خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای ستاره فصل چهارم

جواب پذیرش اومد و چه قدر خوشحال و در عین حال ناراحت شدم.

راستش حالا که پذیرفته شده بودم یه جور پشیمانی به سراغم اومده بود.

همش به خودم می گفتم آخه این چه کاری بود کردی. تو رو چه به پزشکی.

ولی دیگه نمی خواستم پا پس بکشم. کاری بود که شروع کرده بودم و می بایستی جلو می رفتم تا ببینم چی پیش میاد.

روز اول دانشگاه حسابی ته دلم خالی شد.

تو کلاس از همه جور ملیتی بود.

عایشه محمد مصر.

یاسر کریم و فرید حسن عراق.

لیلا و مسعود شریفی ایران. و و و و…

بعد از اینکه فهمیدم یه هم کلاسی ایرانی دارم از ته دل خوشحال شدم. فقط امیدوار بودم از اون ایرانی هایی نباشه که تا از ایران خارج شد به خاطر اینکه هم رنگ جماعت بشه هویت و ایرانی بودن خودشو مخفی کنه.

لیلا و مسعود هم وقتی فهمیدن من و بهنام ایرانی هستیم، چون استاد سر کلاس بود برامون دست تکون دادن.

تا کلاس تموم شد دل تو دلم نبود.

بعد از کلاس سریع بلند شدم به طرف لیلا که اونم داشت به طرف من می اومد رفتم و بهنام هم به طرف مسعود.

وقتی لیلا جای اینکه باهام دست بده آغوش برام باز کرد و انگار سالهاست که من رو می شناسه گرم و صمیمی من رو بوسید و حالم رو پرسید، فهمیدم که خوشبختانه یه ایرانی واقعیه.

بچه جنوب بود و با برادرش اومده بود تا به دستور مادرش مدرک پزشکی بگیرن.

بیخیال مسعود و بهنام خودمون دوتا دست در دست هم از کلاس خارج شدیم و به حیاط رفتیم.

برخلاف چند روز گذشته هوا هم عالی بود و خورشید هر از گاهی از میان ابرها راهی برای خودش پیدا می کرد تا لبخند گرمشو به رومون بپاشه.

نشستیم به حرف زدن. از ایران از انگلیس و خیلی چیزا گفتیم.

چنان مشغول حرف شدیم که اگه بهنام صدام نکرده بود و یادآوری نمی کرد که کلاس داره شروع میشه تا شب همین جوری ادامه می دادیم.

رفتیم سر کلاس.

استادمون یه آقای مسن و خیلی مهربان بود.

وقتی فهمید ما ایرانی هستیم، با لبخند و با فارسی دست و پا شکسته ای گفت:

oh شما ایران هست. من خیلی ایران دوست داشت.

از طرز حرف زدنش نزدیک بود پقی بزنم زیر خنده ولی جلو خودمو گرفتم و خندمو تبدیل به لبخندی کوتاه کردم و ازش تشکر کردیم.

چون ما چهارتا کنار هم نشسته بودیم از اون روز سر کلاس استاد کوکلن شدیم ایران کوچک.

و هر وقت که باهاش کلاس داشتیم بعد از ورود به کلاس به طرفمون می اومد تا حال ایران کوچیکشو بپرسه.

یه بار که باهاش کلاس داشتیم و عین همیشه به طرفمون اومد. برای شب یک شنبه که فرداش تعطیل بود به صرف قرمه سبزی دعوتش کردم.

چنان ذوق کرد که به خنده افتادیم.

از یه دکتر که بیشک بارها به صرف شام دعوت شده بعید بود اونجوری خوشحال بشه.

کلی تشکر کرد و قول داد که همراه هلن زنش و صوفیا دخترش میان.

بعد از رفتن استاد به سر جاش بهنام پرسید حالا قرمه سبزی بلدی که اون بیچاره رو هم به خوردنش دعوت کردی.؟؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم، ای بگی نگی یه چیزایی شو بلدم. لیلا هم که هست.

لیلا از کنارم گفت رو من حساب نکن که جز خوردنش مهارتی ندارم.

راسته میگن تعارف اومد نیومد داره. حالا این استاد نمی شد ایرانی می بود و تعارفم رو با مزاحم نمیشیم و اینا رد می کرد؟

مونده بودم چه خاکی بر سر کنم،

که یاد پروانه افتادم و میشد از همونجا هم ازش کمک بخوام.

خیالم راحت شد.

شنبه خوشبختانه کلاس نداشتیم و لیلا هم از صبح اومد خونمون.
از قبل با پروانه هماهنگ کرده بودم. وقتی خواستیم کار رو شروع کنیم با پروانه تماس گرفتم. بعد از آشنا شدن لیلا و پروانه

با دستوراتی که پروانه به من و لیلا می داد غذا رو آماده کردیم.

وقتی خورش به قول پروانه جا افتاد کمی ازش چشیدم خدایی خیلی خوشمزه شده بود.

بعد از آماده شدن خورش با دوغی که از چند روز قبل آماده کرده بودم و گذاشته بودم ترش بشه یه آش دوغ هم درست کردم، که البته این یکی بی کمک بود و خودم بلدش بودم.

لیلا هم همراهش رنگینک که مادرش فرستاده بود با گز پسته تخمه و خرما آورده بود واسه پذیرایی.

تا ساعت شیش همه چی آماده شد و ما هم خسته هر کدوم یه طرف ولو شدیم تا بقیه بیان.

پسرها هم که برگشتن نگاهی به آشپزخونه انداختن و بهنام با خنده گفت:

من جای استاد بودم هر شب می اومدم اینجا.

مسعود هم گفت آره والا. اینجوری ما هم شکمی از عزا در می آوردیم.

کمی بعد از ورود پسرها استاد و خانوادش هم از راه رسیدن.

خانواده ی استاد هم مثل خودش با محبت بودن.

از اول شب تا آخر شب از همه چی تعریف کردن. وقت رفتن ما رو برای یکشنبه ی بعد به صرف حلیم فرنگی و نان باناک که غذاهای مخصوص اسکاتلند هستن دعوت کردن،

و ما فهمیدیم که استاد اهل اسکاتلنده.

ما هم عین خود استاد به گرمی دعوتشون رو پذیرفتیم و تشکر کردیم.

بعد از رفتن اونا لیلا و مسعود هم رفتن.

داشتم خونه رو جمع و جور می کردم که بهنام بی مقدمه گفت میشه تو از اومدن به فروشگاه صرفه نظر کنی تا مسعود بیاد؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم مشکلی ندارم.

همه چیز عالی بود.

وقتی پروانه عکس دختر کوچولوش پریسارو برام فرستاد دلم واسه ایران و بغل کردن اون موجود دوست داشتنی پر کشید،

ولی دورتر از اونی بودم که بشه.

سریع بعد از رسیدن عکس پریسا لباس پوشیدم و به دیدن لیلا رفتم.

اونم از دیدن خواهر زاده ی کوچولوم خوشحال شد.

مارتا پیرزن صاحب خونه ی لیلا هم که اونجا بود عکس رو نگاه کرد و گفت:
وای این از کَیتی هم زیباتره.

با تعجب از لیلا پرسیدم تو کَیتی رو می شناسی؟؟؟
لیلا گفت یه سگ چینیه.
خیلی ناراحت شدم که این پیرزن خواهر زادمو با سگش مقایسه می کرد.

لیلا دستی سر شونم زد و گفت بیخیال بابا خودشم اندازه کَیتی جونش عقل داره.

مارتا کنجکاو پرسید شما دوتا چی به هم میگید؟؟

لیلا بیخیال حرفای خودش و ناراحت شدن من رو براش توضیح داد.

انتظار داشتم مارتا ناراحت بشه ولی اون خنده بلندی کرد و گفت:

حق با لیلاست ولی خوب منم جز کَیتی کسی رو ندارم و خیلی هم دوستش دارم. استار جان از من ناراحت نشو.

تا خواستم جوابشو بدم صدای پارس سگش بلند شد.

مارتا باعجله از جاش بلند شد و با گفتن وای وقت غضای کَیتیه به طرف در حرکت کرد

و در همون حال داد زد اومدم کَیتی اومدم آروم باش. از در خارج شد.

من و لیلا هم کلی خندیدیم.

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل چهارم»

سلام رعد کبیر.
یعنی میخوای تشریف ببری انگلیس بعد دقیقتر میفرمایی کوه آلپ؟
ما رو ببو فرض کردی؟
خب دقیقتر میخوای تشریف ببری باید بری ایتالیا، فرانسه، اتریش، آلمان، سوئیس، اسلوونی، لیختن‌اشتاین.
به ویرایشگرا بگو کل کامنتت رو پاک کنند چون انگلیس آلپ نداره، جالبتر این که آلپ هم انگلیس نداره

عجب یعنی نمیشه کسی چندین جا رو دوست داشته باشه. هوای همیشه ابری لندن و شهرهای انگلستان رو دوست دارم ولی طبیعت و کوه های زیبای آلپ هم دوست دارم. کانادا و دانمارک هم همچنین.
هر جا آروم و سر سبز و خنک و بارونی باشه من دووووس دااااارم.
ببو بده . ابراهیم فلفل بریز روی زبون کامی خخخ

رعد آمازون هم هست ها تعارف نکنی یه وقت.
سیبری چی نمیخوای یه سر بزنی آیا؟؟؟
خوب کاری نداره مدیرا رو مجبور کن البته منم هستم یه اردو به جاهایی که ما میخوایم بزنن
بلند شید بریم دنبال ویزا و اینا

سلام رععد کبیر
راستش منم دوست دارم اونجاها رو
ولی یه بار که به ستاره گفتم باید جالب باشه
گفت آره زندگی انگلیس خوبه ولی اگه کاری برای انجام نداشته باشی خیلی زود از نگاه کردن به آسمون ابری و راه رفتن زیر بارون خسته میشی و اونا برات تکراری میشه حتی اگه عاشق بارون و اینا باشی.
البته شاید فقط ستاره این جوری بوده و نظر اون باشه.
کلی شاد باشی رعد عزیز

ابراهیم حواست کجاست؟
ستاره جون همون اول اومد حاضری زد و مهمتر از همه اینه که حواسم به مثبت بودنش در بین سختی ها هم هست. همین جا لو میدم که من ی جاهایی کم آوردم و اصلا به مثبتها نتونستم فک کنم ولی ستاره در همون شرایط مثبت موند و خسته نشد.
من جایی که افرادی مثل لنا و ستاره و آگاهی هستن دیگه دوست دارم شاگردی کنم.

دیدگاهتان را بنویسید