خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شما نابینای خوشبختی هستی یا نه؟ چرا؟

سلام بچه‌ها

خب راستیاتش من هرچی خواستم و سعی کردم زندگی کنم، گیج‌تر شدم. شما بیایید از زندگی‌تون بگید ببینم کودوماتون به عنوان یه نابینا یا کم‌بینا احساس خوشبختی یا بدبختی می‌کنید. میدونم. میدونم. تعریف هر کسی در هر شرایطی از خوشبختی و بدبختی ممکنه متفاوت باشه و این حرف‌ها. خوشبختی مقطعیه. ماندگار نیست. مثل نسیم می‌مونه. یه لحظه هست و لحظه بعدی نیست. شاید آدم یه لحظه احساس بدبختی داشته باشه و نیم ساعت بعدش خودشو خوشبخت‌ترین بدونه. اصلاً ساده‌تر بگم. کیا الان از زندگیاتون راضی هستید و کودوما نیستید. البته اگه دلیل راضی یا ناراضی بودنتون هم بنویسید خیلی خوب میشه. با اون‌هایی که حس می‌کنند یک جور‌هایی دست گذاشتم روی نقطه حساسشون و سوالم ورود به حریم خصوصی‌شون محسوب میشه کاری ندارم. با شمایی هستم که مثل خودم خاکی پاکی هستی و چیزی برای نگفتن و چیزی برای از دست دادن نداری.

راستیاتش میدونید چیه؟ قدیما هر وقت به بنبست می‌خوردم میومدم این‌جا یه چی می‌نوشتم چهار‌تا جواب ضد و نقیض و متفاوت می‌گرفتم یه کمی توی سر و کله هم می‌زدیم به یه نتیجه نیم‌بندی می‌رسیدم. میخوام الانم امتحان کنم ببینم هنوز پتانسیل بیرون کشیدن راهکار و راهنمایی از این همه اعضای محله برای منِ مسکینِ خدا‌زده وجود داره یا نداره. خیلی‌ها میگن زندگی با ازدواج تکمیل میشه. خیلی‌ها میگن نمیشه. خیلی‌ها بحث نابینا بودن رو به تمام مطالبی که توی پست سوییساید مطرح کردم مرتبط میدونن و پست امروزم را نوعی تکرار میدونن. خیلی‌ها معتقدند الان وقتشه از همون سوییساید پستی که زدم تا حالا رو مرور کنیم ببینیم به چه نتیجه‌ای رسیدیم اصلاً اگه رسیده باشیم.

فکر می‌کنید زندگی به عنوان یه نابینا یا کم‌بینا یا به اصطلاح شما شهری‌ها زندگی به عنوان یه آسیب‌دیده بینایی، با تمام مشکلاتی که داره، می‌ارزه یا نه. کودوم حالت بهتره. مجردیش با چه شرایطی و متأهلیش با چه شرایطی. اصلاً عمیق‌تر. ادامه بدیم یا ندیم. از بحث دسترسی‌پذیریِ هزار کوفت و زهر‌مار که هیچ وقت تموم نمیشه بگیر تا مناسب‌سازی میلیون‌ها اماکن مختلف در ایران و جهان که نهایت نداره و هرگز درست شدنشون به عمر من و شما قد نمیده. از فرسایشی شدنِ تغییر فرهنگ مردم در مورد کوری بگیر که نهایت نداره و به عمر ما قد نمیده تا محرومیت مادام‌العمر ما از جایگاه و مشاغل و معشوق‌هایی که هرگز بهشون نخواهیم رسید. این‌که ما نابینا‌ها گاهی فکر می‌کنیم دوستانی داریم ولی بعد که خوب دقت به خرج میدیم متوجه میشیم افرادی که دوست می‌شناسیم‌شون یا دلسوزند به خاطر احساسات‌شون و یا مجبورند به خاطر منافع‌شون و با ما هستند چقدر غمگین‌مون می‌کنه. منظورم اینه اگه واقعاً بینا‌ها حتی بخوان با ما نابینا‌ها نقطه مشترکی هم برای دوستی داشته باشن بندگان خدا نمیتونن. مام نمیتونیم.

این همه نوشتم آخرش نفهمیدم چی می‌خواستم بنویسم. میدونید؟ شاید نوشتن یادم رفته. شاید قدرتِ انتقالِ مطالبم ضعیف شده. شایدم واقعاً نمیدونم چی میخوام بگم و منتظرم شما به من بگید چی می‌خواستم بگم. به هر حال که روی کلید‌واژه‌هایی که در پرسشم ابتدای پست مطرح کردم استوارم. آقا شما به عنوان یه نابینا یا کم‌بینا خوشبختی یا نیستی؟ اگه هستی چرا هستی؟ اگه نیستی چرا نیستی؟ آیا راهی برای این‌که خوشبخت یا خوشبخت‌تر بشیم وجود داره؟ آیا راه حلی برای کمتر کردن بدبختی‌ها هست؟ حس رضایت از زندگی رو وقتی این همه افراد بینا اطرافت هستند و نمیتونی نادیده بگیری‌شون چطوری باید بالا ببری؟ وقتی دلم میخواد یادم نباشه کسانی با چیزی به عنوان چشم راهی که من ده سال میرم را توی شش ماه میرند، چه کار باید بکنم؟ اگه بخوام با کسی توی دنیا مسابقه ندم، اگه بخوام خودم باشم و با کسی کورس نذارم، اگه بخوام حواسم فقط به رانندگی خودم باشه، چه پنبه‌ای از کجا گیر بیارم توی گوشام فرو کنم تا صدای بوق و سوت و جیغ و کف و هورای اون همه ماشین در حال جلو زدن از خودم را نشنوم؟ چه قهوه‌ای بو کنم که بوی بنزین و دود و لاستیک داغ شده ماشین‌های در حال سبقت گرفتن از خودم به دماغم نخوره؟ من توی محیطی هستم که پر هست از افرادی در حال رانندگی. نمیتونم فقط حواسم به خودم باشه. بابام زنده که بود می‌گفت تو دست و فرمونت خیلی هم که خوب باشه آخرش یکی توی جاده دست و فرمونش بد هست میاد می‌زنه به تو. باید حواست باشه ببینی چه افرادی با چه فاصله‌ای در اطرافت با چه ماشین‌هایی و چطوری رانندگی می‌کنن.

اه. بازم نشد. آخرش نفهمیدم دقیقاً چی می‌خواستم بنویسم. اگه حوصله‌ات سر رفت، بپر توی کامنت‌دونی کامنت بذار و اگه میتونی کمی از سردرگمی درم بیار. اگه واقعاً فکر می‌کنی توی زندگیت هنوز به جایی نرسیدی که در حد الگوی من و امثال من باشی، نترس. مهم نیست. منم خودمو در حد یه الگو برای تو و امثال تو نمیدونم. همه مثل هم هستیم. توی قایقی سواریم که سوراخه و آب داره از همه جاش میاد داخل. بنویس و اعتماد به نفس خودت را بالا ببر تا مالِ منم با مالِ تو بالا بیاد. میدونم. میدونم. خوشبختی و بدبختی مقطعیه. ممکنه الان خوشبخت باشی و یک ساعت دیگه نباشی. حواسم هست. من کلیت ماجرا رو منظورمه. بنویس که خوندنم خیلی وقته درد می‌کنه.

۵۱ دیدگاه دربارهٔ «شما نابینای خوشبختی هستی یا نه؟ چرا؟»

خوشبختم ولی بدبختم. یه گیر کرده ی بین این دوتا که همینجوری داره زندگیشو میگزرونه چون خودکشی نمیصرفه. چون بین زندگی کردن و خودتو کشتن زندگی کردن خیلی راحتتره. متأهلی و مجردی رو وقتی دوست دختر دار شدم اونوقت بهت میگم ازدواج میکنم یا نه. دری وری و قاطی پاتی نوشتم. خوبه اول اینجا مطرح کردی این بحثو بعد احتمالا توی کانالت بخوای مطرحش کنی چون اگه برعکس بود که اینجا منتشر نمیشد. گفتم اینم بگم که گفته باشم.

جالبه. من فکر می‌کردم تو خیلی شاد و منگول‌تر. چیزه. شنگول‌تر از این حرف‌ها باشی. البته هستیا. نه که نیستیا. ولی کلا اینکه گاهی توی این زمینه‌هام می‌فکری و اظهار نظر می‌کنی جالبه واسم. دوست دارم یه شریک عاطفی یه روزی داشته باشی ببینم نظرت راجع به زندگی چقدر کودوم طرفی میشه. آره. شاید یه طور‌هایی توی کانالم مشابهش یا یه چیز‌هایی توی این مایه‌ها رو مطرح کردم. خدا رو چه دیدی

سلام سلطان چطوری خوبی؟ دلم برات یه ضره شده بود, خوشحالم بعد مدت طولانی پست زدی. به شخصه خودم زندگی خودم رو با تمام مشکلاتش که سختی های مهاجرت و مثاعل دیگه ای هم هست مثل ترازو میدونم که هیچ وقت دو لبه اش باهم یکسان نمیشند. طو اوج خوشی یه چیزی میزنه زیر کاسه خوشی و همه چی بهم میریزه, یا در اوج بدبختی انقدر فشار داده میشم که گاهی وقت ها فکر میکنم چرا اثلن ما نابیناها به دنیا اومدیم. شاید الان یکی بیاد بگه بابا شما خیلی موج منفی دارید, ولی اگر بخوام جواب این غزیه رو بدم باید بگم که انقدر مثبت فکر کردیم و توخالی در اومده که دیگه اثلن نه حوصله مثبت فکر کردن رو دارم نه منفی فکر کردن. این زندگی برای من همیشه یه چیزش کامل نبوده, اگر خوشی بوده نصفه بوده. به. من زندگی ازدواجی نه ولی با پارتنر رو تجربه کردم اونم اوایلش قشنگه بعدش کلا همه چی برات خسته کننده میشه. شاید مشکل از منه که نمیتونم سر جام بند بشم و با یه چیزی چه خوب باشه چه بد کنار بیام. چون از اول زندگیم در نوسانات بوده یاد گرفتم هیچ وقت دنبال یه چیز ثابت نباشم. گاهی وقت ها با وجود این که طو وجودم غوغاست و پر آشوبه طوری در ظاهر جلوه کردم که انگار من خوش بخت ترین آدم روی زمینم. گاهی از این حالت مسخره خسته میشم. به دوستام مشاوره میدم و درست از آب در میاد ولی طو کار خودم موندم. به قول بابام اگر تو همون قدری که برای دوستات وقت میزاری و فکر میکنی برای خودت فکر میکردی شاید الان جایگاهت خیلی بالا میبود. گاهی وقت ها هم سعی کردم واسه خودم فکر کنم ولی هیچ فکری به ذهنم نیومده که بخوام روش تمرکز کنم. این است زندگی ما. تو خوب مفهومت رو رسوندی مجتبی این منم که نوشتم ولی نفهمیدم چی نوشتم خخخخخخ. دوستت داریم بیشتر اینجا سر بزن باغبون قدیمی.

سلام سید
سلطان خودتی. ملت فقط اداتو در میارن. منم خیلی خوشحالم این‌جا توی این کوچه دیدمت. خب شاید واسه بعضیامون عجیب باشه میگی بعد از مهاجرتت گاهی وقت‌ها بازم ناخوشی میاد سراغت. خیلیامون فکر می‌کنیم اگه کسی مهاجرت کرد دیگه کیفش کوکِ کوکه! کاش بیشتر واسمون بازش می‌کردی و حس‌های بعد از مهاجرتت رو چه منفی و چه مثبت می‌گفتی‌شون. تجربیاتی که حتی توی این مدت کم به دست آوردی من یک سرِ سوزنش رو هم ندارم که خدا میدونه چقدر دلم میخواد داشته باشم.. البته خودمم با صرفاً مثبت فکر کردم مخالفم و واقع‌گرایی رو ترجیح میدم. نمیدونم تو دیر‌نابینا هستی یا کور‌نابینا. خب دیر‌نابینا‌ها بعداً نابینا میشن ولی کور‌نابینا‌ها توی کارخونه به صورت دیفالت نابینا ساخته میشن. به هر حال که زندگی با پارتنر میتونه تنهایی‌های آدم رو پر کنه؛ البته که همین پر شدن تنهایی‌ها گاهی وقت‌ها رو مخ میشه. خیلی خوبه که روحیه حمایت‌گری داری و به دوستات مشاوره میدی. یه کمم به ما مشاوره بده. بازم واسمون بنویس پرنده مهاجر.

سلام عطا جان
من ستاره سهیل نیستم. هم این‌جا گاهی سرکی می‌کشم و هم توی کانالم هستم. الان خودت جواب دادی که من جواب بدم. نوشته‌ای که من نوشتم رو اگه خونده باشی، متوجه میشی که من نظراتم و خوشبخت بودن یا نبودنم رو توی همین پستم گفتم خو. پَ چی میخوندی تو پسر؟ کمی ول‌معطل، کمی خوش، کمی ناخوش، کمی سردرگم و کمی بی‌هدف دنبال هدف. والا نوشته‌ای که من نوشتم شونصد برابرِ کامنتی بود که تو گذاشتی و آخرشم هیچی ننوشتی. چه خبر؟ هیچ خبر. خبرِ سلامتی که خب خیلی خوبه. اگه پول هم باهاش میومد دیگه بهتر هم می‌شد. اگه مهاجرت هم بهم پا می‌داد خیلی بهتر‌تر می‌شد و منم بهش دست می‌دادم.

سلام مجتبی جان. امیدوارم خوب باشی. اول از هر چیزی باید بگم این زندگی مثل میدون مبارزه هستش. نمیشه عقب نشست چرا که یه شبیه خون و تمام. در خصوص خوشبختی یا بدبختی باید بگم. هر کس با توجه به معیارش میتونه تعریف این موضوع را بیان کنه. در خصوص مجردی یا مااهلی هم مجردی تاریخ انقضا داره. مثلا باید اینو بشکافمش. خودم دوره مجردی این همه کار میکردم درسته خیلی خیلی میگشتم چیزی به دلم نمیزاشتم اما بالاخره به کجا باید ختم میشد. به عقیده ام زندگی با ازدواج به تکامل میرسه البته در صورت داشتن یه کیس مناسب. مخلص کلام. هیچکس نمیتونه بگه من خوشبختترینم یا بدبختترین. . مجتبی یه تعریف جالب از زندگی دارم برای خودم به همه گفتم. دوست دارم با تو هم اشتراکش بزارم. زندگی مثل یه قهوه تلخ میمونه میتونی از اون تلخی لذت ببری میتونی متنفر باشی. انتخاب با خودته.

سلام پوریا
امیدوار نباش. مطمئن باش خوبم. میدون مبارزه رو هستم شدید؛ ولی نمیدونم اصلاً من سلاح‌های مورد نیاز رو واسه مبارزه دارم یا ندارم یا این سلاح‌ها چیا هستن و از کجا باید بیارم اگه ندارم و تازه بعدش چطوری ازشون استفاده کنم؟ خخخخ. بیخیال. بحث خیلی پوچیده شد! واسم جالبه که با ازدواج زندگیت رو تکمیل‌تر میدونی و ایول که عقیده‌ات رو واسم نوشتی. این‌که میگی ذات زندگی تلخه و باید سعی کنیم ازش لذت ببریم هم دیدگاه جالبیه. من رو مطمئن‌تر می‌کنه که الکی الکی خودم به خودم سخت نگیرمش و بذارم خودش بگذره تا میشه. تلخ بودنش جزو ذاتش هست و نمیشه کاریش کرد.

سلام مجتبی
چطوری؟
خیلی وقت بود پستی نزده بودی!
حالا از اینا بگذریم: من خودمم که زیاد حوصله پست گذاشتن ندارم: هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسه
ولی راستشو بخوای, این غزیه ی ازدواج و دوست دختر داری به نظر من ربطی به بینایی و نابینایی نداره: انسان اولش انسانه, بعد نابیناست: هر انسانی هم احساس داره
دوست دختر داشتن و ازدواج هم به آدم احساسات مختلفی میده, برای خیلی ها هم خب قطعاً احساسات خوب میده
این که آدم با یک خانم در ارتباط هست: این که هی با هم قرار میذارن
اینکه یکی دیگه هست که میتونه باهاش حرف بزنه: چون افکار خانمها یکم با مردها فرق داره, خب بد نیست آدم حداقل ازدواجم نکنه دوست دختر داشته باشه
آدم حتماً نیاز نیست با ازدواج زندگیشو خوش تر کنه: خیلی راههای دیگه ای هست
و کلاً راجب غزیه ی خوشبختی و بدبختی
ببین من که خودم همیشه احساس خیلی خوبی دارم و خیلی کم شده که به این چیزا فکر کنم: بالاخره طبیعیه خب هر کسی میتونه فکر کنه که اصلاً من واقعاً خوشبختم یا نه: من باید چیکار کنم تا بهتر بشم و اینا
و همونطورم که گفتم, انسان همون اولش انسانه! تو اگه میخوای به خوشبختی و بدبختی فکر کنی, اول نابیناییتو نادیده بگیری موقع فکر کردن بهتر میتونی به جواب برسی
یه راه که بعضی وقتها آرامش میده تذاهر کردنه: تذاهر میکنی چیزهایی که میخوای رو داری: راجب چیزهایی که میتونی و میخوای داشته باشی فکر کنی و اونها رو مثل یک رؤیا در نظر بگیری
البته این راه همیشه هم جواب نمیده و خوب هم نیست که همش به این تو این راه باشیم: ولی بازم یه جورایی به آدم آرامش میده و از بیحالی در میاره
آهان راستی راجب دسترسپذیری و امکانات و اینا هم گفتی
ببین متأسفانه اینها رو خیلی نمیتونیم الکی وقت بذاریم که تغییرشون بدیم: مگه فقط تویی که راجب اینا ناراحتی؟
من خودم یک سال به خاطر این دسترسپذیر نبودن شاد به فنا داشتم میرفتم
خیلی نابیناهای دیگه هم مشکل دارن با اینکه چرا برنامه ایرانی دسترسپذیر نیست: چرا ما نمیتونیم درست ماشین برونیم و هواسمون به ماشینهای دیگه باشه؟ چرا ما نمیتونیم ماشینهای خیابون رو درست ببینیم تا بهمون نزنن؟ چرا نمیتونیم دکتر بشیم؟
به نظر من کلاً راجب این موضوع امکانات خودمون زیاد فایده نداره بحث کنیم: چون نتیجه نخواهد داشت: درسته تکنولوژی پیشرفت خواهد کرد و قطعاً در آینده ابزارات کمکی برای ما میاد
ولی شک نکن تا اون موقع هم دلار آن چنان قیمتش بالا رفته که ما به جای اینکه دنبال اون وسیله باشیم باید دنبال وسایل زندگیمون باشیم
حالا اینو زیاد کشش نمیدم چون بحث سیاسی میشه: ولی کلاً میگم: با این چیزها نباید خودتو آزار بدی
اگه همه ی زندگیت این باشه که فکر کنی چرا فلان چیز اینجوریه, چرا فلان برنامه دسترسپذیر نیست, چرا این دلار قیمتش فلانه, از زندگی لذت نمیبری
آدم باید با فکرهای خوب از زندگیش لذت ببره: با نق زدن چیزی در نمیاد: اگه میخوایم هم یه چیزی رو درست کنیم, باید تلاش کنیم
درسته بعضی از تلاشها بیفایده خواهند بود: ولی حداقل نباید هی راجبشون نق بزنیم!
ولی خب کلاً چون مشکلهای ما که کلاً بحثش خیلی جداست, نظر من اینه که ما باید به افراد آینده درس بدیم تا افکار مسخره به اونها وارد نشه
مگه قبلاً تو مدارس خارجی و ایرانی بچه ها کتک نمیخوردن؟ چرا کتک میخوردن!
حالا چطوری حل شد؟ با درس دادن به افراد آینده: که بیشتر هم با کتاب نوشتن انجام میشد: حالا منم نمیگم که بری نویسنده بشی و یه کتاب بنویسی که یه نابینایی چون برنامه ها براش دسترسپذیر نبودن زد خودشو کشت پس افراد باید برنامه ها رو دسترسپذیر کنن
نه: من میگم, ما باید خودمو
نو جمع و جور کنیم
بعدشم بعدها معلوم میشه

سلام بزرگمهر که واقعاً با‌حالی!
خوبم. آره. خیلی وقتی بود پستی نزده بودم. حق با خودِ خودته. تو یه زمانی پر از ایده بودی. حیفم میاد می‌شنوم تو ایده نداشته باشی. راستی اصلاً اونقدر فجازی هم حتی ندیدمت یادم رفته چند سالت بود و کلاس چندم بودی. بُذگریم. قبول دارم. شریک داشتن اولش که نگاه می‌کنی ربطی به بینا یا نابینا بودن نداره. انسان هست و هزار بالا پایین توی مغزش که هورمون‌هایی مثل هورمون جنسی یا عشق و احساس می‌کشوندش به سمت یه انسانِ دیگه. اصلاً گرایش‌های مختلف به واسطه همین تمایلات هست که به وجود میان، برچسب‌گذاری میشن و حتی خیلی وقتا ترند میشن و یه جورایی رواج پیدا می‌کنن. توی مجلات خارجکی که ویژه کور مورا هست هم اتفاقاً همین ایده خودت خیلی طرفدار داره. تقریباً تمام نویسندگان مقالاتش معتقدند ما هر کاری بخواهیم بکنیم باید اول به عنوان یه انسان به فکر انجامش بیفتیم نه به عنوان انسانی که فلان برچسب یا ویژگی رو داره. مثلاً اونا حتی معتقدند نباید بگی منی که نابینام چطور رانندگی کنم؟ باید بگی من چطوری رانندگی کنم؟ بعد جوابش اینه خب مثل همه میری آموزش می‌بینی و میشینی پشت فرمون و رانندگی می‌کنی. بعد سوالِ بعدی این‌جا مطرح میشه حالا منی که نابینام آموزش و ماشینِ مناسب‌سازی شده از کجا بیارم؟ جوابشم اینه اگه هست که از فلان‌جا میارم و اگه وجود نداره باید بسازم یا با کسانی هماهنگ کنم بسازند. به هر حال خوشحالم به رابطه داشتن باور داری و از ورود به روابطی که بتونه تو رو بالا ببره استقبال می‌کنی. فقط مشکل این دیدگاهی که میگه اول به عنوان یه انسان به انجامِ هر کاری نگاه کن اینه که خیلی وقت‌ها چون اون ویژگی مثل نابینایی را نادیده می‌گیره برای خیلی از چالش‌هاش راه حل نداره و طرف اولش خوشحال خوشحال با این ایده که من نابینا نیستم بلکه انسانم جلو میره و یک مرتبه بونگ! میخوره توی ذوقش. مثلا خیلی از ازدواج‌ها یا روابط به این خاطر به هم می‌ریزه که طرف با یه ویژگی طرف مقابلش مثلاً نابیناییش کنار نمیاد و بانگ! همه چی می‌پاچه از هم.
خدا رو شکر توی سنی هستی که خیلی انگیزه برای جلو رفتن داری. اینطوری که از خوشبختی حرف می‌زنی کلی انرژی میدی و کیف می‌کنم از حرفات. در مورد این‌که نابیناییم را نادیده بگیرم یا تظاهر به بعضی چیزا کنم هم تا حدی باهات موافقم. شاید چون سن شناسنامه‌ایم زیادی رفته بالا نتونم مثل تو راحت به تظاهر کردن یا نادیده گرفتنِ کوریم تن بدم ولی سعیم را می‌کنم. جالبه واسم اونقدر باهوش و واقع‌گرا هستی که خودتم قبول داری ممکنه این راه همیشه جواب نده.
دسترسی‌پذیری از اون مسائلیه که باهات کاملاً موافقم. ارزش نداره خودمونو به خاطرش اذیت کنیم و خودخوری کنیم ولی می‌ارزه که کم‌کمک تلاش کنیم تا هر‌جا میشه ولی نه تا بی‌نهایت، دسترسی‌پذیری رو حاکم کنیم.
از افت روز‌افزون ارزشِ پول ملی گفتی و کردی کبابم! به قول خودت ولش کن. بحث سیاسی میشه. همون دل خوش می‌کنیم به اندک وسایلِ زندگی. خخخ. تو فکرت خیلی بازه. سر تا تهِ کامنتت رو دو سه بار خوندم و کلی چیز یا یادآوریم شد یا یاد گرفتم. ایول که اومدی توی این کوچه و کمی باهام حرف زدی. فقط من نیستم که میخونمت؛ هرکی توی این کوچه هست و این بحث واسش مهمه حتماً می‌خوندت.

سلام.
من در یک شرایط اوکی قرار دارم. نه خیلی حس بدبختی و نابودی دارم, نه خیلی حس خوش بختی.
سعی میکنم با چیزایی که بهشون علاقه دارم, خودمو سرگرم کنم.
کلا هم سعی نمیکنم زیاد فلسفی فکر کنم یا چیزی از زندگی بدونم.
دوست دارم بیخیالی طی کنم بیشتر. چون میدونم خیلی چیزا واقعا از کنترلم خارجه.

سلام رومینا
از روزی که اولین بار توی فجازی دیدمت شاید شش هفت سال بیشتر بگذره اگه اشتباه نکنم. اسمت قبل از هر چیزی اولین بار که امروز دیدمش شوکه‌ام کرد که چقدر عمر آدم زود میگذره. خیلی خوبه که وسط هستی. این وسط بودن آرزوی منه. راست میگی. به نظر منم نمیخواد سعی کنی چیزی از زندگی بدونی یا فلسفیش کنی. همین که زنده‌ای و زندگی می‌کنی و دلت خوش باشه یعنی همه چی از زندگی میدونی. مگه فکر کردی دیگران چی میدونن که تو نمیدونی؟ هوچ. باور کن خیلی وقتا کسی که شاید جلد‌ها جلد کتاب حفظ کرده باشه یک کلمه‌اش توی زندگیش به کارش نمیاد؛ البته در مورد همه اینطور نیست ولی کلاً گفتم.
بیخیالی رو عشقه!
لذت ببر از زندگی!

سلام مجتبی. وقت بخیر.
خوبی؟ چه خبر؟
حیفم اومد کامنت نذارم. پستت جای تأمل داشت.
ببین! یادمه یه دوستی داشتم میگفت: تو کوهنوردی هروقت بریدی و خسته شدی، برگرد و به سمت دامنه کوه بشین. نگاه کن به افرادی که دارن به زحمت خودشون رو به جایی که تو هستی می رسونن. به خودت افتخار کن که تا اینجا اومدی. اینجا قله نیست؛ اما دامنه هم نیست. مجتبی. زندگی یه کوهه. پر از قله و دره. پر از سر بالایی ها و سراشیبیها. تو اگه از یه سربالایی بالا نری نمیتونی از سراشیبی اون سمتش راحت پایین بیای. تنها جایی که سربالایی نداره و همش سراشیبیه دره هست. مرگه. راحت میمیری ولی خورد میشی. راحت میمیری ولی حتی از مردنت هم لذت نمی بری.
مجتبی! همیشه اعتقادم اینه خوشبخت اونی نیس ک پول داشته باشه، خونه لوکس داشته باشه، اسکورت و بادیگارد و خدمتکار داشته باشه و ویلا with or without داشته باشه. خوشبخت کسیه که بتونه با داشته هاش حال کنه. خوشبخت کسیه که نداشته هاش رو دوست داشته باشه. خوشبخت کسیه که خنده رو لب دیگران بیاره.
عزیزم! تا حالا شنیدی کسی بتونه رو سطح زمین گنج پیدا کنه؟ تا حالا شنیدی که چرا و چطور عیار طلا بالا میره؟ چرا آهن بدبخت باید بره تو دمای ۱۰۰۰ درجه ای یه کوره ذوب بشه؟ چرا گرون ترین و پر خاصیت ترین گیاهان دارویی باید تو دل سنگ سخت و بی رحم رشد کنن؟ چرا نرود میخ آهنین در سنگ، ولی همون سنگ رو آب تغییرش میده؟ اگه زندگی سنگه، میخ آهنین نباش داداش. آب باش. صبر کن. نمیگم سریع ولی به تدریج تغییرش میدی.
در مورد ازدواج هم بهت بگم که به نظر من، آدم تو دوران مجردیش رمه هست. هدف نداره. عشق و انگیزه برا زندگیش نداره. تا بتونه کار می کنه لذت می بره از زندگیش اما وقتی نخواد یا نتونه کار کنه، هیچ نیروی محرکی برای اون وجود نداره. ازدواج یه ریله زیر فلزات قطار یاغی تو. ازدواج، مثل آب پاشیدن رو صورت کسیه که از فرط گرما رو زمین خوابیده و هیچ حس و رمقی برا بیدار شدن نداره. ازدواج، یعنی اینکه کسی رو بیشتر از خودت دوست داری که تو رو بیشتر از خودش دوست داره. این خیلی قشنگه مجتبی. خیلی خوبه که میبینی قلب یکی داره به عشق تو می تپه. وقتی تو یه روز گرم تابستون میرسی خونه و خسته ای از نابرابری های اجتماعی که داره در حقت روا میشه، یه دستی در رو برات باز کنه و با یه ماگ شربت خنک زعفرون ازت استقبال کنه. ازدواج یعنی وقتی خل میشی و میزنی به سیم آخر که بخوای مسئولین رو مورد تفقد و ارادت انجام بدی، یه عاقلی بیاد و جلوتو بگیره و نذاره بزنه به سرت. ازدواج یعنی هروقت بریدی از همه تازه بشه اول خوشیت. ازدواج یعنی وقتی پراید زندگیت تو سربالایی کم آورد، توییتا کمریش کنی و بزنی تو دل کوه لا مَسَّبِ مشکلاتت. ازدواج، دوربین اون تفنگ شِکاریَس که تا هر کجا بخوی میتونی زوم شی. ازدواج، تولد دوباره هست.
لذت بِبَر از زندگی. زودی قاطی مرغا شو تا ………..

سلام بهنام. وقت شما هم بخیر. یه جوری گفتی وقت بخیر گمان کردم یکی از اپراتور‌های پاسخگوی مرکز تماس یا آنلاینی و قراره سوالی ازت بپرسم و با یه راه حل کلی بپیچونیم بکوبیم توی دیوار. خب خدا رو شکر فقط وقت بخیرت اینطوری بود و باقی کامنتت از اون حالت خشک و رسمی درومد. خوبم. خبر خاصی نیست. زندگی می‌کنم و به روزمرگی می‌گذرونم. فیفتی فیفتی طی می‌کنیم تموم بشه.
خوشحالم از کوچه‌ام سرسری رد نشدی و ارزش گذاشتی کامنت بنویسی. این رفیقت چه مثالِ قشنگی زده. آدم خیلی وقت‌ها باید بشینه پایین‌تر از خودش رو ببینه. فقط اگه اشتباه نکنم نباید زیادی به این کار ادامه بدیم چون ممکنه اونایی که پایین بودن بیان بالا از ما رد بشن و ما همچنان زل زده باشیم به پایین. گاهی وقتام باید بالایی‌ها را بنگریم. از مرگ متنفرم چون هم زنده بودن رو دوست دارم و هم نمیدونم اون طرفش واقعاً چیه و به چه کیفیتیه اگه هم چیزی باشه. منم خوشبختی رو به سلامتی، امنیت، آرامش و آسایش میدونم و الزاماً ثروتمند بودن رو مساوی با خوشبختی نمیدونم؛ البته که ثروت میتونه چیز‌هایی مثل رفاه رو سریع‌تر فراهم کنه ولی خیلی وقتا زورش نمیرسه فقدان امنیت یا آرامش یا سلامتی رو جبران کنه. می‌پذیرم. هرچی بیشتر از یه چیزی وجود داشته باشه، ارزشش پیش انسان‌ها کمتر میشه. این رو هم می‌پذیرم که تا به قولی تراش نخورم مجسمه‌ای خوشگل ازم ساخته نمیشه. ولی خیلی وقتا آدم اونقدر سختی می‌کشه بجایی که ازش مجسمه در بیاد کلاً ساییده میشه میره پی کارش. یه وقتی به خودت میایی می‌بینی طبیعت اونقدر تراشت داده که چیزی ازت واسه مجسمه شدن نمونده و کلاً تمام شدی. خخخ.
نگاهت به ازدواج خیلی قشنگه. البته که نمیخوام نیمه خالی لیوان رو ببینم. همین نیمه پر که تو داری نشونم میدی اونقدر جذاب هست که نخوام برم سراغ نیمه خالیش. کاش واقعاً اون مَثَل هندوانه سربسته که میگن و ازدواج را بهش تشبیه می‌کنن واقعیت نداشته باشه. با این چیزایی که یادم دادی، به من آموختی چقدر افکار زیبا و متفاوتی در خصوص مسائل مشترک میتونه وجود داشته باشه. خودتم لذت ببر از زندگی!

درود مجی.
امیدوارم خوب باشی و همچنان، لذت ببری از زندگی.
اینایی که واست میگم: نه نصیحته، و نه وصیت. اینا، حقیقته. حقیقت الآن زندگی خودمه.
در وحله اول انسان زنده هست که مسئله داره و اگه مرده باشه مسئله ای نداره.
پس اساساً زندگی و فلسفه دنیا واسه همه موجودات زنده از جمله ما انسانها پر از تضادها و چالشهای جورواجور هست و این طبیعت این دنیاست و اینو تویی که مث خودم دهاتی هستی، به شکلهای مختلف با تموم وجودت حس کردی چون با طبیعت و تو طبیعت زندگی کردی.
مورد بعدی، تمرکز بر داشته هامونه. من اینو امتحان کردم. هر چه ما بیشتر رو داشته هامون تمرکز کنیم و نذاریم واسه مون عادی بشند، از زندگی بیشتر لذت میبریم و قاعدتاً بیشتر هم احساس خوشبختی میکنیم.
حالا اینجا یه سؤال مهمی پیش میاد.
آیا تمرکز روی داشته هامون به معنی اینه که تو وضعیتی که هستیم بمونیم و درجا بزنیم؟
هرگز. نه. ما چالشهای پیش رومونو میتونیم به دو دسته حل شدنی و حل نشدنی تقسیم کنیم و تلاش کنیم به اونایی که حل شدنی هست برسیم و حلشون کنیم.
حل این چالشها به آدم امید میده که رو به جلو حرکت کنه و امیدوار باشه.
حالا یه سؤال دیه.
آیا ازدواج به خودی خودش خوشبختی میاره؟ تکامل میاره.
به نظر من که نه.
خود ازدواج نیست که مهمه. نگاهه به ازدواجه که مهمه.
ازدواج هم یه چالشی جلومون میذاره که خودش زنجیره ای از چالشهای دیه رو به دنبال خودش میاره و ما رو تو یه موقعیتی میذاره که دنبال حلشون باشیم و همین بهمون کمک میکنه که تا اون موقع که بخوایم به پوکی برسیم، دیه عمرمون تموم شده باشه.
کل فلسفه دنیا همینه. اگه با جریان طبیعی دنیا همگام بشی و حرکت کنی، هم پذیرشت میره بالاتر، هم بیشتر از زندگی رضایت داری، و هم خیلی دیرتر به پوکی میرسی.
حالا این انتخاب تو هست که بخوای همراه باهاش حرکت کنی یا مقابلش باشی.
هر کدومش به کارت میاد انجام بده.
منظورم طبیعت آدماستا نه زندگی و همرنگ جماعت شدن.
تو طبیعت دنیا هم همیشه یه سری چالشها وجود داره و باید هم وجود داشته باشه تا چرخ دنیا بچرخه.
حالا واسه ما نابیناها به واسطه ندیدنمون متفاوتتره.
شاااااااد باشی.

سلام
این‌که زندگی هر شخصی بی مسئله نیست رو می‌پذیرم ولی کاش واقعاً ما اون‌طوری که فکر می‌کنیم مختار باشیم و زندگی‌مون سر تا تهش حاصل یک سری فرایند‌های شیمیایی خاص توی مغز و بدنمون نباشه که اگه باشه فقط رنج تحمل کردنش به ما رسیده. این دسته‌بندیت هم با‌حال بید. ازدواج؟ واقعاً هرگز نفهمیدم غیر از تولید مثل چه دلیل دیگه‌ای میتونه پشت ازدواج وجود داشته باشه. اگه بحث دوستی هست که بدون قید و بند‌های موجود در ازدواج‌های سراسر دنیا هم میشه با کسی دوستی کرد؛ به هر حال سعی می‌کنم در مورد این قضیه زیادی مته به خشخاش نذارم. خب. می‌گفتی. آهان. ازدواج یعنی چالشی روی چالش‌های دیگه برای این‌که تا میاییم به پوچی برسیم بی‌کار نباشیم؟ حله. دیدگاهت به نوبه خودش جالب‌ناکه. البته نمی‌فهمم چیزی که تو ازش با عنوان جریان طبیعی دنیا نام می‌بری چیه که باید باهاش همگام بشم؛ ولی اگه منظورت اینه صبر کنم تا اتفاقات خود به خود پیش بیان و سخت نگیرم، حله. متوجه شدم چی میگی. هر کودوم از توصیه‌هایی که داشتی و به دردم خورد رو مطمئناً به کار می‌گیرم. مرسی که هستی و چراغ کوچه رو روشن نگه می‌داری.

درود بر مجتبی.

ببین به نظرم این که به مجردیت ادامه بدی یا این که به قول قدیمی ها با یه ازدواج خودت رو تکمیل کنی، کاملا به خودت بستگی داره.
حقیقتا من فکر میکنم که اگه به حدی از استقلال فردی نرسیده باشم که بتونم یه زندگی دو نفره رو اداره کنم، بهتره که به مجردی ادامه بدم و فعلا به ازدواج فکر نکنم.
علاوه بر استقلال فردی، این روز ها استقلال مالی هم به شدت مهم شده.
طبیعیه که زندگی ما نابیناها، کمی بیشتر از زندگی یه زوج بینا خرج و دغدغه داره.
در نتیجه، استقلال فردی و استقلال مالی، دوتا امر بسیار مهم هستن که ما قبل از هر تصمیمی باید در نظرشون بگیریم.
به فراخور فعالیتی که توی فضای مجازی دارم، بار ها دیدم که افراد نابینایی دست به ازدواج زدن، در صورتی که اون استقلال لازم رو برای ساختن زندگی نداشتن. نتیجه ی تصمیمشون هم یا جدایی بوده، و یا راحت طلبی محض! یعنی مثلا برای فراهم کردن دم دستی ترین ملزوماتشون یا به سراغ پلتفرم های آنلاین رفتن، و یا مدام از شخص ثالث کمک گرفتن.
من اصلا کمک گرفتن از تکنولوژی رو رد نمی کنم ولی باید بپذیریم که حتی توی خرید سیبزمینی هم لذته و اگه ما نتونیم به راحتی و با لذت برای خرید دم دستی ترین ملزوماتمون از خونه بیرون بزنیم، اون قشنگی های عشق کم کم رنگ میبازن و جای خودشون رو به یه چرخه ی تکراری بی لذت و بی حاصل میدن.
اگه بخوام از خودم بگم، باید بگم که نمیتونم ادعا کنم که یه نابینای خوشبخت هستم اما همین که آرام آرام دارم زندگی خودم رو شکل میدم برام سرشار از لذته.
خوشبختانه، آدمی کنار منه، که درک و فهمش نسبت به شرایطی که دارم بسیار بالاست! روزانه، وقت زیادی رو با هم میگذرونیم. درمورد ملزومات زندگیمون صحبت میکنیم و بعد از نتیجه گیری، میریم برای عملی کردن تصمیماتی که گرفتیم.
مثلا، همین امروز، بحث امنیت رو پیش بردیم! قطعا جایی که قراره زندگی کنیم، باید اون امنیت لازم رو داشته باشه و خطری تهدیدمون نکنه. امروز یه مهندس امنیت و حفاظت رو به خونه آوردم، تا یه نقشه ی امنیتی قابل قبول و کم هزینه بهم بده. قرار شد که جاهایی رو که دزدگیر میتونه پوشش بده، از دزدگیر استفاده کنیم، و پوشش امنیتی فضای باز رو به دوربین محول کنیم. اینجوری، هم از هدر رفت هزینه ی بیخودی جلوگیری کردیم، و هم امنیت خودمون رو به بهترین شکل ممکن برقرار کردیم.
حالا قصد دارم که توی یه پاد بیشتر به این امنیته بپردازم! اما دوست داشتم کمی از امروزم بنویسم و بگم که امروزم به شدت برام لذتبخش بود. چون که برای درست کردن یه زندگی مورد پسند برای خودم تلاش کردم. در نتیجه، واقعا میتونم بگم که من، به اندازه ی توان و وسع خودم خوشبختی رو به زندگی خودم دعوت کردم و میتونم از برچسب نابینای خوشبخت استفاده کنم.
این خوشبختی رو اول به خدای خودم، بعد به کسی که کنارمه و من با کمک های اون از مسیر های سخت عبور می کنم، و بعد، به دوستان نابینایی که برامون تجربه به جا گذاشتن مدیونم. قطعا قدر این خوشبختی رو میدونم و سعی میکنم که با تمام وجود ازش لذت ببرم.

درود بر محمد و خاندان پاکش
این‌که میگی اگه دوست داشته باشم میتونم با ازدواج خودم رو تکمیل کنم خودش نشونه اینه که تو هرکی ازدواج نکرده رو ناتکمیل یا به عبارتی ناقص میدونی. البته میدونم آشکارا قصدی برای بیان چنین موضوعی نداری؛ فقط یه کمی شیطنت کردم ناخودآگاهت رو کشیدم بیرون ببینم چه حالی میده که دیدم. خب؟ استقلال فردی و مالی که برای بینا‌هام هست ولی حساسیتت روی زندگی نابینا‌ها که بیشتر به این استقلال‌ها نیاز داره رو می‌پسندم و یه بیگ‌لایک بزرگ می‌زنم. راستیاتش میدونی چیه؟ من لذت می‌برم از نابینا‌هایی که تونستند یک کم‌بینا یا نابینا یا بینای کامل رو گول بزنند باهاش ازدواج کنند و به عنوان یه خدمتکارِ بیست‌و‌چهار ساعته ازش بهره‌کشی کنند. واقعاً همیشه با خودم میگم چرا من اونقدر توانایی ندارم که یه همچین کاری کنم؟ خیلی خوشحالم داری زندگیت رو می‌سازی. اون پستی که در مورد کابینت آشپزخونه و هود صحبت کرده بودی رو دیدم و نشونه‌های مشخصی توش بود که می‌گفت ممدم آره خلاصه… کاش می‌شد همه شانسی که تو داری رو داشته باشن یه نفر درست و حسابی کنارشون باشه با‌هم مسیر رو طی کنن؛ البته که می‌پذیرم فقط شانس نیست و به مهارت‌های ارتباطی هم بر‌می‌گرده.
اتفاقی طی یک ماه گذشته واسم افتاد که یکی از بدترین حوادث زندگیم بود و نمیتونم اینجا بازش کنم. همینقدر بهت بگم از اون اتفاق به بعد، به شدت دنبال چفت و بست کردنِ امنیتم هستم؛ خصوصاً امنیت منزل. چه خوب که توی شهر شما کارشناس و مهندس امنیت هست؛ باید بگردم ببینم این‌جام کسی پیدا میشه یا نه. منتظر اون پادِ امنیتیت هستم شدید. خیلی خوشحالم کردی اومدی توی این کوچه ای نابینای خوشبخت!

نه خداییش خوندم ولی فکر کردم که نظرت مبهم باشه و کمی توضیح بیشتر نیاز باشه همین.
همه میگن که خوشبختی و بدبختی مطلق نیست.
و هرکی تعریفی ازش داره منم خب تعریفی دارم.
به نظر من هرکی این ویژگیها رو داشته باشه خوشبخته.
۱ سلامت جسم و روان.
۲ امنیت
۳ استقلال مالی و بی نیازی به دیگران.
۴ زیبایی و تیپ توپ.
۵ عاقبت خیر.
۶ خصلتهایی مانند: عاطفه، معرفت، عشق، دانش، دین و… داشتن.
خب اینها رو داشته باشی اوکیه
خب با این معیارها به نظرم تکلیف خودم حداقل روشنه که خوشبخت هستم یا نه
یه یارویی گفته که:
فکر می کنم، پس هستم.
من یک کلمه بهت بگم که:
نابینا هستم، پس خوشبخت نیستم.
و قاطع بگم که به هیچ کس اجازه نمیدم بابت این طرز فکر محکومم کنه
همینی که هست.
چاکریم.

بگذار اول یک مقدمه بگم، آدم های بینا هم بسیاری از اوقات دوچار سردر گمی یا گاه افسردگی هستند. مشکلاتشان فرق می کنه یا شاید بنزرت مسخره بیاد. ولی به نظر خودشان این طور نیست. منظور من این نیست که اگر اونها هم شبیه این احساس را دارند پس دیگه مشکلی نیست دلت خنک شود. قصدم این است که بگویم راه کار این احساس مشترک است برای بینا یا نابینا. بنظر می رسد بهترین راهکاری که متخصصین پیشنهاد می کند معنا دادن به زندگی خودتان است. و یکی از بهترین معنی ها برای زندگی کمک به جامعه یا دیگران است. اگر کاری انجام دهی که به دیگرانی کمک می کند حس بهتری پیدا می کنی. البته راه های دیگر برای معنا دادن به زندگی هم هست مثلا خلاقیت هنری. و مواردی که هر کسی باید برای خودش آن را کشف کند. در کل زندگی معنایی ندارد مگر زمانی که تو خودت به زندگیت معنا می بخشی.

میدونی شادیار؟ وقتی یه مثل شمایی رو این‌جا می‌بینم مو‌هام سیخ میشن و پشمام فر می‌خورن. آخه از نظر من کسی که فوق لیسانس داره و برنامه‌نویسی میدونه و دوران بینایی رو تجربه کرده خیلی باید خوشبخت باشه؛ اونقدری که دغدغه من اصلاً نباید دغدغه‌اش باشه. شاید دلیل این‌که این‌طوری فکر می‌کنم، کله‌ام باشه که کردم زیر برف و کسی رو نمی‌بینم فکر می‌کنم کسی هم منو نمی‌بینه. شاید دلیلش خطکش شکسته‌ای باشه که دارم باهاش دنیا رو اندازه می‌زنم. به هر حال که حضورت این‌جا مثل اینه که مثلا یه مقام مسئولی بیاد از یه پروژه توی یه محله دور‌افتاده بازدید و نظراتش رو واسه دلگرمی اهالی پروژه اعلام کنه.
من این‌طوری به زندگی خودم معنا میدم که کاستی‌هایی که خودم ندارم و دیگران دارند را مرتب توی ذهنم برجسته می‌کنم و میگم چه خوب که من فلان مشکل را ندارم. مثلاً چه خوب که من اجاره‌نشین نیستم. چه خوب که من مشکل حرکتی ندارم. چه خوب که من شاغلم. چه خوب که من… یه عالمه میشه خب. البته کمک کردن به دیگران هم وقتی واسم جالبه که ازش بازخورد بگیرم. مثلاً حالم به هم می‌خوره به یه خیریه چیزی اهدا کنم که نفهمم چطوری مصرف شده. اگه به کسی پولی میدم، باید خوشحال شدنش رو به عینه ببینم. باید متوجه بشم به دردش خورده. میتونه یه بازخورد به صورت تشکر از طرف خودش یا اطرافیانش یا مهمتر یه بازخورد در مورد تأثیرش توی بهبود کیفیت زندگیش از طرف خودش یا دیگران باشه. خلاصه که اگه نفهمم کمکم به کجا کشیده و چه تأثیری داشته، توی اون زمینه و به اون روش دیگه کمک نخواهم کرد. گاهی‌ها اینطوری نیستند ولی من چرا. چقدر این جمله آخری کامنتت زیباست: «در کل زندگی معنایی ندارد مگر زمانی که تو خودت به زندگیت معنا می بخشی».

آن چه که گفتی لطف شما است. امیدوارم نظرم کمک کننده باشه. در مورد دیدن نتیجه کمک، صحبتت قابل درک است وقتی داری در مورد کمک مالی صحبت می کنی. اما منظور من کمک های بهتر و موثرتر از کمک برای خرید غذا یا لباس است. کمک برای بهتر شدن وضع جامعه معلولین یا کل آدمهای شهر یا کشور است. یا حتی کمک به بهتر شدن یک نفر اما در جهت بالا بردن کیفیت زندگی است. مثلا کمک به تحصیل یک دانش آموز معلول یا سالم محروم از طریق تدریس خصوصی است. آموزش مسائل فرهنگی به کودکان کار. تولید یک برنامه یک کتاب نرم افزار یا هر چیزیکه کیفیت زندگی آدم ها را بهتر می کند. هزاران کار می توان نام برد اما مهم نیست کدوم. فقط انجامش مهم است، اون وقت حضور تو در این دنیا یک جای خالی را پر کرده است. چیزی که نبود را ساخته، اما کدام جای خالی این رو خودت باید انتخاب کنی. اون چیزی که تو ازش لذت می بری.

خب سلام.
خوشحالم که از ایجور مطالب باز ازت میبینم.
والا منم حقیقتا نمیدونم نابینای خوشبختی هستم یا نه؛ ولی به این معتقدم که نابینای بدبختی نیستم. حالا یا نذاشتم باشم، یا نذاشتند باشم.
کم بودهای یه نابینا توی زندگیشو که ولش؛ چون بینا جماعتم به نوعِ متفاوتش داره.
ولی مشکل دقیقا اینجاست که نمیدونم باید به کجا برسم که دیگه هیچی نخوام و داد بزنمو خودمو خوشبخت بدونم.
نسبتا پولدار بودن، خانواده ی خوب و مسئولیت پذیر داشتن، لپتاپ و گوشی داشتن، ارگ داشتن، مجرد بودن و عشقو حالِ بدونِ دغدغه داشتن، نمیدونم میشه اسم اینا رو خوشبختی گذاشت؟ یا برعکس:
واسه رفتو اومد به خانواده نیاز داشتن، نرمی استخوان شدید، مشکلات جسمی و بینایی، بعضی وقتا بی انگیزه شدن، نمیدونم اسم اینا رو هم میشه بدبختی گذاشت یا نه.
نمیدونم باید چی بگم وقتی خیلی خوب میدونم که یکی از همین مشکلاتی که گفتم، به تنهایی میتونه خیلی از آدما رو از پا در بیاره.
نمیدونم اینکه الکی خوشم و به خودم سخت نمیگیرم عمدیه یا نه؛ ولی به نظرت کسی وجود داره که هم سلامتی داشته باشه، هم آرامش، هم به اندازه ای پول داشته باشه که دغدغه ی خریدِ هیچی رو نداشته باشه؟ ضمنا درگیر مسائل عاطفی هم نباشه و هیچ گیرو گوری تو زندگیش نباشه؟
به نظر من همچین آدمی دیگه صد درصد احساس خوشبختی میکنه.
در کل به نظر خودم آدم خوش بختی نیستم؛ ولی آدم بدبختی هم نیستم. اگه قرار باشه به وضعیتی توی زندگیم برسم که رسما بدبختی رو احساس کنم، ترجیح میدم کلا زنده نباشم چون اصلا خوشم نمیاد از چنین وضعیتی.

سلام مِیتی
خودمم خوشحالم که از اینجور مطالب از خودم می‌بینم. واقعاً حس می‌کنم وقتی میتونم هنوز اینجوری بنویسم پس هنوز هستم و خوبشم هستم. منم نمیدونم تو نابینای خوشبختی هستی یا نه؛ فقط میدونم هر کسی انگاری به اندازه سختی‌هایی که باید بکشه ظرفیتش تنظیم میشه. خودمو میگم. حس می‌کنم من مثل یه بادکنکی هستم که به اندازه تمام سختی‌ها و اتفاقات ناخوشایند زندگیم ظرفیتم تنظیم شده؛ فقط مشکل اینه گاهی وقتا تنظیم مجدد ظرفیت آدم با پیش اومدن یه اتفاق بد یا خوب درست پیش نمیره و شاتاراق. طرف خودشو خودکشی میشه. خوشحالم خودتو بدبخت نمیدونی؛ چون کمکت می‌کنه ادامه بدی. دست هرکی نذاشته بدبخت باشی درد نکنه. میدونی خیلی از انسان‌های مشهور یا پولدار چرا خودکشی میشن؟ چون دقیقاً از نظر خودشون به همه چی می‌رسند و دیگه زندگی واسشون کاملاً بی‌معنی میشه. امیدوارم هیچ وقت به جایی نرسی که حس کنی دیگه چیزی نیاز نداری چون دقیقاً هرکی به اینجا رسیده بعدش خودشو از اتوبوسِ دنیا پیاده کرده. هم اسم اونا خوشبختیه و اسم اون یکیا بدبختیه. از نظر من خوشبختی و بدبختی لحظه‌ای هست ولی این‌که جمعِ این‌ها روی هم تو رو به کودوم سمت بیشتر بکشه مهم هست. به نظرم میتونه کسی وجود داشته باشه که هم سلامتی داشته باشه، هم آرامش، هم به اندازه ای پول داشته باشه که دغدغه ی خریدِ هیچی رو نداشته باشه؟ ضمنا درگیر مسائل عاطفی هم نباشه؛ ولی نمیشه هیچ گیرو گوری تو زندگیش نباشه. آخرش آدم از یه چیزی ناراضی میشه یا خودشو از یه چیزی ناراضی می‌کنه. منم مثل خودتم. از زندگی با زجر فراوان بدم میاد و کیفیت از کمیت واسم مهمتره فعلاً. مرسی که وقت گذاشتی و توی بحث شرکت کردی. این گپ زدن‌های خودمونی رو خیلی عاشقشونم. کلی به این کوچه نور دادی ای مِیتیِ نورانی.

سلام. دیدگاه جناب نصیری رو واقعا پسندیدم.
با خوندن پست و دیدگاهها، به این نتیجه رسیدم و میرسم که صرف داشته ها و نداشته ها نمیتونه تعیین کننده خوشبختی یا بدبختی باشه.
درسته. نابینام و کلی چالش محدودیت و از همینا! ولی وقتی عمیقتر فکر میکنم متوجه میشم دنیا واقعا همینه! افرادی که از نعمت سلامتی کامل برخوردارند و هیچ معلولیتی ندارند، مشکلات دیگه ای هست که آزارشون میده. در نتیجه بخواییم نخواییم داریم تو دنیایی که محدود و پر از تزاحمات هست زندگی میکنیم.
نصیحتی که بارها پدرم کردند و اتفاقا بارها بهش رسیدم. وقتی خودمون رو فوق همه اینها بدونیم عملا خیلی چیزا نمیتونند آزارمون بدند و اهمیتشون کمتر و کمتر میشه. اون وقته که با وجود همه چالشها و محدودیتها و مشکلات بازم از زندگیمون لذت میبریم و احساس خوشبختی میکنیم.
سربلند باشید.

مرسی که به کوچه‌ام سر زدید. با بخش اولش میتونم ارتباط بگیرم که سخت نگیرم و صرف داشته‌ها و نداشته‌ها رو معیار قرار ندم واسه خوشبختی یا بدبختی؛ ولی این‌که خودمو فوق همه چی بدونم تا از شر همه‌شون راحت بشم سختمه. به هر حال تجربه‌ها به اندازه ساکنان این سیاره فراوانند و از این کامنت هم میشه کلی یاد گرفت.

سلام!
اومدم مثل همیشه خواستم مستقیم برم سینمای محله که…
ی پست با رنگ و بوی قدیما! دور هم گل بگیم, گل بشنویم.
۲۸ تا دیدگاه، تو دو روز.
هیجان زده شدم.
البته من ی کامنت خون حرفه ای ام و کم برای بقیه می نویسم.
آخه کلمات باهام دوست نمیشن هیچ وقت;
اما خب کیه که دوست نداشته باشه راجع به خودش حرف بزنه?
من توی دنیای آدما. [یعنی دنیای مشترک بین ۸۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تا آدم],
که سلامتی, امنیت, ثروت و قدرت اکثرا استاندارد های خوشبختیه, حقیقتا آدم خوشبختی نیستم.
اصلا بین کورا هم نیستم.
همیشه نگران دسترس پذیریووو اینا.
بی انگیزگی و خیلی وقتا نجنگیدم برای اهداف.
ما ها که دو معلولیتی هستیم بین کورای خودمون هم درد و دلمون گفتن نداره.
تازه استرالیا هم نیستم, من عاشق هوای استرالیام.
اما توی دنیای خودم آدم خوشبختی هستم.
درونم کم نیست از چالش ذهنی; اما با خودم نمی جنگم.
سر هیچ چیز.
پر از رؤیا های هیچ وقت نرسیده ام. هیچکس نمی‌تونه فکر کردن رو از آدم بگیره.
خلاصه با وجود اینکه یکی از کوچیک ترین و بی‌حاشیه ترین زندگی‌ها رو من دارم اما;
سخت پیش میاد خودم از خودم خسته بشم.
دوست پسر هم احتمالا نخواهم داشت چه برسه ازدواج.
واسم تجربه ی دوست داشته شدن به اندازه جون آدمیزاد شیرینه اما;
دوست داشتن کافی نیست. هیچ‌وقت نبوده. واقعگرایی لذتبخش تره.

سلام
والا اونقدر این فیلما و سریالا پرطرفدار شدند که دیگه مجال به چیزی نمیدن؛ تو بگو فکر کردن! خوشحالم تیتر اونقدر گیرا بوده که این ایستگاه رو برای بودن انتخاب کردین. راستیاتش خودمم از این همه استقبال در پوست خود نمی‌گنجم. اگه کلامات باهات حرف نمیزنن طوری نیست. تو باهاشون حرف بزن. قبول دارم یه معلولیت سخته و دو معلولیت مسئله رو دو یا شاید چند برابر می‌کنه. نمیتونم بگم درک می‌کنم ولی سعی که میتونم بکنم. هوای استرالیا چی داره که اینقدر دوستش داری؟ به خاطر جنگلی بودنش میگی؟ یا کلاً. خیلی خوبه که با خودت کلکل نداری و نمی‌جنگی. منم اومدم اینجا که همینا رو یاد بگیرم. کاش شریک عاطفی رو در هر قالبی که بیشتر مورد پسندت هست تجربه کنی ولو موقت؛ چون خودم علیرغم این‌که مجتبی رو یه واقعگرا میدونم ولی قشنگی‌های با‌حالی توی رابطه با شریک عاطفی دیدم.

حقیقتش نابینایی ماهیت من را به عنوان یک انسان تحت تاثیر خودش قرار داده.
هیچوقت نتونستم بدون این که این معلولیت را از خودم جدا کنم، تعریفی از خودم و زندگیم داشته باشم.
قطعا احساسات خیلی خوشی را در زندگیم تجربه کردم اما در همان حال هم در پیشزمینه ذهنم، بر پوچ بودن زندگی تاکید داشتم.
ارادی و غیر ارادی به واقعیتی که من حس میکنم وجود داره، فکر میکنم و یا آنچه که به ذهنم میرسه، چیزی جز تلخی حس نمیکنم.
مجرد بودم، لذاتی را تجربه کردم که شاید یک در میلیارد بدبختیهام نبوده و همیشه خودم را تنها و جدا، حتی از همنوعهام میدیدم.
گفتم متأهل بشم شاید حالم تغییر کنه، خداییش تغییر کرد و ازدواج با همسری خوب را تجربه می‌کنم اما باز همان ذهنیت قبلی را دارم و اینبار بدبختی را طوری دیگر و با اشکال دیگر حس میکنم.
گفتم صاحب خونه بشم از مستاجری بیام بیرون شاید یه چیز دیگه بشه.
صاحب خونه شدم ولی باز برای من در رو همان یه پاشنه میچرخه.
شاید افسرده باشم ولی خودم این فکر را نمیکنم.
خیلیها بهانه ای برای زیستن دارند و دلشون الکی به چیزهایی خوش هست اما من حس میکنم نمیتونم الکی مثبت اندیش باشم. باور کن منفی هم فکر نمیکنم.
هرچی بیشتر میخونم بیشتر به هیچ و پوچی میرسم.
از فلسفه هم خوشم نمیاد که بگی درگیر بحثهای فلسفیست.
دنیا را زندانی بزرگ تشخیص میدم.

سلام کامی
والا چی بگم؟ گفتم من دیگه سن و سالم قد خر پیره خدابیامرزمون شده اون‌طوری پیاز داغِ نا‌امیدیش رو زیاد نکنم که برای دانشآموزا بد‌آموزی نداشته باشه ولی انگاری هر کاریش می‌کنی نمیشه. یادمه علی‌اکبر حاتمی هر وقت از دشواری‌های زندگی و کوری موری می‌حرفیدم می‌گفت جلوی دیگران توی محله سیگار نکش. شاید یکی دو‌تا پوک گاهی بد نباشه که آدم کمی کله‌اش پر بشه. القصه. منم هیچ وقت نتونستم اون شکلی که نشریات خارجکی مثل بریل مانیتور پیشنهاد می‌کنند خودم رو جدای از یه نابینا به‌طور مستقل یه انسان بدونم. اینجوری فایده نداره. گویا این چند ساله اونقدر تجربه کیسه کردی که باید یه کنفرانس بذارم تخلیه اطلاعاتیت کنم. منم خیلی خونه داشتن واسم مهم بود و مطمئن بودم بهش نمی‌رسم ولی این رعد اومد و گفت میشه و بیخودی الکی الکی شد. حالا که شده از خدا میخوام هیچ وقت این خونه داشتن واسم تکراری نشه و تازگیش رو از دست نده ولی چه کنم که انسانم، طمع دارم و زود داشته‌هام که زمانی آرزو‌هام بودند یادم میره. منم به زندانی بودن در این دنیای پوچ بد‌جوری باورمندم.

سلام به روی کورت.
آخ جون.
تو هم صاب خونه شدی.
خوشحالم از این جهت که میتونی تا آخر عمر بدون داشتن استرس کرایه خونه و جابجا شدن نابهنگام، به زندگی نکبتبارت ادامه بدی.
آری کنفرانس تشکیل بده تا هرچی که باید بگم و نباید بگم را یکجا بگم.
خودت خوب میدونی در خریت من شکی نیست.
بخش باحال زندگی منو تو، مرحله پایانی زندگی یعنی پیریست که از طرف خودم آرزو میکنم هیچوقت بهش نرسم.
باور کن با چنان فضاحتی خواهد گذشت که هیچوقت تجربه اش نکردیم.
دیروز پیرمردی که قصد کمک کردن بهم را داشت، به خیالش دارم راهو اشتباه میرم گفتم اشتباه میکنی، دستمو ول کرد و با صدای بلند گفت خدا بندشو میشناسه!
خیلی دوست داشتم گردن اون حرومزاده رو بگیرم خفه اش کنم.
و اینطور شد که یک عقده به تمام عقده های بی پایانم اضافه شد
تا رسیدم سرکار بارها آرزوی نابودی خودم رو کردم
نه آقا! این سیگار کشیدن مثال خوبی نیست چون کشیدن یا نکشیدنش اختیاریه
ما مادرزادی بوی دود هر موادی که بگی را تا کیلومترها اطرافمون پخش میکنیم

یک خانم هستم که سالهای زیادی از عمرم می گذره.
پدر و مادرم رو از دست دادم و تنها هستم.
بیست سال هست که اجاره نشینم.
از پس مسائل مربوط به ارث و میراث هم که بر نمیام.
در هر جایگاهی که باشم، مدرس دانشگاه، کارشناس آموزش، معلم مدرسه، دانشجو، خانم خانه دار و اثلاً یک شهروند، همیشه نابینایی هویتم رو تحت الشعاع قرار داده.
سریال سی رو که به همت اعضای خوب محله بدون سانسور توضیح دار شده تماشا کردم. نابینایانش احساس بدبختی نداشتند. شاید به این دلیل که اکثریت با آنها بود.
اما من، آن لحظه ای که غذای خوش مزه ای می خورم،
آن لحظه که باران ریز می خورد روی صورتم،
آن وقت که یک نوشته یا کار جدید خلق می کنم،
آن زمان که یک فکر بکر به ذهنم می رسد،
وقتی مسئله ای که با آن دست و پنجه نرم کردم حل می شود،
وقتی یک پیام قدرشناسانه برای کاری که انجام داده ام دریافت می کنم،
و بسیاری از این قبیل لحظات،
واقعاً احساس خوشبختی دارم.
ممکن است کوتاه باشد حتی به قدر لحظه ای؛ اما همیشه عمیق است.
عمر خوش بختی به قدر لحظه ایست اما احساس ناخوش احوالی گاهی زودتر می آید” بیشتر می ماند و دیرتر می رود.

سلام خانم جوادیان.
درخصوص

از پس مسائل مربوط به ارث و میراث هم که بر نمیام.
من وکیل درجه۱ پایه۱ کانون وکلای دادگستری هستم و از همنوعان سرکار.
آمادگی دارم جهت مشاوره رایگان در خدمت شما باشم.
شماره تماس بنده:
۰۹۱۳۳۹۹۰۵۱۶
با کمال میل در خدمتم

سلام. ببخشید بابت تأخیر. نمیدونم من سیستمم چیزیشه یا واقعاً ورود و دیدگاه گذاشتن این چند وقته خیلی خیلی سخت شده. الان نزدیک به دو سه روزه دارم تلاش میکنم دیدگاه بذارم نمیشه. هرچی توی سایت وارد میشم میگه بازم باید وارد بشی و بازم که وارد میشم وقتی روی گذاشتن دیدگاه میزنم منو میپرونه پیشخوان. امیدوارم اینا موقتی و به خاطر ارتقا سایت باشه وگرنه اگه همینطوری بمونه خیلی سخت میشه. خب؟ و اما دیدگاه شما از خوشبختی جای تحلیل داره:
به نظرم وقتی واقعیات رو می‌پذیرید، اگه ضربه‌ای هم در ادامه وجود داشته باشه، این پذیرش شماست که مثل یه ضربه‌گیر عمل می‌کنه و نمیذاره اذیت بشید. اگه اشتباه نکنم تقریباً با همون دیدگاهی که میگه خوشبختی مقطعیه و نباید صفر و صدی باهاش برخورد کرد رو شما هم تأیید کردید توی نوشته‌تون. واسم باعث افتخاره که شما هم اینجایید و یه چراغ به چراغ‌های روشنِ این کوچه اضافه می‌کنید. از سفرتون به ترکیه چه قشنگ نوشته بودید در نسل مانا و چقدر لذت بردم. همون‌جا بود که جرقه تلاش دوباره برای پاسخ دادن به کامنت شما توی ذهنم ده برابر شد و نصف شبی اونقدر به در و دیوار زدم تا تونستم دیدگاه بذارم با ترفند البته. چقدر یاد گرفتن از شما لذتبخش و آسونه.

سلااام! امیدوارم حال دلت خوب باشه
خدا خیرت بده عجب پست و عجب کامنتهایی دلم نیومد هیچی نگم
والا اصلا این نابینایی به قول گفتنی نمیذاره که حس کنیم خوشبختیم یا نه.
بعضی مواقع که تو زندگی چالشهای مختلفی برام پیش میاد احساس می کنم خداوندا چرا من باید نبینم که نتونم این کار رو انجام بدم.
به طور مثال اون موقع که دوبال کار بودم یا الانی که برای بهتر شدن وضعیتم دنبال کار دوم هستم این مشکل بزرگ مانع راه من شده. چی بگم والا
خدا رو شکر که حد اقل یه آب باریکه ای هست که نمیرم از گشنگی. اما این دلیل نمیشه که از خیلی از مسائل زندی به همین سادگی گذشت.
ببین باز میگم دغدغه های هر کسی متفاوته و به قول خودت تنظیم ظرفیت شدیم هممون.
نگاه به ازدواج بهنام رو لایک می کنم.
راستی راستی بذار اینم بگم که من الکی اون تلخی قهوه ای که عطا میگه رو سخت می دونم و سخت می خورم. منظور اینکه توی زندگیم الکی خودم واسه خودم دغدغه ایجاد می کنم.
یادم میاد که چند سال قبل شاید ۳ ۴ سال قبل اینقدر سرگردون بودم که اصلا نمی دونستم باید چه کنم کجا برم از کجا شروع کنم. از هر کسی هم می پرسیدم بدبخت گیج می شد چی بگه. افسرگی داشت سراغم می اومد که خودم رو به شدت درگیر درس خوندن و مقداری هم ترجمه متون کردم تا حالم بدتر نشه. همه اینا رو گفتم که بگم من خودم زندگی کردن درست رو بلد نیستم. یعنی شاید خیلی ماشینی ام بعضی مواقع و اگر بهم برنامه ندن انگار خالی میشم. خیلی خنده داره اما اینم ضعف زندگی کردن من هست. ببین من نمیگم پول خوبه یا بد، اما میگم نبودش خعلی بیخوده و بودش آرامش. نه زیادش خوب نیست. قدیمیا می گفتند چون اون موقع همه چی به سامان بود. الان هر چقدر پول داشته باشی باز کمه. حالا البته برسیم به این ماجرا که من معتقدم نابینا زمانی خوشبخت میشه که امنیت آرامش و استقلال مالی داشته باشه و در کنارش همه چی به سامان باشه که خب خیلی در این مملکت ممکن نیست. البته من خارج زندگی نکردم نمیونم که اونجا چطور هست اما می دونم به قول احمد حیدری عزیز::”حد اقلش اینه که آرامش داری فکر فردا رو نمی کنی. نوع دغدغه هات برای حد اقلها نیست” همین باعث میشه قدری حس کنی راحت و آرام هستی و شاید اگر بعد نابینایی رو بذاریم کنار میشه گفت در این حالت می تونی انسان خوشبختی باشی.
اینکه بهنام نقل قول می کرد از رفیقش درسته و جواب تو درست تر. به پایین هی متمرکز بشی امکان رد شدن آدما از بغلت خیلی زیاده. من به عینه حس کردم اینو مجتبی.
جدی میگم. خیلی مواقع یه جای کار خسته شدم بی خیال شدم، بعد دیدم یکی اومده رد شده و اون کار رو به سر انجام رسونده و بعد فقط به حال خودم افسوس می خوردم که چرا من به حرکت خودم ادامه ندادم.
خلاصه مجی جان اگر بلد باشی زندگی کنی و سبک زندگی دلخواهت رو پیدا کنی، قطعا موفق خواهی بود، ولی خوشبخت؟……
به دیدگاه خودت بستگی داره. نمی دونم چقدر حرفم درست بود اما واقعا دید خودته که خوشبختت می کنه. البته من یه چیز دیگه هم به این حرفی که زدم اضافه می کنم که مسائلی که تو در اونها دخیل نیستی هم می تونه ۳۰ تا ۴۰ درصد و در برخی موارد حتی ۵۰ درصد در خوشبخت بودن تو سهیم باشه.
اما ازدواج هم آرامش و هم انی رو به دنبال میاره. البته من همیشه گفتم اینکه ملت می پرسند: “مجردی خوبه یا متأهلی؟” من جواب میدم جفتش خوبه چون دنیاها متفاوته دیدگاه ها متفاوته در مجردی و متأهلی. به هر حال خیلی حرف زدم خیلی هم حرف دارم که بزنم اما اینجا مجالش نیست.
لذت ببر از زندگی

سلاااام امید. چطوری. خوبی؟ چقدر جالبه واسم که تو هم هستی!
من هر روز صبح که بیدار میشم اعصابم از این خُرد میشه که چرا هنو به نابیناییم عادت نکردم پَ؟ خیلی خوشحالم شغل اولت را که پیدا کردی هیچ، تازه داری میری سراغِ شغل دوم. گاهیا همین یه شغلم ندارند؛ ولی خداییش معلولیت یا ناتوانی یا هرچی اسمشو بذاره بدجوری مانعه. قبول دارم. من دوست ندارم واسه خودم دغدغه بتارشم ولی خودمم که نخوام نمیدونم چرا روزگار واسم می‌تراشه. انگاری سر شوخی داشته باشه باهام. البته بعدش معمولاً خودش رفع و رجوعش هم می‌کنه. واسه همین میگم باهام گویا شوخی داره. یکی از درمان‌های جالب افسردگی که خودم تجربهش کردم مسافرته. اگه نه اکثر مواقع ولی بیشتر اوقات واسه من جواب داده. وقتی از زندگی خارجکی‌ها میخوای حرف بزنی و راجع به زندگیشون نظر بدی یا قضاوت کنی به نظرم باید کسی رو انتخاب کنی که خودش داره کار می‌کنه و با زحمت خودش پول درمیاره تا بتونی تشخیص بدی چیزی به اسم دغدغه فردا توی مثلاً اروپا یا آمریکا هست یا نیست امید جان. منم بدم نمیاد ازدواج رو تجربه کنم ولی به شرطی که بدونم مثلاً کلا شش ماه یا یکی دو ساله و بعدش اگه خواستم بتونم ادامه بدم و تمدید کنم وگرنه بتونم انصراف بدم. از قید و بند دائمی خیلی متنفرم. انگاری توی یه فضای دربستۀ کوچیک گیر افتاده باشم. نفسم میگیره. مرسی که تعداد چراغ‌های اینجا با چراغِ تو یکی بیشتر شد. خودتم لذت ببر از زندگی!

داداش شل کن!
آیا نابینایی من رو عقب نمیندازه؟ چرا.
آیا کار پیدا کردنم سخت تر نیست؟ چرا.
آیا ازدواجم سخت تر نمیشه و گزینه ها کمتر نمیشه؟
چرا.
آیا بقیه جلو نمیزنن؟ چرا.
آیا …. چرا.
خب چی کار کنم وقتی نمیتونم کار خاصی بکنم راهش شل کردنه یه قرص آرام بخش خوردن الکی هم شعار نمیدم بیا به پایین نگاه کن یا مثلا حکمتی توش هست یا تو و من تو صد نفر از ۶۰ تا جلوییم.
ببین بیا فرض کنیم که حتی اگه یه شغل خوب یا ازدواج خوب هم داشته باشی باز هم میتونه اون نیروی محل کارتون که کمترین حقوق رو میگیره دلش برای تو بسوزه و نمیتونی چیزی بگی حتی اگه مستقیم بگی مثلا درآمد من N برابر تو یا بابام پول داره یا مثلا ازدواج موفقی داشتم بازم میگه داداش امروز خیابون رو که خواستی رد بشی یه باز نگری تو زندگیت بکن میفهمی دنیا دست کی.

شل کن داداش شل کن!.

یا شلغم! حمید تو بدجوری با قضیه خِشانت‌بار برخورد می‌کنی‌ها! ازت ترسیدم. بابا من قلبم ضعیفه! حالا من قبلاً یه سیگاری چیزی می‌کشیدم تو که رسماً سیگار رو به سیگاری تبدیل کردی و کلا خط بطلان رو مثل چسبِ پنج‌سانتی چند دور پیچیدی اطرافِ هرچی امیدواری بود. خب دیدگاهت واقعاً همون چیزیه که امثال من سعی دارن آروم آروم بکنن توی مغز جماعتمون ولی با این شدت و به این سرعت بعید میدونم بشه. خیلی کار میبره فکر کنم. بودنت خیلی واسم ارزشمنده. حال کردم از رک بودنت

سلام!. امید که حالتون خوبه خوب باشه. و همچنین یه سلام گرم به مُجتبای خودم.
ببین مجتبی همون طور که بچه ها اشاره کردند یه جنبه ی کوچولوی خوب و یه جنبه ی کوچولوی بد داره.
یعنی بستگی داره که تو خوشبختی را توی چی ببینی. یه موقع هست که یه فرد میاد میگه که خب من خوشبتم چون پول دارم. آره آره همون مانی خخخ.
یه موقع هست طرف میاد میگه من خوش بختم چونیه مثلا زن و بچه ی درستی دار
اما اگه بخواهیم با هم دیگه بررسی کنیم. میبینیم که یه فردِ خوش بخت کسیه که پول داره. زن و زندگی خوبی هم داره ضمنا بچه های خوبی هم داره!.
و همون طور که گفتم نابینایی به نظر من میتونه کیفیت یه زندگی را خراب کنه نه زیاد بلکه مقداری!.
به نظر من این که تو میبینی یا نمیبینی به خوش بختی ربطی نداره
اینی که میفهمی و نمیفهمی به خوش بختی و بدبختی ربط داره!
اما در کل. من میدونم که آدم بدبختی نیستم آدم خیلی خوش بخت و از اونایی که کیفشون همیشه شنگوله هم نیستم! یه چیزه .گیر کرده ی بین این دو تا که به قوله مهدی عابدی یه گیر کرده ی بینشون!

سلام به ابوالفضلِ باحال و زرنگِ خودم
خب راستیاتش آره. درست میگی. همه ما یه جور هایی گیر افتادیم.
یه جمله خیلی قشنگ توی کامنتِ قشنگت داشتی که لایکش میکنم «خوشبختی به دیدن و ندیدن نیست به فهمیدن و نفهمیدنه». ایول! کارت بیسته میگیرم بیست‌و‌یک!

دیدگاهتان را بنویسید