قصه کوکو، 15.
بارون حالا که شروع کرده بود خیال توقف نداشت. سه روز بود که یک نفس و شدید میبارید و داشت حرکترو از زندگی میگرفت. مردم زیر چترها و پیچیده در بارونیها هر طور که بود راهشونرو در پیچ و خمهای زندگی روزمره باز میکردن و پیش میرفتن. کند، سخت، اما پویا.
پیشخدمت منزل آخر اون شب تا صبح داخل تاریکخونه موند و فردای اون شب هم بیرون نرفت. مالک سالن در تاریکخونهرو بسته نگهداشت و به هیچ کسی از حضور اون مهمون خیس و خسته چیزی نگفت. حتی شاگرد خیاط هم چیزی نفهمید. عروسکها تنها شاهدهای ماجرا و شریک حیرت و کنجکاوی همدیگه بودن. و زندگی همچنان در گذر بود. مالک سالن از پسرک هیچ توضیحی نخواست و شب بعد زمانی که جوونک خودش برای حرف زدن اعلام آمادگی کرد دوتایی به تاریکخونه رفتن و پشت در بسته تا نیمههای شب حرف زدن. هیچ طوری امکان نداشت که عروسکها چیزی از صحبتهای پشت اون در بفهمن. بعد از گذشت ساعتهای طولانی مالک سالن از تاریکخونه خارج شد، روی کاناپه گوشه سالن دراز کشید و اونقدر به پنجره تاریک خیره موند تا پلکهاش سنگین شدن و به خواب رفت.
شبنشینیهای منزل آخر، رستوران، و سالن ساعتها همچنان در جریان بود و هرچی هوا سردتر میشد، شبها و شبنشینیها شلوغتر میشدن. اون روز هوا چنان ابری و تار بود که تمام چراغهای پاساژ روشن بودن و با اینهمه رنگ و روی فضا به شب میزد. بارون و سرما موفق نشده بودن جنب و جوش پاساژرو متوقف کنن. مغازه دارها و مشتریها میومدن و میرفتن و کار و معامله و زندگی در جریان بود. عروسکها یواشکی برای تصویر خندان یکی از ساعتهای دیجیتالی که در یک بسته بندی رنگی خیلی قشنگ کادو میشد تا شاهکار جشن تولد در یکی از خونههای شهر باشه دست تکون دادن و براش آرزوی شادی کردن. موهای تصویر دیجیتالی به خاطر شادی صاحبش به شادترین رنگ میدرخشید. کوکو در آخرین لحظه با لبخندی حقیقی به نگاه تصویر جواب داد. تصویر هم با لبخندی واقعی جوابشرو داد و بعد در جعبه رنگی بسته شد. این رفت و آمدها در سالن ساعتها عادی شده بودن. اون مکان که بین مردم به ایستگاه زمان یا خونه زمان مشهور شده بود، حتی در قلب منجمد زمستون هم زنده بود.
دیروقت بود که درها بسته شدن. مالک ایستگاه زمان اونقدر خسته بود که انگار توی خواب راه میرفت. پیشخدمت منزل آخر بعد از دو شب خیلی دیر و خیلی مستطر شبیه فراریهای تحت تعقیب و با کمک مالک سالن از پاساژ خارج شده و به خونه و پیش مادر پیرش رفته بود. شاگرد خیاط که هنوز چیزی از ماجرای پناهنده یواشکی ایستگاه زمان نمیدونست، به بهانه دیدار پیش از مدرسه به سالن اومد و وقتی بعد از سرکشیهای زیر چشمی دید که همه چیز منظمه و چندان کاری واسه انجام نیست کمی تعجب کرد اما به حساب بهتر شدن حال مالک سالن گذاشت و با خاطری آسوده به طرف کلاس و زندگیش رفت. در تاریکخونه اون شب کمی زودتر بسته شد و عروسکها که به خاطر شلوغی روز و شبنشینی دیشب چندان مهلت شیطنت نداشتن نفسی به راحتی کشیدن. تقریبا بلافاصله بازار بگو و بخند و شلوغکاری داغ شد. هشدارهای چندتا از مواظبترها مبنی بر اینکه بهتره کمی منتظر بشن تا مالک درست و حسابی خوابش ببره وسط سر و صداها گم شدن و چیزی نگذشت که چیزی ازشون باقی نموند. عروسکها دستهدسته در گروههای کوچیک مشغول بودن. کوکو با لبخندی انگار ناخودآگاه تماشا میکرد. چلچله اون شب به وضوح دلگیر بود و کوکو دلیلشرو میدونست. بحثی که در شبنشینی دیشب بین آدمها در جریان بودرو همه عروسکها شنیدن. صحبت از بهار و خونه بود و مالک ایستگاه زمان صریحا اعلام کرد که خیال نداره خونشرو عوض کنه.
-من خونه دیگهای لازم ندارم. هرچی بخوام همینجا هست. خونه من همینجاست.
تلاشها و اصرارها به جایی نرسیدن. عاقبت صاحب بنگاه معاملات ملکی بود که به این بحث خاطمه داد.
-میگم حالا کو تا بهار. از شواهد و قراین هم اینطور برمیاد که بهار امسال به این زودیها نمیرسه. تا اون زمان شاید دوباره یه چیزی خورد پس کله این رفیقمون یه تکونی به اون مغزش داد و نظرشرو عوض کرد. زمانرو دریابیم. خوش باشیم بابا!
لحن گوینده همهرو به خنده انداخت و مالک سالن سری به نشان رضایت تکون داد و بحث تموم شد. کوکو به چلچله نظر کرد که داشت با پری دریایی در مورد چیزی که کوکو نمیدونست چیه حرف میزد و سعی میکرد شبیه همیشه باشه ولی کوکو اونچه که بقیه نمیدیدنرو میدید. چلچله مدتی بعد چرخی بین بقیه زد و کنار ساعت کوکو فرود اومد. کوکو چرخشها و فرودهای سبک این موجود کوچیک و ظریفرو دوست داشت. به چهره گرفتهش نگاه کرد و خندید.
-هی کوکو! به چی میخندی؟
کوکو راستشرو گفت.
-به قیافه تو.
چلچله آهشرو خورد.
-کاش میتونستم همراهت بخندم!
کوکو که دیگه نمیخندید مهربون نگاهش کرد.
-واسه چی نباید بتونی خوشآواز کوچولو؟
چلچله این بار آه کشید.
-نگرانم کوکو. این آدم مغزش انگار یخ زده. مگه میشه یک نفر بخواد تمام عمرشرو داخل یک تاریکخونه سپری کنه؟ داخل یک اتاقک تاریک فسقلی لعنتی…
نگاه کوکو بلافاصله به حالت هشدار در اومد.
-مواظب باش! نباید اینطوری بگی! ببین چلچله! درست یا غلط برای اون نفر اینجا الان در حکم خونه هست. و تو شنیدی که به اون اتاقک فسقلی چه حسی داره. اگر راهی باشه که بتونه نظرترو بفهمه کلامت اصلا بهش حس رضایت نمیده.
قیافه چلچله طوری شده بود که انگار هر لحظه ممکن بود گریه کنه.
-نمیفهمه. اون نمیفهمه که عاقبت اینجا عمرشرو میبازه. کوکو! این درست نیست.
کوکو بالهاشرو باز کرد و جسم کوچیک چلچله که شبیه باقی زمانهای ناراحتی و دلتنگی کوچیکتر شده بودرو به خودش فشرد.
-کوچولوی عزیز من! عمر هر کسی مال خودشه. اگر الان این آدم حسش اینه پس جایی که هست همونجاییه که باید باشه. شاید از نظر باقی آدمها این یکی داره اشتباه میکنه ولی خونه جدید هر چقدر هم کامل باشه این آدم نمیخوادش. این آدم اینجا احساسش مثبته. اینجا واسش امن و آرام و راحته. الان نیاز به تغییر نشانیرو حس نمیکنه. حتما برای خودش دلیل هم زیاد داره. باید به آدمها زمان داد تا بتونن خودشونرو پیدا کنن.
چلچله اصلا موافق نبود.
-زمان؟ چقدر؟ هیچ کسی از بین آدمهایی که اینجا میان داخل محل کسب و کارشون زندگی نمیکنن. این آدم داخل اون تاریکخونه مسخره خودشرو دفن میکنه.
کوکو آه کشید. آهش عمیق و خسته بود.
-چلچله عزیز من! به نظرت کدومش بهتره؟ اینکه یک نفر خودشرو در جایی که دلش میخواد دفن کنه یا اینکه همون نفر جایی باشه که از نظر همه جای درستیه و به قول تو اونجا دفن هم نشه اما احساس خوشبختی و آرامش همراهش نباشه؟ من که میگم گزینه اول بهتره.
چلچله سرشرو به نشانه عدم رضایت تکون داد.
-من موافق نیستم. این اشتباهه. پایانش خوب نیست.
کوکو نمیتونست نظر چلچلهرو عوض کنه. پس ترجیح داد سعی کنه در اون لحظه بهش آرامش بده.
-اصلا گیریم تو درست بگی. تا بهار هنوز زمان زیادی باقیه. الان زمستونه. هوا منجمده. آسمون تاریکه و پنجرهها همیشه بسته هستن. تاریکخونه گرم و امن و آرومه. خدارو چه دیدی شاید بهار که بیاد حال و هوای فصل جدید و آسمون روشن و خورشید شفاف اوضاعرو عوض کنه. و تا اون زمان هنوز راه زیادی مونده.
کوکو بلافاصله فهمید که موفقیتی کسب نکرده. چلچله دیگه اصراری در مخفی کردن بغضش نداشت.
-بهار. بهار اصلا هیچ وقت نمیاد. اونقدر نمیاد تا من زمانم تموم بشه و…
کوکو دیگه حرفی نزد و به همین بسنده کرد که جسم مچاله چلچلهرو محکم بغل کنه تا اون بتونه چند لحظه بیدردسر با اشکهاش کنار بیاد. صدای چکاوک که چلچلهرو از گوشه دیگه سالن صدا میزد هردورو از جا پروند و چلچله بلافاصله با لبخندی که از نظر کوکو شبیه نقشی از یک قلم نابلد بود به طرف چکاوک و اون دسته خندان پرواز کرد. کوکو نفس عمیقی کشید و محو صحنههای اطرافش شد.
فردای اون شب بارون همچنان میبارید. نزدیک غروب، نگاه کوکو با تکاپوی ناگهانی مشتریهای ایستگاه زمان که چیزی در بالای سقفرو به هم نشون میدادن و میخندیدن به نورگیر متمرکز شد. تصویرهای آشناییرو دید که اون بالا چرخ میزدن و یکیشون سعی داشت از شیشه بسته نورگیر وارد بشه. مالک سالن فورا یکی از پنجرههای زیر نورگیررو باز کرد. چندتا کبوتر بلافاصله راهشونرو به داخل پیدا کردن. اولش با تردید به مردم خندان خیره شدن و زمانی که مطمئن شدن خطری اونجا متوجهشون نیست بیتوجه به رفت و آمد آدمها از پنجره تپیدن داخل و روی لبه تاقچه و در امنیت گرمای سالن نشستن. مردم هنوز میخندیدن و اونهارو به هم نشون میدادن. مالک سالن خیلی سریع اما ملایم از پیشروی چندتا بچه کنجکاو به طرف پنجره پیشگیری کرد و کبوترهای نیمخیز دوباره روی لبه تاقچه جاگیر شدن. کوکو حس کرد جرقههای روشن آتیشی به در و دیوار ذهنش برخورد میکنن و نقطههای برخوردشونرو میسوزونن. تصویرهای پشت سر هم به سرعت از نظرش میگذشتن. شبهای تاریکی که ستارهها از تکه آسمون داخل نورگیر دکه ساعتسازی به درون اون فضا سرک میکشیدن. سکوت عصر بعد از بسته شدن آخرین در. سرهایی که اول تکتک و بعد از چند لحظه چندتایی از لبههای نورگیر دزدانه نگاه میکردن. سایههایی که با حس امنیت فضا بالای نورگیر پیدا میشدن و جسمهای رنگارنگ پرداری که خودشونرو از لای میلههای نورگیر به داخل میکشیدن، یکییکی وارد میشدن، چرخی میزدن و روی میز و روی قفسهها و روی تاقچهها و هر جا که میشد مینشستن. ساعتهایی که میگذشتن، روزهایی که به شب پیوند میخوردن، و صداهایی که سکوت شبانهرو تا خود صبح از داخل اون فضا فراری میدادن. کمی پیش از صبح، سایهها دوباره بالا میرفتن و از همون راهی که اومده بودن خارج میشدن تا عصر که دوباره برگردن. و صاحب اون چهاردیواری که هرگز نفهمید واسه چی صبحها که دررو باز میکرد اونهمه پر با وزش نسیم صبحگاهی داخل محل کسبش به پرواز درمیومدن.
بچهها و چندتا از بزرگترها حسابی جلب تاقچه شده بودن. کبوترها همونجا نشستن و مشغول تمیز کردن پرهاشون شدن. هر چند لحظه یک بار برای سنجش امنیت اطرافشون با نگاههای مراقب به جمع تماشاچیهاشون نظری مینداختن و دوباره مشغول کار خودشون میشدن. کوکو به اندازه کافی دیده بود. تا جایی که واسش شدنی بود به داخل سایههای ساعتش عقب رفت و آرزو کرد که ای کاش کمی ریزجثهتر بود. تاقچه کبوترها درست کنار ساعت کوکو بود. پری با حیرت به اون موجودات پردار و آوازخون نظر انداخت و همونجا متحیر باقی موند. آرزوی کوکو برای دیده نشدن جواب نداد. یکی از کبوترها با قدمهای کوتاه و آروم صاف به طرف ساعت کوکو رفت. درست مقابل شیشه ایستاد، سرشرو کج کرد و نگاه جستجوگرشرو به داخل سایهها فرستاد. بچههای کنجکاو که اجازه نداشتن جلوتر برن از همون فاصله مشغول تماشا بودن. کبوتر لحظهای به عروسک تکیه زده به عقب ساعت چشم دوخت، با نگاهی اول ناآشنا، بعدش مشکوک، و بعد آمیخته با جرقهای از ادراک تماشاش کرد. کوکو چشمهاشرو بست. کبوتر یک قدم دیگه جلو رفت و به شیشه نوک زد. کوکو نشنیده گرفت. کبوتر دوباره نوک زد. دیگه نمیشد نشنید.
-هی! هی تو! من تورو یادمه. تو کوکو نیستی؟ بیدار شو منو ببین! تو منو یادته مگه نه؟ من میدونم تو کوکویی. مطمئنم. تو خواب نیستی بازی در نیار پاشو دیگه!
کوکو چشم باز کرد و نگاه از کبوتر دزدید.
-سلام کبوتر.
کبوتر پقی زد زیر خنده.
-این چه قیافهایه گرفتی به خودت؟ نمیخوایی بگی که فراموشمون کردی.
کوکو سری تکون داد که مشخص نبود به نشان تأییده یا تکذیب اما همچنان نگاه از کبوتر میدزدید. خاطرات در صفی انگار بیپایان و با درخششی آزاردهنده از ذهنش رد میشدن. صدای قهقهههای بلند دسته جمعی توی سرش اوج میگرفت. صداهای به شدت آشنا طنینشونرو توی سرش رها میکردن و کوکو نمیخواست بیش از این تماشاگر این رژه درخشان خاطرات باشه.
-هی بچهها اینجارو! این کوکو عاقبت زنده شد!
-پس چی! من که گفتم میشه! شماها باور نکردید. دیدید گفتم؟
-بیخود! تو هیچ چی نگفتی. من خودم زندهش کردم.
-تو؟ تو چیکار کردی جز وراجی؟ شبیه کلاغ وراجی. آدمها تعمیرش کردن.
-نخیر اونها فقط سیم و لهیمرو میشناسن. پیشبینی و خوشصحبتیهای من بیدارش کردن. هی کوکو منو تأیید کن این کج و کولهها ضایع بشن زود باش تأییدم کن.
-بسه دیگه دارید اذیتش میکنید مگه نمیبینید هنوز آمادگی نداره؟
-خیلی هم آمادگی داره. تو کبوتر بدی هستی برعکس من. کوکو هیچ چیش نیست حالش خیلی هم خوبه بهتر هم میشه. درست نمیگم کوکو؟
-کوکو با ما حرف بزن.
-کوکو حالت خوبه مگه نه؟
-کوکو خاطرت جمع باشه تو از خطر جستی تا زمانی که حالت جا بیاد شده ما نوبتی جات صدای زنگ دربیاریم اجازه نمیدیم دست صاحب کارخونه بازیافت بهت برسه.
-اوخ کوکو میگم بیا خودت زودتر زنگ بزن این بخواد جای تو بخونه کلا ازت نا امید میشن از من گفتن بود.
حرفها. قهقههها. صداها. خاطرات!
-هی کوکو اینهمه خودترو نگیر واسمون قبلترها موجود بهتری بودی.
کوکو با این جمله که به لحنی معترض و درست از روبروی شیشه بسته ساعتش شنید به امروز پرتاب شد اما اجازه نداد یکه خوردنش به وسیله کبوتر دیده بشه. تلاش کرد صداشرو پیدا کنه. نتیجه تلاشش مضحک از کار در اومد. صدا و لحنش انگار اصلا مال خودش نبود. بیگانهای بود که هیچ نشونی از گذشتهها نداشت. گذشتههایی که از نظر کبوترها کوکو درش موجود بهتری بود.
-سلام کبوتر. بله شماهارو خاطرم هست. مگه میشه فراموش کرده باشم؟ شماها زمانی همدمهای شبهای من و بقیه بودید. یادش به خیر! دوران عزیزی بود. میشد خیلی راحت خندید. شاید چون هیچ خاطرهای از هیچ آتیشسوزیِ نکبتی در خاطرههامون وجود نداشت. نظرت چیه؟ میبینی؟ من فراموش نکردم. خیال فراموش کردن هم ندارم. و امیدوارم اگر بازیافتی برای من وجود داشته باشه، به هر چیزی که بعدا تبدیل میشم این تجربه لعنتیرو با خودم نگه دارم چون خیلی به کارم میاد.
کبوتر با نگاهی به شدت معترض به کوکو که همچنان و آشکارا از نگاه مستقیم به چشمهاش پرهیز میکرد نظر انداخت و بعد با اخم پرهای بلندشرو باد کرد.
-ببینم! ما قراره دعوا کنیم؟
کوکو زهرخند زد.
-نه ابدا. ما دیگه دعوا نمیکنیم. آخه اینجا هیچ جونده بندبازی نداره.
کبوتر حسابی عصبانی بود و هیچ تلاشی برای مخفی کردن خشمش نداشت.
-اوه چه لوس! باشه هر طور میلته. گفتم شاید در این مدت قابل تحملتر شده باشی ولی ظاهرا تو عوض نمیشی. هنوز هم یک موجود…
کوکو حرفشرو برید. صداش آرام اما سرد و خسته بود.
-ممنونم از نظر لطفت. نه من عوض نشدم. همچنان یک موجود مضحک، بیتدبیر، بدون تفکر و ناآشنا با حس قدردانی هستم. لطفا اینو به بقیه هم بگو. درضمن مواظب باش اگر خیلی سریع عقب بری باهاشون برخورد میکنی و تعادلشونرو به هم میزنی. هی چیکار میکنی گفتم یواش!
کبوتر که از شدت خشم تا جای ممکن پرهاشرو پوش داده بود یک قدم بلند به عقب برداشت و در نتیجه به صفی از رفقاش که با گردنهای دراز شده و قدمهای کبوترانه پشت سرش صف کشیده بودن برخورد کرد و ظرف چند لحظه همگی بین زمین و هوا معلق شدن. بچههای کنجکاو که دیگه نمیتونستن خودشونرو نگهدارن در بین خندههای بزرگترها به جلو هجوم بردن و کبوترها بدون اینکه درست متوجه شده باشن چی شده با نهایت سرعت از پنجره نیمه باز بیرون پریدن و دور شدن. چیزی که آدمها دیده بودن این بود که یکی از کبوترها به ساعت اون عروسک کنار پنجره نزدیک شد، به داخلش نگاه کرد، به شیشهاش نوک زد، پرهاشرو از دیدن عروسک داخل ساعت باد کرد و بعد به سرعت عقب کشید و بقیه کبوترها که پشت سرش راه افتاده بودنرو ترسوند و همگی فرار کردن. این موجب خنده تماشاگرها شد و حسابی حال و هوای سالنرو شاد و شلوغ کرد. کبوترها مثل برق ناپدید شدن. کوکو رفتنشونرو تماشا کرد و از ته دل آه کشید.
-اونهارو میشناختی کوکو؟
کوکو یکه نخورد. نگاهی متفکر و شاید گرفته به پری انداخت.
-زمانی خیال میکردم که میشناختم.
پری هنوز حیرتزده بود.
-اونها چی بودن؟ کبوترهای واقعی؟
کوکو لبخند خستهای بهش زد.
-بله. کاملا واقعی.
پری بعد از مکثی کوتاه دوباره سکوترو شکست.
-اونها آشنا بودن درسته؟ با هم دوست بودید؟
کوکو فقط به نشان تأیید سر تکون داد ولی نگاه پری به وضوح منتظر جوابی کاملتر بود.
-بله بودیم. اونها دوستان خوبی بودن. برای همیشه دلتنگشون خواهم شد.
حیرت پری بیشتر شد.
-دلتنگ؟ ولی اونها در چند قدمی تو بودن. سلام اون کبوتر دوستانه بود. اما تو مثل یک دوست باهاشون رفتار نکردی.
کوکو برای یک لحظه انگار زمان و مکان و طرف صحبتشرو از یاد برد. خشمی تاریک از چشمهای شیشهایش جرقه زد.
-باید میکردم؟
پری ناخودآگاه یک قدم عقب رفت اما نگاه از اون جرقههای تاریک برنداشت.
-من نمیدونم کوکو. من هیچ چی از قصه آشناییهای شماها نمیدونم. جز اینکه تو الان گفتی اونها دوستانی بودن که تو دلتنگشون خواهی بود اما جوابی که به سلام دوستانهشون دادی جواب یک دوست نبود. من فقط گفتم تو شبیه یک دوست باهاشون رفتار نکردی.
سایه تیره خشم آهسته عقب کشید و نگاه اون چشمهای شیشهای شبیه همیشه شد. کوکو با نفسی عمیق گفته پریرو تأیید کرد.
-نه. نکردم. گاهی بدون اینکه بخواییم چیزهاییرو میبینیم که قشنگ نیستن اما یادمون میدن دنیا به اون سفیدی که تصور میکنیم یا دلمون میخواد که تصور کنیم نیست.
کوکو به دیوار ساعتش تکیه داد و به مقابل خیره شد. پری فهمید کوکو ترجیح میده که این بحث تموم بشه اما نتونست خودشرو نگه داره.
-کوکو! ببخش ولی… یه شب یا روز نمیدونم ولی مطمئنم خودت بودی که بهم میگفتی سفید و سیاه کردن دنیا با خود ماست. من در زمانی که شماها دوست بودید اونجا نبودم. چیزی جز شنیدههام هم نمیدونم. اما از صحبتهایی که الان بینتون شد به نظرم رسید که پایان دوستیتون با حادثه آتیشسوزی و اون موش که سیم برقرو جوید بیارتباط نبود. شاید من بد فهمیدم ولی اینطور که بقیه پیش از اینها میگفتن و شماها الان بهش اشاره کردید حس کردم اختلاف نظرتون سر ماجرای اون به قول تو جونده بندباز بود که سبب اون حادثه شد. شماها در اون داستان با هم موافق نبودید. میدونم دلت نمیخواد بهش فکر کنی ولی اگر میتونی و میخوایی بهم بگو من درست فهمیدم؟
کوکو آه کشید.
-بله درست فهمیدی. من سعی کردم هشدار بدم و اونها فقط میخندیدن. زمانی که اصرار کردم…
کوکو ادامه نداد. پری هم اصرار نکرد. سکوت به درازا نکشید.
-میدونی کوکو؟ من شبیه تو دوست کبوتر نداشتم ولی یک چیزهایی در موردشون شنیدم که شاید درست باشن. ببین! دنیا از نگاه کبوترها با بینش تو و من فرق میکنه. نگاه کبوتر از جنس صفا و آرامشه. اونها میخندیدن شاید چون خطررو اون طوری که تو دیدی ندیدن. در نگاه اونها بندبازی یک موش روی سیمها فقط جالب بود ولی تو عصبانی میشدی چون دلواپس اتفاقات بعدش بودی. اونها کبوترن. عجیب نبود که جز زیبایی صحنه چیزی ندیده باشن.
پنجههای کوکو از حسی مرکب از درد و خشم مشت شدن.
-نه. ندیدن. و من بارها هشدار دادم بلکه ببینن. و اونها ندیدن! و نتیجه فراتر از فاجعه شد.
پری آروم و صبور به درد کوکو خیره شد. سکوترو که شکست، صداش از جنس نگاهش بود.
-کوکو! پرده شب دوتا طرف داره. درسته اونها باید دقیقتر میدیدن ولی شاید لازم بود تو مدل هشدارترو عوض میکردی. شاید لازم بود که هشدارهای تو از جنس شنیدنهای اونها باشه. شاید لازم بود که تو لبههای تیز اخطارهاترو کندتر و ملایمتر کنی.
نگاه کوکو به آسمون بود. پری نمیتونست ببینه. اما صدای شمرده و خستهاشرو میشنید.
-من ترسیده بودم پری. فقط دلم نمیخواست امنیت سقفمون از دست بره. و عاقبت هم…
کوکو ادامه حرفشرو خورد. سنگینی پایان جملهای که نگفت شونههاشرو فشار میدادن. پری میدید و میفهمید.
-میفهمم. تو ترسیده بودی. و عاقبت دقیقا اونی شد که اونهمه میترسیدی بشه. اما کوکو! این تغییری در ماهیت اطرافیانت نمیده. در هر حال اونها کبوتر بودن. درضمن، منو ببخش شاید خیلی عصبانی بشی ولی اونی که با جویدن سیم عامل اون ویرانی شد یک موش بود. اونها هیچکدومشون دنیارو شبیه تو نمیدیدن. جنس ترسترو هم نمیشناختن. این تو بودی که خطررو حس کردی. شاید لازم بود مدل انتقال حسترو کمی عوض کنی. موافق نیستی؟
کوکو خیلی آروم نگاه از پنجره برداشت و به پری نظر کرد. این موجود کوچولو زیر اون موهای براق و چهره معصومش خیلی بیشتر از اونچه کوکو تا اون روز تصور کرده بود درک و احساس داشت. کوکو با این فکر لبخند زد. لبخندی که شاد نبود اما خاطر پریرو جمع کرد.
-به نظرم باید باهات موافق باشم پری. گاهی لازمه کانال انتقالرو عوض کنیم. نمیدونم اگر اون زمان من به توصیه الانت عمل میکردم امروز اوضاع چه جوری بود ولی اگر دفعه بعدی وجود داشته باشه در خاطرم میمونه که امروز تو چه توصیهای بهم کردی. البته نه در مورد اون کبوترها. پایان خندیدنهای ما اصلا مثبت نبودن. گاهی یک چیزهایی چنان ویران میشن که دیگه هرگز نباید به دوباره ساختنشون فکر کنیم.
پری سری به نشان تأیید تکون داد.
-چیزهایی از جنس رشتههای بریده بین یک دسته دوست. رفاقتی که بعدش به وجود میاد دیگه هرگز به اخلاص اولش نمیشه.
کوکو با نفسی عمیق و طولانی گفته پریرو تأیید کرد. پری با همدردی به خستگی نگاه کوکو چشم دوخت. بالهای درخشانشرو تکون داد و همزمان با کامل شدن یک ساعت دیگه به همراه بقیه ساعتها موزیک آروم و ملایمشرو آزاد کرد. کوکو چشمهاشرو بست و خودشرو به نوای رویایی موزیک پری سپرد. از ذهنش گذشت که اگر پروانه بود الان بخشی از جوابشرو میگرفت. خیال پروانه شبیه یک تیر تیز از سرش گذشت و آزارش داد. نگاه کردن به گوشهای از قفسه که زمانی جای ساعت گرد پروانه بود فایده نداشت. اون مکان از مدتها پیش اشغال شده بود و حالا یک ساعت دیجیتالی خوشنقش اونجا میدرخشید. شب که شد، باز هم همون فضا بود و همون صداهای همیشه. کوکو محو در اونچه که کسی از ماهیتش خبر نداشت در سکوت هیچرو تماشا میکرد. گرفتگی نگاه چلچلهرو تماشا کرد و این بار هیچ تلاشی برای عوض کردن منظره اون نگاه نکرد. شیطنتهای بقیهرو دید و با هیچ کدوم از دستههای کوچیک و بزرگ قاطی نشد. به خندههای پری دریایی و فرشته که ظاهرا از پیش از ورود به سالن با هم آشنا بودن نظر کرد و بیصدا به خاطرشون خوشحال شد. زمانی که پری دریایی واسش دست تکون داد اولش نفهمید.
-آهای کوکو! نور صفحه من که اذیتت نمیکنه! اگر میکنه بگو میتونم تنظیمش کنم.
کوکو صادقانه لبخند زد.
-نه اصلا. نور صفحه تو خیلی قشنگه. موجهای دریاترو دوست دارم. بذار همینطوری بمونه.
پری دریایی خندید.
-ببین من نمیتونم دریارو تا اونجا گسترش بدم ولی تو میتونی بیایی اینجا. ما ازت خوشمون میاد. من و رفیقم فرشته.
کوکو لبخند زد.
-ممنونم. شماها خیلی مهربونید و زیبا. هم تو هم رفیقت فرشته.
فرشته انگار که خجالت کشیده باشه تاج درخشانشرو پایینتر کشید و به کوکو لبخند زد. پری دریایی بود که اجازه نداد صحبتشون بریده بشه.
-هی کوکو راستی! متأسفم واسه اون لفظ قفس. تو درست میگفتی. اینجا هیچ شباهتی با قفس نداره. اون زمان که هنوز تازه واردتر از الان بودم خیال میکردم هر چهارچوبی میتونه قفس باشه و الان که اینجارو بیشتر و بهتر شناختم مطمئنم اینجا برای تو ابدا نمیتونه هیچ شباهتی به هیچ قفسی داشته باشه.
کوکو به پری دریایی و فرشته خندان نظر کرد. رضایت نگاهش کاملا واقعی بود.
-ممنونم از هر جفتتون دوستان درخشان.
خنده هر سه اونها پایان قشنگی برای اون همصحبتی کوتاه، اما شاد و آرامشبخش بود.
ادامه دارد.
۵ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 21.»
سلام.
نمیدونم چرا احساس میکنم هر قسمت این قصه، پرغصه است.
حتی این قسمتش که عملا باید کمی شادی بهم القا میکرد هم توش درد نهفته بود.
شاید این داستان، داستان غم
شاید این داستان، داستان غمناک یکیه که اینطور تجسمش کردید.
کسی چه میدونه؟
امیدوارم بعد از این غمهاتون خیلی سطحیتر باشند.
چون آدمی با غم عجین به دنیا اومده (حداقل از دیدگاه من اینطوریه).
سلام دوست عزیز. بله خب این داستان کسیه. داستان کوکو عروسک ساعت و دوستانش. قهرمانانی که از داخل خونه های رنگارنگشون هم شاهد و هم فاعل خیلی چیزها هستن. این داستان اونهاست. در مورد غم هم کاریش نمیشه کرد. زندگی همه چیزش با همه. شب و روز. سفید و سیاه. شادی و غم. بدون اینها زندگی کامل نیست. امیدوارم شادیهای شما همیشه بیشتر از بخشهای تاریک عمرتون باشن! پیروز باشید!
سلام پرپری کوچولو
منم دنبال میکنم ولی حقیقتش گفتم هر بار کامنت تکراری نزارم
فقط یه سوال
بعدش چی شد!!
ایام بکامت باشه
سلام دشمن عزیز. آخ خدا کی میشه من اینو گیرش بیارم به تعداد خطها و نقطه ها و هجاهای این پرپری به حسابش برسم! بعدش؟ نمیدونم چی شد باید بریم سالن از عروسک ها بپرسیم یکی یه ساعت هم بخریم بلکه سردربیاریم چی شد. من میکشمت! دلت شاد!