یک سلام شهریوری به همه عزیزان عزیز محله نابینایان!
امیدواریم در هر کجای زندگی که هستید حسابی بدرخشید!
اولین سفر شهریوری امسالمون به جهان آزاد، گردشی کوتاه در یکی از بخشهای زندگی یک نابینای ورزشکاره که با وجود عشقی که به ورزش داشت، پیش از رسیدن به این مرحله مطمئن بود که هرگز ورزشکار نبوده و نخواهد بود. خانم «رَندی استرانْک» قراره راهنمای تور سفر ما به بخشی از جاده زندگی خودش باشه و قصهای واقعی از جنس تجربه و تلاش بهمون هدیه بده. راستی! هر کدوم از ما چه قدر با این دوست نادیده احساس شباهت و همانندی تجربه داریم؟ جواب این پرسشرو باید آخر داستان بدیم. بیایید تا نگاهی به برگهای دفتر میزبان امروزمون بندازیم!
مشخصات نشریه:
- نام مقاله: The Strength of a Champion: Transforming Federation Spirit into Personal Progress
نقطهقوتِ یک قهرمان: تبدیل روحیه فدراسیونی به پیشرفتِ شخصی - نویسنده: «رَندی استرانْک» (Randi Strunk)
- مترجم: مریم موسوی
- منبع: future reflections
بازنشر از مجله «بریل مانیتور»، (Braille Monitor), جلد 64، شماره 8، اوت و سپتامبر 2021
یادداشت سردبیر:
رندی استرانک یکی از اعضای شعبه مینهسوتای فدراسیون ملی نابینایان آمریکاست و در واحد ورزش و تفریحات این فدراسیون مشغول فعالیت است. در این مقاله، خانم استرانک این کشف را با ما درمیان میگذارد که نداشتن بینایی نمیتواند او را از رقابت در عرصه ورزش بازدارد.
رندی استرانک
من همیشه عاشق ورزش بودهام. شاید جزو معدود دخترهایی بوده باشم که خواستهاند هدیه کریسمسشان کلاه ایمنی فوتبال آمریکایی باشد؛ مامان و بابا، متشکرم! شش سالم که بود، کف اتاق نشیمن دراز میکشیدم و سه ساعت تمام به گزارش بازیهای فوتبال نبراسکا گوش میدادم.
من در مزرعهای در نبراسکا بزرگ شدم. همیشه بیرون از خانه بودم و دوچرخهسواری میکردم یا در حیاط با برادرم بازیهای ورزشی انجام میدادم: فوتبال، بیسبال، بسکتبال و هر ورزش دیگری که مناسب آن فصل از سال بود. هرگز به این فکر نکردم که بهدلیل نابیناییام بازی نکنم. فقطوفقط ورزش میکردیم.
تا حدودی میفهمیدم که برای منی که دید محدودی دارم و درکی هم از عمق ندارم، انجام بازیهای ورزشی قدری دشوارتر است؛ ولی در این میان، لحظات برجستهای هم وجود داشت. مثلاً یادم است با برادرم بیسبال بازی میکردم. باورتان نمیشود چه توپزنِ خوبی بودم؛ چنان هومرانهایی میزدم که از بچه هفتساله بعید است! ولی یک روز بعدازظهر، برادرم توپی زد و من دستم را بهطرف بالا و سمت چپ خودم کشیدم و صدای پاپ را شنیدم، همان صدای عالی که حاصل برخورد توپ به دستکش است. این تصویر حتی همین امروز در ذهنم بسیار واضح و شفاف است! با خودم اندیشیدم: پس این دقیقاً همان حسی است که میبایستی احساس میشد!
اولین باری که در مسابقات ورزشی سازماندهی شدهای شرکت کردم، سال سوم دبیرستان بود. والیبال و بسکتبال را امتحان کرده و در مسابقات دو هم شرکت کردم. برای اینکه مطلب را بهتر درک کنید، باید بگویم کلاس آن سال من 36 دانشآموز داشت، بنابراین تیم از همه این بچهها تشکیل شد. نه آزمون گزینشی گرفتند و نه اسم کسی را خط زدند. ورزش جزء معدودفعالیتهای فوقبرنامهای بود که ارائه میشد. من میخواستم بازی کنم و، مثل بیشتر بچهها، دلم میخواست عضو تیم باشم. ولی همیشه ته دلم اضطرابِ این را داشتم که توپ سفید والیبال را در برابر سقف یا دیوارهای سفیدرنگِ سالن گم کنم یا اینکه در کنار نُه بازیکن دیگری که به اینسو و آنسوی زمین میدوند، نتوانم رد توپ بسکتبال را بگیرم. هر روز تمرین میکردم و زحمت میکشیدم؛ ولی میان ورزش واقعی و ورزشهایی که در حیاط خانه با برادر کوچکم انجام میدادم تفاوت از زمین تا آسمان بود.
در والیبال، از تیمِ ج سر درآوردم. درست شنیدید: نه تیم الف و نه تیم ب، بلکه تیم ج. مدرسهمان آنقدر کوچک بود که نمیتوان این اتفاق را به زیاد بودن تعداد بچههای مستعد نسبت داد. این فکر به سرم افتاد که ورزشکارِ خوبی نبودم.
پس از آن، در سال اول دانشگاه بسکتبال بازی کردم و بهسرعت وحشتِ آن به دلم افتاد. هر یک پلهای که سن و مقطع تحصیلی آدم بالاتر میرود، سرعت بازی خیلی بیشتر میشود. در نتیجه، من مشکلات روزافزونی داشتم. نگران گرفتن رد توپ و همه کسانی بودم که با سرعت واقعاً زیادی دوروبرم جابهجا میشدند.
یادم است یک روز آیتم تمرینی بهخصوصی مرا از رمق انداخت. این آیتم متشکل از چهار ردیف بازیکن بود که در چهار گوشه یک مربع صف میکشیدند. باید در قطرِ مربع شروع به دویدن میکردید؛ سپس توپی را که از سمت راست بهطرفتان میآمد، میگرفتید؛ پس از آن، میچرخیدید و توپ را به نفرِ جلوییِ صف بازیکنانی پاس میدادید که در مسیر دویدنتان قرار داشتند. این تمرین بسیار سریع و فوقالعاده پرهرجومرج بود، بهطوری که همزمان چندین توپ پاس داده میشد. به خاطر دارم که نزد مربیام رفتم و به او گفتم اصلاً از عهده انجام این تمرین برنمیآیم. آن موقع خیلی احساس شکست میکردم.
آن فصل را تا آخر ادامه دادم —با این موقعیتِ تمامعیار آشنایید که «وقتی کاری را شروع کنید، دیگر نمیتوانید کنارش بگذارید»— ولی از آن متنفر بودم. هرچند که همهاش هم بد نبود. آن فصل یک لحظه برجسته داشت. در اواخر یکی از بازیهای رفتوبرگشت تیمهای سال اول، مرا به میدان فرستادند. یادم میآید بازیکنان را دریبل زدم و جلو رفتم، از خط پرتاب سهامتیازی که گذشتم، در منتهیالیه سمتِ چپِ قوس پشت ذوزنقه ایستادم و توپ را به داخل سبد پرتاب کردم —این تنها باری بود که اسمم وارد فهرست بازیکنان امتیازآور شد. با خود اندیشیدم: پس این دقیقاً همان حسی است که میبایستی احساس میشد!
پس از بسکتبال، ورزش را کنار گذاشتم. فکر نمیکردم به زحمت یا استرسش بیارزد. در نهایت، به خودم گفتم: من اصلاً ورزشکار نبودم. تنها ورزشی که در طول ده سال بعد انجام دادم، بازیهای رایانهای بود. این قبیل بازیها را میتوانستم طبق شرایط خاص خودم انجام دهم.
اما گفتوگویی تصادفی دیدگاهم را درباره ورزش برای همیشه تغییر داد. در جلسه اعضای انجمنی در بخش شَدو مترو (Shadow Metro Chapter) در شهر مینیاپولیس (Minneapolis) حضور داشتم. سرگرم صحبت با «میشل گیتِنز» (Michelle Gittens) بودم، و او به من گفت با کسی تمرین میکند که مربیِ کلاسهای «آموزشِ دویدن» است. من اصلاً نمیدانستم نابیناها چطور میتوانند بدوند، و او برایم از راهنما و بندکشی گفت. هرگز گمان نمیکردم ورزش را برای نابینایان مناسبسازی کنند. شاید دقیقتر این باشد که بگویم هرگز به استفاده از ترفندهای جانشین برای ورزشکردن فکر نکرده بودم.
با آن مربی تماس گرفتیم و او پذیرفت برای چند تن از اعضای فدراسیون نابینایان کلاس آموزش دویدن برگزار کند. برای نخستین درسمان در پارکی در نزدیکی دفتر مرکزی مؤسسه آموزش تطبیقی نابینایان دور هم جمع شدیم. بعد از انجام چند تمرین و آموزش تکنیکهایی مانند اینکه هنگام دویدن پایتان کجا باید فرود بیاید، هریک از ما بهنوبت با جنی، (Jenny), مربیای که نقش راهنمایمان را عهدهدار بود، دورِ پارک دویدیم. وقتی دور خودم را تمام کردم، جنی به «رایان» (Ryan) و «امیلی» (Emily) نگاه کرد و گفت من شبیه کسانی بودم که ذاتاً ورزشکارند.
باید بگویم که انتظار شنیدن چنین کلماتی را نداشتم و راستش را بخواهید، باورشان هم نداشتم. هیچیک از تجربیات ورزشیام تا پیش از آن مرا به این باور نرسانده بود که ورزشکارم. ولی واقعاً از دویدن لذت بردم. ما تردمیلی خریدیم و من هفتهای چند بار دویدن را شروع کردم. حتی در چند سال بعد از آن در چند مسابقه دو هم شرکت کردم.
یک روز که سرگرم تمرین با جنی بودم، از ورزشی موسوم به سهگانه نام برد. اصلاً نمیدانستم ورزش سهگانه چیست، چه رسد به اینکه بدانم نابیناها چطور میتوانند انجامش دهند. آن را در گوگل جستجو کردم و دیدم نابیناها ورزش سهگانه را با یک همراه انجام میدهند. قرار بود این تجربه فوقالعادهای باشد: من ورزشکاری بودم که برای نخستین بار در مسابقات سهگانه شرکت میکرد و جنی هم کسی که برای نخستین بار در این مسابقات در نقش همراه ظاهر میشد.
اولین بار در سال 2015 برای شرکت در مسابقات سهگانه نامنویسی کردم. این مسابقه سهگانهای در مسافت المپیکی بود که شامل حدود 1.6 کیلومتر شنا، حدود 40.2 کیلومتر دوچرخهسواری و حدود 10 کیلومتر دو میشد. نخست باید میآموختم چطور شنا کنم —مشکل بزرگی نبود، مگر نه؟ یگانه تجربه واقعیام در این زمینه وقتی بود که دورِ یک دریاچه را شلپشلپکنان از کنار لبه آن طی کردم. من برای اسکی روی آب به دریاچه رفته بودم، اما برای این کار جلیقه نجات پوشیده بودم.
بنابراین، بله، مشکل بزرگی بود. ما همچنین یک دوچرخه دونفره قرض کردیم تا بتوانیم شروع به تمرین کنیم.
روز مسابقه از راه رسید. ما حدود شش ماه تمرین کرده بودیم و من مطمئن نبودم که آیا این اولین و آخرین مسابقهام خواهد بود یا نه و اینکه آیا بهکل از این سهگانه کذایی خوشم میآید یا نه. بعد از شنا و دوچرخهسواریای رضایتبخش، شروع به دویدن کردیم. روز خیلی گرمی بود، بنابراین در یکی از ایستگاههای امداد از نوشیدنیهای آبرسانِ «گِیتِرِید» (Gatorade) استفاده کردم، کاری که نتیجه مطلوبی نداشت. ورزشکاران سهگانه سخن مشهوری دارند؛ آنها میگویند: «روز مسابقه هیچ کار جدیدی نکن». من به این سخن حکیمانه گوش ندادم؛ به همین دلیل هم مجبور شدیم حدود 6.5 کیلومتر از مسافت تقریباً 10کیلومتری مسابقه را، بهجای دویدن، راه برویم، چون با گرفتگی شدید عضلات شکم دستوپنجه نرم میکردم.
بهرغم این مشکل، مسابقه را به پایان رساندم و از این بابت به خودم میبالیدم. کاملاً از رمق افتاده بودم. با این حال، با خودم فکر کردم: میخواهم دوباره این کار را بکنم. میتوانم تناسب اندامم را افزایش دهم. میتوانم سریعتر شوم. میتوانم این کار را طبق شرایط خاص خودم و با تکنیکهای تطبیقی انجام دهم، تکنیکهایی مثل استفاده از همراه یا دوچرخه دونفره یا دستبند برای مسابقه دو. در این ورزش، همهچیز در اختیار خودم است. در اختیار من است که از چه روشهایی استفاده کنم و هیچ ارتباطی هم به نابینایی ندارد.
فدراسیون ملی نابینایان (National Federation of the Blind) به من آموخت هرگز از وضع موجود راضی نباشم. ما در فدراسیون میکوشیم همواره به چیزهای بیشتری دست یابیم، خواه دسترسیِ بیشتر باشد یا برابریِ بیشتر. بهواسطه ارتباطم با فدراسیون این راهم آموختم که از ایده انجام کاری که مرا اندکی میترسانَد، استقبال کنم. این کار ممکن است تلاش برای دستیابی به منصبی در هیئتمدیره انجمن، سازماندهی اقدامی برای جمعآوری اعانه یا شاید هم ایراد سخنرانی در جلسه عمومی یک گردهمایی ملی باشد. ممکن است مترادف با نامنویسی در مسابقهای قدری طولانیتر از آن حدی که عادت دارید یا امتحانکردنِ شنا در دریاچه بهجای استخر باشد. شاید هم به سادگیِ رفتن به مکانی جدید، پختن غذایی جدید یا درخواستدادن برای آن شغلی باشد که بابت آن فقط کمی اضطراب دارید.
فدراسیون یادم داد که باید به جایگاهی قدری دورتر از آنچه ممکن میدانستم دست یابم، و اینکه باید بخواهم این کار را بکنم. و اینکه میتوانید به اهدافتان برسید، حتی اگر مجبور شوید بهجای دویدن راه بروید. اجتماع کاملی آماده است تا در این راه از شما حمایت کند.
اجتماع نیز بخش بزرگی از مسابقات سهگانه است. افرادی میآیند تا بهصورت داوطلبانه در فرایند نامنویسی مسابقه یا ایستگاههای امداد کمک کنند و افرادی هم در محل مسابقه حاضر میشوند تا صرفاً شاهد رقابت دیگران باشند. این افراد به محل مسابقه میآیند و باد و باران و گرمای هوا و ساعتها سرپا ایستادن را به جان میخرند تا صرفاً دیگران را تشویق کنند. بهنظر من، بین این افراد و اجتماعی که اینجا در فدراسیون ملی نابینایان داریم، وجوه مشترک پررنگی وجود دارد. ما قدرت و اعتمادبهنفس همدیگر را افزایش میدهیم. داوطلب میشویم تا راهنمای حرفهایِ اعضای تازهوارد و احتمالی باشیم و نیز داوطلب انجام تمام کارهایی میشویم که انجامشان برای دستیابی ما به رؤیاهایمان لازم است.
من امروز در اینجا هستم زیرا ما باور داریم مهم است دستاوردهای خودمان را برجسته کنیم؛ چون وقتی یکی از ما موفق شود، همهمان موفق میشویم. همچنین، مهم است داستانهای خودمان را به اشتراک بگذاریم.
اجازه بدهید در سفر من به دنیای مسابقات سهگانه کمی جلوتر و به تاریخ 28 آوریل 2018 برویم. در صبحی آرام و آفتابی در محوطه مشرف بر دریاچه در منطقه وودلَنْدز (Woodlands) شهر هیوستون (Houston), ایالتِ تگزاس، (Texas), زیپ لباس شنایم را بالا کشیدم. با وجود اینکه نگران بودم، اعتمادبهنفس بالایی داشتم. در آستانه شروع رقابت سهگانهای موسوم به «مرد آهنین» (Ironman Triathlon) بودم.
مسابقات سهگانه مرد آهنین شامل حدود 3.9 کیلومتر شنا، حدود 180 کیلومتر دوچرخهسواری و حدود 42 کیلومتر دویدن است. و باید کل این آیتمها را ظرف 17 ساعت پشت سر بگذارید. میدانستم روز سختی در پیش خواهم داشت. میدانستم باید انعطافپذیر باشم. ولی این را هم میدانستم که یک اجتماع پشتیبانم است.
ما وارد آبِ خنک شدیم؛ و باید آرزوی ادامه چنین وضعیتی در ادامه روز را میکردم، آخر اینجا تگزاس بود، ایالتی که هوای گرمی دارد. باید بگویم در مسابقات مرد آهنی، ورزشکاران معلول باید رقابت را همزمان با شرکتکنندگان حرفهای بخش بانوان شروع کنند و این یعنی مسابقه را با شلیک توپ شروع میکردیم که اتفاق بسیار شگفتانگیزی است. با غرش توپ، شروع به شنا کردیم. در این زمان شما نباید به حدود 226 کیلومتر مسافتی که پیش رو دارید فکر کنید، وگرنه مأیوس میشوید. به خودم گفتم: «آرامشت را حفظ کن و قوی بمان» و این شعار را مدام تکرار کردم.
از آنجایی که مسابقه را با حرفهایها شروع کردیم، پیش از آغاز به کار سایر شرکتکنندهها، 10 دقیقه در آبی صاف و عالی لذت بردیم. هر بار که سرم را میچرخاندم تا نفس بکشم، صداهایی همچون خواندن سرود ملی یا صدای گوینده بهمنظور تهییج دیگر ورزشکاران برای شروعکردن روزشان را میشنیدم. با هر حرکت دستوپا، آب را احساس میکردم.
به سروصدای دیگر شناگرانی که از اطراف به ما نزدیک میشدند گوش میدادم و همان طور که «دُری» (Dorie) گفت، فقط به شناکردن ادامه دادم. از طرف دیگر، وظیفه همراهم این است که مطمئن شود ما مستقیم شنا میکنیم و همچنین، هروقت لازم بود گویهای شناور مشخصکننده مسیر را دور بزنیم، این موضوع را به من اطلاع دهد. او همچنین مطمئن میشود که هیچ شناگر دیگری از روی دستبندی که ما را در آب به هم متصل میکند، رد نمیشود. خوشحالم که اعلام کنم پای همراهم، کارولین، فقط یک بار بهعمد با صورت یک نفر تماس پیدا کرد تا او را به تغییر مسیر تشویق کند.
پس از اتمام 3.9 کیلومتر شنا، دوچرخه دونفرهمان را برداشتیم و راه افتادیم تا «جاده هاردی تُول» (Hardy Toll Road) را دو بار دور بزنیم. مزیتِ ورزشکارِ سهگانه نابینا بودن این است که کسی را دارید تا در تمام مدت با او حرف بزنید. مسیر دوچرخهسواری مسطح و سریع بود. مسیر مستقیم و بهنوعی ملالآور هم بود. ولی ما با علاقه دوچرخهسواری را بوفه متحرک مینامیدیم، چون وقتی بهتازگی 3.9 کیلومتر شنا کرده باشید، گرسنه میشوید و هضم غذا موقع دوچرخهسواری آسانتر است تا موقع دویدن. سعی میکنید در هنگام دوچرخهسواری مقدار زیادی کالری را جانشین کالریهای ازدسترفته کنید و مهیای دویدن بشوید. بگذارید اعتراف کنم مزه ساندویچ آماده کره بادامزمینی و مربا به اضافه چیپس سرکهنمکی که در میانه مسیر خوردم از همیشه بهتر بود. اینها خوراکیهای خوشایندی بودند که حواسم را از شکلات انرژیزا و نوشیدنیِ گرمایشِ سریعِ گِیتِرِید که پیشتر میخوردم، پرت میکردند. نکته جانبی: پیش از مصرف این خوراکیها، در عمل یک بار با مصرف گِیتِرِید تمرین کردم، پس دستهکم یک درس یاد گرفتم.
دوچرخهسواری را در زمان مناسبی به پایان رساندیم و راهیِ مسیرِ دو شدیم که باید آن را سه دور طی میکردیم. ما در حالی میدویم که دستبندی بهطول حدود 46 سانتیمتر به یکدیگر وصلمان میکند و همراهم نیز پیچها و تغییرات سطح جاده را به من اطلاع میدهد. بخش خیلی خوب مسیری که باید سه دور طی شود این است که هر دور بهتنهایی سهلالعبور به نظر میرسد. بخش بدش هم دیدن تابلوی 32 کیلومتر درست در کنار تابلوی 5 کیلومتر است، بهویژه زمانی که در کیلومترِ 5 باشید!
سیزده کیلومترِ نخست خیلی خوب طی شد. پس از آن، دمای 29.5 درجه سانتیگرادیِ هوا، رطوبت و کمبودِ سایه در تگزاس دمار از روزگارم درآورد. آخر من در زمستانِ مینهسوتا (Minnesota) تمرین کرده بودم و آنجا چند هفته پیش برف باریده بود؛ بنابراین، بدنم خیلی با وضعیت تگزاس اخت نبود.
دویدن به راهپیماییِ سریع تبدیل شد ولی این اتفاق قدری زمان بیشتری به ما داد تا از دیدن همه تماشاگران لذت ببریم، تماشاگرانی که خیلیهایشان با لباسهای مخصوص حاضر شده بودند یا تابلوهایی حاوی عبارتهای دلگرمکنندهای مانند این در دست داشتند: «فکر میکنی خستهای؟ من که از بس تشویق کردم دارم از دستدرد میمیرم.» یا: «بدترین رژه عمرم.». یکی از تابلوهای موردعلاقهام این بود: «اینهمه زحمت برای دریافت گِیتِرِیدِ رایگان زیاد به نظر میرسد.». و در نهایت: «نگران نباش؛ فردا از صبح تا شب پاهایت را اصلاً حس نمیکنی.»
به دور پایانی مسیر که رسیدیم، صدای موسیقی را از خط پایان میشنیدیم. آوای «مایک رایلی»، (Mike Riley), ملقب به «صدای مرد آهنی» (The Voice of Ironman) را هم میشنیدیم که در آنسوی خط پایان جایگاه کسانی را که مسابقه را تمام میکردند، اعلام میکرد. ورزشکاران در طول مسیر همدیگر را تشویق میکردند و به هم دلگرمی میدادند، چون همه ما به تحقق هدفمان خیلی نزدیک بودیم.
در نهایت، بعد از بیش از 15 ساعت شنا، دوچرخهسواری و دویدن، پیچ آخر را پشت سر گذاشتیم و پایمان به فرش قرمز رسید. نور چراغها به ما میتابید، موسیقی طنینانداز شده بود و جمعیت در دو سوی جاده فریاد میکشیدند. من و کارولین با عبور از خط پایان دستانمان را بالا بردیم. و من کلماتی را شنیدم که بسیاری از شرکتکنندگان مسابقات سهگانه رؤیای شنیدنش را در سر میپرورانند: «رندی استرانک، تو مرد آهنی هستی!»
راهنمایم را در آغوش کشیدم و مدالمان را برای بهپایانرساندن مسابقه دریافت کردیم؛ در ضمن، مدال من هماکنون پشتِ شانه چپم آویخته است. واقعاً احساس غرور کردم! و با خود اندیشیدم: پس این، این دقیقاً همان حسی است که میبایستی احساس شود!
شناسنامه نشریه جهان آزاد
همانطور که از نام این نشریه بر میآید، قرار است به تجربیات نابینایان، والدینشان، اطرافیانشان، دوستانشان و هر انسانی که تمایل به فهم معلول و معلولیت دارد و توانسته در این راه به چیزهایی نیز دستیابد بپردازد. البته ما تمرکزمان بیشتر بر روی تجربیات عزیزان در حوزه ی نابینایی است. می خواهیم ببینیم والدین یک نابینا برای دستیابی فرزندش به حق و حقوقش دست به چه اقداماتی می زند. می خواهیم ببینیم تمام کسانی که با نابینا در ارتباط هستند، چه کاری برای هرچه مستقلتر شدن فرد با آسیب بینایی انجام می دهند و کدامشان اثربخش بوده است. خلاصه ی کلام اینکه میخواهیم در حوزه نابینایی از تجربیات دنیا بهره ببریم تا روزی با آگاهی از این تجربیات بتوانیم به خود تلنگری زده و به سمت اهدافمان حرکت کنیم.
البته اگر پدر و مادری یا دوست و آشنایی در ایران عزیز نیز توانسته برای حل مشکلی از مشکلات بیشمار نابینا راه حلی پیدا کند، می تواند آن را در قالب یک مقاله در اختیار ما قرار دهد. چون ایران هم بخشی از این جهان است و ما برای جمع آوری این تجربیات همیشه هم لازم نیست دست به دامان جراید غرب باشیم. هرچند که فعلاً ظاهراً راه دیگری وجود ندارد. همه ی ما بر این امر واقفیم که دنیای غرب در خصوص معلول و معلولیت خیلی زودتر و بیشتر از ما از خود جنبوجوش نشان داده و به دست آوردهای بی نظیری دست یافته است.
اگر دوستی هم مقاله ای را خوانده و آن را مفید یافته، می تواند آن را ازطُرُقی که در پایان می آید، جهت ترجمه به دست ما برساند.
فعلا بنا بر این است که ماهی یک مقاله ی تخصصی در این موضوع منتشر کنیم. ولی شاید زندگی مجال بیشتری به ما داد و در هر ماه مطالب بیشتری جمع آوری کرده و در طول ماه به خدمتتان پیشکش کردیم.
ذکر این نکته هم الزامی میباشد که قرار نیست همیشه مقاله ی منتشر شده همراه با فایل صوتی باشد. ولی تلاشمان بر این است که این اتفاق جذاب همیشه بیفتد.
قطعا نظرات، انتقادات و پیشنهادات شما می تواند چراغ راه ما باشد.
ایمیل: hotgooshkon@gmail.com
آیدی تلگرام: @hotgooshkon1
به امید جهانی آزاد تر!
یک پاسخ به «نشریه جهان آزاد، شماره 82. نقطهقوتِ یک قهرمان: تبدیل روحیه فدراسیونی به پیشرفتِ شخصی»
وای! به به! عجب مطلب هیجان انگیزی بود. از لحظه لحظه خوندنش لذت بردم. من هم توپ بازی با افراد خانواده را در کودکی تجربه کرده ام. اما شنا کردن با عینک سیاه B1 را در بزرگ سالی یاد گرفتم. هنوز دوچرخه دو نفره سوار نشدم و از دویدن هم تجربه خوبی ندارم. اما این همه هیجان فرح بخش رو با همه وجودم درک می کنم.