قصه کوکو، 20.
جنگی حقیقی با سرعتی جنونآمیز شروع شد. هدفزنهای خونه زمان که حسابی آماده بودن پیش از شدت گرفتن جریان سیل مهاجمین ریزجثه به داخل سالن وارد عمل شده و سرعت حملهرو به طرز چشمگیری گرفته بودن. هدهد درست میگفت. دشمن غافلگیر شده بود. انتظار چنین دفاع متمرکز و کاملی از داخل نمیرفت اما توقفی از دو طرف در کار نبود. کوکو در تمام عمرش چنین چیزی ندیده بود. انگار تمام جهان مقابل نگاهش روی دوش اجسام ریز و سیاه میخروشید و پیش میومد. هدفزنها زیر نظر هدهد به شدت میجنگیدن و کوکو حتی در اون قیامت هم نمیتونست از تحسینشون خودداری کنه. یک لحظه شاخهای از سیل پیشروندهرو دید که از جریان اصلی جدا شد و مستقیم به طرف هدهد پیش رفت. از ذهن کوکو گذشت:
-اونها میدونن. هدهد مهره مهمیه که میخوان از دور خارجش کنن. هدهد در خطره.
هدهد اما تمام حواسش به مقابل بود و همزمان با شلیکهای دقیق بقیه هدفزنهارو راهنمایی میکرد. کوکو شاخه سیاهرو میدید که با سرعتی باورنکردنی و تمرکزی تردیدناپذیر به هدهد نزدیک میشدن و هدهد چیزی ازشون نمیدونست. کوکو توان شلیک نداشت. یاد نگرفته بود. به خودش لعنت فرستاد. برای چی غفلت کرده بود! چطور اجازه داده بود امر به این مهمی به خاطر بیخیالیهاش از دستش در بره! برای چی نفهمیده بود که یاد گرفتن هدفگیری چقدر میتونه مهم باشه! چرا اونهمه اصرار هدهد آگاهش نکرد که این ماجرا چه اهمیتی داره! اما حالا زمان این افکار نبود. شاخه سیاه تقریبا به هدهد رسیده بودن. کوکو هشدار داد ولی وسط اون هنگامه کسی نشنید. کوکو جیغ کشید:
-هدهد مواظب باش رسیدن بهت!
هدهد نفهمید. کوکو تماشا میکرد. زمان نبود. کوکو با عربدهای از جنس خشم و وحشت خودشرو وسط سیاهی متراکم پرتاب کرد. زمان نداشت به این فکر کنه که اونهمه موریانه اگر به جون موجودی بیفتن ظرف چند لحظه چی ازش باقی میمونه. کوکو فقط یک چیزرو میدونست. وجود هدهد برای رفع و دفع خطرهایی که خونه زمانرو تهدید میکرد بسیار لازم بود. کوکو بیمکث پرید. با دو حرکت بال بالای سر موریانههایی بود که هدهدرو نشونه گرفته بودن. هدهد فقط زمانی متوجه خطر شد که سایه پرداری جلوی دیدشرو گرفت.
-کوکو معلوم هست داری چیکار…
کوکو عربده کشید:
-بکش عقب اینها تورو میخوان!
هدهد برای کسری از ثانیه تردید کرد. کوکو تقریبا به عقب هلش داد.
-هوای بقیهرو داشته باش این مسیر با من.
هدهد نگاهش کرد.
-مطمئنی؟
کوکو هوار زد:
-به خاطر خدا هدهد بجنب!
صدای جیغهای همزمان پری و چلچله هدهدرو خواهناخواه از جا کند. کوکو سریع به خودش اومد. چیزی بین اون و مهاجمین نبود. کوکو هدفزن نبود. تردید جایز نبود. اونها نباید به خودشون میومدن. زمان نبود. کوکو با هواری وحشی به مهاجمینی که از غیبت هدهد سردرگم شده بودن حمله کرد. ضربههای نوک و پنجه و بال کمتر جواب میدادن. موریانهها کوچیکتر از اونی بودن که بشه اینطوری دفعشون کرد. کوکو در همون ثانیههای اول وجود چندتاشونرو بین پرهاش احساس کرد ولی مهلت نداشت وحشت کنه. با تمام وجودش میجنگید. برای خاطر خودش و برای متوقف کردن دستهای که باید کنارش میزدن تا هدهدرو پیدا کنن. از بین سیاهیهای متحرک شلیک نورهای دیجیتالیهارو میدید که مهاجمینرو فلج کرده بودن، و عروسکها که از این فرصت بهره گرفته و درزهای پنجرهرو زیر رگبار تیرها میگرفتن. کوکو با احساس دردی نیشمانند روی پنجه راستش به خودش پیچید و همزمان لبخند زد.
-از من نمیتونید به این سادگی رد بشید عوضیها. باید کامل بخوریدم وگرنه از این جلوتر نمیرید.
دردهای نیشمانند بیشتر میشدن و نبرد شدیدتر و سختتر میشد. از نظر کوکو زمان درازی طول کشید تا با احساس ضربهای درست در کنارش پرت شدن مهاجمین به عقبرو دید و سایهای که در کنارش فرود اومد. تیهو بلند داد زد:
-اونها میخوان داغونت کنن.
کوکو با درد خندید.
-میدونم. میخوان داغونمون کنن. اجازه نده به هدهد برسن.
تیهو در حالی که با ضربههای پیاپی بال شونههای کوکورو از مهاجمین میتکوند بلند گفت:
-نگران نباش همه چی در کنترله. و تو بدجوری خودترو به دردسر انداختی. تحمل کن کمکت میکنم.
کوکو خواست بگه به بقیه برس ولی تیهو با اشاره گذرای نوک بال میدون نبردرو نشونش داد. تیهو درست میگفت. مهاجمین نتونسته بودن چندان از تاقچه جلوتر بیان. ساکنان خونه زمان دشمنرو در اطراف تاقچه زمینگیر کرده بودن. هشدار تیهو کوکورو به خودش آورد.
-زمان نیست کوکو. خودت هم کمک کن. با یهخورده تمرین درست میشی ولی الان فقط بیحرکت نمون.
کوکو با نفسهای گرفته زمزمه کرد:
-من افتضاحم. هیچ زمانی نمیتونم از پس…
تیهو با آرامش هجوم مجدد مهاجمینرو با ضربه بال پراکنده کرد.
-تو افتضاح نیستی فقط تمرین لازم داری.
کوکو در یک لحظه وسط اون هیاهو ملکه برفیرو دید که خودشرو روی سورتمهش جلو کشید و با صدایی جیغ مانند اما نه چندان بلند رو به مقابل غرید:
-حالا اینو داشته باشید تا بعد.
و همزمان دستشرو بالا برد و چیزی شبیه یه نور عجیب با رنگی تیرهرو مستقیم به وسط مهاجمین شلیک کرد. نور مثل تیر شلیک شد و تمام دیجیتالیهارو انگار واسه یک لحظه کور کرد و عروسکهای توی مسیرشرو چند قدمی پرت کرد عقب. مهلتی واسه حیرت نبود اما اون نور واقعا عجیب بود و کوکو حس کرد چیزی شبیه گرمایی ناخوشآیند همزمان با عبور اون نور از کنارش پرهاشرو واسه کسری از ثانیه لمس کرد. کوکو با چشمهایی که به شدت میسوختن به مقابل خیره شد. در کمال حیرت صف سیل مهاجمرو دید که پریشان و درهم عقب کشیدن و کپهای سیاه از اجسادرو وسط میدون جا گذاشتن. تمام موریانههایی که در معرض برخورد مستقیم اون نور عجیب قرار گرفتن بلافاصله مرده بودن. انگار بمبی بینشون منفجر شده بود. کبوتر در حالی که بدون توجه به پریشانی اطرافش چشمهاشرو با بالش پوشونده بود هوار زد:
-یخپوشه دیوانه چیکار کردی؟ آخ لعنت بهت کور شدم!
کوکو به اطراف نظر کرد و تونست تیهورو تشخیص بده. تیهو هم وضعیتی بهتر از کبوتر نداشت. با چشمهایی که به زور سعی میکرد باز نگهشون داره از درد و حیرت زمزمه کرد:
-خدایا این دیگه چی بود! من تقریبا هیچ چی نمیبینم!
صدای فریاد درد چلچله کوکورو از جا پروند. با دو شماره پیداش کرده و در کنارش بود.
-چلچله! به خاطر خدا چی شدی؟
چلچله با صدایی که آشکارا دردآلود بود داد زد:
-سوختم آخ سوختم!
کوکو بغلش کرد و سعی کرد بدون دیدن بفهمه چی به سرش اومده.
-چی شده؟ چشمت؟ کجاته؟
چلچله تقریبا جیغ کشید:
-چشمم! بالم! حس میکنم بالم نصف شده.
کوکو با نهایت سرعتی که ازش برمیومد هردو بال چلچلهرو لمس کرد.
-به من گوش بده! بالت نصف نشده! طوری نیست تو فقط در مسیر اون نور بودی. درست میشه نگران نباش.
ولی چلچله واقعا درد داشت. کوکو همونطور که جسم کوچیک چلچلهرو توی بغلش فشار میداد نگاهی گذرا به اطراف کرد. از شدت جنگ کم شده بود چون مهاجمین آشکارا در حال فرار بودن. موریانهها برای بیرون رفتن از درزی که راه ورودشون بود از سر و کول هم بالا میرفتن و زیر هجوم همدیگه له میشدن. ملکه برفی دوباره دستشرو بالا برد و فریاد کشید:
-جز موریانهها همه برید کنار!
فریاد هشدار هدهد بلافاصله از گوشهای خارج از دیدرس کوکو بلند شد.
-چشمها بسته همگی عقب!
تکرار لازم نبود. همه چشمهای نیمه باز از دردشونرو بستن و کورکورانه از مسیر آتیشبار عقب کشیدن. ملکه برفی بلند قهقهه زد و کوکو تردید نداشت که انعکاسی تیرهرو دید که به پنجره خورد و انگار شیشه برای یک لحظه کوتاه لرزید و بعد کوهی از موریانههای مرده بود که راه فرار دشمنرو بسته بودن. و درست در وسط اون قیامت کوکو صداییرو شنید که از میدون جنگ نبود. کوکو بدون تأمل فریاد کشید:
-همه برید داخل ساعتهاتون در تاریکخونه الانه که باز بشه!
این بار هم تکرار لازم نشد. عروسکها مثل برق داخل ساعتهاشون رفتن و دیجیتالیها در کوتاهترین زمان پشت صفحههای خاموش ناپدید شدن. در تاریکخونه کمتر از ثانیهای بعد باز شد و مالک سالن که ظاهرا با شنیدن صداهای بیرون از چند لحظه پیش بیدار و کاملا آماده بود با قدمهای بلند از در خارج شد. لحظهای به صحنه نظر انداخت و بعد بدون عجله به طرف پنجره رفت. دستشرو با همون اسلحه عجیب و درخشان دفعه پیش بالا برد و صدای دلنشین فششششش در فضای سالن پیچید. کوکو از داخل ساعتش با رضایت کامل صحنهرو تماشا میکرد.
ماجرا چند لحظه بعد کاملا به انتها رسید و حالا همه چیز آرام بود. انگار هیچ اتفاقی از اول وجود نداشت. تنها مدرک گویای واقعیت داشتن اون کابوس، انبوه موریانههای مرده و ملکه برفی که خسته به سورتمهش تکیه زده بود و کوکو از فاصله دور هم میتونست به وضوح رنگپریدگیشرو ببینه. چندان طول نکشید که مالک سالن هم چیزی که کوکو میدیدرو کشف کرد و با همون آرامش عجیب به طرف قفسه ملکه رفت. ساعتش که صفحهش به طرز خطرناکی تیره شده بودرو برداشت و به تاریکخونه برگشت. تا زمان باز شدن مجدد در تاریکخونه صدا از هیچ کجای سالن درنیومد. همه بیاندازه خسته و متعجب بودن. حدود10دقیقه بعد در تاریکخونه دوباره باز شد. ساعت ملکه برفی با صفحهای روشن به جای خودش برگشت. کوکو ملکهرو میدید که همچنان به شدت رنگپریده انگار روی سورتمهش از حال رفته بود ولی چشمهاش میدرخشیدن. مالک سالن آهسته مشغول قدم زدن در اطراف سالن شد. به تمام قفسهها سرکشی کرد، صفحه تمام دیجیتالیهارو وارسی کرد، در برابر ساعت طلایی چلچله مکث کرد، اما بعد پشت به قفسهها به طرف پنجره رفت. با یک خاکانداز کوچیک روی تاقچهرو از سیاهی اجساد پاک کرد و کپه سیاه داخل خاکاندازرو برای مورچهها و پرندههای زمستونزده روی لبه بیرونی تاقچه پاشید، بعد از پنجره دور شد و چند لحظه بعد با ساعت طلایی چلچله که عروسک داخلش روی کف ساعت پهن شده بود به تاریکخونه رفت. نگاه نگران کوکو و پری تا بسته شدن در تاریکخونه روی ساعت چلچله قفل شده بود. ثانیهای بعد از بسته شدن در تاریکخونه صدای هورای خسته اما محکم ساکنان خونه زمان بدون توجه به خطر شنیده شدن سالنرو پر کرد. همه با خوشحالی به همدیگه تبریک میگفتن و حتی ملکه برفی هرچند خسته اما به وضوح شاد بودن و از نتیجه کار رضایت داشتن. برای چلچله جای نگرانی نبود. همه از این حقیقت شیرین آگاه بودن. کوکو با حسی مرکب از آسودگی، خستگی و نوعی دلواپسی توی ذهنش نجوا کرد:
-جنگ اول تموم شد. این از اولیش.
اما واقعیتی که کوکو میدونسترو تقریبا همه میدونستن. این تازه اول ماجرا بود.
ادامه دارد.