قصه کوکو، 22.
نیمه شب بود. کوکو گوش به صدای تندبادی که به شیشهها ضربه میزد به بخار مهمانندی که روی شیشه سرد میشد و قطرهقطره روی تاقچه میچکید خیره مونده و منتظر پایان ثانیههای خواب بعد از زنگ و بیداری مجدد ساکنان خونه زمان بود. این سکوتهای کوتاهرو دوست داشت با این شرط که با خاطرجمعی همراه باشن. و خاطر کوکو جمع نبود.
کوکو تقریبا هر شب انتظار غافلگیریهای ناخوشآیندیرو داشت که امیدوار بود هرگز پیش نیان و نمیدونست بقیه هم هرچند حرفی نمیزدن، اما به همچین نگرانیهایی فکر میکردن یا نه. شاید نه همه، اما عدهای بودن که از حفظ احتیاط غافل نبودن. هدهد یکی از اونهایی بود که کوکو در مراقب بودنش تردید نداشت. تعلیمهای مدل به مدل همچنان برقرار بود و حالا کار به جایی رسیده بود که هر کسی هرچی از دفاع و حمله و مقابله میدونست یا میتونست بدونه و ارائه بده با بقیه به اشتراک میذاشت و بلافاصله نقشهها طرح میشدن و کار به جریان میافتاد و بازار یاد دادنها و یاد گرفتنها داغ میشد. درگیریهای خاموش اما گاها خطرناک بین چلچله و ملکه برفی گاهی واقعا ماجرا درست میکرد ولی هر دفعه ظاهرا ختم به خیر میشد. چلچله برخلاف تصور کوکو حالا به جای صبورتر شدن برای رسیدن بهار بیتابتر شده و به شدت معترض بود که برای چی باید خرید خونهای واسه زندگی یک آدم به بهار موکول بشه و برای چی این حصار نامرئی بین مالک خونه زمان و دنیای بیرون نباید شکسته بشه و برای چی این وضعیت نباید در زمستون تغییر کنه و… شبهایی پیش میومد که چلچله سرمازده و مچاله داخل ساعت کوکو میلرزید و انگار از سرما و بیتابی قرار نبود تا صبح دووم بیاره اما خوشبختانه صبح اوضاع بهتر میشد و چلچله از زیر پرهای کوکو بیرون میزد و باز در خونه زمان روز از نو بود و روزی از نو. دردسرهای متفرقه همچنان در جریان بودن و گاهی حسابی مشکلساز میشدن. شبیه زمانی که ملکه برفی مشخص نشد سر چی وسط روز و درست در ساعات شلوغی خونه زمان یک دفعه ناکوک شد و اول خارج از زمان صدای زنگش در اومد که به جای موزیک همیشگیش صدای بلند و گرفتهای بود که همهرو از جمله ساکنان خونه زمان و مشتریهای سالنرو از جا پروند و حتی با وجود دستکاریهای مالک سالن قطع نمیشد و بعدش هم کاملا از صدا و از کار کردن افتاد و بعد از تعمیر هم فقط یک مدت کوتاه همراه بقیه ساعتها و ساکنانشون درست پیش رفت و دوباره این ماجرا تکرار شد و بعد از چند بار تکرار این اتفاق عاقبت کار به جایی رسید که در یکی از این دفعات مالک سالن به جای انتقالش به تاریکخونه و اقدام به تعمیر به کمد کوچیکی زیر ویترین جایی که دیده نمیشد منتقلش کرد و در کمدرو بست. کوکو تعجب کرد چون تا اون روز متوجه اون کمد کوچیک نشده بود. ملکه برفی دو روز تمام همونجا موند و شبی که مالک سالن از اونجا بیرونش آورد و یک بار دیگه تعمیرش کرد دیگه تا مدتها از کوک در نرفت ولی همچنان گاه و بیگاه دردسرهای کوچیک و کمی بزرگی از طرفش پیش میومد که کمکم واسه بقیه عادی میشدن. تعداد ساکنان خونه زمان از عروسکیها گرفته تا دیجیتالیها همچنان در نوسان بودن و صبحی که یک ساعت دیجیتالی بزرگ با طاووسی در وسطش همراه یک محموله جدید وارد خونه زمان شد و داخل ویترین جا گرفت انگار هوا از درخشش پرهاش برق میزد. طاووس واقعا قشنگ بود. از پرهای درخشانش گرفته تا موزیک ملایم و حرکت بالها و دم و طی کردن زمینه ساعتش در لحزههای اعلام زمان همهرو مشغول خودش میکرد. ملکه برفی برخلاف تشویق همه با نگاه به طاووس آشکارا پشت چشمی نازک کرد و با صدایی نه چندان آهسته گفت:
-چه به خودش مینازه. مثل اینکه از بس سرش بالاست تا حالا پاهای زشتشرو ندیده.
کوکو اوایل حیرت میکرد ولی بعد از مدتی به حس و حال ملکه عادت کرد و دیگه ناکوک شدنها و ماجراهاش باعث تعجبش نمیشدن.
روز دیدار اون صاحب کارخونه عجیب نزدیکتر میشد و هیجان آدمها حتی به ساکنان خونه زمان هم اثر کرده بود و ظاهرا مالک اون سالن رنگی تنها کسی بود که نه هیجانزده بود و نه نگران.
چلچله برخلاف نظر باقی ساکنان خونه زمان معتقد بود که حصار بین مالک خونه زمان و باقی آدمها باید هرچه زودتر شکسته بشه و وجودش نادرست و حتی خطرناکه و باید واسه شکستنش اقدامی انجام بشه و اگر آدمها متوجه خطر نیستن ساکنان خونه زمان باید متوجه باشن و اینهمه در نگه داشتنش اصرار نداشته باشن و تلاشهای کوکو مبنی به توضیح این مطلب که حصاری در کار نیست و اگر هم باشه اونها نباید واسه از بین بردنش مرتکب عمل ناحسابی بشن و این میتونه نتیجههای بدی داشته باشه به جایی نمیرسید.
-محض خاطر خدا چلچله باور کن که اولا حصاری در کار نیست دوما گیریم که حصاری باشه اقدام به شکستنش اون هم به وسیله ما اون هم برخلاف رضایت مالک اینجا اصلا صلاح نیست.
چلچله موافق نبود.
-کوکو! به این آدم نگاه کن! نگاهش کن! حرکاتشرو ببین! درست تماشا کن و ببین هیچ تغییری نمیبینی؟ این آدم عوض شده. حرکاتش شبیه گذشته نیست. پیش از این صبورتر و آرومتر بود ولی الان اگر در یک ویترین یا یک قفسه با فشار مختصر باز نشه این آدم میره که از جا در بره. کوکو تو باور کن که این مدل زندگی روش درستی واسه زندگی یک آدم عادی نیست. این آدم باید شبیه بقیه همجنسهاش باشه باید زندگی و کسبشرو جدا کنه باید شبیه بقیه در زمانهای استراحتش جای این تاریکخونه لعنتی از اینجا بره بیرون باید بره توی خونش.
کوکو که حس میکرد از فشار حاصل از وحشت خطرات محتمل در فرداهای نزدیک به تنگ اومده برای خلاصی از خفقانی که گرفتارش شده بود بالهاشرو به شدت حرکت داد و چندتا نفس عمیق کشید:
-خب طبیعیه که حرکاتش سریعتر شده باشه. اینجا بزرگتر شده کارها بیشتر شدن و این آدم باید از پس موارد بیشتری بربیاد. و به نظرت خونه کجاست؟ خونه جاییه که افراد داخلش حس آرامش داشته باشن. واسه من همینجاست داخل ساعتم واسه اون آدم تاریکخونه این سالنه و واسه باقی آدمها یک چهاردیواری با سقفیه که جدا از اینجا باشه. واقعا به نظرت خونهای که بیرون از اینجا باشه واسه اون آدم بهتره؟ یعنی فضای اون خونه اگر بیرون از این سالن باشه از اینجا گرمتره؟
چلچله بالهای ظریفشرو به نشون کلافگی حرکت داد و در نتیجه کمی بالا پرید و دوباره فرود اومد.
-باور کن اینجا خونه نیست کوکو. اینجا فقط سالن کسبه و اون اتاقک لعنتی هم فقط یک تاریکخونه فسقلیه که به درد خونه شدن نمیخوره. این راه واسه زندگی یک آدم بنبسته. تو اینجا داخل ساعتت آرامش داری چون جات همینجاست ولی آدمها متفاوتن. اونها با ما تفاوت دارن. اونها متفاوت زندگی میکنن. اونها از راههای متفاوتی به آرامش میرسن. این آدم داره اشتباه میکنه.
بحث به جایی نمیرسید. نتیجه همیشه یکسان بود. این چیزی بود که کوکو هرگز نتونست وحشت از پیامدهای خطرناکشرو از سرش بیرون کنه. تلاشهای بیثمرش در تغییر نگاه چلچله بیفایده بود و کوکو با تمام وجودش دعا میکرد که تصویر تاریکی که از عاقبت این ماجرا داشت اشتباه باشه.
کوکو اون شب در این معجون ناخوشآیند افکار پریشان شناور بود و رها از تلاش برای نظم دادن بهشون به نقطهای روی شیشه ماتش برده بود. از مدتها پیش دیگه برای خلاصی از این پریشانیها تلاش نمیکرد. فقط خودشرو رها میکرد تا افکار به گرداب کابوسهای بیداری ببرن و اونقدر بچرخوننش که چیزی، هر چیزی، از اون فضای سیاه خلاصش کنه. و اون چیز کاملا ناخودآگاه در بیداریهای نیمههشیار کوکو ظاهر شد. سایهای به سرعت و ابهام خیال از نگاهش گذشت و صدای آزاردهندهای بسیار قویتر از وزوز مگس ولی تقریبا از همون جنس روی سکوت سالن عمیقا خط انداخت. کوکو بلافاصله هشیار شد. صدای وزوز دستهجمعی خرمگسها در خاطرش منعکس شد و حس کرد تمام پرهاش سیخ شدن. بدون اینکه حرکتی کنه با نگاهی به شدت جستجوگر از داخل ساعتش اطرافرو زیر نظر گرفت. خرمگسی در کار نبود. این صدا فقط یکی بود و در جهات مختلف حرکت میکرد. صدایی بلند، مداوم، و به شدت آزاردهنده. کوکو آهسته تا حد امکان به شیشه ساعتش نزدیک شد و سعی کرد تمام سالنرو در دل تاریکی ببینه. صدا همچنان در گوشههای سالن میچرخید اما ظاهرا هیچ حرکتی در کار نبود. کوکو دقیقتر نگاه کرد. سایهای به سرعت داخل سالن میچرخید. سایهای که مشخص نبود صاحبش کی یا چیه. کوکو تمام تمرکزشرو به چشمهاش داد و حرکت سریع سایهرو دنبال کرد. سایه روی دیوار چرخی زد و به سقف رسید و دوباره روی دیوار فرود اومد و روی طبقههای قفسه کنار دیوار سمت راست پهن شد ولی همچنان به سرعت میجنبید. نگاه کوکو رد سایهرو گرفت. تاریکی کل سالنرو گرفته بود و تلاش کوکو بیشتر از این جواب نمیداد. کافی نبود. منشأ اون سایه باید پیدا میشد. کوکو با خودش فکر کرد:
-نور. نور لازم دارم. فقط یک لحظه.
روشن کردن رقص نورش بیفایده بود چون بیداریشرو لو میداد و چه بسا که این کار منجر به اتفاق بدی میشد. کوکو باید بدون اینکه دیده بشه میفهمید چی داره پیش میاد. نوری در کار نبود. کوکو مثل مجسمه بیحرکت باقی موند ولی ذهنش مثل ساعت کار میکرد.
-فقط یک لحظه کوتاه. لطفا کمکم کن آسمون! لطفا!
و درست در همون لحظه انگار که در جواب تقاضای کوکو، آسمون برقی کورکننده زد و تمام سالن برای کسری از ثانیه مثل روز روشن شد. همینقدر برای کوکو کافی بود. نگاهش با استفاده از روشنایی به سرعت از ویترین گذشت و سرچشمه اون صدای ناهنجاررو پیدا کرد. سوسکی چنان بزرگ که به راحتی میتونست4برابر یک سوسک معمولی باشه دور سالن میچرخید. کوکو به شیشه ساعتش چسبید و تماشا کرد. سوسک دوباره چرخی زد و به سرعت فرود اومد. از مقابل دیجیتالیها گذشت و به قفسه عروسکها رسید. کوکو میدید که سوسک در برابر تکتک ساعتها از سرعتش کم میکرد و روی شیشهها دقیق میشد و داخلشونرو نگاه میکرد. ساکنان خونه زمان همچنان خواب بودن. کوکو تماشا میکرد و سوسک بیاطلاع از نگاه سنگین کوکو به گردشش ادامه میداد. کوکو به خودش اومد و فهمید از شدت حیرت و وحشت فلج شده.
-اگر جنگ بعدی خونه زمان با یک لشکر از این موجودات باشه…
غرش رعد بعد از اون برق شدید وحشتناک اونقدر بلند و شدید بود که انگار چیزی به جهان اطراف کوکو ضربه زد. برای بیدار شدن ذهن کوکو همین ضربه کافی بود.
کلید باطل کردن این دردسر درست همینجاست.
سوسک میچرخید و شیشه به شیشه و ساعت به ساعت پیش میومد. کوکو مثل سنگ چسبیده به شیشه ساعتش بیحرکت باقی موند. سوسک داشت به ساعتش میرسید. درست در لحظهای که به شیشه ساعت رسید کوکو مثل تیر از جا پرید و با تمام قدرت شیشهرو باز کرد. شیشه به ضرب تمام به سوسک خورد و روی قفسه پرتش کرد. پنجه کوکو در کسری از ثانیه دور سوسک گیج بسته شد.
-هان! خوب گرفتمت!
سوسک با صدایی خشدار متناسب با اون وزوز آزاردهندهش جیغ کشید:
-آخ چیکار میکنی ولم کن! غولتشم پرپوش ایکبیری ولم کن! بذار برم!
کوکو خنده زشتی کرد و فشار پنجهش دور سوسک که بیوقفه دست و پا میزد و جیغ میکشید بیشتر شد.
-هوم؟ بذارم بری؟ کجا؟ من امشب حسابی لازمت دارم. اگر زیر اون شاخکهات یک سر سنجاق مخ داشته باشی بعدش میری. ولی اول چندتا جواب بهم میدی. واسه شروع بهم بگو ببینم تو اینجا چه غلطی میکنی؟ پشت اون شیشهها داشتی چیرو دید میزدی؟
سوسک که یک بند جیغ میکشید با تمام زورش سعی کرد با شاخکهاش پنجه صیادشرو زخمی کنه ولی موفق نشد و در عوض فشار در اطرافش چنان زیاد شد که کم مونده بود له بشه.
-آخ! دارم میمیرم! بازیافتی از اتصال در رفته ولم کن داری لهم میکنی!
کوکو دوباره به طرز خطرناکی خندید. با تمام موجودیتش خشمی سیاهرو حس میکرد که از اعماق وجودش شبیه آتیش زبونه میکشید. خشمی از جنس تاریک گذشتهای که از دست رفته بود. خشمی از جنس ناکامی در نجات یک آشیانه کوچیک گوشه یک دکه نیمه تاریک. آمادگی از بین بردن مهاجمی که جرأت کرده بود با حضورش و قصد احتمالی تخریبش یک بار دیگه آشیانشرو تهدید کنهرو به وضوح در خودش حس میکرد.
-اشتباه کردی احمق! من بازیافتی نیستم. میدونی؟ من مدتها پیش بازیافتی بودم ولی هر دفعه ازش حفظ شدم. الان دیگه به قول تو از اتصال در رفتم. الان دیگه باطلهام. هیچ چی بهم کارگر نیست. حتی بازیافت. فقط باید باطلم کنن که از بدشانسی تو هنوز نکردن. الان دیگه به اتصالاتم هیچ اعتباری نیست. یکدفعه دیدی دلم خواست محض هیچ چی اونقدر فشارت بدم که تبدیل به یک لکه کثافت بشی هیچ کسی هم به خاطرش توبیخم نمیکنه. پس تا نظرم عوض نشده، هوس کثافتکاری با جسم کثافتترو نکردم، نترکوندمت، نپاشیدمت روی زمین، خفه شو و درست بهم جواب بده تا ول کنمت بری گم شی.
سوسک که درد و فشار نفسشرو گرفته بود همونطور که همچنان بیهوده دست و پا میزد با صدایی بین جیغ و ناله نق زد:
-آخ! آخ مردم! بگو چه مرگته! چی از جونم میخوایی؟
کوکو پنجهشرو به سرعت حرکت داد که در نتیجه سوسک دوباره جیغ کشید.
-از جون بیقابلیتت چیزی نمیخوام. بگو ببینم تو نصفه شب اینجا دنبال چی میچرخی؟
سوسک نالید:
-من هیچ چی نمیخوام بابا. اون بیرون سرده آوازه مهموننوازی اینجارو شنیدم گفتم بیام اینجا تا… آخ آخ مردم له شدم داری منو میکشی مگه جواب نمیخوای دارم بهت میگم دیگه!
کوکو پنجهشرو طوری که انگار میخواد به ضرب به جایی بکوبدش بالا برد و سوسک دوباره از ترس و درد جیغ کشید.
-انگل بیخاصیت من جواب درست میخوام. فقط یک دفعه دیگه میپرسم. اینجا چه غلطی میکردی؟
سوسک که تهدیدرو جدی دید تسلیم شد.
-باشه از تعمیر گذشته مزخرف باشه! اینقدر فشار نده تمام بدنم خورد شد بهت میگم. من اومده بودم ساعت خواب شماهارو پیدا کنم. شنیده بودم بعد از اعلام ساعتها اینجا همه میخوابن نمیدونم تو لعنتی چطور بیداری!
کوکو لرزششرو مخفی نگهداشت.
-که ما میخوابیم بله؟ کدوم احمقی همچین جفنگی بهت گفته؟ قشنگ تماشا کن!
کوکو پنجهشرو با سرعتی خطرناک طرف شیشه ساعتش برد. سوسک که خیال کرده بود کوکو میخواد به شیشه بکوبدش با تمام زورش جیغ کشید. کوکو اما درست چسبیده به شیشه ساعت ضرب پنجهشرو گرفت. سوسک به ساعت خیره شد. عقربهها آهسته اما بیتوقف میچرخیدن و جلو میرفتن. کوکو سوسکرو به طرف ساعت پری و گنجشک و قناری برد. همه ساعتها یکنواخت و مرتب کار میکردن.
-حالا دیدی؟ آشغال نکبت حالا دیدی؟ اینجا سکون نداره. فقط امشب نفرات داخل ساعتها اون هم به پیشنهاد خود من چند لحظه به حالت استراحت رفتن. شنیدی؟ فقط امشب! چون فردا قراره باطریها و کوکها فیکس بشن. این از این. و حالا تو! اصلا واسه چی باید خواب و بیداری اینجارو بخوایی؟ چرت و پرت نمیگی! صاف جوابمرو میدی وگرنه…
پنجه کوکو به شدت فشرده شد و سوسک بینفس نالید.
-آخ لعنت بهت باشه میگم میگم اون پنجه واموندهرو شل کن دارم میمیرم.
کوکو بدون اینکه فشاررو کم کنه غرید:
-بجنب. بجنب!
سوسک خرخر کرد.
-منو فرستادن از زمان خواب اینجا سردربیارم. آخ نه! این فشاررو کمش کن دیگه نفسم بالا نمیاد. جونور بیاتصال سیمی لحیمی بس کن دیگه جون ندارم.
کوکو با غرشی خطرناک قهقهه زد.
-آفرین آفرین. داره یه چیزهایی سرت میشه. حالا واسه منه سیمی لحیمیه بیاتصال بگو ببینم! کی فرستادت که از برنامه اینجا سردربیاری؟
سوسک نفس بریده نالید:
-کسی نبود بابا. من خودم همینطوری…. آخ! آآآآآآخ له شدم! بسه لعنتی. لعنت به تکتک اتصالات وا رفته لعنتیت خورد شدم! باشه بس کن میگم.
کوکو غرید:
-دارم خسته میشم. حالا که فکرشرو میکنم میبینم نفله کردنت بیشتر از دونستن اسم هر آشغالی که فرستادت اینجا بهم حال میده. دلم میخواد همینطوری بیخودی ازت یک لکه کثیف درست کنم. از اون لکههایی که توی توالت آدمها با دمپایی ازت درست میکنن. حالا خودت بگو. به جایی بزنمت یا همینطوری فشارت بدم تا ناخنهام خوشرنگ بشن؟
سوسک با تمام زوری که نداشت شاخکهای کج شدهشرو جنبوند.
-تو نمیتونی. مالک اینجا اگر فردا اونهمه کثیف ببیندت میده باطلت کنن. مگه اینکه داستان پروانهرو یادت رفته باشه.
کوکو حس کرد دردی تیز توی سینش پیچید. اسم پروانه یادآور خاطرات تلخی بود که کوکو نمیخواست بهشون متمرکز بشه. خشمی دردناک از سوسک و از کلاغ و از تمام اونهایی که اون بیرون تشنه شعله دادن به آتیشهای این مدلی با اسمها و قصهها بودن آزارش داد. اما نمیتونست منکر این بشه که سوسک داشت درست میگفت.
-آخ! آآآآآآآخخخخ! داری لهم میکنی گرد و خاکیه دیوونه! بسه اینقدر فشار نده.
کوکو تقریبا به زور از فشار مشتش کم کرد.
-نمیدونی چقدر دلم میخواد اونقدر فشارت بدم که چیزی جز یک لکه نکبت ازت باقی نباشه. تو دیگه در حضور من اسم پروانهرو این مدلی نمیبری! فهمیدی؟
سوسک تقریبا ضجه زد:
-آره آره فهمیدم بابا فهمیدم دارم میمیرم من فقط گفتم مالک اینجا کثیفکاری بیش از حدرو نمیبخشه.
کوکو هر طور که بود به خودش مسلط شد و خنده زشتی کرد.
-درست میگی. مالک اینجا از کثیفکاری خوشش نمیاد. در نتیجه، اون چیزی نمیبینه. واسه تفریح راههای بهتری بلدم.
کوکو در حالی که سوسک بینفسرو همچنان فشار میداد بالهاشرو باز کرد. از ساعتش بیرون پرید و مستقیم به طرف بخاری روشن پرواز کرد. مقابل لوله نازک بخاری گازی متوقف شد و پنجهشرو بالا گرفت. سوسک جیغ کشید:
-باطله بیمغز چیکار میکنی؟
کوکو دوباره خندید. خندههاش انگار مال خودش نبودن. خندههایی به رنگ سرخ جنون خالص.
-توالتیه کثافت! میخوام آتیشت بزنم. فقط موندم کدومش بهتره! اینکه به ضرب بکوبمت به لوله داغ روی دیوار تا ذوب بشی، یا بندازمت داخل بخاری تا کباب بشی. شاید خودت بتونی در این دوتا انتخاب لذتبخش کمکم کنی. هان؟ بگو ببینم! کدومشرو ترجیح میدی؟ لوله؟
پنجهشرو نزدیک لوله داغ برد.
-یا آتیش!
پنجهشرو به طرف میلههای بخاری که گرما و شعله میدادن پایین برد. سوسک که حالا دیگه دردشرو از یاد برده بود و با ترس خالص دست و پا میزد نفسنفس زد:
-نه! صبر کن. هرچی بخوایی بهت میگم. جونور دستساز تاریخ گذشته چی میخوایی بدونی؟
کوکو حس میکرد در اون لحظه هیچ چی جز عمل به تهدیدهای ترسناکش نمیخواد اما خودشرو نگه داشت.
-من اسم میخوام. کی فرستادت اینجا که برنامه خواب و بیدار اینجارو واسش ببری! یک کلمه جز اسمش ازت بشنوم تو دیگه زنده نیستی.
سوسک بیحال به جنون چشمهای شیشهای کوکو نظر انداخت. جدی بودن خطررو درک کرد و نالید:
-باشه بابا باشه. خفاش. اون فرستادم.
کوکو چنان حیرت کرد که کم مونده بود مشتش باز بشه و سوسک نصفه نفسرو وسط میلههای بخاری رها کنه. با جیغ سوسک حواسش جمع شد.
-خفاش؟ اون واسه چی باید همچین کاری کنه؟
سوسک دوباره نالید:
-من از کجا باید بدونم؟ به همون دلیلی که پیش از این خرمگسها و موریانههارو فرستاد بالای سرتون.
کوکو دوباره از جا در رفت.
-عجب! پس اون کثافتکاریها از طرف خفاش بود؟ حالا هم تو لکه زندهرو فرستاده تا واسه خرابکاری بعدیش واسش اطلاعات جمع کنی؟
با جیغ و نالههای سوسک فهمید داره زیاد فشارش میده.
-چه چیز اینجا واسه یه خفاش باید اینهمه بد باشه که حاضر شده اینهمه دردسررو متحمل بشه؟
سوسک که فهمیده بود هرچی بیشتر و سریعتر حرف بزنه امنیت و خلاصیش محتملتره دست از تفره رفتن برداشت.
-خفاش حسابی عصبانیه. نمیدونم چرا ولی عصبانیه. از اینجا عصبانیه از اون آدم که مالک اینجاست عصبانیه از تمام شما هم عصبانیه. اتفاقا از قیافه تو هم حسابی بدش میاد.
کوکو با حیرت به سوسک خیره شد.
-نمیفهمم. آخه واسه چی؟
سوسک که به خاطر کم شدن فشار پنجه کوکو کمی راحتتر نفس میکشید وسط حیرت کوکو به حرف اومد.
-واسه همه چی. واسه اینکه شماها اینجا در گرما و امنیت هستید و واسه اینکه هیچ عروسک خفاشی داخل ساعتهای اینجا نیست و قرار هم نیست که باشه و واسه اینکه شماها موزیکها و زنگهای موزونی دارید و واسه اینکه هیچ طوری اینجا جاش نیست و واسه خیلی چیزهای دیگه که من ازشون سر در نمیارم.
کوکو خفاشرو خوب به خاطر داشت. بارها از پنجره پروازهای شبانه و سریعشرو دیده بود. پروازهایی که از نظرش عالی و تماشایی، اما همیشه ضربتی و بسیار خشن بودن. خفاش در نگاه کوکو همیشه کوهی از خشم بود. خشمی که از همه وجودش موج میزد، حتی در پروازهاش. سوسک در این فکر بود که ریسک کنه و با استفاده از حیرت صیادش با حرکتی سریع خودشرو آزاد کنه ولی جرأتشرو داشتن موضوع دیگهای بود. هر اقدام نابجایی میتونست زندگیشرو در کسری از ثانیه به کام شعلهها بفرسته. کوکو انگار که با خودش زمزمه کرد:
-ولی خفاش یک مخلوق واقعیه. من و ما موجودات دستساز آدمها هستیم. خفاش اون بیرونه. آزاد و خلاص از محدودیتهای ما. اون میتونه پرواز کنه. اتفاقا عالی هم پرواز میکنه. خود من خیلی چیزها واسه کسب مهارت پروازش حاضرم بپردازم. اون میتونه هر جایی بخواد باشه و… چی باعث میشه یک مخلوق واقعیه آزاد با اونهمه مهارت پرواز در شبش اینهمه از یک دسته عروسک و نقش دیجیتال داخل یک دسته ساعت خشمگین باشه؟ و من! چه چیز در وجود یک عروسک از تاریخ گذشته باطله شبیه من میتونه یک مخلوق حقیقی و آزادرو از جا در ببره؟ من چی دارم که اون نداره؟
سوسک چیزی شبیه نیشخند زد.
-شاید چون تو روزبینی و اون نه. خفاش با نور خورشید بیگانه هست. اون نمیتونه روشناییرو از هر نوعی که باشه تحمل کنه ولی تو درست در مسیر تمام لوسترهای اینجا واسه خودت نشستی و آواز میخونی. از اون بیرون که تماشا کنی میبینی تو اولین چیزی هستی که در مسیر نورهای اینجاست. تو و اون ساعتت. خفاش ازت متنفره. از اون هدهد مسخره هم متنفره چون پیش از این وقتی شماها اون پایین داخل دکه بودید بارها خرابکاریهاشرو خنثی کرده. از مالک اینجا هم متنفره چون تمام راههای ورود شبانهرو به اینجا بسته و اون نمیتونه وارد بشه و پروانهها و کفشدوزکهای پناهنده به اینجارو صید کنه. خلاصه که از همه چیزهای همه شماها بدش میاد.
کوکو دوباره زمزمه کرد:
-الان هم تورو فرستاده تا ببینه چه زمانی واسه ترتیب دادن یه خرابکاری درست و حسابی مناسبه.
سوسک تأیید کرد.
-وقتی خرمگسها و بعدش موریانهها کاری از پیش نبردن مشخص شد که شماها آمادهتر از این حرفهایید. واسه همین تصمیم گرفت دفعه بعد حریفهای بهتری واستون بفرسته.
کوکو از خلصه تاریکش بیرون اومد.
-حریفهایی از جنس همجنسهای تو!
سوسک دوباره از درد جیغ کشید:
-آخ درب و داغونه زنگ زده من که هرچی خواستی بهت گفتم اینقدر فشار نده تمام تنم له شد. بسه دیگه ولم کن برم لعنتی!
کوکو آروم پنجهشرو بالا آورد و به سوسک که از شدت درد و وحشت شاخکها و پاهای پره دارش بیاراده تکون میخوردن از نزدیک نظر انداخت.
-و تو این وسط کجای ماجرا هستی؟ تو و خرمگسها و موریانهها؟ واسه چی باید افسارتونرو به خشم این موجود ببندید؟
لحن سوسک طمعکارانه شد.
-تو اینجا داخل قوطی گرم و نرمت راحت نشستی و هیچ چی نمیدونی. اون بیرون اوضاع هیچ خوب نیست. مخصوصا توی دل این سیاه زمستون. ضعیفها بازنده میشن. یا باید خودت قوی باشی یا آویزون پر و بال یه قویتر از خودت بشی.
کوکو متفکر به سوسک خیره مونده بود.
-و به نظرت اون خفاش برای تو و همجنسهات پناهگاه مطمئنیه؟
سوسک دوباره نیشخند زد.
-خب نمیدونم. زیر بالهاش حسابی جاداره و اگر خشمش بذاره تا یه جاهایی هم اهل معامله هست. همین کافیه.
کوکو با تمسخر تقریبا زمزمه کرد:
-بله البته اگر گرسنگی فشار بیاره معدهش هم حسابی جاداره.
نیشخند سوسک پهنتر شد.
-خب اگر طعمههای بهتری پیدا بشن در اون موارد مشکلی پیش نمیاد. اینجا که باز بشه هم گرمه هم امنه هم پر از… آآآآآآخ مردم له شدم بیاتصاله داغون سیمهای مشتت پوک بشن ولم کن.
کوکو که به خودش اومده بود سوسک نالانرو تا مقابل چشمهای شیشهایش بالا برد و همونجا نگهش داشت.
-خفه شو و درست بهم گوش بده! هر فکری که توی کله اون خفاش میچرخه مشکل من نیست. درجه خشمش و دلیلش هم مورد علاقه من نیست. من الان فقط با تو طرفم. خیالم نیست این قائلهرو چه جوری جمعش میکنی. امشب چون قول دادم اگر حرف بزنی از جونت بگذرم میذارم که بری. ولی اگر به هر دلیلی، هر زمانی، به هر شکلی، خودت یا یکی از همجنسهاترو اینجا ببینم، مطمئن باش واسه پیدا کردنت از اینجا میزنم بیرون. گیرت میارم، و چنان کشتنترو طولش میدم که واسه پایانش بهم التماس کنی. اول از شاخکهات شروع میکنم و میلیمتر به میلیمتر میشکنمشون. بعدش میرم سراغ پاهات. بعدش نوبت بالهاته. به نظرم تیکهتیکه کردنشون خیلی درد داشته باشه. هوممم! چه دردی! بعدش هم…
سوسک که جیغهاش بریده و بیحال شده بودن نالید:
-بسه! دیگه بس کن بیمغز بیتاریخ بسه! میدونم بابا شنیدم در گذشته از دسترس آدمها بالاتر و دورتر پریدی. ولی تقصیر من چیه؟ اون خفاش… آخ آخ له شدم مردم بسه فشار نده لعنتی!
کوکو غرید:
-بله درست شنیدی. هرچی در مورد من شنیدی درسته. من گذشته افتضاحی داشتم. من یک مرزشکن بودم. هنوز هم جوهرم تغییری نکرده. اگر لازم بشه باز هم مرزرو میشکنم و از حصار حائل بین مخلوقات واقعی و مصنوعی میزنم بیرون. بد نیست بدونی برخلاف گذشتههام حالا بلدم چه مدلی کوک بشم پس اگر بزنم بیرون به این سادگی از نفس نمیافتم. اگر تا خود جهنم هم بری مطمئن باش که گیرت میارم. من نمیدونم با خفاش چه معاملهای میکنی. ولی هر اتفاقی اینجا پیش بیاد و فقط اگر در جریانش گوشه شاخک یکی از شبیههای تورو با گوشه چشم صید کنم…
سوسک عاجز و دردناک ناله کرد:
-باشه فهمیدم. فهمیدم فقط بذار برم. دیگه تحمل ندارم. تمام تنم لهیده شده. بسه دیگه رودههام دارن از پهلوهام میزنن بیرون.
کوکو آهسته از بخاری دور شد و به طرف ساعتش پرواز کرد. کنار پنجره متوقف شد و سوسک نیمه جونرو محکم به طرف شیشه پرت کرد.
-خیلی سریع گم شو تا نظرم عوض نشده!
سوسک به شیشه خورد. دنگی صدا کرد و روی کف تاقچه افتاد و دوباره جیغ کشید ولی از ترس اینکه مبادا نظر کوکو عوض بشه زمانرو از دست نداد. پرید و مثل فشنگ به طرف نورگیر پرواز کرد و در حالی که یک بند بد و بیراه میگفت و فحش میداد دنبال راهی گشت تا بتونه هرچه سریعتر از اونجا خارج بشه. چندین بار به در و دیوار خورد و عاقبت از سوراخی در کنار نورگیر بیرون رفت و خودشرو به سرمای سیاه زمستون پرت کرد.
کوکو بعد از اینکه از رفتن سوسک مطمئن شد به خودش اجازه داد سیل وحشتش از اونچه گذرونده بودرو رها کنه. سیلی که به شکل نفسهای عمیق و سریع آزاد شد و توانشرو ازش گرفت. خفاش و فرستادههاش اون اطراف نبودن. باقی ساکنان خونه زمان هنوز بیدار نشده بودن. کسی نمیدید. کوکو برید. به دیوار ساعتش تکیه زد و شبیه سرمازدهها توی خودش مچاله شد و اجازه داد روی کف ساعتش رها بشه. جنبشی آهسته از طرف ساعت هدهد در نور شعلههای بخاری دیده شد. زمان خواب تموم شده بود و عروسکها و دیجیتالیها در حال بیدار شدن از اون خواب عجیب بودن. اون بیرون، شبی به سیاهی قیر همچنان در جریان بود.
ادامه دارد.