترجمه کردم. و تازشم رشته دبیرستانم تجربی بود.

اگه دروغ حُناق بود بدون شک تا اونجا هم زیادی گفته بودم و باید میاومد بیخ گلوم و خفم میکرد. ولی خوشبختانه دروغ نه حُناق بود که بیخ گلوم بشینه نه ماست بود که رو لبم بمونه.
پس میتونستم با خیال راحت تا جایی که میتونم به دروغام ادامه بدم.
وجدانم رو هم یه جوری ساکتش میکردم
درسته بهنام صادقانه بهم گفته بود برای چی میخواد با من ازدواج کنه.
ولی من باید چی میگفتم باید میگفتم بخاطر آزار دادن عمم این کار رو میکنم.

شاید میبایستی میگفتم ولی نگفتم و تو اون زمان هم نه وقت گفتنش بود نه من میخواستم که بگم.

من رفتم تجربی چون همه ی دوستام رفته بودن تجربی.
البته خداییش درسم اگرچه به قول عزیز جان خدا پسندانه نمیخوندم ولی بد نبود.

بهنام باز نگاهی به من انداخت و لبخندی زد.

مدتی که نگاهم کرد گفتم.

آدم ندیدی.

راحت گفت چرا ولی آدم دروغگو که دروغش رو صورتش نقش بیفته رو ندیدم.

تکیمو دادم به صندلی و دستامو رو سینه به هم قلاب کردم و با بیخیالی گفتم.

بفرما اینقده نگاه کن تا چشت دراد

اونم با خنده سرشو انداخت پایین و گفت.

دختر عمرا نمیتونی از پس پزشکی بربیایی پس یه رشته دیگه رو انتخاب کن.

با لجبازی گفتم میتونم خیلی خوب هم میتونم بیخودی ته دلمو خالی نکن که نمیتونی. مگه بقیه که دکتر شدن از آسمون نازل شدن تا دکتر بشن. یا از تو شکم مادرشون دکتر به دنیا اومدن

گفت نه ولی این یکی با گروه خونی تو اصلا جور نیست.

با بیخیالی گفتم تو نگران نباش جور هم نباشه خودم جورش میکنم.

با گفتن هر جور راحتی از جاش بلند شد و رفت دو تا چایی ریخت. و برگشت.

پرسیدم راستی رشته خودت چیه؟؟؟

خنده دار بود. من حتی نمیدونستم رشته تحصیلی همسرم چیه.

جواب خودم رو دادم همسر نه هم خونه و به من ربط نداشته که بخوام بدونم.

حالا که بحث ادامه تحصیل من پیش اومده کنجکاوم که بدونم رشتش چیه.

با اجازتون پزشکی

سریع گفتم آها پس بگو دردت چیه، تو حسودی میکنی که بیام پزشکی و نمراتم از تو بهتر بشه.

با تعجب نگاهم کرد بعد گفت

حقا که دیوونه هستی.

خودم هم موافق بودم. وگرنه من رو چه به این غلطا.! من یکی جلوم عطسه کنه تا جایی که بشه سعی میکنم ازش دور بشم که نکنه مریض باشه و منم مریض بشم. حالا داشتم با پایه خودم میرفتم وسط ویروس ها و مریضی ها.

یاد عمه افتادم وای که اگه میشنید من دکتر شدم.

تنها همین فکر کافی بود که عزمم رو جزم کنم و تا رسیدن به مدرک پزشکی جلو برم. حتی اگه هزار تا درد بی درمون هم اون وسط بگیرم.

با تکون دست بهنام به خودم اومدم.

خانم دکتر چاییتون سرد شد لطفا از رویا خارج شید و به این چایی بخت برگشته رحم کنید و بهش افتخار بدید و میلش کنید.

ازش پرسیدم خیلی از من جلو هستی.

جواب داد نه تازه درخواست دادم هنوز جواب پذیرش بهم نرسیده.

فردای اون روز منم کارامو کردم و نشستم به انتظار رسیدن جواب پذیرش.

به بهنام گفته بودم تا جواب نیاد من فروشگاه نمیام.

تازه ناهار خورده بودم و داشتم بی هدف تو اینترنت میگشتم که پروانه خواهرم آنلاین شد. سریع بهش تو اسکایپ زنگ زدم.

جواب داد با دیدن چهرش دلم واسه آغوش مهربانش پر کشید آغوشی که بوی مامان رو برام داشت. و همیشه مادر دوم بود برام و بقول خود عزیز پروانه و بابک من رو بزرگ کرده بودن.

اینجور که شنیدم بچه گی هام هم زیادی تخس بودم و اگه ولم میکردن یه دست گل به آب میدادم بخاطر همین یا پروانه مراقبم بوده یا بابک

و همین چیزا باعث شده بود اون دوتا برام فراتر از خواهر و برادر باشن حتی وقتی بزرگ شدم اون دوتا رو دوست خودم میدونستم جز تو بحث ازدواجم برای بقیه مشکلات زندگیم با اونا مشورت میکردم و همیشه هم اون دو تا واسم یه راه حل پیدا میکردن.

بعد از سلام و احوال پرسی که چند دقیقه طول کشید ازش پرسیدم عزیز خونست؟؟؟

گفت نه خونه خاله ملوک مادر شوهر جناب عالیه. عین همیشه دارن واسه امشب حلوا درست میکنن.

با تعجب پرسیدم یعنی امشب شب جمعست.

خندید.

خواهر ما رو باش تقویمشم نامیزون شده.

حالا از این چیزا بگذریم واسه عروسی بابک و فرزانه برمیگردی دیگه.

خدا من رو ببخشه که اینقده مشغول بودم یادم رفته بود به بابک زنگ بزنم.

پرسیدم کی هست حالا این عروسی؟؟

جواب داد تو تابستونه.

گفتم حتما میام مگه چندتا بابک دارم که عروسیش نرم.

و بعد پرسیدم چطور عمه خانم افتخار غلامی رو به بابک پیشکش کرده.

پروانه گفت:

راستش عمه خانم مریضه و میگه تو خواب عباس آقا شوهرشو دیده که بهش گفته منتظرشه.

خندیدم با صدای بلند خندیدم.

پروانه با تعجب نگاهم کرد. بعد پرسید

چته حالت خوبه؟؟؟

به زور جلو خودمو گرفتم و گفتم:

عباس آقای بیچاره رو عمه خودش زجر کش کرد. پس باید خیلی بیکار باشه که بخواد اون دنیا هم چشم به راه عمه باشه تا اونجا هم آزارش بده. هرچند عمه خانمی که من میشناسم هفت تا جون داره و هنوز یکیشم تقدیم نکرده. اون همه خانواده رو پیشاپیش میفرسته همون جایی که عباس آقا رو فرستاد بعد اگه خودش خواست و هوس کرد میاد.

پروانه اخمی کرد و گفت بسه بسه خجالت بکش اولا مرگ و زندگی دست خداست دوما اون هرچی باشه عمه ماست. تازشم گفته میخواد یه جوری از تو حلالیت بخواد.

این یکی برام عجیبتر از همه بود و تیر آخر بود برای گرفتن استقامتم جلو اشکام

اشکام سیل آسا جاری شدن و میان گریه گفتم هرگز نمیبخشمش هرگز.

مدتی گریه کردم تا کمی آروم شدم

پروانه پرسید ستاره اون جوری که تو گفتی حس میکنم از زندگیت راضی نیستی

با تعجب پرسیدم مگه من چی گفتم که تو اینجوری حس میکنی.

برعکس بهنام خیلی هم خوب و مهربونه.

پروانه گفت:

از اینکه بهنام خوب و آقاست شکی ندارم ولی نمیدونم چرا حس میکنم تو زندگیت خوب نیست.

میخواستم حقیقت رو بگم. ولی نه جرأتشو داشتم نه میخواستم اون رو نگران کنم.

شروع کردم به مسخره بازی و از خودش شوهرش و کی بچش به دنیا میاد اینقده سوال کردم که ذهنش منحرف شد.

و در آخر خبر اینکه به زودی میرم دانشگاه و رشته ای که انتخاب کردم رو بهش گفتم.

بیچاره اونم باورش نمیشد که من برم پزشکی ولی خب عین همیشه تشویقم کرد و کلی سفارش های مادرانش.

میخواستیم خداحافظی کنیم که عزیز هم برگشت.

خاله ملوک هم همراهش بود.

کلی با اونا هم حرف زدم و بعد خداحافظی کردم.

سبک شده بودم.

یه دفعه هوس حلوا کردم.

خوشبختانه وسایلشو داشتم پس دست به کار شدم.

میدونستم بهنام هم دوست داره.

خیلی زود بوی حلوا پیچید تو خونه.

یادش بخیر خونه که بودم وقت حلوا پختن اینقده باید صلوات میفرستادیم که گاهی همراه فرآنک از جمع خارج میشدیم.

خاله ملوک عقیده داشت وقت حلوا پختن از اول تا کشیدنش باید صلوات فرستاد.

گذشته و ایران عین یه فیلم سینمایی از جلو چشمام رژه رفت.

همیشه فکر کردن به خاطرات گذشته برام لذت داشت، هرچند گاهی نمکی هم رو زخمام پاشیده میشد.

خونمون شهر ری بود.

وضعیت مالی مناسبی داشتیم و بقول بابام نه اونقده بالا بودیم که دست کسی بهمون نرسه نه اونقده پایین که زیر پا له بشیم و کسی نبینتمون.

بابام تو انقلاب یه کتاب فروشی داشت و همیشه هم یه عالمه کتاب تو خونه داشتیم.

اهالی کوچمون همه با هم صمیمی و یه رنگ بودن.

تو شادی و غم همه کنار هم بودن، از شادی هم شاد و از ناراحتی هم غمگین.

نمیتونم بگم دعوا و قهر و آشتی نبود، بود ولی، بقیه اجازه نمیدادن قهر ها چند روز بیشتر ادامه پیدا کنه و با سلام و صلوات دعواها ختم بخیر میشد.

پدرم قبل از ازدواج با مادرم یه زن دیگه داشت که سر زا میره و از خودش بابک و پروانه رو یادگار میزاره.

خاله ملوک خاله واقعی بابک و پروانه وقتی زندگی آشفته بابام و بچه های خواهرشو میبینه با کمک مامانی (مادر پدرم) هرجوری هست بابامو راضی می کنن که دوباره ازدواج کنه.

و وقتی بابام راضی میشه اون دو تا دست بکار میشن و دختر حاج آقا شریفی یکی از معتمدین محله رو در نظر میگیرن و دوتایی میرن با مادرش حرف میزنن.

اونم بعد از مشورت با شوهرش و گرفتن رضایت دخترش که مادر من باشه بهشون جواب میده.

قبل از عید خاله ملوک میره و به مادرم التماس میکنه که مراقب یادگارای عزیز خواهرش باشه.

و وقتی مادرم به خاله ملوک اطمینان میده، تو یه جشن خیلی ساده پدربزرگم حاج آقا شریفی پدر و مادرم رو به عقد هم درمیاره و

زندگی مشترک بابا و عزیز شروع میشه.

عزیز خیلی با بابک و پروانه جور میشه بطوری که اونا عزیز صداش میکنن و حالا هم اگه کسی ما رو نشناسه، نمیفهمه که بابک و پروانه بچه های ناتنی عزیز هستن.

خاله ملوک هم همیشه خدا رو شکر میکنه که اگه تنها خواهرشو گرفت، یکی مهربونتر بهش داد.

بعد از تولد من، مادرم دیگه بچه دار نمیشه و عمه هم سر این موضوع حتی بارها جلو خودم به عزیز نیش و کنایه زده.

ولی بابام یکی زا بودن مادرم واسش مهم نبوده و هرچی عمه میگه طلاقش بده یه زن دیگه بگیر گوش نمیده.

و در جواب عمه میگه که هم پسر داره و هم دختر و هم آرامش تو خونه دیگه چیزی از خدا نمیخواد جز سلامتی بچه‌هاش و نونی حلال که بتونه باهاش شکم خودش و بچه‌هاشو سیر کنه و راضی نگهداشتن دل مردم همین واسش کافیه.

با شنیدن بهبه چه بویی میاد از خونه ما به خودم میام.

بهنامه که جلو در آشپزخونه ایستاده و با لبخند نگاهم میکنه.

۲۳ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل سوم»

سلام دشمن عزیز. می دونستی از نگاه ناقص من که یکی از خواننده هات باشم داری بهتر و مسلط تر میشی؟ و، … معذرت می خوام ولی ستاره داستانت رو دوست ندارم. شاید نباید این رو بگم چون این مدل نظرها خیلی شخصی هستن و هیچ ربطی به نقد و توصیه هم ندارن ولی چون طرفم تویی گفتمش و خیالم به گفتنش نیست. من دیاکوی داستان اولت و همچنین خاله گلی در داستان قبلیت رو خیلی زیاد دوستش داشتم و این رو گفتم. پس واسه چی نباید این دفعه بگم؟ نتیجه اینکه خوب کردم.
و نتیجه دیگه اینکه چه عالی که از همون اول ماجرا سیر تا سیبزمینی ماجرا رو نگفتی که مثلا چرا ستاره با عمه خوب نیست و چی شد که سر از این ازدواج درآورد و خلاصه همه چیز زندگی قهرمان هات داره کم کم در امتداد داستان مشخص میشه. این از نظر من مثبته. به نظرم این مدلی خواننده جذب میشه تا همراهت بیاد و ببینه چی بود و چی قراره بشه. از نوشتنت خوشم میاد ابراهیم. این ها نظر من بودن و چه قدر خوش شانسی که نمی تونم بیشتر طولش بدم چون دیرم شده باید بپرم برم سر کار. منتظر باقیشم.
موفق باشی دشمن عزیز.

سلام پریسا.
اتفاقا ستاره هم میگفت از تو خوشش نمیاد و اینکه اونم گفت دوست ندارم بگم ولی چون تو هستی و پریسا دشمنته میگم.
و اینکه گفت بهت بگم مراقب باش پرات به لباساش گیر نکنه
پس نتیجتا تو پرپری هستی که اونم گفته پراش به لباسام گیر نکنه و اینکه خخخخخخ
آخیش میدونی هروقت تو رو ازیت میکنم کلی شارژ میشم.
لحظاتت پر از خنده و شادی

سلام بزرگ رعد دانا
مراقب باش ستاره هم شهر ری به دنیا اومده یهو دیدی خراب شد رو سرت خخخخخ
راستش خاطرات یه نفره که من توش تغییرات دادم و اینکه تازه شاید سه چهار ماهی میشه این خاطرات رو شنیدم
خانمها رو هرگز نمیشه شناخت پس بیخیال شناخت خانمها خخخخخ
والا اینجا هوا خوبه نیاز به کولر نداریم خخخخخ
بارون هم قراره بیاد حالا نمیدونم کجاست.
به نظرم الآن پیش خانم جوادیان و پریسا خانم کوچولو و اونا باشه

سسلاااامممم
احوال شما؟؟ خیلی خووبه آفریین … داستانتون رو میدوستم و امیدوارم هر دفعه جذابیتش دوچندان بشه. “آیا این کلمه دوچندان درسته؟؟ خخخ”
درمورد بارون هم بگم بعععله پنجشنبه و جمعه اینجا بارون اومد فراوون ولی الان و درحال حاضر هوا ابریه و خداا کنه بباره دوباره.
شااد و موفق باشین

سلام ابراهیم جان! پسر بهت تبریک میگم! تبرییییککککک! خخخ آخه میگن هروقت دشمنت ازت تعریف کنه دیگه شاهی!!!! و پریسا هم ازت تعریفید. البته من گفتههای پریسا رو برعکس نمیگم چون میدونم پستهای بعدیم منتشر نخواهند شد و باید برم دست به دامن آقای صالحی بشم!!!! خخخ اما از شوخی گذشته خیلی عالی بود. یه چیزی بگم؟ .
.
.
.
.
گوشت رو بیار جلو
.
.
.
بیا
.
.
.
یواش نمیخام پریسا بشنوه
.
.
.
از شوخیهایی که با پریسا داری و اذیتش میکنی بینهایت لذت میبرم!!!
.
.
.
البته صد البته که پریسا هم جوابت رو میده اما من بیشتر از شوخیهای تو لذت میبرم!
.
.
.در کل خیلی گلی. البته منظورم تویی هاااا نه خاله گلی!

سلام!
«پروانه با تعجب نگاهم کرد»،؛ اون هم در یه تماس اسکایپی. من خیلی چنین جمله‌ای رو نپسندیدم، ولی نمی‌تونم با یقین بگم اشتباهه.
در ضمن، هر جمله نباید یه پاراگراف باشه.
هم‌چنان به سوی موفقیت گام بردار!

سلام!
حتما سعی میکنم پاراگراف ها رو درست کنم
راجب تماس تصویری تو اسکایپ هم نمیدونم ولی یه بار خواهرم با یکی حرف میزد گفت اینجوری نگاهم نکن
باید یه جا رعد رو پیدا کنم ازش سوال کنم اون بهتر میدونه
موفق باشید

سلام
از لطفتون ممنونم
راستش خودم هم دقیق اطمینان ندارم بشه یا نه
فقط یه بار از کسی شنیدم که به طرف مقابلش گفت اینجوری نگاهم نکن
باید یه جا رعد رو پیدا کنم ازش سوال کنم اون به نظرم بدونه
موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید