خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 25.

قصه کوکو، 18.

 

هوا روز‌به‌روز سردتر می‌شد. گرمازاها با تمام قوا کار می‌کردن و نتیجه باز هم کمتر از حد انتظار بود. ساکنان خونه زمان مخصوصا شب‌ها عملا با انجماد می‌جنگیدن. عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها همگی سرمای شب‌های زمستون‌رو با تمام وجود احساس می‌کردن و جای شکرش باقی بود که هدهد و بقیه با تجربه‌ها راه‌هایی واسه مقابله می‌دونستن که هرچند گاهی خیلی سخت و خیلی کم جواب می‌دادن، اما بهتر از بی‌حرکت موندن و منجمد شدن و سر در آوردن از تاریکخونه بود. شب‌های بلند زمستون انگار با یخ تزئین می‌شدن و دیگه هر صبح بدون استثنا پنجره‌های سالن از سرمای دیشب یخزده بودن. قصه زندگی با تمام شور و شرش در زیر پوسته انجماد شهر در جریان بود. حتی سرمای بی‌سابقه اون زمستون هم نتونسته بود حرکت‌رو از ساکنان ایستگاه زمان بگیره. همچنان شب‌ها بازار شیطنت و سر و صدا و حرکت در بین اون دیوارها گرم بود و تا صبح ادامه داشت. شبنشینی‌های ایستگاه زمان هم مثل سرزندگی ساکنانش به سرما نمی‌باختن و اون سالن همچنان یکی از شلوغترین نقاط شهر زمستونزده بود. با پیشتر رفتن زمستون و نزدیکتر شدن بهار، هرچند که هنوز تا رسیدنش خیلی مونده و هیچ اثری ازش نبود، بحث ملک و مالکیت و خونه مالک خونه زمان داغ و داغتر می‌شد و به جایی رسید که گاهی در بعضی شبنشینی‌ها به بحث قالب جمع تبدیل می‌شد و مدت‌ها و ساعت‌ها ادامه داشت. عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها در سکوتی منتظر شنونده این زنجیره بی‌پایان گفتگو بودن. بنگاهدار پای ثابت این بحث‌ها بود.
-میگم حالا کاش تا بهار نشده میومدی می‌بردم چندتا خونه عروسک نشونت می‌دادم تا جنست‌رو کاندید کنی و بهار که شد دیگه معطل گشتن نشی.
و مالک خونه زمان انگار یک ابدیت زمان واسه انتظار داشت. نه از بحث خسته می‌شد، نه وسوسه‌ها حرکتش می‌دادن.
-الان کاندید کردن فایده نداره. منظره‌ها در بهار متفاوت میشن. چیزی که الان می‌بینم و می‌پسندم قطعا اون زمان مورد توجهم نیست.
صاحب هتل واسه اینکه از گفتگو جا نمونه نصفه موزی که به زور گوشه لپش جا داده بود‌رو پیش از اینکه کامل بجوه قورت داد و در نتیجه چشم‌هاش گشاد و صداش توگلویی شد ولی به روی خودش نیاورد.
-ای بابا چه سخت می‌گیری یه خونه می‌خواد بخره ببین چه شلوغی کرده!
بوتیکدار در حالی که با یک دست اشک‌های حاصل از خندش‌رو پاک می‌کرد با دست دیگه به پشتش زد.
-تو بخور. تو بخور! یه وقتی به خودت سختی ندی!
صاحب رستوران که هنوز می‌خندید قاطی ماجرا شد.
-خب راست میگه دیگه. الان خونه‌ها همه شبیه بقچه پیچ می‌مونن. نه پنجره بازی نه پرده کشیده‌ای نه فواره‌ای نه سایه درخت و سایبون و منظره حیاطی. خدایی الان خونه‌ها دیدن دارن؟
دکتر در حالی که با لبخند به صاحب هتل که با نصفه دیگه موزش و با خنده‌ای که شونه‌هاش‌رو به شدت می‌لرزوند همزمان درگیر بود نگاه می‌کرد به حرف اومد.
-خب بابا ول کنید. این جناب خونه بخر نیست. از من می‌شنوید بهار هم که بشه این باز یه بهانه درمیاره و از زیرش در میره.
بنگاهدار شیرینی بزرگ توی دستش‌رو توی هوا تکون داد و واسه اینکه صداش از وسط همهمه بقیه شنیده بشه تقریبا داد کشید:
-بیخود در میره. اینطوری ادامه دادن ممکن نیست. اصلا تو چه جور رفیقی هستی؟ بیا ملک بخر بذار ما هم یه نونی بخوریم دیگه.
آتشنشان در حالی که با یک دست به شیرینی توی دست بنگاهدار و با دست دیگه به شکم بزرگش سیخونک می‌زد هوارش‌رو ول کرد.
-راست میگه خونه بخر بذار این بیچاره هم نون بخوره. تماشا کن از بی‌نونی شده نی قلیون.
تلنگر آتشنشان به شکم بنگاهدار که با بخش آخر گفتارش همزمان شده بود با شلیک خنده جماعت یکی شد و همه از جمله خود بنگاهدار‌رو روده‌بر کرد.
پلیس اولین کسی بود که با نفس‌های بریده وسط خنده تونست حرف بزنه.
-میگم حالا گیریم خونه هم جور شد. همراه جهازت ساعت هم می‌بری؟
نظرها بلافاصله جلب شد.
-آره این سرکار درست میگه ساعت از همینجا می‌بری یا میگی از مدل ساعت‌های برج ساعت بیارن واست؟
-راست میگه چه مدلش‌رو می‌پسندی؟
-چه مدل نداره حتما دیجیتالش‌رو می‌خواد دیگه.
-روی چه حسابی؟
-روی حساب اینکه کوک نمی‌خواد، عقب نمی‌افته و تنظیم لازم نداره، خوشترکیبه و روی دیوار سبک می‌شینه، تیک‌تاک هم نمی‌کنه که روی اعصاب باشه.
-نظر خودت چیه جناب میزبان؟
مالک سالن نگاهی به صورت‌های منتظر و درهم پیچیده از شدت خنده انداخت و لبخند زد.
-نظر من به چایی و شکلاته. همنظرها استکان‌ها بالا!
فریاد و همهمه بود که رفت هوا و نفس عمیق ملکه برفی و چندتای دیگه وسط صدای به هم خوردن استکان‌ها و بگو و بخند آدم‌ها محو شد. کوکو بال‌هاش‌رو تنگتر فشار داد. چلچله داشت از سرما یخ می‌زد. پری دریایی درخشش موج‌های دریای پشت سرش‌رو تنظیم کرد. هدهد علامت داد. وقت اعلام ساعت بود.

 

هفته‌ها به جای پیش رفتن انگار روی خط زمان می‌خزیدن. سرما همه‌رو کلافه کرده بود و خیال کوتاه اومدن نداشت. عصر جمعه چندتا از شبنشین‌های هفته اومدن و مالک سالن‌رو تقریبا ب زور با خودشون بردن تا به بهانه تولد صاحب هتل به دیدنش برن و ضمن تبریک و کادو، زنجیره شبنشینی‌های اون سال‌رو به بیرون از خونه زمان هم گسترش بدن. عروسک‌ها و دیجیتالی‌های خونه زمان فارغ از حضور آدم‌ها در حال بهره گیری از خلوت پاساژ بودن و گذشته از سرمای فلجکننده‌ای که با رسیدن شب داشت بیشتر میشد‌ بهشون بد نمی‌گذشت. کوکو مثل همیشه ترجیحش به سکوت و تماشا بود. از داخل ساعتش تکاپوی اطرافش‌رو تماشا می‌کرد و می‌گذشت و اجازه می‌داد که بگذرن. چلچله با نوک بال تاج فرشته و موهای پری دریایی‌رو ناز کرد و گذشت. نگاه سرد ملکه برفی تا زمانی که چلچله از بین سینه سرخ و تیهو گذشت و پشت بال‌های باز چکاوک ناپدید شد تعقیبش کرد. کوکو به ملکه برفی نظر انداخت. سرمای نگاهش تاریک بود. ملکه برفی لبخند زد. از نگاه کوکو لبخندش هم به انجماد نگاهش بود. صدای چلچله حواسش‌رو از اون نگاه تاریک برداشت.
-چی شده کوکو! به چی خیره شدی!
کوکو به چلچله نگاه کرد و خندید.
-به هیچ چی خوشآواز کوچولو.
چلچله بال‌های ظریفش‌رو تکون داد و در حالی که یواشکی به ملکه برفی اشاره می‌کرد خندید.
-پس تو هم با رفیق مهربون من آشنا شدی. خیلی خاطرم‌رو می‌خواد مگه نه؟
کوکو متعجب نگاهش کرد. چلچله خنده‌رو چهچه زد.
-زبون نگاهش‌رو می‌فهمم ولی حرف حسابش‌رو نه.
کوکو مهلت جواب پیدا نکرد.
-آهای بیایید اینجا‌رو ببینید!
چلچله، کوکو و پری بلافاصله پشت پنجره کنار تیهو ایستاده و برای تشخیص چیزی که تیهو با نوک بالش در اون دورها نشون می‌داد چشم‌هاشون‌رو تنگ کرده بودن. نقطه‌ای سیاه که انگار به خودش می‌پیچید و انگار حرکت داشت و انگار داشت به سرعت نزدیکتر می‌شد.
-این دیگه چیه!
-شبیه ابره.
-ابر نیست. ابرها در این ارتفاع پایین اینهمه متراکم نمیشن.
-تیهو درست میگه. تازه ابرها اینهمه متحرک نیستن.
-اگر باد بیاد چرا نباشن؟
-ولی الان بادی که متناسب با همچین حرکتی باشه اون بیرون نیست.
-پری راست میگه داره حرکت می‌کنه و حرکتش هم خیلی سریعه. داره صاف میاد این طرف.
-تیهو! به نظرت چی می‌تونه باشه؟
تیهو ساکت و بی‌حرکت به مقابل خیره شده بود و با چشم‌هایی که داشتن از حدقه بیرون می‌زدن تماشا می‌کرد. کوکو لحظه‌ای به تیهو و به اون سیاهی متراکم که حالا کاملا در دیدرس بود و داشت با سرعت تمام نزدیک می‌شد نظر انداخت و در یک لحظه همراه تیهو و چلچله و پری فریاد ترس و حیرت و هشدارش‌رو رها کرد.
-وااااااااااییی!
هر چهارتا بلافاصله خودشون‌رو به عقب پرتاب کردن و تقریبا بلافاصله سیلی سیاه و پر سر و صدا به پنجره‌ای که فقط روی هم گذاشته شده بود و درست بسته نمی‌شد ضربه زد و در یک چشم به هم زدن سالن از صدای کرکننده وزوز و از سیاهی متحرک پر شد. هدهد فریاد زد:
-خرمگس‌ها! پناه بگیرید! همه داخل ساعت‌ها! شیشه‌ها‌رو ببندید! سریع سریع سریع!
تکرار لازم نبود. عروسک‌ها مثل فشنگ به داخل ساعت‌هاشون شیرجه رفتن. جغد با فریاد نظر هدهد‌رو به دیجیتالی‌های متحیر جلب کرد. هدهد زمان‌رو از دست نداد. به طرف تثویرهایی که چهره‌هاشون شکلک‌هایی از حیرت و وحشت شده بود هوار کشید:
-سفحه‌هاتون‌رو سیاه کنید. خاموششون کنید! زود باشید!
پری دریایی اولین کسی بود که به خودش مسلط شد و در یک چشم به هم زدن تصویر خودش و منظره پشت سرش در پشت پرده سیاه محو شدن. هدهد آخرین نفری بود که پناه گرفت و زمانی که به داخل ساعتش پرید و شیشه‌رو پشت سرش بست، شیشه ساعت بلافاصله از هجومی تاریک و وحشی سیاه شد. کوکو تمام این‌ها‌رو از داخل ساعتش می‌دید و به خودش می‌لرزید. کوکو می‌دونست اون سیل خروشان اگر امکانش‌رو داشته باشن چه بلایی می‌تونن سر صفحه‌های دیجیتال و اتصالات و فنرهای عروسک‌ها بیارن. کوکو از پشت شیشه بسته ساعتش می‌دید که مهاجمین با وزوزهای وحشی سعی می‌کردن که به ساعت‌های عروسک‌ها و شیشه‌های دیجیتالی‌ها نفوذ کنن. پری‌رو می‌دید که پشت شیشه ساعت درخشانش با چشم‌های گشاد و رنگی به سفیدی مرمر به هجوم خروشان در پشت شیشه ساعتش خیره مونده و با تمام قدرت، مثل اینکه ادامه حیات کل هستی به این امر بستگی داره، شیشه ساعتش‌رو بسته نگه داشته بود. کوکو چلچله‌رو دید که با سرعتی جنونآمیز در حالی که شبیه سایه‌ای از یک لکه به نظر می‌رسید، به داخل ساعتش پرید و پشت شیشه بسته پناه گرفت. پنجره کاملا باز شده بود و هر لحظه به تعداد مهاجمین داخل سالن اضافه می‌شد. کوکو متوجه شد که ازدحام مهاجمین پشت شیشه ساعتش فشردهتر و در نتیجه دیدن صحنه‌های بیرون واسش مشکلتر می‌شد. باید کاری می‌کردن ولی هیچ کاری ممکن به نظر نمی‌رسید. حادثه برای آدم‌ها اونقدر بزرگ و خطرناک نبود که آزاد کردن زنگ‌ها فوری به نظر برسه. از طرفی هم غافلگیری حاصل از اتفاق اجازه نداده بود که پیش از ورود مهاجمین پیشگیری‌های لازم به وسیله عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها به عمل بیاد و الان همه داخل ساعت‌ها و پشت صفحه‌های سیاه حبس شده و امکان انجام هیچ عملی‌رو نداشتن. تنها عمل ممکن صبر و مقاومت در جهت بسته نگه داشتن صفحه‌ها و شیشه‌ها بود و انتظار و دعا که مالک هرچه زودتر برگرده. کوکو می‌دونست که تا چند ثانیه دیگه صفحه ساعتش از ازدحام بیرون سیاه میشه و خیلی زود این امر محقق شد. آخرین صحنه‌ای که دید پری بود که با چهره‌ای بی‌رنگ از وحشتی عمیق شیشه مقابلش‌رو بسته نگهداشته بود، چلچله که به شدت متمرکز پشت شیشه ایستاده و آماده جنگ بود، و هدهد و تیهو که پرهاشون تا حد امکان پوش داده شده و بدون ترس درگیر هجوم‌ها بودن و ازدحام در اطراف منطقه هدهد و تیهو کمتر از جاهای دیگه بود. بعد از اون سیاهی فراگیری بود که انگار هر ثانیه به حجمش اضافه می‌شد. کوکو دیگه هیچ چی از فضای بیرون نمی‌فهمید. صدای وزوزهای پیوسته اجازه شنیدن باقی صداهای بیرون‌رو نمی‌دادن. نه می‌دونست بیرون از ساعتش در چه وضعیتیه نه می‌تونست بفهمه بقیه در چه حالن. کوکو با خودش فکر کرد:
-زنده مدفون در خونه.
صدای وزوزها انگار نزدیکتر می‌شدن اما چطور این ممکن بود؟ شیشه بسته بود و کوکو در عقبترین بخش ساعت پناه گرفته بود. پس فاصلهش با توفان نمی‌تونست کمتر بشه اما… با درک حرکتی تردید ناپذیر از جلوی ساعت به طرف پناهگاهش جای تردید باقی نموند. دسته‌ای که روی صفحه ساعتش ازدحام کرده بودن بی‌خودی اونجا جمع نشده بودن. اون‌ها داشتن سعی می‌کردن که وارد ساعت بشن و صدای وزوزها به کوکو می‌گفت که چندتاشون موفق به گذشتن از سد شیشه‌ای شده و حالا داخل ساعت بودن. کوکو حس کرد دستی از جنس روح انجماد تمام وجودش‌رو مچاله کرد. وزوزهای داخل ساعت داشتن بیشتر می‌شدن. کوکو حس کرد سیاهی حقیقت توی سرش منفجر شد.
-کسی برای کمک نمی‌رسید. هیچ راهی و هیچ نجاتی نبود. خودش تنها چیزی بود که در اون لحظه داشت. و به جز این، هیچ!
حرکتی و صدای وزوزی درست از بالای سرش از دیوار جداش کرد. حالا دیگه برخورد بال‌های مهاجم به پرهای سر و شونه‌هاش‌رو به وضوح حس می‌کرد. چیزی، شاید ترس، از جا پروندش.
-برید عقب! گم شید از اینجا! برید به جهنم لعنتی‌ها!
کوکو چند فرود شدید و سریع‌رو درست روی شونه و بال راستش احساس کرد و بعد از اون دیگه وحشت و خشم بود که بهش فرمان می‌داد. صدای عربده‌ای ناآشنا داخل ساعتش پیچید.
-از خونه من برید بیرون کثافت‌ها!
و بعد دیگه ضربات نوک و بال بود که به ضرب تمام در تاریکی فرود میومدن. کوکو دیگه هیچ چی نمی‌فهمید. جهانش در فضای بسته و تاریک ساعتش خلاصه شده بود و کوکو بی‌فکر، بی‌هدف، و انگار، بی‌پایان، با تمام وجودش می‌جنگید.
کوکو نفهمید چه مدت گذشت. زمان از دستش در رفته بود. نه می‌دونست بقیه در چه حالن نه می‌دونست چقدر زمان گذشته. صدای باز شدن در سالن‌رو کسی نشنید. حیرت مالک‌رو هم کسی ندید. مالک سالن که بعد از رسیدن به پشت در، با شنیدن صدای وزوزی عجیب از پشت در بسته اول متحیر گوش کرد و لحظه‌ای بعد به سرعت کلید‌رو داخل قفل چرخوند و بی‌تأمل در‌رو باز کرد و با دیدن صحنه مقابلش از حیرت به خودش لرزید. پنجره کاملا باز بود و سالن از هجوم فوج خرمگس‌ها سیاهی می‌زد. مهاجمین همه جا و واقعا همه جا بودن. روی تمام سطح‌ها، روی سقف، روی دیوارها، روی صفحات ساعت‌ها، همه جا و همه جا. مالک سالن لحظه‌ای مسخ حیرت در آستانه در ایستاد و تماشا کرد.
-اوه خدا!
شوک خیلی زود سپری شد. مالک خونه زمان بی‌توجه به سیل خروشان مهاجمین و با قدم‌های بلند به طرف میزش رفت، کشو‌رو به سرعت باز کرد و لحظه‌ای بعد با ماسک و عینک محافظ که چهره‌اش‌رو پوشونده بودن سر بلند کرد. دستش‌رو بالا گرفت و دکمه روی چیزی که توی دستش برق می‌زد‌رو بارها و بارها فشار داد. کوکو و بقیه چیزی از اینهمه نفهمیدن و فقط زمانی که صداهای کشدار و تکرارشونده فششششششششش مرتب در اطراف سالن و روی صفحه ساعت‌ها تکرار می‌شدن حس کردن که چیزی در حال عوض شدنه. صداهای وزوز رفته‌رفته کم و کمتر می‌شد و خروش در بیرون ساعت‌ها فروکش می‌کرد. کوکو همچنان یکنفس ضربه می‌زد و زمانی که حس کرد حجم سیاهی اطرافش در حال کم شدنه و لحظه‌ای بعد رشته‌های باریک نور به هم پیوستن و فضای داخل ساعتش روشن و روشنتر شد، دیگه توانش ته کشید. به نوری که از شیشه ساعتش به داخل جاری شده بود لبخندی خالی از ادراک زد و با دیدن تصویر مالک سالن مقابل شیشه و دستی که به طرف صفحه ساعتش بالا اومد نفس عمیقی کشید و خودش‌رو در موج پیشرونده تاریکی و بی‌حسی رها کرد.

 

ادامه دارد.

۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 25.»

سلام دوست عزیز. به شدت موافقم و ما چقدر این تجربه تلخ‌رو تکرار و تکرار می‌کنیم. می‌گذره و باز هم پیش میاد و باز تکرار می‌کنیم و هر بار به همون اندازه دفعه اول تلخ، سنگین، و تاریکه. کاش یا این تکرار به انتها می‌رسید یا اینکه دیگه اینهمه تلخ نبود! پیروز باشید!

دیدگاهتان را بنویسید