جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 30.

قصه کوکو، 23.

 

دو روز بعد، فضای پاساژ چنان ملتهب بود که انگار قرار بود مالکان خود برج ساعت واردش بشن. مالک خونه زمان بیخیال سرش به کار خودش بود و زمانی که بوتیکدار‌رو در حال پاک کردن شیشه‌ها و دستکاری چراغ‌های ویترینش دید لبخند زد. شاگرد خیاط و شاگرد قصاب اون روز در هر فرصتی که به دستشون می‌رسید میومدن و بخشی از کارهایی که مالک سالن خیالش به انجامشون نبود‌رو انجام می‌دادن. وقتی در هال تعویض چراغ‌های داخل یکی از ویترین‌ها مچشون‌رو گرفت کوکو آروم خندید.

-شما بچه‌ها معلومه امروز چی توی سرتونه؟ دارید چیکار می‌کنید؟

شاگرد خیاط با حالتی که کاملا مشخص بود واسه گرم کردن سر مالک و انحراف توجهش از شاگرد قصاب ترتیب داده شده خندید و دست‌های رفیقش با سرعت بیشتری داخل ویترین به حرکت در اومدن.

-هیچ چی آقا گفتیم یهخورده آزمایش کنیم و یهخورده تنوع و میگم چیزه راستی سلام یادمون رفت آقا عجب امروز اینجا شلوغه! اون مهمون با کلاسه امروز میاد مگه نه؟ دلم می‌خواد ببینم این از ما بهترون چه مدلیه آقا.

مالک سالن متمرکز نگاهش کرد.

-اون هم یک آدمه شبیه تو و من و اون رفیقت که پشت سرت داره از شدت عجله می‌خوره زمین. و نگفتید شماها دقیقا دارید چیکار می‌کنید؟

همزمان با این صحبت‌ها شاگرد قصاب از پشت شونه رفیقش‌رو چنگ زد که نیفته و بعد از روی یک سیم پرید و واسه درست کردن اون طرف ویترین پشت قفسه غیبش زد. شاگرد خیاط که اگر مالک نگرفته بودش در اثر فشاری که به شونهش اومده بود روی زمین ولو می‌شد بی‌صدا با یک نفس عمیق واسه رفیقش خط و نشون کشید.

-ما؟ چیزه. آقا ما چندتا از این چراغ خوشگل‌ها گیر آوردیم مونده بودیم چیکارش کنیم خیاطی و قصابی که جای این چیزها نیست خونه‌هامون هم که ازینا لازمش نمیشه گفتیم حیفه یه جایی بذاریمش باشه تا بعدا بیاییم برداریم ببریمشون.

کبوتر و قناری پقی زدن زیر خنده که با نگاه هشداردهنده هدهد خنده‌هاشون‌رو خوردن. مالک سالن به پسرک نظر انداخت.

-بذارید جایی تا بعدا برش دارید ببرید؟ و اون یه جایی می‌تونه داخل یه کمد باشه مگه نه؟

جوونک دوباره خندید و دو قدم به راست رفت تا رفیقش‌رو هرچند بی‌فایده اما پوشش بده که دست مالک بهش نرسه.

-خب آقا داخل کمد که فایده نداره گفتیم حالا استفاده بشن آزمایش پس بدن ببینیم کار می‌کنن یا نه شاید اصلا خراب باشن اینجوری مشخص میشه قشنگن یا نه نورشون رنگشون ضعیفه یا قوی خلاصه کیفیتشون‌رو آزمایش کنیم بهتره دیگه آقا.

مالک سالن به هردوشون نگاه کرد. نگاهش مهربون بود.

-بچه‌ها بچه‌ها! اینهمه تزئین واقعا لازم نیست. این فقط یک بازدید معمولیه. جز این هم اگر بود دلیلی نداره ما اینهمه خودمون‌رو جلد کنیم. هر کسی، حتی اون مهمون ثروتمند باید همون چیزی‌رو ببینه که هستیم. درضمن، اینهمه چراغ قیمتش حسابی دردسرساز شده. واسشون چقدر پرداختید؟

شاگرد قصاب دستش‌رو انگار که خاکی شده باشه تکوند و اومد کنار رفیقش ایستاد.

-خب تموم شد حالا روشن کن.

شاگرد خیاط با حرص نگاهش کرد.

-زهرمار!

شاگرد قصاب معصومانه خندید.

-عه! نباید اینطوری می‌گفتم؟ خب پس چی بگم؟

کوکو از خنده‌ای خاموش می‌لرزید. شاگرد خیاط بدون اینکه برگرده دستش‌رو پشت سرش برد و کلید کوچیکی‌رو فشار داد. حتی ملکه برفی هم نمی‌تونست منکر چند برابر شدن زیبایی و درخشش ویترین‌ها و محتوای داخلشون بشه. مالک لبخند زد ولی رشته کلام از دستش در نرفت.

-واقعا قشنگه. ولی داشتید در مورد قیمت بهم می‌گفتید.

شاگرد قصاب دوباره خندید.

-چیزی نشد آقا. فروشنده تزئینات می‌گفت شبنشینی‌های اینجا‌رو دوست داره. ماجرا‌رو که واسش گفتیم کلی هم اعلام آمادگی کرد واسه همکاری فقط گفت به شما سلام برسونیم و بگیم واسه مهمونی بعدی دعوتنامه ویژه می‌خواد.

رفیقش بهش چشم غره رفت و شاگرد قصاب این بار سرخ شد.

-اینم نباید می‌گفتم؟ خب چی باید بگم یادم رفته!

صدای قهقهه صاحب کادوفروشی درست از کنار در به داد جوون‌ها رسید.

-هی مرد! دست از سر این دوتا بردار. صاحب تزئیناتی می‌دونه که سفارش از طرف تو نبوده. تو هم بد نیست دیگه از خر شیطون بیایی پایین و بپذیری که خیلی‌ها دوستت دارن. من قصه‌رو می‌دونم. این بچه‌ها گفتن چی می‌خوان و خواستن بهش پول بدن ولی طرف تا فهمید ماجرا چیه بیخیال پوله شد و خلاص. خدایی عجب چیزی هم شد! ترکیب رنگ و نورش با آدم حرف می‌زنه.

این بحث مهلت ادامه پیدا نکرد. ورود چندتا مشتری همزمان و شلوغتر شدن لحظه به لحظه سالن همه چیز‌رو به هم ریخت و بچه‌ها‌رو نجات داد. مالک سالن با چشم غره‌ای بی‌خطر خطاب به بچه‌ها زمزمه کرد:

-بعدا به حسابتون می‌رسم.

بچه‌ها آروم خندیدن و صاحب کادوفروشی یواشکی به نشان پیروزی دوتا انگشتش‌رو واسشون بالا برد.

-خب آقا ما دیگه بریم اوستاهامون دست تنهان.

و بعد هردو با حد اکثر سرعت و با لبخندهایی به پهنای صورت از کنار صاحب کادوفروشی گذشتن و مثل تیر غیب شدن.

 

سالن لحظه‌به‌لحظه شلوغتر می‌شد و همه پاساژ حتی مشتری‌ها نمی‌تونستن منکر این حقیقت بشن که هیجان و التهابی خوشآیند همراه شلوغی‌های اون روز توی فضا موج می‌زد. این وسط ساعتنشین‌های خونه زمان از عروسکی گرفته تا دیجیتالی با دردسر بزرگی مواجه بودن که اگر برای رفعش نمی‌جنبیدن حسابی ماجرا می‌شد و از طرفی هم برای حلش هیچ راه حلی به نظرشون نمی‌رسید. هدهد، تیهو و کوکو از دلواپسی به خودشون می‌پیچیدن و بقیه عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها از ترس و سردرگمی گیج شده بودن.

دم صبح درست پیش از آخرین اعلام زمان پیش از باز شدن تاریکخونه کوک ساعت یکی از عروسکی‌ها که کوکو وسط ولوله همیشگی خونه زمان نفهمید کی بود به خاطر حرکت میلیمتری سیم‌های اتصال که برای زمان‌های مبادا مخفیانه همه ساعتنشین‌های خونه زمان‌رو به هم وصل می‌کردن گیر کرد و چلچله بدون مکث و بی‌توجه به هشدارهای کوکو از ساعتش پرید بیرون تا گیرش‌رو آزاد کنه. کوکو و بعدش هدهد سعی کردن متقاعدش کنن که زمان مناسبی واسه خروج از ساعت نیست و اون گیر کوچیک در نهایت به دست مالک سالن آزاد میشه و ارزش این ریسک‌رو نداره اما چلچله به هر حال از ساعتش خارج شد و گیر اون کوک آزاد شد و درست همون لحظه زمان اعلام ساعت 6 صبح بود و ساعت‌ها همه بدون یک ثانیه تأخیر به صدا در اومدن و بعد از آخرین زنگ هم طبق معمول هر کسی هر کجا که بود به خواب رفت. چلچله در اون لحظه بیرون ساعتش بود و همونجا روی قفسه خوابش برد. کوکو وحشتزده تماشا می‌کرد و می‌شنید. صدایی که از تاریکخونه بلند شده و نشان بیدار شدن مالک سالن بود و تلفن سالن که درست همون لحظه زنگ زد و تمام امیدهای کوکو به تأخیر مالک سالن زمان در باز کردن در و بیرون اومدن از تاریکخونه و دیدن چلچله‌رو به باد داد. کوکو مثل برق پرید و سعی کرد چلچله‌رو همراه خودش داخل ساعتش بکشه ولی این کار شدنی نبود. در تاریکخونه تا ثانیه‌ای دیگه باز می‌شد و کوکو باید به داخل ساعتش برمی‌گشت. لعنتی به زنگ بی‌موقع تلفن فرستاد، چلچله به خواب رفته‌رو به فضای خالی بین شیرازه کلفت دفتر حساب روی میز و دیوار کنار میز هل داد و خودش‌رو با حد‌اکثر سرعتی که تا اونجای عمرش تجربه نکرده بود به داخل ساعتش پرتاب کرد. بیشتر از این کاری از دستش برنمی‌اومد. فقط امیدوار بود و انتظار می‌کشید. بلافاصله بعد از ورود به ساعت و بستن شیشه در تاریکخونه باز شد و مالک سالن برای جواب دادن به اون تلفن بی‌موقع کزایی به طرف میز رفت. کوکو حس کرد از شدت وحشت کم مونده تمام اتصالاتش از هم بپاشن. ظاهرا تماس‌گیرنده خبر داده بود که اون مهمون ناخونده عجیب قراره امروز عصر به پاساژ بیاد و به وضوح گفته که به شدت مایل و مشتاقه که در ایستگاه زمان که اسم و رسمش‌رو زیاد شنیده گشتی بزنه و دلش می‌خواد بهانه‌ای پیش میومد تا با بقیه فضای پاساژ و اهالی و اطرافیان هم که شبنشینی‌های پرآوازه ایستگاه زمان‌رو شکل میدن آشنا بشه. مالک سالن همون طور که انتظار می‌رفت مهمون‌رو به گرمی پذیرفت.

-قدمشون روی چشم. شبنشینی‌های اینجا هم بهانه لازم ندارن. هر روز و هر شبی که فضایی واسه جمع شدن و دلیلی واسه خندیدن باشه زمان مناسبه. چه بهانه‌ای مناسبتر از ورود یک آشنای جدید و یک مهمون عزیز؟ از دیدنشون همگی خوشحال میشیم.

کوکو با وحشت دید که مالک سالن دیگه داخل تاریکخونه نرفت و در نتیجه چلچله همونجا بین میز و دفتر باقی موند و زمانی که بقیه و خود چلچله از اون خواب عجیب بیدار شدن مالک همچنان داخل سالن می‌چرخید و لحظه‌ای هم که واسه مرتب کردن اوضاع وارد تاریکخونه شد در‌رو کاملا باز گذاشت و در نتیجه چلچله فقط تونست از بین دفتر و دیوار به لب میز و از اونجا به زیر میز بخزه و در فضای کوچیکی که حد فاصل بین سطح و کشوی بالایی و مخصوص دفتر حساب بود مچاله بشه و همونجا بمونه تا فرصت خلاصی و رسیدن به ساعتش کی پیش بیاد.

اون روز انگار برای ساعتنشین‌های ایستگاه زمان همه چیز بر ضد شرایط موجود بود. مالک خونه زمان تا لحظه باز شدن پاساژ و سالن همونجا موند و با تمرکز کامل مشغول پاکسازی و حساب و کتاب بود و به محض باز شدن در سالن هم یک عالمه آدم از مغازه‌دار گرفته تا مشتری انگار که پشت در منتظر و معطل مونده باشن با یک موج هیجان ریختن داخل و ظرف یک چشم به هم زدن سالن چنان شلوغ شد که کوکو و بقیه از اصلاح شرایط دست‌کم در طول صبح کاملا نا امید شدن. نزدیک عصر هشدار پنهانی هدهد همه چیز‌رو خرابتر کرد.

-این مهمونه قطعا یه نگاهی به ساعت‌های اینجا میندازه و خود مالک هم احتمالا اگر مهلتش پیش بیاد ساعت‌هارو واسه اطمینان وارسی می‌کنه و چلچله توی ساعتش نیست!

گنجشک و قناری کم مونده بود از ترس تمام پرهاشون بریزه و کبوتر واسه اولین بار توی خودش مچاله شده بود. اگر کوکو می‌تونست توجه کنه حتما از دیدن تمرکز و سکوت کبوتر و قیافه بدون شیطنت همیشگیش متعجب می‌شد. اوضاع لحظه‌به‌لحظه خرابتر می‌شد و تا عصر حتی یک لحظه هم واسه پرواز چلچله به طرف ساعتش پیش نیومد.

 

حوالی ساعت 4 عصر آشناها هر کدوم با دستی پر و بهانه‌ای برای پر بودن دست‌هاشون یکی‌یکی سر رسیدن و به بهانه‌های مختلف موندگار شدن.

-آهای صاحبخونه هستی؟ مهمون وسط روز نمی‌خوایی؟ دیدم هوا سرده مغازه خلوته گفتم چه کاریه بیام یه سرکی بهت بزنم مشتری هم که نیومد سفارش شیرینی‌هاش‌رو ببره آوردم اینجا با چایی‌های تو ترکیبشون کنیم و بزنیم به بدن.

صاحب کادوفروشی رو‌به‌رو با اشاره سر و دست و لبخندی به پهنای صورت گفت سهمش‌رو نگه دارن و واسه چشم غره‌های خندان مالک سالن به شیرینی‌پز خندید. شیرینی‌پز جعبه‌های بزرگ توی دستش‌رو گذاشت روی میز و خنده‌های صدادارش‌رو توی فضای گرم و شلوغ رها کرد.

-هی! اینجا خبرهای شیرین می‌بینم. تنها‌تنها شیرین‌کام میشید آقایون؟ آخ بیایید به داد من برسید گیر کردم!

گلفروش بود که با رنگیترین و بزرگترین سبد گلی که کوکو تا اون زمان دیده بود وارد شد و سبد گل بزرگش وسط چهارچوب پهن سالن گیر کرد و مایه قهقهه اهل پاساژ و خنده‌های زیر جلدی ساکنان خونه زمان شد.

صاحب رستوران در حالی که بوتیکدار و قصاب و خیاط همراهیش می‌کردن و سرهای هر چهار نفرشون پشت بسته‌های غذای توی بغلشون ناپدید شده بود همراه بوی چلوکباب وارد شدن و بقیه‌رو از خنده به خاطر صحنه و شادی به خاطر شام حسابی به هم ریختن.

کم‌کم همه پیداشون شد و قاطی مشتری‌هایی که از دیدن این رفت و آمدهای پر سر و صدا به هیجان اومده بودن و دل رفتن نداشتن حسابی همه جا‌رو به هم ریختن. سالن پر از آدم بود.

مالک سالن یک لحظه وسط اون قیامت شاد و شلوغ سایه‌های شاگرد خیاط و قصاب‌رو دید که با بغل‌هایی پر از لیوان‌های یکبار مصرف و بسته‌های بزرگ شکلات وارد شدن و بعد از تحویل بارها به بنگاهدار و آتشنشان مثل روحی بی‌صدا از در بیرون زدن و غیب شدن. میزبان بلافاصله سراغ خیاط و قصاب رفت و در مورد شاگردهاشون پرسید و زمانی که جواب اوستاها‌رو شنید اخم‌هاش درهم رفت.

-والا چی بگیم. اول گفتن درس دارن و باید به کارشون برسن بعدش هم که اصرار کردیم سردربیاریم چشونه یه مشت پرت و پلا تحویلمون دادن که نفهمیدیم چی بود.

مالک سالن با اخم سری تکون داد و زمزمه کرد:

-ولی من فهمیدم چی بود.

بعد از سپردن سالن به کادوفروش و دکتر خودش عازم شد تا بره و بچه‌هارو پیدا کنه و تا وقتی پلیس گفت به جای اون میره و بهش اطمینان داد که بدون بچه‌ها برنمی‌گرده کوتاه نیومد، و تا زمانی که پلیس به وعدهش عمل کرد و با بچه‌های خجالتزده از در سالن وارد شد خاطرش جمع نشد.

-بفرمایید جناب میزبان دوتا مجرم مثل دوتا دسته علف خدمت شما. هر طوری دلت می‌خواد تنبیهشون کن.

بچه‌ها انگار وسط آتیش وایستاده بودن خودشون‌رو جمع کردن و کاملا مشخص بود که هنوز حضور خودشون در چنین فضایی‌رو باور نداشتن. مالک سالن وسط هیاهوی سالن دست روی شونه‌هاشون گذاشت و اخمی بی‌خطر چهرهش‌رو پر کرد.

-شما دوتا با معرفت واقعا در همچین قیامتی قرار نبود که غیبتون بزنه مگه نه؟ یک درصد به کله‌هاتون نزد که من اینجا لازمتون دارم؟

بچه‌ها تا زیر موهای سرشون سرخ شدن و شاگرد خیاط بود که سکوت‌رو شکست.

-آخه آقا ما اوضاعمون به مجلس بزرگان نمی‌خوره گفتیم آبروریزی میشه اگر… اگر… خلاصه گفتیم به کار مغازه‌ها برسیم تا اوستاهامون…

مالک سالن دستش‌رو به نشانه سکوت بالا برد.

-گفتید آبروریزی میشه؟ ببینم به نظرت آبروی چه کسی میره؟

شاگرد خیاط سکوت کرد و این بار رفیقش بود که جواب داد.

-خب آقا آبروی شما دیگه. آخه ما دوتا با سر و شکل اینجا جور درنمیاییم مهمون‌ها هم که آدم حسابی هستن گفتیم اگر اینجا پیدامون بشه کلاس مجلس یهخورده…

مالک سالن دوباره دستش‌رو به نشان سکوت بالا برد. بچه‌ها نگاهش می‌کردن که اخمش رنگ خشم می‌گرفت.

-با هر دوتاتونم! درست بهم توجه کنید! آبرو و شرافت شما دو نفر اگر بیشتر از اعتبار اینجا نباشه کمتر هم نیست. من یک نفس از همت شما دوتا‌رو به ده برابر ثروت و به قول شما کلاس اون آدم حسابی‌هایی که خیال می‌کنید ازتون بهترن نمی‌فروشم. شما دوتا نمونه‌های کامل دوتا مرد هستید. حضور شما شرمندگی نیست مزیته. امتیازی که من با همنشینی با ثروتمندترین آدم دنیا عوضش نمی‌کنم. دیگه هم نمی‌خوام از این مزخرفات ازتون بشنوم. حالا هم خودتون‌رو جمع و جور کنید من انتظار مجلس و اینهمه جمعیت اون هم وسط روز اینجا نداشتم. بجنبید کمک کنید که حسابی گیرم.

بچه‌ها تقریبا همزمان سر بلند کردن.

-ولی آخه آقا…

-هیششششش! دیگه بسه! من مشتری دارم یکیتون بپره بالای سر بساط چایی اون یکی هم بپره بساط پذیرایی‌رو مرتب کنه تا سقف اینجا روی سرمون فرود نیومده.

بچه‌ها با بزرگترین لبخندی که روی صورت‌هاشون جا می‌شد مثل فشنگ دنبال کارها رفتن و با دو شماره همه چیز رو به راه بود.

 

داخل سالن از همیشه شلوغتر بود و کوکو از دلواپسی برای چلچله که زیر میز گیر افتاده بود داشت پس می‌افتاد. مالک سالن بعد از اولین سری چایی دیگه اجازه نداد بچه‌ها به کار کردن ادامه بدن و گفت که اصرار داره در لحظه‌های برجسته اون شب جفتشون‌رو دو طرف خودش نگه داره. بچه‌ها که از شدت خجالت داشتن دود می‌شدن با اصرار مالک و تشویق‌ها و تأییدهای پر سر و صدای بقیه بین جمع نشستن.

خبر رسیدن مهمون اون شب مثل ترقه بین هیاهو و خنده‌ها صدا کرد و همه‌رو از جا پروند.

-اومدش اومدش داره از در پایین وارد میشه تنها هم نیست چندتا همراه هم داره!

همه انگار که به یک فنر واحد متصل باشن همزمان از جا پریدن و مثل یک دسته خطکش صاف ایستادن و لحظه‌ای بعد به طرف ورودی سالن سرازیر شدن. کوکو برای چند لحظه شرایط اطرافش‌رو فراموش کرد و به دنیای شلوغ آدم‌ها خیره شد. مالک سالن برای انجام وظایف مربوط به یک میزبان صمیمی جلوتر از همه ایستاده بود و شاگردهای خیاط و قصاب هم با اصرار خودش دو طرفش بودن. هیچ اثری از سکوتی که در دیدارهای رسمی اولیه باید وجود داشته باشه بین اون جمع دیده نمی‌شد. صدای خنده‌ها از ورودی خونه زمان می‌گذشت، در فضای پاساژ می‌پیچید و به پایین پله‌ها سرازیر می‌شد و تازه وارد‌هارو هرچه بیشتر به پیش رفتن تشویق می‌کرد. کوکو می‌خواست به چلچله علامت بده که با استفاده از غفلت آدم‌ها خودش‌رو به داخل ساعتش برسونه ولی درست در همون لحظه عقربه‌های تمام ساعت‌ها ساعت 6 عصر‌رو نشون دادن و زنگ‌های اعلام زمان آزاد شدن. کوکو که از شدت خشم و نا امیدی دلش می‌خواست عربده بزنه به حکم وظیفه با بقیه همراه شد و با تلخی به خواب رفتن ساعتنشین‌های خونه زمان‌رو بعد از طنین آخرین زنگ تماشا کرد و سعی کرد از شدت سرخوردگی از دست رفتن آخرین شانس موفقیتشون سرش‌رو به دیوار ساعتش نکوبه. ورود مهمون جدید و همراهانش با استقبالی مرکب از رسمیت دیدار اول و صمیمیت مخصوص اون جمع و اون فضا پذیرفته شد. سلام‌ها و آشنایی‌ها در بین خنده و شوخی پیش رفت و طولی نکشید که بازار صحبت و آشنایی بیشتر حسابی گرم شد. ساعتنشین‌های خونه زمان جز کوکو در خواب عجیبشون لحظه‌های اول‌رو از دست دادن و چلچله هم جزو این دسته بود.

 

شب و شبنشینی خونه زمان شبیه همیشه شاد و شلوغ پیش می‌رفت. صدای مهمون جدید توی وجود دلواپس کوکو و بقیه پیچید و انگار ترسناکترین کابوس اون شب‌رو محقق کرد.

-عجب جای قشنگی درست کردی واسه خودت. به هیچ کدوم از جاهایی که تا حالا رفتم و دیدم شبیه نیست. اینجا انگار رنگ‌ها زنده هستن و تمام در و دیوارش پر از نور و حرکته.

میزبان لبخند زد.

-شاید به خاطر عقربه‌هایی باشه که همه جا هستن و دائما در حرکتن.

مهمون در حالی که از جاش بلند می‌شد خندید.

-شاید هم به خاطر اینه که هیچ ساعتی بدون نقش و عروسک نیست. این‌ها واقعا به دیدنش می‌ارزن. چیدمانشون هم خیلی جالبه. سلیقه ترکیب رنگت‌رو دوست دارم. بذار ببینم!

کوکو با چشم‌های گشاد از وحشت تماشا کرد که مرد از جاش بلند شد و با قدم‌های بلند و شمرده به طرف ساعت‌ها رفت. میزبان با همون لبخند نگاهش کرد. مرد در مقابل هر کدوم از ساعت‌ها متوقف می‌شد و ترکیب ساعت و ساکنش‌رو خیلی دقیق تماشا می‌کرد. در مقابل  بعضی‌ها بیشتر مکث می‌کرد و در کمال تعجب کوکو این مکث‌ها در مقابل ساعت‌های عروسکی طولانیتر از دیجیتالی‌ها بود. معمولا عکس این اتفاق می‌افتاد و دیجیتالی‌ها و ویترین‌های رنگارنگشون بیشتر نظر تماشاگر‌هارو جلب می‌کردن. ظاهرا این مورد متفاوت بود و در شرایط فعلی این اصلا مایه قوت قلب کوکو و بقیه نمی‌شد. مهمون آهسته پیش می‌رفت. به هر ساعت نگاهی کوتاهتر یا طولانیتر مینداخت و نظری می‌داد و می‌گذشت.

-این ویترینی‌ها انگار می‌خوان از قاب ساعتشون بپرن بیرون فقط منتظرن شیشه‌هاشون باز بشن. خیلی جالبه. این ملکه برفیه؟ چه متکبر نشسته! حسابی خودش‌رو واسه مشتری گرفته!

کوکو خندهش‌رو خورد. مرد با نگاه و لحنی مشتاق به گردش و تماشا و ابراز نظرش ادامه داد.

-عجب این‌ها عروسکن من خیال کردم همه دیجیتالن از بس این‌ها هم شفافن! آفرین نگهداریشون حسابی دردسر داره خوب حسی داری! این کبوتره انگار می‌خواد چشمک بهم بزنه. به این هدهد هم میاد حسابی عاقل باشه. جغدت هم که از جغد واقعی خوشتیپتره.

کوکو مرد‌رو تماشا کرد که به ساعت خودش رسید. آهسته دستش‌رو کنار قاب صفحهش گذاشت و به چشم‌های شیشه‌ایه کوکو خیره شد.

-پرهاشون‌رو با چی براق می‌کنی؟ اکثرشون به عروسک‌های ساعت شبیه نیستن. این یکی به نظرم…

مرد جملهش‌رو نیمه‌تموم رها کرد و به صفحه ساعت نزدیکتر شد. کوکو دید که صورت مرد تقریبا فاصله‌ای با شیشه ساعتش نداشت. هیچ زمان نفهمید نظری که مرد توضیحش نداد چی بوده. دست مالک سالن‌رو دید که روی شونه مهمون فرود اومد و آهسته ولی قاطع عقبش کشید.

-دیدنی‌هایی از این مدل اینجا زیاده. باید تمامشون‌رو ببینی.

مرد انگار که به خودش اومده باشه نگاه از چشم‌های شیشه‌ایه کوکو برداشت و شونه‌به‌شونه میزبانش سمت ساعت پری رفت. کوکو نفس راحتی کشید که با دیدن میزبان که توجهش به شیطنت اطرافیان جلب شد و مهمون که تنهایی به ساعت چلچله نزدیک می‌شد دوامی نداشت. کوکو حس کرد انعکاس موج وحشت بقیه ساکنان خونه زمان‌رو نفس می‌کشه. و خیلی زود این وحشت با بلند شدن فریاد حیرت مهمون که وسط شلوغی و خنده‌ها پیچید تحقق پیدا کرد.

-هی! اینجارو! این ساعت! چقدر حیف! جای عروسکش خالیه! ساعت به این قشنگی چرا فقط میله خالی عروسکش سر جاشه؟

کوکو چشم‌های گشاد شدهش‌رو بست تا باقی ماجرا‌رو نبینه و آرزو کرد که ای کاش می‌شد گوش‌هاش هم بسته می‌شدن تا نشنوه. سکوت بقیه و حیرت متفکر میزبان و صدای قدم‌هاش که به طرف ساعت می‌رفت و…

-یک ایراد کوچولو پیش اومد. لازم شد تعمیرش کنم. یادم رفت عروسکش‌رو جا بزنم.

مهمون خندید.

-خب اگر دردسر نداره الان جا بزن دلم می‌خواد در حال انجام امور مربوط به رسیدگی‌های این شکلی ببینمت. درضمن نمی‌تونم از هوس دیدن این ساعت همراه عروسکش خودداری کنم. راستی عروسکش چیه؟ اینجا کلکسیونت کامله. همه جور زیبایی موجوده. می‌خوام این یکی‌رو هم ببینم.

میزبان برای کسری از ثانیه مکث کرد و کوکو و بقیه حس کردن که جهان از حرکت ایستاد. کوکو با احساس حرکتی نامحسوس از طرف هدهد با نگاهی سریع علامت بال و نوک هدهد‌رو صید کرد. تردید جایز نبود. کوکو به تدبیر هدهد اعتماد داشت پس در اجرای اونچه در اون لحظه با اشاره سریع ازش خواسته بود تردید نکرد. زمان از دست می‌رفت. کوکو بلافاصله وارد عمل شد. خیلی آهسته خودش‌رو به شیشه ساعتش فشرد، فقط به اندازه‌ای که سر پنجهش ازش عبور کنه بازش کرد و با تمام سرعت و قدرتی که در اون شرایط ازش برمی‌اومد به دسته پاندول ساعت بزرگ ضربه زد. دسته حرکت کرد و پاندول‌رو حرکت داد و صدای بنگ بلند و طنینداری توی سالن پیچید و برق‌ها بلافاصله قطع شدن. کوکو صدای حرکتی بسیار سریع از دوتا بال‌رو از طرف میز شنید و فهمید که چلچله از مخفیگاهش خارج شده ولی اوضاع کمی بد پیش رفت. صداهای دیگه‌ای هم شنیده شد و امیدواری کوکو مبنی بر شنیده نشدنشون وسط هیاهوی آدم‌ها بی‌فایده بود. چلچله مثل فشنگ از پناهگاهش بیرون پرید تا خودش‌رو به جای بهتری برسونه ولی به خاطر عجله زیادش به رومیزی خورد. پنجه‌های ظریفش به پارچه گیر کردن و به خاطر تلاش سریع چلچله رومیزی به شدت کشیده و با صدای بلند جرررررر از دو جا پاره شد. چلچله دیگه نمی‌تونست مخفی بشه چون مالک سالن باید در حضور مهمون تماشاگر و مشتاقش ساعت طلایی‌رو تکمیل و تنظیم می‌کرد و چلچله باید خودش‌رو به جایی می‌رسوند که به وسیله مالک دیده بشه. مالک سالن همراه بنگاهدار رفتن که برق‌رو وصل کنن و چلچله در این فرصت باید موفق می‌شد خودش‌رو به قابل‌قبولترین جای ممکن برسونه. کوکو حس می‌کرد کم مونده فنرهای منقبضش منفجر بشن. چلچله خودش‌رو از رومیزی خلاص کرد و پشت تقویم روی میز جایی که دیده بشه ولو شد. تمام این اتفاقات در کمتر از ثانیه افتادن و کوکو حس کرد در همون زمان کوتاه وحشتی فراتر از ترس‌های تمام عمرش‌رو تجربه کرد.

 

برق خیلی زود وصل شد و ظاهرا همه چیز به خیر گذشت. مهمون که تمام اینها‌رو به چشم تفریح و خاطره می‌دید از خنده ریسه می‌رفت. میزبان با نگاهی سریع چلچله‌رو پیدا کرد و در مقابل نگاه دقیق مهمونش داخل ساعتش جاش زد. ساعت دینگ ظریفی کرد و صدای موزیکش بلند شد. مهمون مشتاقانه واسه میزبانش کف زد و کوکو حس کرد جز پایان اون شب هیچ چی نمی‌خواد. پارگی رومیزی در امتداد اون شب کشف شد و تلاش برای سر درآوردن از این امر که این پارگی‌ها از کجا اومدن به جایی نرسید و با تدبیر میزبان این هم به خنده ختم شد. برای مهمون اون شب عالی گذشت به طوری که دم رفتن با میزبان به ظاهر آرومش صمیمانه دست داد و با صدای بلند اعلام کرد که خیلی زود برای انجام یک معامله همکاری بین کارخونه خودش و خونه زمان برمی‌گرده.

-امشب شب سال من بود مرد. تو و این کسب و کارت حرف ندارید. می‌دونی چیه؟ تو و این سالنت باید یه شاخه از منو توی لیستت جا بدید. همچین فرصتی‌رو عمرا از دست بدم. ما خیلی زود همدیگه‌رو می‌بینیم و بعدش نوبت منه که دعوتت کنم. تو و هیئت همراهت‌رو به هر تعداد که باشید.

صدای تشویق و هلهله جمع سقف درخشان سالن‌رو طی کرد و انگار لوسترها‌رو تکون داد. میزبان مثل همیشه خندید اما کوکو سایه خشم نامحسوسی که از سر شب روی اون خنده پهن شده بود‌رو دید و توی خودش مچاله شد.

-از دیدار دوباره همیشه خوشحال میشم. من و تمام این جمع به شدت منتظریم. لطفا طولش نده که ما زود دلتنگ آشناها میشیم.

نزدیک صبح بعد از رفتن آخرین نفر و بسته شدن در سالن، اولین حرکت میزبان این بود که با قدم‌های شمرده ولی محکم که داخل سالن خالی منعکس می‌شدن به طرف ساعت چلچله رفت، آهسته برش داشت و دوباره طول سالن‌رو با همون کندی طی کرد و لحظه‌ای بعد چلچله و ساعت طلایی داخل کمد کوچیک زیر ویترین که پیش از این زندان ملکه برفی شده بود غیبشون زد. در کمد با صدایی که شبیه ترقه توی سر کوکو پیچید بسته شد و کوکو احساس کرد از شدت التهاب بی‌وزن شده ولی در هر حال حفظ سکوت در حضور آدم‌ها اصلی بود که نمی‌شد ندیدش گرفت. در نتیجه کوکو هم شبیه بقیه اونقدر همون طور ساکت و بی‌حرکت باقی موند تا مالک سالن از مقابلش گذشت و به تاریکخونه رفت. کوکو کفشدوزک و زنبورک‌هارو دید که به محض بسته شدن در تاریکخونه از درز در اضطراری وارد شدن و مستقیم به طرف هدهد رفتن.

-ما منتظر صدای ساعت بزرگ بودیم و وقتی طول کشید امیدوار شدیم که همه چیز به خیر گذشته. تازه داشتیم در مورد ترک محلمون با هم مذاکره می‌کردیم که صدا‌رو شنیدیم و اقدام کردیم. کاش به موقع به حساب اتصال سیم‌ها رسیده باشیم! آخه هیچ راهی واسه اینکه بفهمیم این بالا چی داره میشه نبود و خیلی دلمون می‌خواست بدونیم اوضاع چطوره.

هدهد با نگاهی مهربون و لبخندی تشویقکننده نگاهشون کرد.

-اوضاع همون طوری پیش رفت که باید. شماها هم عالی عمل کردید. من و بقیه حسابی ازتون ممنونیم. با کمک شما به خیر گذشت. کبوتر که تازه داشت به خودش میومد با نگاهی به جای خالی ساعت کوچولوی چلچله نفسی کشید و گفت:

-البته تقریبا به خیر گذشت. ولی عجب کله‌ای داری هدهد امکان نداشت من توی وضعیت امروز بتونم همچین نقشه‌ای بکشم و به فرض اینکه همچین نقشه‌ای می‌کشیدم نمی‌تونستم با این وروجک‌ها هماهنگ بشم.

هدهد آروم خندید.

-خب شاید این یکی از تفاوت‌های بین ما دوتاست.

کفشدوزک و زنبورها کمی اطراف هدهد گرم شدن و بعد در بین رجزخونی‌های هدهد و کبوتر و خنده‌های آهسته بقیه داخل پناهگاه‌های خودشون لابلای قفسه‌ها غیبشون زد و کوکو بی‌حال و دلواپس چلچله که توی اون کمد کوچیک گیر کرده بود نگاه خستش‌رو از پنجره به قلب شب پرواز داد.

-عجب روزی بود! هرچند که پایان مثبتی داشت ولی خیلی سخت گذشت! کاش دیگه از این سخت‌ها هرچند خوشپایان واسمون پیش نیاد!

کوکو با این افکار هوای سالن که همچنان از بوی عطر گل و خوراکی‌ها و التهاب به سنگینی می‌زد‌رو به کام کشید و منتظر اعلام زمان در ساعت بعدی شد که چیزی تا رسیدنش باقی نمونده بود.

 

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید