قصه کوکو، 17.
دیماه آهسته و خزنده وار میگذشت. هوا روز به روز سردتر میشد. دیگه دیوارها و وسایل گرمازا داشتن کم میآوردن و به خصوص شبها به سختی جواب میدادن. سرما گزنده و فاتح از حصارها میگذشت و نفسرو در قفس سینه منجمد میکرد. کبوترها حالا بیشتر به خونه زمان سر میزدن. از لای پنجره نیمهبسته وارد میشدن، گشتی در سالن میزدن، استراحتی میکردن و میرفتن. گاهی هم به عروسکها و دیجیتالیها نزدیکتر میشدن که واسه هردو طرف جالب بود. و در کمال آرامش و شادی کوکو، یا در نتیجه برخورد تلخ اون روز یا در نتیجه گوشهگیری کوکو، دیگه برخوردی بینشون پیش نیومد. کبوترها بهش نزدیک نمیشدن و گاهی که خیلی به ندرت پیش میاومد، اگر نگاهشون تصادفا به هم میافتاد، سری واسه همدیگه به نشون سلامی دور تکون میدادن یا نمیدادن. هم کوکو و هم کبوترها از این اوضاع ناراضی نبودن و هیچ کدوم خیال تغییرش به سرشون نبود. کوکو از این بابت احساس آرامش میکرد. آرامشی هرچند تلخ، اما عمیق.
دیگه کبوترها تنها مهمونهای خونه زمان نبودن. اون پنجره نیمهبسته ورودی خیلیها بود. از جمله دسته بزرگی از گنجشکهای شلوغ، یه سری زنبور وزوزو که مشخص نبود وسط سرمای زمستون به اون سختی اونجا چیکار میکنن و اصلا چه جوری زنده موندن، شبتابهای بالدار که آشناهای قدیمی کوکو بودن، چندتا کفشدوزک بیمار که دفعه اول نیمهمنجمد و روی شونههای زنبورها به داخل سالن منتقل شده ولی حالا دیگه حسابی جون گرفته بودن، یه گروه از مورچههای بالدار که به نظر میرسید گم شده باشن، و خیلیهای دیگه که نگاههای گذرا و سرگردون آدمها نمیدیدشون. کوکو و بقیه بعد از مدت کوتاهی تمام این ورودیهای یواشکیرو شناختن و باز موندن لای پنجره برای ورود مهمونهای مخفی خونه زمان به صورت امری عادی دراومده بود. اوایل تصور میشد که مالک سالن یادش میره پنجرهرو کامل ببنده اما طول نکشید که مشخص شد فراموشی در کار نیست و عروسکها و دیجیتالیها تنها بینندههای اون ورودها نبودن. کوکو حتی کلاغرو هم بین دونهچینهای روی تاقچه دیده بود و حیرت نکرد. حتی موش آشنا هم یکیدو بار به چشمش خورد که بیصدا نه از پنجره بلکه از لای در نیمهباز وارد شد، سرکی کشید، قدمی زده و رفته بود. کوکو دیگه خیالش نبود. با دیدن اون آشنای ناخوشآیند نه از جا پرید، نه پرهاش سیخ شدن، و نه نگاه شیشهایش جرقه پاشید. تنها ضربانی تند و محکم در ناحیه قفسه سینش بود که با دیدن اون حضور انگار که ناغافل از ارتفاع چندتا پله افتاده باشه سریع و سخت میکوبید و نفسهاشرو سریعتر میکرد و به همون سرعتی که اومده بود، میگذشت و تموم میشد. ضربانی بود از جنس خاطره و دود و حسی بیوصف شاید از جنس دلتنگی. و جز این، دیگه هیچ. رفتهرفته ارتباط بین مهمونها و ساکنان خونه زمان نزدیکتر میشد. اول فقط کم شدن فاصلهها، بعدش طولانیتر شدن نگاهها، بعد سلامهای کوتاه و بیکلام و بعد از مدتی با کلام، و چیزی نگذشت که کلمات بینشون اول کوتاه و محدود و بعد بیشتر و بیشتر جاری شدن و آشناییها کار خودشونرو کردن و حالا دیگه دو طرف این ماجرا حسابی با هم قاطی بودن. کوکو حتی چند بار دیده بود که پری با زنبورها گرم گفتگویی آرام و زمزمهوار بود و تردید نداشت که چند جای اون زمزمهها اسم پروانهرو شنید. کوکو میدونست که پری هم شبیه خودش از یاد پروانه غافل نشده بود و همیشه میخواست بدونه که چی به سرش اومد اما حرفی نمیزد. و حالا از زنبورها در موردش میپرسید و چه بسا که اطلاعاتی هم به دست آورده بود. کوکو میدید، میشنید، میفهمید، اما نمیپرسید. دیده بود که پری یواشکی این گفتگوهارو پیش میبرد پس ترجیح میداد حریمشرو محترم بشماره و تا زمانی که پری خودش مایل به افشای این داستان واسش نشده ازش چیزی نپرسه. پری سکوت کرده بود و کوکو هم تلاشی برای شکستن این سکوت نکرد. و زمان همچنان در تونلی از انجماد پیش میرفت.
شبهای خونه زمان دیگه به شلوغی روزهاش بودن و تقریبا شبی نبود که آدمها تا دیروقت داخل اون چهاردیواری روشن بیدار نباشن و زیر نگاه مخفی ساکنان ساعتهای داخل قفسهها بگو و بخندشون سالنرو برنداره. صاحب رستوران در حالی که میخندید سر به سر مالک سالن میذاشت و میگفت که شبهای خونه زمان از شلوغی روی دست محل کسبش زده و باید واسه این رقیب خطرناکش فکری کنه. شبی که برای اولین بار یکی از شبنشینهای منزل آخر اونجا دیده شد کوکو حس کرد زنگی گوشخراش از جنس هشدار در تمام وجودش به صدا دراومد. بقیه عروسکها چندان خیالشون نبود ولی کوکو خیلی از اون آدمهارو میشناخت. کوکو مدتها پیش دیده بودشون که داخل دکه ساعتسازی رفت و آمد داشتن و زمانی که نقابدار آشنای همه عروسکهای قدیمی برای بار دوم بدون نقاب در خونه زمان ظاهر شد کوکو حس کرد تمام پرهاش از ضربان خطر لرزیدن. کوکو و بقیه بار اولرو خوب به خاطر داشتن. عصری که نقابدار بدون نقاب برای مطرح کردن پیشنهاد خرید خونه زمان اومد، با مالک سالن نشست، چایی خوردن، حرف زدن، و پیشنهاد خرید خونه زمان مطرح و رد شد.
آدمها، مهمونهای قدیمی و جدید خونه زمان، حضور این تازهوارد و باقی تازهواردهای اول ساکت و بعد همرنگ جماعترو به گرمی پذیرفتن و مالک خونه زمان میزبان الحق عادلی واسه تمامشون بود.
کوکو ضربان توی سرشرو با صدای قدمهایی که به طرف قفسهها پیش میاومدن هماهنگ کرده و بدون اینکه واقعا نقشه و هدفی داشته باشه به حالت آمادهباش دراومد. مهمون آشنا در مقابل قفسهها متوقف شد، نگاهی به قدیمیها کرد، لبخندی زد، دستشرو بالا برد و صفحه ساعت کبوتر، سر یک وری جغد، تاج هدهد، کنارههای ساعت سحره، بالای ساعت گنجشک، و پرهای کوکورو لمس کرد. کوکو بلافاصله بدون اینکه بخواد و بفهمه عکسالعمل نشون داد. واکنشی بود کاملا خارج از اراده و بسیار شدیدتر از حد لزوم. صاحب دست با حرکتی محسوس و سریع دستشرو عقب کشید و نگاهی به شدت مظنون و متحیر به ساعت چهارگوش مقابلش انداخت. کوکو حس کرد جهان از حرکت ایستاد.
-میبینم که بازیافترو موقتا جوابش کردی. ولی زمانی که واسه تعمیرات زیر دست من پخش میز میشدی اتصالی نداشتی! داستان تو چیه هان؟
صدای آشنای میزبان حرکترو به جهان پس داد و نفسهای کوکو آزاد شدن. کوکو حیرت کرد که چطور نه خودش و نه آدمی که با حیرتی معترض از زیر اخمهای تفکر به مقابل خیره شده بود و انگار صفحه شیشهای ساعت کوکورو با تیزی اون نگاه میبرید، نزدیک شدن و حضور میزبانرو اصلا نفهمیدن.
-داستان خاصی نداره. یه آدم بیکار و دردسرخواه که من باشم تعمیرشون میکنه. این و خیلیهای دیگه هم حسابی دووم آوردن و از حالا هم تا مدت نامشخص دووم خواهند آورد. جز این هیچ چی. این هم شبیه بقیه با باطری کار میکنه و کوک لازم داره. و همونطور که گفتی جعبه بازیافت فعلا اینجا چیزی گیرش نمیاد.
مخاطب همچنان متفکر و مظنون به شیشه ساعت خیره مونده بود.
-داستان این ساعت یهخورده بیشتر از باطریه. این برق داره. تا امروز هرگز ساعتی با این مدل بازخورد ندیدم.
مالک آروم خندید و در حالی که دست مخاطبشرو آشکارا میکشید و از اونجا دورش میکرد بلند گفت:
-بسه. دست از سر اون قفسهها بردار و بیا بین ما که همه منتظرن. قرار بود امشب جایزه جوک اول شبرو تو بگیری.
اونها خواهناخواه رفتن و کوکو نفسشرو آزاد کرد.
-باهاش چیکار کردی کوکو؟
کوکو با نجوای قناری به شدت از جا پرید.
-من؟ کاریش نکردم. اون لمسم کرد و حسشرو دوست نداشت.
قناری خنده شیطنتآمیزیرو زمزمه کرد.
-به نظرم طبیعی بود که دوست نداشته باشه. حق داشت مگه نه؟
کوکو انکاررو بیفایده دید. به خندههای شفاف قناری با لبخندی گشاده جواب داد و سرشرو به نشان تأیید پایین آورد.
-بله حق داشت. اما تقصیر من نبود. جز مالک اینجا موافق ورود هیچ دستی به داخل ساعتم نیستم.
خندههای قناری آشکارتر شد.
هوا چنان سرد بود که انگار خود شب داشت منجمد میشد. عروسکها به توصیه و اصرار هدهد پرهاشونرو پوش میدادن و حدود نیمهشب با حرکت دادن بالهاشون انجمادرو چند قدمی عقب میفرستادن. چلچله لای پرهای کوکو شبیه یک تیکه یخ مچاله شده بود. کوکو در سکوت پرهای به هم فشرده چلچلهرو نوازش میکرد. هیچ کدوم حرفی نمیزدن. چلچله سردش بود و حس صحبت نداشت. کوکو کلامی برای ترمیم حس چلچله پیدا نمیکرد. بقیه سرشون به ماجراهای همیشگی گرم بود. سرما حسابی نفسگیر شده بود و دیگه نمیشد ندیدش گرفت.
-چه سرده! حس میکنم پرهام شبیه یه تیکه یخ به هم چسبیدن.
-راست میگه. منم سردمه. نوکم یخ بسته.
-آره حتما. نوک تو همینطوریش هم شبیه کله قند آدمهاست اگر یخ بزنه حسابی خوشقیافه میشی.
شلیک خنده عروسکها صدای شکایت طوطیرو خورد. طوطی در حالی که با نوک و بال کبوتررو نشونه گرفته بود وسط سر و صدای بقیه تقریبا جیغ کشید:
-کبوتر دیوونه! خودترو توی آینه پشت میز دیدی؟ هدهد یه چیزی به این بگو دیگه!
ولی با دیدن هدهد که بلندتر از بقیه میخندید اول اخم کرد و بعد خودش هم از خنده منفجر شد.
-ولی این هوا جدی سرده. تا کجا میخواد سردتر بشه؟
-تا همین گوشه کنارها.
-شیطنت نکن کبوتر چکاوک داره درست میگه مشخص نیست درجه هوا تا کجا میاد پایین.
تیهو پرهاشرو جمع کرد و در تأیید هدهد سری تکون داد.
-درسته انگار هیچ گرمازایی از پسش برنمیاد. اگر سردتر بشه اوضاع به هم میریزه. دیشب آدمها میگفتن اگر اوضاع کنترل نشه شاید چند روزی همه جارو تعطیل کنن.
جغد خمیازهشرو خورد و پرهاشرو بیشتر پوش داد.
-میگم به نظرتون اگر آدمها از خونههاشون بیرون نیان سرما دستش بهشون نمیرسه؟
سینه سرخ با چشمهای گرد و متعجب نگاهش کرد.
-عجب حرفی چرا نمیرسه؟
فرشته دستهای ظریفشرو زیر بالهای پهن شده روی شونههاش مخفی کرد.
-میگم جدی الان اوضاع هوا توی خونهها چطوریه؟
پرنسس که خودشرو محکم بغل کرده بود جوابشرو داد.
-خب شبیه همینجاست دیگه.
-نه فکر نمیکنم. توی خونهها آدمها زندگی میکنن. اینجا محل کاره. خونهها گرمترن.
کبوتر که سرما حسابی اذیتش کرده بود در حالی که به نوبت روی پاهاش آروم میپرید نه چندان خیرخواهانه گفت:
-راست میگه آدمها بلدن چه مدلی از معرکههای این شکلی در برن. توی خونههاشون سنگر میگیرن تا امن بمونن.
پری دریایی از روی ساحلش بلند شد و به طرف موجهای پشت سرش عقبنشینی کرد.
-پس خوش به حالشون که اینهمه سردشون نیست من دارم یخ میزنم.
پرنسس آهش و صداشرو با هم ول کرد.
-هی به نظر شماها توی اون خونهها ساعت هم هست؟
سینه سرخ مثل همیشه خندید.
-مگه میشه نباشه؟ آدمها باید حساب زمانرو نگه دارن.
قناری در حالی که سعی میکرد واسه عقب زدن سرما از کبوتر تقلید کنه چهچه زد:
-بچهها تا حالا فکر کردید ساعتهای توی خونهها اگر عروسک داشته باشن حس و حال اون عروسکها چه جوریه؟
ملکه برفی داخل یکی از ساعتهای دیجیتالی در حالی که روی سورتمهاش راحتتر مینشست عاقبت سکوت یخشرو شکست.
-فکر کردن نمیخواد. ساعتهای داخل هر خونه شاه زمانن. و اگر عروسک داشته باشن این مقام میرسه به عروسکها.
گنجشک بیپروا آه حسرتشرو ول کرد.
-وای چه عالی! تصور کن من توی ساعت دیواری یه خونه خوشگل بشینم و بشم شاه زمان! واااایییی! جیییییییک جییییک!
کبوتر با نگاهی آشکارا تحقیرآمیز گنجشکرو تماشا کرد:
-قیافهشرو! الان از شدت خوشی تصوراتش میپاشه روی زمین!
دوباره شلیک خنده سالنرو برداشت. چکاوک پشت چشمی نازک کرد و خودشرو عقب کشید.
-این چه طرزشه؟ هر حرفیرو که نباید زد!
پرنسس نظر دیگهای داشت.
-خب واسه چی نباید زد؟ مگه آرزو داشتن چه ایرادی داره؟ شاه زمان! منم دلم میخواد. و به نظرم گفتنش اصلا هم بد نیست.
کوکو فرشته و سحرهرو دید که انگار رویای بیدار دیده باشن، بدون اینکه خودشون بدونن لبخندی خوابزده و رویایی چهرههاشونرو گرفته بود ولی حرفی نمیزدن. قناری چهچهشرو رها کرد.
-منم موافقم. کیه که دلش نخواد؟ اصلا هر کسی بگه نمیخواد به نظر من دروغ میگه. ولی من دلیلی واسه مخفیکاری نمیبینم. من که خیلی دلم یه ساعت روی دیوار یه خونه میخواد. دیوار خودم. ساعت خودم. وای خداجون زمان خودم! چه عشقی!
جغد با سر کج یک وری به قناری نگاه کرد و لبخندشرو خورد. از شانس بدش قناری همون لحظه نگاهش کرد و نگاه و لبخندشرو دید.
-چیه؟ چیش واست خندهداره؟
لبخند جغد واضحتر شد.
-اولا که زمان خودت نیست تو زمانرو واسه آدمها پیش میبری.
قناری همچنان پرسشگر نگاهش میکرد.
-و دوما؟
جغد نگاه از قناری دزدید و ترجیح داد اصرارهای طلبکارانهشرو ندید بگیره اما کبوتر قد جغد محتاط نبود.
-میدونی چهچهی کوچولو؟ جغد منظوری نداشت ولی… خب واقعیتش… اوه معذرت میخوام ولی… میدونی تو خیلی قشنگی خوب هم میخونی ولی… شماها به نظرم باید یهخورده کوتاه بیایید. آخه دوره ساعتهای عروسکی توی خونهها دیگه گذشته. ما جامون همینجاست و خلاصه اینکه ازتون گذشته.
سینه سرخ پقی زد زیر خنده. گنجشک و قناری براق شدن که چیزی بگن. سحره اخم کرد ولی حرفی نزد. قیافه چکاوک توهینآمیز شد. و کوکو شنید که پری در کنارش زمزمه کرد:
-تا شماها باشید هر نگفتنیرو اینهمه بیپروا نگید.
کوکو فقط تماشا کرد. پری دریایی شونههای ظریفشرو بالا انداخت و روی موجش ولو شد.
-این خیلی مسخره هست من که هیچ دلم نمیخوادش. اصلا موافق نیستم مسوولیت نگهداشتن حساب زمان یه خونه و آدمهای سربههواش روی شونههام باشه و روی یه دیوار داخل ساعتم لق بزنم. همینجا توی ویترین جام خیلی هم خوبه.
طوطی بیصدا خندید. پری دریایی نگاهش کرد.
-باور نمیکنی؟ من واقعا اینو نمیخوام.
ملکه برفی بلند خندید.
-همه همینرو میگن ولی زمانی که نگاه یه مشتری روی ساعتشون گیر میکنه…
پری دریایی کلامشرو برید.
-نگاه مشتری میتونه روی ساعت بقیه گیر کنه. من به هیچ عنوان مشتاقش نیستم.
تیهو با نگاهی از جنس به من چه بالهاشرو آهسته تکوند و بیخیال بحثی که در اطرافش موج میزد به دیوار ساعتش تکیه داد. فرشته بود که مرکب بحثرو چرخوند.
-من یه چیزیرو نمیفهمم. الان دمای تاریکخونه هم شبیه همینجا منجمده و یه آدم اونجا خوابه. این چه جوری تحمل میکنه؟ واسه چی شبهایی شبیه امشب اینجا میمونه؟
-میگی کجا بره؟ خونه که نداره باید بمونه همینجا.
-خونه نه ولی اتاقش توی هتل حتما از اینجا گرمتره واسه چی نمیره اونجا؟
-هتل که خونه نمیشه اینجا حسش بهتره.
-تو از کجا میدونی؟
-از اونجایی که اون آدم که صاحب هتله هر شب داره اصرارش میکنه ولی این یکی همراهش نمیره.
-ولی امشب که باز بحث خونه بود در جواب اصرار بقیه گفت بهار که بشه برنامه خرید خونهرو اجرا میکنه.
-راست میگه منم شنیدم.
-بچهها به نظرتون بعدش دیوار اون خونه یه دونه ساعت…
-اه ول کن دیگه هلاک شدی تو هم! بابا اگر واسه دیوارش ساعت بخواد یکی از اون دیجیتالیهارو برمیداره نه تو زِقزِقورو.
دیجیتالیها انگار تمرین کرده باشن همزمان یه قدم عقب کشیدن و سرهای عروسکها انگار به هم متصل باشن همزمان به طرف ساعت طوطی چرخیدن. طوطی بیاعتنا به تمام اینها ادامه داد:
-چیه! دروغ که نمیگم. الان عصر عصره دیجیتاله. شماها خیال کردید وقتی طرف میگه فروشی نیست قراره هرچی فروشی نیسترو بغل کنه ببره خونهش؟ نخیر اونجا دیگه محل کار نیست جای زندگیشه و ساعتهای عروسکدار جاشون روی دیوار خونههای مدرن آدمها نیست. حالا دیگه دیجیتاله که از هر نظر حرف واسه گفتن داره. حتی اینجا.
پری دریایی با نارضایتی آشکار از روی موجش بالا پرید.
-این اصلا درست نیست. من با خونهها کاری ندارم ولی اینجا جاییه که منم شبیه شما عضوی ازش هستم و میتونم در موردش نظر بدم. و اصلا در این مورد آخری که گفتی باهات همنظر نیستم. دیجیتالیها اینجا دومی هستن. ما بعد از شماها اومدیم. اون بیرون هم هر کسی جای خودشرو داره.
-کبوتر سری به چپ و راست تکون داد و با طوطی همصدا شد.
-به نظرم طوطی درست میگه. فرقی نمیکنه کی اول اومده. اصل کارکرده. از هر نظر. حتی اینجا.
پری دریایی داشت به مرحله خشم میرسید.
-کارکردها متفاوتن و هر موجودی در جایگاه خودش و بر حسب موجودیت خودش حرف واسه گفتن داره. عروسک یا دیجیتال فرقی نمیکنه اصل اینه که هرچی میتونی انجام بدی. و اما در مورد اینجا! به اطرافت نگاه کن! قفسهها. طبقهها. جایگاهها. اینها اینجا همه بر اساس نیاز شماها به قفسه و طبقه و جایگاه دکوربندی شدن. چطور میتونی بگی که…
صدای ترقی که اول توجه هدهد و بعد تمرکز بقیهرو به خودش جلب کرد بحثرو برید. نگاهها به پنجره دوخته شدن. گیره شلی که مالک بارها خواسته بود درستش کنه و مهلتش پیش نیومده بود، دوباره پایین اومده و پنجره با دستهای نامرئی باد کمی باز شده بود. باد سرد از درز ایجاد شده به داخل هجوم آورد و سوزی منجمدکنندهرو به داخل سالن پاشید.
-بیا این هم از این. حالا تا صبح اینجا میلرزیم.
هدهد بالهای بلندشرو حرکتی داد و از ساعتش زد بیرون.
-نخیر نمیلرزیم. بپرید جای قصه گفتن یه کار مفید کنید. باید پنجرهرو ببندیم. نق و ناله هم نکنید ما خیلی کارها کردیم که بستن یه پنجره نیمه باز در مقابلش بازیه. زود زود زود باشید بجنبید!
کوکو همچنان چلچلهرو محکم بغل کرده بود و حتی زمانی که2تایی از ساعت کوکو بیرون پریدن تا در بستن موقت پنجره کمک کنن همچنان بالهاشرو از دور شونههای فشرده چلچله برنداشت. چلچله واقعا حالش خوش نبود. کوکو در سکوت حرص خورد.
-لعنت به این مسخرهبازیه مسخره! من نمیفهمم دیوار دیواره چه فرقی میکنه که مال کجا باشه اینها واقعا چه تصوری از آویزون شدن به دیوار یه خونه کوفتی دارن که اینهمه شلوغش کردن؟ واقعا که!
-هی کوکو داری با خودت حرف میزنی؟
کوکو نگاهی خسته به چکاوک انداخت ولی واقعا توان بحث با این یکیرو در خودش ندید. فقط لبخندی بیحال زد و گذشت. چلچله به وضوح توی بغلش میلرزید. کوکو وارد ساعتش شد و پرهای چلچلهرو نوازش کرد. انصاف ندید سکوتشرو نگه داره. شاید کلام میتونست کمکی کنه. شاید!
-خاطرت جمع خوشآواز کوچولو. بهار زود میاد. شبهای زمستون کوتاهن. سریع تموم میشن. درضمن، به کسی نگو ولی دیجیتالیها در فتح این خونه به خصوص شانسی ندارن. زمانی که خونهای باشه، اگر فاتحی داشته باشه، از بین عروسکیهاست.
صدای چلچله گرفته، سرمازده و خفه بود ولی کوکو میشنیدش.
-تو از کجا میدونی؟
کوکو تا جایی که ممکن بود چلچلهرو محکم بغل کرد.
-عزیزه من! من میدونم! کسی که تاریکخونه محل کارشرو به اتاق گرم و راحت یه هتل ترجیح میده، اونم وسط چله زمستون به این سردی، امکان نداره با پیچیدگیهای دیجیتال روی دیوار خونه شخصیش کنار بیاد. از من اگر بشنوی میگم عروسکه هم باید حسابی منحصربهفرد باشه وگرنه هر عروسکی داخل هر مدل ساعتی روی دیوار اون خونه جا نداره. این آدم با توجه به شناختی که ازش پیدا کردیم حتی روی طنین صدای تیکتاک ساعت روی دیوار خونش هم به شدت حساسه و هر مدل صداییرو تحمل نمیکنه. اگر دقیق فکر کنی میبینی که درست میگم. پس حساب زمان ساعتترو نگهدار و واسه زمستون شکلک دربیار تا بهار برسه.
چلچله سعی کرد لبخند بزنه اما انگار انجماد حتی خندهرو توی سینه جامد کرده بود. کوکو بعد از راهی کردن چلچله به جمع پری دریایی و فرشته و بقیه، نفسی عمیق کشید که مواظب بود بدون صدا باشه چون اصلا حوصله نداشت واسه گمراه کردن پری در مورد علت آه کشیدنش تلاش کنه. بقیه هنوز مشغول بحثهایی بودن که هر لحظه روی یک موضوع میچرخید. کوکو دست از تعقیب رد نگاه سرد ملکه برفی که روی چلچله سنگینی میکرد برداشت، چشمهاشرو بست و در انتظار اعلام زمان به عقب ساعتش تکیه داد. از سرش گذشت:
-عجب شب سرد و بلندیه امشب!
ادامه دارد.