شبی در نیمروز.
بعد از ظهرِ دوشنبه. ساعت1و34دقیقه. هوا گرمه اما پنجرهها باز نیستن. دلم شب میخواد. روزِ بیگانهایه. بویِ واقعیتهای جاری در لحظاتش حالمرو منقلب میکنه. دلم شب میخواد. هوا و صداها و سَیَلانِ محوِ شب. برای نقش کردنِ این خطها باید منتظر بشم. نمیتونم. نمیخوام. تا شب هنوز کلی راهه. دلم شب میخواد. صداش میزنم. شب با حرکتی آرام و مواج از نگاهم سرک میکشه. بالهاشرو باز میکنه. روی لحظههای حقیقتزده آهسته جاری میشه و روز با بویِ فلزیِ واقعیتهاش در پشتِ حضورِ آشنای شب محو میشن.
نیمهشبِ آشنا و روحِ ناشناسِ من با هم دست میدن. کنارِ پنجرهی شبزده نشستم. هوای شبانهرو نفس میکشم. جیرجیرکِ آشنای من باز هم داره میخونه. مدتهاست دست از تلاش برای پیدا کردنِ درخششِ صدای طلاییش برداشتم. فقط میدونم که هست. در یکی از زوایای توهمِ بیدارِ من. پنجره فوتِ خُنَکِشرو به تبِ مژههام جاری میکنه. از نسیمِ شبانه لبریز میشم. دلم پرواز میخواد. دلم میخواد جاری بشم تا انتهای جاده. دلم جادههای پرمنظرهایرو میخواد که مدتها پیش از خوابِ رسیدنهای من گذشتن و رفتن. بلند میشم. کنارِ پنجره میایستم. میخوام پرواز کنم و با آسمون و شب یکی بشم. سخته. حیرت نمیکنم. دلتنگی روی شونههام فشار میاره و توی گوشِ روحم میخنده. با خشم کنارش میزنم. فایده نداره. خیالِ پروازرو رها میکنم. پنجرهرو کامل باز میکنم. شبرو نشونه میگیرم. قدمی بلند از چهارچوبِ پنجره بیرون میذارم. از زیرِ طاقش رد میشم و وسطِ تارهای شب گیج میخورم. قدمهام روی تارهای لغزنده میلغزن. از روی شونه به عقب نگاه میکنم. پنجره پیدا نیست. انگار هرگز نبود. انگار سالهای دراز ازش دور شدم. کی اینهمه راه اومدم! چیزی از جنسِ هیچ نگاهمرو به مقابل صدا میزنه. خاطرهی پنجره با قدمهای نرم و سبک از خاطرم بیرون میره. قدمهام روی شب پیش میرن. روحم از طعم و بویِ خاکگرفته و پیرِ تاریکی پر میشه. به سرفههای خشک میافتم. هرگز به این هوای پیرِ تاریک عادت نکردم. هرگز به این نامأنوسیِ سرد معترف نشدم. کسی نمیدونه. رازمرو آهسته در کولهبارِ رازهام مخفی میکنم. مثلِ همیشه. هیچکس نباید بدونه. کولهبارِ من پر از این اسرارِ تاریکه. اِی کاشِ خستمرو آه میکشم. کاش میشد از این وزنِ تبدار خلاص بشم! آهم یخ میزنه و صدای زمین خوردنش در موجودیتِ شبِ اطرافم میپیچه. انعکاسِ طنینش تیز و مداوم روی التهابمرو میخراشه. گوشهامرو دودستی فشار میدم که نشنوم. فایده نداره. از جایِ خراشِ ممتد و عمیقی که خاطرم نیست برای چندین هزارمین بار باز شده دودی سرخ جاری میشه. ردِ جریانش روی شب به یادگاری ابدی باقیه. سرخه و براق. میسوزه. درد میکشم. مثلِ هر بار روحمرو ورق میزنم و به فراموشی وانمود میکنم. انتظارِ صبحرو در گوشهای از موجودیتم پیدا میکنم. فاسد شده و به رنگِ تلخِ حسرت میدرخشه. میخوام دورش بندازم. با جرقهای تیره از جنسِ وهمِ هقهقی فروخورده توی مشتم میترکه. پخش میشه و تمامِ جوهرمرو آلوده میکنه. قدمهام خاکستریِ جادهرو آه میکشن. خستم. به ناکجا خیره میشم. سعی میکنم انتهای خاکستریِ این جادهی تلخرو ببینم. انتهایی که پیدا نیست. عدم، فرو در مهی از جنسِ غبار بهم میخنده. نفسهام از رفتن و اومدن خستن. اعتراضشونرو نوازش میکنم. سرم از سیاهی سنگینی میکنه. تلاش میکنم سبکترش کنم. دودی سفید مغزمرو نوازش میده. صدای نالهای غمناک تمرکزمرو فرا میخونه. تمرکزی که مثلِ شبپره دنبالِ سررشتهی ممتدِ صدا میگرده. چرخ میزنه و مستقیم با قفسهی سینم برخورد میکنه. آهسته خم میشم. تمرکزِ زخمیمرو از روی خاکستریِ جاده برمیدارم. کسی داخلِ سینم ناله میکنه. مشتمرو فشار میدم. فلزِ سرد داخلش حرارتِ بیمارِ روانمرو جذب میکنه. سرد میشم و فلز توی مشتم از حرارتی که جذب کرده ضربان میگیره. دستمرو از لایِ چینهای پیراهنِ شبگرفتهام بالا میاره. بالاتر. بالاتر. دودِ سفید روی شبِ یکدست خط میندازه. صدایی داخلِ سینم ناله میکنه. زهرخندی بُرّا از حنجرهم به سکوت زخم میزنه. قدمهام از پیشروی روی خاکستریِ جاده درد گرفتن. خطِ تیغهی زهرخند آهسته در دودِ سفید پخش میشه. واژههای پاکیزه وحشتزده صید میشن. خورده میشن. محو میشن. بهار. صبح. منظره. نور. دریا. آسمان. فردا… فقط نگاه میکنم. دلتنگی روی شونم میزنه. نگاه از دودِ سفید برمیدارم. دلم تنگ شده. آسمونی نیست که از ستارههاش بپرسم. غمگین به خاطر میارم. من مدتهاست که گم شدم. عمیق و دور و تاریک، گم شدم. دلم اما هنوز یادشه که تنگ بشه. پشتِ پلکهام میسوزن. تشنهام. اینجا بارون نمیاد. دلم تنگ شده. خاطرهها نشونی نمیدن. فقط با انگشتهای تیز حضورشونرو امضا میکنن. نگاه میکنم. به قطرههای سرخی که از جایِ امضای خاطرات روی تَرَکهای دلم نقش میشن نگاه میکنم. به توهمِ مقبرهای که نیست تکیه میزنم. وارد میشم. حافظ به تختی از جنسِ معنا تکیه زده. به زبونِ دلی که تنگ شده ازش میپرسم. حافظ لبخند میزنه. لبخندش غمگین نیست. شاد هم نیست. انتظارِ جوابمرو با سرانگشتِ ابهام نوازش میکنه. سر تکون میده. انعکاسِ انتظارم به شکستههای صبوریم فشار میاره. حافظ به جایِ زخمهای انتظارم نگاه میکنه. روی صفحهی نگاهش جوابِ پرسشمرو میخونم.
-دل به محال سپردن شرطِ عقل نیست. راهی که به آرامش نمیبرهرو رفتن خطاست. صرف نظر کن.
تیزیِ شمشیرِ ادراک حرف به حرف روی باورم قدم میزنه. خونِ جاری از جایِ قدمهاش روی کتابِ حافظ ثبت میشه و من فقط نگاه میکنم. درد شعله میکشه. ضربانش شبیهِ خونِ جاری از رگهای بریده فورانِ شعلههارو تجدید میکنه. و من فقط نگاه میکنم. پشتِ پلکهام میسوزن. داغ میشن. ملتهب میشن. مژههام آتیش میگیرن. جرقههای خیسِ آتیشی روی خاکستریِ جاده به رقص در میان. سوزشِ اعتراضی بیمهار خوابِ خاطراتِ دوررو تیکهپاره میکنه. صدایی از جنسِ سکوت رویاهای در خاک رفته، پرسشهای بیجواب، قصههای ناتمومرو ضجه میزنه.
-من همیشه خواهانِ یک جادهی خوشمنظره بودم. من همیشه در رویای یک قصهی خوشپایان بودم. من فقط در التهابِ یک صبحِ کوچیک اما زیبا بودم! پس برای چی! برای چی سهمم این خاکستریِ غبارگرفتهی تیره شد؟
پردهی خیس بینِ من و خاکستریِ جاده حائل میشه. موج برمیداره و در زوایای آهی زمستونی میپیچه. مشتم فشردهتر شده. دودِ سفید ضربان به ضربان جمودِ تیرگیِ داخلِ سرمرو ضخیمتر میکنه. صدایی داخلِ سینم گریه میکنه. حقیقت از زیرِ لایههای سنگینِ انجمادی خوابآلود هذیونرو میجوِه. دودِ سفید اطرافِ تلخیِ هقهقهای فروخورده میچرخه. کسی داخلِ سینم گریه میکنه. اسمی در پیچاپیچِ ناکامیهای تاریکِ مغزم قدم میزنه.
-نیکوتین.
نفرت از اعماقِ ناخودآگاهم افسارِ قهقهههای سرمستشرو رها میکنه. کسی داخلِ سینم نفس میزنه. نفسها سریع میشن. خفقان شدید میشه. قلبم با سریعتر شدنِ ضربانش به اعتراض فریاد میکشه. و دودِ سفید همچنان منقطع از هقهقهای بریده اما آشکار، خطِ سیاهِ دردِ آشنای بیانتهارو روی صفحهی آگاهیهای نیمهبیدارم محو میکنه! و من همراهِ شب و هقهق و شعله و خاکستریِ جاده و یخبندانِ آه، همگی در آغوشِ خوابی تبزده محو میشیم.
=-از پریشاننوشتهای پریسا-
دوشنبه، 11-2-1402.