کودک که بودم، همیشه تابستان ها را دوست داشتم.
خورشید همچون یاری قدیمی که مدتهاست محبوبش را ندیده، گیسوان طلاییش را دور زمین قلاب می کرد. او را سخت در آغوش می گرفت؛ و زمین را با گرمای عشق آتشینش می سوزاند.
پاییز فصل عجیبی بود. گم شدن لا به لای صدای باران، نقاشی ماهرانه برگهای خشک روی بوم زمین، خلصه شیرین درخت ها، و کوچ پرنده های مهاجر که دسته دسته می رفتند تا راهشان را پیدا کنند. پاییز به نوعی عرفان میمانست.
بعد از عمیق تر شدن خلصه شیرین درخت ها، زمستان می آمد؛ به همراه دانه هایی سفید مثل معصومیت. آن قدر پاک که تمام گرد و غبار زمانه را می رفت. پس از این که زمین مطمین می شد که دیگر هیچ گاه خورشید، با آن گیسوان طلایی درخشان، نمی آید، بعد از این که می رفت، تا نفس های آخرش را بکشد، و برای یخ بستن همیشگی قلبش آماده شود، بهار می آمد.
درخت ها را تک تک می بوسید؛ و نوازش می کرد، ابر ها را راهی می کرد تا هر چه در دل دارند، ببارند، تا زمین که به خواب عمیقی رفته، کمکمک تکانی بخورد، و بیدار شود. ابر ها می باریدند و می باریدند. و بعد، با معصومیتی سرخوشانه، نگاهی به زیر پایشان می کردند، و دور می شدند.
بهار هر چه داشت، می کرد. تا جهان، بار سنگینش را زمین بگذارد. وقتی مطمین می شد، بذر غم از جهان ریشه کن شده، با خیال راحت می رفت، تا به جای دیگری سر بزند. بی خبر از این که، گوشه ای از زمین، زیر خروار ها خاک، دانه کوچکی زیر اعماق تیرگی، از دست بهار پنهان شده، و هر بار که بهار می رفت، کمکمک می بالید. بزرگ می شد و پخش میشد.
بهار اما هر سال می آمد. می گشت و می گشت؛ تا دانه را بیابد و ریشه کن کند. اما نمی یافت.
بهار هنوز هم می آید. اما انگار، هر سال، نا امید تر از قبل، و شاید کمی خجالت زده، و زود تر از همیشه، دور می شود.
امسال اما، بهار زود تر از همیشه رفت. تقویم را که نگاه می کنم، تازه اول بهار است، اما اثری از بهار نیست.
امسال بهار، مثل کسی که نفس های آخرش را میکشید، و در حالی که اشک های مروارید رنگ از چشمان سبزش روان بود، آرام آرام می رفت.
من احساس می کنم، حالا دیگر وقتش رسیده.
وقتش رسیده دستی به لطافت مریم و به خوشبویی یاس، دستی به بلندی صنوبر و استقامت سرو، و گل همیشه بهار، دستی به بخشندگی درخت توت توی خیابان، و به نرمی نرگس زیر بغل بهار را بگیرند، اشک هایش را بوسه باران کنند، و گرد غم و یأس را از صورت گلگونش بشویند.
دیگر فرصتی باقی نمانده. بهار هیچ حالش خوب نیست.
۸ دیدگاه دربارهٔ «بهار گم شده»
درود. بهار گم شده؟ پیداش میکنیم. پس ما اینجا چه کاره ایم؟ خَخ.
مرسی از اشتراک این نوشته, حالو هوای خیلیاست. بهار هم بهارهای قدیم. کل سال بهار بود نه فقط فصل بهار. اه لعنت به این شیطان بزرگ خَخ.
زندگیتون بهاری, اونم از بهار نوع قدیمش.
سلام بر شاگرد روزگار!
درست میگید و ممنون.
همچنین
سلام خوبین؟ احسنت به این قلم. من که واقعا لذت میبرم. لطفا دلنوشته هاتون رو بیشتر منتشر کنید. خیلی خوبه که اینجا هم میتونم مشاهده کنمشون.
سلام ممنونم شما به من لطف دارین. راستش کمتر پیش میاد که نوشته هام در حدی عمومی باشه، که بشه اینجا هم منتشرش کرد.
بهار برای همیشه خداحافظی گرفته رفته پی کارش. توصیفاتتون جالب بود. آفرین
مرسی شیده جون
سلام مینای عزیز. متنت خیلی چیزها رو زنده کرد در خاطرم. و چه قدر جوره هوای بین خط هات با هوای امروز اینجا! امروز اینجا هواش۱جورهایی پاییزیه. نسیمش. سکوتش. بوی نامحسوسش.
ایام به کامت.
امیدوارم جدا از هوا دلتون همیشه بهاری بهاری باشه.