خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 4.

پایان!
بعد از ظهر پاییزی با تمام حال و هواش توی خیابون. شلوغی‌های معمول روز کاری هم نتونسته خمودی خاکستری هوا رو پاک کنه. پرستو مثل برق، انگار سایه‌ای گذرا، از بین آدم‌ها و ماشین‌ها و جریان زندگی رد میشه. بی‌توجه به اعتراض‌ها و بوق‌ها و بی‌توجه به همه چیز فقط پیش میره. باید بجنبه. امروز دیرتر مرخصش کردن. باید به کلاسش برسه. تغییر ناگهانی برنامه‌های هر روزه که ظرف بیشتر از دو سال گذشته به زندگی روتین روزمره تبدیل شده بود کمی مایه دردسر شده واسش. زمانی که بی‌مقدمه خبر باز شدن محل کار رو بهش دادن فقط یک لحظه تعجب کرد و دیگه هیچ. خیلی طول کشید تا یادش اومد که زمانی چه قدر از تصور رسیدن این لحظه حس منفی داشت. پق خنده های رویا می‌پاشه وسط خیالش. ناغافل. بی‌مقدمه. واضح. به وضوح حضورهای یک دفعه ایه رویا وسط فشردگی برنامه‌های پرستو.
-هی! اینهمه با فکرش کشتی نگیر. خیلی پیش از پایان دوره‌ی خدمتت تو دیگه اینجا نیستی.
صدای رویا اونقدر روشنه که پرستو یک لحظه واسه نگاه کردن بهش متوقف میشه و خنده‌های رویا در صدای جیغ ترمز ماشین درست بیخ گوش پرستو گم میشن. پرستو ماتش برده. صداهای درهم در اطرافش موج می‌زنن.
-هی خانم! چیکار می‌کنی؟ مگه کوری؟ نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی ما رو هم بیچاره کنی. عجب گرفتاری شدیم!
-دختر‌جون حواست کجاست؟
-شکر خدا به خیر گذشت!
-وای دیدی زده بودها!
-آره راست میگه به خدا ماشینه لمسش کرد عه ببین دختره وا رفت واسه چی نمیره؟
… … …
پرستو گیج صداها و تصویرهای مقشوش همونطور وسط خیابون مونده. دستی دستش رو می‌گیره و از وسط ازدحام ملتهب می‌بردش کنار. امیده که قاهقاه می‌خنده.
-دخترک پرت! تو همیشه پرتی! هر دفعه هم خطری پیش میاد عوض در رفتن خشکت می‌زنه. آخه این چه مدل روش مقابله ایه؟ ای پرستوی پرت!
پرستو با صدای بلند اعتراضش رو به سمت امید شلیک می‌کنه.
-منو پرت صدا نکن! ازش متنفرم. این اسم رو روی من نذار بدم میاد.
امید بلندتر می‌خنده. بریده حرف می‌زنه و از دسترس پرستو دورتر میشه.
-پرت! پرت! تو پرتی. پرستوی پرت! پرت!
پرستو دستش رو برای ضربه زدن بالا می‌بره. صدایی ناآشنا و سرد انگار با ضرب تمام به جهانی متفاوت پرتابش می‌کنه. اونقدر قوی و اونقدر واضح که درد ضربه‌ی این پرتاب توی قفسه‌ی سینه‌اش احساس میشه. کاملا واقعی.
و خیلی دردناک.
-خانم! مشکلی پیش اومده؟ حالتون خوبه؟
پرستو به مرد نگاه می‌کنه. امید و رویا نیستن. صداهای پریشون زندگی گوش‌هاش رو به درد میارن. سرش رو برای مرد به نشونه‌ی کلامی، شاید نه، مختصری تکون میده و در پیاده رویی که به نظرش زیر فشار هوای خاکستری انحنا برداشته به راه می‌افته. بی‌توجه به نگاه‌هایی که به صاحب‌هاشون این یقین رو میدن که با یک بیمار روانی طرفن. پرستو دور میشه. با سرعتی نه کند و نه تند میره. فقط میره و دور میشه. از اون نگاه‌ها و اون صداها و از همه چیز. از جریان روزمره‌ی زندگی دور میشه بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه. خونه نزدیکه. باید بجنبه. کلاسش دیر میشه.
فضای آروم و آشنای خونه جسم و روانش رو با تمام خستگی‌های چسبیده بهشون بغل می‌کنه. پرستو دست‌های آشنای آرامش رو احساس می‌کنه که خستگی رو انگار گرد و خاک روی یک قاب عکس، از جسمش پاک می‌کنن. بی‌تعجیل، با صبری از جنس خستگی محض، ماسک و عینک محافظ رو برمیداره و کنار می‌ذاره. هوای آشنای خونه رو بدون ماسک نفس می‌کشه. پیشونی دردناکش که از فشار عینک محافظ انگار کوبیده شده رو مالش میده. فشار انگار آروم آروم از روی اعصاب کوفته‌اش برداشته میشه. پرستو حالا در خونه هست. نگاهش روی قاب عکس مقابلش ثابت مونده. امید و رویا داخل قاب آهسته لبخند می‌زنن. دست‌های به هم پیوسته‌شون رو بلند می‌کنن و براش تکون میدن. برق لاک اکلیلی ناخن‌های رویا توی نگاه پرستو می‌پاشه. می‌شکنه و منعکس میشه و تمام قاب رو پر می‌کنه از نورهای شکسته‌ی اکلیلی. چهره‌های شاد امید و رویا پشت انعکاس نورهای اکلیلی محو میشن. چیزی جز دست‌های به هم پیوسته پیدا نیست. دست‌هایی که یکیشون با ناخن‌های اکلیلی براق به تمام قاب نور می‌پاشه. دست‌ها هم در انعکاس نورهایی که حالا برای چشم‌های پرستو دردناک شدن کمرنگ و سایه وار و محو میشن. داخل قاب هیچ چیز جز نورهای براق نیست که انعکاسشون هر لحظه قوی‌تر به وسط نگاه پرستو شلیک میشن. پرستو سعی می‌کنه دقیق‌تر ببینه بلکه چهره‌ها و دست‌ها از پشت اون نورهای تیز باز هم دیده بشن. حرارت رو به وضوح روی مژه‌هاش حس می‌کنه. گرم. گرمتر. داغ! حالاست که مژه‌هاش آتیش بگیرن!
زنگ اعلام ساعت یک بعد از ظهر حواسش رو با زور به این طرف مرز، به قلمرو حقیقت می‌کشه. فشار این کشش اونقدر زیاده که پرستو حس می‌کنه حواسش درد گرفتن. از تصور اینکه بخواد این حس رو واسه کسی توضیح بده خنده‌اش می‌گیره. رو به لبخندهای کاغذی امید و رویا داخل قاب عکس بهتزده گیج می‌خوره. ساعت نگاهش رو صدا می‌زنه. دیرش شده. باید بجنبه.
کرونا هنوز کامل عقب نکشیده. کلاس پرستو همچنان اینترنتیه. شکری به خدا می‌فرسته که دیگه امروز نباید بره بیرون. ماسک و محافظ نفسش رو گرفتن. بدجوری اذیت میشه. ولی کار کاره. کاریش نمیشه کنه. باید بره. ساعت درست روبروی نگاه بی‌حالتش فریاد می‌کشه. دیرش شده!
نیمه شب. پرستو درس می‌خونه و می‌خونه. با باز شدن محل کار، زمانش واسه خوندن بسته تر شده. دیگه صبح‌های پیش از کلاسش رو نداره پس باید روی شب‌ها و عصرهاش حساب بیشتری باز کنه. ساعت 12 شب رو اعلام می‌کنه. پرستو هجوم خواب رو ندید می‌گیره. خستگی رو انگار یک پرده‌ی کدر، از چشم‌هاش کنار می‌زنه.
-لطفا! حالا نه. من به بیداریم احتیاج دارم.
خواب فشار میاره. پرستو گیج خوابه.
-خیلی دلم می‌خواد به خاطر بیارم که پیش از این جهنم درس و کتاب زندگی چه شکلی بود.
گرمای بوسه‌ی رویا گونه‌هاش رو قلقلک میده. رویا آهسته توی گوشش زمزمه می‌کنه:
دست از گیج خوردن بردار یک خبر خوب دارم. پیرو بحث اون دفعه که رسید به شرط خروج، مدرک یا ثروت، ثروت که مردود شد، و اما مدرک! جاش رو پیدا کردم. میریم اسم می‌نویسیم، مثل اسمش رو نبر درس می‌خونیم، مدرکه رو می‌گیریم و بزن بریم! خودم و خودت و اون امید که معلوم نیست به چی داره می‌خنده!
امید شلیک خنده رو رها می‌کنه و با دستی که از شدت خنده لرزش گرفته به پرستوی وا رفته اشاره میره.
-به این. تو رو خدا قیافه‌اش رو! شده شبیه کتکخورده‌ها. خب واسه چی؟
پرستو مات اون چهره‌های خندان نق می‌زنه:
-شما جفتتون زده به سرتون! آخه کجا بریم؟ اصلا واسه چی بریم مگه همینجا که هستیم چیشه؟
رویا مهربون معترض میشه.
-ای بابا پرستو! بری که چی بشه یعنی چی؟ خب معلومه دیگه. بری که خیلی چیزها بشه. اولا از خیلی چیزها که اینجا ازشون خوشت نمیاد خلاص بشی. دوما به خیلی چیزها که اینجا دستت بهشون نمی‌رسه برسی. واقعا دلت نمی‌خواد؟
پرستو آهش رو رها می‌کنه. آهی از جنس رضایتی حسرتآمیز.
-کیه که دلش نخواد. ولی نمیشه. یعنی شما دوتا می‌تونید ولی من، از من گذشته. من واقعا در خودم نمی‌بینم. منو هوایی نکنید بچه‌ها!
امید آهسته دستش رو در مقابل تیرگی نگاه پرستو تکون میده. سایه‌ی دست امید شبیه پروانه‌ای در حال پرواز روی صفحه‌ی نگاه پرستو می‌شینه. امید زمزمه می‌کنه. صداش گرمه و مطمئن و شفاف.
-از تو هیچ چیزی نگذشته پرستو. ببین! ما هر سه با هم ثبت نام می‌کنیم. ترم‌ها فشرده هستن ولی تو ازشون می‌گذری. من بهت قول میدم. تو حسابی سختت میشه ولی می‌تونی.
نرمی موهای رویا تب گونه‌های پرستو رو فراری میدن. عطر موهاش انگار تمام روح پرستو رو از حفظه و می‌دونه کجا باید بره. رویا آروم توی گوشش زمزمه می‌کنه:
-عوضش پایان راه حرف نداره. تصور کن! از اینجا میریم. از همه چیزش خلاص میشی. از شغلی که هیچ زمانی باهاش اخت نشدی. از افرادی که هیچ زمانی نفهمیدنت. از آرزوهایی که هیچ زمانی اینجا برآورده نشدن. از دردسرهایی که هیچ زمانی اینجا تمومی ندارن. از دنباله‌های تاریکی که اینجا رهات نمی‌کنن. یادته همیشه می‌گفتی دلت یک شروع دسته اول و کامل می‌خواد؟ دقیقا همینجاست. کی بریم ثبتنام کنیم؟
تک ضربه‌ی ساعت دوازده و سی دقیقه رو هشدار میده. پرستو انگار که از خواب، می‌پره و با نگاهی نیمه هشیار به دنبال هیچ می‌گرده. سایه‌ی خودش رو می‌بینه که از پشت پرده‌های خواب بهش اخم کرده. پرستو نگاهش رو میده به کتاب و سعی می‌کنه همونجا نگهش داره. خستگی زور میده. پرستو می‌جنگه. از شمار در رفتن تعداد شب‌هایی که پرستو این مدلی گذرونده. شب‌های بلند بیداری که انگار انتها نداشتن. شب‌های تاریک و پشت سر هم که یکی بعد از دیگری در صفی بی‌پایان می‌اومدن و به نظر می‌رسید خیال گذشتن به سرشون نبود. پرستو لرزش آهش رو ندید می‌گیره. لطافت دست‌های رویا روی التهاب پلک‌هاش می‌شینه و صدای نجوای شفافش کدورت خستگی‌های پرستو رو پر می‌کنه.
-تحمل داشته باش دخترک نازک نارنجی. چیزی نمونده. یک سال دیگه امشب همه چیز متفاوته. تصور کن داخل هواپیما نشستیم. من و تو و این امید دیوونه. یا اصلا رسیدیم به مقصد و وای چه عشقی! دیگه نه درسی نه مشقی. ببینم اون زمان هم خوابت میاد؟
امید کتابش رو آهسته می‌بنده و خمیازه می‌کشه. حتی در اون حالت هم خنده از تار و پود صداش جدا نیست.
-هواپیما و اون طرف آب و بهشت رو بیخیالش. من خوابم میاد. فردا هم روز خداست.
رویا با لبخند دستش رو به نشان تهدید بالا می‌بره و ادای آب پاشیدن درمیاره.
-هر کسی بخوابه خیسش می‌کنم. پاشید یک قدمی بزنید دوباره درس. آخر هفته امتحان داریم بابا! امیدخان تو هم اینقدر فردا فردا نکن فردا پرستو باید بره سر کار صبح رو نداریم. بعد از ظهر هم که از دو تا چهار و نیم کلاسیم. بعدش هم از پنج تا شش و نیم باز کلاسیم. شب هم که تکلیف داریم واسه جبرانی پس فردا که باز هم پرستو صبح سر کاره. تازه بعدش هم، …
امید با همون رگه‌های خنده حرف رویا رو می‌بره.
-خب بابا خب! ولش کنم تا سال آینده رو میگه. باشه بابا فهمیدم. پاشو پرستو. پاشو یک گشتی بزنیم دوباره برگردیم سر درسمون این رویا راست میگه.
پرستو از خستگی منگه. کتاب باز مقابلش انگار با دست بادی که نمی‌وزه ورق می‌خوره. روزها و شب‌ها از لابلای برگه‌های پریشون کتاب تماشاش می‌کنن. ترم به ترم. پایان ترم به پایان ترم. امتحان به امتحان. هر دفعه سختتر از دفعه‌های پیش. هر بار قدمی جلوتر به طرف قله‌ای که بالای اون سربالایی تند مثل خورشید می‌درخشه ولی چه قدر دور!
رویا خواب رو لبخند می‌زنه. امید لیوان آب رو عمدا محکمتر از معمول روی میز می‌ذاره و با ایجاد صدا انگار رخوت سکوت خوابآلود رو به مسخره می‌گیره. پرستو حس می‌کنه از فشار خستگی کم مونده به خط پایانش برسه.
-خدایا هیچ چی نمی‌فهمم. این دفعه می افتم. بچه‌ها به نظرم ترم آینده رو باید بدون من برید.
امید آهسته دستش رو می‌گیره و بلندش می‌کنه.
-ترم آینده ترم آخره. بعدش وارد مرحله‌ی پیش از امتحان میشیم. ترم بعدی ترم آمادگی امتحانه. و ما شبیه ترم‌های پیش که تا اینجا اومدیم سه تایی با هم میریم. ما بی‌تو جایی نمیریم. نه ترم بعد، نه سال بعد، نه سفر. هر سه تا با هم!
پرستو دلش می‌خواد گریه کنه. واقعا خسته هست. درس‌ها سختن. پرستو دلش می‌خواد بخوابه.
-خدایا فردا صبح باید برم سر کار! ای کاش یک دردی مرضی چیزی می‌رسید همه جا رو تعطیل می‌کرد دسته کم نمی‌رفتم وسط اون قیامت بی‌سر و ته!
باد شدیدی که یکدفعه وزیدن گرفته با خشمی سرد به پنجره ضربه می‌زنه. پنجره در برابر این هجوم خشن مقاومت می‌کنه. پرده‌ها پشت حصار شفاف از شدت ضربه به خودشون می‌لرزن. ضربه‌ها قویتر میشن و پرده‌ها بیشتر و بیشتر به خودشون می‌پیچن. پنجره همچنان بسته باقی می‌مونه و باد همچنان خشمگین و سرد به ضربه زدن ادامه میده. شونه‌های پرستو بی‌اختیار از سرما فشرده میشن. شب قدم به قدم پیش میره. پریشونی رویا شبیه باد سرد زمستون به تمام زوایای روح خونه و پرستو می‌پاشه.
-خبر جدید رو شنیدید؟ این ویروس جدید که میگن داخل چین اومده و داره همه جای دنیا پخش میشه. میگن حسابی واگیر داره. همین روزهاست که به ایران هم برسه!
امید دستش رو روی شونه‌های رویا می‌ذاره.
-هنوز که نرسیده. طوری نیست. بیایید درس بخونیم.
پرستو ماتش برده.
-ولی طوری هست. این به ایران می‌رسه و همگی بیچاره میشیم. شما دوتا انگار داخل این بهشت زندگی نمی‌کنید. فقط یک لحظه بهش فکر کنید!
سرمای دست‌های پرستو در حرارت نبض رویا محو میشه.
-تا زمانی که به اینجا برسه ما رفتیم. امید درست میگه بیا درس بخونیم. امتحان نزدیکه. فقط سه ماه دیگه. دیگه آخرشه.
ضربه‌های ساعت یک نیمه شب رو اعلام و پرده‌های خیالات خوابآلود پرستو رو به ضرب تمام پاره می‌کنن. پرستو شبیه کسی که از بلندی پرتش کرده باشن در خودش جمع شده و انگار منتظر هجوم درد به نقطه‌ای ناشناس از جسمشه. نگاهش به ساعت خشک شده. طلوع صبحی تار و خاکستری به نگاهش ضربه می‌زنه. تصویر آشنای امید روی نگرانی‌های پرستو سایه میندازه.
-تا اطلاع ثانوی دیگه واسه سر کار رفتن ساعت لازمت نمیشه. کرونا همه جا رو تعطیل کرده. این چه قیافه‌ایه خیال کردم می‌دونی!
حلقه‌ی لطیف انگشت‌های رویا رو دور مشت‌های بسته شده‌اش احساس می‌کنه.
-مثبتش رو ببین. حالا می‌تونیم حسابی درس بخونیم. فقط دو ماه دیگه. تا اون زمان داخل قرنطینه و درس و بعدش امتحان و یوهو!
لحظه‌ها انگار متوقف شدن. اونقدر سنگینن که انگار به گل نشستن و نمیرن. پرستو حس می‌کنه هوا هم از شدت سنگینی از جریان جا مونده. وحشت عمومی از سوراخ‌های پنجره، از زیر درها و از لای درز دیوارها به داخل سرک می‌کشه. پرستو در خودش می‌لرزه. امید آهسته یک لیوان آب سرد بین دست‌های درهم فشرده‌اش می‌ذاره.
-نصفش رو بخور باقیش رو هم بپاش به چشم‌هات. چند صفحه دیگه بیشتر نمونده.
پرستو از پشت پرده‌ی خواب به سایه‌ی اون جفت بیدار و هشیار خیره شده. امید لبخند می‌زنه. رویا دست تکون میده. پرستو ناله می‌کنه.
-امید به خدا نمی‌تونم. من دارم می‌میرم. کار و درس و اینهمه کلاس مغزم رو فلج کردن. همیشه حس می‌کنم مخم خوابه. من واقعا حس می‌کنم نمی‌کشم.
امید به وسط خستگی‌های نگاه پرستو خیره میشه. دست‌هاش رو روی شونه‌های پرستو فشار میده و خط نگاهش رو مداوم می‌فرسته به قلب سیاهیِ خوابآلود چشم‌های پرستو.
-پرستو! به من گوش بده! تو از پسش برمیایی. تو تا اینجا اومدی! همراه من و رویا. ما با هم هستیم. این مرحله‌ی آخره. فقط چند هفته دیگه مونده! تو موفق میشی! ما موفق میشیم و تو بین ما سه تا از همه جلوتری. اینو من دارم میگم. امید. بهت قول میدم که خیلی زود به این روزها و این شب‌هات همراه ما دوتا بخندی. آخ که چه می‌چسبه اون خنده‌ها! اون وقت تمام اون‌هایی که سر به سرت می‌ذاشتن و می‌گفتن تو نمی‌تونی تعجب می‌کنن که این پرستوی پرت عاقبت تونست!
پرستو از خشم توی خودش جمع میشه. دست‌هاش بی اراده مشت میشن و بالا میان.
-لعنتی! منو پرت صدا نکن. از این کلمه متنفرم. از این اسم متنفرم!
امید با خنده‌ای بلند مشت‌های پرستو رو آروم توی هوا می‌گیره. هنوز می‌خنده.
-ما از اینجا میریم پرستو. دیگه کسی خاطرش نیست که یک زمانی با این کلمه اذیتت می‌کردن. اون زمان خودت هم می‌فهمی که تو اصلا پرت نیستی. این کلمه هم فقط یک کلمه هست. اجازه نده اذیتت کنه. تو الان فکرهای مهمتری داری. به فرداها فکر کن همسفر!
گوشه‌ی نگاه پرستو سایه‌ی لبخند عمیق نشسته روی صورت رویا رو صید می‌کنه. زمزمه‌ی رویا توی گوش‌هاش منعکس میشه.
-هی پرستو! اولین شبی که اون طرف جاگیر شدی دلت می‌خواد چه مدلی باشه؟ بهش فکر کردی؟ من که میگم باید یک جور خاص باشه. اون شب اولین شب شروع دوباره‌ی ماست. من که می‌خوام یک دست لباس خاص واسه اون شب بخرم. اصلا سه تایی با هم. ست می‌کنیم. بعدش هم، …
پرستو داخل لبخند رویا گم میشه. صدای خودش رو می‌شنوه.
-لباس شما دوتا رو من طرح بدم؟ مدل عروس واسه تو طرح داماد هم واسه امید. جدی شما دوتا واسه چی نمی‌جنبید؟ بگیرید این عروسی کوفتی رو دیگه!
امید خنده‌های آشناش رو در رخوت هوای ساکن رها می‌کنه. رویا همچنان لبخند می‌زنه.
-وقت هست. بذار سه تایی بریم اون طرف خلاص از التهاب این پریدن عروسی هم می‌گیریم. پرستو! ما سه تایی با هم که باشیم همیشه واسه همه چی زمان هست. ما میریم و بهشت رو با خودمون می‌بریم هر جا که باشیم!
امید هنوز می‌خنده. رویا هنوز زمزمه می‌کنه. پرستو از لای مژه‌های نیمه بسته تماشاشون می‌کنه.
-بچه‌ی شما دوتا باید خیلی خوردنی باشه. راستی بچه‌ی امید و رویا اسمش میشه چی؟
هوای اطراف پرستو از لطافت خنده‌های رویا پر میشه. امید دستش رو دور شونه‌های جفتشون می‌ذاره. پرستو فشار گرم دست آشنا رو به کام روحش می‌کشه. امید رویای خندان و پرستوی شناور در خلصه‌ای بی‌توصیف رو در حلقه‌ی دست‌هاش بیشتر به خودش فشار میده و انگار که در ضمیرهاشون، با لحنی جادویی نجوا می‌کنه.
-بچه‌ی ما دوتا اسمش میشه عشق. میشه بهشت. میشه عشق. عشق. عشق!
پرستو به همراه رویا و تمام هستی در طنین صدای امید گم میشن. انعکاسی که انگار تا انتهای جهان به دیوارهای کائنات برخورد می‌کنه. تا بی‌نهایت منعکس میشه و پرستو پاشیدن تار و پود تمام وجودش رو درش احساس می‌کنه. احساسی پیشرونده، شدید، آشکار.
صدای نعره‌ی آسمون انگار جهان رو منفجر می‌کنه. پنجره انگار که با ضربت یک مشت غولآسا، عاقبت قافیه رو می‌بازه. لولاهای خسته ناگهان تسلیم میشن. پنجره به شدت تمام باز میشه و محکم به دیوار برخورد می‌کنه. پرده‌ها یورش وحشی باد رو تاب نمیارن. تسلیم میشن. پاره میشن. کنار می‌افتن. زوزه‌ی باد به رنگ سیاه هزاران کابوس تمام فضای ذهن پرستو رو از وحشتی کور اشباع می‌کنه. جریان هستی انگار جریان خون در رگ‌های یخزده، در هجوم خشمگین سرمایی بی‌رحم و بی‌مهار منجمد میشه.
انگشت‌های بی‌حس پرستو آهسته واسه گرفتن دست‌های به هم پیوسته‌ی امید و رویا روی انجماد هوا کشیده میشن. هوای اطراف پرستو خالیه. خالی از امید، رویا، و نفس! پرستو از حس خفقان کلافه میشه. صدای سوتی منقطع اما بی‌توقف داخل سرش می‌پیچه. بلند و بلند و بلندتر. انعکاسش لحظه به لحظه قویتر انگار به دیوارهای ذهن و روانش ضربه می‌زنه. چیزی به سنگینی خاک انگار روی قفسه‌ی سینه‌اش فشار میاره. سنگین و سرد و سخت. مثل سنگ لحد که توصیفش رو زیاد شنیده. صدای سوت بلندتر میشه. انگار تمام حجم فراگیر موجودیتش رو با فشار توی تنگنای ذهن پریشون پرستو جا میده. پرستو احساس می‌کنه سرش در حال انفجاره. صداها توی سرش قاطی میشن. انعکاس‌های ملتهب. بوها در اطرافش انگار هوا رو از صحنه خارج کردن. بوی تند التهاب و درد و بیماری و، … بیمارستان. کسی با صدای خودش هوار می‌زنه. صداها دیوارهای روانش رو می‌خراشن. با کلماتی نامشخص و طنینی هزاران بار منعکس. مرد سنگی با اون پوشش سفید و ماسک محافظش به هیچ عنوان خیال متقاعد شدن نداره. پرستو از بین انعکاس‌ها فقط چندتا هجای پراکنده رو انگار می‌شنوه.
-نمیشه خانم. نمیشه! بیماری … کرونا … قرنطینه … بخش ویژه … ورود ممنوع … خطرناک … همراه لازم نیست … ویروس … خطر … وضعیت بحرانی … بیمارهای کرونایی … ملاقات ممنوع … … … …
صدای سوتهای متعدد توی سرش منعکس میشن. صداهای سوتها انگار تمام جهان رو چنان پر کردن که کم مونده حصارهای هستی رو از هم بپاشن. تصویر امید و رویا داخل قاب آهسته آهسته رنگ می‌گیره از شب. سیاه میشه. تار میشه. محو میشه. صدای سوت‌ها درهم میرن. ممتد میشن و ستون‌های روح پرستو از طنینشون به لرزه‌ای دیوانه وار در میان. نگاه مرده‌ی پرستو به سیاهیِ یکدستِ داخل قاب خیره مونده. تصویری از تیرگی خالص و انگار تا ابد بی‌انتها! انعکاس خیس اون نگاه بی‌حالت، بی‌حس، گویی بی‌حیات، دوتا سنگ قبر سفید رو به قاب محو شده در شب تقدیم می‌کنه. زمینه‌ی داخل قاب رنگ می‌گیره. آروم، شمرده، غمناک. رنگ سرد خاک! سردی خاک از دریچه‌ی نگاه پرستو به داخل زمهریر وجودش جاری میشه. پخش میشه و مثل زهر جریان زندگی رو منجمد می‌کنه. نگاه پرستو یخزده روی سنگ‌های سفید، روی شب، روی خاک. خطهای به هم پیچیده‌ی حک شده روی سنگ‌های سفید، اسم‌ها و تاریخ‌ها و، … پرستو سعی نمی‌کنه بخونه. نمی‌تونه. از پشت قطره‌های شفاف در نگاه پرستو خط‌ها موج برمی‌دارن. می‌پیچن. می‌شکنن. پرده‌ی خیس ضخیم‌تر میشه. شکست نور بیشتر میشه. سفیدی سنگ‌های مزار در دل تاریک شب واضح‌تر از هر حقیقتی پیداست. دست‌های پرستو کتاب باز رو رها می‌کنن. کلمات کتاب زیر بارش قطره‌های درشت به خودشون می‌پیچن. پرستو از پشت پرده‌ی خیس به شکست کلمات کتاب نگاه می‌کنه. نگاه می‌کنه و نمی‌بینه. عطر آشنای رویا توی سرش می‌پیچه. خنده‌های امید شبیه لالایی تابش میدن. شب سیاهه و ساکت و سنگین. به سنگینی سنگ مزار. به سرمای زمهریر. به سکوت فرداهایی که هرگز نرسیدن. به سیاهی روبان‌های سیاهی که دور لبخندهای کاغذی امید و رویا رو قاب گرفتن. پرستو آهسته گم میشه در عطر رویا و لالایی‌های امید و، اشک. اشکی بی‌صدا، تلخ، بی‌امان، و انگار، برای همیشه، بی‌پایان.

-پریسا-

۳ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 4.»

سلام دوست عزیز. واقعیتش حسابی با این۲تا شخصیت مشکل داشتم. همه جا این۲تا میرفتن با هم قاطی بشن و باید مواظب میشدم که امید و رویا هر کدوم سر جای خودشون بمونن ولی از شما چه پنهون باید بهتر عمل میکردم و نکردم. به امید روزی که من نوشتنم بهتر بشه و دیگه امیدها و رویاها این مدلی ناغافل نمیرن!

دیدگاهتان را بنویسید