قصه کوکو، 13.
بیرون هوا از سرما انگار توی سینه یخ میزد. سالن ساعتها هنوز کمی تا پویایی و سرزندگی گذشته فاصله داشت ولی همه چیز آهسته به طرف آرامش پیشین پیش میرفت. مالک سالن از بیمارستان مرخص شده و برخلاف توصیه و اصرار اطرافیان به جای استراحت در یک موقعیت امن و آرام، بلافاصله بعد از ترخیص به سالن برگشته و در بسته تاریکخونهرو باز کرده بود. عروسکها با خاطری آرومتر از پیش سرشون به پیشبرد زمان گرم بود و همه چیز به شکلی بود که میشد بهش گفت خوب. همه چیز عالی نبود ولی مثبت بود. مالک سالن با وجود انکارهای خودش همچنان به وضوح درگیر اثرات ضربه وحشتناکی بود که اونهمه دردسر درست کرد. گاهی به شدت خسته میشد. اونقدر که بیحال و بیحرکت به دیوار تکیه میزد و طول میکشید تا دستشرو بالا ببره و عرق خستگیرو از پیشونیش پاک کنه. باید چند لحظه میگذشت تا دوباره حس و حال حرکتش بهش برمیگشت. این زمان معمولا کوتاه بود و معمولا کسی از آدمها نمیدید اما عروسکها به هر حال میدیدن و میدونستن. جای خالی پروانه و ساعتش همچنان شبیه تیری تاریک نگاه کوکورو آزار میداد و بعد از مدتی نه چندان کوتاه مشخص شد که این حس تلخ تنها مخصوص کوکو نیست. کوکو چندین بار نگاه غمگین پریرو که به جای خالی پروانه دوخته شده بود صید کرد. نگاه پری در اون لحظهها تلخ و تاریک بود. اونقدر تلخ که کوکو حس میکرد باید برای تسکین صاحبش کاری کنه اما واقعا هیچ تسکینی که هموزن درد اون نگاه باشه به نظرش نمیرسید. پری از دردش و دلتنگیش حرفی نمیزد. نه به کوکو و نه به هیچکس. کوکو هم بعد از مدتی ترجیح داد حریم سکوتشرو محترم بشماره و چیزی نگه. کسی از پروانه و غیبتش چیزی نمیگفت. پروانه انگار از همه جای اون سالن رفته بود. حتی از خاطر عروسکهایی که اونهمه شب و روز همراهش خندیده بودن، زمانرو پیش برده بودن، در رفع حوادث همکاری کرده بودن، زنگهای هر ساعترو زده بودن و زندگی کرده بودن. اون شب، آه کوکو اونقدر عمیق بود که تمام جسمش لرزید. سکوت آرام سالن با برخورد بالهاش به دیوار ساعتش خطی نازک برداشت. مالک سالن طبق معمول شنید. برای کوکو و باقی عروسکها همیشه این جای سوال بود که اون آدم چطور میتونه صداهایی که تقریبا میشد خیال حسابشون کردرو بشنوه. در هر حال اون آدم شنید. آهسته از پشت میزش بلند شد. این روزها و شبها آهستهتر از گذشته بلند میشد. آهستهتر قدم میزد. آهستهتر دستشرو بالا میبرد و آهستهتر از گذشته سوار بر جریان زندگی پیش میرفت. مالک سالن از پشت اون میز بزرگ بیرون اومد، آهسته به قفسه ساعت کوکو و بقیه همردیفهاش نزدیک شد، لحظهای مسیر نگاه شیشهایه کوکو و پریرو دنبال کرد، بعد آروم دستشرو بالا برد و ساعتهای قفسهرو طوری جابجا کرد که دیگه جای ساعت گرد پروانه خالی نبود. کوکو دوباره لرزید. مالک سالن به چشمهای شیشهایش نظر انداخت.
-اونی که رفته، رفته. من دیگه نمیتونم کاریش کنم.
انعکاس یک پرسش بیصدا در چشمهای شیشهایه کوکو موج زد. مالک سالن لبخند نزد.
-اگر پیداش کنم هرچی از دستم بربیاد واسه تعمیرش انجام میدم. اما بعدش جاش دیگه اینجا نیست. جاش اونجاست.
دست مالک سالن به ویترین فروش اشاره رفت. کوکو حس کرد سردش شد. بالهاش بیاختیار به2طرف جسمش فشرده شدن و انگار کوچیکتر به نظر رسید. مالک سالن دستی به پرهای جمع شده عروسک کشید و بینگاه مجدد و بیحرف دیگهای با قدمهای بلند اما آهسته از اونجا گذشت. کوکو آه پریرو شنید و حس کرد سرمای اون آه تمام جسمشرو بغل کرد. دیگه جای هیچ تردیدی نبود. زمان پروانه در اون سالن دیگه تموم شده بود. این حکم صریحرو تمام عروسکها از داخل ساعتهاشون شنیدن و جایی برای تردید و تغییر نداشت. شب آرام و منجمد بیرون پنجرههای بسته سالن قدم میزد.
منزل آخر این شبها شلوغتر از باقی سال بود. سرمای نفسگیر زمستون توان انجام فعالیتهای مدل به مدلرو میگرفت. نمیشد به پارک رفت. نمیشد توی خیابونها قدم زد. نمیشد بدون منجمد شدن از سرما صبح و عصر قبل و بعد از کار روزانه با یک پیادهروی سبک خستگیرو از جسم فراری داد. منزل آخر یکی از جاهایی بود که در همچین زمانهایی میشد رفت، نشست، با خالی کردن یکی2لیوان گرم شد و خیره به هیچ تمام سوالهای بیجوابرو برای مدتی رها کرد و گذشت. از همه چیز گذشت. حتی از خود. میزهای کوچیک و بزرگ منزل آخر تقریبا هر شب پر بودن. نقابدارها حالا بدون نقاب و قاطی جماعتی که میومدن و میرفتن سرشون به کار خودشون بود. گاهی همرو میدیدن و با سری که برای هم تکون میدادن یا با سلامی کوتاه و گاهی هم چند کلام گذرا از کنار هم میگذشتن. پیشخدمت منزل آخر حسابی گرفتار بود. با این اوضاع غیبتهای گاه و بیگاهش گاهی حسابی واسش دردسر میشد اما پیشخدمت منزل آخر انگار در هوایی جدا از تمام این غوغای تاریک سیر میکرد. حتی شبی که صاحب کارش عصبانی از غیبتش سرش هوار کشید و به اخراج تهدیدش کرد جوونک فقط آروم شنید و گذشت. تغییر حالت یک پیشخدمت ساده اونقدرها در نظر کسی اهمیت نداشت که جلب توجه کنه. بنابر این تقریبا هیچ کسی ندید. کسی دقیق نشد. کسی ازش نپرسید. و پیشخدمت منزل آخر حالا دیگه تمام روزشرو آشکارا در سالن ساعتها سپری میکرد و شب دیروقت، خسته و بیحس و حال به سر کارش در منزل آخر برمیگشت تا باز هم بطریها و لیوانهای بیشمار روی میزهارو پر کنه و هوارها و توبیخهای بیانتهای کارفرماش که هر شب بیشتر و بیشتر میشدنرو در سکوت بشنوه و رد بشه. و زمان همچنان با تنبلی منجمدش در گذر بود.
آدمها این روزها بیشتر از گذشته اطراف سالن ساعتها و مالکش میچرخیدن. اصرارها و تشویقهاشون واسه اینکه شبها از اون تاریکخونه ببرنش بیرون بیشتر شده بود ولی همچنان ناموفق بودن. شاگرد خیاط حالا دیگه حتی لحظههای بین روزشرو هم غنیمت میشمرد تا بیاد و داخل سالن بچرخه و هر کاری که حس میکرد لازمهرو انجام بده. پیش و بیش از لزوم تمیزکاری میکرد، میچید، مرتب میکرد، جابجا میکرد، حساب میکرد و تا جایی که میشد سعی میکرد کاری واسه شب و زمان غیبت خودش باقی نذاره. و پیشخدمت منزل آخر در توافقی ناگفته زمانهایی که شاگرد خیاط سر کارش داخل خیاطی یا سر کلاسش در زمان درس و مدرسه بودرو پر میکرد.
اون روز هوای بیرون چنان گرفته بود که به شب میزد. شاگرد خیاط نبود. مالک سالن برای پیگیری تعمیرات سیم تلفن سالن بیرون رفته ولی در باز بود. پیشخدمت منزل آخر در مقابل نگاههای همچنان مشکوک بقیه از پلهها بالا اومد و بدون اینکه به اطراف نظر کنه مستقیم از در باز گذشت و وارد سالن شد. کسی اونجا نبود. ساعتها تیکتاک میکردن. عروسکها با نگاههای شیشهایه رنگی نور میپاشیدن. عقربهها در نور تیره روز ابری میدرخشیدن. و کسی اونجا نبود. پیشخدمت منزل آخر نظری ترسخورده و مردد به اطراف انداخت، لحظهای تردید کرد، بعد با گامهایی آشکارا مردد، اول کند بعدش تقریبا قدمدو خودشرو به پشت میز رسوند، خم شد و با دستهایی که به شدت میلرزیدن مشغول ور رفتن با قفل کشوی بالایی شد. کشو باز نمیشد. جوونک اوایل چند بار سر بالا کرد و نگاهی گذرا به در سالن انداخت ولی بعد بیخیال شد و چنان مشغول قفل بود که ورود بیصدای مالک سالنرو نفهمید و اون سایه بیحرکت بالای سرشرو ندید. سایه همونجا ایستاد و نگاه کرد. کشو عاقبت باز شد. جوونک دست لرزانشرو داخل جیب لباس پارهاش برد و چیزیرو بیرون کشید. لحظهای به نظر رسید تمام ذرات ارادهش زیر فشاری خوردکننده از درد فریاد میکشن. فشار چنان شدید بود که پیشونیش خیس عرق شد و رنگ صورتش پرید. و عاقبت، خیلی آروم، به سختی و کندیه رفتن به طرف یک درد مسلم، دستشرو داخل کشو برد و همون لحظه صدای رعد چنان از جا پروندش که بیاختیار سرشرو بالا آورد و نگاهش درست وسط چشمهایی که از بالای سرش تماشاش میکردن گیر کرد.
-سلام آقا. من، چیزه. من فقط… آقا به خدا من… آقا به خاک بابام من فقط… به خدا آقا من…
نگاه مالک سالن آرام بود. خشم نداشت. پرسش هم نداشت. آروم بود. خالی از همه چیزهایی که جوونک ازشون فرار میکرد. سکوت طول نکشید.
-من میخوام چایی درست کنم. میخوری؟
پیشخدمت منزل آخر حس کرد الانه که از حال بره. دست مشت شدهشرو از کشو بیرون آورد و جلوی روی مالک بازش کرد. ساعت جیبی درخشان مالک سالن توی مشتش برق میزد. سکوت طولانی شد. انگار کسی حرکترو از اون صحنه دزدیده بود.
-فردای اون شبی که شمارو بردن بیمارستان من اومدم اینجا. رفیقم داشت اینجارو تمیز میکرد. همدیگهرو زدیم. بعدش جفتی پا شدیم به تمیزکاری. من اینو روی زمین زیر خرت و پرتها پیدا کردم. خب میدونم باید زودتر به بقیه تحویلش میدادم ولی… گفتم… شاید…
صدای پیشخدمت منزل آخر برید. مالک سالن هنوز نگاهشرو از اون پیکر مچاله برنداشته بود.
-شما2تا همدیگهرو نزدید. رفیقت زد و تو زخمی شدی اما نزدی. بعدش هم با خودت گفتی شاید من دیگه نباشم و تحویل دادن ساعته لازم نشه. درسته؟
چهره ککمکی جوونک از شرم بنفش شد.
-آقا به خدا من…
مالک سالن آروم نگاهش میکرد.
-نگفتی. چایی میخوری؟ سکوت یعنی رضایت. چایی توی این هوا میچسبه.
جوونک به وضوح میلرزید. ساعت هنوز توی مشتش بود و انگار هر لحظه ممکن بود پاهاش از زیر بدنش در برن و بیافته.
-آقا این…
ساعترو کمی به طرف مالک سالن دراز کرد. صاحب ساعت آهسته ساعترو گرفت و همونجا روی میز گذاشتش.
-زود درست میشه. چاییرو میگم. بشین تا بیام.
طول نکشید که دوتا مرد پشت فنجونهای بخاردار نشسته بودن. پیشخدمت منزل آخر زیر فشاری که دیده نمیشد به خودش میپیچید.
-آقا خواستیم بذاریمش روی میز و بریم. ترسیدیم گم بشه. آخه خیلی… خیلی قشنگه حتما گرون هم هست. خواستیم تحویلش بدیم گفتیم گیر بهمون میدن که تا حالا کجا بودی. این شد که گفتیم بذاریمش توی کشوی پول تا شما… تا شما…
مالک سالن نفس عمیقی کشید و فنجونشرو برداشت.
-دیگه به پیدا کردنش امیدوار نبودم. ولی دلم میخواست پیداش کنم. امروز روز خوبیه. من ساعتمرو دوباره پیدا کردم. البته به لطف تو. چایی بخور. رفیقمون هم الان دیگه باید برسه.
پیش از اینکه جوونک وحشتزده از جا بپره در سالن باز شد و شاگرد خیاط قدم به داخل گذاشت.
-سلام آقا. امروز من… عه! تو هم که اینجایی! چایی هم که به راهه و اگر بدونید اون بیرون چه سرده! عه! ای بابا! این! این ساعت جیبی شماست آقا! این کجا بود! آقا شما بیمارستان بودید هرچی گشتم نبود که نبود. اولش فکر کردم شاید با خودتون باشه ولی دکتر گشت گفت نیست بعدش من بالای 20 بار اینجارو واسه پیدا کردنش سانت زدم ندیدمش این کجا بود!
نگاه زهریه شاگرد خیاط مثل تیر به طرف پیشخدمت منزل آخر شلیک شد ولی صدای مالک سالن زهر و ضرب سکوت تاریکرو پیش از حاکم شدن گرفت.
-طبیعی بود که نتونی پیداش کنی. این جایی بود که به عقل کسی نمیرسید. یک جای خیلی خیلی امن. حتی امنتر از جیب خودم. درسته اون بیرون خیلی سرده. بیا بشین چایی تا دلمون بخواد موجوده. بیا بشین گرم شو چایی هم حسابی میچسبه. بجنب تا همونجا که ایستادی قندیل نبستی.
لحظهای بعد، هر سه نفر پشت میز نشسته بودن و فنجونهاشون برای چندمین بار پر و خالی میشدن. شاگرد خیاط در جواب مالک سالن از درس و خیاطی و سلام اوستا خیاط که برای مالک سالن فرستاده شده بود و سلام آقا معلم کلاس شبانه و دعای مادرش و همه و همه چیز میگفت و پیشخدمت منزل آخر از پشت پرده سکوتی پریشان به دو همراهش نگاه میکرد و آهسته چایی میخورد. زمانی که با پرسشهای مالک سالن از جا پرید و سکوتشرو شکست، صداش انگار مال خودش نبود. ساعتی بعد، شاگرد خیاط باید میرفت و به خاطر نزدیک شدن شب پیشخدمت منزل آخر هم باید عجله میکرد تا سر موقع به محل کارش برسه. شاگرد خیاط با چابکی از جا پرید و اعلام کرد که اگر دیر به کلاسش برسه کلاهش با آقا معلم توی هم میره و خندید.
-تو هم بیا تا یه جایی بریم دیگه. باز دیر میرسی صاحب کار خوشاخلاقت کار دستت میده.
مالک سالن تأیید کرد.
-درست میگه. جفتتون برید به زندگیتون برسید که منم حسابی خستهام. بجنبید تا با یک ورد ضربتی جفتتونرو ناپدید نکردم.
شاگرد خیاط بلند خندید و دست رفیقشرو کشید. لحظه خروج، نجوای آهسته پیشخدمت منزل آخررو شاگرد خیاط نشنید اما مالک سالن و عروسکها شنیدن.
-ممنون آقا.
مرد آهسته به شونههای دوتا جوون زد. دو ضربه کاملا همسان روی هردو شونه. واسشون آرزوی شبی خوش و آرام کرد و دررو پشت سرشون بست. عروسکها در سکوت گامبهگام این قصه پیش میرفتن و شب از پشت پنجرههای همچنان روشن سالن تماشاگر ماجرا بود.
ادامه دارد.