خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 20.

قصه کوکو، 14.

دیگه روزها انگار چندان تفاوتی با شب نداشتن. آسمون سیاه سیاه بود. تقریبا هیچ روزی خورشید نداشت. رعد و برق‌های شدید زمین‌رو نور‌بارون می‌کردن اما بارون نمی‌بارید. هوا هر جنبشی‌رو منجمد می‌کرد. حرکت انگار وسط هوای یخزده داشت مشکل‌تر می‌شد. زندگی اما از رو نمی‌رفت و همچنان در جریان بود. روزها با همون حال و هوای همیشگی دل سرد زمستون‌رو می‌شکافتن و می‌گذشتن. شهر در انجماد پیش می‌رفت اما همچنان زنده و پویا بود. مردم سر کارهاشون می‌رفتن و رفت و آمدها همچنان در جریان بود. صحبت از سرمای سنگین زمستون اون سال یکی از بحث‌های رایج بین جماعت بود.
شاگرد خیاط سرش به کار و درس بود و بعد از اون حادثه حالا بیشتر و بیشتر به سالن سر می‌زد. پیشخدمت منزل آخر هم همینطور. منزل آخر شلوغ‌تر می‌شد و کسی از دلیل در خود رفتگی و پریده رنگ‌تر شدن یک پیشخدمت ساده جویا نمی‌شد. اما کندی سرعت در انجام وظایف چیزی بود که مشتری‌ها و صاحب منزل آخر بلافاصله می‌دیدن و هیچ ازش رضایت نداشتن. سفارش‌هایی که دیر و گاهی به اشتباه سر میزها برده می‌شدن، میزهایی که گاهی تمیز کردنشون به تأخیر می‌افتاد و شب‌هایی که تا ساعتی بعد از شلوغ شدن منزل آخر پیشخدمتی نبود که به مشتری‌ها برسه و اگر هم بود آشکارا کند، خسته و بی‌علاقه بود.
داخل سالن عروسک‌ها همچنان مشغول کار خودشون بودن. ویترین شیشه‌ای بزرگی که اون شب در جریان اون حادثه از بین رفته بود با یک بزرگترش جایگزین شد و چند روز بعد هم اولین محموله ساعت‌های سری جدید از راه رسیدن. ساعت‌هایی که کاملا با مدل‌های قدیمی تفاوت داشتن. ساعت‌های دیجیتالی پر از نقش و نگار بودن. حتی عروسک هم داشتن. اما نه شبیه عروسک‌های ساعت‌های سالن. عروسک‌های داخل ساعت‌های جدید به طرز عجیبی زنده به نظر می‌رسیدن. نگاهشون و رنگ‌هاشون و ترکیبشون خیلی واقعی دیده می‌شد و بیننده‌رو به این تصور وامیداشت که اگر دستش‌رو دراز کنه می‌تونه جسم زنده اون موجودات نشسته در قاب ساعت‌های رنگارنگ‌رو لمس کنه، یا اینکه حالاست که اون موجودات خوش‌نقش از داخل قاب‌های درخشانشون بپرن بیرون و وسط سالن غوغایی از رنگ و موزیک برپا کنن. اما واقعیت این بود که اون عروسک‌ها عروسک‌های واقعی نبودن. تصویرهایی مجازی بودن که روی صفحه‌های دیجیتالیشون حرکت‌های برنامه‌ریزی شده کامپیوتری داشتن و هیچ جسم مادی پشت اون شیشه‌های شفاف وجود نداشت. ساعت‌های جدید زنگ هم می‌زدن. زنگ‌هایی زلال و رسا که بیشتر موزیک بودن تا زنگ. همه چیز ساعت‌های جدید به طرز چشمگیری زیبا بود اما تمام اون زیبایی‌ها، چه دیدنی‌ها و چه شنیدنی‌هاشون همه مجازی بودن. کاملا مجازی. ساعت‌های جدید به اندازه مدل‌های قدیمی کوک و تنظیم لازم نداشتن و روی همین حساب کار باهاشون دردسر کمتری داشت. اما اون‌ها به شدت ظریف و شکننده به نظر می‌رسیدن. اگر یکیشون به هر دلیلی خراب می‌شد تعمیرش به این سادگی نبود. با چسب و لحیم و کوک و فنر کار پیش نمی‌رفت. برنامه‌ریزی جدید برای سیستم‌های دیجیتالیشون لازم بود و گاهی هم اصلا تعمیر نمی‌شدن. کوکو ورود و جاگیر شدن اولین دسته از این مدل‌های چشمنواز‌رو تماشا کرد و شونه‌هاش‌رو بالا انداخت. با این عروسک‌های دیجیتالی بی‌جسم هیچ حس نزدیکی نداشت. به نظرش می‌رسید که حضور این جمع پر سر و صدا و پر رنگ و نقش روی صمیمیت آشنای اون فضا خط انداخت ولی در هر حال سکوت کرد. نگاهش از تمام اون هیاهو گذشت و به همون پنجره آشنای همیشگی رسید. چه فرقی می‌کرد فضای اون داخل چه جوری باشه! کوکو در هر حال هنوز پنجره و تصویر آسمون داخل اون قاب شیشه‌ای‌رو داشت و همین اندازه واسش کافی بود. سالن بعد از ورود اون دسته به طرز عجیبی شلوغ‌تر به نظر میومد و کوکو در ذهن خودش هیچ استقبالی از این تغییر نکرد اما به کسی چیزی نگفت. عروسک‌های دیگه به سرعت با این جو جدید قاطی شدن و به خیلی‌هاشون بد هم نمی‌گذشت. کوکو اما همچنان سکوتش‌رو ترجیح می‌داد و از اینکه همچنان می‌تونست حفظش کنه رضایت داشت. از نظر کوکو جای شکرش باقی بود که اون ساعت‌ها واسه موندگار شدن به ویترین شیشه‌ای منتقل نمی‍شدن. تمامشون فروشی بودن و کوکو خیلی‌هاشون‌رو می‌دید که داخل بسته‌های بزرگ خوش‌ترکیب معامله و از سالن خارج می‌شدن. کوکو این اومدن‌ها و رفتن‌ها‌رو تماشا می‌کرد و فقط تماشا می‌کرد. از پروانه همچنان هیچ حرفی و هیچ خبری نبود.
-هی کوکو باز که رفتی در عوالم ناشناس خودت! بگو کجایی؟
کوکو نگاهی بی‌حالت به چلچله انداخت. شلوغی اون فضا خستش کرده بود.
-جایی نیستم چلچله. تماشا می‌کنم.
چلچله بعد از پایان ماجرای بیمارستان دوباره سرحال اومده بود و کوکو از این واقعیت رضایت داشت. به خنده چلچله نظر کرد و آهسته نفسی به نشان راحتی کشید.
-باز جای شکرش باقیه که این یکی مثبته.
کوکو این‌رو توی دلش گفت و سعی کرد دوباره به دنیای تماشاهای خودش برگرده. اما ظاهرا به این سادگی نبود.
-هی کوکو! خسته به نظر میایی. چیزی شده؟
کوکو نفسی آشکارا از سر خستگی کشید.
-نه چیزی نشده. شاید یهخورده از هیاهوی اطراف بی‌حوصله شده باشم. طوری نیست درست میشه.
کوکو امیدوار بود این بحث تموم بشه اما نشد.
-از این جدیدی‌های متفاوت خوشت نمیاد مگه نه؟
کوکو چشم‌هاش‌رو برای لحظه‌ای بست.
-ازشون بدم نمیاد فقط بهشون حس نزدیکی ندارم.
چلچله همدردانه نگاهش کرد.
-حق داری اون‌ها از جنس ما نیستن. منم مثل تو خیلی از این اوضاع خوشم نمیاد.
کوکو تعجب کرد.
-ولی تو اولین نفری بودی که به پیشوازشون رفتی و از طرف همه ما بهشون اونهمه دلنشین خوشآمد گفتی.
کوکو این‌ها‌رو بلند نگفت. تعجبش‌رو فرو داد و در عوض با نوک بال به طرف یکی از ساعت‌های جدید اشاره کرد.
-اونجا‌رو! پری دریایی اون ساعت آبیه از دریای پشت سرش اومده بیرون و داره واست دست تکون میده. مثل اینکه باهات کار داره.
چلچله خندید و پرید. کوکو بیخیال رفتنش‌رو تماشا کرد و چلچله ثانیه‌ای بعد با پری دریایی گرم گفتگو بود.
-به نظرت کدومش درسته؟ دیده‌هامون یا شنیده‌هامون؟
کوکو به پری که درست کنارش ایستاده بود نظر انداخت. بعد از ماجرایی که گذرونده بودن حالا همه عروسک‌ها می‌تونستن در مواقع لازم از ساعت‌هاشون بیرون بیان و پری اون لحظه درست کنار بال کوکو ایستاده بود و به پری دریایی و چلچله نگاه می‌کرد. کوکو آهسته خندید.
-چه فرقی می‌کنه؟
پری با اخمی ظریف و متفکر سرش‌رو تکون داد.
-ولی اون داشت می‌گفت که ازشون خوشش نمیاد. اما الان…
کوکو لبخند زد.
-سخت نگیر. چلچله مراطب ادبی‌رو به جا میاره که ما2تا حوصله به جا آوردنش‌رو نداریم.
اخم پری بیشتر شد و رنگ معصوم اعتراض گرفت.
-یعنی به نظرت ما بی‌ادبیم؟
کوکو بلندتر خندید و پری‌رو با حرکت آهسته بال به خودش فشرد.

خبر بازگشت صاحب پیشین دکه ساعت‌ها که حالا دیگه هیچ شباهتی به اون دکه همکف نداشت یک روز صبح در شهر پخش شد. خبری که ظاهرا بدون اینکه انفجار ایجاد کنه، آهسته و زیر جلدی همه جا زمزمه می‌شد، پخش می‌شد، از درز درهای بسته وارد می‌شد و به درون پچپچ‌های مردم سرک می‌کشید. شایعات عجیبی هم پیوسته زیر پوست شهر در جریان بودن که نامحسوس قوت می‌گرفتن.
-شنیدید مالک قبلی ایستگاه زمان می‌خواد دوباره خریداریش کنه؟
-نه بابا طرف فروشنده نیست.
-فروشنده؟ این یکی خریدار نیست. تازه خلاص شده اون دکه فسقلی جز دردسر چی داشت مگه واسش که دوباره بخوادش؟
-چشم‌های چپت‌رو باز کنی می‌بینی که اون دکه دیگه وجود نداره و الان یه سالن پر و پیمون و پرمشتری و پرمنفعت جاش‌رو گرفته.
-گرفته که گرفته. طرف نمی‌خوادش.
-ولی ما چیز دیگه‌ای شنیدیم.
-درسته. من حتی شنیدم پیشنهاد خرید مجدد‌رو هم با پیک فرستاده.
-با پیک؟ پیک واسه چی خودش که اینجاست میگن برگشته.
-خب که چی؟ خودش نرفته پیک فرستاده.
-خب جواب چی بوده؟
-چی می‌خواستی باشه؟ جواب منفیه. گفتم که طرف فروشنده نیست.
-ولی من در مورد جعل سند شنیدم.
-اینو جایی نگی واست دردسر میشه! تو داری اتهام جعل سند می‌زنی. طرف اگر بفهمه از دستت شکایت می‌کنه.
-چه شکایتی؟ همه می‌دونیم ماجرای گاز تقصیر کی بود. نزدیک بود مالک فعلی‌رو بفرسته قبرستون.
-آره. تازه هیچ بعید نیست اون ساعت هم تصادفی روی سرش نیفتاده باشه.
-این حرف‌ها چیه؟ وقتی ساعت روی سر اون بابا افتاد این یکی اصلا اینجا نبوده. اون یه تصادف بود و به خیر هم گذشت.
-خب اینجا نبوده باشه! به نظرت سخته شبیه دفعه پیش یکی‌رو تیر کنی بره خرابکاری کنه؟ من که میگم ساعت بی‌خودی راه نمی‌افته فرق کله یارو‌رو پیدا کنه روی سرش فرود بیاد. حالا شماها هرچی می‌خوایید بگید.
-هُُُُُُُُُُییی! آهای پسر! حواست کجاست بی‌پدر مگه کوری؟ تمام هیکلم‌رو با اون بطری کثافتت به گند کشیدی. آخه تو این شب‌ها داری چه غلطی می‌کنی؟ ببین چیکار کردی؟ امشب مادرت‌رو عزادارت می‌کنم. وایستا ببینم کجا در میری عوضیه پدر…
صدای خنده و اعتراض و هوار و فحش و صداهای دیگه فضا‌رو برداشت. پیشخدمت منزل آخر با آخرین سرعت از در عقبی فرار کرد و مردی که سر تا پا خیس شده و بوی الکل لباس‌هاش کل اتاق به اون بزرگی‌رو پر کرده بود مثل مار زخمی به خودش می‌پیچید و فحش‌هایی می‌داد که کمتر گوشی می‌تونست بشنوه و داغ نشه. و شب همچنان در گذر بود.

داخل سالن ساعت‌ها که بین مردم به ایستگاه زمان معروف شده بود شب‌های سرد زمستون داستان‌های دیگه‌ای داشتن. اونجا هم یکی از اماکن شلوغ این شب‌ها بود و بازار شبنشینی‌های با بهانه و بی بهانه اونجا حسابی گرم بود. و بعد از پراکنده شدن آدم‌ها، یا شب‌هایی که کسی و شبنشینی و مناسبتی نبود، به محض خاموش شدن چراغ‌ها و بسته شدن در تاریک‌خونه پشت سر مالک نوبت عروسک‌ها می‌شد. عروسک‌ها اوایل با احتیاط و بعد بدون مراعات جوانب خطر سالن‌رو روی سرشون می‌ذاشتن. اختلاف نظر بین اینکه مالک جریان شلوغکاری‌های شبانهشون‌رو نمی‌دونه، یا اینکه هر شب صداهای بیرون تاریک‌خونه‌رو میشنوه و به روی خودش نمیاره اوایل حسابی مایه بحث و گفتگو بود ولی به مرور این هم واسه عروسک‌ها عادی شد و شب‌های شلوغ سالن تا زمانی که اون در کوچیک بین دنیای عروسک‌ها و استراحتگاه مالک بسته بود به امری معمول تبدیل شد. با ورود ساعت‌های سری جدید عملا حجم کارهای سالن دوبرابر شده و مالک اون4دیواری رنگارنگ یا به خاطر حجم کار و شلوغی روزانه یا به خاطر حادثه‌ای که پشت سر گذاشته بود گاهی به شدت خسته به نظر می‌رسید و در نتیجه شب‌ها بعد از رفتنش به تاریک‌خونه عروسک‌ها چندان نگران بیدار شدنش نبودن. ساعت‌های جدید هم حسابی به این هیاهو دامن می‌زدن و بعد از نیمه شب دنیای داخل اون سالن جهانی متفاوت با روزها بود. ساعت‌های دیجیتالی با نورهای رنگی روی صفحه‌هاشون سالن‌رو به صورت مکانی عجیب و رویایی درمیآوردن و عروسک‌ها که دیگه نیازی به روشن کردن رقص نورهاشون نمی‌دیدن، با نیروی بیشتری مشغول سر و صدا می‌شدن. کوکو وسط این هنگامه‌های شبانه بود و نبود.
-هی! پربلندی که زیر اون ساعت بزرگه توی ساعتت نشستی! واسه چی هیچ شبی شبیه بقیه این بیرون دیده نمیشی؟
کوکو یکه‌ای خورد و به صاحب صدا نظر کرد. پری دریایی بود که نگاهش می‌کرد و منتظر جواب بود. دریای آبی پشت سرش شبیه زمرد می‌درخشید و موج‌های آرومش بیننده‌رو به این فکر مینداختن که داره یک توهم شیرین‌رو در بیداری تماشا می‌کنه.
-تو از نشستن داخل اون ساعت خسته نمیشی؟ بقیه همه می‌زنن بیرون ولی تو همیشه اونجایی. حوصله‌ات از اینهمه نشستن سر نمیره؟
کوکو در جواب نگاه و لحن پرسشگر پری دریایی فقط یک نه عبوس گفت و به درون ساعتش عقب کشید.
-بس کن دیگه. من از بقیه پرسیدم گفتن می‌تونی بیایی بیرون مثل همه. واسه چی امتحان نمی‌کنی؟ خیلی خوبه.
کوکو سعی کرد مودب باشه.
-امتحان کردم. هر زمان لازم شد امتحان کردم. الان هم هر زمان لازم باشه امتحان می‌کنم. بله درسته بدک نیست.
پری دریایی تعجب کرد.
-بدک نیست؟ این عالیه. واقعا چی باعث میشه همیشه اون داخل‌رو ترجیح بدی؟
کوکو داشت خسته می‌شد.
-من این داخل‌رو ترجیح میدم.
حیرت پری دریایی بیشتر شد.
-ولی تو در هر حال پرنده‌ای. خب پرنده واقعی نیستی ولی نمیشه یک پرنده یا طرحی از پرنده دلش بخواد که همیشه توی قفسش بشینه و بیرون‌رو تماشا کنه.
کوکو آشکارا اخم کرد.
-اینجا قفس نیست. ساعت من خونمه. و درست گفتی من پرنده واقعی نیستم. من جام اینجاست. اون بیرون هم که باشم مگه چقدر میشه بالا بپرم؟ در هر حال یهخورده بالاتر از این سطحی که هستم یه سقف سیمانیه.
پری دریایی با حیرتی واقعی نگاهش می‌کرد.
-ولی بقیه تا ارتفاع همین سقف پرواز می‌کنن و خیلی هم بهشون خوش می‌گذره.
کوکو کلافه بود.
-بقیه بقیه هستن. من جام اینجاست. واسه این ساخته شدم که سرم به پیشبرد زمان از داخل ساعتم باشه. و ترجیح میدم سرم به کار خودم باشه و درست و دقیق انجامش بدم.
پری دریایی دست بردار نبود.
-اما بقیه هم کارشون‌رو درست انجام میدن.
کوکو بیزار از ادامه این گفتگو در حالی که نگاه از پری دریایی می‌گرفت جوابش‌رو داد.
-شاید اون‌ها از من قویترن و از پسش برمیان.
کوکو بعد از این جواب کوتاه به عقب ساعتش تکیه داد و چشم‌هاش‌رو بست و با این حرکت به همصحبت متعجبش فهموند که بحث دیگه تمومه. پری دریایی لحظه‌ای به کوکو خیره موند و بعد با صدای ریز چلچله نگاهش‌رو از ساعت کوکو گرفت. لحظه‌ای بعد صدای خنده‌هاشون در بین صداهای دیگه شنیده می‌شد. کوکو نفس راحتی کشید.

عاقبت آسمون به باریدن رضایت داد و بارون شدیدی باریدن گرفت. اون شب منزل آخر یکی از شلوغترین شب‌های اون زمستون‌رو به خودش می‌دید. خبر ورود مهمون ویژه و آشنای اون مکان چرت خیلی از قدیمی‌های شهر‌رو پاره کرده و به منزل آخر کشیده بودشون. جمعیت داخل اون فضا موج می‌زد. صاحب پیشین ساعتسازی قدیمی که حالا دیگه ایستگاه زمان شده بود نگین اون شب منزل آخر بود. بازار گفتگو و بگو و بخند حسابی گرم بود ولی طولانی شدن انتظار رسیدن سفارش‌ها داشت همه‌رو کلافه می‌کرد. نقابدارها که اون شب نقاب نداشتن قاطی جمعیت دور یک میز بزرگ در مرکز اتاق نشسته بودن.
-خب جناب مسافر بگو ببینیم اون بیرون چه خبرهاست؟
-خبری که نیست شبیه همینجاست فقط دیدنی‌هاش بیشترن و موقعیت‌هاش جذاب‌تر.
-هی بگو ببینیم موقعیت برای چی جذاب‌تره؟ بگو شاید ما هم جذب شدیم.
-نه جانم تو بشین به درد تو نمی‌خوره.
-واسه چی؟ می‌ترسی موقعیت‌های جذابت‌رو ازت کف بریم؟
-نه عزیزم می‌ترسم تو از دست بری.
شلیک خنده از اطراف میز فضا‌رو لرزوند و مخاطب که بور شده بود دیگه حرفی نزد.
-واسه چی خساست می‌کنی مرد حسابی؟ خب بگو بهش گناه داره.
-تو که خیلی دلواپس اینی. می‌دونم بابا همه می‌دونیم. اصلا هم توی فکر خودت نیستی.
شلیک خنده مجدد این بار حواس‌های نیمه پرت‌رو از باقی میزها به اون طرف جلب کرد.
-تو دلواپس چی هستی مرد؟ کی می‌خوایی عوض بشی آخه؟ از این توداری چه خیری دیدی که ولش نمی‌کنی؟
-خیر که زیاد دیدم ولی الان باور کن خیرخواه شماهام به خصوص این دوست درهممون که مال بهره‌گیری از موقعیت‌ها نیست می‌ترسم دود بشه بره هوا.
شلیک سوم چند نفری‌رو از میزهای اطراف به دور میز بزرگ کشید. بحث همچنان در دست مهمون آشنا می‌چرخید.
-هی چرتی! دلخور نشو من دوستت دارم. و این جناب چاقوکشمون هم که با اون لبخند کجش تمام کائنات‌رو به مسخره گرفته امشب زیادی ساکته. شنیدم پولدار شدی هم‌پیک! کار خرید ملکت به کجا رسید؟
جواب بلافاصله با خونسردی و همون لبخند کج پرتاب شد.
-زیادی پیازداغ زدن واست بهش. اون ملک هنوز مالک داره طرف هم فروشنده نیست به نظرم بدونی.
-آره بابا می‌دونم. موندم تو چرا علاف این چهارچوب کلنگی شدی.
-من علافش نشدم. پای معامله‌اش هستم. فعلا که طرف گفته نمی‌فروشه. اه این پسره نکنه اون پشت مرده! واسه چی محتوا‌رو نمی‌رسونه؟
-صبور باش جناب میاد حالا. شنیدن این شب‌ها اینم سر به هوا شده.
ولی مخاطب خونسرد نبود. در حالی که بلند می‌شد تقریبا زمزمه کرد:
-درست شنیدی. بذار ببینم امشب چیزی گیرمون میاد یا نه.
و دیگه منتظر ادامه بحث نشد. با قدم‌های بلند به طرف دری که سالن‌رو از فضای پشتش جدا می‌کرد رفت و متلک‌ها و شوخی‌های پشت سرش‌رو نشنیده گرفت. فضای کوچیک پشت در برخلاف سالن آروم و سرد بود. پیشخدمت منزل آخر خودش‌رو با تمیز کردن چندتا لیوان سرگرم کرده بود و کاملا مشخص بود میلی به پایان کارش نداشت. با صدایی که مخاطب قرارش داده بود به شدت از جا پرید و به مقابل خیره شد.
-معلومه اینجا داری چه غلطی می‌کنی؟ آوردن چهارتا بطری اینهمه دنگ و فنگ نداره که!
پسرک نگاهش‌رو دزدید و جواب‌رو جوید.
-نه آقا نداره.
مرد از جا در رفت.
-پس واسه چی جون می‌کنی؟
پیشخدمت منزل آخر سر بالا کرد و به جای نگاه به چهره گوینده به حرکت دست‌هاش خیره شد. برق اون چاقوی آشنا و ضرب اون دست‌ها هنوز از خاطرش نرفته بودن.
-شما که تا اینجا تشریف آوردید آقا خودتون از قفسه انتخاب کنید.
مرد حسابی عصبانی شد.
-پس تو نون چی‌رو می‌خوری تن لش؟ ببینم تو چه مرگته؟ مریضی؟
پیشخدمت منزل آخر این بار نگاهش‌رو مستقیم به چهره مرد دوخت. نگاه پسرک واقعا بیمار نشون می‌داد.
-بله آقا. مریضم. جذام دارم. می‌دونید که چیه! دستت بهم بخوره گرفتی.
مخاطب از جا پرید و به طرف پسرک خیز برداشت.
-انتر بی‌خاصیت حالا دیگه منو مسخره می‌کنی؟ الان حلت می‌کنم.
پیشخدمت منزل آخر یک دفعه انگار روی فنر ایستاده باشه از جا پرید، جست عقب، شلنگ آبی که درست کنار دستش بود‌رو برد بالا و با دست دیگه شیر آب‌رو تا آخر باز کرد. آب مثل آبشار فواره زد و تمام هیکل مهاجم سر تا پا خیس شد. مهاجم دیوانه از خشم در حالی که یک‌نفس فحش می‌داد دوباره حمله کرد ولی پسرک با سرعتی عجیب شلنگ آبفشان‌رو به طرفش پرتاب کرد و کشید عقب، بعد در یک چشم به هم زدن خودش‌رو مثل تیر از در پشتی که به بیرون راه داشت به دل شب بارونی پرت کرد و با آخرین سرعت در رفت. پسرک با تمام توان می‌دوید و حتی ثانیه‌ای‌رو برای نگاه به پشت سرش تلف نکرد. تا جایی که نفسش و پاهاش قدرت داشتن دوید و دوید. بارون شلاق‌کش می‌بارید.

ایستگاه زمان آرام بود. در تاریکخونه ساعتی پیش بسته شده و عروسک‌ها هم خسته از شلوغی روز و شیطنت‌های شبانه داخل ساعت‌هاشون تقریبا آروم گرفته بودن. هرچند سکوت کامل نبود و شیطنت‌ها و بگو و بخندها از داخل ساعت‌ها همچنان ادامه داشت.
کوکو نگاهش‌رو از آبشاری که آسمون به زمین می‌بارید برداشت و به پری که محو تماشای مقابلش شده بود نظر انداخت. چلچله و کبوتر و سینه‌سرخ اطراف ویترین شیشه‌ای جمع شده بودن و با پری دریایی و تصویر فرشته و چندتا نقش دیگه داخل ساعت‌های دیجیتالی مشغول شیطنت و گفتگو بودن. کوکو به تمرکز پری و حس و حال بقیه لبخند زد. پری آهسته نگاه از مقابل برداشت و به طرف کوکو برگشت.
-کوکو! دنیای اون‌ها چه شکلیه؟ همیشه داخل ساعت‌هاشون هستن. ساعت‌هایی که حتی دیوار هم نداره که بهش تکیه بدن. اون‌ها خسته نمیشن؟
کوکو خندید.
-از چی خسته بشن؟
پری تقریبا آه کشید. انگار خودش‌رو به جای اون‌نقش‌های زنده‌نما گذاشته و به جای اون‌ها کلافه می‌شد.
-از اینکه هیچ زمانی بیرون نمیان. از اینکه دیواری واسه تکیه دادن داخل ساعت‌هاشون نیست. از همه چی.
کوکو نفس عمیقی کشید.
-اون‌ها خسته نمیشن. جنسشون از جنس دنیای اطرافشونه. اون‌ها هم دیوار واسه تکیه دادن دارن ولی از جنس خودشون. از جنس تصویر. احتیاجی هم به بیرون اومدن ندارن. هرچی که بخوان داخل ساعت‌هاشون هست. مثلا پری دریایی‌رو ببین! داخل صفحه ساعتش هم دریا هست هم آسمون. شب آسمونش منظره شب و روز تصویر روزه. دریای آبی هم که همیشه موج داره. دنیای این موجود داخل اون صفحه کامله. دنیایی از جنس موجودیت خودش. اون میره داخل دریایی که از جنس خودشه. آسمونی‌رو بالای سرش داره که براش کامله. و این صفحه دریچه‌ایه بین جهان اون و دنیای ما. دلیلی نداره بخواد ازش رد بشه و بیاد این طرف. این در مورد فرشته هم صادقه. اطرافش‌رو اگر دقیق تماشا کنی منظره بهشته. گل و درخت و چمن و هر چیزی که بخواد. اون‌ها بین ما اما در دنیای خودشون هستن.
پری اما قانع نشده بود.
-ولی این‌ها که گفتی تمامشون نقش و تصویرن. تصویرهای دیجیتال. هیچ کدوم واقعی نیستن. مگه میشه کسی برای همیشه در جهانی که فقط از رنگ و نقش درست شده بمونه؟
کوکو سر تکون داد.
-بله میشه. اگر از همون جنس باشه میشه. واقعیت برای این موجودات همون ترکیب رنگ و نقشیه که داری می‌بینی. جز این دنیای دیگه‌ای‌رو نمی‌شناسن. درضمن، دنیای ما واسه اون‌ها زیادی خالی از رنگ و نقش و زیادی خشنه. به نظرت اگر بتونن از صفحه‌هاشون خارج بشن چقدر هوای این جهان‌رو تاب بیارن؟
پری با دودلی به ویترین شیشه‌ای و به کوکو و دوباره به ویترین شیشه‌ای نگاه کرد.
-واقعیتش به نظر من…
ولی کوکو گوش نمی‌داد و پری فورا فهمید.
-کوکو! خوبی؟
کوکو از جا پریده و بی‌حرکت ایستاده بود. تمام حواسش متمرکز شده و نگاهش به حالت هشدار در‌اومده بود. پری نگران بهش چشم دوخت.
-کوکو! چیزی شده؟ تو مطمئنی که حالت…
-هیششششش! گوش بده! تو یه صدایی نشنیدی؟
پری سرش‌رو کج کرد و گوش داد.
-صدا؟ صدای بارون و شلوغکاری این‌ها.
کوکو انگار برای انجام یک عمل سریع منقبض شده بود. بال‌هاش‌رو سفت گرفته و پرهای دمش سیخ شده بودن.
-نه! صدای ضربه. از اون پایین. از طرف در اضطراری. انگار یه کسی کوبید به در. ایناهاش باز داره صدا میاد! گوش بده!
پری به وضوح ترسیده بود.
-من که صدایی… ولی چرا. چرا دارم می‌شنوم. درسته ضربه هست. به در اون پایین محکم ضربه می‌زنن! کوکو! چی داره میشه؟ باید چیکار کنیم؟
کوکو بلافاصله از جا پرید و تا حد ممکن به پنجره نزدیک شد و سعی کرد بیرون‌رو ببینه. بارون سیل‌آسا می‌بارید و اجازه نمی‌داد چیزی دیده بشه. صدا اما همچنان باقی بود و سایه‌ای محو که یک لحظه در نگاه کوکو سیاهی زد و بعد انگار دیگه نبود. کوکو فورا هشدار‌رو بلند فرستاد.
-هدهد! وضعیت غیر‌عادیه. گوش بدید! اون پایین!
با فرمان سکوت هدهد همه سالن بلافاصله در سکوتی سنگین فرو رفت. حالا صدای ضربه‌هایی که به در می‌خورد به وضوح شنیده می‌شد.
-یه نفر اون پایین داره با تمام زورش در می‌زنه.
-آره آره صدای دره.
-خب اینو که همه داریم می‌شنویم. دوباره خرابکاریه باید آماده باشیم!
-نه بابا خرابکاری نیست خرابکار که در نمی‌زنه اون هم با این شدت.
-خب حالا چیکار کنیم؟
-باید در‌رو بازش کنیم.
-زده به سرت کوکو؟ ما که نمی‌تونیم! نکنه می‌خوایی بری اون پایین و…
-بس کنید! گفتم باید بازش کنیم نگفتم چه جوری.
-خب حالا بگو. چه جوری؟
هدهد بحث‌رو برید.
-باید مالک‌رو آگاهش کنیم.
-آگاهش کنیم؟ اگر صدای این ضربه‌ها بیدارش نکردن به نظرت ما بتونیم بیدارش کنیم؟
کوکو بود که کلام‌رو پی گرفت.
-صدای بارون اجازه نمیده صداهای اون بیرون بهش برسه. ولی ما این داخلیم. بجنبیم بچه‌ها!
هدهد موافق بود. کوکو بهش نگاه کرد و هدهد بلافاصله سر تکون داد. کوکو دیگه منتظر نشد. مثل فشنگ از ساعتش پرید بیرون و با چلچله که همزمان به طرف مقابل پرواز کرده بود همجهت شد. کوکو و چلچله دست هم‌رو گرفتن و شمردن.
-یک، دو، سه! حالا!
در بین هیاهو و زنگ‌ها و موزیک‌های درهم سالن کوکو و چلچله با هم به طرف در تاریکخونه پرواز کردن، به شدت بهش زدن و روی دستگیره فرود اومدن. دستگیره تلقی صدا کرد و در باز شد. موج صداهای داخل سالن با باز شدن در تاریکخونه ریختن داخل. مالک اول توی خواب اخم کرد ولی بعد از اینکه چلچله دور تخت چرخی زد ، بالای سرش متوقف شد و با نوک ظریفش چندین بار موهاش‌رو کشید از خواب بیدار شد. دقت لازم نداشت تا بفهمه یک چیز غیر‌معمول پیش اومده. بلافاصله از تخت بلند شد و داخل سالن اومد. صداها بلافاصله خاموش شدن. تمام صداها جز بارون و غرش رعدی که اون بیرون ادامه داشت و ضربه‌هایی که بی‌وقفه به در آهنی اون پایین می‌خوردن. مالک منتظر نشد. در یک چشم به هم زدن چراغ‌های سالن روشن شدن و مالک ایستگاه زمان دسته کلید در دست به طرف در مشرف به پله‌های باریک می‌رفت. کوکو و چلچله وسط این بلبشو تونستن خودشون‌رو دوباره به ساعت‌هاشون برسونن و همونجا پناه بگیرن. مرد به سرعت از پله‌ها پایین رفت و به در آهنی رسید. کسی چنان به در می‌زد که انگار زندگیش به باز شدن اون در کوچیک آهنی بسته بود.
-صبر کن. صبر کن دارم باز می‌کنم.
در با صدای خشکی باز شد و هیکلی باریک و خیس، کاملا خیس، خودش‌رو به داخل راهرو پرت کرد.
-سلام آقا.
مرد با حیرتی واقعی به تازه‌وارد خیس که با نفس‌های بریده در مقابلش داشت زمین می‌خورد خیره موند.
-تو؟ تو وسط این بارون! این وقت شب!
پیشخدمت منزل آخر انگار نفس‌های آخرش‌رو می‌زد.
-ببخشید آقا توضیح میدم فقط…
مرد شونه‌های لاغر و مچاله پسرک‌رو گرفت.
-توضیح؟ نمی‌خواد توضیح بدی. بریم بالا گرم شو تا از حال نرفتی.
-ولی آقا! من…
-بسه. توضیح باشه واسه بعد. الان فقط میریم بالا.
نیم ساعت بعد، همه چیز آرام بود. پیشخدمت منزل آخر بعد از خوردن دوتا چای داغ و پررنگ با لباس‌های خشک روی تخت داخل تاریکخونه کنار بخاری و زیر پتو در گرما و سکوت آرامشبخش اطرافش به خوابی آروم فرو رفته بود. خوابی که اوایل اصلا آروم نبود اما بعد رفته‌رفته آرامتر و آرامتر شد و حالا پسرک با نفس‌های عمیق خواب خواب بود. مرد آهسته از کنارش بلند شد و با نوک پا از در تاریکخونه بیرون اومد. در‌رو بی‌صدا پشت سرش بست و بدون خاموش کردن چراغ‌های سالن پشت میز بزرگ نشست. سرش‌رو به پشتی صندلی چرمیش تکیه داد و چشم‌هاش‌رو بست. بارون همچنان می‌بارید اما شب رو به پایان بود. صبحی هرچند به شدت تار، اما صبح، از پنجره مقابل به داخل ایستگاه زمان سرک کشید و روی پلک‌های بسته مرد‌رو آروم نوازش کرد. مرد نمی‌دید. خواب بود.

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید