خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

اولین پست محیا خانومی خاطره 333

سلام صد سلام به دوستان جان اینم اولین پست بنده تقدیم به گوش و چشمان مهربانتان خخخ
یه سلام بهاری و پر از خنده
میخام خاطره ی رو روایت کنم که اولش فقط خرج داشت رو دستمون برا هماهنگی تماس‌های متداول اما بعد همراه شد با کلی خنده که مطمئنم سال های سال با یاد آوری‌شم هنوز به همان اندازه ذوق کنیم بخندیم
جریان از آنجا شروع شد که آمنه بانو کرم مسابقه را به جانمان انداخت  گفت بیایم شرکت کنیم، مدیونید فکر کنید برای جایزه اش بود
خلاصه ما هماهنگ شدیم، نوشتند و  دکلمه کردم و میکس نمودند
و ما قرار گذاشتیم اگر برنده شدیم با هزینه جایزه یه روز برویم بیرون  کلی خوش بگذرانیم توضیح هات بیشتر در پاورقی خخخخ صفحه آمنه بانو
سال جدید شد بالاخره ما اولین عیدی رو از بچهای محله گرفتیم وای که چقدر چسبید ذوق نمودم
اینها باز بماند توضیحش برای امنه بانو
بعد کلی بریم نریم برا   کرونا  هماهنگ نشدنمون آخر شب یک شنبه طی یک عملیات موفقیت آمیز خیلی ناباورانه هماهنگ شدیم بماند آمنه بانو با چه انگیزه ی ی ی ی امد
صبح رهسپار خانه نیره شدم، خیلی سریع سه سوته آماده شد دخملمون رفتیم سمت آمنه،  اصلا هم چیزی جا نگذاشت خخخخ اصلا ها
آمنه سوار ماشین شد، سر صدای صحبت‌های ما کل فضای ماشینو گرفت، با شوخی خنده هی الکل پاشی به در، دیوار، دست
پیاده شدیم. مسیر چهارباغ که خیلی هم هواش عالی بود  طی کردیم تا رسیدیم به یک آقا که سنتور میزد در پیاده رو، خدا خیرش بده کلی  برامون بساط خنده فراهم کرد، پولی  که  بهش دادیم  هم نوش جانش ( از پولا خودمون 333)
نیره جون اومد کمی  صدای آهنگ ویس کنه برای دوستاااااااااش که ما کلا نزاشتیم،  باز راه رو ادامه دادیم  کمی نشستیم کنار یک حوض آبی و  پزیرای شدیم با شکلات های فاتحه ی بعضی ها خخخ
نزن بابا گز داد  فراموش نشود، منم کاکائو قلبی دادم بهشون،  قلبیش مهمه توجه کنید. از آنجا که دستو دلبازم خیلی، آب نبات چوبی هم کف دستشان گذاشتم که خودشان نخواستند من هم گذاشتمش برای دور همی بعدی.
اینجا هم باز نیت ضبط چندتا  ویس نمودن که موفقیت آمیز نبود و نزدیک بود داخل آب بندازیم
جالبه سه تا دختر ولیچری دیدیم به گمانم آنها هم مثل ما 3تا کلا پوکیده بودن در خانه با اوضاع کرونا

راه را ادامه دادیم کنار خشک رود، البته قبل یه تماس هم داشتیم از طرف دوستی اهل قلم  که نفهمیدیم چه گفت و نفهمیدیم چه گفتیم فقط خندیدیم خودمان را خانه اش مهمان کردیم
از آنجایی که کل شهر فهمید ما از خانه زدیم بیرون

تماسی باز داشتیم که صحبت از دعوت ناهار بود اما دوستان نپذیرفتن
اصرار بر بردن مسافرتمان با  خود داشتن

دگر خسته و گرسنه شده بودیم، افکار سفر شمال، مرور دوستان غریبه آشنا شمالی، یعنی چی ما اصلا دوست صمیمی نداریم شمالی باشه دعوت کنه ما رو
از پای درآورده بودمان، به دنبال فَست فودی رفتیم که از قبل نام نشانش را پرسیده بودیم،   جالب است نام فَست فود رابینهود بود، بماند که برای یک ناهار نزدیک بود خانه یا ماشین یا حتی ویلایی را معامله کنیم،    خیلی لاکچری وار بدون دیدن قیمت‌ها ناهار سفارش دادیم، خود رابینهود خدا بیامرز هم اگر بود عمرا از جای دیگه غذا میگرفت.
پرسنلی خوش اخلاق، محیطی آرام خخخ البته فقط تا قبل ورود ما
غذا رو آورد مشغول شدیم، قبلش با تماس مریم بانو و دلبری هایش کلی به وجد آمدیم بیشتر برای پیشنهادش، بماند عملی شد میام میگم.
شد شد نشد نشد ولش کن

غذا رو آورد مشغول شدیم اما
بچها قرص اشتها خورده بودن مجبور شدیم یه غذا دیگه سفارش بدیم
اما باز کارتن به دست اومدیم بیرون نمیدونم چرا خخخ
خانم پروتکل‌ها فراموش نشه، ماسکتو بزن.
حالا بماند کی بود
کم کم رفتیم سمت باغ گلها، داشتیم خاطرات قبل رو مرور میکردیم،  کسی در باجه نبود برا خرید بلیط.
اینو وقتی فهمیدم که جواب سلاممو کسی نداد. آقایی اومد و گفت هزینه ورودی، با خنده گفتم برای معلولین چطوره؟ یه نگاهی کرد گفت چتون هست؟ با لهجه بخونید
بعد گفتم مشکل بینایی داریم، چند بار گفت سه تاتون؟!
شاید باورش براتون سخت باشه اما نیم بها حساب کرد هزینه رو اونم فقط با دیدن کارت من    ( این دومین  باری بود که از کارت معلولیت استفاده کردم   اولین بار برای گرفتن چادر در حرم امام رضا که خاطره اش بماند طلب شما اینم دومین بار.
یه پله رو ندیدیم و نزدیک بود یه دفعه بیوفتیم، برای همه محقق شد ندیدنمون.
با بسم الله وارد شدیم، اول ترجیح دادیم چای بر بدن بزنیم،  سمت آهنگ بسیار دلنواز و سوزناک گرفتیم، رفتیم قبلش رفتنی روی یه پل کلی عکس گرفتم از بچها،   باز همون خانومه که اسمش نیارم قصد گذاشتن ویس کرد که نزاشت صدای ما به گوش مخاطبانش برسد،  هر چه خودمو معرفی کردم، شماره موبایل گذاشتم اما این ناقلا خانوم قطع‌ کرد، حتی نذاشت شماره بابامو بزارم براش، یا از صفات خوب و بارز اخلاقیش بگم
حالا از شما کسی خاست شماره بابامو، بگه تا بذارم عقده ای نشم.

رفتیم روی تختی نشستیم، من با 9853  سینی چای سفارش دادم، آهنگ ها هم مثل حال ما بود، حرف از سفر میزد  درودیان

بعد چای  گردش آغاز کردیم، اول از دستشویی‌ها دیدن نمودیم، بعد به دیدن و عکس گرفتن مشغول شدیم،  کنار فواره آب  روی پل  سلفی، بالا رفتن از درخت، کنار در چوبی، کنار استند های گل، کنار دریاچه با مرغابیهایی که از بس لفتش دادن برا عکس رفتند و در عکس هایمان نیستند
و
سر هم رفته خیلی خوش گذشت
سوژه هایی هم داشتیم از پا گذاشتن رو کفش‌های بنده و ندادن خسارت،  هوس سیگار کردن  یا تیریپ افسردگی، البته همش از طرف یک شخص بووود که خدا خیرش بدهد  چون یک تنه صاحب سوژه  خاطرات شیلنگی شد

دلم نمیآید نگویم این دوست شفیق پایش را روی کفش بنده گذاشت و با پاشنه فشاری هم داد، بعد اخ گفتن من و کفش بودا، گفت: آه فکر کردم شیلنگه
دوستان جایی هم آمنه بانو با گفتن تخت بشین زمین برا عکس، ژاپنی وار نشست و کلی سوژه شد خخخ من هم کلا نقش راهنما بودم عکاس
اردویمان با مهمانی شب کامل‌ شد،  رفتیم خانه نیره خانومی اینا و بعد در عمل انجام شده قرار دادیم خانوادهها رو.
با تشکر از کلیه کسانی که ریش گرو گذاشتن، پادرمیانی کردن محسوس و یا نامحسوس
زود شام خوردیم، رختخواب انداختیم که مثلا  بخوابیم و بیشتر از این آبروی خودمان را پیش مادر نیره نبریم و جلوگیری کرده باشیم از سوتی های آمنه

اما دریغ از یک خمیازه، با مهمان نوازی های نیره تا ساعت 3 بیدار بودیم، صفتی نبود چه زبانی و چه ویسی به ما برچسب نزند
ما هم دنده پهن اصلا به روی خود نمی آوردیم فقط با کلمه میگیم بابا آمنه بیاد دنبالمون تهدیدش میکردیم
از جمله مهمان نوازی های این شخص خابیدن ما روی زمین و خودش روی تخت بود،  اصرار داشت ما را حسود نشان دهد پیش مریم بانو،  خسارت کفش های مرا هم ( شیلنگ،) انداخت بر گردن مریم، منم گفتم شیلنگ حصیری نمیخام  بماند چرا حصیری
کنجکاو نشید  اونم گفت: مگه زمان اوشین هست، مریم شب بخیر گفت رفت لالا، نیره دست از سر خودشیفتگی هایش برداشت،
تیمتاک وصل شد، سرچ های من برای آهنگ جواب نداد
همگی خوابیدیم با صدای گوش نواز مهتابی
صبح هم آمدیم زود برویم که با رد و بدل کردن عکسها به کامپیوتر بسی زمان زیادی رفت

با تشکر فراوان از کلیه اشخاصی که این  اردو رو رقم زدند، از مسابقه 333 گرفته تا خودم به عنوان تور لیدر گروه تا خانواده صرامی برای اسکان و خانواده قاسمی که اجازه دادند دور هم جمع شویم چه برای ضبط دکلمه و چه دور همی شبانه.
راستی آمنه جون زیر اندازتو بیار تو محله پهن کن همه دور هم بشینیم خخخخخ خودت بیا بگو جریانش رو

تشکر از مریم عزیزم که مثل همیشه با این که دور بود اما دلش، صدایش و مهربانی خالصانه اش زینت بخش   این  دور همی بود
متن من پایان اما بخوانید خاطره مریم خانومی که لحظه به لحظه امروز کنارمان بود

????
ساختن یک روز قشنگ به این نیست که حتما در کنار عزیزانت باشی و کلی بهت خوش بگذره تو این دنیای دیجیتال هم میشه دورترین نزدیک همدیگه شد. دیداری با اهل دلان توی باغ گل در بهاری ترین روز خدا ، نبودم دستاشون رو لمس نکردم عکس دسته جمعی هم نداریم ولی توی دلاشون بودم توی قلب و ذهنم بودن که الان کجان چیکار میکنن و هروقت که شنیدم نیره میگفت مریم جات خیلی خالیه قند توی دلم اب میشد یا آمنه جون که میگفت جات خالی مریم جان یا خواهری جونم که چند بار زنگ زد و گزارشی میگفت که کجان انگار میدونست من روحم اون روز پیششون بود. تازه حوالی ظهر بود بهم گفتن بریم سفر و دیگه من انگار هزاران در بسته بهاری جلوی روم باز شد دلم بهاری شد تپش قلبم رو میدیدم و رفتم توی رویا ، رویای باهم بودنمون گشتن و گفتن و خندیدن و زندگی کردن شب رو کنار دریا تا ساعتها به موج ها نگاه کردن و حرف زدن ترس از تموم شدن این چند روز و خلاصه همه و همه مثل قطار هو هو کنان دالان های ذهنم رو طی طریق می کردند. شب هم که باهم همگی کنار هم خونه نیره جون موندیم و زحمت مریم جون عزیزم . و هربار که ویس هارو گوش می کردم میگفتم به خودم کاش منم اونجا بودم ولی خداروشاکرم دارمتون و لحظات زیبای زندگیم با شما هاست. دوستون دارم . شبه خاطره روز 15 فروردین 1400

بماند به یادگار 15 فروردین 1400

۸ دیدگاه دربارهٔ «اولین پست محیا خانومی خاطره 333»

میگما پستت شد قسمت دوم پست من خخخخخ شکلک من عمرا این قدر کامل می نوشتماااااا
زیر انداز رو مامان بابام اصرااار که ببر از من اصرار که نمی خواد و بعدش زنگ زدم راضی یعنی همین مَهیا گفت ما زیرانداز نیاوردیم و من سیبهایی که برده بودم نوش جان کنیم رو از کیفم در اوردم که وزن به وزن بشه خخخ که خسته نشم و مامان بابام هم برای این عمل ناپسندانه کلی دعوام کردند ولی من گفتم خسته میشم سنگینه یا سیب یا زیرانداز که نهایت زیرانداز بردم و درییییغ از یه ثانیه که ازش استفاده کنیم هعععی همینجا از مَهیا تشکرااات که کیفش زیاد وسیله داخلش نبود و زیرانداز رو حمل و نقلشو زحمت کشید و مرسی هم از کیفت که جاااادار بود خخخخخ

میگما نگفتی یا گفتی آیا؟
از دروازه دولت تا باغ گلها رو پیاده رفتیم….
یه چند دقیقه ای هم نشستیم زیر پل خاجو که اونم خاطره شد …..
میگما به نظرت اون املاکیه ویلای شمال هم داشت به قیمت پیتزا و قارچ و سیبزمینی بهمون می فروخت خخخخخ

خاطره چادر مشهد رو هم بنوییس واااای شکلک دلم مشهد می خاااد…..
راستی یه عالمه فکر کردیم یهههه دوست شمالی بیاد با ما دوست بشه چرا ما نیافتیمتوووون آیاااا؟ اصلا چرا با ما دوست نیستییید هاااان؟

اون شکلاتت که شکل سیگار بود رو هم بگو و یکی که نشست کنار در عکس گرفت گفت باید یه سیگار هم باشه خخخخخ
شکلک واقعا چنقز دارم لوت میدم هااااا

من که تصمیم گرفتم دیگه تند تند برم باغ گل ها از بس قشنگ و ناب و پر از حس طراوت بود……

شکلک یه ژاپنی نشسته زیر تاق قلبی شکل گلها خخخخخخخ

راستی اون گلخونه ای که رفتیم هم خیییلی با صفا بود ….
عکسم که آقای اسب چیزه خانم اسب بود خخخخخ اسب سبزه کاریه رو بغل کرده بودم چشام بسته بوووود آخههه چرااااا …..

جاتون خالی یه عکسم رو درخت گرفتم که این مَهیا نمیذاشت یعنی میترسید من برم بالا نمیدونست نصف بچگیهای من بالای درخت بوده و البته دیوار خخخخ اون عااالی شده …..

بعدشم از منم تشکر کن یه عالمه آخریا ازت عکس گرفتم هااان یادت باشه…..
این نیره هم جاخالی که این قدر خوش عکسه

دیگه جونم براتون بگه که کامنت های منم خودش یه پسته هاااا شکلک اصلا من بیشتر از این که دوست داشته باشم پست بنویسم دلم می خاد کامنت بذااارم

ولی جدی جدی هم شب رفتیم خونه نیره اینا و اونجا هم موندیم خییییلی باحال بود و خوش گذشت …..
حلیم بادمجونم خوردیم که من عاااشقشم جاتون خالی …..

اینم بگم:
مریم جون جدییی خیییلی جات خالی بود اون قدر بچه ها یادت کردند و لحظه بلحظه حس اینکه کنارمونی با ما بود و مرسی از اینکه این همه خوب و مهربونی فقط اگه این همه طرفدار نیره نباشی بهتتتتر تررر تررر و عاالیییتررر میشی خخخخخ

دیدگاهتان را بنویسید